رمان آنلاین همکلاسی طبقه هفتم قسمت سوم

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان آنلاين

رمان آنلاین همکلاسی طبقه هفتم قسمت سوم

همکلاسی طبقه ی هفتم

قسمت سوم

به قلم ز.محمدولی

با رفتنش یه پوفی کشیدمو گفتم ای خاک بر سرت خب برو ببین بابا م هست یا نه قبض روح شدم..شقایق خندیدو گفت.بدبخت تو این کمبود شوهر خوب کیسیه اینقدر اذیتش نکن ..یه عیشی کردمو گفتم..زهر مار همینم مونده با یه دکتر اونم دکتر خون ازدواج کنم افسردگی بگیرم بمیرم .مثلا چه زندگی دارن فقط پول پول آخرسال هم یه مسافرت خارج از کشور میرن دهن زن وبچه هاشون رو میبندن. … شقایق یه نگاه تمسخر آمیز بهم کردو گفت..به خدا دیونه ای آره برو زن یه شاعر بشو که هی نون خشک وشعر بخوری..

خندیدمو گفتم..نون وشعر با موسیقی کلاسیک وای چه شود.چشمام رو بسته بودمو دنیای شعر رو تجربه میکردم وراه میرفتم که یکدفعه خوردم به یکی فورا از دنیای احساس وشعر پرتاب شدم بیرون وای خدای من خوردم به آقا پسر….اوه اوه این دیگه کیه …نه سلامی نه علیکی فقط گفت..میشه بپرسم کلاس سوم علوم آزمایشگاهی کدوم کلاسه شقایق که کنارم بود .با دست بهش نشون داد.اونم فقط یه عذر خواهی کرد که یعنی وظیفه ی تو بود که معذرت خواهی کنی…بعد از رفتنش شقایق یه سوت کم صدا کشید وگفت..غزل دیدیش چه قدو قواره وهیکلی داشت چه موهای خوشگلی یه دونه با پام کوبوندم رو کفشش یه آخ باند کشید و دو دور دور خودش دورانی چرخید.بعد گفت..غزل تو اینطوری نبودی یه نسخه ببرمت پیش قدیانی شاید آدرنالین خونت مشکل پیدا کرده..اخمی مردمو گفتم..اگه نمیزدم تا آمار لباس زیراش هم در می آوردی بیا بریم دیگه..شقایق گفت..یعنی همکلاسی جدید ..یه نگاهش کردمو گفتم..کارآگاه اصلا سنش به ما میخورد حداقل چهار پنج سال از ما بزرگتر بود.لابد دنبال کسی میگشت تیپش رو ندیدی انگار اومده هتل پنج ستاره ..شقایق تسلیم شد وگفت..خب بابا یه سوال کردم مگه چی گفتم …

میدونستم که حریف شقایق نمیشم اگه دانشجوی این دانشگاه باشه که شقایق آمارش رو در میاره ..

اصلا نه سلامی کرد نه مقدمه چینی تازه طلبکار هم بود حالا چشمام بسته بود یکم خوردم بهت مردی مگه..که با طعنه عذر خواهی میکنی..این افکار مثل برق وباد از تو ذهنم عبور کرد ..وقتی سوار اتوبوس شدیم مثل گوشت یخی وسط اتوبوس ایستاده بودیم شقایق زودتر پیاده شد چون میخواست بره خونه مادر بزرگش….

وقتی وارد خونه شدم عطر وبوی خورشت کرفس کل فضای آپارتمان صدو چهل متری رو پر کرده بود یه نفس کشیدمو گفتم..به به دلم غش رفت برای این بو …

مامان جلوم ظاهر شد.سلام. کردمو گونه اش رو بوسیدم یه مامان همیشه تمیزو آراسته یه خانم مهربون وباسلیقه ..به اتاقم رفت اتاق من واتاق احسان به فاصله ی پنج پله از سطح پذیرایی بالاتر بود مثل خونه های دوبلکس که کنار این پنج پله با نرده های فانتزی طلایی پوشیده شده بود یه اتاق دوازده متری با پنجره ای رو به پارک پشت ی در طبقه ی هفتم یه برج به نام برج ققنوس .

با اشتها وبا ولع غذا رو خوردمو از مامان تشکر کردم ظرفها رو تو سینک گذاشتم وشستم بعد از کمی صحبت با مامان به اتاقم رفتم..اتاق من واحسان چسبیده به هم بود واتاق مامان وبابا سمت راست بغل آشپزخونه.احسان رفته بود کلاس زبان ونبود تو اتاقش رفتمو از روی. میزش فلشش رو برداشتم به اتاقم برگشتم فلش رو به لپ تاپ نقره ای رنگم زدمو هدفون رو به گوشم زدم روی تختم دراز کشیدموبه یک موسیقی جانانه از فریدون آسرایی گوش دادم وچشمامو بست م وبه اتفاقات معمولی امروز فکر کردم.

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx