رمان آنلاین آرام قسمت شانزدهم تا بیستم نویسنده الف_شین
رمان آرام
نویسنده : الف_شین
✅قسمت شانزدهم
توی آسانسور شرکت پدر حامد بودم
داشتم فکر میکردم که چجوری باهاش حرف بزنم
من همیشه مثل پدر خودم دوسش داشتم،چجوری الان باید برای کاری که با مهتاب و شاداب کرده بود ازش توضیح میخواستم،من برای این اومده بودم تا فقط شاداب رو برگردونم پیش مادرش،همین
درب آسانسور باز شد
اضطراب داشتم
وارد شرکت شدم و منشی با دیدنم سریع منو به اتاق پدر حامد راهنمایی کرد
پدرش با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم
نمیدونم چرا ازش میترسیدم،پدر حامد مرد مهربون و خوشتیپی بود با موهای جوگندمی ،همیشه کت شلوار میپوشید و کراوات میزد،با دستش بازوی منو گرفت و گفت:دخترم خوش آمدی،حالت چطوره؟
روی کاناپه ی چرم قهوه ای رنگی نشستم و به اطرافم نگاه میکردم،دفتر فوق العاده شیک و مرتبی داشت،همه ی دکوراسیون از چوب قهوه ای تیره ساخته شده بود،باورم نمیشد که شاداب دختر چنین مردی باشه
پدر حامد برگشت و روی صندلی پشت میز کارش نشست
گفت:آرام جان چیزی شده دخترم؟
نمیتونستم حرف بزنم،فقط داشتم به چشماش نگاه میکردم،چشمای مشکی و نافذش
نگران شده بود،دوباره پرسید:با حامد مشکلی پیدا کردی؟چرا حرف نمیزنی آخه آرام جان؟
آروم و بریده بریده گفتم:پدر جون …من اومدم که…راجع به یه قضیه ای…
سریع گفت:چه قضیه ای؟هر چی هست بگو دخترم با من راحت باش
گفتم:پدر جون من از همه چی خبر دارم
خندید و گفت:از چی آرام جان؟
گفتم:من…من..من خبر دارم که شما یه دختر دیگه از یه زن دیگه دارین
چشماش گرد شد،صورتش هیچ حرکتی نمیکرد،باید هم شوکه میشد که عروسش از همه ی کارای کثیفش باخبر شده
اما زبون باز کرد،گفت:کی بهت گفته؟
گفتم:این که کی بهم گفته اصلا مهم نیست پدر جون،من اومدم اینجا تا بهتون بگم هرچه زودتر این بازی رو تموم کنین،دخترتون گناه داره
پدر حامد گفت:کدوم بازی؟بازی ای در کار نیست
با حالت و مضطرب و دستپاچه گفت:آرام،دخترم،من تا الان روی این قضیه سرپوش گذاشتم،از این به بعد هم نمیخوام کسی بدونه،حتی حامد
با شنیدن این حرفاش عصبی شدم،چطور میتونست اینقدر با آرامش حرف بزنه در صورتی که مهتاب و شاداب توی اون وضعیت بودن،در صورتی که من میدونستم حامد هم ازماجرا خبر داره
گفتم:شما در حق اون بچه و مادرش خیلی بدی کردین،اونا اصلا وضعیت خوبی ندارن
شوکه شده بود،گفت:اصلا اینطور نیست،من برای دخترم زندگی خوبی رو درست کردم
با انکارش داشت بیشتر عصبیم میکرد
گفتم:پدر جون مهتاب دوست منه،حالش اصلا خوب نیست،شما چطوری در حقش اینقدر بدی کردین؟
با قیافه ی متعجب گفت:مهتاب؟
اما من زنی به اسم مهتاب نمیشناسم دخترم،مهتاب دیگه کیه؟
