رمان آنلاین آرام قسمت ششم تا دهم نویسنده الف_شین
رمان آرام
نویسنده : الف_شین
✅قسمت ششم
سه روز بعد بچه ام سقط شد
دکترا میگفتن رحم مادر آمادگی کافی رو نداشته و به همین دلیل بچه سقط شده
اما من و حامد شش ماه قبل از بارداری پیش پزشک متخصص رفته بودیم و همه ی آزمایش ها رو انجام داده بودیم و هیچ اثری از نداشتن آمادگی رحم نبود و همه چیز طبیعی بود!
من مطمئن بودم که دعای پر از کینه ی شاداب برای بچه ام باعث شده بود که بچه ام سقط بشه
انگار اون با نگاهش نفرینم کرد
بعد از دو ماه افسردگی دوباره رفتم مطب،تا با کار خودم رو سرگرم کنم و فراموش کنم،هم شاداب رو هم سقط بچه ام رو،
مستانه گفت:امروز خانوم منصوری نوبت دارن،تنها مریضی بودن که تو این دو ماه هر روز تماس میگرفتن تا به محض برگشتنتون اولین نوبت رو به ایشون بدم
میدونستم که داره مهتاب رو میگه،فامیلی مهتاب منصوری بود
روانشناسی شغل خیلی حساس و سختیه اونم برای آدمی توی شرایط الان من!
بعد از دو ماه افسردگی و خونه نشینی
باید دوباره کارم رو شروع میکردم،من این همه درس خوندم و زحمت کشیدم تا به بقیه کمک کنم
اونم مهتاب که دوست قدیمیم بود و میشناختمش!
ساعت پنج عصر بود
میدونستم که مهتاب ساعت پنج و نیم وقت داره
نمیخواستم تو اون نیم ساعت بازهم به شاداب فکر کنم،اما نمیشد،صورتش هنوز جلوی چشمم بود،توی این دو ماه تقریبا هفته ای دو سه بار خواب شاداب رو میدیدم،میدیدم که به جای اون لقمه ی غذا که از دستم چنگ زد و گرفت،به شکمم چنگ میزنه و بچه ام میگیره و میبره!
با خودم میگفتم آرام واقعا مسخرست که یه دختر بچه ی کوچیک رو مقصر از دست دادن بچه ات میدونی
شاید اون بچه واقعا مشکلات روانی داشته که در مورد حامد اون حرف رو زده،شاید قبل از اینکه تو ببینیش اون حرفهای تو و حامد رو در مورد بچتون شنیده و فهمیده که تو بارداری،برای همین گفته که خدا بچه ات رو برات نگه داره،تو یه روانشناسى آرام!
تو تا به حال صد ها نفرو به زندگی عادیشون برگردوندی
اما چه جوری بعد از دو ماه هنوز نتونستی برای خودت کاری کنی تا به زندگی عادیت برگردی!
آرام تو چته!
بیچاره حامد توی این دو ماه چقدر سعی کرد خوشحالت کنه
چقدر سعی کرد همه چی همونجوری باشه که تو میخوای
تو این دو ماه نذاشت هیچکس بیاد خونتون تا آرامشت به هم نریزه
اونوقت تو همش بهونه گیری کردی
همش بدرفتاری کردی
شاداب رو فراموش کن آرام!
اون روز رو فراموش کن و به فکر بارداری بعدیت باش،تنها چیزی که دوباره میتونه همه چی رو مثل قبل درست کنه
اینه که دوباره باردار بشی…
صدای گوشیم منو از فکر درآورد
حامد برام پیغام فرستاده بود: “دوستت دارم آراااامِ جانم….”
با خوندنش روی لبام لبخند نشست
✅قسمت هفتم
داشتم فکر میکردم چی برای حامد بنویسم
که در اتاقم رو زدن
مهتاب در رو باز کرد و اومد تو
با صدای بلند گفت:بابا کجایی تو؟ دو ماهه که هر روز دارم زنگ میزنم مطب!
