رمان آنلاین آتش دل قسمت ۲۱تا۴۰

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون آتش دل تیناعبدالهی رمان آنلاین

رمان آنلاین آتش دل قسمت ۲۱تا۴۰

نویسنده:تینا عبدالهی

 

#آتش_دل
#قسمت۲۱

.-بانو مهلت نداد لطفا منو راهنماییم کنید،این سینی خیلی سنگینه.
-بله از این سمت.با راهنمایی او وارد سالن غذاخوری شدم و سینی را روی میز گذاشتم،دوباره منو مخاطب قرار داد و گفت:
-ما بهم معرفی نشدیم،من احسان هستم شما؟
-طنین.
-خب طنین،بهتر تا مامان ندیدتت لباست رو تغییر بدی.میز صبحانه را چیدم و گفتم:
-امری نیست؟
-نه می تونی بری.به آشپزخانه برگشتم . ساکم را برداشتم اما کجا می رفتم و لباسم را عوض می کردم،روی صندلی نشستم و ساک دستی را کنار پایم گذاشتم.بانو سینی به دست وارد شد و با دیدن من گفت:
-صبحانه آقا احسان رو بردی؟
-بله بانو،من وسایلم رو کجا باید بزارم آخه هنوز لباسم رو عوض نکردم و خانم ببینه ناراحت می شه.-ای وای،ببین با دیر اومدنت همه کارهات بهم ریخته،بیا بریم اتاقتو نشونت بدم.همین طور که به همراه بانو می رفتم به حرفهایش گوش می دادم.
-این اتاق رو با سمانه شریکی،بعد از اینکه لباست رو عوض کردی بیا تا همه جای خونه رو نشونت بدم.حواست باشه من به خانم نگفتم دیر اومدی،خودتو لو ندی.
-آقا حامی چی؟ایشون دیدن من دیر اومدم.
-از بابت آقا خیالت راحت باشه.دردل گفتم اتفاقا باید از بابت آقا حامی نگران باشم،پسره از خود متشکر حتما به گوش مامان جون می رسونه.همچین منو صبح بازخواست کرد که نگو،تو اولین برخورد طوری نگاهم می کرد مثل اینکه ازم طلب داره.
-این تخت مال تو و اون یکی هم مال سمانه،این چند شب تنهایی نمی ترسی که.
-نه ترسو نیستم…سمانه کی میاد؟
-فکر کنم تا دو سه روز دیگه سر و کله اش پیدا بشه…تو هم زود لباستو عوض کن بیا،ساکتو بذار توی اون کمد،اگر سؤالی نداری من برم.
-نه،ممنون.بانو با گفتن زود بیای خوابت نبره،منو تنها گذاشت.به اطرافم نگاه کردم،یک اتاف دوازده متری با دو تخت ساده یکنفره،یک کمد دیواری دودر،یک پنجری بزرگ که پرده حریر سفید ساده و مخمل سبز به روی آن آویخته بودن.از داخل ساکم،روپوش سرمه ای بیرون آوردم و پوشیدم و جوراب شلواری مشکی را به پا کردم و روسری نخی سفید را سر کردم و دو گوشه آن را پشت گردنم رد کردم و نباله آن را بروی شانه هایم رها کردم،پیشبند سفید را هم روی روپوشم بستم و صندل مشکی را بپا کردم و در مقابل آینه قدی بی قاب که به دیوار پیچ شده بود ایستادم،مقداری از موهایم از جلوی روسری بیرون زده بود که آن را مرتب کردم و نگاهی به سر تا پایم انداختم.اگر پیشنهاد طناز و دستان هنرمند عفت خانم نبود من الان در این لباس گم می شدم،اما عفت خانم دقیقا آن را غالب تنم کرده بود،همراه با پوزخندی از آینه دل کندم.من،طنین نیازی به عنوان خدمتکار در خانه قاتل پدرم خوش خدمتی می کردم،خون داغی به مغزم هجوم برد،دلم می خواست تمام ساکنان این خونه رو به آتیش بکشم.چند نفس عمیق کشیدم و آرامشم را دوباره به دست آوردم،نه بهترین راه اینکه مثل زالو آهسته آهسته خونشون رو بمکم.هرچه تنها می ماندم این افکار مزاحم بیشتر آزارم می داد،اتاق را ترک کردم و بانو را در آشپزخانه یافتم.در حال پختن ناهار بود،با دیدن من گفت:
-چقدر طولش دادی،بیا بیا این پیازها رو پوست بگیر.اشکریزان پیازها رو پوست کندم،صدایی جز صدای جلیز و ولز گوشت در حال سرخ شدن نمی آمد.-وای وای چه اشکی،بده من اون پیاز.
-بانو…بانو.صدای خانم بودکه از سالن می آمد،انو رو به من گفت:
-هوای این پیازها رو داشته باش نسوزه.صدای خانم از سالن می آمد که داشت به بانو سفارش می کرد،بعذ شنیدم سراغ منو گرفت و بانو خبر آمدنم را داد.خانم با اینکه صدایش را پایین آورده بوداما شنیدم که گفت هوای دختره رو داشته باش چون نمی دونیم چطور آدمیه،صدای بانو آمد که به او اطمینان می داد.فکر می کنم نزدیک در آشپزخانه بودن که صدایشان چنین واضح می آمد،در دل گفتم شوهر خودت سردسته راهزن هاست.به من شک داره،من آنقدر چشم دلم سیره که به مال کسی چشم ندارم فقط آنچه که حق من و خانواده ام هست و شوهر نامردت دزدیده می خوام،اموال حرومت باشه برای تو اون پسرای هفت رنگت.داشتم پیازهای طلایی شده را از روغن داغ خارج می کردم که بانو آمد
.-ولش کن بقیه غذا رو من خودم درست می کنم،تو هم دو تا چایی بریز تا من هم خورشت رو ردیف کنم بعد بشینبم تقسیم کار.بی حرف کاری که بانو از من خواسته بود انجام دادم و پشت میز نشستم منتظر بانو،او بعد از فارغ شدن از کارش روبروی من نشست و در حالی که چایش را جرعه جرعه می نو شید گفت:
-آشپزی مال منه،می مونه گردگیری خونه که اونو هم با اومدن سمانه بین خودتون تقسیم کنید اما تا آمدن اون باید تنهایی انجامش بدی.

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۳۴]
#آتش_دل
#قسمت۲۲

هرچند من نمی ذارم زیاد بهت سخت بگذره پس تا اومدن سمانه گردگیری طبقه پایین مال تو،اتاق های بالا رو هم من انجام می دم فقط سرویس بهداشتی بالا رو تو باید زحمتشو بکشی من نمی تونم،نظافت استخر و جکوزی هم فعلا با تو.سؤالی نیست؟
-نه.
-این تقسیم بندی ت زمانی که سمانه بیاد پابر جاست
.-قبوله.
-حالا پاشو بریم تا کل خونه رو نشونت بدم.بانو بعد از نشان دادن خونه،از من خواست تا گردگیری و نظافت را آغاز کنم.باید اعتماد همه رو جلب می کردم و بعد سرفرصت نقشه ام رو عملی،رای همین مثل یک مستخدم واقعی شروع به کار کردم.هرچند در کارهای خانه به مامان کمک می کردم اما به این شدت و کثرت نبود.داشتم آینه داخل سالن را تمیز می کردم که افتخار آشنایی با آخرین پسز خانواده معینی فر نصیبم شد،از داخل آینه دیدم که از پله ها پایین می آمد.در حالی که خمیازه می کشید گفت:
-سمانه،یه چیزی بیار بخورم.منو با سمانه اشتباه گرفته بود به جانبش برگشتم،با تعجب پرسید:
-تو دیگه کی هستی؟آهان،پس اون مستخدم جدیدی که مامی درباره اش با حامی حرف می زد تویی؟چه عجب مامی تو انتخاب خدمتکار سلیقه به خرج داده و بعد از یک پیرزن غرغرو و یک پیردختر بداخلاق،حوری مثل تو رو استخدام کرده.خوشگله،حیف تو نیست کلفتی کنی.پسر پرو فکر می کنه داره با جی افش حرف می زنه،حیف که برای انتقام اومدم و باید دندون رو جیگر بذارم وگرنه می دونستم چه جوابی بهت بدم حال کنی.-حالا به ما صبحانه می دی یا نه؟…ببینم کر و لالی.این تحقیر ها را باید مدت کوتاهی تحمل کنم،وقتی به آنچه که خواستم رسیدم نوبت منه که به شما بخندم.
-بانو…بانو،یه چیزی بیار بخورم.روی کاناپه لم داد و پاهایش را روی میز گذاشت و به کار کردن من زل زد،بی اعتنا به حضورش به کارم ادامه دادم.
-کجا می بری بیار اینجا.
-آقا فرزاد اینجا،جای غذا خوردن نیست،بیاید سالن غذاخوری.
-گفتم بیار اینجا بانو،اینجا آدم به اشتها میاد…زندگی ما رو باش،کلفتمون برامون تصمیم می گیره کجا بشینیم.
-اگر خانم ببینه ناراحت می شه.
-مامی با اخلاق من آشناست…بانو،اسم این دختره چیه؟کر ولاله یا نازش زیاده
.-کی؟طنین رو می گید،نه دختر خوبیه و سرش به کار خودشه و فقط به وظایفش می رسه.
-فکر می کنم حقوق می گیره که کارهای منو انجام بده،نه اینکه به سؤالاتم جواب نده.
-آقا فرزاد هرچی خواستی به من بگو انجام بدم.
-خودم می دونم چطور حرف حالیش کنم،تو هم برو به کارت برس فضولی هم موقوف،می دونی که چی می گم یا پیر و خرفت شدی و حرف حالیت نمی شه.بانو بی هیچ حرفی به آشپزخانه رفت،دلم برایش سوخت،این پسره بی ادب دل مهربانش را شکسته بود.کارم با آینه تمام شد،وسایلم را جمع کردم و قصد رفتن به آشپزخانه را داشتم که گفت:
-هی دختر…آهای طنین با توام.به جانب فرزاد نگاه کردم،گفت:
-بیا اینجا رو تمیز کن.به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم،روی سرامیک کف سالن کنار پایش چای ریخته بود.با دستمال از آشپزخانه برگشتم و کنارش زانو زدم و مشغول خشک کردن شدم که پایش را روی دستم گذاشت.نگاهش کردم،با لبخندی شیطانی از دیدن چشمان پر از دردم لذت می برد.سعی کردم گرمای درد را در پشت نگاه سردم پنهان کنم،با صدای آهسته ای گفت:
-اگر می خوای تو این خونه کار کنی باید با من راه بیایی وگرنه کاری می کنم که از کار بی کار بشی،اگر باور نداری می تونی وقتی سمانه برگشت بپرسی،حالا پاشو برو یه چایی برام بیار.پایش را از روی دستم برداشت،با دست دیگرم محل درد را فشردم،جای عاج کفشش روی دستم افتاده بود.دوباره نگاهش کردم،وقیجانه داشت نگاهم می کرد که با حرص فنجان خالی را برداشتم و آنجا را ترک کردم.وقتی بانو،من را با فنجان خالی دید گفت:
-بده چایی بریزم ببرم.
-نه خودم می برم.از چشمان بانو فهمیدم قصد پرسیدن سؤالی را دارد،برای همین با فنجان پر سریع آشپزخانه را ترک کردم.وقتی فنجان را روی میز گذاشتم،گفت:
-حالا شدی دختر خوب…بده دستتو ببینم چی شد.قبل از اینکه دستم را در دستش بگیرد آن را پس کشیدم.
-نچ،نچ هنوز هم وحشی و زمان می بره رام بشی،منم خوشم میاد وحشی ها رو رام کنم.توی دلم گفتم،من آدم هستم و وحشی اون پدر بی شرفت که مثل خون آشام روی زندگی ما افتاد و ریشه زندگیمون رو خشکوند.جواب من به او سکوت بود.خودم را با بقیه کارهای باقی مانده مشغول کردم و با نواختن دوازده ضربه ساعت کمر راست کردم،تمام بدنم درد می کرد اما از کارهای خواسته شده کار زیادی نمانده بود.یک لیوان آب خنک برای خودم ریختم و کنار بانو نشستم،داشت سیب زمینی خلال می کرد.
-خسته نباشی
.-همچنین شما
.-این پسره بهت گیر داد؟
-کدوم پسر؟
-خودتو نرن به اون راه،حواست بهش باشه مثل اون بابای نامردشه.
-من با اون کاری ندارم.
-تو با اون کار نداری اما اون با تو کار داره،مراقب باش برات دردسر درست نکنه،زیاد جلو چشمش سبز نشو…تو هم مثل دختر منی،فقط گفتم که حواست رو جمع کنی.
-چشم،حواسم هست.
-حالا تا من اینهارو سرخ می کنم

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۳۶]
#آتش_دل
#قسمت۲۳

تو هم سالاد درست کن،ناهار بخوریم.
-پس بقیه چی؟
-خانم که می خواست بره گفت ناهار نمیاد،پسرها هم که جز پنجشنبه ها بقیه روزها ناهار نمیان پس امروز ظهر فقط من و تو هستیم.
-آقا فرزاد چی؟
-نفهمیدی!رفت بیرون،آمدنش هم با خداست.کاهو را از یخچال خارج کردم و مشغول خرد کردن شدم.بانو،منو مخاطب قرار داد و گفت:
-بیچاره خانم چقدر روی تربیت این پسر و ختر انرژی گذاشت اما بی فایده بود،هرچی باشه بچه به ننه و باباش می ره دیگه،از قدیم گفتن عاقبت گرگ زاده گرگ شود.اون دختر که مزد خانم رو داد و رفت،حالا این پسره کی دستمزد خانم رو بده خدا می دونه
.-دختر؟
-آخ یادم نبود تو خبر نداری،اسفندیار خان یه دختر هم داره که آمریکا زندگی می کنه و با فرزاد،خواهر و برادر تنی هستن از زن دوم اسفندیار خان.وقتی بچه ها پنج شیش ساله بودن،دست بچه ها رو گرفت آورد به خانم گفت،اینها بچه های من هستن بزرگشون کن.خانم هم با اینکه دل خوشیی از اسفندیار خان نداشت اما برای بچه ها از مادری کم نذاشت و بع که بچه ها بزرگ شدن،ننه شون یادش افتاد بچه ای داره شروع کرد به نامه دادن و زنگ زدن.تازه فهمیدیم خانم رفتن خارج عشق و حال،هیچی دیگه دختره هوایی شد و گفت می خوام برم پیش مامانم،خون هم رو تو شیشه کرده بود.اسفندیار خان هم از ترس آبرو فرستاد رفت و با رفتن فرنوش،فرزاد هم علم کرد منم می خوام برم اما چون سربازی نرفته بود نمی تونست بره و همش می گفت یه خورده پول بیشتر بدین و منو قاچاق بفرستید برم.اسفندیار خان هم می گفت نه برو سربازی بعد برو،اینم داره دنباله کارهای خواهرشو انجام می ده تا آخر باباش مجبور شه بفرستش قاچاقی اونور مرز.
-که اینطور،چه خانواده پر ماجرایی.
-آره جونم کجاشو دیدی،ماهی نیست که ما توی این خونه تیاتر نداشته باشیم.
-تئاتر.
-آره همون،همین چند ماه پیش اسفندیار خان گیر داده بود به آقا حامی بیا برات زن بگیرم،دختر یکی از همکاراشو لقمه گرفته بود.آقا هم زیر بار نمی رفت حتی آقا رو برد و دختره رو نشون داد،امید داشت با دیدن دختره دل آقا نرم بشه اما نشد.حتی بهش گفت،کی گفته دختره رو عقد کنی فقط یه شیرینی ساده می خوریم و یه انگشتر دستش کن و بعد از معامله همه چیز و بهم بزن اما آقا زیر بار نرفت.نمی دونی چه جنگی به پا بود،خانم بیچاره از خواب و خوراک افتاده بود و به من می گفت بانو من آرزوی دامادی حامی رو دارم اما کسی که خودش بخواد،زور که نیست صحبت یه عمر زندگیه،خودم یه عمر زندگی اجباری رو تحمل کردم و نمی خوام همین اتفاق برای حامی بیفته.چی بهت بگم اصرار از اسفندیار خان امتنا از آقا حامی،می گفت اگز خوبه برای پسرات بگیر و اسفندیار خان می گفت اونا بچه اند و تو پسر بزرگمی.تا اینکه آقا حامی حرف آخر و زد و گفت،اگر یک کلمه دیگه اصرار کنید وسایلم رو جمع می کنم و می رم پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم.خانم هم تا این حرف رو شنید گفت که راضی نیست بچه اش رو به زور زن بده،اسفندیار خان هم حق نداره دیگه به ازدواج کردن آقا حامی کار داشته باشه.حالا نمی دونم اسفندیارخان چکار کرد،با پدر دختر همکاری کرد یا نه.-حالا دختر چه شکلی بود؟حتما دختر عیب و ایرادی داشته.
-ما که ندیدیم فقط آقا حامی و اسفندیار خان دیده بودن،حتی خانم هم ندیده بود.اسفندیار خان هم اولین بار عکس دختر رو تو دفتر باباش دیده بود که اصرار می کرد اما شنیدم وقتی دختر رو تو مهمونی دیده بود می گفت حتی از عکسش هم خوشگل تر.حالا نمی دونم دختر چه ایرادی داشت که به دل آقا حامی نچسبیده بود،شاید هم دختر مالی نبوده و اسفندیار خان داشته بازار گرمی می کرده چون وقتی خانم خواست یه بار هم دختر رو ببینه،اسفندیار خان گفت هر وقت آقا پسرت رو راضی کردی تو جلسه خواستگاری می بینی اما خوب این وصلت سرنگرفت.
-حتما قسمت نبوده.
-شاید مادر…اما خانم هم باید فکر آقا باشن،داره سنشون می ره بالا.همون بهتر که خانم فکر دامادی این غول بی شاخ و دم نیست،وگرنه معلوم نیست چه به روز دختر مردم می آورد.از حالا دلم به حال اون بخت برگشته ای که می خواد زن این بچه آدم خور بشه می سوزه،حتما روزی نیم کیلو آب می کنه و بعد از گذشتن یه مدت نامرئی می شه.