✅قسمت هفدهم
پدر حامد مرد زرنگی بود،از اولش هم برام غیر قابل باور بود که بخواد اعتراف کنه
نمیدونستم چه نقشه ای توی سرشه که میگه مهتاب رو نمیشناسه
پدر حامد اومد سمت من گفت:دخترم مثل اینکه زیاد حالت خوب نیست،بزار به حامد بگم بیاد دنبالت
با عصبانیت از جام بلند شدم
اینبار جسارت به خرج دادم و با صدای بلندتر گفتم:یعنی میخواین بگین شما با مهتاب منصوری صیغه نکردین؟
الان دختر بچه ی کوچیک و بیچارتون داره توی بدترین وضعیت زندگی میکنه؟شما چجور پدری هستین؟
با قیافه ی متعجب داشت نگام میکرد،گفت:دخترم باور کن من زنی به اسم مهتاب نمیشناسم
دختر من یک سال از حامد هم بزرگتره و توی شرایط خوبیه،من براش زندگی خوبی رو فراهم کردم،بگو کی این حرف ها رو بهت زده؟
تموم بدنم از ضعف میلرزید،انگار از درون خالی شده بودم
داشت بهم دروغ میگفت و من نمیتونستم حرفمو ثابت کنم
تو چشماش نگاه میکردم و از اینکه اینجوری میخواست بازیم بده بدم میومد
موندنم اونجا دیگه فایده ای نداشت،کیفمو برداشتمو از اتاقش با عجله اومدم بیرون…
پدر حامد دنبالم میدوئید و همش صدام میکرد:آرااام،آراام،آرام…
پله ها رو دو تا یکی با عجله اومدم پایین و سریع سوار ماشینم شدم
هیچ آدرس و شماره ای از مهتاب نداشتم
حالا که تا اینجا پیش رفته بودم باید حرفم رو ثابت میکردم
باید شاداب رو برمیگردوندم پیش مهتاب
تصمیم گرفتم برم بازار بزرگ،همون رستورانی که من و حامد،شاداب رو دیدیم،همون روز کزائی که زندگیمو عوض کرد
توی راه همش داشتم به این فکر میکردم که شاداب قضیه ی بارداریم رو از کجا میدونسته؟
این تنها سوالی بود که هنوز جوابی براش نتونسته بودم پیدا کنم!!!
تلفنای حامد شروع شده بود،احتمالا بعد از اینکه از دفتر پدرحامد اومدم بیرون،به حامد زنگ زده و ماجرا رو تعریف کرده،الانم حامد نگران شده و داره پشت هم به من زنگ میزنه
جوابش رو نمیدادم
میخواستم اول جواب سوالای خودمو پیدا کنم
به هر حال حامد هم از داستان خبر داشت و تنها کسی که این وسط بی خبر بود من بودم!
داشتم به پدر حامد فکر میکردم که با حرفاش میخواسته سناریو رو کلا عوض کنه و بزنه زیر همه چی!
دوست داشتم هرچه زودتر شاداب رو پیدا کنمو ببرم پیش پدر حامد،ببینم اون موقع هم میخواد بگه که این دخترو مثل مهتاب نمیشناسه!؟
✅قسمت هجدهم
رسیدم بازاربزرگ
خیلی شلوغ بود…بدون حامد توی اون جمعیت احساس امنیت نمیکردم…
رفتم توی همون رستوران،از شانسم اون گارسونی که اون روز شاداب رو دعوا میکرد و دیدم،اول یادش نمیومد
اما وقتی اسم شاداب رو بردم،گفت که میشناستش،میگفت اون یه دختر بچه ی دیوونه اس که بعضی وقتا این طرفا پیداش میشه و همیشه تو بازار میچرخه،اما هیچ نشونی و آدرسی ازش نداشت!