از صندلیم بلند شدم و رفتم به استقبالش
باهم رو بوسی کردیم و گفتم:مهتاب تو این دو ماه به خاطر افسردگی بعد از سقط بچه ام نتونستم بیام مطب
مهتاب تعجب کرد
گفت:برای چی سقط؟
گفتم:ناگهانی و نا خواسته بود،دکترا میگن رحم ام آمادگی بارداری رو نداشته
مهتاب خیلی ناراحت شده بود از شنیدن این حرف
با قیافه ی متعجب و ناراحت داشت نگام میکرد
گفتم: چرا اینجا وایستادی بیا بشین
دو تایی کنار هم روی همون کاناپه ی سفید نشستیم
مهتاب گفت:الان حالت چطوره؟
گفتم: بهترم،علایم افسردگیم به حداقل رسیده
مهتاب زد زیر خنده
گفت: واااا چه چیزا،مگه روانشناسا هم افسردگی میگیرن
از حرفش منم خنده ام گرفت،راست میگفت!
گفتم:چای میخوری یا قهوه؟
گفت:قهوه
رفتم سمت تلفن
خط داخلی رو گرفتم
-بله خانوم دکتر؟
خانوم پرورش لطفا دو تا قهوه برای ما بیارین
-چشم
تلفن رو گذاشتم سر جاش،نمیدونم چرا حتی از صحبت کردن با مستانه هم بدم میومد
مستانه برام مثل یه بمب ساعتی بود،اما نمیدونستم که کی میخواد منفجر بشه
ولی همیشه خطر رو احساس میکردم مخصوصا در ارتباط با حامد!
برگشتم و دوباره روی کاناپه پیش مهتاب نشستم
گفتم: مهتاب خانوم من بی صبرانه منتظرم تا بقیه ی داستانو بشنوم
مهتاب گفت:هی روزگار،گفتم که اون مرتیکه مجبورم کرد که برم و بچه ام رو بندازم
یادمه اون موقع موضوع رو به خواهرش گفته بود و خواهرش از ترس آبروشون
افتاده بود دنبال کارای من
منم فقط نوزده سالم بود و بعد طلاقم با خونوادم قطع رابطه بودم و هیچکس رو نداشتم
من یه دختر بی تجربه بودم تو دستای مردی که سی و پنج سال از من بزرگتر بود و کوله باری از تجربه بود
یادمه خواهرش یه دکتری رو پیدا کرده بود که اینکارو انجام میداد
وقتی رفتیم پیشش دکتره دلش برام سوخت
وقتی تو اتاق معاینه باهاش تنها شدم
گفتم خانوم دکتر تورو خدا کمکم کنین من نمیخوام اینکارو کنم
خلاصه جونم برات بگه که با دکتر دست به یکی کردیم و اونم یه پول زیاد از خواهرش گرفت و الکی صحنه سازی کرد که سقط رو انجام داده
منم بعدش چند ماهی خودم رو گم و گور کردم تا دست کسی بهم نرسه
بچم رو با هزار جور سختی دنیا آوردم
دختر بود
آرام باید بودی و میدیدی دخترمو
مثل فرشته ها بود
خیلی زیبا بود خیلی
اما نمیدونم چه جوری اون مرتیکه همه چی رو فهمید و اومد سراغم
✅قسمت هشتم
دخترم تازه دو سالش شده بود
خیلی دعوا ها و درگیری ها باهاش داشتم
دخترم روز به روز بزرگتر میشد و قشنگتر
حدودا چهار سال و نیم داشت که پدرش یه روز اومد و بردش
هرچی التماسش کردم،هرچی گریه و زاری کردم قبول نکرد
گفت این بچه آبروی منه،من آبرومو ازت میگیرم،نمیزارم برام دردسر درست کنی
مهتاب دوباره زد زیر گریه،گفتن دوباره ی این خاطرات خیلی براش سخت و عذاب آور بود و کنترل خودش رو از دست داده بود،
گفتم:مهتاب بسته،دیگه نمیخواد ادامه بدی،گریه نکن
سعی کردم آرومش کنم اما واقعا دلم میخواست بفهمم که چی شده و چه بلایی سر دخترش اومده
برای همین از مستانه خواستم تا نزدیکترین وقت رو به مهتاب بده
به خاطر نبودنم تو این دو ماه،ازدحام مراجعه کننده ها خیلی زیاد شده بود
برای همین وقت بعدی مهتاب زیاد نزدیک نبود
بعد از خوردن قهوه با مهتاب خدافظی کردم
ساعت نزدیکای هشت بود،قرار بود حامد بیاد دنبالم،یادم افتاد که به پیغامش جوابی نداده بودم
حتما خیلی ناراحت شده بود
با خودم گفتم امشب که دیدمش از دلش در میارم
