رمان آنلاین همکلاسی طبقه هفتم قسمت دوم
داستانهای نازخاتون
همکلاسی طبقه ی هفتم
قسمت دوم
به قلم ز.محمدولی
باهم وارد کلاس شدیم اما صدای شقایق مثل بمبی بود که تو کلاس افتاد با همه سلام واحوال پرسی می کرد خونگرم بود.برعکس من که فقط با یکی دوتا از دخترا دوست بودم اونم درحد یه سلام..
باورودمون به کلاس شقایق به سمت بچه ها رفت .روزهای اول سال یه سری از بچه های پارسال ناخوداگاه کم میشن یه سری هم زیاد ا
.یکی دوتا از دخترا نیستند وشنیدیم که اردواج کردن.. یه بیست دقیقه ای بود که منتظر استاد بودیم شقایق کنار من نشسته بود واز رفتارهای مامان بزرگ مریضش میگفت وگهگاهی منم یه لبخند میزدم اما خودش چنان قهقهه میزد که صدای بعضی از همکلاسیهامون رو در می آورد.کلا دختر پاک ومعصومی بود که میشد به عنوان دوست بهترین باشه .. این روزها ی اول سال بیشتر وقت کلاس به معرفی وشوخی وخنده میگذره استادامون همون پارسالیها هستند وتغییری نکردن…..امروز دکتر قدیانی هم وارد کلاسمون شد.دکتر فوق تخصص بیماریهای خونی یه دکتر حدود سی وپنج سال که تخصصش رو تو انگلیس گرفته..با قدی متوسط روبه بلند موهای مشکی که از ناحیه ی کف سر یکم خالی شده که در اینده حتما با بحران بی مویی مواجه میشه چهره ای سبزه وتقریبا مردونه..ظاهری آراسته وساده وبسیار مودب ومهربون یه خواستگار سمج وعاشق پیشه برای من که البته پدرومادرم بسیار موافق ازدواج من با دکتر هستند .چون از لحاظ اونا دکتر یه مرد همه چی تمامم وازدواج با اون یعنی یه زندگی ایده وآل وبی دردسر..برعکس من که موافق این افکار نیستم وزندگی دکترها رو یه زندگی کاملا بی مفهوم وبی خوشی میدیدم…وقتی دکتر قدیانی وارد کلاس شد همه به احترامش ایستادیم وبعد با اشاره ی دستش نشستیم ما درس مهم ژنتیک سلولی رو با دکتر میگذروندیم که یه درس تخصصی وسخته.درسی که. گاهی اوقات تو آزمایشگاه دانشگاه ویا بیمارستان به صورت عملی هم روی جک وجونورها باید آزمایش میکردیم…یه حاضر غایب سطحی از کلاس کرد وقتی به اسم من رسید گفت..سرکار خانم غزل معیر ومن هم یه نیم خیز به احترامش بلند شدمو فورا نشستم عاشق همین سوسول بازیهام بود.یه تشکر همراه با لبخند کردانگار با دیدن من تمام دنیا رو بهش دادن..موقع خروج از کلاس نزدیک میزم اومدو گفت..خانم معیر..به سرعت به سمتش برگشتم یه کم هول شدمو دست وپام رو گم کردم سرمو پایین انداختمو گفتم بله استاد…یه نگاه متفکرانه کردو گفت..حال خانواده چطوره..یکم مکث کردمو گفتم خوبن به مرحمت شما..یکم نزدیکتر اومد وگفت..امروز پدر مغازه تشریف دارن یه کار کوچولو با ایشون دارم ..یه نگاه به صورتش کردمو گفتم..بله آقای دکتر هستند وقتی دید من استرس دارم خداحافظی کرد وخیلی مودبانه دورر شد..