باید توی بازارو میگشتم تا پیداش کنم،نزدیکای ظهر بود
شروع کردم به راه رفتن توی راسته ی بازار با اون جمعیت هم قدم شدم،تلفنای حامد تمومی نداشت
هیچ اثری از شاداب نبود
هوا داشت تاریک میشد،ضعف عجیبی داشتم،یادم افتاد که از دیشب هیچی نخورده بودم،دستام لرزش خفیفی داشت،همه ی بدنم از سرما میلرزید،با دستام یقه های پالتوم رو به هم چسبونده بودم و همینجوری دنبال شاداب میگشتم اما بازم اثری ازش نبود
برگشتم توی ماشین و بخاری رو روشن کردم تا یه کم گرم بشم و دوباره برم توی بازار
ساعت ٩ شب بود و احتمالا حامد تا الان از نگرانی سه بار سکته کرده بود
بهش پیغام دادم:نگران نباش،حالم خوبه فقط میخوام یه کم تنها باشم
انگار گوشی توی دستش بود که اینقدر سریع جواب داد:آرام نگرانتم،لطف هرجا هستی بگو بیام دنبالت یا هرچه سریعتر خودت برگرد خونه
گوشیمو گذاشتم توی کیفمو دوباره برگشتم توی بازار
اینبار بازار خلوت تر از قبل بود،با دیدن بعضی آدما احساس خطر میکردم
اونجا جای مناسبی برای زنی مثل من نبود،تازه فهمیده بودم که چرا حامد هیچوقت نمیذاشت که تنها بیام اینجا
ساعت از یازده هم گذشته بود و تقریبا همه ی مغازه ها بسته بودن به جز دو سه تا کبابی که توی هیچکدوم هیچ زنی نبود،
ترس وجودم رو گرفته بود،بازار خیلی خلوت شده بود،برگشتم که برم سمت ماشین و فردا از دوباره بیام و دنبال شاداب بگردم
دو سه متر که رفتم دیدم توی یکی از فرعی های بازار چند تا پسر بچه آتیش کوچیکی روشن کردن
شاداب کنار اونا وایستاده بود و دستای کوچولوشو جلوی آتیش گرفته بود تا گرم بشه
بالاخره پیداش کردم،بالاخره شاداب رو پیدا کردم…
✅قسمت نوزدهم
دوئیدم سمتش و دستاشو گرفتم
خدای من این دختر این چقدر زیبا بود،حتی زیباتر از مادرش
از سرما گونه هاش سرخ شده بود،ازش پرسیدم:شاداب منو یادته؟
حرف نمیزد،فقط به صورتم نگاه میکرد
اون دو تا پسر بچه گفتن که شاداب مریضه و زیاد حرف نمیزنه
اما من متوجه ی مریضیش نمیشدم،شاید به خاطر همین مریضیش بود که پدر حامد علاقه ای به نگهداری ازش نداشته،غیر قابل باور بود که مردی مثل اون که تمام زندگیش رو به حامد داده اینجوری دخترشو رها کنه
ازشون خواستم تا منو ببرن جایی که شاداب زندگی میکنه
دستای ظریف و کوچیکه شاداب رو گرفته بودم تا برسیم
دو،سه تا کوچه بالاتر از بازار بود
یه خونه ی قدیمی که با خرابه تفاوت زیادی نداشت
حتی زنگ هم نداشت و باید در رو میکوبیدیم
چند بار محکم زدم به در تا صدای یه زن اومد که میپرسید:کیه؟کیه؟
اومد و درو باز کرد
تا چشمش افتاد به من و شاداب
گفت:باز چه دردسری درست کردی دختر؟
بعد به من گفت:خانوم بگین چیکار کرده؟
نگاهش کردم و گفتم :من آرام شالچی هستم،میتونم بیام تو تا یه کم در مورد شاداب باهاتون صحبت کنم؟
رفتم داخل خونه،جز یه بخاری نفتی و دو تا پشتی و چند دست رخت خواب چیزی توی خونه نبود
باورم نمیشد که تنها دختر هوشنگ کریمی،برج ساز معروف شهر،توی همچین شرایطی داره بزرگ میشه
نشستم روی زمین
شاداب هم رفت و کنار اون زنی که باهاش زندگی میکرد نشست
ازش پرسیدم:شما چه نسبتی با شاداب دارین؟
گفت:من خاله ی شاداب هستم
با بی حوصله گی گفتم من مادر شاداب رو میشناسم پس لطفا راستشو بگین
گفت اما مادر شاداب فوت کرده،شما چه جوری میشناسینش؟
جا خورده بودم،به نظر نمیومد که دروغ بگه
بلند شد و یه عکس از روی طاقچه ی خونشون آورد،عکس یه زن