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۳۹]
#آتش_دل
#قسمت۲۴

با زنگ ساعت بیدار شدم و یک غلت زدم و نگاهم به سمانه افتاد،دیروز آمده بود.دختر زیبایی نبود،اما با نمک بود و کمی هم سنش زیاد بود.درجا نشستم و دستهایم را از دوسو باز کردم و نگاهی به ساعت کنار تخت انداختم.آخیش امروز پنج شنبه بود و شب می رفتم خونه،چقدر دلم براشون تنگ شده بود.بلند شدم و تخت را مرتب کردم و لباسم را پوشیدم.
-سمانه بیدار شو.
-چیه؟
-صبح شده،من رفتم کمک بانو.
-باشه برو،من هم اومدم.
بانو مثل همیشه سحرخیز بود،بعد از نماز صبح نمی خوابید و می رفت نون تازه می خرید.با دیدن من گفت:
-دثگه می خواستم بیام بیدارتون کنم،پس سمانه کو؟
-بیداره،الان میاد.
-بشین،صبحانه ات رو شروع کن.
تقریبا صبحانه ام رو تمام کرده بودم که سمانه با خمیازه کش داری وارد آشپزخونه شد.
-ساعت خواب خانم،یه کم دیگه می خوابیدی.
-بخدا بانو خیلی خوابم میاد.
-معلومه مرخصی خیلی بهت ساخته،زود بیا صبحانه ات رو بخور تا این بساط جمع کنیم که امروز خیلی کار داریم.
-چه خبر بانو؟
-هیچ خبری،مگه باید خبری باشه،چند روزه ول کردی رفتی مرخصی این خونه پر از گرد و خاک شده.درسته که تو این چند روزه طنین یه کارایی کرده اما یه تنه که نمی شه همه جا رو تمیز کنه تازه کم تجربه هم هست،باید به خورده به خونه برسیم.
به کابینت تکیه دادم که ناگهان دردی عجیب در شکمم پیچید و با گفتن آخ،دستم را روی شکمم گذاشتم و خم شدم.
-چی شد…طنین چت شده؟
وقتی کمی دردم آروم شد،با صدای بی حالی گفتم:
-هیچی،یه مرتبه دلم درد گرفت.
-چیزیت نیست حتما سردیت کرده،الان بهت نبات داغ می دم خوب می شی.
به کمک سمانه روی صندلی نشستم،حتی با خوردن نبات داغ بانو هم دردم قطع نشد اما سعی کردم به روی خودم نیاورم.هرکدام به کار روزانه خود پرداختیم،بانو به خرید رفت و سمانه هم به طبه پایین رفت تا استخر و جکوزی را نظافت کند.داشتم کف آشپزخونه رو تی می کشیدم که صدای حامی اومد،داشت بانو رو صدا می زد اما جز من کسی نبود که جوابش رو بده.
-بله آقا.
-بانو رو صدا زدم کجاست؟
-رفتن خرید.
با اخمهایی گره خورده نکاهی به سر تا پای من کرد،نمی دونم چرا هروقت منو می دید اینطور نگاهم می کرد.
-صبحانه منو بیار.
با عجله و اضطراب صبحانه رو آماده کردم و داخل سینی گذاشتم و به سالن غذاخوری رفتم،پشت میز نشسته بود و داشت روزنامه می خوند.زیر ذرهبین نگاه حامی،میز صبحانه رو چیدم.
-تو نمی دونی من،تو فنجون چای نمی خورم.
-نه من خبر نداشتم.
-حالا که متوجه شدی اینو ببر برام استکان بیار.
-چشم.
تمام درهای کابینت را باز کردم تا بالاخره استکانها رو پیدا کردم،وقتی استکان رو جلوش گذاشتم آنرا برداشت و در نور نگاه کرد و گفت:
-نباید اینو بشوری.
با یک ببخشید به آشپزخونه برگشتم و استکان را شستم و با دستمال خشک کردم،دوباره استکان را بررسی کرد و گفت:
-چرا داخلشو دستمال کشیدی پرز گرفته،برو دوباره بشور بیار.
با کشیدن نفسی عمیق خشمم را قورت دادم،دلم می خواست آن استکان را بر فرقش بکوبم و بگم شما که کثافت بودن تو خونتونه برای من ادای آدم تمیز رو درمیارید.این دفعه آن را با دقت شستم و خشک کردم تا بهانه ای پیدا نکند،وقتی استکان را جلویش گذاشتم بعد از نظارت اجازه داد تا برایش چای بریزم.
-چرا ناخنهات اینقدر بلنده؟
-ناخنهای من بلندن!
-آره.
-اما من فکر نمی کنم.
-قرار نیست تو فکر کنی،همین که من می گم ناخنت بلنده باید قبول کنی.
اینا دیگه چه قومی هستن!
-چشم از این به بعد،دستکش دستم می کنم.
-دستکش نه،باید کوتاشون کنی.
باز هم این درد لعنتی در شکمم پیچید،با گفتن هرچه شما بگید به سمت دستشویی دویدم و برروی سرویس فرنگی نشستم،این دل درد و حالت تهوع داشت منو از پا در می آورد.شنیدم که حامی صدایم می کرد صورتم را شستم و دل از دستشویی کندم،پشت میز نشسته بود و داشت روزنامه می خوند.
-بله.
-حالت خوبه؟
-بله،امرتون.
-میز رو جمع کن.
میزو با هر جون کندنی بود جمع کردم و سر کارم برگشتم،دل درد دیگه امانم رو بریده بود و با پاک کردن هر طبقه ویترین کریستال ها خم می شدم شاید برای چند لحظه دردم آرام بگیرد.
-طنین.
با بی حالی به مخاطبم نگاه کردم،فرزاد با آن موهای عجیب غریبش بود.
-بیا بشین کنارم…چیه حال نداری،حالت خوش نیست.
با ناتوانی گفتم:نه،خوبم.
-پس بیا کنارم بشین.
-من کار دارم آقا فرزاد.
-ببین نشد…
قدم زنان کنارم ایستاد و ظرف کریستال را از دستم گرفت،در حالی که در تلالو نور درون آن را نگاه می کرد ادامه داد:
-قرار بود تو با من راه بیای تا بیکار نشی اما تو به قولت عمل نکردی،پس دیگه از دست من کاری برنمیاد.

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۴۰]
#آتش_دل
#قسمت۲۵

بعد به یکباره ظرف را در هوا رها کرد،صدای فریاد طرف در هال هزار تکه شدن به گوشم رسید و با ناباوری به فرزاد نگاه کردم.می دانستم خانم عاشق ظرف قیمتی کریستالشه،حالا حتم دارم بیکار می شم.از شدت دل پیچه در کنار خرده های ظرف تا شدم و صدای خانم را از بالای پله ها شنیدم.
-طنین تو چیکار کردی؟ظرف نازنینم رو شکوندی،می دونی اون ظرف چقدر قیمت داره،بیا کتابخونه تا تکلیفت رو روشن کنم.
خانم این را گفت و بدون اینکه به کسی مهلت حرف زدن بدهد رفت،از قیافه اش عصبانیت می بارید.با خشم به فرزاد نگاه کردم،تمام زحمت های منو برای رسیدن به نقشه ام برباد داده بود.با نیشخندی گفت:
-برو تکلیفت رو بگیر حتما یک بار از روی دهقان فداکار،دوبار هم از روی چوپان دروغگو باید بنویسی.
-طنین چیکار کردی؟
نگاه پردردم را به بانو دوختم و گفتم:
-بانو،بخدا من مقصر نیستم.
-حالا برو ببین خانم چی می گه،من هم این خرده شیشه ها رو جمع می کنم.
حالت تهوع اجازه نداد بیشتر به بانو توضیح بدم و به طرف دستشویی دویدم.
-طنین تو امروز چته؟
-نمی دونم بانو،دارم از دل درد و حالت تهوع می میرم.
-برو ببین خانم چی می گه،بعد بیا تا فکری برات بکنم.
قبل از اینکه ضربه ای به در اتاق خانم بزنم صدای صحبت مادر و پسر رو شنیدم،حامی به مادرش می گفت:
من از روز اول هم گفتم با بودن فرزاد توی خونه،استخدام این دختره درست نیست.فرزاد بهش گیر داده،خودم دیدم فرزاد ظرف رو شکست.
-حق با تو بود،الان هم دختره رو رد می کنم تا این قائله ختم بشه.
-نه دیگه مامان،شما به دختره امید دادید و حالا درست نیست به خاطر مردم آزاری فرزاد بیکار بشه،بهتر به فرزاد تذکر بدید.
-امروز طرف و شکست،می ترسم پس فردا کار غیر قابل جبرانی انجام بده.
-نترس،این دختری که من دیدم خیلی حواسش جمع و اجازه هیچ غلط اضافه ای به فرزاد نمی ده.اصلا نمی دونم چه اصراری اسفندیار اینو ایران نگه داره،بفرسته بره پیش مادرش دیگه.
-اسفندیار نمی خواد پیش زنش کم بیاره،درسته که فرنوش رفته اما با نگه داشتن فرزاد می خواد قدرتشو به رخ زنش بکشه.
-مامان،می خوای با اتفاق امروز چظور برخورد کنی؟
-نمی دونم از یه طرف دلم به حال دختر می سوزه و نمی خوام بیکار بشه،از طرف دیگه می ترسم فرزاد زیر پاش بشینه و کاری کنه.
-اگر دختره اخراج هم بشه فرزاد دنبالش می ره،پس به دختر هشدار بده و بذار کارش رو ادامه بده.
-قبلا بهش گفتم…باشه،دوباره بهش سفترش می کنم.حق با توئه،اگر اینجا باشه حواس ما بیشتر بهشه.
از درد دوباره به خودم پیچیدم که در باز شد،سعی کردم راست بایستم که با حامی چشم تو چشم شدم.
-حالت خوبه؟
-بله آقا.
-پس رنگ پریدت عوارض پشت در ایستادنه،آمدنت خیلی طول کشید.خانم منتظرته،خودتو آماده کردی چه جوابی بدی.
می خواست با این حرف استراق سمع منو گوشزد منه.
-متاسفم.
-برو تو.
با داخل شدن من در را پشت سرم بست و منو با خانم تنها گذاشت،خانم مشغول سوهان زدن ناخنش بود و بدون نگاه کردن به من گفت:
-چرا اون ظرف شکست؟
-نمی تونم بگم،فقط می تونم بگم من مقصر نیستم.
-چطور می خواهی حرفت رو باور کنم.
-خانم می تونم بشینم؟
نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
-حالت خوب نیست؟
-نه خانم،از صبح حالم خیلی بده.
-برو وسایلت رو جمع کن برو خونه.
-خانم،من مقصر نیستم.
-می دونم…فقط جلو چشم فرزاد کمتر پیدات شه.
-یعنی منو اخراج نمی کنید؟
-نه،مگه نمی گی حالت خوب نیست برو خونه استراحت کن،چند ساعت زودتر رفتن تو فکر نمی کنم کار زیادی رو عقب بندازه.
-متشکرم خانم،با اجازه.فرزاد داخل سالن نشسته بود و مثل همیشه پاهایش را دراز کرده و روی میز گذاشته بود،داشت به کانالهای تلویزیون ور می رفت که با دیدن من لبخند پیروزمندانه ای زد.بی اعتنا به او به نزد بانو رفتم،سمانه داشت ناخنش را می جوید که با دیدن من از جا پرید و پرسید:
-چی شد؟
-هیچی،بانو می شه برام آژانس خبر کنی.
-اخراج شدی؟
سؤالی که در چشمان بانو بود از زبان سمانه پرسیده شد،به زحمت لبخند زدم و گفتم:
-نه،شانس آوردم آقا حامی همه چیز دیده بود.
-خدا رو شکر به خیر گذشت،حالا اژانس برای چی می خوای؟
-حالم خوب نیست،خانم بهم مرخصی داده.
-من رفتم به آژانس زنگ بزنم،سمانه حواست به غذا باشه نسوزه.
سمانه به محض مطمئن شدن از رفتن بانو،پرسید:
-مرخصی دادن یا اخراجت کردن؟
-نه اخراجم نکردن،شانس اوردم اگر حامی ندیده بود اخراج بودم اما حامی از من دفاع کرد.
-مطمئنی اون پیر پسر بداخلاق از تو دفاع کرده،اون اگر حکم اخراج نده از ما جانبداری نمی کنه.
-نه بابا،بنده خدا کلی مخ مادرشو شستشو داد تا منو اخراج نکنه.
-من که شک دارم،حاضرم روزی صد بار خرده فرمایشات فرزاد رو انجام بدم اما یک بار به حامی سلام نکنم.وقتی خدا اخلاق تقسیم می کرده این پسره نمی دونم دنبال چی بوده که بهش نرسیده،برای همین نزدیک چهل سالشه اما هنوز کسی قبول نکرده زنش بشه.
-کجا چهل سالشه!
-فکر کردی سی و پنج چقدر با چهل فاصله داره.

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۴۰]
#آتش_دل
#قسمت۲۶

-ا طنین…تو هنوز اینجایی،ماشین اومده و تو حاضر نیستی.
-رفتم بانو.
گذاشتم فرزاد،در رویای شیرین اخراج من سیر کند و از خانه خارج شدم.وقتی دخل ماشین نشستم،از راننده خواستم منو به نزدیکترین بیمارستان برسونه.بعد از چهار روز موبایلم رو روشن کردم که سیل اس ام اس ها سرازیر شد،شماره طناز را گرفتم و با بی حالی سرم را به صندلی تکیه دادم.
-الو طنین،خودتی؟
-آره.
-آره و …دختر دیوونه چرا جواب اس ام س ها رو نمی دی،اگر تا امشب خبری ازت نمی شد با مامور می آمدم خونه معینی فر.
-حالا بازجویی رو بزار برای بعد و گوش کن ببین چی می گم،بیا به این بیمارستانی که آدرس می دم.
-بیمارستان برای چی؟!
-طناز یادداشت کن…آقا آدرس این بیمارستانی که می رید گیه؟…طناز نوشتی.
-آره،حالا می گی چرا باید بیام.
-حالم خوب نیست و از صبح دل درد دارم،فکر کنم مسموم شدم.
-باشه خودم رو زود می رسونم.
بی حال به دیوار تکیه داده بودم تا جواب سونوگرافی آماده شود که طناز خودش را به من رساند،دکتر بعد از دیدن سونوگرافی تشخیص آپاندیس داد.مراحل قبل از عمل به سرعت انجام شد،دل تو دلم نبود و از عمل می ترسیدم اما از طرفی درد امانم را بریده بود.وقتی روی برانکارد به سوی اتاق عمل می رفتم با وحشت به طناز نگاه کردم که آن هم زیاد دوام نداشت و با بسته شدن در اتاق عمل،طناز از نطرم ناپدید شد.نگاه هراسانم را در اتاق سبز چرخاندم.در بین صحبتهای متخصص بیهوشی به خواب رفتم و با درد شدیدی بیدار شدم.
-طناز مردم،به دادم برس.
-چیکار کنم،می گن فشارت پایینه و نمی شه بهت مسکن زد.
-تو رو خدا بگو یه کاری بکنند.
-باشه،باشه الان می رم می گم.
این بار در کنار طناز،پرستاری سفید پوش ایستاده بود.
-تو رو خدا به دادم برسید.
-چه خبرته،مدتی وقت می بره تا مسکن اثر کنه.
آنقدر از درد به خودم پیچیدم تا خوابم برد،وقتی بیدار شدم اتاق با نور خورشید فرش شده بود.نگاهم به طناز افتاد،روی صندلی کنار تخت نشسته خوابیده بود.
-به به،بیمار بی تاب ما بیدار شد.
تا خواستم اشاره کنم که آروم باشه،طناز بیدار شد.
-آخ ببخشید،متوجه نشدم شما خوابید.
-نه اشکالی نداره،اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.طنین،تو چطوری؟
-خوبم اما کمی درد دارم.
-طبیعیه عزیزم،حالا هم وقت صبحانه است.
پرستار و طناز با هم از اتاق خارج شدن،نگاهم را بر روی نقطه نامعلومی بر روی سقف دوختم حالا با این مشکل چطور فردا به خونه معینی فر برگردم.
-تو که چیزی نخوردی.
-کجا بودی؟
-زنگ زدم خونه،خانم رجب لو حالت رو پرسید.
-خانم رجب لو.
-آره دیگه!همسر نگهبان مجتمع،دیشب وقت نبود به عفت خانم خبر بدم برای همین از آقای رجب لو خواستم خانمش رو بفرسته پیش مامان تنها نباشه.
-کی مرخص می شم؟نمی دونی.
-نه،تا دکتر نیاد معاینه ات نکنه معلوم نیست…خب تعریف کن این یه هفته چطور گذشت؟
-پر ماجرا.
-تعریف کن.
از لحظه ای که وارد خونه معینی فر شده بودم را واو به واو برای طناز تعریف کردم.
-حالا با این وضعی که پیش اومده بهتر دیگه برنگردی به اون خونه.
-چرا برنگردم،تازه اعتمادشون رو به دست آوردم.
-من از این فرزاد می ترسم،کاری دستت نده.
-نه بابا ،حقیقتش رو بخای من از حامی بیشتر می ترسم.
-اون چیکار کرده؟
-کاری نکرده فقط رفتارش کمی عجیبه،نمی دونم چرا،ولی احساس می کنم هر خطری برام باشه از جانب اونه،یه اخلاق سگی هم داره که همه توی اون خونه ازش حساب می برن حتی فکر کنم خود معینی فر هم از این پسرش بترسه.
-تو هرچی گفتی از پسر اولی و آخریه بود،پس اون یکی پسرش چی؟برو رو مخ اون،هرچی بخوای می تونی از زیر زبونش بکشی اون باید صندوق اصرار معینی فر باشه.
-اون آمفوتر…نمی دونم شاید…ولی فکر نمی کنم.
-آمفوتر!؟
-بابا خنثی خنثی،تو یه تلویزیون بده با یه کانالی که دائم فوتبال پخش کنه دیگه به هیچ کس کار نداره،آروم آرومه اما خیلی مهربونه برعکس همه آدم های توی اون خونه.
-مراقب باش عاشقش نشی.
-فعلا یه عاشق دلخسته دارم به اسم فرزاد،حوصله عاشق دیگه ای رو ندارم.
-ارسیا چی؟
-وای اسمشو نیار که کهیر می زنم،چیه!؟تو هم از مرجان یاد گرفتی،بیا برو زنگ بزن خونه معینی فر بگو چه بلایی سرم اومده نمی تونم چند روزی بیام.
-خانم عجول دندون رو جیگر بزار ببینم دکتر کی مرخصت می کنه،بعد زنگ می زنم تا مرخصی برات بگیرم.
-باشه تو برو خونه،هم استراحت کن هم به مامان برس.
-با تو چیکار کنم.
-مگه بچه ام،برو نگران من نباش.
-طنین می خوای من به جای تو برم توی اون خونه،کارت رو ادامه بدم.
-اگر نرفته بودم توی اون خونه اجازه نمی دادم،چه برسه به حالا اون فرزاد کثافت رو شناختم…برو دیگه.
-من برای تو نگرانم،بیا به خاطر من از اون میراث خانوادگی بگذز.جان طناز،نه نیار.
-طناز برو باز شروع نکن…من نصف بیشتر رای رو رفتم.
-حرف زدن با تو فایده نداره.نگاهم روی پارچه های مشکی چرخید تا به عکسش رسید،خدایا چرا؟دیگه نمی تونستم روی پاهام بایستم و لبه باغچه کنار خیابان نشستم،یعنی

