رمان آنلاین آرام قسمت یازدهم تا پانزدهم نویسنده الف_شین
رمان آرام
نویسنده : الف_شین
✅قسمت یازدهم
صبح حامد منو رسوند مطب و خودش رفت سر پروژه ی جدیدشون،میگفت این پروژه یکی از لوکس ترین برج های شهر میشه،یه لحظه خشک ام زد،مهتاب گفته بود مردی که باهاش صیغه کرده یکی از برج سازای معروفه
اما جالب تر از همه ی اینا قضیه ی سنش بود
سی و پنج سال اختلاف سنی،مهتاب دقیقا همسن من بود
و پدر حامد دقیقا سی و پنج سال از من بزرگتر بود و یکی از معروفترین های شهر توی کار برج سازی
یادم اومد که مهتاب گفته بود وقتی با اون مرد آشنا شده همسرش فوت کرده و مجرد بوده
مادر حامد هم حدودا ١٢،١٣ سال پیش مرده بود،خدای من،یعنی امکانش هست؟
مردی که مهتاب صیغه ی اون شده بوده،هوشنگ کریمی ،پدر حامد و پدر شوهر من باشه؟
فکر این قضیه داشت دیوونم میکرد،باید هرجوری شده بود امروز اسم اون مرد رو از مهتاب میپرسیدم
تا شکی که داشتم از بین بره
ما روانشناسا در مورد اسم اشخاص کنجکاویی نمیکنیم
اگه بیمار خودش بین حرفاش بخواد میگه و اگه هم نگه ما نمیپرسیم،اما جالب بود که مهتاب اسمی ازش نبرده بود
شاید هم فهمیده بود که من عروس هوشنگ کریمی ام و واسه همین اومده بود سراغ من تا کمکش کنم
مهتاب رسید مطب
سعی میکرد باز هم بخنده و علایم بیماریش رو از من پنهون کنه
من با زیرکی بحث رو به سمت پدر دخترش کشوندم
تا در مورد اون برام بگه
فقط میگفت که خیلی پولداره و خیلی هم خوشتیپ و مهربونه
خوب پدر حامد هم همینطوره اما از روی این خصوصیات نمیشد فهمید
مهتاب خیلی آشفته و عصبی شده بود باز هم همون ترس رو توی چهره اش میدیدم
شاید اگه اسم رو مستقیماً ازش میپرسیدم مهتاب جوابی بهم نمیداد
واسه همین سعی کردم سوالم رو جور دیگه ای مطرح کنم،
دیگه کنجکاویم بیشتر از این اجازه نمیداد
به مهتاب گفتم:گفته بودی اسمش هوشنگ کریمی؟درسته یا نه؟
✅قسمت دوازدهم
مهتاب به یه نقطه خیره شده بود بعد از یه مکث کوتاهی به صورت من نگاه کرد و آروم گفت:هوشنگ…آره…هوشنگ…
بعد با قیافه ی متعجب با صدای بلند پرسید:من اسم هوشنگ رو بهت نگفته بودم،تو از کجا میدونی؟تو از کجا میشناسیش؟هان؟
مهتاب عصبانیتش بهش غلبه کرده بود و همش میپرسید تو از کجا اسمشو میدونی؟
سعی کردم آرومش کنم،یه لیوان آب سرد بهش دادم،بعد از چند دقیقه آروم شد
گفتم:مهتاب تو مطمئنی که خودشه؟
گفت:آره،خود عوضیشه،هوشنگ کریمی،اما تو از کجا میشناسیش آرام؟
باورم نمیشد!چه جوری پدر حامد تونسته بود اینکارو کنه،چه جوری؟
به صورت مهتاب خیره شده بودم،زنی که به خاطر پدر حامد هم زندگیش نابود شده بود و هم دیگه دخترش رو ندیده بود
تصمیم گرفتم به مهتاب نگم که من عروس هوشنگ کریمی ام،مردی که تو رو به این روز انداخت
گفتم اون مرد از دوستای پدرمه و من دورادور باهاش آشنایی دارم
اینقدر شوکه بودم که نمیتونستم بیشتر از اون مشاوره رو ادامه بدم،مهتاب رو فرستادم بره
مستانه برای دو روز بعد بهش وقت داد
خیلی ذهنم درگیر شده بود،شکی که داشتم تبدیل به یقین شده بود و من نمیدونستم باید چیکار کنم
داشتم فکر میکردم این قضیه رو به حامد بگم یا نه
اما دیدم من هنوز همه ی ماجرا رو نمیدونستم و نمیدونستم که بعد از اون چه اتفاقاتی برای مهتاب افتاده
و اگه ماجرا رو برای حامد تعریف کنم به خاطر ظلمی که در حق مهتاب و دخترش شده ساکت نمیشینه و میره سراغ پدرش و این میتونست برای مهتاب خطرناک باشه
برای همین تصمیم گرفتم که فعلا چیزی به حامد نگم،اما میتونستم یه چیزایی در مورد پدرش ازش بپرسم.
حامد اومده بود دنبالم و پایین مطب منتظر بود
وقتی داشتم از مطب میومدم بیرون مستانه بهم گفت به آقا حامد سلام برسونین
منم لبخند کوچیکی زدم و خدافظی کردم
توی دلم گفتم:حتما سلامتو میرسونم،به همین خیال باش که بتونی بین منو حامد باشی
✅قسمت سیزدهم
حامد اومده بود دنبالم و پایین مطب منتظر بود
وقتی داشتم از مطب میومدم بیرون مستانه بهم گفت به آقا حامد سلام برسونین
منم لبخند کوچیکی زدم و خدافظی کردم
توی دلم گفتم:حتما سلامتو میرسونم،به همین خیال باش که بتونی بین منو حامد باشی
سوار ماشین شدم
حامد خیلی خسته بود،دستمو روی صورتش کشیدم،من عاشق نوازش این ته ریشا بودم
برگشت و با عشق نگام کرد گفت:امروز خیلی خسته شدم سر پروژه ولی تو رو که میبینم همه ی خستگیم در میره
با شیطنت گفتم:معلومه!بایدم در بره!
دستمو گرفت و گفت:بله،شما آراااامِ جانِ منی
پرسیدم حال پدرت چطور بود؟
گفت خوب بود برات سلام رسوند،گفتم کاش دعوتش میکردی امشب بیاد خونه ی ما،بیچاره خیلی تنهاس!
حامد گفت:آره ولی دیگه عادت کرده
گفتم:چه جوری پدرت تو این ١٢،١٣ سال ازدواج نکرد؟
حامد گفت:پدرم مادرمو خیلی دوست داشت واسه همین بعد از فوت مامان دیگه نخواست ازدواج کنه
توی دلم گفتم حامد ساده و زود باور من کجای کاری؟پدرت همون سالا با یه زن صیغه کرده که هیچ برات یه خواهر کوچولو هم آوردن!
اگه حامد اینارو میفهمید خیلی ناراحت میشد،چون همیشه پدرشو دوست داشتو بهش افتخار میکرد
چه جوری میخواست قبول کنه که پدرش چنین مرد سنگدلیه؟
شب توی خونه همش میخواستم یه جوری حرفو بکشم به سمت پدر حامد اما کم کم داشت شک میکرد
واسه همین دیگه بحث رو ادامه ندادم تا سر یه زمان مناسب همه چیو واسش تعریف کنم
همش منتظر بودم تا دوباره مهتاب رو ببینم،حالا داستان برام جالبتر از قبل شده بود و دیگه نمیتونستم صبر کنم
دو روز به اندازه ی دو ماه برام طولانی شده بود
اما گذشت،بالاخره گذشت و وقت مشاوره ی مهتاب رسید…
✅قسمت چهاردهم
مهتاب هر دفعه حالش بدتر از جلسه ی قبل میشد
علایم بیماریش خیلی زیاد شده بود و بیشتر به یه جا خیره میشد و ساکت میموند
بین حرفاش بهم گفت که چند ماه پیش از جایی که دخترش رو نگه میداشتن باخبر میشه و یه شب که هوشنگ خارج از کشور بوده میره تا دخترشو ببینه،اما اونا به هوشنگ خبر میدن و هوشنگ هم یه نفرو میفرسته و همونجا اینقدر مهتابو میزنه تا از حال میره،مهتاب گریه میکرد و میگفت جلوی چشم دخترش کتکش زدن،بعد از اونم هوشنگ جای بچه رو عوض کرده و دیگه خبری از دخترش نداره،داشتم با خودم فکر میکردم که پدر حامد کی رو فرستاده سراغ مهتاب؟
مهتاب میگفت یه مرد جوون و تقریبا هیکلی بود…
خدای من…نه…
امکان نداشت…
یادم اومد که دقیقا چند ماه پیش اوایل بارداریم بود که یه شب حامد به بهانه ی کارگرای ساختمون میره بیرون و خیلی دیر برمیگرده خونه
وقتی ام که برگشت پریشون و کلافه بود…
یعنی اون همون شب بود؟که پدر حامد،حامد رو میفرسته سراغ مهتاب تا کتکش بزنه؟
نه…امکان نداشت…
یعنی اون مرد حامد بود؟حامد کریمی،پسر هوشنگ کریمی و همسر من؟!