گفت:این خواهر منه،مادر شاداب،چند ماه پیش به خاطر سرطان عمرشو داد به شما
اون زن عجیب شبیه شاداب بود،با همون چشمای درشت و مژه های بلند و لبای غنچه ای
گفتم:اما شاداب شوهر منو میشناسه،گفته که اون مادرشو کشته
خاله اش گفت:شما زن اون آقا هستین؟
بعد گفت:مادر شاداب چند روز قبل از اینکه از دنیا بره،یه شب تو خیابون با آقای شما تصادف میکنه
اما فقط یکی از پاهاش آسیب میبینه،مرگ خواهرم ربطی به اون تصادف نداشت،اون به خاطر سرطان مرد
اما شاداب از اون موقع همیشه میگه که اون آقا مادرشو کشته،خوب بچه اس،عقل و هوش درست حسابی ام نداره،مادرزادی عقب موندگی ذهنی داره،اتفاقا چند وقت پیش گفت که اون آقا رو تو بازار دیده اما من به حرفش توجهی نکردم،پس راست گفته بود
✅قسمت بیستم
خدا آقاتونو نگه داره ،بیچاره خواهرم رو برد بیمارستانو وقتی فهمید ناخوشه بهم یه پولی هم برای گرفتن داروهاش داد،فکر کنم شاداب همون شب آقاتونو توی بیمارستان دیده و یادش مونده،درسته که عقلش ناقصه ولی همه چیزو خیلی خوب یادش میمونه
سرم داشت گیج میرفت،نمیدونستم حرفاشو باور کنم یا نه،تاریخ دقیق تصادف رو ازش پرسیدم و فهمیدم دقیقا همون شبی بوده که حامد دیر وقت پریشون و کلافه برمیگرده خونه!
همون شبی که من فکر میکردم پدرش فرستادتش سراغ مهتاب!
حامد من…میدونستم که تو نمیتونی توی این بازی باشی،بازم در موردش زود قضاوت کرده بودم…
از جام بلند شدم و رفتم سمت در
الان دیگه مطمئن بودم حامد گناهی نداره و شاداب دختر مهتاب نیست!
یه دفعه چشام سیاهی رفت،با دستام دیوار رو گرفتم و دوباره نشستم رو زمین
خاله ی شاداب اومد سمتم
نگران شده بود
همش میپرسید:خانوم حالتون خوبه؟
گفتم:خوبم،فقط یه کم سرم گیج رفت
یه دفعه گفت:حامله هستین؟نه؟
چشمام از حدقه داشت میزد بیرون،گفتم:واسه چی این حرفو میزنی؟
خندید و گفت:اون شب توی بیمارستان وقتی آقاتون برای داروهای خواهرم بهم پول داد،دعاش کردم که خدا بچه ات رو برات نگه داره،آقاتون با ذوق گفت خانومم تازه حامله اس،از اونجا میدونم
برگشتمو صورت معصوم شاداب رو نگاه کردم و تازه فهمیدم که شاداب از کجا میدونسته من باردارم
که اون روز اونجوری به شکمم نگاه کرد و گفت”خدا بچه ات رو برات نگه داره”
خاله اش گفته بود که همه چیز خوب یادش میمونه
خدای من داشتم جواب سوالام رو یکی یکی پیدا میکردم
دوباره بلند شدم و از اون خونه اومدم بیرون،ساعتم رو نگاه کردم
ساعت یک شب بود،همه جا خلوت و تاریک شده بود
سوار ماشین شدم،حامد همینجوری داشت زنگ میزد و پیغام میفرستاد
مطمئن بودم که شاداب و حامد ربطی به داستان مهتاب ندارن
اما افکاری که توی سرم بود نمیذاشت برم خونه،باید هرجور شده بود مهتاب رو پیدا میکردم
چون مهتاب گفته بود که یه دختر از هوشنگ کریمی داره و این اصل داستان بود
یه دفعه یادم اومد مستانه از همه ی مراجعه کننده ها برای تکمیل فرم و پرونده ،آدرس و شماره تلفنشون رو میگیره،
رفتم مطب
از بین پرورنده ها،پرونده ی مهتاب رو پیدا کردم
آدرسشو برداشتم،خداروشکر که مستانه یه جا به درد خورده بود
وقتی رسیدم دم در خونش ساعت نزدیک دو بود،اما رفتم و زنگ درو زدم
چراغا خاموش بود،اما باید باهاش حرف میزدم
تا بفهمم چرا پدر حامد میگفت زنی به اسم مهتاب نمیشناسه!
گیج شده بودم،دستم همینجوری روی زنگ بود که یه زن تقریبا میانسال جواب داد:کیه؟