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۴۱]
#آتش_دل
#قسمت۲۷

یعنی اون مرده؟پس من چی؟نقشه ام چی؟انتقامم چی می شه؟نه…به خونه نگاه کردم،من دیگه اینجا کاری نداشتم…چرا یک کار باقی مانده و آن هم پیدا کردن میراث خانوادگی.البته یک چیز هیچ وقت در دلم خاموش نمی شود آن هم شعله آتش خشم و کینه من نسبت به این خانواده است،کاش این مرد زنده بود تا من با دستهای خودم خفه اش می کردم.
-نمی دونستم اینقدر بهش ارادت داری.
به سوی صدا نگاه کردم حامی بود،پشت رل نشسته بود و تازه از پارکینگ خارج شده بود.حسابی گیج شده بودم هنوز از شوک مرگ معینی فر خارج نشده بودم که این یکی جلوم ظاهر شد،سلولهای مغزم اعتصاب کرده بودن و اصلا نمی دونشتم چه عکس العملی باید نشون بدم.
-من…من…من هم تازه پدرم رو از دست دادم،دو روز پیش چهلمش بود.
حامی از ماشین پیاده شد و در حالی که با ریموت در رو می بست،به سویم آمد.
-متاسفم…اما شما برای مراسم پدرتون ده،دوازده روز غیبت کردین.
-من…
دختر احمق این چه قیافه ای که به خودت گرفتی،کمی خودم را جمع و جور کردم و با یه نفس عمیق ادامه دادم:
-بیمار بودم.اون روز آخری که از اینجا رفتم حالم خیلی بد شد و دکتر تشخیص آپاندیس داد،خواهر تماس گرفته بود.
-بفرمایید داخل.
با تردید نگاهی به حامی انداختم و وارد شدم،چند قدم از او دور نشده بودم که روی پا چرخیدم و گفتم:
-آقا حامی.
او که داشت در را می بست کامل باز کرد و گفت:
-بله.
-فراموش کردم…تسلیت می گم،غم آخرتون باشه.
با لبخند معنا داری گفت:متشکرم و بعد رفت.
معنی لبخندش چه بود،مطمئنا محبت آمیز نبود برعکس پر از تمسخر بود.متفکر از رفتار حامی،از در مخصوص مستخدمین وارد آشپزخانه شدم.کسی آنجا نبود به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس به آشپزخونه برگشتم،سمانه مشغول شستن ظرف بود و زیر لب داشت آواز محلی می خوند.
-سلام.
با تعجب به سمتم برگشت،دستش رو با حوله خشک کرد و منو در آغوش گرفت.
-کجایی تودختر…بانو می گفت خواهرت زنگ زده و گفته تو بیمارستانی.
-من که جز بیماری خبری ندارم،تو بگو چه خبر؟مثل اینکه در نبود من اینجا اتفاقات زیادی افتاده.
-اه چه جورم…حالا سر فرصت برات تعریف می کنم.
-بانو کجاست؟
-اتاق خانم.
-حتما خانم خیلی عزاداره.
-عزادار!هوم،اگر می گفتن دنیا مال تو اینقدر خوشحال نمی شد که خبر مرگ اسفندیار خان رو بهش دادن و خوشحال شد.هرچند خوب ظاهرسازی کرد اما اگر کسی خانم رو می شناخت،می تونست بفهمه چقدر خوشحاله.
-این حرفها باشه برای شب،الان اگر کسی حرفامون رو بشنوه برامون بد می شه.
-پس اگر برات ممکنه اون خرما رو بچین تو دیس.
-باشه،راستی آقا حامی کجا می رفت؟
-شرکت.
-شرکت؟!
-آره،اون فقط یه روز شرکتشو تعطیل کرد.
-اینو راست نمی گی،داری سر به سرم می ذاری.
-می گم از هیچی خبر نداری همینه دیگه…وای بانو داره میاد،به خرماها برس.
جایی که من ایستاده بودم طوری بود اگر سخصی وارد می شد متوجه حضورم نمی شد،بانو عصبی وارد آشپزخانه شد.
-سمانه شستی اون ظرفا رو.
-سلام بانو.
بانو به سمتم چرخید و با دیدن من گل از گلش شکفت.
-سلام دختر،حالت چطوره؟خوب شدی.
-متشکرم…متاسفم بدموقعی مریض شدم و دست تنهاتون گذاشتم.
-این چه حرفیه دختر،مگه بیماری دست خود آدمه که این حرفو می زنی…حالا یه قهوه برای خانم ببر،تسلیت هم بگو…بیا که کلی حرف و کار داریم…
-چشم.
وقتی از سالن می گذشتم،متوجه تغییر دکوراسین اونجا شدم و ظربه ای ملایم به در اتاق زدم و وارد شدم.خانم پشت به من جلوی پنجره با لباس خواب مشکی بلند و ساده اش ایستاده بود و به خیال اینکه من،بانو هستم گفت:
-بانو بذارش روی میز برو،کاری ندارم.
-ببخشید خانم،من طنین هستم.
بطرفم برگشت،با حرف سمانه مخالف بودم،خانم خیلی شکسته تر به نظر می رسید و دلم به حالش سوخت.
-خانم تسلیت می گم.
-متشکرم…بهتر شدی؟بانو می گفت حالت خیلی بده،بیمارستان بستری بودی.
-چیز مهمی نبود،یه عمل ساده بود که از شانس بد ن عفونت کرد.
-حالا چطوری؟
-خوبم خانم.
لحظه ای در سکوت براندازم کرد،معلوم بود فکرش جای دیگه ای پرسه می زنه.
-طنین،چند سالته؟
از سؤال ناگهانی خانم جا خوردم و با تردید گفتم:
-بیست وپنج سال.
-بیست وپنج…درست هم سن تو بودم…
-چی خانم؟
-هیچی می تونی بری،به بانو بگو تا ظهر کسی مزاحمم نشه.
-چشم خانم.
خانم را با تفکراتش تنها گذاشتم و متفکر از رفتار او به پیش بانو برگشتم و حرفهای خانم را بازگو کردم،بانو با افسوس سری تکان داد و گفت:
-امروز اصلا حالشون خوب نیست،گفتم با خواهرتون تماس بگیرم قبول نکرد.صبح زود می خواست بره بهشت زهرا و به بدبختی راضیشون کردم نرن،با اینکه این همه سال از اون روز شوم می گذره اما انگار همین دیروز بود حتی یک لحظه اش رو هم نمی تونم فراموش کنم.
گیج شده بودم،گفتم:
-چه روزی بانو؟
-روز شهادت آقای معینی.
-آقای معینی؟!
-آره جلو در این خونه ترورش کردن،بعدها فهمیدیم ایشون در جریان انقلاب فعالیت می کرده اما اون نامردها جوانمرگش کردن.

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۴۶]
#آتش_دل
#قسمت۲۸

اون موقع آقا حامی شش،هفت سال بیشتر نداشت.
مغزم کرخت شده بود و مفهوم حرفهای بانو را درک نمس کردم،با سردرگمی نگاهش می کردم و حرفهایش را می شنیدم اما بانو حرفش را ادامه نداد و در حالی که با سرانگشت اشکش را پاک می کرد رفت.به سمانه نگاه کردم،داشت برنج پاک می کرد.
-سمانه،بانو چی می گفت،من که از حرفاش چیزی نفهمیدم.
-بخاطر اینکه از چیزی خبر نداری…معینی فر شوهر دوم خانم،همسر اولش که پدر آقا حامی بودن اول انقلاب توسط منافقین ترور می شه و امروز سالروز شهادت ایشونه.تو شک نکردی چرا اسم کوچه شهید معینی.
-نه،یعنی چرا اما فکر کردم تشبه اسمیه،نه اینکه فامیلی این خانواده معینی فر برای همین زیاد کنجکاو نشدم.
-مرحوم اسفندیار فامیلیشو عوض کرد و گذاشت معینی فر وگرنه فامیلش چیز دیگه ای بود فقط فامیل آقا حامی،معینی و بقیه معینی فر هستند.
-چه ماجرای درهم و برهمی!
-صبر کن،از این پیچیده تر هم می شه…پاشو برو یه دستی به سالن بکش تا بانو صداش در نیومده.
-خواهش می کنم امروز که خانم حوصله نداره منو با فرزاد سرشاخ نکن فقط کافیه چشمش به من بیفته،تا حالمو نگیره ول کن نیست.
-خیالت راحت فرزاد خان رفتن شمال،از پسرا کسی جز آقا احسان نیست و اون هم که به کسی کار نداره.
مشغول دستمال کشیدن کف سالن شدم اما فکرم پیش حرفهای بانو بود.حامی ثمره ازدواج اول خانم و احسان حاصل ازدواج خانم با اسفندیار و فرزاد و فرنوش نتیجه ازدواج دوم و مخفیانه اسفندیار.ازدواج خانم با شخصی مثل اسفندیار برایم سوال انگیز بود،هرکس کافی بود فقط یک برخورد با آنها داشته باد تا متوجه تفاوت فاحش این زوج شود.با رفتاری که امروز از خانم دیدم برایم این ازدواج معما شده،زنی که با گذشت این همه سال سالگرد فوت شوهر سابقش رو به یاد داشته باشد و برایش سوگواری کند در حالی که چند روزی از مرگ شوهر دومش نگذشته!اینو باید حل کنم و جوابش یا در دست بانوست یا سمانه.از روی زمین بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم،لکه ها پاک شده بود و کف سالن از تمیزی برق می زد.با دیدن سمانه که وسایل نظافت را بالا می برد فکری در ذهنم جرقه زد امروز بهترین فرصت،اگر زودتر اون میراث رو پیدا نمی کردم دچار دردسر می شدم چون با تقسیم ارث بین ورثه دیگه هیچ گونه دسترسی به حق خودم و خانواده ام نداشتم.
-سمانه کمک نمی خوای؟
-کاری نداری؟
-نه.
-پس بیا بریم اتاقای بالا رو تمیز کنیم،باید اتاق فرنوش خانم رو هم آماده کنم آخه امشب می رسه.
-جدا.
در حالی که با سمانه همراه می شدم گفتم:
-سمانه چند ساله اینجا کار می کنی؟
-هشت سالی می شه.
-پس تو خیلی چیزا می دونی.
-تا حدودی،چطور؟
-چند تا سوال برام پیش اومده،باشه شب ازت می پرسم.
-باشه…خب اتاق آقا حامی مال من چون خیلی وسواسی و حساس و اگر چیزی جابجا بشه که باب میلش نباشه آدم رو دیوونه می کنه،اتاق فرزاد هم مال تو.این دو تا برادر ضد هم هستن،هرچی این رو نظافت حساسه اون بی خیاله.بعد من می رم اتاق مرحوم آقا معینی فر تو هم برو اتاق فرنوش خانم،اون اتاق آری رو می گم،اتاق آقا احسان باشه وقتی بیدار شد.
-نمی شه تو بری اتاق فرنوش خانم چون با سلیقه اش بیشتر آشنایی.
سمانه کمی فکر کرد و گفت:
-باشه،اون مرحوم دیگه براش چه فرقی می کنه مهم اینکه اتاقش تمیز باشه اما فرنوش خانم…باشه این اتاق و اتاق چهارمی مال تو.
با اینکه خیلی دوست داشتم اتاق معینی فر را ببینم،اما اول به اتاق فرزاد رفتم تا بعد سر فرصت به اتاق دیگر بپردازم.اتاق این پسر درست مثل شخصیتش شلوغ و بهم ریخته بود،در نگاه اول سرگیجه گرفتم نمی دونستم از کجا باید شروع کنم.روی دیوارهای اتاقش پر بود از پوستر انواع و اقسام افراد،همه مدل و همه شکل و یک سیستم صوتی مجهز که در اطرافش پر بود از سی دی،لباسهایی که هر سو پراکنده شده بود.یک ساعت و نیم این اتاق وقت منو گرفت،وقتی کارم تمام شد به نتیجه اش نگاه کردم،با آنچه که بود قابل قیاس نبود.حالا نوبت جایی بود که مدتها آرزوی گشتنش رو داشتم و همزمان با ورود من به اتاق معینی فر،سمانه از اتاق دیگر خارج شد.
-تموم کردی؟
-نه اتاق فرزاد خان خیلی وقتم رو گرفت.
-می دونم چی می گی،من کارم تموم شده و می رم پایین،فکر نمی کنم اتاق اون مرحوم زیاد کاری داشته باشه تو هم زود بیا پایین.
وقتی سمانه رفت خیالم راحت شد که در آرامش می توانم این اتاق را جستجو کنم،در رو بستم و به ان تکیه دادم و نگاهم را در تمام اتاق چرخاندم.فکر می کردم با یک اتاق کار روبرو می شوم اما حالا یک اتاق کار بزرگ روبروی من بود،از کجا معلوم که اون کتابهای عتیقه توی همین اتاق نباشه.وجودم از هیجان لبریز بود،خوشبختانه اتاق تمیز بود و فقط نیاز به گردگیری داشت. در حالی که به ظاهر اتاق را گردگیری می کردم شروع به گشتن کردم،اما هرچه می گشتم کمتر به نتیجه می رسیدم.آخرین جا زیر تخت بود،جایی که کمترین احتمال را داشت برای پنهان کردن اون عتیقه ها،خم شدم و زیر تخت رو نگاه کردم،چیزی زیر