حامدِ من چه جوری میتونست اینکارو کنه؟
پس حامد هم از قضیه خبر داشت اما به من چیزی نگفته بود،اونم در حق مهتاب ظلم کرده بود،در حق یه مادر تنها و بی پناه که فقط میخواسته دخترشو پیدا کنه
مگه مهتاب چه گناهی داشت که حامد جلوی دختر کوچیکش اینقدر کتکش زده تا از حال رفته؟…
جلوی دخترش…
دختر زیبایی که حدودا ١١،١٠ سالشه…
و حامد رو دیده…
اون دختر…؟
از جام پریدم و بلند گفتم:شـــادااااااب!!!
دختر کوچیک و زیبایی که دو ماه تموم کابوس شبای من شده بود
میدونستم که اون دختر یه ارتباطی با ما داره اما سعی کرده بودم فراموشش کنم
آره…شاداب دختر مهتابه
اون شب شاداب، حامد رو در حال کتک زدن مادرش دیده و بعد از بیهوش شدن مهتاب فکر کرده که مادرش مرده
واسه همین اون روز وقتی تو رستوران حامد رو دید میگفت شوهرت مادرمو کشته
خدای من…دارم دیوونه میشم…حامد من…چشم عسلی من…اونم توی این بازی کثیف بوده…
حامد برای من مثل یه کوه قدرتمند بود و افکارم شده بود یه تیشه ی بزرگ برای از بین بردنش
میخواستم تا آخر داستانو بفهمم،برای اینکه همه چی رو به حامد بگم زود بود
اول از همه باید به مهتاب کمک میکردم تا شاداب رو پیدا کنه
این داستان مثل یه جورچین بود که من سعی کرده بودم همه ی تیکه هاشو پیدا کنم و کنار هم بزارمشون
اما هنوز یه تیکه مونده بود
کسی که همه ی این اتفاقا تقصیر اون بود
هوشنگ کریمی!
باید حرفهای اون رو هم میشنیدم که چرا با مهتاب و دختر خودش اینکارو کرده
✅قسمت پانزدهم
مثل همیشه بعد از تموم شدن کارم توی مطب،حامد اومد دنبالم
احساس بدی داشتم اما نمیتونستم حرفی بزنم
حامد متوجه ی تغییرات رفتارم شده بود
همش برمیگشت و نگاهم میکرد
میپرسید چی شده؟چرا توی خودتی؟
مجبور شدم خستگی و زیادی مراجعه کننده ها رو بهونه ی حال بدی که داشتم کنم
ولی حامد همش نگران بود،فکر میکرد علایم افسردگیم دوباره برگشته
دستام مثل یخ سرد شده بود و گوشه ی پیشونیم نبض میزد
سردرد وحشتناکی داشتم
هضم این مسایل برام سخت بود
از طرفی هم به محبت های حامد جوابی نشون نمیدادم
وقتی رسیدیم خونه بدون هیچ حرفی رفتم توی تخت خواب تا بخوابم
اما فکر مهتاب نمیذاشت
بعد از چند دقیقه حامد هم اومد که بخوابه
چشمامو بستمو خودمو زدم به خواب
حوصله ی حرف زدن نداشتم
دستای حامد شروع کردن به نوازش موهای بلند و مشکی من
حتی وقتی خواب بودم هم بدون هیچ توقعی بهم محبت میکرد
من عاشق حامد بودم و هستم
حتی اگه بدترین مرد دنیا بود اما من بازم میپرستیدمش
حامد سرمو بوسید و خوابید
ولی من تا صبح بیدار بودمو فکر میکردم
حس کنجکاویم نمیذاشت که بیخیال بشم
اونم حالا که رد پای مرد زندگیم توی ماجرا بود
فقط سه،چهار ساعت تونسته بودم بخوابم و وقتی از خواب بیدار شدم
فهمیدم که حامد رفته سرکار
با ماتیک قرمز برام روی آینه نوشته بود:
مثل فرشته ها خوابیده بودی
دلم نیومد بیدارت کنم
مواظب خودت باش آرااامِ جانم “حامد”
سریع حاضر شدم و از خونه اومدم بیرون
خدارو شکر خیابونا خلوت بود و زود رسیدم جلوی مطب
امروز با مهتاب وقت مشاوره داشتم
اما دیگه حرفی نمونده بود،اون همه ی داستانو واسم تعریف کرده بود
دوباره ماشینو روشن کردمو رفتم سمت دفتر پدر حامد
توی راه به مستانه زنگ زدمو گفتم به همه ی مراجعه کننده ها بگه که من امروز مطب نمیام و یه وقت دیگه بهشون بده
با سرعت زیادی داشتم رانندگی میکردم تا هرچه سریعتر برسمو این داستانو تموم کنم…