یک ربع بعد حامد اومد دنبالم
سوار ماشین شدم،یه دسته گل بزرگ از صندلی عقب درآورد و گفت “روزت مبارک خانومم”
تازه یادم افتاد که امروز روز زنه
صورتشو بوسیدم و ازش تشکر کردم
یه دسته ی بزرگ رز سفید چقدر میتونست خوشحالم کنه
توی مسیر برگشت به خونه تمام مدت دستامو گرفته بود
بهش گفتم:حامد؟
اونم مثل همیشه جواب داد:جان دل حامد؟
گفتم:برای بعضی از رفتارام توی این دو ماه ازت معذرت میخوام،مرسی که اینقدر خوبی
دستمو فشار داد و گفت:من از خوبی توئه که خوبم،تو بهم همه ی اینارو یاد دادی
تو مثل یه فرشته اومدی توی زندگیم
یه خانوم دکتر روانشناس با یه آقای مهندس برج ساز با دو تا دنیای متفاوت
حامد راست میگفت ما از دو دنیای متفاوت بودیم،پدر من و پدر حامد دوستای دوره ی سربازی بودن
پدر من تحصیلاتشو ادامه میده و الان یه دکتر فوق تخصص جراح قلبه
اما پدر حامد همون موقع میره تو کار ساخت و ساز و الان یه برج ساز معروفه
صادقانه بگم که الان پدر حامد به واسطه ی شغلش خیلی ثروتمندتر از پدر من شده
اما مرد خوب و مهربونیه و همه ی زندگیشو برای حامد که تنها بچشه گذاشته،
تو این دو ماه هیچکس به دستور حامد اجازه ی اومدن به خونه ی ما رو نداشت
دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود
✅قسمت نهم
موبایلم رو در آوردم تا به مادرم زنگ بزنم و روز زن رو بهش تبریک بگم
-الو،آرام جان،حالت خوبه مادر؟
سلام مامان،مرسی من خوبم،شما خوبین؟پدر خوبه؟
-ما هم خوبیم عزیز دلم
مامان زنگ زدم تا روز مادر و روز زنو بهتون تبریک بگم،خیلی دوست دارم مامان جونم دلم خیلی برات تنگ شده
-ممنون دختر گلم،روز تو هم مبارک باشه
حامد اشاره میکرد که گوشی رو بده تا منم تبریک بگم
گفتم: مامان حامد میخواد باهاتون حرف بزنه،میبوسمتون،از من خدافظ
حامد گوشی رو گرفتو شروع کرد به احوال پرسی و بعدم تبریک گفتن،مادرم رو خیلی خیلی دوست داشت،و همینطور مادرم حامد رو
مادر حامد خیلی قبل تر از عروسی ما فوت میکنه و من فقط عکساشو دیدم
زن زیبایی بود با چشمهای عسلی و موهای خرمایی
درست مثل حامد
چند دقیقه بعد رسیدیم خونه
لباسم رو عوض کردم
جلوی آینه وایستادم و خودم رو نگاه کردم
از روی میز آرایشم ماتیک صورتی رنگ رو برداشتم و به لبام زدم و رفتم توی پذیرایی
گلهایی که حامد برام گرفته بود رو توی گلدون گذاشتم
بوی زندگی میدادن،بوی عشق
چقدر خوب بود که همه چیز داشت فراموش میشد
علایم افسردگیم داشتن کمتر و کمتر میشدن
و دیگه به شاداب فکر نمیکردم
تنها نوع درمانی که میتونست بهم کمک کنه “عشق درمانی” بود
و خداروشکر با داشتن حامد،این آسونترین راه ممکن بود
رفتم توی آشپزخونه
داشتم فکر میکردم که چی برای شام بپزم
صدای حامد از اتاق میومد که بازم داشت با معمار جر و بحث میکرد
از این تلفناش واقعا خسته شده بودم
داشتم واقعا عصبی میشدم
همینجوری تو فکر بودم که دستای حامد از پشت دورم حلقه شد
برگشتم و صورتشو نگاه کردم
چشمای عسلیش مثل غروب خورشید تماشایی بود
من از دیدن این چشمهای خمار هیچوقت سیر نمیشدم
من زن خوشبختی بودم چون چشمایی که عاشقانه دوسشون داشتم فقط منو میدید
حامد موهای مشکی بلندام رو نوازش میکرد
بوسه ای که به پیشونیم زد مثل تیر خلاصی بود برای یه زن عاشق
سرم رو روی سینه اش گذاشتم
صدای قلب حامد رو میشنیدم
صدای حامد رو هم میشنیدم که میگفت تو آرامش منی،آراااامِ جانِ منی….