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۴۶]
تخت نبود جز…آن سوی تخت یک جفت کفش مشکی براق،کفش؟!…تا جایی که یادم میاد من آنجا کفشی ندیده بودم،شاید هم دیده و توجه نکرده بودم اما نه مثل اینکه کفش ها تکان می خوردن،درسته درون کفش پا بود.سرم را سریع بلند کردم که محکم به لبه تخت خورد،آخ گویان چشمم را محکم بستم و با دستم پیشانیم را مالش دادم و به آن سوی تخت نگاه کردم.انتظار دیدن روح معینی فر را داشتم اما به جای روح،حامی بود که با بالا دادن یک تای ابرویش حدس می زودم می خواهد بازجویی کند.
-سرکار خانم اینجا چیکار می کنن؟
-من…داشتم نظافت می کردم.
-نظافت!جالبه،زیر تخت دنبال چی می گشتید؟
-زیر تخت…من…راستش با پا چیزی رو شوت کردم زیر تخت،داشتم نگاه می کردم ببینم چی بود.
-حالا پیدا کردی؟
-نه چیزی ندیدم،فکر می کنم دچار توهم شدم.
-شاید من مزاحم تفتیش شما شدم.
-چی فرمودین؟
-هیچی،دیگه کاری نباید توی این اتاق داشته باشید؟درسته.
پسره ی مزاحم،چه پاسبانی اموال ناپدریشو می ده،همچین رفتار می کنه که انگار دزد گرفته و دیگه خبر نداره که بابا جونش سردسته دزدهاس.
-نه کاری ندارم.
-پس بفرمایید به بقیه کارهاتون برسید و دست از توهم بردارید.
سرم را پایین انداختم و هنوز چند قدم دور نشده بودم که با شنیدن صدایش به طرفش برگشتم،فکر می کردم پشت سرم باشد اما هنوز کنار تخت ایستاده بود.
-طنین.
-بله.
-اگر به استراحت بیشتری نیاز داری برگرد خونه،چند روز بیشتر غیبت کنی کارهای این خونه رو هوا نمی مونه.
-متشکرم آقا،حالم خوبه…نگران نباشید،دیگه دچار توهم نمی شم.
-امیدوارم…برید به کارتون برسید،من هم به کارم برسم.
بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-این توهم شما منو از کارم انداخت.
با من از اتاق خارج شد و با گامهای بلند خودش را به اتاقش رساند،انگار ماموریت داشت منو از اتاق معینی فر خارج کنه.من که وجب به وجب این اتاق رو گشتم،یعنی کجا می تونه گذاشته باشه!شاید من اتاق رو خوب نگشتم یا اون جای دیگه گذاشته،باید سرفرصت این اتاق رو دوباره بگردم و بعد سراغ جاهای دیگه برم.
-تو که هنوز اینجایی به چی مات شدی،نکنه دوباره دچار توهم شدی.
-من،نه…ببخشید فکرم جای دیگه بود

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۹٫۱۸ ۲۳:۵۳]
#آتش_دل
#قسمت۲۹

اگر باز خوابت نمی بره،تا من به مادرم سر می زنم یه شربت خنک برام درست کن.
-چشم آقا.
-تو که هنوز ایستادی منو نگاه می کنی،برو دیگه.
-وقتی از پله ها سرازیر شدم،او به اتاق مادرش رفت و من سریع اما با دقت برایش شربت درست کردم،نمی خواستم آدم گیج و دست و پا چلفتی در نظرش جلوه کنم.از آشپزخانه بیرون آمدم و دیدم داره می ره بیرون که صدایش زدم با دیدن شربت در دستم لبخند بی ریایی زد،کاری که به ندرت انجام می داد.وقتی لیوان را برداشت سریع گفتم:
-بانو درست کرده.
در این مدت فهمیده بودم برای بانو احترام خاصی قائله،برای جلو گیری از ایرادهای احتمالی پای بانو را وسط کشیدم و بعد ادامه دادم:
-مگه شربت نخواسته بودید پس چرا داشتید می رفتید؟
-فکر کردم باز خوابتون برده.
گیج بازی منو گوش زد می کرد،سرم را پایین انداختم.او شربتش را سر کشید و لیوانش را داخل سینی گذاشت و گفت:
-به بانو بگو مادرم رو تنها نذاره.
-ایشون خودشون خواستن که تنها باشن.
بعد از یک نگاه طولانی گفت:
-بهتر که تنها نباشه اون هم همچین روزی،حتما به بانو بگو…من رفتم اما برای نهار برمی گردم.
-آقا کیفتون.
با دست به پیشانیش کوبید و گفت:
-ببینم این هپروت تو مسری نیست؟فکر می کنم به من هم سرایت کرده،برم تا کامل هوش و حواسم رو از دست ندادم.
به رفتنش نگاه می کردم اما جمله آخرش مرتب در ذهنش تکرار می شد،منظورش چی بود.پسره کم داره،همه رو مثل خودش خل و چل می بینه البته این خانواده از دم همه مخ تعطیلند،اون از پدر خانواده و این هم از پسراش،خدا می دونه دخترشون چی باشه.هرچه زودتر باید کتابها رو پیدا کنم و خودم رو از شر این خانواده نجات بدم.
-طنین چرا ماتت برده؟
-سلام آقا احسان،صبحتون بخیر.
-بانو می گفت مریضی و حالت خیلی وخیمه که حالا حرفاش رو باور کردم،دختر خوب ساعت یازده ظهر و اون وقت تو می گی صبح بخیر…نکنه داری کنایه می زنی به سحرخیزی من.
-نه آقا،من چنین جسارتی نکردم.
-شوخی کردم…حالا چطوری؟سلامت هستی.
-بله آقا…راستی تسلیت می گم.
-متشکرم،به بانو بگو یه چیزی بیاره بخورم.
-چشم.
امروز همه دارن به من گوشزد می کنن،یعنی انقدر سوتی دادم که این آمفوتر هم متوجه شده،وای خدا به دادم برس.
-چیه طنین؟دزد به کشتی های تجاری نداشته ات زده،خب دختر عاقل دزدگیر نصب می کردی.
به سمانه نگاه کردم که داشت سالاد فصل درست می کرد،کلافه تر از آنی بودم که به مزه پرانی هایش جواب بدم.از بانو خواستم برای احسان صبحانه ببرد،بعد چاقوی دیگری برداشتم و مشغول خرد کردن کاهوها شدم اما پرنده خیالم به هر سو پر می کشید.کنترل اوضاع از دستم خارج شده بود،هدفم نابودی معینی فر به وحشتناک ترین شکل بود که عجل زودتر از من او را راحت کرد.یعنی اونارو کجا می تونه گذاشته باشه،وقتی تو اتاق خودش نبود ممکن نیست تو بقیه اتاقها باشه.شاید هم اتاق احسان باشه اون همیشه با معینی فر بوده و امین پدرش،باید اونجا رو هم بگردم.ای خدا یه معجزه ای بشه و من سر از اتاق این آمفوتر در بیارم که کسی هم بهم شک نکنه.
-چرا اینقدر ریزش می کنی طنین؟
-ها…
-حواست کجاست،می گم چرا کاهو رو انقدر ریز کردی.
به کاهوها نگاه کردم،خیلی ریزشون کرده بودم.سمانه ادامه داد:
-خودم بقیه اش رو درست می کنم،حالا که آقا احسان داره تلویزیون نگاه می کنه برو اتاقشون رو تمیز کن البته اگر باز خرابکاری نمی کنی…وگرنه خودم برم.
ای خدا فدات بشم چقدر زود جوابم رو دادی.قبل از اینکه سمانه پشیمان بشه،با ذوق و شوق فراوان گفتم:
-نه،نه خودم می رم،قول می دم خیلی خوب و دقیق و با احتیاط کارمو انجام بدم.
-اگر می دونستم انقدر ذوق زده می شی همه اتاق های بالا رو می دادم تمیز کنی.
کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
-ذوق زده،نه من ذوق زده نشدم…اما خوب از سالاد درست کردن بهتره.
-حالا نمی خواد توضیح بدی،برو زود کارتو انجام بده بیا که چیزی به ظهر نمونده.
-بانو کجاست؟
-فکر کنم کنار خانم،حالا می ری یا نه.
-آره بابا،رفتم.
اتاق احسان مرتب بود و اصلا نیازی به نظافت نداشت،فقط غبارش را با دستمال زدودم و یک نگاهی به سرویس بهداشتی انداختم که در روبروی آن توجه ام را جلب کرد.دستگیره را در دستم گرفتم و با شک آن را به پایین هل دادم،آنجا یک اتاق خواب دیگه بود که برای تزئینات اتاق از آبی روشن تا سیر استفاده شده بود.یک اتاق آرامش بخش،داشتم از دیدن اتاق لذت می بردم که چشمم به عکس قاب شده کنار تخت افتاد و قاب را در دست گرفتم،عکس حامی بود که کنار دریا ایستاده بود.یک تیشرت سفید با شلوار جین آبی تنش بود و یه بلوز بافتنی مشکی که آستین هایش رو روی شونه اش انداخته بود،چشمانش در حصار عینک آفتابی مشکی بود.به صورتش دقیق شدم،جوانتر از حالا بود و در عکس می خندید،کاری که به ندرت انجام می داد.نه امروز اون خندید…با یادآوری خنده اش،وحشت زده به اطراف نگاه کردم که نکنه دوباره مچ منو بگیره و بعد قاب رو بع حالت اولش برگردوندم و با عجله

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۹٫۱۸ ۲۳:۵۳]
به سرویس بهداشتی برگشتم و بعد از شستن آنجا نفسی از سر آسودگی کشیدم.حالا نوبت گشتن اتاق بود اما با،باز کردن در متوجه شدم نقشه هایم بر آب شده چون آمفوتر به اتاقش برگشته بود.با دیدنش دست و پایم رو گم کردم و زود بند و بساطم را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم،با خودم غرغر می کردم و به شانسم لعنت می فرستادم.

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۹٫۱۸ ۲۳:۵۳]
#آتش_دل
#قسمت۳۰

سمانه،تعریف می کنی یا برم بخوابم.
-ا…صبر کن،افکارم رو جمع کنم.
-نکنه تو هم چیزی نمی دونی.
-چرا بابا تو که اخلاق بانو دستته،اون کافی دوتا گوش شنوا پیدا کنه از سیر تا پیاز هرچی که بدونه رو بی کم و کاست تعریف می کنه.
-نه مثل اینکه قرار تا صبح به حاشیه پردازی تو گوش کنم.
-نه بابا الان می گم،چی پرسیدی؟
-چطور شد خانم با اسفندیار خان ازدواج کرد.
-آهان…اینطور که بانو برای من تعریف کرده،از این قرار بوده…بزار از اوش بگم تا روشن بشی.
-بگو،تو گوینده باش از آخرش هم بگی قبوله.
-زیر لب گفتم،انگار می خواد موشک هوا کنه.
-چیزی گفتی؟
-نه،بگو دارم گوش می کنم.
-پدر خانم با یکی از دوستانش یک کارخونه شریکی می خرند و بعد از یک مدت دچار اختلاف می شن و بخاطر اینکه دوستیشون بهم نخوره تصمیم می گیرند که دختر و پسرشون رو به عقد هم دربیارند و بعد کارخونه رو به نام بچه هاشون بزنند،غافل از اینکه بچه هاشون عاشق و شیدای همدیگه هستند.برای همین خیلی زود ازدواج معینی،یعنی پدر حامی با خانم سر می گیره و خانم دیوونه شوهرش یعنی شهید معینی بوده تا اینکه خانم باردار می شه و این زن و شوهر زندگی شون شیرین تر می شه.بانو می گه زمانی که خانم می خواسته فارغ بشه،معینی همش می گفته بانو دعا کن بچه ام پسر باشه و بانو می گفته،دختر هم خوبه فقط دعا کنید هردوشون سالم باشن،معینی جواب داده بوده که دختر هم خوبه و همدم مادرشه اما از خدا می خوام پسر باشه تا پشت و پناه مادرش بشه.وقتی بچه به دنیا میاد معینی اصلا رو پا بند نبود و اسم بچه رو گذاشت حامی،بانو می گفت بنده خدا می دونست زیاد عمر نمی کنه چون همه سهم خودش از کارخونه رو به نام خانم و بچه می کنه.تا اینکه حامی هفت ساله می شه،تازه انقلاب شده بود و صبح معینی می خواست حامی را ببره مدرسه که جلوی در همین خونه ترورش می کنند،باورت می شه حامی شاهد کشته شدن پدرش بوده و بعضی اوقات می گم بداخلاقیش به خاطر این ضربه روحیش بوده…
دلم برای حامی سوخت و می توانستم درکش کنم،مرگ پدر خیلی سخته چه برسه به اینکه شاهد مرگش بوده باشی.صدای سمانه در گوشم پیچید:
-بانو می گه تازه اون موقع بود که ما فهمیدیم،معینی چه آدمی بوده و چکار می کرده.خانم دیگه هیچی ازش باقی نمونده بود،هنوز شش ماه از شهادت معینی نگذشته بود که زمزمه شروع می شه و از همه بیشتر پدر هانم که خانم باید ازدواج کنه.تا سالگردش خانم تحمل می کنه تا اینکه فشارها زیاد میشه و خانم هم مجبود می شه قبول کنه،اون زمان اسفندیار خان معاون کارخونه بوده و خیلی پاچهخواری پدر خانمو می کرده.پدر خانم هم که با مرگ معینی همه کاره کارخونه شده بود وقتی می بینه اسفندیار خواهان ازدواج با دخترشه،خانم رو راضی می کنه و خانم هم قبل از ازدواج همه کارخونه رو به نام حامی می کنه.اسفندیار هم بخاطر اینکه راحت تر از بعضی موقعیت ها استفاده کنه فامیلیشو عوض می کنه و می ذاره معینی فر و بعد ازدواج می شه همه کاره اموال خانم،خیلی هم شیطنت داشته.خانم از همه کارهاش خبر داشت اما به روش نمی آورد تا اینکه بعد از تولد احسان،اسفندیار بی پرواتر می شه و جلو خانم غلط اضافه می کنه خانم هم اتاق خوابشو جدا کرد و گفت که دیگه حق نداری بیای به اتاق من.بعد چند سال هم خانم متوجه می شه بله آقا بی خبر از اون زن گرفته و بعد از جدایی از اون زنش، بچه هاشو آورد خانم بزرگ کنه.حامی هم وقتی دیپلم گرفت گفت خودم می خوام کارخونه رو اداره کنم،معینی فر هم که توی این مدت حسابی به نوایی رسیده بود به طور مستقل برای خودش شرکت واردات و صادرات زد.وضع شرکتش خوب بود تا اینکه خواست شرکتش رو گسترش بده و از حامی خواست شریکش بشه.بیشتر منظورش این بود که دست حامی رو بذاره تو حنا تا بتونه به خوش گذرونی هاش برسه.
-چه سرگذشتی…نمی دونی چرا معینی فر مرد؟
–می گن تو آنتالیا زیادی کشیده و زهرماری کوفت کرده،شنگکوب کرده…بهتر بخوابیم که صبح باید زود بیدار شیم.

-اه این دختر دیگه کیه؟دیوونه ام کرده،من دیگه به حرفاش گوش نمی کنم.طنین بهتر تو به خرده فرمایشاتش برسی.

-از من خوشش نمی یاد،دیدی خودش خواست تو به کارهاش برسی.
-من دیگه نمی تونم تحمل کنم،بانو تو به کارهاش برس.
-به من که می گه پیر هاف هافو،اصلا نمی خواد جلو چشمش باشم.
-وای خدا،کی می خواد برگرده همون خراب شده ای بوده.
-فکر کنم به زودی چون دو روزه آمده اما هنور سر خاک پدرش نرفته و از آقا خواسته وکیل پدرش بیاد تا وصیت نامه رو بخونه.
-اگر جای آقا حامی بودم همین حالا می رفتم دنبال آقای آذین،تا این دختر شرش و زودتر کم کنه.
-اون با خانم هم بد حرف می زنه و ما که جای خود داریم،حالا بجای پرحرفی به کارتون برسید که امروز ناهار مهمون داریم.
-کی هست بانو.
-سمانه،تو باز فضولی کردی…مهربان خانم و ساحل خانم و آقا هومن.

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۹٫۱۸ ۲۳:۵۴]
#آتش_دل
#قسمت۳۱

چطور خواهر خانم می خواد بیاد،اونکه…
-فکر کنم آقا حامی دعوتشون کرده،می دونی کع آقا هومن دوست آقاست…وای آمدن،من برم در رو باز کنم شما هم ظرف میوه رو بچینید.
در حالی که داشتیم امر بانو را اجابت می کردیم،از سمانه پرسیدم:
-چیه،از این مهمونی تعجب کردی؟
-آخه مهربان خانم با آقا اسفندیار قهر بود،برای همین مدتها اینجا نمی آمد اما ساحل برای سرزدن به خاله اش می آمد و همین باعث شد با هومن خان آشنا بشه و ازدواج کنند.
-حالا با مرگ معینی فردیگه مانعی برای دیدار دو خواهر نیست.
-آره اما نه زمانی که فرنوش خانم اومده،این دختر زبونش دست خودش نیست،تازه چشم دیدن ساحل خانم رو هم نداره.
-این دختر طاقت دیدن کسی رو هم داره!
-نمی دونم وا…من شربت می برم،تو میوه ها رو بیار.
دلم خیلی شور می زد.خدا کنه مهمانها منو نشناسند،کاش می شد بهانه ای بیارم تا جلوی مهمانها ظاهر نشم.
-ا طنین،تو اینجایی،چرا ظرف میوه رو نمیاری.
-بانو نمی شه سمانه رو صدا کنید ببره.
-این چه حرفیه…آقا،سمانه رو فرستاده دنبال خانم،زود ظرف میوه رو ببر.
با دل آشوبی که داشتم ظرف میوه را در دست گرفتم و نگاهی پر از تمنا به بانو انداختم که بی تاثیر بود.سمانه پیش دستی ها را چیده بود،اول میوه را به خواهر خانم تعارف کردم،خیلی شبیه خانم بود،نفر بعد دخترش ساحل بود که هیچ شباهتی به مادرش نداشت.او در حال برداشتن میوه خطاب به حامی پرسید:
-جدید؟
-آره دو ،سه هفته ای هست که استخدام شده.
از چهره اش معلوم بود که منو نشناخته،خیالم راحت شد و یک نفس عمیق کشیدم و میوه را به هومن خان تعارف کردم اما نگاه او چیز دیگری می گفت و اصلا حواسش به میوه نبود،بند دلم پاره شد.آخرین نفر حامی بود که شنیدم هومن خان گفت:
-من،شما رو قبلا زیارت نکردم.
احساس کردم مخاطبش منم و جهت اطمینان به سویش نگاه کردم،منتظر جواب بود و منو نگاه می کرد.
-من…نه فکر نمی کنم قبلا شما رو جایی دیده باشم.
-قبلا کجا کار می کردی؟
-هیچ جا…
-اما مطمئنم شما رو جایی دیدم.
-متاسفم شاید اشتباه گرفتید.
ظرف را روی میز گذاشتم و سعی کردم با خونسردی سالن رو ترک کنم،صدای ساحل را شنیدم که گفت:
-یعنی ملاقات قبلی شما خیلی مهمه؟
-نه…مهم نیست،اما…ولش کن…
خدایا این هم از شانس من،اگر یادش بیاد منو کجا دیده…لعنتی نکنه یکی از مسافران پرواز بوده باشه.پسره احمق با این سوالاتش،خدا کنه حامی رو مشکوک نکنه…
-طنین چرا اونجا ایستادی،بیا مخلفات ناهار رو آماده کن.
چیدن میز بر عهده من و سمانه بود اما بیشتر هوش و حواسم به سالن و حرفهای آنها بود،هرچند موضوع حرفها به من مرتبط نبود اما باز هم دلم آرام نمی گرفت.با آمدن فرزاد از شمال اون هوش و حواس باقی مانده را هم از دست دادم،بربختانه من باید همه را سر میز دعوت می کردم و تا چشم فرزاد به من افتاد به وضوح درخشش شیطانی را در چشمش دیدم.از مقابل نگاهش گریختم و در میانه راه آشپزخانه بودم که تلفن زنگ زد،به خاطر نزدیکی به آن مجبور به جوابگویی شدم.
-بله؟
شخص آن سوی سیم،انگلیسی را به لهجه آمریکایی حرف می زد و من هم به طبع انگلیسی با او صحبت کردم.با فرنوش کار داشتن،گوشی را کنار دستگاه گذاشتم و به سمت سالن غذاخوری حرکت کردم.حامی کنار در سالن ایستاده بود و با نگاهش از من توضیح می خواست،من هم مختصر گفتم:
-با فرنوش خانم کار دارن.
فرنوش در حال صحبت با فرزاد داشت غذا می کشید که کنار گوشش،آهسته گفتم:
-خانمی به نام رکسان رایدر از بیولکسی پشت خظ هستن.
چهره فرنوش در هم شد و به تندی گفت:
-اون شماره اینجا رو از کجا پیدا کرده؟…بهش بگو تمایلی به صحبت کردن با اون ندارم.
پیغام را رساندم اما زن خیلی اصرار داشت با فرنوش صحبت کند،دوباره پیش فرنوش آمدم و گفتم:
-ایشون می گن مطلب مهمی هست که باید شما مطلع بشید،در مورد آقایی به نام جیسون کیپ.
هنوز نام مرد از دهانم خارج نشده بود که فرنوش از جایش پرید و خودش را به تلفن رساند،می خواستم به دنبال او از سالن خارج شوم که حامی منو مخاطب فرار داد و گفت:
-نگفته بودی به زبان انگلیسی مسلطی؟
-من…
فرزاد-حامی دست از شوخی بردار،آدم پپه ای مثل اینکه یک ظرف رو درست نگه داره چطور می تونه زبانش قوی باشه.
می خواستم بگم پسر دیوونه پپه خودتی،تو اون ظرف و شکستی اما نگفتم و سکوت کردم.
حامی ول کن نبود،سری تکان داد و گفت:
-اون طور که تو پای تلفن صحبت می کردی نشان می داد خیلی واردی،مثل زبان مادریت!

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۹٫۱۸ ۲۳:۵۴]
#آتش_دل
#قسمت۳۲

خوب دیگه این هم ازاستعدادهای مامی که کلفتی رو استخدام کرده خوش چهره،خوش اندام با نامی زیبا و زبان دراز که تا دل بخواد محاسن بی شمار داره…
نه مثل اینکه تا دندوناش رو تو دهنش خرد نکنم خفه نمی شه،فرزاد قصد کرده منو عصبی کنه پس باید خونسرد باشم،این بازجویی با آمدن فرنوش خاتمه یافت.
-حامی زودتر با وکیل پدر تماس بگیر،من باید زود برگردم مشکلی برام پیش اومده.
-تماس می گیرم امروز بعد از ظهر بیاد.
-قرنوش با ارثی که از پدر بهم می رسه راحت می تونم بیام پیش تو.
-مگه مشکل سربازیت حل شده؟
-نه،پول بیشتری خرج می کنم و قاچاق میام.
ازشون دور شده بودم و صداشون واضح نبود،بانو و سمانه داشتن ناهار می خوردن.
-ناهار نمی خوری؟
-نه،میل ندارم.
***
با قرائت وصیت نامه معینی فر غوغایی برپا شد.معینی فر چنین وصیت کرده بود که بعد از مرگش اختیار همه اموالش به دست حامی باشه تا زمانی که دخترش،فرنوش به سن سی سالگی برسه و متاهل و دارای فرزند باشه و فرزاد و احسان سی ساله و متاهل باشند و تا به آن سن هیچ گونه محکومیت کیفری نداشته باشند و همسر مورد انتخابی هر یک مورد تایید حامی باشد و اگر در غیر این صورت عمل کنند حامی حق تصمیم گیری برای سهم الارث آنها را دارد.فرزاد و فرنوش مفاد آن را قبول نداشتن و هرچه خواستن به پدرشون گفتن،در این بین هم حامی هم از گزند حرفهای آنها در امان نبود تا اینکه فرنوش رو کرد به خانمو گفت:
-اینها همه از گور تو بلند می شه،تو بابام رو گول زدی تا وصیت نامه رو به نفع پسرت تنظیم کنه.
آنجا بود که فریاد حامی را شنیدم.
-خفه شو فرنوش،وگرنه خودم خفه ات می کنم.
-خفه شم تا تو و مادرت،حق و حقوق من و برادرم رو بخورید.
-من و مادرم اونقدر داریم که چشم داشتی به اموال شما داشته باشیم،من تا همین لحظه هیچ گونه اطلاعی درباره این وصیت نامه نداشتم پس دهنتو ببند و حرف اضافه نرن.
بحث بالا گرفته بود و خانم که تحمل این همه توهین را نداشت به اتاقش پناه برد و احسان که الحق اسم برازنده ای برایش گذاشتم،آمفوتر آمفوتر فقط بیننده بود.فرنوش و فرزاد،ادعا داشتن این وصیت نامه با نقشه حامی برای کلاهبرداری تنظیم شده تا اینکه حامی خسته و کلافه از حرفهای آن دو از خونه بیرون زد اما حرفهای فرنوش و فرزاد تمامی نداشت.وقتی فرنوش با لحن زننده ای فریاد زد پس چی شد این شام،بانو با دلواپسی به ساعت نگاه کرد و آهسته زیر لب گفت(آقا کجا رفتن؟)اما کسی جوابگوی سوال او نبود.وضعیت خونه بعدری بهم ریخته بود که هی کدوم ما جدات جیک زدن نداشتیم.شام بدن حامی سرو شد و خانم تنها برای حفظ ظاهر سر میز حاضر شد اما حتی لقمه هم نخورد فقط با غذایش بازی می کرد و به ساعت نگاه می کرد،آخر سر هم طاقت نیاورد و به بانو گفت تا با مو بایل حامی تماس بگیرد.وقتی بانو خبر آورد موبایل آقا خاموشه،فرنوش گفت:
-چقدر سخت می گیرید شاید رفته باشه پیش یکی از دوستاش،شما که به این رفتارهای حامی عادت دارید.اه نکنه نگران نوع دوستش هستین،زن و مرد بودن دوستش مهم نیست،مهم اینکه داره به ریش ما سه تا خواهر و برادر می خنده.
در حالی کخ فرزاد با لبخند ژکوند تیکه پرانی های خواهرش را نگاه می کرد،بالاخره یخ آمفوتر باز شد و گفت:
-فرنوش خیلی داری زیاده روی می کنی،مراقب حرف زدنت باش.
-تو که ضرر نکردی،اون برادرت این هم مادرت فقط در حق من و فرزاد ظلم شده.
-ببین فرنوش،اون وصیت نامه با توهین تو به حامی و مامان اغییر نمی کنه پس دست از این اراجیف گویی بردار که داره حوصله همه رو سر می بری.
-احسان،من این هم راه از اون سر دنیا نیومدم که این وصیت نامه مسخره رو بشنوم و بعد دست خالی برگردم.
-این مشکل توا که چشم به اموال پدر داشتی.
-اون اموال حق من.
-پس برو حقت رو از پدر بگیر،ما هیچ کدوم نمی تونیم کاری کنیم.
فرنوش با غیض قاشقش را درون بشقابش رها کرد و رفت،با رفتن فرنوش بقیه در سکوت به غذا خوردنشون ادامه دادن.همه به اتاقهایشان رفته بودن و ما در حال مرتب کردن آشپزخانه بودیم که بانو غرغر کنان وارد شد.
-این پسره فکر هیچ کس رو نمی کنه،خوبه حالا اخلاق مادرش رو می شناسه.
-چی شده بانو؟
-چی شده یعنی خودت نمی بینی طنین،این پسره رفته که رفته بدون اینکه خبر بده.اگر بدونی با چه فلاکتی راضی کردم خانم بخوابه…شما هم کاری ندارید برید بخوابید فقط غذای آقا رو داخل یخچال نذارید.
-شما منتظر آقا می مونید؟
-آره.
-بانو برو استراحت کن،من منتظر ایشون می مونم.
بانو مردد بود و بدش نمی آمد که زودتر به بستر برود و استراحت کند،برای پایان دادن به تردیدش گفتم:
-شما که بعد از نماز صبح نمی خوابید و الان هم معلوم نیست آقا کی بیان،این کم خوابی فردا شما رو کسل می کنه.
-باشه…طنین،آقا غذا نخورده نرن به رختخواب،دیگه تاکید نکنم.
-چشم بانو،خیالت راحت.
-سمانه تو هم با طنین بیدار باش تا آقا بیاد.

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۹٫۱۸ ۲۳:۵۵]
#آتش_دل
#قسمت۳۳

من دیگه چرا؟
-لازم نیست بانو،تنهایی می تونم شام آقا رو بدم.
-باشه هرطور راحت تری،پس من رفتم بخوابم که دیگه نمی تونم پلکم رو باز نگه دارم.
سمانه بعد از اطمینان از رفتن بانو گفت:
-از خداش بود بره بخوابه،حالا چه نازی هم می کرد…تو هم عجب حوصله ای داری.
-چطور؟
-این پسر خیلی آدمهکه می خوای برای گرسنه نموندنش بیدار بمونی،اون الان صد بار خودشو سیر کرده.
-خب دیگه،اخلاق بانو اینه دیگه…تو چرا از حامی دلت پره،رفتارش با تو که خوبه.
-نمی دونم چرا ازش خوشم نمی یاد اما از تو در تعجبم،کم بهت گیر می ده و تیکه بارت می کنه براش فداکاری هم می کنی.
-خب دیگه چه کنم دل رحمم،تو نمی خوای بخوابی.
-چرا الان می رم…ببینم از تنهایی نمی ترسی،اگر می ترسی بمونم.
-نه بابا،ترس کجا بود.
-خجالت نکش و اگر می ترسی بگو،بمونم.
-نه نمی ترسم،اگر دوست داری بمونی بمون.
-نه بابا،مگه مغز خر خوردم خواب ناز و ول کنم و اینجا کنار تو بشینم منتظر دراکولا….من رفتم لالا،شب بخیر.
-شب خوش.
با تنها شدن و سکوت خانه صداها واضح تر به گوش می رسید،صدای تیک تاک ساعت مثل ناقوس کلیسا بلند بود و صدای تق و توق اشیا بیشتر.برای این قبول کردم منتطر حامی بیدار بمونم چون می خواستم برم کتابخانه را بگردم،اینطور که معینی فر توی وصیت نامه نوشته بود بعید نیست که کتابهای عتیقه را به حامی نداده باشد اما چرا توی وصیت نامه اسمی از اونها نبرده بود،شاید هم برده بود و من نشنیده بودم چون من فقط قسمت آخر وصیت نامه رو شنیده بودم.دستم را روی دستگیره کتابخانه گذاشتم و دوباره به راه پله نگاه کردم،اگر کسی مچم را می گرفت چی…تمام تلاشهایم به باد می رفت و دست از پا درازتر باید برمی گشتم…اصلا اگر کسی پرسید تو کتابخانه چیکار می کنی،چی بگم…می گم حوصله ام سر رفته بود و اومدم کتاب بردارم.اگر حامی بیاد و من متوجه اومدنش نشم چی؟اصلا بی خیال باشه یه فرصت دیگه،امشب با این نگرانی که بهدلم چنگ می زنه عقل حکم می کنه کمی احتیاط کنم.از در سالن به حیاط اومدم،هوای شبهای مرداد گرم بود.روی یکی از صندلی ها نشستم و پاهای خسته ام را روی میز گذاشتم،پاهایم از شدت خستگی گز گز می کرد.به آسمان پر ستاره نگاه کردم و یاد پدر افتادم،چه شبهایی که زیر این آسمان پر ستاره می نشستیم و ستاره ها را تقسیم می کردیم اما حالا چی،پنجاه روز که پدر پر کشیده و من در خانه قاتلش خوش خدمتی می کنم.یاد مرگ پدر،آتش وجودم را شعله ور کرد و در جایم صاف نشستم برای چه به این خانه آمده بودم.حالا چه می شد عزرائیل از من زرنگتر نبود،معینی فر واقعا شانس آورده بود و گرنه کاری می کردم کارستون.خدایا اون کتبهای عتیقه کجاست؟خدایا کمکم کن تا زودتر اونها رو پیدا کنم و از شر این خانواده راحت بشم.در عالم خودم بودم که دو تا جسم نورانی چشمم رو زد،در پارکینگ باز بود و حامی با ماشینش وارد شد.به سرعت خودم را به آشپزخانه رساندم و غذای حامی را داخل مایکروفر گذاشتم و تا گرم شدن آن بقیه مخلفات شام را داخل سینی چیدم تا به سالن غذخوری ببرم که جلوی در ناگهان با حامی برخورد کردم و اگر دستان او،سینی را نمی گرفت محتویات آن پخش زمین می شد.
-نمی خواستم بترسونمت اما از سروصدای آشپزخونه تعجب کردم و اومدم سر بزنم ببینم چه خبر…چرا نخوابیدی؟
حالم هنوز جا نیامده بود و قلبم با سرعت هزار کیلومتر در ساعت می زد،سینی را از دستانش گرفتم و با صدای لرزانی گفتم:
-بانو از من خواست بیدار باشم تا شما بیاید،ایشون گفتن نذارم شما شام نخورده بخوابید.با تمام تلاشی که کرده بودم،باز هم نتوانستم جلوی لرزش صدایم را بگیرم.حامی با همان لحن خشن همیشگیش گفت:
-مطمئنا تو یکی نمی تونی به زور غذا به خورد من بدی،درسته.
از لحن تحقیر آمیزش به آستانه انفجار رسیدم و در وجودم معجونی از ترس و نفرت در حال جوشش بود،زیر لب گفتم:
-حق با شماست.
حامی نگاهی به سینی در دستش انداخت و گفت:
-هرچند میلی به خوردن ندارم،اما نمی شه شب بیداری و زحمت تو را هم نادیده گرفت…
سینی را روی میز وسط آشپزخانه گذاشت و گفت:
-روی همین میز غذا می خورم.
بعد به سمت سینک ظرفشویی رفت و مشغول شستن دستهایش شد،با به صدا در آمدن سوت مایکروفر،حامی سرش را به جانبم چرخاند و گفت:
-چیه،چرا ماتت برده غذا گرم شد.
این دیگه چه جونوری بود خدا می دونه،محتویات سینی را روی میز چیدم و او روی صندلی نشست.زیر چشمی او را نگاه کردم،مشغول تماشای حرکات دستم بود اما مشخص بود کمی درهم است و به قول طناز در فکر یک نقشه برای پاچه گرفتن.سعی کردم کارم بی نقص باشد،وقتی بشقاب غذا را جلویش گذاشتم شنیدم که گفت:
-تو که هنور ناخنهات بلنده.

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۹٫۱۸ ۲۳:۵۶]
#آتش_دل
#قسمت۳۴

می خواستم بگم ناخن کاشتم تا دست از سر این ناخنها برداره اما به موقع جلوی این سوتی بزرگ را گرفتم و با کمی مکث،جواب دادم:
-من نمی تونم ناخنم رو کوتاه کنم،اما بیشتر اوقات دستکش دستم می کنم.
-من از ناخن بلند بدم میاد،الان هم با دیدن این ناخنها از اشتها افتادم،دستکش دست کردن تو بعدا چه سودی برای من داره.
-ببخشید آقا دیگه تکرار نمی شه،برای شما دستکش دست می کنم.
با این حرف سر و ته قضیه را هم آوردم و توی دلم گفتم،من که می دونم دلت از جای دیگه پره و داری سر من فلک زده خالی کی کنی.کاری نداشتم تا خودم را سرگرم کنم،پشت سرش ایستادم و به کابینت تکیه دادم هرچه در میدان دیدش نباشم بهتر است.مشغول تماشای پشت سرش شدم و قبل از اینکه من حرکتی انجام دهم،به سمتم چرخید و گفت:
-کجایی…چرا پشت من ایستادی،بیا اینجا بشین کارت دارم.
به صندلی روبرویش اشاره کرد،از دست خودم خیلی عصبانی بودم و امشب به اندازه کافی گاف داده بودم و هر لحظه ام بر تعداد آن می افزودم.با اکراه بر روی آن نشستم،معذب بودم و دستهایم را در هم گره زدم و شنیدم که گفت:
-تا کی می خوای ادامه بدی؟
تمام اعضای بدنم شل شد یعنی همه چیز تمام شده و اون منو شناخته حالا چیکار کنم.با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفتم:
-متوجه نمی شم،منظورتون چیه؟
با آرامش لقمه اش را جوید و فرو داد و گفت:
-مطمئنا تا آخر عمرت نمی خوای مستخدم بمونی،مخصوصا تو که تسلط به زبان داری.