چشمامو بستم تا این آرامش رو با تمام وجود احساس کنم
مثل دختر بچه ای بودم که توی آغوش مردونه ی حامد گم شده
جوری که دلم نمیخواست هیچکسی پیدام کنه
چون برای من امن ترین جای دنیا شونه های حامد بود…
✅قسمت دهم
ساعت چهار و نیم بود
یک هفته ی تمام منتظر امروز بودم تا دوباره مهتاب رو ببینم
حس کنجکاویم خیلی زیاد شده بود
دلم میخواست بدونم چه بلایی سر دختر مهتاب اومده
که مهتاب اینقدر رفتاراش متناقض شده بود،یه لحظه میخندید و یه لحظه میزد زیر گریه
من آدم های زیادی رو دیدم که دچار مشکلات روانی هستن
اما مهتاب زنی بود با یه نقاب که حتی پیش من سعی میکرد رفتارای ناخودآگاهش رو که ناشی از بیماریش بود بپوشونه،هنوز نتونسته بودم نوع بیماری مهتاب رو تشخیص بدم
توی زندگیش ضربه های زیادی بهش وارد شده بود،ازدواج سنتی با کسی که دوسش نداشت،خیانت های شوهرش،و از همه بدتر خیانت شوهرش با خواهر مهتاب،بعد از اون طلاق و قطع رابطه با خونواده و بعدش آشنایی با مردی که سی و پنج سال ازش بزرگتره،اجبار به سقط بچش و بعدشم یه تنهایی طولانی،هنوز ماجرای دخترش رو کامل نمیدونستم اما زندگی مهتاب پر از فراز و نشیب هایی بوده که هر کدومش برای از پا در آوردن یه زن کافیه
به نظرم مهتاب با وجود این اتفاقات خیلی خوب مونده
باید سعی کنم سریعتر کل داستان رو بفهمم تا درمان رو شروع کنم
مهتاب با نیم ساعت تاخیر اومد،بارون شدیدی میبارید و همه ی خیابونا ترافیک سنگینی بود
وقتی توی مسیر برگشت به خونه بودم یه بار دیگه ملاقاتم با مهتاب رو مرور کردم
مهتاب زن زیبایی بود و با اعتماد به نفس کاذبی همیشه داستان رو برام تعریف میکرد
میگفت پدر بچش یه روز اومده و دخترش رو برداشته و برده و بعد از اون مهتاب هر چقدر سعی کرده
دخترش رو پیدا کنه نتونسته
توی اون مدت با اون مرد باز هم در ارتباط بوده،میگفته که جای دخترشون امنِ اما مهتاب هرگز نمیتونه ببینتش،الان حدودا دخترش باید ده،یازده ساله باشه
امروز مهتاب علایمی رو از خودش نشون داد که توی دو جلسه ی قبل ندیده بودم
علایمی عصبی و هیستیریک ،وقتی در مورد اون مرد حرف میزد انگار یه ترس خفیف اما عمیقی درونش بود
دچار آشفتگی فکری و کلامی شده بود واسه همین نشد که کل داستان رو تعریف کنه
برای همین فردا صبح اولین وقت رو به مهتاب دادم تا ببینمش….