تا حدودی خیالم راحت شد،این هم وقت گیر آورده نصف شبی،ببین چه سوالتی می پرسه.با تانی گفتم:
-آگاهی من از زبان انگلیسی در حد یک مبتدیه.
-اینو برای کسی بگو که صحبت کردن تو رو نشنیده باشه،تو خیلی مسلط صحبت می کردی.
-این نظر لطف شماست اما کسی منو بدون ضامن قبول نمی کنه.
-من حاضرم به عنوان مترجم توی شرکتم استخدامت کنم.
توی دلم گفتم،من غلط می کنم چنین پیشنهادی رو قبول کنم تا همین جا هم که شماها رو تحمل کردم هنر کردم.بنده بعد از پیدا کردن میراث خانوادگیم می رم و پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم،تازه از خدا می خوام تا آخر عمرم چشمم به معینی فرها نیفتد.
-چی شد؟جواب منو ندادی،نکنه سکوتت علامت رضایتته.
-نه آقا داشتم فکر می کردم.
-خب نتیجه این فکر کردن.
-من به این کاری که دارم راضی هستم.
-یعنی نمی خوای پیشرفت کنی و می خوای تا آخر عمرت کلفت باقی بمونی…خلایق هرچه لایق.
وقتی سکوت طولانی منو دید،خودش مسیر حرف رو تغییر داد.
-از مادرم چه خبر؟بعد از رفتن من،فرنوش کاری به مادرم نداشت.
-خانم خیلی نگران شما بودن و وقتی تماس گرفتن،دیدن همراهتون خاموشه بیشتر نگران شدن،هرچند فرنوش خانم حرفهایی زد اما آقا احسان جوابشون رو دادن.
حامی بشقابش رو به شمت وسط میز هل داد و با دستمال دهانش رو پاک کرد و گفت:
-خدایا شکرت…ببین یه وصیت نامه چطور زندگی منو بهم ریخت،یکی نیست بگه تو که در طول عمرت چشم دیدن منو نداشتی چطور شده موقع مرگت تمام اختیارات اموالت رو به من دادی.مرد حسابی،زنده بودی کم اذیتم کردی که حالا بچه هات رو به جونم انداختی…چرا دارم این حرفها رو به تو می گم،من می رم بخوابم.تو هم زود اینجا رو تمیز کن برو بخواب،دیروقته

وقتی اطرافم رو نگاه کردم،به یاد آوردم که در خانه معینی فر نیستم و با آرامش مجدد دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.یک ماه از عمرم را در خانه معینی فر گذرانده بودم بدون اینکه به هدف رسیده باشم،چیزی جز تحقیر نصیبم نشده بود.خدایا،یعنی می شه من این هفته عتیقه ها رو پیدا کنم و از دست این خانواده راحت بشم.
طناز لبه تختم نشست و گفت:
-نمی خوای دل از این رختخواب بکنی.
-نمی دونی چقدر لذت بخشه.
-پس تا زمانی که تو داری لذت می بری من هم حرفم رو می زنم…دیشب فرصت نشد بهت بگم،سه روز پیش تابان رو بردم مدرسه جدید ثبت نام کنم اما تا دید مدرسه اش تغییر کرده نمی دونی چه بلایی سر من آورد.هر چی بهش گفتم بگوشش نرفت که نرفت،اصلا گوش نداد که به گوشش فرو بره،می گه من به غیر از مدرسه خودم هیچ مدرسه ای نمی رم.شاید اگر تو باهاش صحبت کنی قبول کنه.
-خب بهش می گفتی تو امسال داری می ری راهنمایی،اون مدرسه ابتدایی بود.
-فکر می کنی نگفتم خواهر من،گذشت اون زمانی که سر بچه ها رو شیره می مالیدن،توی این دوره زمونه بچه ها سر بزرگترها رو شیره می مالند.پرو پرو برگشته بهم می گه منو خر نکن،توی اون مدرسه راهنمایی هم بود.
-باشه…ولی تو هم اگر با اون دوستانه تر رفتار کنی به این مشکلات بر نمی خوری.
-فکر می کنی نمی خوام،خیلی تلاش کردم اما تابان نمی خواد با من راه بیاد.
-من با تابان صحبت می کنم،شما دو تا باید از این به بعد بیشتر به هم احترام بزارید،تو هم بیشتر مراعاتش رو کن.
-باشه،حالا پاشو صورتت رو بشور بیا برام تعریف کن.
-چشم،می خوای الان همه اتفاقات رو تعریف کنم.
-بد فکری نیست،همه خوابند راحت تر می تونیم حرف بزنیم.
همونطور که طاقباز داز کشیده بودم به سمتش چرخیدم و با نگاه به چشمان

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۹٫۱۸ ۲۳:۵۶]
چشماش،همه وقایع هفته گذشته را تعریف کردم.بعد از شنیدن حرفهایم نجواکنان گفت:
-معینی فر مرد!
-آره بدون اینکه تقاص کارش رو پس بده.
-پس موندن تو،توی اون خونه دیگه دلیلی نداره.
-پس میراث خانوادگیمون چی؟من تا پیداش نکنم دست از سر این خانواده بر نمی دارم.
-حالا این دخترش چطور آدمیه؟
-هیچی…یه چیزی تو مایه های برادرهاش…اسم شپشش منیژه خانم،چسم دیدن منو نداره و به بانو هم می گه پیر زن هاف هافو.بیچاره سمانه،با اینکه مرتب بهش گیر می ده اما مجبور تحملش کنه.

حالا این دخترش چطور آدمیه؟
-هیچی…یه چیزی تو مایه های برادرهاش…اسم شپشش منیژه خانم،چسم دیدن منو نداره و به بانو هم می گه پیر زن هاف هافو.بیچاره سمانه،با اینکه مرتب بهش گیر می ده اما مجبور تحملش کنه.
-همون بهتر،تو هم زیاد جلوی چشم این خواهر و برادر نباش.
-اگر تو جای معینی فر بودی اون عتیقه ها رو چیکار می کردی؟
طناز با کمی فکر،من من کنان گفت:
-من…من می ترسم اون کتابها رو فروخته باشه و تمام زحمات تو باد هوا باشه.
-از تو چه پنهون،خودمم به این نتیجه رسیدم ولی خدا کنه این کارو نکرده باشه.
-حالا که به این نتیجه رسیدی دیگه ادامه نده.
-نمی تونم،هنوز هست جاهایی که نگشته باشم…حالا برو یه چای لب سوز و دبش،برام بریز.
چقدر در کنار خانواده بودن لذت بخش،هیچ جای دنیا خونه خود آدم نمی شه.این جمعه هایی رو که با عزیزانم می گذرونم به عمرم حساب نمی شه،شیطنت های تابان و مزه پرانی طناز و نگاههای محبت آمیز مامان همگی برایم شیرین بود.نمی دانم طماز چه حرفهایی رو سرهم کرده و تحویل مامان داده که نسبت به غیبت های طولانی من حساسیت نداره.خوشحال بودم،حال مامان رو به بهبود می رفت و جلسات فیزیوتراپی موثر بود.حالا که از نزدیک یک خانواده از همگسسته رو دیده بودم قدر خانواده ام بیشتر می دونستم،محبت و علاقه ای که در جای جای این خونه موج می زد به اندازه یک دنیا ارزش داشت.کاش پدر هم این رو درک می کرد و با یه تصمیم نسنجیده و آنی،ما را در غم از دست دادنش تنها نمی گذاشت و این آتش کینه و نفرت را دلم روشن نمی کرد.در حمام کردن به مامان کمک کردم و کارم با سشوار کردن موهایش تمام شد،او را روی تخت خواباندم و ملحفه را رویش مرتب کردم و گفتم:
-خب مامان گلم استراحت کن،منم می رم کمک طناز.
مامان دستم را که روی ملحفه بود،در دستش فشرد.
-جانم،کاری دارید؟
به چشمانم زل زد،نمی توانستم مستقیم در چشمانش نگاه کنم ولی درک می کردم که نگرانمه.آهسته دستش را فشردم و گفتم:
-نگران نباشید،همه چیز درست می شه البته مثل قبل نمی شه چون من توانایی برگردوندن خیلی چیزها رو ندارم اما کاری می کنم برامون تحمل پذیر تر باشه،حالا دیگه بهتر استراحت کنید.
هنوز به دیدن مامان روی تخت عادت نکرده بودم،مامان برایم همیشه سمبل تحمل و ایستادگی بود اما مرگ نابهنگام پدر سنگی بود که این شیشه را شکست.
-ساعت آب گرم.
-ها….
-کجایی؟از اتاق مامان تا اینجا رو مثل آدمای گیج طی کردی،چیزی شده.
-نه.
-مامان رو بردی حمام؟
-آره…طناز فکر می کنم مامان یه بوهایی برده،نگاهش به من پر حرف بود،فکر می کنم یه حدسایی زده.
-تو هم بعضی وقتها شیرین می زنی ها،از کجا باید بفهمه…هی نکنه منظورت به منه،می دونی که دهن من محکمه محکمه.
-نه بابا کی با تو بود،هر چی باشه یه مادره و مادرها خیلی چیزها درباره بچه هاشون حس می کنند.
-تنها منفعتی که خونه معینی فر داشت این بود که تو رو روانشناس کرد.
-مسخره می کنی.
-شک نکن خواهر من،ماما فقط نگران توئه همین،اون هم به خاطر اینکه فکر می کنه سرکار خانم داری با کار خودکشی می کنی تا ما راحت باشیم.
-جنابعالی در تلهپاتی تخصص داشتی و من خبر نداشتم.
-نه از حرکاتش می فهمم،بیشتر اوقات با اشاره سراغ تو رو از من می گیره و خیلیدلتنگت می شه.
-تابان بیدار نشد؟
-نه،تنها کار مفید این ته تغاری خواب بعدازظهرشه…حالا تعریف کن.
-چی رو؟
-اتفاقات خونه معنی فر رو.
-چی بگم،من که همه چیزو صبح برات تعریف کردم،نکنه می خوای سوتیهامو دوباره تعریف کنم.
-نگفتم شاهکاراتو بگو،گفتم…اصلا ولش کن تو تابحال از قیافه هاشون چیزی نگفتی،بگو ببینم چه شکلی هستن.
-می خوای چه شکلی باشن،شکل آدمیزاد.
-اه لوس نشو بگو دیگه،می خوام ببینم اگر خوشگلن منم کمکت کنم و دو تایی اونها رو از راه بدرشون کنیم.
-تو هم فقط فکرت روی این چرندیات می چرخه…خب از حامی شروع می کنم،حامی…موهاش نه کوتاه نه بلند،تقریبا تا روی گوشش اومده چشماش هم مثل هنرپیشه ای که دیشب فیلمشو دیدیم،نقش اوله،ریشش رو مثل شجاعی مهر مجری برنامه خانواده آنکاد می کنه و ترکیب لب و دهن و بینیش مثل این زنگوله پای تابوت همسایه است،تونستی تصور کنی.این از این،حالا نوبت دومیه منظورم آمفوتره…
نگاهم به چهره طناز افتاد،خیلی خنده دار شده بود.به زحمت خنده ام را بلعیدم و گفتم:
-چیه،چرا اینجوری نگام می کنی؟
-هیچی دارم فکر می کنم اگر تو جراح پلاستیک می شدی

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۹٫۱۸ ۲۳:۵۷]
چهره مردم رو به چه روزی در می آوردی.
-چیه،می خوای برم باهاشون عکس یادگاری بگیرم و تقدیم سرکار علیه کنم.
-نخواستیم،نمی خواد ادامه بدی.حالا چیکار می کنی،امشب برمی گردی یا صبح می ری؟
-خیلی حوصله شون رو دارم،فردا می رم،ندیدنشون حتی برای یک ثانیه کمتر نعمتیه…حالا شام می خوای چی بپزی؟
-لازانیا…داداش جونت سفارش داده.
-خب من نبودم کسی نیومد،اتفاقی نیفتاد؟
-نه خبر خاصی نیست فقط مینو اومد و می خوایت با تو حرف بزنه،قربون خدا برم،دوست منه برای دیدن تو میاد.
-چه عجب این خانم از دیر بیرون اومد،تو هم چه حرفها می زنی،دوست من و تو داره که داری حسودی می کنی.
-نه بابا،کی حسودی کرد.اگر بگم باورت نمی شه،خیلی خسته و شکسته بود و ابدا قیافه اش به مینویی که می شناختیم نمی خورد.آدرس مارو از نگار گرفته بود،می گفت خبر نداشته پدر فوت کرده،اومده بود هم تسلیت بگه هم تو رو ببینه،میایی بریم خونه شون یه سر بزنیم.
-نمی دونم،حالا اگر وقت شد شاید بیام.
-پنجشنبه دیگه زودتر بیا بریم بهش سر بزنیم،مطمئنم به غیر از مینو یه نفر دیگه هم خوشحال می شه.
چند لحظه فکر کردم و بعد جوابش رو دادم:
-برای پرهیز از هرگونه شایع و از طرف تو و دوستان صد برابر بدتر از خودت نمیام تا میدان برای تو و اون رفیقهای تشنه شوهر باز باشه،شاید فرجی شد و موفق شدید با مکر و حیله زنانه که دارید کمیل بدبخت رو بیچاره کنید.
-اما متاسفانه اون کمیل به قول تو بیچاره فقط یک نفر رو می بینه و چشمش برای دیدن بقیه نعمت های شگفت انگیز خدا کوره.
-این گوی و این میدون،شاید معجزه شد و در نبود من نعمت های شگفت انگیز خدا رو دید.
-جدا از شوخی،میایی؟

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۹٫۱۸ ۲۰:۳۶]
#آتش_دل
#قسمت۳۵

طناز تا اومدن آسانسور جلوی در ایستاد،درون آسانسور سعید به قیافه خودش درون آینه نگاه کرد و بی مقدمه پرسید:
-طنین،قیافه من چطوره؟تو به عنوان یه بیننده،منو چطور می بینی.
-خوبه.
-نه نشد…به عنوان یه دختر،منو چطور می بینی؟من مورد پسند دخترا قرار می گیرم.
چیه؟خبریه به خودشناسی پرداختی،نکنه می دخترای مردمو گمراه کنی.
-جدی پرسیدم.
-خوب آره،تیپ دختر پسندی داری اما بستگی به ایده آل اون دختر هم داره،ولی اگر کلی بخوای خوش تیپ هستی.
-اگر یه کاری از تو بخوام انجام می دی.
-هر کاری از دستم بر بیاد انجام می دم،تو برام مثل یه برادر بزرگتری،چرا انجام ندم.
-می خوام…یعنی تو…چطور بگم…می خوام برام بری خواستگاری.
-مبارک،به سلامتی.این که این همه من من کردن نداره ولی از حالا بگم این کار باعث ناراحتی مادرت نشه،خواهش می کنم منو به جنگ مامانت نفرست.
-توokبگیر،بقیه اش با من.
به طبقه همکف که رسیدیم در را برایم باز نگه داشت،اول من بیرون اومدم بعد خودش.
-باشه این کارو می کنم،حالا طرف کی هست؟من می شناسمش،یا از دوس دختراته.
سعید سکوت کرد تا به ماشینش رسیدیم،ریموت آن را زد و به ماشین تکیه داد چشمش روی طبقه ای از مجتمع خیره ماند و زیر لب گفت:
-می شناسیش…طناز.
احساس کردم دو تا شاخ روی سرم سبز شده و چشمانم از حدقه بیرون زده،تکرار کردم:
-طناز…خواهر من.
-هیس چرا داد می زنی،آره طناز خودمون…ایرادی داره؟
-باورم نمی شه،می دونی که مادرت دل خوشی از ما نداره و اگر بفهمه چی می شه.
-تو به این کارا کار نداشته باش،راضی کردن مادرم با من،تو بله رو بگیر.
-نمی دونم چی بگم…من هردوتون رو به یه اندازه دوس دارم اما…
-می دونم عرف این که اول تو ازدواج کنی بعد اون اما چون با عقاید تو آشنایی دارم،می ترسم یکی از من زرنگ تر طناز رو ببره.
-چرا با من صحبت کردی؟می تونستی با خودش حرف بزنی و جواب بگیری.
-حرف زدن با تو راحت تر بود،تازه طناز از تو حرف شنوی داره.
-هر چقدر هم که حرفم رو گوش کنه،درباره زندگی آینده اش نمی تونم اعمال نفوذ کنم.
-نه سوتفاهم نشه،نمی خواستم اجباری باشه فقط به طور مستقیم درخواست کردن سخت بود.
-باشه چشم،من با طناز صحبت می کنم.
بعد از رفتن سعید ساعتی را در محوطه نشستم و به حرفهای سعید فکر کردم،برایم باورش مشکل بود که او عاشق طناز باشد اما با سرهم کردن تکه های خاطراتم به این یقین رسیدم که این عشق و علاقه،آنی و ناگهانی نیست بلکه ریشه در گذشته دارد.صدای طناز تکانی به من داد:
-خوب از زیر کار در رفتی،نمی خوای بیای بالا،اونجا هم می تونی بشینی و خیره بشی.
-تو کی اومدی؟
-اگر منظورت دیدن تو در این حالته،باید بگم یکربع از بالا دارم نگات می کنم و یه پنج دقیقه ای هم می شه که اینجا کنار شما هستم.
-اگر اونچه که من شنیدم تو بشنوی،بیست و چهار ساعت مات می مونی.
-مات نمی مونم،چون می دونم چی می خوای بگی.
-می دونی!
-آره،همه مثل تو نیستند که من دکتری آدم شناسی دارم.
-پس خانم دکتر،بفرمایید سعید به من چی گفت؟
طناز صدایش را صاف کرد و بعد ژست استاد مآبانه ای به خود گرفت و گفت:
-سعید بخت برگشته بی سلیقه،از دختر گاگولی مثل تو خواستگاری کرده.
هنوز حرف طناز تمام نشده بود که خنده غیر قابل کنترل منو شنید.
-چیه،چرا می خندی؟
با دست جلوی دهانم را گرفتم و بعد از چند دقیقه گفتم:
-آبروی هرچی دکتری آدم شناسی بردی،حواست باشه جای دیگه ای ادعا نکنی که خیلی ضایع می شی.
-مگه اشتباه گفتم؟
-آره،حالا پاشو بریم بالا تا بگم سعید چی گفته.
-چرا اینجا نمی گی؟
-حوضله نعش کشی ندارم،می دونم اگر بشنوی غش می کنی.
-نترس غش نمی کنم،بگو.
-تا نیایی بالا نمی گم.
بی اعتنا به اشتیاق طناز به خانه بازگشتم و در را نبستم،برای خودم چای ریختم و به اتاق مشترکمان رفتم و لبه پنجره نشستم و به ستاره های چشمک زن نگاه کردم و دوباره از یادآوری خالات و هیجان سعید خنده ای بر لبانم نشست.
-بایدم بخندی،منو سرکار گذاشتی اومدی اینجا و با لذت چای میل می کنی.
-کی اومدی؟
-وقتی اومدی به اتاق،من اینجا رو تختم دراز کشیده بودم.
-پی چرا من متوجه اومدن تو نشدم.
-این دیگه مشکل چشمهای توئه…حالا تعریف می کنی یا نه؟
-آهان،داشت یادم می رفت.
به سمت تخت خودم رفتم ولبه آن روبروی طناز نشستم و گفتم:
-تو چه احساسی به سعید داری؟
-متوجه نمی شم،چه ربطی داره.
-تو جوابم رو بده،تا ربطش رو بگم.

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۹٫۱۸ ۲۰:۳۶]
#آتش_دل
#قسمت۳۶
چشمانش را تنگ کرد و به چشمانم خیره شد و بعد از چند دقیقه سکوت،گفت:
-هرچند منظورت رو از این سوال ابلهانه نمی فهمم،اما فکر می کنم با احساسی که تو به اون داری متفوته.
-خوشحال شدم،پس او به سعید بی میل نبود و این یک پوئن مثبت به نفع شعید بود.
-حالا سوال دوم،به نظرت سعید چه طور پسریه؟
-می شه بری سر اصل مطلب،من از این مقدمه چینی تو خسته شدم.
با شور و هیجان گفتم:
-پس نتونستی حدس بزنی…خانم ئکتر آدم شناس ما رو باش…سعید از سرکار خانم،درخواست ازدواج کرده.
عکس العمل طناز برایم دیدنی بود اما بعد متوجه شدم از جا جهیدن او از خوشحالی نبوده،بلکه بیشتر از تعجب و شگفتی بوده.
-چی گفتی؟!دوباره بگو.
-سعید از تو خواستگاری کرده.
از میان دندانهای فشرده اش واژه غلط کرده را شنیدم،قبل از خروج از اتاق راهش را سد کردم و گفتم:
-تو چته؟
-ولم کن،می خوام برم.
-کجا؟
-جواب درخواست این پسره بیشعور رو بدم.
-طناز آروم باش…اونکه کار بدی نکرده،فقط به تو درخواست داده.
-طنین،تو یا نمی فهمی یا خودت رو به نفهمی زدی.
-درست صحبت کن.
طناز راه آمده را بازگشت و لبه تخت نشست وسرش را میان دستهایش گرفت،مثل یک مار زخمی به خود می پیچید.در انتظار شنیدن علت رفتار او کنارش نشستم و دستم را دورش حلقه کردم و گفتم:
-طناز نمی خوای حرف بزنی.
با چشمان به اشک نشسته اش نگاهم کرد و گفت:
-طنین این یه توهین،نمی خوای بفهمی.
-نه،چون متوجه حرفهای تو نمی شم که بفهمم.
طناز با یک نفس عمیق به چشمانم زل زد و گفت:
-چون اون به تو علاقه داره…می دونه تو چه نظری در مورد ازدواج داری برای همین این پیشنهاد مسخره رو داده،اون به خاطر شباهت مابه هم اینکارو کرده.
-تو…تو اشتباه می کنی…من وسعید…نه،این تصور تو غلط.
-هر آدم کوری در اولین برخورد متوجه علاقه اون به تو می شه،چطور خودت نفهمیدی.
-این امکان نداره…گیرم که این حدس تو درست باشه،چه ربطی داره.
-طنین چرا نمی خوای بفهمی اون امشب تمام توجه اش به تو بود و با تو حرف می زد و شوخی می کرد و برای خندیدن تو سربهسر من می ذاشت،حتی درخواست ازدواج رو مستقیم به من ندادو به تو گفت…
-تو خیلی سخت می گیری.
-نه،من نمی تونم طنین…نمی تونم باکسی زندگی کنم که با من حرف می زنه چون شبیه کس دیگه ای هستم،من می خوام خودم باشم و منو به خاطر طناز بودنم بخوان،نه به خاطر طنین…ببخشید اگر تند رفتم…این حرفها…تو خواستی.
از حرفهای طناز به قدری گیج شده بودم که با درماندگی گفتم:
-خودت می دونی و من اجبارت نمی کنم،این زندگی توئه اما بهتر تا فردا فکر کنی و بعد هر جوابی خواستی بدی.
-جواب من مشخص و نیازی به فکر کردن ندارم.
-بهتر فردا با هم صحبت کنید،شاید این یک سوتفاهم باشه.
-من مطمئنم سوتفاهم نیست.
-به هر حال،بهتر قبل از پیش داوری حرفهای سعید رو بشنوی…من…بهتر بخوابیم،دروقته

تنها چیزی که به سراغ ما دو نفر نیامد خواب بود،هریک با تظاهر به دیگری بیدار بودیم.حرفهای طناز حسابی ذهنم را مشغول کرده بود،حق با طناز بود چرا خودم متوجه این موضوع نشده بودم.اصلا چرا طناز را وارد این معقوله کرد،شاید می خواست منو تحریک کنه.با یادآوری چشمان جستجو گر سعید به یقین رسیدم که اون می خواست با درخواستش از طناز،حسادت منو تحریک کنه.طناز چی،اون به سعید علاقه داشت…نه همیشه برخورد میان آن دو عادی بود اما هرچه بود طناز دیگر او را نمی خواست و این از آن نگاه مصممش مشخص بود.با تولد خورشید،چشمان خسته و بی خوابم به جانب طناز چرخید،به خواب رفته بود.به چهره اش خیره شدم،ازش خجالت می کشیدم،بی سر و صدا لباس پوشیدم و بدون وداع با خانواده ام به سوی خانه معینی فر رهسپار شدم.نگاهی به عمارت معینی فر انداختم،خدایا کمکم کن تا اون میراث خانوادگی رو پیدا کنم و هرچه زودتر از این خراب شده و آدمهاش راحت بشم.به ساعتم نگاه کردم،تمام تاخیرهایی که در این مدت کرده بودم امروز با این زود آمدنم جبران کردم.همانطور که حدس می زدم بانو هم از زود آمدنم تعجب کرد،با نوشیدن یک فنجان قهوه شروع به کار روزانه ام کردم.بقدری ذهنم مشغول بود که بهترین راه فرار کار بود،در حال پاک کردن شیشه بودم و که دستی را روی شانه ام احساس کردم و بعد صدای گرم سمانه را کنار گوشم شنیدم.
-بسه دختر،این شیشه فلک زده سوراخ شد.
-ها…حواسم نبود،داشتم فکر می کردم.

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۹٫۱۸ ۲۰:۳۷]
#آتش_دل
#قسمت۳۷

سمانه زمزمه وار پرسید:
-فرنوش رو دیدی چه وضعی بود.
به ساعت نگاه کردم،هشت صبح بود،پرسیدم:
-مگه از خواب بیدار شده؟
-آره بابا،از من سراغ حامی رو گرفت که گفتم دارن صبحانه میل می کنن و بعد از من خواست صبحانه اش رو ببرم…دیدم بدجوری نگات می کنه پس بهش عرض ادب نکردی،خدا به دادت برسه امروز.
-چه عجب سحرخیز شده!
-فکر کنم یه خبرایه!از دیروز تا بحال خیلی تغییر کرده و حسم میگه تو کله اش یه نقشه هایی داره،خیلی آزادتر لباس می پوشه و با حامی هم گرم گرفته.
-اون که از اول آزاد می گشت،اینکه چیز جدیدی نیست.
-به کجایی…الان اگر ببینیش،می گی هفته پیش محجبه می گشت.
-چیه؟تنت برای حرفاش می خاره،گیر دادی بهش.
-نه کنجکاوم،می خوام ببینم حامی در مقابل این حربه فرنوش چیکار می کنه.
-به من و تو چه ربطی داره؟
-ربطی نداره،فقط از یکنواختی در میایم…در ضمن یک جنبه از چهره این پسره یخ رو کشف می کنیم.
-اگر اجلاس بانوان تموم شده،به کارتان بپردازید.
با شنیدن صدای حامی هردو دستپاچه شدیم،سمانه سریع از جلوی چشمان حامی گریخت و منو تنها گذاشت،منم با گستاخی ذاتیم به چشماش زل زدم و خیلی عادی گفتم:
-صبح بخیر آقا.
-چه عجب شما امروز بدون تاخیر اومدین.
-آقای معینی فر درخواستی داشتم.
-دوست دارم در منزل اسمم رو بشنوم نه نام خانودگی…بفرمایید.
فرنوش هم به ما اضافه شد که با نگاه گذرایی بهش روزبخیر گغتم،حق با سمانه بود و اگر این یه تیکه پارچه را هم نمی پوشید راحت تر بود.دوباره به چشمان حامی چشم دوختم و گفتم:
-پنجشنبه قرار برای خواهرم خواستگار بیاد،اگر اجازه بدین چند ساعت زودتر برم.حامی دست فرنوش را از بازویش جدا کرد و یه تای ابرویش را بالا داد و گفت:
-این خواهر سرکار،بدون شما نمی تونه از خواستگارش پذیرایی کنه.
چه غلطی کردم،دختر این جه دروغی بود که گفتی،اومدیم تو رو توی خیابون خونه مینو همین دوروبر دید اون وقت می خوای چه گلی به سر بگیری،حداقل بقیه اش رو راست بگو که بعدا سوتی ندی.
-خواهرم از من کوچیکتره،من به عنوان بزرگترش باید باشم.
-پس شما از رسم قدیمی آسیاب به نوبت پیروی نمی کنید…نظر پدر و مادرتون چیه…یادم نبود که پدرتون در قیدحیات نیستن،مادرتون که به سلامتی هستن.
-حامی،تو هیچ وقت تو زندگی مردم دخالت نمی کردی.
نگاه غضب آلودی که حامی روانه فرنوش کرد،باعث شد کنترل اعصابم رو به دست بیارم و با صدایی که سعی داشتم لرزش کینه اش را مخفی کنم گفتم:
-مرگ پدرم،مادرم رو بیمار کرد.
نگاه حامی گرفته بود،شاید هنوز از حرف فرنوش ناراحت بود،راه اتاقش را در پیش گرفت اما به یکباره جلوی پله ها ایستاد و نگاهی به من انداخت و گفت:
-می تونی از چهارشنبه شب بری،می خوای حقوقت را یه هفته زودتر بدم.
-نه آقا،همین که اجازه دادید لطف کردید.
با شیطنت لبخندی تحویل حامی دادم و نگاه غضبناک فرنوش را بجان خریدم،برای عذاب دادنش هرکاری حاضر بودم انجام بدم.حدس سمانه درست بود و این فرنوش برای حامی خوابهایی دیده بود که به من هیچ ربطی نداشت،بذار مثل گرگ گرسنه واسه چندغاز همدیگر را تکه و پاره کنند.دوباره خودم را مشغول نشان دادم تا از زیر سلطه فرنوش خارج شوم چون به خودم اعتمادی نداشتم،از کجا معلوم حرفی که می زد بدون پاشخ بذارم،مثل اینکه او هم فهمیده بود من مثل سمانه نیستم و احتمال دارد کنایه اش را به خودش تحویل بدهم.می دونستم چشم دیدن منو نداره اما نمی دونم چرا از من دوی نمی کرد.صدای فریادش را شنیدم که سمانه رو صدا می زد،خدا به دادش برسد حتما خشمش رو سر سمانه خالی می کند.اون روز عصر بانو دنیایی سبزی خریده بود،نه دیگه این کار رو واقعا بلد نیستم برای همین زیر چشمی سمانه را نگاه می کردم تا یاد بگیرم.من و سمانه فارغ از دنیا برای هم حرف می زدیم اما بیشتر من حرف می کشیدم،می خواستم از لا به لای حرفاش روزنه امیدی پیدا کنم اما از او چیز بدرد بخوری نصیبم نشد.دم دمای غروب بود که از شر اون ه سبزی راحت شدیم،داشتم دستهام رو می شستم که بانو سرش را وارد آشپزخانه کرد و گفت:
-طنین برای آقا شربت خنک بیار.
با تعجب به سمانه نگاه کردم و گفتم:
-آقا؟!الان!
-فکر کنم توی این خونه خبرایی و ما بی خبریم.
-نه بابا،فرنوش موفقیت هایی داشته…عجب بچه بااستعدادی.
-برو تا صداشون درنیامده.
حامی روی کاناپه نشسته و سرش را به پشتی آن تکیه داده و دستهایش را از هم باز کرده و دوی لبه آن گذاشته بود،فرنوش هم مثل رادیو پیام حرف می زد.
-سلام آقا،خسته نباشید.
انتظار جواب نداشتم،خم شدم و سینی شربت را روی میز گذاشتم که به یکباره فشار شدیدی را در مچ دستم احساس کردم.از حرکت ناگهانی حامی شوکه شده بودم،او با غضب به دستانم نگاه می کرد.وقتی جهت نگاهش را گرفتم،تازه دوزایم افتاد و سعی کردم با مشت کردن دستم،ناخن هایم را پنهان کنم.طنین احمق،حق داره اینطور نگات کنه،این همینطوری به ناخن های تو گیر می ده چه برسه به حالا که زیرش پر گله.بانو،

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۹٫۱۸ ۲۰:۳۸]
#آتش_دل
#قسمت۳۸

،خدا بگم چیکارت کنه،بقدری هولم کردی که نه دتهام رو درست شستم و نه دستکش دست کردم.
-این چه وضعیه؟
-ببخشید آقا…الان هم شربت را عوض می کنم هم …
-لازم نکرده،تو حرف به گوشت نمی ره،خودم باید اقدام کنم…بانو…بانو.
نگاه خشمگین حامی را نمی دیدم،فقط نیشخند پرتمشخر فرنوش را احساس می کردم.
-بله آقا…
-بانو،اون ناخن گیر را بیار…
-ناخن گیر آقا؟!…
-بانو…
-چشم آقا،الان…
به بانو نگاه نکردم،اصلا به هیچ کس نگاه نمی کردم و به نقطه ای نامعلوم روی میز چشم دوخته بودم.از خشم می لرزیدم،او لرزشم را زیر دستانش حس می کرد و من این را نمی خواستم…نمی خواستم او لرزشم را ترس معنا کند.پسره بیشعور،خودتون تو کثافت غذقید و سرتون رو کردید زیر برف،فکر کردین که چی؟اصلا گور پدر هرچی ارثیه است،پدر نازنینم حیف بود که به خاطر طمع این خانواده رفت زیر خاک…
ناخن هایی که چیده بود گذاشت کف دستم و گفت:
-حالا خوب شد،می تونی بری…
افسار نگاه خشمگینم را از دست دادم و به او نگاه کردم،یه تای ابرویش را بالا داد وگفت:
-چند بار باید بهت تذکر می دادم حالا خوب شد،همیشه باید خودم اقدام کنم…برو.
دوست داشتم هرچه به دهانم میاد بگم اما دیگه خرد شدن پیش این دختر کافی بود،بدون ابنکه به کس یا جیزی توجه کنم خودم را به آشپزخانه رساندم.روی صندلی نشستم و سرم را روی میز گذاشتم،بغض تلخم شکست و فریاد هق هقم در گوشم نواخته شد.
-طنین داری برای ناخنت گریه می کنی؟
از پس اشک،بانو را نگاه کردم و گفتم:
-بانو،اون…ن…یه احمق…
-هیس می شنوه،تو هم مقصری چند بار بهت گفته بود.
-اون حق نداشت…
-چرا اون هر حقی داره…پاشو صورتت رو بشور،تا من برم خراب کاریت رو درست کنم.
با رفتن بانو،سمانه کنارم نشست و با سر انگشت اشکم را پاک کرد و گفت:
-حق با توئه،اون این حق رو نداشت و بانو زیادی لی لی به لالاش می ذاره.تو هم سخت نگیر،این ناخن های خوشگلت زود بلند می شه،حالا هم صورتت رو بشور که این اشکا دل آدم رو آتیش می زنه.
-حالشو می گیرم،صبر کن.
-آهای تهدیدش نکن،ما ضعیف تر از اونیم که بتونیم حتی کسی رو تهدید کنیم.خواهش می کنم دیگه گریه نکن،این ناخن ها ارزش گریه نداره.
هیچکس نفهمید من برای شکستن غرورم عزادارم،وقتی این نقشه رو کشیدم فکر غرورم رو نکرده بودم.تا وقت شام صدای خنده فرنوش قطع نمی شد و سمانه در هر رفت و آمد می گفت،نمی دونم چه مرگشه اینقدر می خنده…نمی دونم چی کوفت کرده که خنده اش قطع نمی شه.
وضعیت روحی ام خیلی خراب بود و میل خارج شدن از آشپزخانه را نداشتم،سمانه و بانو هم درکم می کردن.فقط یک بار فرزاد صدام کرد و فرنوش طوری که صدایش به گوشم برسه گفت:ولش کن،حامی حالشو گرفته،اون هم رفته تمرگیده تو آشپزخونه.
سمانه و بانو نیم ساعتی بود که برای استراحت رفته بودن،آشپزخانه را مرتب کردم و از دیدن حامی در سالن متعجب شدم سرگرم مطالعه چند برگه بود،اطرافش پر بود از برگه و قهوه ای که سمانه برایش آورده بود و او نخورده بود.خطر اخراج شدن را به جان خریدم و نادیده اش انگاشتم،اما صدایش میخکوبم کرد.
-برق ها رو خاموش کن.
نگاهش کردم،بی توجه به من داشت برگه هایش را جمع می کرد.بیشعور دست پیش گرفته،نکنه انتظار داره من ازش عذرخواهی کنم.با تانی شروع به خاموش کردن کردم،خاموش کردن آخرین لوشتر همزمان بود با روشن کردن دیوار کوب توسط او،از پشت نگاهش کردم و چند تا فحش جانانه نثارش کردم و بعد به سمت اتاق مشترک راه افتادم.سمانه روی تخت دراز کشیده بود که به سمتم چرخید و گفت:
-دیر کردی،می خواستم بیام دنبالت.
در را بستم و با دست دیگرم روسریم را برداشتم و گفتم:
-جا به جا کردن ظرفها وقتم رو گرفت.
-صدای حامی رو شنیدم،با تو حرف می زد؟
-آره.
صدای فریادی را شنیدم و دستم روی سومین دکمه روپوشم ماند و با تعجب به سمانه نگاه کردم،او هم با چشمانی گرد شده نگاهم می کرد.نمی دانم چقدر طول کشید تا صدای حامی را شنیدم،منو صدا می کرد.نگاه دیگری به سمانه انداختم و دوسریم را از روی جارختی ربودم و آن را روی سرم انداختم و در حال دویدن،دکمه هایم را بستم.حامی بالای پله ها ایستاده و روی نرده خم شده بود.
-طن…
-بله آقا.
-بیا ملحفه اتاقم رو عوض کن.
بعد از من رو گرفت و به پشت سرش نگاه کرد و شخص دیگری را مخاطب قرار داد.
-زود جود و پلاست رو جمع کن و از این خونه گمشو،نمی خوام چشمم به ریختت بیفته.
-تو نمی تونی منو از خونم بیرون کنی،اونی که باید بره تویی نه من.
صدای فرنوش بود،حامی در جوابش گفت:
-هوم،نه خانم اینجا خونه منه و از اول هم نه جای تو،توی این خونه بود نه جای پدرت،حالا زود گمشو…احسان بگو فرزاد بیاد خواهرشو ببر بندازه تو یه هتل،شرشو کم کنه.
-فرزاد نیست.
-پس خودت این آکنه رو بنداز بیرون…
فرنوش-خاک بر سرت احسان که این باید به تو بگه چیکار کنی،حتی نمی تونی از خواهرت دفاع کنی.
احسان-با کاری که تو کردی جایی برای دفاع کردن من نذاشتی.

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۹٫۱۸ ۲۰:۳۹]
#آتش_دل
#قسمت۳۹

فرنوش-من از این خونه نمی رم و کسی هم نمی تونه منو بیرونم کنه،اینجا خونه منم هست.
حامی-بهتر با پای خودت بری…برای من بیرون انداختن تو کاری نداره.
صدای کوبیده شدن دری آمد،حامی برگشت رو به نرده و به آن تکیه داد و منو دید.دست و پایم را گم کردم،می شد از این فاصله شراره های خشم را در چشمانش دید.
-تو اونجا چیکار می کنی…
قبل از اینکه توپ پرش سرم خالی شود میدان را ترک کردم.داشتم ملحفه را از کمد خارج می کردم که سمانه را کنارم دیدم.
-چی شده؟
-جنگ جهانی سوم…فرنوش با حامی دعواش شده،نمی دونم چی شده.
-من می تونم حدس بزنم چی شده.
به لبخند پر معنایش نگاه کردم و گفتم:
-من هم حدس زدم…برم ملحفه ها رو عوض کنم تا دوباره فریاد نزده،خوش بحال بانو که هیچ صدایی رو نمی شنوه و راحت خوابیده،بخدا دارم از خستگی می میرم.
-من رفتم لالا،تو هم برو به کارت برس…خدایا شکرت،فردا قیافه نحسشو نمی بینیم.
لای در باز بود،ضربه ای ملای نواختم و در را باز کردم.حامی رو به پنجره روی صندلی راحتیش نشسته بود،در سکوت ملحفه ها رو عوض کردم و گفتم:
-آقا کارم تمام شد،امری ندارید؟
صدای خشک حامی را شنیدم که گفت:
-به بانو بگو ابن ملحفه ها رو بسوزونه…یه لیوان آب بیار.
-چشم.
از اتاق بیرون آمدم و زیر لب گفتم،مرد حسابی تو خوابت نمی یاد اما من دارم از خستگی می میرم که با فرنوش رخ به رخ شدم.نگاه نفرت انگیزی به من انداخت و گفت:
-بیخود نبود منو از اتاقش بیرون کرد،چون قرار بود تو بری رختخوابش رو گرم کنی.
نگاه تحقیر آمیزی بهش کردم و گفتم:
-پست تر از اونی تستی که بخوام جوابتو بدم،چون هرچه که لایقش بودی رو امشب شنیدی.
دستش روی گونه ام خوابید و چشمانم به اشک نشست،پنجه ام را در ملحفه روی دستم فرو بردم و صدای حامی را از پشت سرم شنیدم.
-مگه نگفته بودم گم شی،هنوز که اینجایی…احسان،اینکه هنوز اینجاست.
دیگه جای من آنجا نبود،زود خودم را به آشپزخانه رساندم و با پشت دست اشکهایم را پاک کردم.صندلی را بیرون کشیدم و روی آن نشستم و سرم را روی میز گذاشتم،سرم به شدت درد می کرد.صدای در ورودی آپارتمان به من اطمینان داد که او رفت،بلند شدم و یه پارچ آب یخ رست کردم،خدا کنه دیگه خرده فرمایشی نداشته باشه وگرنه سرش فریاد می زنم.جلوی در اتاق ایستادم و گفتم:
-آقا،آب خنک خواسته بودین.
در اتاقش را کامل باز کرد و نگاهی به سینی پارچ و لیوان انداخت،بعد به صورتم نگاه کرد.هرچند راهرو نیمه تاریک بود اما نور درون اتاق کاملا روی من سنگینی می کرد،حامی نگاهی به من کرد اما چرخش نگاهش روی گونه ام متوقف شد.
-متاسفم در این اختلاف شما هم صدمه خوردید…بهتر یه قالب یخ روی گونه راستتون بذارید،بدجوری قرمز شده و احتمال داره کبود بشه.
-چشم آقا،امری ندارید.
-نه،برو استراحت کن

با کنترل کانال تویزیون را خاموش کردم،آن را رومیز انداختم و گفتم:
-این هم که چیزی برای دیدن نداره.
-بهتر…حالا که زود اومدی،سرفرصت برام تعریف کن.
-گفتم که،دیگه چی بگم.
-بعد از رفتن فرنوش چی شد؟
همون اتفاقات معمول فقط فرزاد پروتر شده و خیلی گیر میده،دیگه از دستش خسته شدم و هرکاری می کنم روش کم نمی شه،می ترسم بزنم به سیم آخر و هرچی عقده از باباش دارم با ریختن خون این پسره درمان کنم.
-طنین تو بخدا از خر شیطون بیا پایین و دیگه به اون خونه برنگرد،می ترسم کاری کنی که دیگه راه جبرانی نباشه.حالا که معینی فر به درک واصل شده،انتقام گرفتن تو از پسرش دردی از ما دوا نمی کنه…فرزاد رو بی خیال،از برادراش بگو.
-آمفوتر که سرش به کار خودشه،حامی هم که…پسره عقده ای ناخن های منو از ته چید.
با خنده از من پرسید:
-راست می گی…به جان طنین وقتی اون ضحنه رو مجسم می کنم از…
طناز وقتی نگاه غضبناکم را دید،سرش را پایین انداخت و حرفش را خورد و خنده اش را از من مخفی کرد.
-اگر از کارهای اون غول بیابونی خوشت میاد،بیا برو زنش شو.
-خداییش،آدمی که از پس تو بربیاد دیدنیه…طنین…دوسش داری که در مقابلش کوتاه میای.
-دوسش دارم؟!من،خنده داره!خاطر خواه پسر قاتل پدرم باشم.مسخره ترین جمله ساله،نه خواهر من به خاطر علاقه نیست که زبونم رو نگه داشتم بلکه به خطر نقشه هایی که دارم باید مطیع باشم.اما یه واقعیت وجود داره اون هم،ترس…من از حامی می ترسم،تو چشماش چیزیه که منو به وحشت میندازه برای همین سعی می کنم زیاد جلوش آفتابی نشم اما بدبختانه شرایط با من جور نیست.
-چه چیز حامی می تونه وحشتناک باشه.
سرم را تکان دادم و گفتم:
-نمی دونم…فقط هرچی که هست برام خوشایند نیست…تو چیکار کردی،با سعید حرف زدی؟
-آره،متاسفانه حرفم به گوشش فرو نمی ره…طنین من از پسش بر نمیام،تو باهاش حرف بزن و سعی کن راضیش کنی دست از این درخواست مسخره اش برداره.
-تو گفتی چرا جوابت منفیه.
-نه،یعنی آره گفتم ولی نه به اون صراحتی که به تو گفتم.
-اون چی گفت؟
-می گه من اشتباه می کنم.

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۹٫۱۸ ۲۰:۳۹]
#آتش_دل
#قسمت۴۰

ببین طناز،سعید پسر خوبیه پس بخاطر تصوراتی که داری جواب رد نده و کمی به پیشنهادش فکر کن.
-طنین تصورات من غلط،فکر می کنی من می تونم یه عمر با زن دایی سر کنم.
-تو قرار با سعید زندگی کنی،نه زن دایی.
-سعید نمی تونه مادرش رو دور بندازه و بالاخره با مادرش دیدارهایی داره…من تحمل یه عمر تحقیر و توهین رو ندارم.
-نمی دونم چی بگم.
-هیچی نگو…فردا کی بریم دیدن مینو.
-خدایا خودم رو سپردم به خودت…طناز،خونه مینو با معینی فر ها سه تا کوچه فاصله داره.
-می دونم.
-کافیه حامی منو ببینه،اون هم توی ماشین تو شیک و مرتب،به من نمی گه شما قرار برید خواستگاری برای خواهرتون یا قرار برای خواهرتون خواستگار بیاد.
-اون کسی که باید خرسه و تو رو بپسنده پسندیده،اون کمیل بدبختی که من دیدم اگر گونی هم بپوشی باز هم برات فرش قرمز پهن می کنه…صبر کن ببینم،جریان خواستگاری چیه.
-تو فکر کردی که چطوری یه روز مرخصی گرفتم،خب باید براش بهانه ای جور می کردم.
-تو خیلی راحت دروغ چرخ کردی و تحویلش دادی،اون هم درباره خواستگار من…تو چرا فکر آبروی منو نکردی،الان این پسر میگه ببین خواهرش چفدر شوهر ندیدست که خواهر بزرگه عروس نشده فکر ازدواج زده به سرش.
-نه که حامی تو رو می شناسه،همون یه گرم آبرویی که داشتی رفت…همچین از آبروی ریخته اش حرف می زنه که هرکی ندونه فکر می کنه حامی رفیق گرمابه و گلستانشه.
-حالا اومدیم و خر شد و به واسطه گرفتن تو با ما فامیل شد.
-می زنم تو سرت ها.
-چیه با حیثیت من بازی کردی یه چیزی هم طلبکار شدی.
-پاشم برم بخوابم وگرنه باید به چرندیات تو گوش کنم.
-دلگیر نشو به جان طنین توی این خونه پوسیدم،اون از مامان که اسیر تخت شده و تابان هم بچه است و تو هم که نیستی،یه هم زبون ندارم،بخدا اگر همینطور پیش بره من تا سه چهار ماه دیگه دیوونه می شم.
-من که می گم اگر زن سعید بشی یه همزبون پیدا می کنی.
-برو گمشو با این پیشنهاد دادنت.
***
پشت پنجره بزرگ اتاق مینو ایستاده بودم و به صدای گریه پردردش گوش می کردم که دیدم کمیل وارد شد،نگاهش روی پنجره اتاق مینو سرخورد و منو که دید لبخندی لبانش رو گشود و با سر به من سلام کرد.او را ندیده انگاشتم و به سمت مینو برگشتم،طناز در آغوشش گرفته بود و دست به پشتش می کشید.نگاه درمانده اش که با من بلاقی کرد،گفت:
-مینو فکر می کنی با گیه کردن مشکلت حل می شه.
مینو سرش را از روی شانه طناز برداشت چشمانش سرخ بود،درست مثل نوک بینی اش.
-جز گریه کار دیگه ای نمی تونم بکنم.بابام به نوچه هاش گفته به قصد کشت بزننش و بعد ببرند بیابونای اطراف ولش کنند،بخدا دارم از نگرانی می میرم.
-کی این خبرو بهت رسونده؟
-نگهبان کارخونه،آخه رسول خیلی باهاش صمیمیه،موضوع رو به من گفت شاید بتونم کاری انجام بدم،دیگه خبر نداره من توی خونه زندانیم.
طناز گفت:
-کمیل چی،اون کمکت نمی کنه.
مینو زهرخنده ای زد و گفت:
-اون هم بدتر از بقیه شده سگ نگهبان من،فکر کردی اون روز چطور اومدم خونتوم،خودش منو تا پشت در آپارتمانتون اسکورت کرد.همشون دستشون توی یه کاسه اس.
-آخه چرا همه با رسول دشمن شدن.
-چه می دونم،تا زمانی که حرفی از علاقه ما نبود…
صدای دق الباب باعث شد مینو ساکت شود،کمیل سینی شربت به دست وارد شد و با لبخند گل گشادی گفت:
-خانم ها که افتخار نمی دن تشریف بیارن سالن،مینو مثل اینکه رسم مهمون نوازی یادت رفته.
کمیل وقتی نگاهش به مینو افتاد اخمهایش درهم رفت.
-تو که باز آبغوره گرفتی،دوستات اومدن تو رو ببینن نه اشکهای تو رو.
مینو از برادرش رو گرفت و به سمت دیگه ای نگاه کرد،درعوض طناز گفت:
-از پذیراییتون متشکریم آقای یغماییان…درسته که من و طنین کاری از دستمون بر نمیاد اما حداقل حستش اینه که نمکی رو زخمش نمی پاشیم و با گوش کردن به حرفهای مینو باعث میشیم اون سبک بشه،اون به همدردی نیاز داره نه نقش بازی کردن.
کمیل نگاهی به من انداخت،گویا انتظار این حرفو از طناز نداشت،وقتی منو مستقر در سنگر سکوت دید گفت:
-پس رفع زحمت می کنم تا به محفل مینو و سنگ صبوراش خدشه ای وارد نشه.
نگاهم در پس بدرقه کمیل روی در بسته مانده بود که شنیدم،مینو با بغض گفت:
-از همشون بدم میاد،دوس دارم بمیرم پس چرا خدا مرگم نمی ده.
در کنارش نشستم و دستهایش را درمیان دستم گرفتم،مینو با چشمان نمدارش نگاهم کرد و گفت:
-طنین،تو می گی چیکار کنم.
-نمی خوای برامون تعریف کنی این ماجرا از کجا شروع شد.
از پنجرا به بیرون خیره ماند و نگاهش روی درخت افرا ماوا گرفت و گفت:

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx