رمان آنلاین آرزویم رویاست

فهرست مطالب

ارزویم رویاست داستانهای نازخاتون رمان آنلاین سعید بیاتی

رمان آنلاین آرزویم رویاست 

نویسنده :سید سعید بیاتی

فصل اول نگـاه هـای انـدوه بـارش بـه سـوی سـاحل بـود وبغـض گلـویش را مـی فشـرد.تنهـا سـاحل را نظـاره گـر ب ـود ودر حالـت طبیعـی خـود نبــود.آن قــدر گری ـه کــرده بــود کـه دیگـر از چشــمانش اشـک جـاری نمـی شـد.مـوج هـای سـاحل پاهـایش را لمـس مـی کــرد وانــدوهش را بــه ســوی دریــا مــی بــرد.همــان چنــان کــه هم ـین ط ـور خیـره مانــده ب ـود احسـاس مــی کـرد دیگـر دنیــا تمـام شـده واو ب ـه آخـر خ ـط رسـیده ،از دسـت روزگـار عاصـی شـده بـود.تنهـا سـخنی کـه بـر زبـان مـی آورد ایـن بـود:چـرا منـو تنهــ ـا گذاشــ ـتنی؟!چــ ـرا تقــ ـدیر مــ ـن ایــ ـن جــ ـوری رقــ ـم خورد؟دیگــه نمــی تــونم ایــن راه رو بــدون تــو ادامــه بــدم.در حـالی ایـن جمـلات را بـر زبـان مـی آوردقطـرات اشـکش جـاری مـی شـد ونمـی توانسـت دردش پنهـان کنـد.آه رویـای مـن کجـا رفتی .مـن چطـوری بعـد از تـو زنـدگی کـنم.نـه نـه نمـی تـونم.بـه سـوی دریـا روانـه شـد تـا خـود را بـه مـوج هـایش ملحـق کنـد ودر اعمـاق دریـا آرام گیـرد.همـین طـور کـه مـی رفـت احسـاس مـی کـرد ب ـه رویـایش نزدیـک مـی شـود.ب ـرادرش وقتـی او را دیــد ســریع دویــد تــا او را از ایــن کــار منصــرف کنــد.وقتــی خــود را بــه او رســاند کــه بیهــوش شــده بــود.ســریع او را بــه بیمارســتان محلــی بــرد .از آن جــا بــه منزلشــان تلفــن کــرد ومــادرش گوشــی را برداشــت.ســعید در حــالی کــه گریــه مــی کـرد بـه مـادرش گفـت کـه بـه بیمارسـتان بـرود.مـادرش وقتـی دلـیلش را پرسـید سـعید چیـزی نگفـت.پ ـدرش نیـز از سـرکار آمـــد وحـــال زنـــش را مســـاعد نمـــی دیـــد.از او قضـــیه را فهمیــد.ســه ســاعت گذشــت تــا ایــن پــدر ومــادر افشــین رســــیدند.مــــادرش فریــــاد کنــــان پســــرش را صــــدا مــــی کـرد.افشـین مـن کجاست؟افشـین مـن کجاست؟سـعید گفــت کــه هــیچ اتفــاق خاصــی بــرای افشــین رخ نــداده وتنهــا کمــی حـالش بهـم خـورده واز پـدرش خـواهش کـرد کـه مـادر بـه اتـاق انتظـار ببـرد.سـعید دکتـر را دیـد کـه از اتـاق افشـین بیـرون آمـد سـریع بـه طـرفش دویـد واز حـال بـرادرش پرسـید ودکتـر در حـالی کـه لبخنـدی بـه لـب داشـت گفـت:حـالش خـوب اسـت وبایـد مراقـب باشـید کـه تحـت شـرایط هیجـان واسـترس قـرار نگیـــرد.ســـعید بســـیار خوشــ ـحال شـــد وازدکتـــر تشــ ـکر کـرد.مـادر جـان حـال افشـین خـوب اسـت ونگـران نباشـد.مـی خــواهم پســرمو ببیــنم وســعید از پرســتار خواســت کــه اجــازه ملاقـات بدهـد.پرسـتار آنهـا را ب ـه اتـاقی کـه افشـین بسـتری شــده بــود هــدایت کــرد.مــادرش وقتــی پســرش را روی تخــت دید بـه گریـه افتـاد.مـادر جـان حالـت خوبـه؟چرا ایـن کـارورا بـا خــودت مــی کنی؟فکــر نمــی کنــی مــادرت از غــم وغصــه مــی میره؟سـوزی از دل مـادر مـی آمـد ول ـی قلـب افشـین سـوزناک تـر از قلـب مـادرش ب ـود.ب ـا صـدای بلنـد فریـاد کشـید:بریـد بیـرون نمـی خـواهم ببینمتـون.سـعید بـه پـدرش اشـاره کـرد کـه مــادرش را بــه بیــرون ببــرد.ســعید بــا تبســمی بــه افشــین گفـت:تـو نبایـد ایـن حرفــو مـی زدی کـه باعـث ن ـاراحتی آنهــا بشــی.افشــین کــه بســیار عصــبانی شــده بــود گفــت: پــس نــاراحتی مــن بــرات مهــم نیســت.چــرا نمــی ری تنهــام بــذاری ؟اشـک در چشـمان سـعید ج ـاری شـد ن ـه ب ـه ای ـن خ ـاطر کـه افشـین او را ناراحـت کـرد بلکـه بـه خـاطر غـم افشـین.چطـور مـی توانسـت بعـد از رویـا زنـدگی آرامـی داشـته باشـد.رویـایی کــه تمــام عمــرش بــود وحتــی بــرای لحظــه ای نمیتوانســتند از هـــم دل بکننـــد.انگـــار کـــه قلـــب ایـــن دو عاشـــق یکـــی بودنــد.ســعید کــه نگــران حــال مــادرش نیــز بــود از پــدرش خـواهش کـرد کـه او را بـه منـزل ببـرد تـا افشـین را بـه خونـه بیـاره.افشـین کـه انگـار نمـی خواسـت از تخـت بیمارسـتان جـدا شـود بـه اصـرار بـرادرش ناچـار شـد تـا همـراه او از بیمارسـتان خـارج شـوند.افشـین بـاورش نمـی شـد کـه زنـده مانـده باشـد وآرزوی مــرگ دوبــاره خــود را داشــت.ســعید بــاز مــی ترســید کـاری دسـت خـودش بدهـد بنـابراین بـه او پیشـنهاد داد تـا بـه خانـه اش بیـاد.بـا اصـرار او افشـین بـه خانـه آنهـا آمـد.زنـگ در کــه شــنیده شــد مینــا در را بــاز کــرد واز دیــن ســعید کنــار افشـین بسـیار تعجـب کـرد زیـرا افشـین دو سـال بـود کـه حتـی یـک بـار بـه خانـه آنهـا سـر نـزده بـود.مینـا بـه آنهـا خـوش آمـد گفــت وســعید همــراه افشــین وارد پــذیرانی شــدند.ســعید بــه مینـا گفـت:عـروس خـانم بـرای ناهـار چـه داره؟مـن کـه اینقـدر گرســنه ام کــه هــر چــی باشــد حاضــرم یــک لقمــه قــورتش ب ـدم.مینـا کـه سـینی چ ـایی در دسـتش ب ـود گفـت:هنـوز بای ـد شـــکمتو صـــابون بزنـــی وبعـــد از گفـــتن ایـــن حـــرف وارد آشـپزخانه شـد .افشـین همـین جـور سـاکت شـده بـود وانگـار کســی کنــارش نباشــد در فکــر فرورفتــه بــود.ســعید کــه مــی خواســت شــادی را دوبــاره بــه او برگردانــد وبارهــا تلاشــش را کـرده بـود بـه افشـین گفـت:چـرا سـاکتی ؟یـه حرفـی بـزن .ولـی انگـار افشـین متوجـه صـحبت او نشـده بـود.سـعید بـا صـدای بلنـد گفـت:تـو کـدوم دنیـا سـیر مـی کنـی.اگـه جـای بـدی نیسـت مارو هـم ببـر.افشـین یـک بـاره سـرش را بلنـد کـرد و بـه سـعید گفــت:متاســفم کــه متوجــه صــحبتت نشــدم چــی داشــتی مــی گفتی؟هیچــی مــی گفــتم پرنــده خیالــت کجــا رفتــه وتــو کــدوم دنیــــا ســــیر مــــی کنــــد.افشــــین بــــا صــــدایی غمنــــاک گفـت:دنیا؟دنیـای مـن بـدون رویـا خـراب شـد .تـو کـدوم دنیـارا مـــی گـــی .دنیـــایی کـــه فقـــط دو مـــاه طـــول کشـــید وبعـــد خـداحافظی کـرد.بغـض گلـوی افشـین را گرفتـه بـود واشـک از چشــمش جــاری مــی ریخــت.واقعــا ســعید نمــی دانســت چــه بگویـد.حـق را بـه افشـین مـی داد.سـخت بـود داغ عزیـزی کـه همـه دنیـای افشـین ب ـود.سـعی مـی کـرد او را دل ـداری بدهـد امـا چـه فایـده کـه میدیـد ب ـرادرش هـر روز شکسـته تـر مـی شـود.ازدواجـی کـه هنـوز دو مـاه از آن نگذشـته بـود کـه بـا یـک حادثـ ـه دنیـ ـای افشـ ـین را پاشـ ـاند.چطـ ـور مـ ـی توانسـ ـت آرام بگیـرد در حـالی کـه قلـبش پـاره پـاره شـده بـود وبـه جـز سـیاهی رنــگ دیگــری نداشــت.افشــین بــاز بــه فکــر فرورفــت وبــه خـاطرات کمـی کـه بـا رویـا سـپری کـرده بـودمی اندیشـید.رویـا کجـا داری مـی ری مـن خسـته شـدم ؟آخـه مـنم آدمـم ؟پسـر خـوب بایـد در زنـدگی سـریع دویـد تـا بـه هـدف رسـید.مـن تـورا بـه خـاطر همـین انتخـاب کـردم.افشـین رو بـه رویـا گفـت:دختـر به خـاطر همـین کـارات بـو کـه بـه دلـم نشـتی والاچیـزی دیگـری نداشـتی کـه جـذبم کنـد.یعنـی فقـط بـه خـاطر همـین چیـز.خیلـی از دســتت ناراحــت شــدم.مــن مــی رم خــودت بعــدا بیــا.رویــا دوســـتت دارم.دوســـتت دارم.دوســـتت… بـــا شـــنیدن صـــدای مینـا کـه مـی گفـت پـس منتظـر چـی هسـتی آقـا افشـین روبیـار آشــپزخونه داره غــذا سـرد مـی شــه.افشـین ی ـک دفع ـه از جــا ش برخاسـت.سـعید تعجـب کـرد.فکـر کـرد بـا درخواسـت مینـا مـی خواهـد بـه طـرف آشـپزخونه بـره ولـی بـه طـرف در خروجـی رفــت.ســعید صــدا زد :افشــین کجــا داری میری؟صــدایی از افشــین در نیامــد وتنهــا یــک صــدا بــه گــوش مینــا وســعید مینــا کــه کمــی ناراحــت شــده ” صــدای بســته شــدن در رســید” ب ـود رو بــه سـعید کــرد وگفـت :بــرو دنبــال آقـا افشـین ببــین کجــا داره مــی ره.ســعید بــدون ایــن کــه کفشــی هــم بپوشــد سـریعا بـه دنبـال بـرادرش رفـت.وقتـی از در خـارج شـد افشـین را ندیـد.چـه طـور در ایـن زمـان کـم تونسـته بـود از اونجـا دور بشـه.ناگهـان چشـمش بـه گوشـه دیـواری کـه مقابـل منزلشـان بــود افتــاد.افشــین؟!تــو چــرا ایجــا نشستی؟افشــین جــوابی نـداد.او خـودش افشـین را بـه خانـه بـرد.مینـا بـا دیـدن بـرادر سـعید خوشـحال شـد.سـعید بعـد از ایـن کـه ناهار،سـعی کـرد افشــین را روبــروی پــارکی کــه مقابــل ساختمانشــان بــودببرد ولــی افشـ ـین از او خـ ـواهش کـ ـرد کـ ـه او را بـ ـه منـ ـزل خـ ـود برسـاند.سـعید مـی دانسـت کـه اگـر افشـین تنهـا بمان ـد ب ـاز ممکنــه بلایــی ســر خــود بیــاره .از او خــواهش کــرد کــه در منزلشــان بمونــه ولـ ـی افشـ ـین اصـ ـرا رکـ ـرد کـ ـه بــه منـ ـزل رویـایش کـه اکنـون تنهـا خیـالش بـا اوهمـراه بـود ببـرد.سـعید دیگــر ســعی نکــرد او را قــانع کنــد. وبــا ماشــینش او را بــه خانـه اش بـرد.فاصـله خانـه آنهـا بـا منـزل رویـا زیـاد نبـود.ایـن تنهـا خـاطره ای ب ـود کـه از رویـا مان ـده ب ـود ومـی توانسـت آن را لم ـس کنـد.ب ـا رسـیدن او بــه در منـزل ســعید خواسـت کــه کنـارش بمانـد.ول ـی افشـین بـا حالـت عصـابی کـه خـودش هـم نفهمیـــد گفـــت:دیگـــه نمـــی خـــوام هـــیچ کـــدوم از شـــمارو ببیـنم.همتـون بریـد جهـنم.سـعید کـه انتظـار چنـین واکنشـی را از بــرادرش نداشــت هــیچ جــوابی نــداد زیــرا مــی دونســت کــه داغ بـرادرش آن چنـان بزرگـه کـه حتـی ب ـرادرش را نیـز دشـمن خـود مـی پنـدارد.سـعید فقـط از او خـواهش کـرد کـه هـر موقـع احتیـاجی بـه او داشـت بهـش زنـگ بزنـه. افشـین بـدون ایـن ببـه او جـواب دهـد وارد خانـه رویـا شـد.سـعید نمـی دانسـت چکـار کند؟نکنـد بـازم بلایـی سـر خـودش بیـاره وبـا همـین فکرهـا بـه راه افتاد.بـه مینـا زنـگ زد کـه امشـب نمـی توانـد بـه خانـه بـرود وقــرار اســت در شــرکت قــرار دادی بــا یکــی از شــرکت هــای خـارجی بسـته شـود وبایـد در آنجـا حضـور داشـته باشـد.مینـا قصـد داشـت بـه خونـه پـدر ومـادر سـعید بـرود ولـی سـعید بـه او گفتـه بـود کـه بایـد در خونـه بمونـه.سـعید کـه بـا عجلـه وارد شــرکت شــده بــود بــه خــانم کاوســی گفــت:مهمانــان تشــریف آورده انـد وخـانم کاوسـی پاسـخ داد کـه خیلـی وقـت اسـت کـه منتظـر شـما هسـتند.بع ـد از چهـا ر سـاعت سـرانجام دراتـاق ب ـاز شــد ومهمان ـان خــارجی خ ـارج شــدند .سـعید کــه خســته شـ ـده بـ ـود بـ ـه خـ ـانم کاوسـ ـی اشـ ـاره کـ ـرد کـ ـه مـ ـی توانـ ـد برود؟ســعیدروی صــندلی خــود بــه خــواب رفــت.امــا ســاعت ۳۰٫۳بـــود کـ ـه موبـ ـایلش یزنـ ـگ خـ ـورد وسـ ـعید بـــا حـــالتی خوابیـده گوشـی را برداشـته وصـدای مینـا پـدرش را شـنید کـه بـــا نگرانـــی مـــی گفـــت :افشین؟افشـــین تـــو خونـــه رویـــا نیسـتش!بـا ایـن صـدا سـعید بـا عجلـه بـه طـرف ماشـین رفتـه و راهـی خونـه همسـر افشـین شـد.واقعـا افشـین نبـود.کجـا مـی تونسـته بره؟سـعید بـا حـال نگرانـی در جسـتجوی ب ـرادرش ب ـه همـه جـا سـر مـی زد.از بیمارسـتانها تـاکلانتری هـا.امـا هـیچ خبـــری از افشـــین نبـــود.خـــدای مـــن یعنـــی افشـــین مـــن کجاسـت؟این صــدای مـادرش بــود کــه بــه گریــه وزاری افتــاده بـــود.ســـعید جـــان بروبرادرتـــو پیـــدا کـــن ،ممکنـــه بلایـــی سـرخودش بیـاره.مـادر جـان نترسـید هـیچ مشـکلی بـراش پـیش نیومـده.مـن همـه جـارو گشـتم ولـی هـیچ جـا نبـود.سـعید بـاز ماشـین رو روشـن کـرد تـا بـه همـراه پـدرش بـه دنبـال افشـینی برونـد کـه معلـوم نیسـت کجاسـت.مینـا هـم از ایـن موضـوع بـا خبـر شـده ب ـود.ب ـه فکـرش رسـید کـه شـاید سـر مـزار رویــا باشــد.بــه ســعید زنــگ زد وایــن موضــوع را بــه او گفــت.مینــا درسـت فکـرده بـود.افشـین کنـار قبـر رویـا نشسـته بـود وفقـط گریـه مـی کـرد.سـاعت حـدود ۳۰٫۷دقیقـه بـود کـه سـعید بـه همـراه پـدرش بـه قبرسـتان رسـیدند.سـعید جـان بـرو وبـرادرت را بیـار مـی دون ـم اگـه مـن بیـام بیشـتر زجــرش مـی دم چ ـون فکــر مــی کنــه مــن تــو اتفــاقی کــه بــرای همســرش افتــاد مقصـــرم.پـــدر جـــون هرگزافشـــین ایـــن فکـــرو نکرده،شـــما هرگـز نبایـد خودتونـو ناراحـت نکنیـد.اون فقـط یـک حادثـه بـود وبــس.ســعید بــا گفــتن ایــن جملــه بــه طــرف افشــین کــه در گوشـه ای تنهـا نشسـته ب ـود رفـت وب ـا صـدایی آرام گفـت:اون روزی کـه بـا رویـا ازدواج کـردی را یـادت مـی یـاد.رویـا بـه مـن یـک چیـز گفـت کـه نمـی تـونم اینـو ازت مخفـی کـنم.حـالا اگـر مـی خـواهی اون رازو بهـت بگـم بایـد همـراه مـن بیـای .افشـین بـا ایـن جملـه بـی اراده برخاسـت.سـعید تـو چـی مـی دونی؟رویـا بهــت چــی گفت؟ســعید بــا لبخنــدی در حــال دور شــدن از او بـود.رویـا چـه چیـزی بـه او گفتـه بـود کـه سـعید در ایـن زمـان مـی خواسـت آن را بـازگو کنـد.افشـین تـا کنـار ماشـین دنبـال سـعید آمـد.بـا دیـدن پـدرش خواسـت راهـش را کـج کنـد ولـی ســعید خــواهش کردســوار ماشــین شــود.بــه اصــرار ســعید وبـــرای دونســـتن اون راز جـــواب ســـعید را مثبـــت داد.در راه سـکوت ب ـین پسـران وپـدر برقـرار شـده بـود انگـار ب ـرای هـم غریبـه بودنـد.سـعید یـک دفعـه رو بـه افشـین کـرد وگفـت:تـو مـــی دونـــی تـــا حـــالا بهـــت دروغ نگفـــتم قبـــول داری یـــا نه؟افشــین بــا تکــان دان ســرش صــحبتش را تائیــد کــرد.او بــرادرش را خــوب مــی شــناخت ومــی دانســت کــه تــا زمــان ازدواجشـ ـان کـ ـه بـ ـاهم دیگـ ـه بودنـ ـد دروغـ ـی از او نشـ ـنیده بــود.ســعید ادامــه داد.روزی کـ ـه مــن پــیش تــو وهمســرت بــودم.همســرت بــه مــن رازی را گفــت کــه میخــوام همــین الان بگــم چــون مجبــورم.اون گفــت:دوســت دارد همیشــه افشــین خوشـــحال باشـــد.اون گفـــت اگـــه مـــن نتونســـتم بـــرادرت رو خوشــبخت کــنم بایــد خوشــبختی بــرادرش کــس دیگــه ای پــر کنـد.تـو وهـیچ کـس مسـئول اون حادثـه نیسـتید.حتـی اگـه اون اتفـاق بـد نمـی افتادرویـا ازت خـداحافظی مـی کـرد.افشـین بـا صـدایی بغـض کـرده وگریـه وار گفـت:منظـورت چیـه؟یعنی چـی کــه بایــد خــداحافظی مــی کــرد؟!افشــین بــزار حقیقــت رو بگــم.او ســرطان داشت؟سرطان،ســرط…یعنــی تــو داری دروغ میگـی.ماشــین رونگــه دار.مــی خــوام پیــاده بشــم.گفــتم نگــه نـدار.سـعید بـا حالـت عصـبانی گفـت:تـو چـرا حقیقـت رو قبـول نمـــی کنی؟چرا؟افشـــین بـــا حـــالتی کـــه از خـــود بـــی خـــود شــودفریاد زد :کــدام حقیقــت؟من الان فقــط مــی دونــم کــه رویـای مـن از دسـت رفتـه ومـن مقصـر اصـلی ام.پـدرش بـااین جملــه بــا ایــن کــه پســرش همســرش را از دســت داده بــود کمــی آرام گرفــت.بعــد از اون اتفــاق فکــر مــی کــرد افشــین اونــو مسـئول مـرگ روی ـا بدون ـه ولــی حقیقـت امـر رو از زبــون خــود افشــین شــنید.ســعید کــه مــی خواســت او را آرام کنــد تسـلیم خشـم وغضـب افشـین شـد.دیگـه کـار از کـار گذشـته بــود ورویــای افشــین در زیــر خــاک مــدفون شــده بــود.دیگــه حتـی صـحبت سـعید هـم درسـت بـود رویـای او بـر نمـی گشـت و به خـواب ابـدی رفتـه بـود.افشـین بـه سـوی جـاده رفـت وماشـینی بـه او زد ولـی آسـیبی بـه او نرسـید و در حـالی کـه پـدر وسـعید او را بــه بیمارسـتان مـی برن ـد صــدای ضــعیفی از زب ـون او مــی اومــد:رویــا،رو…بــالخره از ایــن اتفــاق ســه روز گذشــت امــا بــرای خــانواده صــدری انگــار هــزاران روز بــود.فشــین بعــد از سـه روز ب ـه هـوش آمـد وب ـه بخـش منتقـل شـد.سـعید همـراه مینـا نیـز بـه ملاقـات او آمـده بودنـد.افشـین بـا دیـدن سـعید قصـد بلنـد شـدن از تخـت را داشـت کـه سـعید بـه او گفـت:آرام باشــد.اولــین جملــه افشــین ایــن بود؟ســیعد جــان حقیقــت رو بهــم بگــو.ایــن مــی تونســت یــه نشــونه خــوبی بــرای ســعید وخـانواده صـدری باشـد.چـون بـاگفتن حقیقـت شـاید کمـی آرام مــی گرفــت.ســعید بــا لبخنــدی جــواب داد:بــرادر جــون آرام ب ـاش.تـو بایـد اسـتراحت کنـی ،قـول مـی دم اگـه زودت ـر خ ـوب شــدی بهــت بگــم.قــول مــی دم.بــا گفــتن ایــن جملــه افشــین کمـی از اضـظرابش کـم شـد.سـعید دیـد کـه پـدرش کنـار در ایسـتاده، بـه پـدرش گفـت:چـرا نمیـای تـو.صـدای افشـین بـود کــه شــنیده شــد وباعــث شــد پــدرش از آمــدن بــه داخــل اتــاق امتنــاع کنــد”آقــای صــدری بفرمائیــد تــو ،ایــن صــحنه کــه پســرت روی تخــت بیمارســتان افتاده،لــذت بخشــه.ســعید بــا نــاراحتی ســخن او را قطــع کــرد و بــه طــرف پــدرش کــه از بیمارسـتان خـارج مـی شـد رفـت.پـدر جـون کجـا داری میـری بـه خـدا افشـین منظـور بـدی نداشـت.پـدرش بـا گریـه شـدید رو بـه ســعید کــرد وگفــت:ســعید بگــو ببییــنم مــن تــو اون حادثــه مقصـر بـودم یـا نـه؟حقیقت رو بگـو.پـدر جـون مـن قـبلا نیـز بـه شــما گفــتم کــه هــیچ کــس مقصــر نیســت وهــزار بــار هــم بپرسـید بهتـون مـی گـم .هـیچ کـی مقصـر نبـوده.افشـین حالـت عصــبی داشــته وتقصــیری نــداردچون همســرش رو از دســت داده،مـن خـواهش مـی کـنم نریـد.پـدرش کـه سـوار ماشـین شـد ودر حـال رفـتن ب ـه سـعید گفـت:بگـو مـن هـیچ وقـت مسـئول مــرگ همســرت نبـ ـودم.هــر وقـ ـت قبــول کــرد مــن اونــومی بیـنم.سـعید کـه عصـابی نشـده بـود بـه طـرف بیمارسـتان رفـت و وقتــی مــی خواســت بــا افشــین صــحبت کنــه دیــد تــو اتــاقش نیســت.تعجــب کــرد و بــه طــرف مینــا رفــت وگفــت:افشــین کجاســت .تــو اتــاقش نبــود.مینــا جــواب داد کــه بــرای تســویه حسـاب بـه صـندوق رفتـه.بـرای تسـویه حسـاب.دیـد کـه افشـین بــه طــرف در خروجــی بیمارســتان مــی رود ســریع بــه دنبــال او رفـــت وگفــــت کجـــا داری میـــری ؟تـــو کـــه حالـــت خـــوب نشـده.افشـین بـا صـدایی خنـدان گفـت:مـن کـه خـوبم تـو بایـد حقیقــت رو بهــم بگــی چــون قــول داده بــودی.اصــرا ر ســعید بـرای بازگردانـدن او بـه بیمارسـتان بـی فایـده بـود چـون هـر چـه تـ ـلاش کـــرد نتونسـ ـت.افشـ ـین صـ ـبر کـــن حـ ـالا کجـ ـا داری ســــعید ” جهــــنم میری؟تنهــ ـا یــــک واژه از افشــــین شــــنید” ســردوراهی قـ ـرار گرفتــه بــود.رهــایی افشــین یــا دنبـ ـال او رفتن.امـا افشـین بایـد در تنهـایی فکـر مـی کـرد ومـی دیـد کـه اطرافیـانش نیـز بـه او دلبسـته انـد وبـا رفـتن رویـا تنهـا نمانـده بـود.سـعید بـه دنبـال مینـا رفـت تـا او را بـه خونـه برسـونه.بعـد از ایـن کـار او بـه خونـه پـدرش رفـت تـا بـا کمـک آنهـا راه چـاره ای بیندیشـد.وقتـی ب ـه آنجـا رسـید کـه شـب شـده بـود.بسـیار تعجـب کـرد چـون افشـین درکنـار درمنـزل پـدری اش نشسـته “تــو…ســعید مــن اومــدوم حقیقــت رو از زبونــت بــود”افشــین بشـنوم.ببیـین افشـین مـی خـواهم بگـم….هیچـی نگـو مـن فقـط مــی خــواهم حقیقــت رو بشــنوم.ســعید گفــت:فقــط در کنــار پـدرمون مـی تـونم بگـم.افشـین بـااین کـه نمـی خواسـت پـدرش را ببینــ ـد ولــــی مجبــــور بــ ـود.هــــر دو وارد منــــزل صــــدری شـدند.پـدر بـا دیـدن فرزنـدش انگـار هـزار دنیـا را بـه او داده انـد بـه طـرفش رفـت ولـی افشـین تمـایلی نداشـت تـا در آغـوش پـدر جـای گیـرد.سـعید کـه مـی دیـد پـدرش غـرورش شکسـته شده بـود بـه آرامـی بـه افشـین گفـت:اون پـدر ماسـت ومـا نیایـد بـی احترامـی کنـیم.مـادرش نیـز بـه گریـه افتـاد.پسـر جـون چـی بـه سـرت اومـده کـه غـرور پـدرت رو مـی شـکنی.او تـورو بزرگـه کـرده واگـه اون نبـود تـو ح ـالا اینجـا نبـودی.سـعید ب ـرای آرام کـردن مـادرش گفــت:افشـین منظـوری نداشـت فقـط ایـن پسـر فکــ ـر مــ ـی کنــ ـه کــ ـه از مــ ـنم بزرگتــ ـر شــ ـده وغــ ـرورش شکسـته.ایـن جملـه آخـر چهـره پـدر ومـادرش را خنـدان تـر نشــان داد.افشــین بشــین.ببیــنم ایــن خــواهر منــه هنــوز تــو دانشـگاهه؟کی دانشـگاهش تمـام مـی شـه تـا بـه خونـه بخـتش بفرســتیمش.شــبنم کــه در آشــپز خونــه مشــغول آمــاده کــردن بسـاط شـام بودبـا شـنیدن صـدای سـعید وغیبـت او از آشـپزی دسـت کشـید وبـه پـذیرایی آمـد.هـی داری راجـع مـن چـی فکـر مــی کنی؟خــودت زود ازدواج کــردی مــی خــوای مــنم از دســتت خـلاص کنـی.فکـر کـردی مـن تـو را رهـا مـی کـنم.تـا تـورو دق نــدم از ایــن خونــه نمــی رم.بــا ایــن حرفــای او همــه بــه جــز افشـین خندیدنـد.شـنبم ببـین بـرادرت اومـده چـرا سـلام نمـی کنــی.اوه ببخشــید کــه متوجــه نشــدم.ســلام بــرادر جــون.کــی اومـدی مـن اصـلا تـورو ندیـدم.ببخشـید.افشـین ب ـا ایـن کـه ناراحـت بـود ولـی جـواب سـلام اورا داد وگفـت:بیـا بشـین کنـار مـــن.افشـــین واقعـــا از بچگـــی شـــبنم را دوســـت داشـــت.او بیشـتر دوران بچگـی اش را ب ـا او سـپری کـرده ب ـود.او بـود کـه رویـا را بـه بـرادرش معرفـی کـرد وآشـنایی او بـا رویـا بهتـرین خـاطره اش ب ـود.شـنبم در یکـی از دانشـگاه هـای دولتـی درس مـــی خوانـــد.هـــم کلاســـی او رویـــا بـــود.تـــرم ۵مهندســـی کـامپیوتر.شـبنم کـه دوسـت صـمیمی رویـا شـده بـود کـم کـم رابطـه آنهـا زیـاد شـده بـود.دانشـگاهی کـه رویـا وشـبنم درآن تحصــ ـیل مــ ـی کرنــ ـد فاصــ ـله زیــ ـادی بــ ـا خونــ ـه صــ ـدری نداشــت.بعضــی اوقــات شــبنم او را بــه خانــه شــان دعــوت مــی کــرد.دریکــی از ایــن دعــوت هــا بــود کــه افشــین دلباختــه او شـ ـد.قبـ ـل ازآن افشـ ـین خواسـ ـتگاری رفتـ ـه بـ ـود ولـ ـی هـ ـیچ کدامشـان ب ـاب میـل او نبـود.رویـای او همـان رویـایی بـود کـه بـا شـبنم دوسـت بـود.او بـه شـبنم گفتـه بـود کـه پیشـنهادش را بـه رویـا بـده.شـبنم نمـی تونسـت ایـن کـار را کنـد چـون ممکـن بــود دوســتش را ازدســت بــده.بارهــا ســعی کــرد بگــه کــه ب ـرادرش اون رو دوسـت داره ول ـی جرئ ـت مـی خواسـت.افشـین خـواهش کـرد کـه ایـن کـاررا انجـام بـده.بـالاخره روزجمع ـه او را بـه خانـه شـان دعـوت کـرد تـا کـلام آخربـه زبـان بیـاره. رویـا کـــه حـــال شـــبنم را مضـــطرابه دیـــد گفـــت: چیـــزی شـــده شــبنم؟اتفاقی افتــاده؟!شــبنم :نــه چیــزی نشــده ،میخــواهم باهـات صــحبت کـنم وازت میخــوام عصــابی نشـی.خــواهش مــی کــنم حرفــامو تــا آخــر بشــنو وبعــد هرکــاری صــلاح دونســتی انجـام بـده؟اگر مـی خـواهی ناسـزا بگـی بگـو ،شـاید حـق داشـته باشــی.رویــا :منظــورت چیــه؟یعنی چـ ـی مــن بــه تــو ناسـ ـزا بگــم؟!شــبنم گفــت:میخــواهم بگــم کــه …خــوب دختــره اگــه مهـم نیسـت بعـدا بهـم بگـوو شـبنم تـو دوراهـی قـرار گرفتـه بـود کـه صـدای در اتـاق شـنیده شـد.شـبنم جـان چـرا دوسـتت رو بـه پـذیرانی نمـی یـاری مـن سـفره رو انـداختم وهمـه منـتظ شـما هسـتند.شـبنم در قلـبش از مـادرش بـه خـاطر ایـن کـار تشـکر کــرد.آه اگـه صــدای در شـنیده نمــی شـد ممکــن بــود حرفـه شـو بزنـه ورویـا را ازدسـت بـده.رویـا گفــت :مـن دیگـه بایــد بــرم .بــری ؟کجــا بری؟همــه منتظــر مــا هســتند.دیگــه مــزاحم نمــی شــم.ایــن چــه حرفیــه اگــه بــری ناراحــت مــی شــم.مــادرش از در پــذیرایی بیــرون اومــد وبــا گفــتن خــانم شـــکیبا بفرمائیـ ـد تـ ـو خجالـ ـت نکشـ ـید.مانـ ـدن اورا مســـلم کــرد.هــر دو وارد پــذیرایی شــدند وناهــار مــی خوردنــد کــه افشـین وارد اتـاق شـد..مادرجـان چ ـه قـدر دیـر کردی؟کجـا بودی؟ببخشـید هـر چـه قـدر دویـدم کـه زودتـر برسـم بـازم دیـر شــده بــود.پســرم مــا مهمــون ویــژه ای داریــم.خــانم شــکیبا دوسـت شــبنم اینجان ـد.اوه ببخشــید مــن متوجــه حضـور شــما نشــدم؟ رویــا در حــالی کــه ســر بــه زیــر داشــت .ســلام کــرد وگفـــت خـــواهش مـــی کـــنم آقـــای صـــدری؟در دل افشـــین غوغـایی برپــا بــود.آیــا شــبنم پیشــنها د ش رو ب ـه رویــا گفتــه بـود نـه چـون اگـه گفتـه بـود حـالا اینجـا نبـود.در فکـر فرورفتـه بــود کــه مــادرش گفــت:افشــین جــان چــرا تــو فکری؟غــذاتو بخـــور وافشـــین بـــا تکـــان دادن ســـرش جـــواب مـــادرش را داد.خــــانم شــــکیبا چــــرا شــــما نمــــی خــــویرد اشــــتنها نداریــد؟ممنونم مــن زیــاد نمــی تــوانم بخــورم .شــما خیلــی زحمــت کشــیدید.مــن مــزاحم شــما شــدم.خــواهش مــی کــنم ایــن حرفــارو نــزن.بعــد از ناهــار رویــا تشــکر کــرد وقصــد رفــتن داشــت.کــه مــادرش گفــت:کجــادارین میــرین تــازه مــی خواســتم برات ـون چــایی ب ـرزیم .ممنـون ولــی دی ـرم شـده بایــد بـرم.از زحمتـی کـه بـرای ناهـار کشـیدید خیلـی ممنـونم.شـبنم برای ایـن کـه مطمـئن شـود رویـا بـاز هـم خواهـد آمـد بـا صـدای بلنـد گفـت:مـادر جـون هفتـه بعـد تولـد منـه ورویـا اون موقـع هـم میـاد صـبر کنیـد.شـنیدن جملـه آخـری از زبـان شـبنم بـرای افشـــین شـــادی آور بـــود.او واقعـــا دوســـت داشـــت رویـــا را بیشــتر ببینــد وبــه چهــره اش نگــاه کنــد.چهــره ای معصــومانه کــه افشــین را دلباختــه او کــرده بــود.بعــد از خــداحافظی از رویــــا از شــــبنم ،افشــــین بــــه طــــرف خــــواهرش رفــــت و گفـت:نتونسـتی بگـی تـو قـول داده بـودی.داداش جـون بابـا مـن نمـی تـونم بگـم آخـه…در همـین فکـر بـود کـه صـدای شـبنم را شـنید:داداش جـون کجـا سـیر مـی کنـی وافشـین بـا لبخنـدی جـواب او راداد.وبـاز چهـره خـود را خشـن تـر کـرد.مـن اومـدم اینجـــا تـــا حقیقـــت رو از زبـــون ســـعید بشـــنوم.مـــن آمـــاده ام.ســعید بــا شــنیدن حــرف آخــر افشــین شــروع بــه صــحبت کـردن کـرد:شـبنم میخـواهم بـری اتاقـت میخـواهم بـا افشـین حـرف بـزنم.شـبنم کـه اشـک در بـا ایـن حـرف بـرادرش شـوکه شـده بـود گفـت :مـن ایجـا مـی مـونم پـیش بـرادرم وافشـین بـا تائیــد حــرف خــواهرش ،گفــت:نــه شــبنم هیچــی جــایی نمیــره میخـواهم همـه باشـند.ببـین مـن قـبلا نیـز بـه طـور حقیقـت رو گفـتم ول ـی میخ ـواهم جزئیاتشـو بهـت ب ـازگو کــنم.ده روزبع ـد از ازدواج شــما بــود کــه دیــدم رویــا کنــارت بســیار مضــطربه ونمــی تونســتم دلیلشــو بفهــم وبــه مــن هــم زیــاد ارتبــاط نداشت .چـون تـو شـوهر اوبـودی واگـر نیـاز بـود بایـد بـه تـو مـی گفـت.روز بعـد دیـدم رویـا بـدون تـو وارد خونـه مـا شـد وگفـت :افشــین خواســته بــره پیشــش چــون کمــی مــریض احوالــه ونتونسـت خـودش بیایـد ومـن اومـدم تـا بـا آقـای صـدری بـریم خونــه مــا.درراه کــه بــودیم.یــک دفعــه رویــا گفــت:مــن دروغ گفـتم.عصـبی شـدم وعلـت را پرسـید ورویـا شـروع بـه صـحبت کـ ـردن کـ ـرد کـ ـه ای کـ ـاش مـ ـرده بـ ـودم واون حرفـ ـارو نمـ ـی شــنیدم.کــاش مــرده بــودم.اشــک در چشــمای ســعید جمــع شـده بـود وصـحبتش را ادامـه داد.رویـا بـه مـن گفـت کـه مـن ســرطان خــون دارم.مــن نمــی خــواهم خوشــبختی بــرادرت رو ازش بگیـرم.میخـوام بگـم کـه تـو یـک جـو اونـو راضـی کنـی کـه از مـن دسـت بکشـه.خ ـانم شـکیبا شـما چط ـور تونسـتنید ب ـا احساســات بــرادر مــن بــازی کنیــد.شــما چــرا قبــل از ازدواج ایـن موضـوع را بهـش نگفتین؟چ ـرا .فکـر مــی کنـی مـن مـی دونســتم.متاســفانه مــن همــین دیــروز متوجــه شــدم .دیــروز کــه کمــی حــالم بــه هــم خــورد افشــین منــو بــه بیمارســتان بـرد.دو سـاعتی اونجـا بـودم کـه دیـدم دکتـر بـا حـالتی مضـطرب وارد اتــاق مــن شــد وبــا گفــتن ایــن جملــه قلــب منــو خــونی کـرد”خـانم شـکیبا مـی خـواهم یـک حقیقـت رو بهتـون بگـم کـه نبایـ ـد هـ ـول کنیـ ـد.صـ ـلاح دیـ ـدم اول بـ ـه شـ ـما بگـ ـم واگـ ـر خواسـتید ب ـه همسـرتون هـم موضـوع را درمیـون ب ـذارم.خـانم شــکیبا متاســفانه بایــد بگــم شــما ســرطان خــون داریــد.مــن مــن …نــه نــه ایــن نمــی تونســت واقعیــت ” واقعــا متاســفم داشــته باشــه .چطــور؟ولی امــروز بــه مراجعــه بــه بیمارســتان فهمیــدم حقیقــت همــونی کــه دکتــر گفته؟ســعید بــا حالــت شـرمگین گفـت کمـن متاسـفم کـه بـه شـما تهمـت زدم.واقعـا متاســفم.خــواهش مــی کــنم آقــای صــدری بــه همســرم ایــن موضـوع را بگیـد.خـواهش مـی کـنم.چطـور مـی تونسـت شـادی بــرادرش رو بــه هــم بزنه؟نــه نمــی تــونم بگــم.بایــد خودتــون بگیـد.رویـا بـا حـالتی کـه گریـه مـی کـرد مـی گفـت:ایـن موضـوع شـاید الان بـرای افشـین زیـاد مهـم نباشـه ولـی اگـه دیـر بشـه ضـربه ای شـکننده بـه افشـین خواهـد بـود.مـن بـه ایـن موضـوع فکــر کــردم .چنــد روز گذشــت وحتــی موضــوع را بــه کلــی فرامـوش کـردم.تـا ایـن کـه تـو وهمسـرت بـرای مـاه عسـل بـه شـمال رفتیـد.دیگـه تصـیم گـرفتم بع ـد از مـاه عسـل بـه تـو بگم ونتونسـتم شـادی ایـن سـفر را بـه غـم تبـدیل کـنم.تـا ایـن کـــه اون اتفـــاق نعلتـــی افتـــاد.ای کـــاش بـــه اون ســـفر نمـــی رفتیـد.سـعید کـه آن قـدر گریـه کـرده بـود دیگـه تـوان حـرف زدن را نداشـ ـت.شــبنم کــه حــال بـ ـرادرش رو مناســب ندیــد گفــت:ســعید جــان خــواهش مــی کــنم آرام بــاش.افشــین کــه حـال سـعید رو بیشـتر خـود بـدتر مـی دیـد.رو بـه شـبنم کـرد وگفــت:شــبنم ب ـرو یــک لیــوان آب ب ـرای ســعید بیـار.شــبنم بــه طـرف آشـپز خونـه رفـت ویـک لیـوان آب آورد.دسـتان سـعید بـه لــ ـرزه افتــ ـاده بــــود وحتــ ـی تــ ـوان گــــرفتن لیــ ـوان رو هــ ـم نداشـــت.مـــادر جـــان چـــرا ایـــن قـــده خـــودت ناراحـــت مـــی کنــی.افشــین حــالا حقیقــت رو فهمیــدی .امــا چــه فایــده ای داشـت دیگـر رویـای افشـین زیـر خـاک مـدفون شـده بـود وفقـط روحـش بـا همسـرش بـود.سـعید هـم مقصـر نبـود زیـرا جرئـت گفـتن حقیقـت رو بع ـد از ازدواج ب ـه او نداشـت.افشـین ب ـدو ن ایـ ـن کـ ـه حرفـ ـی بزنـ ـد بـ ـه طـ ـرف در رفـ ـت تـ ـا کمـ ـی تنهـ ـا باشـد.افشـین کجـا داری مـی ری ایـن صـدای پـدر افشـین بـود کـ ـه تـ ـازه از سـ ـرکار اومـ ـده بـ ـود.مـ ـی خـ ـوام باهـ ـات حـ ـرف بـزنم.خـواهش مـی کـنم.افشـین مسـلما بـرای رفـتن تصـمیم جــدی داشــت امــا صــدایی او را آرام کــرد وباعــث شــد بــدون اینکــــه حرفــــی بزنــــه روی زمــــین بشــــینه.صــــدای شــــبنم “انگـار صـدای برادرجـون ب ـه خـاطر تنهـا خـواهرت بمـون بـود” رویـا را شـنیده ب ـود.وقتـی رویـا حـرف میزدصـدای شـبنم هـم همــراهش بــود.ایــن صــدای او بــود کــه افشــین را دلباختــه او کـــرد.ســـاعت ۱۰را نشـــان مـــی داد بـــااین کـــه پـــدرش مـــی خواسـت بـا او صـحبت کنـد ولـی افشـین گفـت:مـن خسـتم.اگـر مـزاحم نیسـتم مــی خ ـواهم کم ـی تنهـا باشــم.شـبنم او را ب ـه اتـــاق بـــالایی بـــرد.خـــواهر جـــون ازت ممنـــونم.مـــی تـــونی ب ـری.افشــین ب ـه اتــاقی وارد شــد کــه پیونــد زنــدگی اش در آن بـود.همـان اتـاقی کـه جـواب بلـه را از رویـا شـنیده بـود وهمـان اتــاق آشــنایی اش بــا رویــا.تنهــا در اتــاق بــه خــاطرات گذشــته فکـر مـی کـرد.جشـن تولـد شـبنم در ایـن اتـاق بـود.رویـا هـم مجبـور شـده بـود بـه جشـن تولـد او بیایـد.هـی دختـر چـرا اونجـا تنهـا نشـتی بیـا اینجـا.رویـا بیـا کنـار مـا بشـین.قـرار شـده بـود کـه شـبنم در جشـن تولـدش موضـوغ افشـین را بـه او بگـه امـا بــرای شــبنم واقعــا ســخت بــود.ممکــن بــود ایــن کــار باعــث جـدایی آنهـا از هـم شـود.امـا بـالاخره بـا اصـرارهای افشـین او قبـــول کـــرده بـــود کـــه ایـــن کـــارو بـــرای افشـــین انجـــام بـده.فـداکاری خـواهر بـرای بـرادرش بایـد اثبـات مـی شـد.بعـد از جشـن تولـد وقتـی رویـا مـی خواسـت خـداحافظی کنـد شـبنم بـا صـدای بنـد گفـت:رویـا جـون کـارت دارم وایسـا.همـه رفتنـد ج ـز رویــا وشــبنم او رو بــه اتــاق خــودش اورد.افشــین نیــز در پـــ ـذیرایی منتظـــــر جـــ ـواب شـــــبنم مونـــــد.یـــــک ســـــاعت گذشـت.افشـین تـو فکـر بـود کـه آیـا خـانم شـکیبا قبـول مـی کنـه یـا نه؟اگـه جـوابش منفـی باشـه چی؟نـه ببـین چـه فکرهـایی مــی کــنم.تــو ایــن فکرهــا بــود کــه رویــا باعجلــه از مقــابلش گذشــت وحتــی متوجــه افشــین هــم نشــد.بــا بســته شــدن در افشـین ب ـه خـود اومـد.شـبنم چ ـه خـانم شـکیبا ایـن قـده ب ـا عجلــه رفــت.جــوابش چــی بــود شبنم؟شــبنم افشــین رو آرام کـرد وگفـت:بشـین.تـو بایـد یـک حقیقـت رو بـدونی او قـبلا یـک بــار نــامزد کرده؟افشــین شــوکه شــده بــوده.اون گفــت کــه از خـــانواده فقیـــری اســـت وبایـــد تـــو خـــودت وضـــع اونهـــا را ببینـی.جـواب مسـلم افشـین بـا تاکیـد شـنیده شـد:مـن رویـا را بــا تمــام چیزهــایی کــه اتفــاق اوفتــاده وخواهــد افتــاد دوســت دارم وحاضـر نیـتم ب ـه هـیچ قیمتــی اون ـو از دســت ب ـدم.شـبنم مــی دیــد بــرادرش واقعــا عاشــق او شــده اســت.شــبنم گفــت: پــس یــک شــیرینی ازت طلبکــارم.شــادی افشــین بــا ایــن کــه جـــواب رویـــا مشـــخص نبـــود بیشـــتر شـــد.او بـــه خـــواهرش گفـــت:مـــی خـــواهم قبـــل از خواســـتگاری یـــک بـــار اونـــو ببیـنم.البتـه بـا حضـور تـو.دو روز گذشـت.شـبنم کـه تـازه وارد خونــه شــده بــود افشــین رو صــدا زد.افشــین یــک خبــر خــوب بــرات دارم.افشــین بــدون ایــن ســلامی بــه او بــده پرســید:چــه خبـری؟ببین افشـین رویـا قبـول کـرد تـورو ببینـه.مـا بـرای فـردا ،ســاعت ۴عصــر تــو رســتوران لالــه قــرار گذاشــتیم.افشــین خوشــحال شــد.و بــا گفــتن حرفــی بــا عجلــه از خونــه خــارج شـد:شـبنم ازت ممنـونم ب ـه خ ـاطر همـه چیـز.شـبنم تـا ح ـالا ندیـده ب ـود کـه افشـین ایـن قـده خوشـحال باشـه .افشـین ب ـه فروشـگاه لبـاس رفـت تـا بـرای فـردا کـت وشـلواری بخـرد.امـا چـه مـی دانسـت کـه رویـا ظـاهر آدم هـا را مهـم نمـی دون ـه؟ سـاعت ۳بـود کـه شـبنم گفـت افشـین بایـد راه بیفتـیم وانگـار کـه جـواب بلـه را قـبلا شـنیده باشـه ادامـه داد ممکنـه رویـات بپـره.باشـه الان حاضـر مـی شـم.بع ـد از خـارج شـدن از خون ـه افشـین ماشـین پـدرش رو سـوار شـدوبه طـرف رسـتوران لال ـه بـ ـه راه افتادنـــد.بـ ـه آنجـــا رسـ ـیده ولـ ـی هنـ ـوز رویـــا نیامـ ـده بـود.افشـین بـا نگرانـی رو بـه شـبنم کـرد وگفـت:نکنـه خـانم شـکیبا نیاد؟شـبنم بـا تبسـمی جـواب داد :پـرا ایـن قـده عجلـه داری یـک کمـی منتظـر بـاش عاشـق.امـا تـا لحظـه رسـیدن رویـا انگـار بـرای افشـین فـراق یعقـوب بـرای یوسـف بـود.بـا دیـدن رویـا وصـال دوبـاره شـد.شـبنم بـرای او دسـت تکـان داد ورویـا بـه آنهـا نزیـدک شـد.چطـوری رویـا ؟چـرا اینقـده دیری؟معـذرت میخـوام ؟تـو ترافیـک گیـر کـرده بـودم.افشـین بـا صـدایی زیـر لـب گفـت:سـلام خـانم شـکیبا.وجـواب سـلام را رویـا بـا همـان حالــت ســر بــه زیــری داد.بعــد از چنــد دقیقــه ای کــه ســکوت بین آنهـا حکمفرمـا بـود شـبنم بـا لبخنـدی گفـت:خـوب رویـا چـه خبرا؟رویـ ـا در جـ ـواب پاســـخ داد:هـ ـیچ خبـ ـری جـ ـز سـ ـلامتی شـما.واژه شـما کمـی شـبنم را ناراحـت کـرد ولـی چیـزی نگفـت چـون مـی دانسـت افشـین کنـارش نشـته.شـاید بـه خـاطر بـودن او بوده کـه بـه دوسـتش شـما گفتـه!!شـبنم گفـت کـه بهتـره مـن شـما را تنهـا بـذارم تـا بیشـتر بـا هـم حـرف بزنیـد.رویـا مـی واسـت اعتـراض کنـه ولـی بـا لبخنـدی کـه شـنبم زد مجبـور بـه پـذیرفتن پیشـنهاد او شـد.سـکوت .بـین افشـین ورویـا برقـرار شــد.بعــد از چنــد دقیقــه هــر دو خواســتند همزمــان صــحبت کننــد کــه باعــث خنــده هردویشــان شــد.خنــده رویــا دیــدنی بـود.افشـین در میـان تمـام دخترانـی کـه دیـده بـود رویـا رویـای دیگـری بـود.هـر دو بـه هـم تعـارف کردنـد تـا صـحبت را شـروع کننـد ولـی افشـین بـا گفـتن جملـه شـروع صـحبت را بـه خـانم شــکیبا داد.خــانم شــکیبا لطفــا بفرمائیــد.مقــدم خــانوم هــا هسـتید.رویـا کـه نمـی خواسـت آغـاز کننـده صـحبت باشـد.ب ـا شـــنیدن ایـــن حـــرف آخـــری افشـــین ســـکوت را شکســـته وگفـت:آقـا صـدری مـن همـون طـوری کـه بـه شـبنم هـم گفتـه بـودم یـک بـار نـامزد کـرده بـودم کـه بـه دلایلـی کـه اگـه لازم باشـد بع ـدا ب ـه شـما خ ـواهم گفـت.مـن وضـعیت خ ـودم را ب ـه خواهرتــان گفــتم.آیــا بــا ایــن شــرایط بــاز مــی خواهیــد همــان پیشــنهاد را بــه مــن بدهیــد؟من از خــانواده فقیــری هســتم وابتـدا مـی خـوام حقیقـت رو ب ـه شـما بگـم تـا بع ـدا پشـیمان نشـوید.مــن…افشـین صــحبت هـای خــودش رورا بــا ببخشــید کـه حرفـاتون قطـع مـی کـنم شـروع کـرد.خـانم شـکیبا شـبنم تمــام حقــایق دربــاره شــما بــه مــن گفتــه،می دانــم شــما کــی هسـتید وچـه کـاره بویـد.همـه اینهـا مـی دونـم.مـن حتـی اگـر خدای نکـرده بـدتر از اینهـا هـم بـود بـاز اگـر قـرار بـود هـزاران بــار پیشــنهاد خــودم را بــه شــما بــدهم مــی دادم.مــن مــی خـواهم بـا شـما زنـدگی کـنم.اگـه کسـی دیگـه ای جـای شـما بــود ممکــن بــود حقــایق رو مخفــی کنــه ولــی شــما صــادقانه همــه چــی رو گفتیــد.مــن بــاز پیشــنهاد ازدواج بــه شــما مــی دهـم.خـواهش مـی کـنم روی صـحبت هـای مـن فکـر کنیـد.مـن شــما را خوشـ ـبخت خـ ـواهم کـ ـرد.اینـ ـو بـ ـه شـ ـما قـ ـول مـ ـی دهــم.پــس جــواب نهــایی شــما چیــه؟رویا تــو دو راهــی قــرار گرفته بـود کـه ناگهـان شـبنم بـا گفـتن چطوریـد بچـه هـا بـه داد رویـا رسـید.ادامـه حـرفش بـای ایـن جملـه خاتمـه داد:بـالاخره مـا بایـد ایـن شـرینی رو بخـورم یـا نـه ؟آیـا رویـا شـادی را بـه قلــــب افشــــین دلباختــــه خواهــــد آورد؟!وآیــــا چهــــره او را خوشـحال خواهـد کـرد ؟رویـا در ح ـالی کـه سـرب زیـر داشـت گفـت:اگـه مـادرم اجـازه موافقـت کنـه مـن حرفـی نـدارم.افشـین واقعــا از صــمیمم قلــب خوشــحال شــد وبــی اراده بــه زمــین نشسـت وگلـی کـه همـراهش بـود را بـه رویـا تقـدیم کـرد.رویـا من تـو رو خوشـبخت مـی کـنم.رویـا عـرق کـرده بـود وبـا حـالتی مضـطرابه بـه افشـین گفـت :آقـای صـدری لطفـا پاشـید اینقـده خجـالتم ندیـد.شـبنم پـی بـه عشـق حقیقـی او بـرد.کسـانی کـه در رسـتوران نشسـته بودن ـد ب ـه خ ـاطر حرکـت افشـین بسـیار خندیدنـد.بـرای افشـین مهـم نبـود کـه دیگـران دربـاره او چـه فکــر مــی کردنــد.او بــه دنبــال رضــایت لیلــی اش بــود .چنــد روزی گذشــت ولــی خبــری از رویــا در دانشــگاه نبــود .شــبنم نگـران شـده بـود کـه نکنـه اتفـاقی بـراش افتـاده باشـه.شـبنم بـه درخانــه رویــا رفــت تــا خبــری از او بگیــره.امــا رویــا در خانــه شـان نبـود.یکـی از همسـایه هـا کـه شـبنم را در حـال در زدن دیــد بــه او گفــت کــه رویــا پــدرش را بــه بیمارســتان بــرده بـــود.چـــرا؟این ســـوالی بـــود کـــه شـــبنم وافشـــین بایـــد در بیمارسـتان جسـتجو مـی کردنــد.روی ـا ب ـا چشــمانی گریــان در کنــار تخــت پــدرش بــود.بــا دیــدن شــبنم وافشــین تعجــب کـــرد.ونمـــی دانســـت چـــه کـــار کنـــد.سـ ـلام.آقـــای صـــدری شـما…مـا دنبـال شـما بـه خونـه تـون رفتـیم یکـی از همسـایه هـــا گفـــت کـــه پـــدروتون رو اوردیـــن بیمارســـتان.رویـــا بـــا چشـمانی کـه اشـک پـرش کـرده بـود گفـت:پـدرم بایـد هـر ماهـه در بیمارسـتان دیــالیز شـود.افشــین نفــس راحتــی کشـید وبــا تبسـم بـه رویـا لبخنـدی زد وجـواب داد:خـوب انشـاء االله حـالش کــه خوبه؟بلــه .حــوالی شــب بــود .افشــین کــه چهــره رویــا را خســته مــی دیــد.رو بــه او کــرد وگفــت:خــانم شــکیبا شــما خسـته شـده ایـد بهتـر اسـت بریـد خونـه ول ـی رویـا گفـت کـه بایـد در کنـار پـدرش باشـد.افشـین مـی دونسـت کـه بایـد حـق را بــه رویــا بــده چــون پــدرش بــود کــه در بیمارســتان بســتری بـود.او بـه شـبنم گفـت کـه بایـد در کنـار رویـا بمانـد ورویـا نیـز قبــول کــرد.بــا ایــن کــه رویــا مخالفــت میکــرد ولــی بــالخره پــ ـذیرفت.افشــ ـین نیــ ـز اجبــ ـار بایــ ـد بیمارســ ـتان را تــ ـرک میکـرد.او در حـالی کـه بـه طـرف در مـی رفـت جملـه ای شـنید کـــه قلـــبش را بـــا وجـــود مشـــکلات وســـختی هـــای زیـــادش سرشـار از شـادی کـرد.آقـای صـدری ممنـونم بـه خـاطر همـه چیـــز ممنـــونم.افشـــین نیـــز بـــا روحیـــه شـــادی جـــواب او را داد.آنقــدر خوشــحال شــده بــود کــه وقتــی بیمارســتان را تــرک کـرد خـود را بـه هـوا پرتـاپ کـرد انگـار کـه جـام پیـروزی را بـه دسـت بگیـرد وآن را بـا بـالا بـردن وبلنـد شـدن بـه تماشـاگران نشـان دهـد.سـاعت حـوالی ۵٫۳شـب بودوافشـین کـه تـازه ب ـه خانــه شــان رســیده بــود تلفــن را برداشــت وبــه موبایــل شــبنم زنـگ زد وحـال پـدر رویـا را پرسیدوشـبنم کـه همیشـه روحیـه شـادی داشـت در جـوابش گفـت:واقعـا میخـوای حـال پـدرش را بـدونی یـا … افشـین حـال عصـبانی بـه خـودش گرفـت وگفـت معلومـــه کـــه میخـــوام حـــال پـــدروش را بپرســـم وشـــنیم بـــا تبمسی جواب داد که حالش خوبه. فصل دوم افشـین در همـین خـاطرات گذشـته بـود کـه صـدایی بلنـد او را این ایـن فکـر هـا خـارج کـرد.شـبنم بـود کـه بـا صـدایش فریـاد مـی زد یـک خبـر خـوش بـه خصـوص بـرای افشـین.سـعید گفـت کـه چـی شـده دختـر کلـه مـون داغـون کـردی مگـه آسـمان بـه زمـین افتـاده کـه فری ـاد مــی کنــد.کـاش اینج ـوری بــود از اون هــم بهتــر ولــی بایــد اول مژدگــانی بدیــد.مــادرش بــا نــاراحتی گفـت اذیـت نکـن افشـین زیـاد حـالش خـوب نیسـت اگـه چیـز مهمــی نیســت بعــدا بگــو بــرو اتاقــت ولــی واقعــا چــه چیــزی باعــث خوشــحالی شــبنم شــده بــود.بــالاخره شــبنم حــرفش رو زد وگفـت کـه هفتـه بعـد سـهیل بـه همـراه خـواهرش بـه ایـران میانــد.ایــن خبــر بــرای افشــین بــا وجــود نــاراحتی اش بســیار تعجـب انگیـز وخوشـحال کننـده بـد.افشـین ناخودآگـاه لبخنـدی زد وگفــت :واقعــا راســت میگــی از کجــا میــدونی .اصــلا چــرا قـبلا نگفتـی .شـبنم ب ـا چهـره ای اخمـو گفـت: اون موقـع کـه تـو تـو رویاهـات غـرق بـود مـن تـو اتـاقم بـود کـه دوسـتم ایـن خبـر را داد.مـادرش نیـز واقع ـا از صـمیم قلـب خوشـحال ب ـود کــه بیشــتر خوشــحالی اش بــه خــاطر افشــین بــود کــه بعــد از چنــد مــاه لبخنــد زده بــود.سعیدســهیل رو خــوب نمــی ناخــت وشـاید هـم یـادش رفتـه بـود وبـا حـالتی تعجـب انگیـز گفـت کـه سـهیل کیـه.چـه ربطـی بـه مـا داره.مـادر ش بـه او جـواب داد کـه ســـهیل را نمـــی شناســـی اگـــه بشناســـی واقعـــا خوشـــحالی مشـی.او دوسـت صـمیمی بچگـی افشـین بـود.تـو زمـان بچگـی خونــه واده مــا بــا اونــا ارتبــاط داشــتن.اونــا ۱۵ســال پــیش از ایـن کشـور مهـاجرت کردنـدو بـه کشـور نـامعلومی رفتنـد.مـا تـلاش کـردیم اون ـا رو پیـدا کنـیم ولـی موفـق نشـدیم.بع ـد از ۵سـال دیگـه یـک ایمیـل از طـرف سـهیل بـه افشـین اومـد کـه نوشـته بـود کـه تـو آمریکـا هسـتند ودیگـه هـیچ موقـع بـه ایـران ب ـر نمـی گردن ـد.واز مـا مع ـذرت خ ـواهی کـرد کـه خبـر ن ـداده اسـت.مـا اسـلا فکرشـم نمـی کـردیم بـه ایـران بیانـد.ایـن بـرای خـانواده افشـین مـی توانسـت روزنـه وامیـدی باشـد تـا افشـین از حالــت افســردگی بیــرون بیــاد.ســعید کــه از ایــن مــاجرا بـاخبر شـد بـا صـدایی بلنـد گفـت ایـن کـه خیلـی عالیـه وخیلـی خـوب میشـه مـا اول بـه استقبالشـان بـریم.شـبنم هـم بـا تکـان سرش حرف برادرش رو تائید کرد. خــانواده افشــین خصوصــا مــادر افشــین آرزو مــی کــرد هفتــه بعـ ـد خیلـ ـی سـ ـریع برســه.ممکـ ـن نبــود ایـ ـن هفتــه ای کـ ـه میگـذره بـرای افشـین چـه اتفـاقی بیفتـه ولـی تـرش بـه خـودش راه نمـ ـی داد.مـ ـادرش بـ ـه افشـ ـین گفتکخـ ـوب افشـ ـین جـ ـان میخــوای بیــای اینجــا تــا هفتــه بعــد یکــم حــال وهــوات عــوض بشـه.ولـی افشـین قبـول نکـرد.سـعید کـه مـی دونسـت مـادرش بــرای چــی حرفــا مــی زنــه بــه افشــین رو کــرد وگفــت خــوب داداش چــرا قبــول نمــی کنــی حــالا بعــد از ۱مــاه بــه اینجــا اومـ ـدی ومیخــوای حـ ـرف مــادرت رو رد کنـ ـی.افشـ ـین رو بـ ـه خـواهرش کـرد وگفـت نظـرت چیـه شـبنم.بقیـه تعجـب کردن ـد چـه لزومـی داشـت از خـواهرش ایـن سـوال بپرسـه بایـد جـواب اونـــارو مـــی داد.شـــبنم جـــواب داد مـــن واقعـــا دوســـت دارم همینجــا بمــونی ولــی هــر جــور صــلاحته.شــبنم مــی دونســت افشـین نـاراحتی بزرگـی تـو قلـبش داره ودرک میکـرد کـه ایـن مصــیبت بزرگــی بــرای افشــین بــوده کــه رویاشــو از دسـ ـت ب ـده.افشـین گفـت کـه اونجـا مـی مون ـه.ب ـا ایـن حـال ب ـه نظـر سـعید ومـادرش ایـن کـار رو بـه خـاطر خـواهرش کـرده بـود.او واقعـا شـبنم رو دوسـت داشـت.او بـود کـه توانسـته بـود رویـای افشـین تحقـق ببخشـه وهمـین او بـود کـه بـا تمـام مشـکلاتش تونســ ـت رویــ ـا را راضــ ـی کنــ ـه کــ ـه بــ ـا افشــ ـین وصــــلت کننــد.افشــین نمــی توانســت محبــت خــواهرش رو فرامــوش کنـه.فـردای آن روز قـرار شـده بـود سـعید همـراه همسـرش بـه خانــه مادرشــان بیانــد.بعــد از اینکــه همســرش رو بــه خونــه خودشــون اورد تصــمیم گرفــت کــه ســعید رو همــراه خــودش بـه شـرکت ببـره.سـعید تـو یـک شـرکت تولیـد قطعـات کـامپیوتر کـار میکـرد.او رئـیس بخـش توزیعـات بـود وقـرار شـده بـود تـا مـاه بعــدی ارتقــای رتبــه بگیــره.قـبلا افشــین هــم تــو همــین شــرکت کــار میکــرد ولــی بعــد از ازدواج دیگــه اونجــا تــرک کـرد.اون دیگــه دوســت نداشـت بــه اونجــا بــره وجــواب ســعید مســلما منفــی کــرد.خــانواده افشــین مــی خواســتند او را از تنه ـایی دربیـارن ولــی غمــش انگـار پایــانی نداشــت از ســعید خواسـت کـه تنهـا بـره واورا ب ـه حـال خ ـودش ب ـذاره.و ب ـرادرش چـاره جـز رفـتن نداشـت.شـاید تنهـایی داغ او کمـی التیـام مـی بخشــید کــه ایــن بــه نظــر مــی ســید نظــر خــود افشــین بــود وشاید هم… در اتـاق خـواب بـه روزهـای خوشـی کـه بـا رویـا داشـت فکـر مـی کـرد .روزهــایی روی ـایی بــرای هـر دوی آنهــا.دز زمـان تنهــایی افشـین ایـن رویـا بـود کـه بـه او آرامـش میـداد.همـین جـور کـه در فکـر رویاهـاش ب ـود ب ـه خـواب رفـت.انگـار کـه هـزار شـب نخوابیـده باشـد همـین ج ـور دراز کشـید و تـو خـواب دیـد کـه رویـــا تــ ـو بـــاغ بزرگــ ـی نشســ ـته اســـت واو را صــ ـدا مــ ـی زنه؟افشــین کجایی؟کجــایی ؟کجــای… افشــین هــر چــه قــدر میخواسـت بـه او نزدیـک شـود ولـی تلاشـش بـی فایـده بـود.رویـا در ح ـالی کـه مـی خندیـد افشـین رو صـدا میـزد.افشـین مـن حـالم خوب ـه چـرا ایـن قـده خودتـو عـذاب میـدی خـواهش مـی کـنم.غمگـین نبـاش.مـن همیشـه پیشـتم ولـی افشـین در حـالی کـه مـی دویـد اشـکش جـاری بـود او مـی گفـت بـدون تـو دیگـه نمــی تــونم زنــدگی کــن بــدون تــو… در حــالی کــه تــو همــین خــواب بــود یــک دفعــه مثــل دیونــه هــا بــه بــالا پریــد.کــابوس خـوش آینـدی ب ـرای او ب ـود.مـادرش ب ـا صـدای او ب ـه طبقـه ب ـه اتـاق خـواب او اومـد وچهـره پسـرش رو پـر از عـرق دیـد فکـر میکـرد بـازم مثـل دفعـه قبلـی حـالش بـه هـم خـورده بـا گریـه دســـت افشـــین رو گرفـــت وملتســـمانه گفـــت: بیـــا بـــریم بیمارسـتان .نـه مـن حـالم خوبـه.حـالم خوبـه مـادر.لطفـا از اتـاق بریــد بیــرون.مــادرش اشــکهایش جــاری شــد اشــکی بــرای پسـرش.چطـور مـی تونسـت بـه او کمـک کنـه.پسـرم آخـه تـا کـی میخــوای یــاد همســرت رو فرامــوش کنــی آخــه تــا کی؟حــالا واسـه مـن همسـر شـده چطـور مـی تـونی عشـق منـو ایـن جـوری صـدا بزنـی.نبایـد اینجـا میومـدم.بهتـره بـرم.خـواهش مـی کـنم افشـین .بـبخش نمـی خواسـتم ناراحتـت کـنم هـر چـی مـیگم بـه خـاطر خودتـه.باشـه مـن میـرم بیـرون.مـادرش انگـار کـه هـزار بـار غـم روی دوشـش باشـه بیـرون رفـت.افشـین نمـی خواسـت مادرشـو ناراحـت کنـه.نتونسـته بـود خودشـو کنتـرل کنـه.بایـد میرفـت تـا خـانوادش رو اذیـت نکنـه.همـه چـی رو جمـع کـرد تــا بــره.همــین کــه در رو بــاز میکــرد.شــبنم تــازه از بیــرون اومــد.افشــین بــا دیــدن او تعجــب کــرد مگــه تــو دانشــگاه نرفتـه بـودی.چـرا ایـن قـده …ببـین افشـین چطـوری مـی تـونی زیـر قولـت بزنـی تـو داری میـری بیـرون ایـن سـاک چیـه.افشـین بـرای اینکـه شـبنم متوجـه نـه یـک کـم جـدی شـد وگفـت:منـورت چیـه ایـن سـاک لبـاس ورزشـی کـه دارم میـرم سـالن ورزشـی.تـو چــرا همیشــه مشــکوکی؟با حالــت عصــبانیت در و مــی کــوبی میگـی شـک نکـنم.نـه بابـا حواسـم نبـود.مـادرش از راه رسـید وقبـل از اینکـه مـادرش حقیقـت رو بگـه بـا حـالتی متواضـعانه رو بــه مــادرش کــرد وگفــت:مــادر جــون مــن دارم ورزشــگاه یکــم دیــر میــام نگــران نباشــی.مــادرش هــم کــه شــبنم رو خوشـحال مـی دیـد دیگـه چیـزی ج ـز زیـاد دیـر نکنـی نگفـت امـا مــی دونسـت قلـبش پ ـر از خ ـون اسـت.او بایـد صـبر مـی کــرد تــا ســهیل بیایــد واون موقــع شــاید شــادی را بــه قلــب پسرش می اورد.افشین خداحافظی کرد. افشـین وقتـی از خونـه شـان بیـرون اومـد ه طـرف خیابـان رفـت وبــا ماشــینی خــود را بــه صــحرا زد .همــین جــور ثانیــه هــای تنهــایی افشــین در حــال چــرخش بودنــد.دقیقــه هــا وســاعت فکـر تـا ایـن کـه سـاعت ۱۲شـب شـد.تـازه فهمیـده بـود کـه شـب شـده ب ـود واصـلا تـو حـال خ ـودش نیـود.عجلـه کـرد ت ـا خــود را بــه اونطــرف خیــابون برســونه تــا بــا تاکســی بــه خونــه شـون برسـه امـا تقـدیرش رسـیدن بـه خونـه نیـود وماشـینی بـه سـرعت مـی اومـد ب ـا افشـین برخـود کـرد وافشـین ب ـه ط ـرف دیگـه خیـابون پـرت شـد.همـه جمـع شـدند آقـا چـی شـده.مگـه دیونــه ای .یکــی زنــگ بزنــه دکتــر.بریــد کنــار بزاریــد نفــس بکشــه .ایــن جمــلات رو قبــل از اینکــه بیهــوش بشــه شــنید وآخــرین جملــه ایــن بــود آقــای صــدری شــما نــه ایــن امکــان نداره؟نــه وافشــین از حــال رفــت.واو را بــه بیمارســتان بردنــد .وقتـــی بـــه هـــوش امـــد کـــه حـــدودا ســـه روز از اون حادثـــه میگذشـت.چشماشـو بـاز کـرد.افشـین مـادر جـون افشـین بـه هـوش اومـد.پسـرم پسـرم؟خواهش مـی کـنم بریـد کنـار بیمـار بایـد اسـترس بهـش وارد نشه؟افشـین در حـالی کـه کمـی مـی تونسـت حـرف بزنـه بـا نالـه ای گفـت:شـبنم کجـایی؟برادر جـون مـــن اینجـــام کنـ ـارت.خوشـــحالم کـــه اینجـ ـایی .همـــین طـــور خوشـحالم کـه مـی تـونم رویـامو ببیـنم شـبنم ومـادرش منظـور حرفــای او درک نمــی کردنــد.چــی میگــی بــرادر جون؟رویــاتو ببینــی .آره خــواهر جــون تــو اون دنیــا منتظــرم.صــدای شــیون وگری ـه شـبنم ومــادرش بلنــد شــد.افشـین چطــوری مـی تــونی ایـــن حرفـــا رو بزنـــی ؟حـــالا مـــی تـــونم بـــه آرزوم نزدیـــک بشم.خـواهش مـی کـنم افشـین بـس کـن.همـین جـور کـه حـرف میــزد بــه خــواب رفــت.آقــای دکتــر چــی شــده.چــرا افشــین چشاشـو بسـت.چـرا…نگـران نباشـید اون بعـد از چنـد سـاعت بــه هــوش میــاد.ســاعت هــا انتظــار اتــاق افشــین بــرای دیــدن دوبــاره او .شــبنم حــال مــادروش رو مناســب نمــی دیــد کــه منتظـر بمونـه از او خـواهش کـرد کـه بـره خونـه ولـی قبـول نمـی کـرد .در همـین حـوالی سـعید بـا حالـت پریشـانی کـه داشـت بـه کنــار اونــا اومــد.چــی شــده شبنم؟افشــین کجاســت حــالش خوبـــه؟نگران نبـــاش داداش اون حـــالش خوبـــه مـــادر ،فقـــط خــواهش مــی کــنم مــادرم ببــر خونــه.بــا اصــرار زیــاد ســعید وشـبنم مـادرش چـاره ای جـز رفـتن را ندیـد وحـالش هـم خـوب نبـود.در همـین موقـع هـا بـود کـه دختـری بـه طـرف شـبنم آمـد وبــا گفــتن خــانم صــدری مــن هســتم شــبنم را بــه خــودش متوجـه سـاخت.شـبنم کـه چشـاش پـر از اشـک شـده بـود بلنـد شــد وبــا دیــدن او بــرای چنــد لحظــه ای بهــت زده مونــد.چــه چیزی باعث ایـن حالـت شـده بـود.ببـین خـدایا تـو ت… بلـه مـنم شـبنم جـون مـنم همـون کسـی کـه ۱۰سـال پـیش تـو رو تـرک کــرد مــنم هــم کســی تــو رای تــو زنــدگیت تنهــا گذاشــت بـاهمین جمـلات خودشـو ب ـه آغـوش شـبنم چسـباند وگریـه ای سـوزناک اشکاشـو روی زمـین جـاری کـرد.شـبنم نمـی دونسـت گریــه کنــه یــا از شــوق شــادی بــالا بپــره .بلــه او نــازنین بــود همــون دوســت قــدیمی شــبنم کــه زنــدگیش بــه او مــدیون بــود.نــازین تــویی تــو اینجــا…متاســفم بــا ایــن تــورو دیــدم میخــوام حرفــی بــزنم کــه اگــه بشــنوی ممکنــه بــرای همیشــه منـو نعلـت کنـی.مهـم نیسـت اگـر منـو آتیشـم بزنـی هـیچ نمـی تـونم.شـبنم بهـت زده بـود.ولـش کـن اصـلا نگـو بعـده ۱۰سـال تــورو دیــدم قلبمــو شــادی کــردی.ببخشــید راســتی تــو اینجــا چیکـار مـی کنـی.درب ـاره همـین موضـوع میخـوام باهـات ح ـرف بـزنم.شـبنم واقعـا نمـی فهمیـد او راجـب چـی داره حـرف مـی زنــه؟تو ذهــن خــودش فکــر میکــرد چــرا اینجــا منــو پیــدا کـرده.بابـا ممکنـه اینجـا کـار کنـه؟؟!!! ببـین شـبنم مـن واقعـا متاســـفم مـــن همـــون کســـی بـــودم کـــه برادرتـــو…چـــی برادرمــو.بلــه راجــب بــرادرت مــن مقصــرم.نمــی خواســتم الان بگــم ولــی وجــدانم قبــول نکــرد.منظــورت چیــه نکنــه تــو بــا بــرادرم تصــادف کــردی.متاســفم.نــه ایــن امکــان نــداره.ایــن حقیقتـه.شـبنم بـا صـدای بلنـد گریـه کـرد.چطـور تونسـتی ایـن کــارو بــا بــرادرم انجــام بــدی.تــو…صــدای گریــه اش پرســتار بیمارسـتان را ب ـه آنجـا کشـاند.خ ـانم محتـرم چ ـی شـده اینجــا بیمارســتانه مریضــا خوابیــدن.بــا گفــتن متاســفم نــازنین بــه طــرف در بیمارســتان دویــد.نــازین بــرای ایــن کــه او را آروم کنـه بـه طـرفش رفـت .شـبنم وایسـا خـواهش مـی کـنم.شـبنم در یــ ـک لحظــــه از چشــــمان نــــازنین ناپدیــــد شــــد.حیــــاط بیمارســتان را بــه جسـ ـتجوی او پرداخــت وبــالخره او را کنـ ـار سـبزه هـا پیـدا کـرد ودر حـالی کـه اشـک هـایش جـاری بودنـد آرام بــه طــرف او رفــت.شــبنم مــن.. چیــزی نگــو تــو چطــور تونســتی ایــن کــارو انجــام بــدی .باشــه مــن میــرم.هــر جــور صـلاحته.او بـا گفـتن ایـن جملـه بـه عقـب برگشـت ولـی شـبنم بــا صــدایی بلنــد گفــت:وایســا ودر حــال برگشــتن بــه طــرف نــازینن بــود کــه مشــت شــبنم را در قلــبش احســاس کــرد وهمچنــین آغوشــش بــرای دلــداری او.شــبنم بــا صــدایی گریــه وار در آغـوش او نالــه مــی کشــید آخ ـه تــو چرا؟چرا؟بــا گفــتن ایـن جمـلات بـه خـواب رفـت.صـبح وقتـی بلنـد شـد کـه صـدای شـادی مـادرش را ب ـا گفـتن تافشـین جـون شـنید.بلـه افشـین حـالش خـوب شـده ب ـود.مـادرجون پاشـو افشـین حـالش خ ـوب شــــده همــــه از جملــــه شــــبنم بــــه طــــرف اتــــاق افشــــین دویدنـد.صـدای او بـود کـه شـنیده مـی شدشـبنم کجایی؟شـبنم خــود را بـ ـه آغـ ـوش بـ ـرادرش آنـ ـداخت برادرجـ ـون تـ ـو حالـ ـت خوبه؟خــدارو شــکر.آره خــواهر جــون نمــی دونــم کــی منــو زد ولـی دعـاش مـی کـنم کـه همیشـه حـالش خـوب باشـه امـا یـک کـم سـرعتش زیـادتر ب ـود خـوب ب ـود.صـدای سـعید ب ـا غـرش شـنیده شـد:احمـق جـون چـی دایـر میگـی تـو فقـط فکـر خـودتی .نمـی دونـی شـبنم ومـادر از کـی اینجـا بودنـد. تـو چطـور مـی تــ ـونی ایــ ـن حرفــ ـو بزنــ ـی؟ولش کــ ـن ســ ـعید داره شــــوخی میکنه؟شـبنم تـو یـک دفعـه بـه ذهـنش رسـید کـه نـازنین کجـا رفتـه؟!!!مـی دونسـت بـا او رفتـار خیلـی بـدی داشـته ولـی بایـد ایــن کــارو میکــرد.در همــین فکرهــا بــود کــه افشــین بــه او گفـ ـت: تـ ـوچی فکـ ـری هسـ ـتی نکنــه تـ ـو زدن مــن همدسـ ـت بودی؟تـو چطـور جـرات مـی کنـی اینـو بگـی ولـی کـاش دوسـتی مثـل اون نداشـتم…کـاش افشـین ب ـا صـدایی بلنـد گفـت: تـو چـی گفتـی نکنـه اونـو میشناسـی همونـه بـا مشـین منوزده؟نـه مــن…حقیقتــو بگــو شــبنم داری چــی رو از مــن مخفــی مــی کنـی.تـو…ببیـین بـرادر جـون بعـدا بهـت مـیگم تـو زیـاد حالـت خـوب نیسـت.ولـی بـا تاکیـد بیشـتر شـبنم تمـام حقـایق گفـت.از ایــن مــاجرا ســه روز گذشــت.تــلاش شــبنم بــرای پیــدا کــردن نـازنین بـی فایـده بـود انگـار آب شـده و زیـر زمـین رفتـه پیـداش نبــود.شــبنم مــی دونســت کــه کــاری کــه کــرده بــد بــوده ولــی پشـیمان شــده بــود.ب ـرای مـرخص کــردن افشـین مـادرش بــه همـراه شـبنم بعـد از یـک هفتـه بـه بیمارسـتان اومدنـد.افشـین انگـار کـه از چیـزی ناراحـت شـده باشـه بـدون ایـن کـه حتـی بـا اونــا حرفــه بزنــه بــرای رفــتن بــه خونــه آمــاده شــد.شــبنم پرســید:پــس مــا کــه هیچــی؟!!تــو چــرا ایــن حرفــو میزنــی منظـورت چیـه؟حتی تـو ب ـامن ح ـرفم ن ـزدی انگـار کـه ب ـا مـن قهـر باشـی.زمـانی کـه بـامن حـرف میزنـی انگـار رویـا اسـت کـه داره ح ـرف میزنــه واینــو گفــت ورفــت.در حــال تســویه حســاب از بیمارســتان بودنـ ـد کـ ـه پرســتاری جلـ ـوی افشـ ـین اومـ ـد و گفـت:شـما نمـی خوایـد از کسـی کـه شـما رو ب ـا ماشـین زده شـــکایت کنید؟افشـــین بـــا پوزخنـــدی بـــه خـــانم پرســـتار گفـت:ببیـنم از کـی شـکایت کنم؟ن ـامرده زده ورفتـه!! پرسـتار در حــالی کــه از حرفــای افشــین عصــابی بشــه گفــت:بهتــر نـ ـامرد نگیـ ـد چـ ـون زن بوده؟چطور؟مگـ ـه شـ ـما مـ ـی دونیـ ـد کیه؟بلــه خــانم جــوانی بــود کــه شــب تصــادف شــما اومــد واسـمش اینجـا نوشـت.فکـر کـنم نـازنین خـانی بـود.شـما چـی گفتیـد.نـه او نمـی توانسـت باشـد.چـون امکـان نداشـت از اون حادثـــه جـــان ســـالم بـــه در بـــرده باشـــه.ایـــن فکرهـــا رو کنارگذاشـــت وبـــه خـــانم پرســـتار گفـــت:نـــه مـــن شـــکایتی ن ـدارم.ول ـی جملــه ای ح ـرف ادامـه دار او را قطــع کـرد مــن از اون شـکایت مـی کـنم.او بایـد تقـاص کاراشـو پـس بـده.شـبنم بـود کـه بـا خشـونت ایـن حرفـو زد.شـبنم تـو؟!….بلـه داداش همــونی کــه نمــی تــونم هرگــز ببخشــمش متاســفم اون روز میخواســتم بهــت بگــم ولــی حالــت خــوب نبــود.مــن واقعــا متاســـفم.او شـــبنم خانیـــه.همـــونی کـــه الان فکرشـــو مـــی کـردی.ولـی ایـن غیـر ممکنـه!نـه.چطـور مـی تـونی ایـن حرفـو بزنـی.اگـه اون باشـه مـن خـدارو صـدمرتبه شـکر مـی کـنم.اگـر اون زنــده باشــه …تــو دیگــه نمــی تــونی اونــو ببینی؟چطــور ؟اون رفتـه؟ مـن اونـو از خـودم روندم؟آخـه چـرا ایـن کـارو رو کردی؟بعـداز جـر وبحـث هـا آنـان قضـیه بـا خـداحافظی افشـین تمــوم شــد.انگــار افشــین درد جانســوزی بــه غیــر از رویــا داشـت.او انگـار دریـای غـم بـود کـه ایـن غـم تمـام شـدنی هـم نبـود.چطـور مـی تونسـت تـاب از دسـت دادن عزیـزی دیگـر را تحمل کند.او با ناامیدی از بیمارستان بیرون رفت. روزهـا بـرای افشـین سـخت مـی گذشـت.حـالا دغدغـه جدیـدی هـم داشـت.پیـدا کـردن نـازنین.بـه یـاد روزهـایی کـه بـا خـانواده آنهـــا بـــود.آنهـــا دو خیابـــان بـــالاتر از آنهـــا زنـــدگی مـــی کردنــد.نــازنین آن موقــع ۱۰ســاله بــود کــه هــم بــازی شــبنم بـــود.بیشـــتر اوقـــات نـــازنین بـــود کـــه بـــه خانـــه آنهـــا مـــی آمـد.خـانواده آنهـا بسـیار ثروتمنـد بودنـد وبـا ایـن کـه پـدرش مخالفـت بیـرون رفـتن دختـرش از خانـه بـود او همیشـه بـه آنهـا مـی آمـد.روزهـای خوشـی آنهـا ب ـا تصـادفی در اتوب ـان خاتم ـه یافــت.روزی پــاییزی در هــوای مــه آلــود قلــب خــانواده صــدری را تکــان داد.مــرگ خــانواده خــانی در اتوبــان .همــه فکــر مــی کردن ـد تمــام خ ـانواده شــان فـوت کـرده ان ـد ولــی چنـین نبــود ونــازنین در بیمارســتان متولــد شــد و ایــن در حــالی بــود کــه کسی را نداشت… بــا مــرور خــاطرات افشــین قلــبش را آزرده خــاطر مــی کــرد تـ ـلاش شـ ـبنم بـ ـرای صـ ـحبت کـ ـردن بـ ـا افشـ ـین بـ ـی فایـ ـده بـود.چطـور مـی توانسـت یـاد نـازین را فرامـوش کنـد.افشـین بــه دنبــال او مــی گشــت تــلاش او ادامــه یافــت تــا ایــن کــه حقیقـت رو فهمیـد .نـازنین دریـک رکـت کـار مـی کـرد.روبـرو شـدن بـا او بسـیار دردآور بـود ولـی همـراه شـبنم بـه دیـدارش رفــت.نــازنین را دیدنــد کــه مشــغول کــار کــردن اســت.انگــار افشــین رویــا را دیــده باشــد.رویــایی کــه در نبــود افشــین هم ـین ج ـور کـار مـی کـرد.وقتـی کـه در خ ـدمت سـربازی اش بـود چقـدر انتظـار سـخت بـود.افشـین بـدون ایـن کـه اراده ای داشــته باشــد بــه ســوی او رفــت امــا مــردی در کنــار نــازنین قرار گرفت که افشین نتوانست او را ببیند. فصل سوم شــکوفه هــای بهــاری در حــال شــکفتن بــود وبهــار در حــال رســیدن بودنــد.گنجشــک هــا شــروع بــه آواز دادن بودنــد ولــی هنـوز در قلـب افشـین سـرمای زمسـتان احساسـش را یـخ زده کـــرده بـــود.چطـــور مـــی توانســـت بـــاور کنـــد کـــه او زنـــده است.واقعا شـبنم هـم بـا ایـن کـه چنـدین بـار دیـده بـود بـاورش نمـی شـد.ولـی آن مـردی کـه ب ـا نـازنین صـحبت مـی کـرد چـه کسـی بود؟بـدون توجـه بـه افشـین بـه طـرف شـبنم رفـت تـا او را تحقیر کنـد ولـی یـاد یـک هفتـه پـیش افتـاد کـه چطـوری بـا او رفتـار کـرده بـود.خواسـت بگـردد ولـی صـدایی شـنید کـه او را محکـوم بـه ایسـتادن کـرد بلـه صـدای نـازنین بـو دکـه صـدا مـی زد شـــبنم کجـــا میـــری؟در یـــک چشـــم زدن او را در کنـــار خـودش دیـد.شـبنم نمـی تـونم بـاور کـنم تـو واینجـا.مـن فقـط از اینجــا رد مــی شــدم.بــاور نمــی کــنم.صــدای قلــبم میگــه اینجـوری نیسـت.مـن واقعـا متاسـفم کـه باعـث شـدم ناراح ـت بشــی.خــواهش مــی کــنم منــو بــبخش؟بغض گلــوی شــبنم را گرفـــت وبـــا چشـــمانی اشـــک بـــار در آ؛وش نـــازنین قـــرار گرفـت؟چطوری مـی تـونم ب ـاور کـنم کـه تـو زن ـده ای؟خـدا رو شـکر.نـازنین بـاورش نمـی شـد شـبنم اینـو بگـه؟ وهـر دو ب ـا اشــکایی بغــض شــان را فشــردند.بــالخره گریــه هــم پایــانی دارد وزمـ ـان خوشــی بـ ـود بــرای دو دوسـ ـت قــدیمی ؟دیگـ ـر وقــت آن شــده بــود کــه قلــب افشــین شــادی را ببینندحــداقل برای وقتـی کـه بـا نـازنین بـود.شـبنم نـازنین را بـه طـرف افشـین جلـب کـرد.ببـین نـازنین افشـین بـرادرم هسـت .نـازنین بـاورش نمــی شــد کــه افشــین …چطــور… در حــالی کــه افشــین هــم دیـدگان اشـک بـار او را دیـده بـود بـه طـرفش رفـت.افشـین تـو زن ـده ای.بلـه خ ـانم خ ـانی.یـک لحظـه از ایـن کـه ن ـازنین اسـم افشــین را بــر زبــان آورده بــود ناراحــت شــد ولــی چطــور مــی توانسـت احساسـات خـود را پنهـان کنـد.مـن متاسـفم کـه شـما را بــه حــالی کــه تــو بیمارســتان بودیــد رهــا کــردم. وبــه اون اتفـاق شـرمنده ام.افشـین بـا صـدای بلنـد خندیـد وگفـت:شـما بـا مـن تصـادف کردیـد.چـه اتفـاق خـوش آینـدی .مـن اگـه بـار دیگـــه هـــم اون اتفـــاق بـــرام بیفتـــه خوشـــحال تـــر از الان میشـم.نـازنین واقعـا تعجـب کـرده بـود ولـی افشـین بـه همـین صـورت بـه حرفـاش ادامـه مـی داد.خـانم خـانی شـما چطـوری تونیسـتید از اون تصـادف جـون سـالم بـه در ببریـد.شـبنم قبـل از ایـن کـه نـازنین صـحبت کنـه بـا صـدایی بلنـد گفـت:مثـل ایـن کــه مــنم آدمــم چــرا بــه مــن بــی تــوجهی مــی کنیــد وافشــین ونـازنین بـا هـم خندندیـد ونـازنین بـالاخره مـاجرا رو بـه اونهـا گفـت وسـرانجام شـب بایـد بـین آنهـا جـدایی مـی انـداخت.آقـای صـدری مـنم واقع ـا خوشـحالم کـه شـما زن ـده ای ـد.خ ـداحافظ .شـ ـبنم گفـ ـت:کجـ ـا میـ ـری؟من نمیـ ـزارم بایـــد بـ ـریم خونـ ـه مــ ـون.متاســ ـفم ولــ ـی مــ ـن اجــ ـازه نــ ـدارم.اجــ ـازه؟منظورت چیــه؟!!نــازنین همــین جــور وامانــده بــود آخــه چطــور مــی تونســت واقعیــت رو لــو بــده.ببــین شــبنم وآقــای صــدری مــن نمـی تـونم میتونیـد درک کنیـد وافشـین مـی دونسـت شـاید بـه خـاطر اون مـرده وگفـت:عیبـی نـداره خـانم خـانی .آیـا بـاز اجـازه داریــم شــما را ببینیم؟بلــه حتمــا مــن تــو شــرکتی کــه شــما بودیـد کـار مـی کـنم.خـداحافظ وهمـین جـور کـه در حـال رفـتن بـود افشـین را نگـران مـی سـاخت.چطـور تونسـت واقعیـت رو پنهــان کنــه؟ شــب نتونســت بخوابــه؟تا صــبح فکــر میکــرد وخیالهــایی کــه در ســرش بــود را برزبــان میــاورد.صــبح بــا صــــدای شــــبنم وســــعید یهــــو از جــــاش پریــــد.افشــــین کجایی؟آمــاده شــو بــریم.زود بــاش.افشــین تعجــب کــرده بــود کـه چـرا شـبنم وسـعید ایـن قـدر هیجـان زده انـد.و بـه سـعید گفــت:چــی شــده مگــه آســمون بــه زمــین اومده؟بلــه کــه ایــن اومــده آمــاده شــو بــریم بــازار.شــبنم را دیــد کــه هیجــان زده منتظـر افشـین بـود تـا برنـد و قبـول کـرد .همـه بـازار را مـی گشــتند تــا بــرای افشــین کــت وشــلوار پیــدا کننــد.بــالاخره جستجویشـان نتیج ـه داد وکـت وشـلورای سـرمه رن ـگ را بــرای افشـین پیـدا کردنـد.شـبنم بگـو ببیـنم چـی شـده بـرای مـن کـت وشـلوار مـی خریـد.اگـه نگیـد قبـول نمـی کـنم.نمـی تـونم بگـم ولـی مطمـئن ب ـاش ضـرر نمـی کنـی.در راهیبودنـد کـه افشـین رهـ ـزاران سـ ـوال روبـ ـر مـ ـی کردنـ ـد جـ ـاده انگـ ـار بـ ـه طـ ـرف فرودگاه می رفت. ب ـه فرودگــاه کـه رســیدند شـبنم گفـت کـداداش ج ـون هم ـونی کــه آرزو داشــتی در حــال تحقــق اســت.بــالخره مــی تــونی بــه دوسـتت برسـی.بلـه تـازه متوجـه شـده بـود کـه دو هفتـه پـیش نامـه ای از طـرف سـهیل آمـده بـود کـه قصـد آمـدن بـه ایـران را داشـــتند.یدفعـــه ســـعید بـــا دســـتش در فرودگـــاه را نشـــانه رفـت.سـهیل وخـواهرش بودنـد کـه انگـار منتظـر بودنـد.سـعید بـه طـرف آنهـا رفـت.آقـای سـهیل کیانی؟بلـه شـما؟من سـعیدم بـرادر افشـین.شـما بـرادر افشـین هسـتین .واقعـا خوشـحالم وســـعید آنهـــا را بـــه طـــرف افشـــین وشـــبنم آورد.چشـــمان افشـین وسـهیل بـا دیـدن هـم بـارانی از اشـک شـد.بـدون ایـن کــه حرفــی بزننــد آغوششــان را بــرای هــم بــاز کردنــد.ســهیل کجــا بــودی تــو؟چرا منــو تنهــا گذاشــتی؟تو… واشــک هــای نـدامت سـهیل بیشـتر شـد.شـبنم کـه خ ـواهر سـهیل را دیـده بـود بـا تعجـب پرسـید شـما فکـر کـنم خـواهر سـهیل نباشـید چــون اگــر بودیــد بایــد منــو بغــل مــی کردین؟درســت مــی گــم.ســهیل کــه متوجــه رفتــار خــواهش بودنــد یــک دفعــه گفـت:فکـر کـنم شـما خـواهر افشـین باشـین.متاسـفم خـواهرم چیـز زیـادی از زبـان فارسـی نمـی دونه؟افشـین بـا گفـت جملـه ای خــواهرش را متوجــه شــبنم سـ ـاخت کــه معنــی اش کمــی ب ـرای شـبنم آشـنا ب ـود”ایشـون خــواهر دوسـتم هســتن.ت ـو را صدا مـی زدنـد کـه خـواهر منـی یـا نـه؟بالاخره خـواهر سـهیل بـا گفـتن سـلامی ( hi (شـبنم را بـه خـود بیشـتر جلـب کـرد.ایـن خـواهرم یـک کـم خجـالتی هسـتن.راسـتی بـه شـما معرفـی مـی کـنم.خـواهرم بهـاره هسـتند.البتـه یـک کـم فارسـی بلدنـد ولـی بـه انـدازه مـن نـه؟انگار دوسـتان قـدیمی در تـلاش بودنـد کـه غـم دوریشـان را بیشـتر بـروز دهنـد.بلـه آنگـاه کـه دیـدار فـرا رســد غمــی خواهــد رفــت وشــادی را بــه همــراه خواهــد.خانــه افشـــین از گـــر گرفتگـــی شـــاید بیـــرون آمـــده بـــود.شـــاید بازگشـت خوشــبختی افشــین بــود.شــاید رویــا را…ســعید کــه از نگـ ـاه افشـ ـین بـ ـه سـ ـهیل تعجـ ـب کـــرده بـ ـود یـــه دفعـــه گفـت:باب ـا ب ـی خیـال حـالا ب ـریم سـوار ماشـین شـیم بع ـدوقت زیـادی بـرای دیـدن وگفـتن داریـد. وهمگـی بـا ماشـین بـه طـرف خونـه حرکـت کردنـد.شـبنم کـه در ماشـین کنـار خـواهر سـهیل نشسـته بـود تـو فکـر بـود ودیگـه شـاید مـی تونسـت شـادی را در زنــدگی بــرادرش بیــاره!شــادی وخوشــحالی افشــین آرزوی خـواهرش بـود.بـه روزهـای خوشـی کـه بـا رویـا وافشـین داشـت فکــر میکــرد.یــک مــاه از ازدواج آنهــا گذشــته بودنــد وآنهــا شــبنم را نیــز همراهشــان بــه مــاه عســل بــرده بودنــد.شــاید بهتــرین لحظــه خوشــی افشــین وشــاید خــودش مــاه عســل بـود.همـه خـاطرات افشـین در یـک هفتـه مـاه عسـل بـود.رویـا را مـی دیـد کـه چطـوری بـا افشـین خـو گرفتـه.لحظـه هـای نـاب عاشـقانه آنهـا در حـال گـذرا بـود.درایـن فکـرا بـود کـه افشـین یهـــویی بـــا صـ ـدای بلنـ ـد گفتکشـ ـبنم کجایی؟انگـ ـار خـــواهر سـهیل میخـواد بـا شـما حـرف بزنـه؟چی…چـی گفتـی؟!!گفـتم بهـاره خـانم میخواهنـد ب ـا شـما ح ـرف بزنند؟شـبنم کـه کمـی در گوشـه چشـمش اشـکی داشـت بـا ایـن حـرف افشـین قطـره اشـک اش را ریخـت.بـرای اولـین بـار بـود کـه افشـین را بعـد از مـرگ رویـا واقعـا خوشـحال میدیـد.آیـا ایـن افشـین بـود کـه بـه صـورت ادبیــات کلاسـیکی بــا او حــرف مــی زد؟!!!باشـه بــرادر ج ـان مــن گــوش ب ـه حرفــای بهــاره خــانوم میــدم.بهــاره بهــش گفــت(بــا لهجــه):خــانم صــدری تعریــف شــما رو از بــرادرم شـنیده بـودم.بـرادرم مـی گفتنـد کـه شـما خیلـی دوسـت داشـتنی هســـتین.ســـهیل کـــه متوجـــه نـــاراحتی شـــبنم شـــده بـــود گفــت:ببخشــید خــانم صــدری خـ ـواهرم درســت نمــی تـ ـونن کلمـ ـات را بیـ ـان کننـ ـد.امیـ ـدوارم یـ ـک موقـ ـع از حرفـ ـای اون ناراحـت نشـین.شـبنم بـرای کـه سـهیل احسـاس رضـایت کنـه جواب داد :من می دونم احتیاجی به این حرفا نیست. بعـد از سـاعت هـای راننـدگی بـالاخره بـه خونـه رسـیدند.سـهیل بادیــدن خونــه قــدیمی آنهــا متعجــب وار نگــاه کــرد.افشــین شـما هنـوز خونـه تـون تغییـر ندادیـد واقعـا لـذت بخـش انگـار ده ســال پــیش تکــرار میشــه آه چقــدر دلــم بــرای خونــه تــون ،برای کوچه یاس تنگ شده بود. وارد خونــه شــدند.مــادر افشــین کــه در آشــپزخونه مشــغول پخــتن ناهــار بــود بادیــدن ســهیل وخــواهرش واقعــا خوشــحال شـد.خـانم صـدری واقعـا خوشـحالم کـه شـما را مـی بیـنم شـما خوبید؟بلــه ســهیل جــان.ماشــااالله چقــدر بــزرگ شــدی.ایــن خواهرشــه ماشــاالله.خــوش اومــدین…بعــد از یکــی دوســاعت دیگــه صــبحت صــدای زنــگ شــنیده شــد.شــبنم جــون ببــین کیه؟شـبنم بعــد از چنـد دقیقــه ای همــراه پــدرش اومــد.ببــین کــی امــده ســهیل جــان ….خــوش اومــدی .فــراق بــین ســهیل وپـدر افشـین شـاید سـخت تـر از خـود افشـین بـود.آقـا سـهیل واقعـا خوشـحالم کـه بعـده ده سـال مـی بینمـت.گریـه هـای بـی پایـان پـدر افشـین انگـار قلـب افشـین را بـه جـدایی بـین خـود ورویـایش مـی بـرد.رویـا جـان رویـا جـان…افشـین حـال رویـا بـد شـده زود بیـا بـریم .افشـین خـودش را دیـدن حـال رویـا کـه بـی حـال افتـاده بـود گـم کـرده بـود.رویـا چـی شـده؟چی…رویـا باحـــالی کـــه انگـــار وقـــت مـــرگش را مـــی دیدبـــه افشـــین گفـت:خـواهش مـی کـنم منـو بـه تهـرون برگـردون مـن بایـد بـه خون ـه مـون برگــردم.خ ـواهش مــی کـنم حرفـی ن ـزن شــبنم ب ـه بیمارسـتان زن ـگ ب ـزن.زن ـگ زدم زدم داداش.خـواهش مـی کـنم افشـین.اگـه ایـن کـارو نکنـی نمـی بخشـمت…بـالخره اورژانـس از راه رســـ ـید وافشـــ ـین همـــ ـراه شـــ ـبنم بـــ ـه بیمارســـ ـتان بردنــد.ســاعت هــا انتظــار بــرای دیــدن رویــا.بــالخره دکتــر اومـــد.دکتـــر چـــی شـــده؟حالش خوبه؟شـــما بـــا اون خـــانونم نسـبتی داریـد؟من شوهرشـم.بایـد بـا شـما حـرف بزنم؟شـبنم در سـالن انتظـار ایسـتاده ب ـود کـه افشـین بیایـد.افشـین کـه بیـرون اومـد شـبنم بـه دنبـالش دویـد کـه بپرسـه کـه چـی شـده ولـی دکتـر انگـار چیـزی خاصـی بـه اونگفتـه بـود.فقـط افشـین آخــرین جملــه اش ایــن بــود:بایــد فــردا بــه تهــرون برگــردیم حـالش رویـا خوبـه.فـردای آن روز افشـین بـه همـراه اورژان ـس بــه تهــرون برگشــت.شــبنم نیــز دو روز پــس از آن بــه تهــرون رفــت.تــلاش رویــا بــرای بــردنش بــه خونــه پــدری اش فایــده نداشـت چـون افشـین نگـران حـالش بـود.او نمـی تونسـت ایـن کـارو بکنـه اگـر اتفـاقی مـی افتـاد هرگـز نمـی تونسـت خودشـو ببخشـه.تصـمیم خودشـو گرفـت مان ـدن در بیمارسـتان مسـلم شـد.مـادر وپـدر رویـا نیـز ب ـه بیمارسـتان اومـده بودنـد.ثانیـه هــای جــدایی افشــین از رویــا بیشــتر وبیشــتر مــی شــد.البتــه هنــوز شــبنم بــه تهــران نرســیده بــود.دو شــب بــود کــه حتــی افشـین یـک دقیقـه هـم نخوابیـده بـود.مـادرش بـرای او نگـران بود.ولی تلاشش برای آرام کردن بی فایده بود. سـه روز گذشـت وشـبنم هـم بـه بیمارسـتان اومـد.وقتـی حـال افشــین را از مــادرش پرســید مــادرش احســاس نگرانــی خــود را بـه اون گفـت.مـادرجون ببـین افشـین بـا خـودش داره چیکـار مــی کنــه .دو شــبه کــه هــیچ نخوابیــده.بــرو ببــین مــی تــونی راضیش کنی بره خونه.باشه شما نگران نباشین مادر. در همــ ـین فکرهــ ـا بــ ـود کــ ـه یـــک دفعــ ـه شــ ـبنم بهــ ـش گفـت:افشـین جـون چـرا همـین جـور بـه یـک نقطـه زل زدی ببـین آقـای کیـانی دو سـاعته کـه منتظـر شـما حـرف بـزنین!!افشـین از اون حـــــال بیـــــرون اومـــــد وگفـــــت معـــــذرت میخـــــوام ببخشــید…ســهیل کــه طــرز حــرف زدن شــبنم را عجیــب دیــد گفـت:خـانم صـدری شـما بـا دوسـتم نسـبتی داریـن؟!بـا گفـتن ایـن حـرف همـه زیـر خندیـده زدنـد وشـبنم هـم کمـی خجالـت زده شــد.نبای ـد در جلـوی میهمانهــا ای ـن حرفـا را ب ـه افشــین مـی گفـت:صـحبت هـای اونهـا طـولانی شـده بـود.دربـاره گذشـته وآرزوهـایی کـه دارن.ایـن کـه آیـا سـهیل در ایـران خواهـد مانـد یا نه؟و… شــب از راه رســیده بــود.ســهیل در اتــاق افشــین وخــواهرش نیــز در کنــار شــبنم.خــوب دوســت عزیــزم افشــین چیکــارامی کنـی.درسـت ادامـه دادی یانه؟نـه بابـا چـی درسـی.مـن از سـال ســوم دانشــگاه انصــراف دادم.بعــد از اون بیکــارم بــودم.تــو بیشـتر از خـودت تعریـف کـن تـو ایـران کـه هیچـی نیسـت.پسـر فکـر مـی کنـی تـو آمریکـا چـه چیزایـی هسـتش .دیگـه از قـدم زدن وبیـرون از خون ـه خشـته شـده ب ـودم.مـردم نسـبت ب ـه بــی تفـاوت بودنـد.تـو ایالـت تگـزاس کـه یـک بـار رفتـه بـودم انگـار مــردم هــزاران اعتقــاد مــذهبی داشــتند.اونهــا دربــاره دیــن عزیزمــان اســلام چیــزی نمــی دونســتند.مــن ایــران را خیلــی دوســت دارم.بــه خــاطر مــردم خــوبی کــه تــوش زنــدگی مــی کنند.به خاطر صمیمتیشان و… یادمــه ده ســال پــیش کــه میخواســتیم از ایــران بــریم تــو در شـــرکت ســـاختمانی کـــار میکـــردی.چـــرا اون کـــارو ادامـــه نــدادی؟ولش کــردم.زیــاد خوشــم نمــی اومــد.در تمــام عمــرم دوسـت داشـتم یـک موسـیقی دان شـوم ول ـی پـدرم هـیچ موقـع نذاشـت بـرم دانشـکده موسـیقی.پسـر مـنم بـه موسـیقی علاقـه زیــادی دارم.موســیقی روح آدم رو تغییــر میــده و… وحرهــای دو دوست قدیمی اونها را به خواب عمیق برد. شـبنم ب ـه خ ـاطراتی کـه بــا سـهیل داشـت فکـر میکـرد.البتـه سـهیل بیشـتر هـم ب ـازی افشـین ب ـود.چقـدر ل ـذت بخـش ب ـود مـوقعی کـه بچـه بودنـد ومـی تونسـتند وقتـی بـرای هـم داشـته باشند.حالاچی؟… صــبح بــا صــدای شــبنم افشــین بلنــد شــد.افشــین ببــین آقــا سـهیل را بیـدار نکـن بیـار بیـرون کـارت دارم زود ب ـاش.وقتـی افشــین بیــرون اومــد شــبنم گفــت:بایــد ســهیل وخــواهرش رو ناهـار بـه یـک رسـتوران خـوب ببـریم.دیونـه شـدی دختـر منـو از خـواب بیـدار کـردی بـه خـاطر گفـتن ایـن حـرف.اونـا خسـته انـد وهنــوز بــزار خســتگی شــون بــه در کننــد حــالا بعــد.افشــین خـواهش مـی کـنم ایـن کـارو بـرام انجـام بـده دیگـه سـوالی ام نپـرس.باشـه ب ـرو بخ ـواب.ب ـزار مـاهم بخ ـوابیم.افشـین شــوخی نمــی کــنم.کجــا میــری بــرو ماشــین ســعید رو بگیــر .انگــار شــبنم هــم چیــزیش شــده بــود.رفتــارش بــه نظــر افشــین مشـــکوک مـــی رســـید.ســـاعت ۱۰قـــرار بـــود افشـــین یـــک رسـتوران خـوب وشـیک را پیـدا کنـه.بـالاخره اومـد.آقـای کیـانی لطفـا سوارماشـین بشــین ت ـا ی ـک جــایی ب ـریم خواهرتــون مــن میــارم.خــانم صــدری اتفــاقی افتاده؟نــه مگــه قــرار اتفــاقی بیفتـه لطفـا میشـه سـوار شـین.شـبنم بـا حرفـاش سـهیل را هـم ب ـه شـک ان ـداخت.ت ـازه از راه رسـیده ب ـودن چ ـه لزومـی داشــت کــه بــه ایــن زودی بیــرون برنــد!ماشــین کــه راه افتــاد بهــاره خواسـت کـه یـک جـورایی بـا شـبنم حـرف بزنـه ولـی او تفـره مـی رفـت.بع ـد از دو سـاعتی ب ـه رسـتوران رسـیدند.ایـن رسـتوران در کنـار یـک رودخان ـه زیبـایی بـود کـه آدم دلـش مـی خواسـت کــاش همیشــه اونجــا مــی مونــد.شــبنم کــه ســلیقه افشــین را پسـندیده بـود بـه او گفـــت:خـوب داداش جـون آفـر یـن بـه تـو اینــو از کجــاو پیــدا کردی؟خــوب مــائیم دیگــه حــالا خیلــی مون ـده منـو بشناسـی.(واقعـا هـم کسـی نمـی تونسـت قابلیـت هـای او را بشناسـد او انگـار فـردی بـود کـه از کـره خـاکی بـه آســمان هفـتم رفتـه ب ـود.).افشـین گوشـه رسـتوران را نشـان داد کــه کســی نبــود وجــای دنجــی بــرای نشــتن بــود.اونجــا نشســتند.ناهــار کــه از راه رســید شــبنم گفــت :داداش جــون بگـو ناهـار را هنـوز نیارنـد.افشـین وبقیـه تعجـب کـرده بـود کـه ای چـه رفتـاری اسـت کـه شـبنم نشـون میـده!!ماشـینی نقـره ای رنـــگ کنـــار آنهـــا ایســـتاد وراننـــده بـــه طـــرف جمـــع اونهـــا اومــــد.ببخشــــید اینجــــا شــــما خــــانواده آقــــای صــــدری هستین؟شــبنم بــا صــدای بلنـد گفــت:آقــای بهمنـی منــو نمــی شناســی مــن دختــر آقــای صــدری هسـ ـتم.ببخشــید خـ ـانوم صـــدری شـــرمنده نشـــناختم.میشـــهبیاید امـــانی خودتـــون را بگیرید.شبنم به افشین اشاره کرد. افشـین بعـد از چنـد دقیقـه ای چیـزی را روی میـز گذاشـت کـه انگــار بــرای تولــد بــود.داداش روشــو بــاز کــن.افشــیم بــاز کــرد.بلــه بــه جـ ـز کیــک تولیــد چهــد چیــزی مــی تونسـ ـت باشـــه.شـــبنم انگشـــتری نقـــره ای کـــه عکـــس قلـــب روی آن طراحـــی شـــده بـــود را از کـــیفش دراورد ودســـتان بهـــاره را گرفـــت وبـــا لبخنـــدی دلنشـــین گفـــت:بهـــاره خـــانوم شـــاید خوشـ ـتان نیایـ ـد ولـ ـی اینـ ـو از مـ ـن یادگـ ـاری داشـ ـته باشـ ـین تولـــدتون مبـــارک .امیـــدوارم بتـــونیم دوســـتای بـــرای هـــم بشــیم.بهــاره واقعــا تعجــب کــرده بــود.آخــه چــه جــوری اون تونســـته بـــود روز تولـــدش را بدونـــه.حتـــی خـــودش یـــادش نبــود.اشــکای ذوق او از چشــمونش جــاری شــد واو ناخوداگــاه شـــــبنم را بغـــــل کـــــرد.ممنـــــونم بـــــه خـــــاطر محبتـــــت ممنــونم…انگــار بهــاره هــم دل ســیری داشــت.نبــودن پــدرش اونــو داغــون کــرده بــود وحــالا دوســت جدیــدی بــرایش پیــدا شــده بــود.ســهیل بــا تعجــب پرســید چجــوری خــانم صــدری تونســتید روز تولــد خــواهرم رو بدونید؟شــما… آقــای کیــانی میدونیــد چیه؟مگــه نشــنیدیدن مــیگن قلــب هــا بــه هــم راه دارنـد.روز خوشـی بـرای دوسـتان قـدیمی بـود.مخصوصـا بـرای خـواهر سـهیل کـه بعـد از ده سـال غربـت تنهـایی تونسـته بـود با شادی زندگی خود را در ایران شروع کنه و… بعـد از خـوردن ناهـار سـهیل چشـمش بـه شـبنم افتـاد کـه بـا خــواهرش صــحبت مــی کردنــد.بــه طــرف شــبنم وگفــت:خــانم صــدری بــه خــاطر همــه چــی ازتــون ممنــونم.بــه خــاطر همــه چـی…خـواهش مـی کـنم مـن کـاری نکـردم مـی ترسـیدم کـه شـما بـه خـاطر کـاری کـه کـردم ناراحـت بشـین ولـی…بـه خـاطر چـی ناراحـت بشـم شـما…سـعید اونهـا را صـدا کـرد کجائیـد بیـاین بـریم شـب شـد زود باشـین.سـاعت ۳۰:۲ب ـود وافشـین ب ـه سـعید گفــت کـه کــاری ب ـراش پــیش اومــده وبایــد بــره واز همه خداحافظی کرد. بعــد از خــداحافظی افشــین اونــا هــم بــا ماشــین بــه خونــه رفتنــد.نزدیکــای شــب شــده بــود وهنــوز از افشــین خبــری نبـود.مـادر ش نگـران او بـود ومـی گفـت:ببـین نمـی دونـم بـاز ایـن پسـر کجـا رفتـه دوسـتش تـازه ب ـه ایـران اومـده ول ـی ب ـی خیالـه.نمـی دونـم چیکـار کـنم.شـبنم بـه سـعید گفـت:بـرو ببـین داداش کجــا مونـ ـده.مـ ـادرجون شــما نگـ ـران نباشـ ـین اولـ ـین دفعـش کـه نیسـت کـه دیـر میـاد.آخـه مـن نمـی تـونم نگـرانش نباشــم بعــد از رویــا خیلــی تغییــر کــرده.ســهیل کــه قصــد داشـت بیـاد وحـال افشـین را بپرسـه اسـم رویـا را شـنید.یعنـی کـی مـی تونـه باشـه .حتمـا افشـین ازدواج کـرده؟!!چـه اتفـاقی مـی تونـه ب ـرای رویـا بیفتـه.افکـارش او را آزار مـی داد وب ـدون هیچ سوالیبه اتاش برگشت. در ایـن افکـار بـود کـه یدفعـه دراتـاق خـواب بازشـد .افشـین بـود کـه انگـار حـالش هـم زیـاد خـوب نبـود.سـهیل نخواسـت او را ناراحــت کنــد وبــا اینکــه ده ســال از او دور مانــده بــود مــی دونسـت خیلـی حساسـه وبـه خـاطر همـین خـودش رو بـه خـواب زد. افشــین انگــار واقعــا خــالش خــوب نبــود او انگــار بــا کســی دعـوا کـرده باشـه دسـتش خـونی شـده بـود .صـبح زود افشـین لباساشـــو عـــوض کـــرد تـــا کســـی متوجـــه ایـــن موضـــوع نشــه.ســهیل از خــواب بیــدار شــده بــود.یدفعــه بــه افشــین گفــت:افشــین چــی شــده؟چرا لباســت خــونی شــده بــود؟هیچی نشـــده بـــود.داشـــتم رنـــگ مـــی زدم کـــه روم پاشـــید.تـــو بخـواب.افشـین خـواهش مـی کـنم بـه مـن دروغ نگـو.تـو دیشـب بــا حــال بــدی بــه اتــاق اومــدی مــن نخواســتم چیــزی بگــم ولــی…ســهیل مــن هــیچم نشــده ازت خــواهش مــی نــم ایــن موضوع به هیچ کی نگو به وقتش بهت میگم.باشه؟ ســهیل کــه گریــه اش گرفتــه بــود دســت افشــین رو گرفــت وگفــت:افشــین مــن واقعــا متاســفم بــه خــاطر همــه چــی .بــه خـاطر ایـن کـه تـو رو تنهـا گذاشـتم.مـن نمـی تـونم هیچـی رو جبـران کـنم ولـی اینـو بـدون هـیچ وقـت خـودم رو نبخشـیدم.مـی دونـــم بـــه خـــاطر ســـالهایی از هـــم دور بـــودیم نمـــی تـــونی احساسـاتت رو بـه مـن بگـی ولـی درکـت مـی کـنم.مـن واقعـا متاسفم. افشــین درمانــده شــده بــود کــه چگونــه مــی تونــه موضــوع ده ســال ژیــش را از دل ســهیل در بیــاره.ســهیل جــون خــواهش مـی کـنم گریـه نکـن تـو چطـوری خودتـو مقصـر مـی دونـی مـن خـ ـودم مقصـ ـر بـ ـودم کـ ـه ازت غافـ ـل شـ ـدم. تـ ـو بایـ ـد منـ ـو ببخشـی.مـن تـلاش نکـردم تـو رو ب ـه ایـران برگـردونم.چطـور مـی تـونی خـودت رو مقصـر بـدونی .بـس کـن.سـهیل کـه کمـی آرام گرفـ ـت.افشـــین مـــن از ایـــن کـ ـه تـــو رو دوبـ ـاره دیـــدم خوشـــحالم.پـــدر ومـــادر تـــو بـــرای مـــن خیلـــی زحمتهـــا کشـیدن.یـادت میـاد پـدرم نمیذاشـت بـرم مدرسـه ایـن پـدر تـو بـود کـه بـالاخره پـدرم را راضـی کـرد .سـهیل دسـت افشـین رو فشـارداد و ادامـه داد:بـرادر میخـوام قـول بـدی هـیچ وقـت منـو تنهــا نمیــذاری.قــول بــده تــو زنــدگی ام وابســته بــه دیگــری نباشـم.افشـین سـهیل را بـه آغـوش کشـید بـرادر مـن هرگـز تـو رو فرامـــوش نمـــی کـــنم…در ایـــن موقـــع صـــدای در اتـــاق اومــــد.افشــــین کجــــایی بیــــا دم درت کــــارت دارن .باشــــه مادرالان میام. سـهیل ج ـون فع ـلا بـای.بع ـدا مـی بینمـت.اکنـون وقـت شـادی بـود وبایـد غـم مهـاجر مـی بـود.قلبـان پـاییزی بـا سـر سـبزی شــکوفه هــای بهــاری پــر شــده بــود واثــری از زردی گــل هــای یـاس نبـود.ابرهـای بـارانی در حـال بـارش بودنـد وزلالـی عشـق میــان عاشــقان جریــان داشــت.چــه ســخت گذشــت ســالهای جـــدایی ولـــی ضـــربان هـــای قلبشـــان بـــه هـــم نزدیـــک مـــی گشـت.دیگـر داغ جـدایی نبودوزمـان سـفر روح عشـق بـود.رگ های آنها جریان های دوستی را به خود می دید. فصل چهارم ســهیل مــی دونســت کــه زمــان بــه تــدریج روابــط میــان او وخـانواده افشـین را بهتـر خواهـد کـرد.ح ـدود یـک هفتـه ب ـود کـه از زمـان اومـدنش میگذشـت.در ایـن مـدت او رابطـه اش بـا افشین خـوب شـده بـود.همـراه هـم بـه گـردش مـی رفتنـد وحتـی غذایشـــان را دون همدیگـــه نمـــی خوردنـــد.شـــبنم هـــم بـــه خــواهر ســهیل فارســی یــاد مــی داد.زیــاد ســخت نبــود زیــرا بـرایش لـذت بخـش هـم بـود.درسـت بـود کـه اونهـا ده سـال از هم دور شده بودند ولی برای شبنم هیچ فرقی نمی کرد. سهیل بـه دنبـال کـار بـود تـا بتوانـد عـلاوه بـر تحصـیل کـار کنـه وبتونـه ب ـرای زن ـدگی خـود وخـواهرش کـاری کنـه.مـی دونسـت خــواهرش دوســت نــداره بیکــار باشــه .وقتــی بیکــار مــی شــد دسـت بـه کارهـای خطرنـاکی مـی زد.سـعید پیشـنهاد داده بـود کــه در شــرکت او کــار کنــه ولــی ســهیل زیــاد علاقــه نشــون نمــــی داد انگــــار از کــــار در شــــرکت را زیــــاد خوشــــایند نبــود.ســهیل بــه موســیقی علاقــه زیــادی داشــت.او در آلمــان هــم رشــته موســیقی متــال را خوانــده بــود.شــبنم هــم دوســت داشـت بیشـتر وقـتش را بـا بهـاره بگذورنـه .او فـارغ التحصـیل شــده بــود وبــه دنبــال کــار هــم بــود.چنــدین کــار نیــز بــه او پیشــنهاد شــده بــود ولــی او ماننــد ســهیل دوســت داشــت در زمینــه علاقــه خــودش مشــغول بــه کــار بشــه.پــدر ســهیل در آلمـان مشـغول بـه کـار تجـاری بـود ودوسـت داشـت پسـرش نیـز همـین کـار را ادامـه بدهـد ولـی بـه خـاطر همـین سـخت گیـری هـا بـود کـه بـه ایـران آمـده بـود.او چطـور مـی تونسـت پـدرش را ببخشــد .زمــانی کــه بچــه ب ـود او را مجبــور کــرد کــه ب ـه دیــار غربــت بــرود.در تمــام ۱۰ســالی کــه در آنجــا بــود هــیچ موقــع احسـاس خوشـی نکـرده بـود.مـادرش نیـز از پـدرش جـدا شـده بــود.ســهیل دوســت داشــت بــا افشــین دربــاره آینــده صــحبت کنـد.تنهـا کسـی کـه میتونسـت بهـش اعتمـاد کنـه.تنهـای یـار همیشـگی او.ولـی از زمـان رفتـنش سـه روز مـی گذشـت یعنـی ممکــن بــود کجــا رفتــه باشــد.در ومــادرش بــرایش انگــار بــو وشـبنم نگرانتـر از هـر کسـی.او بـه افشـین وابسـتگی شـدیدی داشـت وبـدون او آرامـش بـرایش بـی معنـی بـود ولـی میدونسـت افشـین دسـت بـه کـار ی نمیزنـه کـه بـرای خـانواده اش دردسـر درسـت کنــه ول ـی مـادرش خیلــی دل شـوره داشـت.نکنـه مثــل دفعـه قبلـی بـا ماشـین تصـادف کنـه .نکنـه…مامـان جـون چـرا ایـن قـده نگرانـی خـواهش مـی کـنم دل شـوره نداشـته بـاش.مـا الان میـرم دنبـالش.سـهیل کـه نمیتونسـت بـزاره یـک دختـر بـره دنبـال بـرادرش حـرف شـبنم را قطـع کـرد وگفـت:خـانم صـدری خـــواهش مـــی کـــنم نگـــران نباشـــین مـــن خـــودم دنبـــالش میـرم.تـازه خـواهرم هـم میـاد.شـبنم واقعـا میدونسـت سـهیل بیشـتر از او نگـران افشـین اسـت واز او خـواهش کـرد بـا هـم برنــد.جســتجوی افشــین شــروع شــد.بیمارســتان هــا،کلانتری ها وهـر چـر جـا کـه مـی شـد دنبـالش گشـتند ولـی مگـه پیـداش بـود.یـک دفعـه شـبنم تـو ذهـنش اومـد شـاید رفتـه باشـه پـیش نـازنین ولـی چطـور ممکـن بـود.تـازه فقـط یـک بـار باهـاش بـه شــرکتی کــه او در آن کــار میکــرد رفتــه بودنــد.ولــی چــاره ای نداشـت.بـه سـهیل گفـت بـه طـرف خیابـان مطهـری بپیچـد.بعـد از ســه ســاعت بــه آنجــا رســیدند.خــانم صــدری چــرا ایــن جــا اومــدین مگــه ممکنــه اینجــا باشــه.شــبنم بــا صــدای بلنــد گفـت:آقـا سـهیل ببخشـید مگـه شـما قـبلا اینجـا اومدین؟نـه چــی گفــتم کــه باعــث شــد اینــو بگــین.هیچــی لطفــا بــریم تــو شـرکت.تـو سـالن شـرکت نـازنین را دیـد کـه بـا مـردی تقریبـا ۴۰ســاله حــرف میزنــه .خواســت برگــردد تــا دیــده نشــه.ولــی صــدایی آمــد کــه او را در جــاش میخکــوب کــرد.شــبنم بــاورم نمیشــه خــودتی.نکنــه دارم خــواب مــی بیــنم.شــبنم بــه عقــب برگشـت در حـالی کـه تـو آغـوش نـازنین بـود.تـو اینجـا چیکـار مـــی کنـــی دختـ ـر.میدونســـتم منومیبخشـ ـی!!اشـــکای شـــبنم نــــازنین را متعجــــب تــــر کــــرد.شــــبنم چــــی شــــده؟اتفاقی افتـاده؟زود بـاش بگـو ببیـنم.نـازنین افشـین !افشـین سـه روز کـه خونـه نیامـده ؟یعنـی چـی کـه سـه روز نیامـده همـه جـا را گشـتید.بلـه هـر جـایی کـه فکـرش را مـی کـردم گشـتیم.نـازنین او را آرام کــرد وگفــت :مطمئنــی همــه جــا را گشــتی.بابــا آره .مـن کـه مطمـئن هسـتم نگشـتی. واینـو گفـت وشخصـی بـه نـام فــرزین را صــدا زد.آقــا فــرزین میشــه مــا را بــه یــک جــایی برســونی؟چرا نمیشــه.شــبنم وامانــده بــود کــه نگــران حــال افشــین باشــه یــا بــه مــردی کــه اســمش فــرزین بــود فکــر کنـه.ممکنـه چـه کسـی باشـه؟نازنین مـن بـا یکـی از دوسـتای افشــین اودم ایشــون ماشــین دارنــد.فقــط عجلــه کــن.باشــه وبـدون ایـن کـه بـه فـرزین توجـه ای هـم کنـه سـریع بـه طـرف ماشـــ ـین رفتنـــ ـد.در راه ســـ ـهیل را بـــ ـه نـــ ـازنین معرفـــ ـی کــــرد.نــــازنین در جــــایی کــــه کنــــار کــــوه بــــود گفــــت وایسـتادند.ن ـازنین اینجـا ج ـایی کـه افشـین میتون ـه آرامشـش بـه دسـت بیـاره.تـو چطور؟بیایـد دنبـالم.افشـین را دیدنـد کـه بــه طــرف دره زل زده بـ ـود.افشــین اینجــا چیکـ ـار مــی کنـ ـه نازنین؟اینجــا همــون جــایی هســت کــه افشــین بــا رویــا مــی اومدنـد.همـون جـایی کـه عشـق واقعـی افشـین بـه رویـا ثابـت شــد.متاســفم کــه دیگــه رویــا در بــین مــا نیســت.شــبنم کــه متعجـب وار بـه حرفـای او گـوش میـداد گفـت:نـازنین تـو رویـا را از کجـا مـی شناسـی؟تو…رویـا خـواهر مـن ب ـود. شـبنم ب ـا شــنیدن خــواهرم در جــایش میخکــوب شــد.فکــر نمــی کــردی رویـا خـواهر مـن باشـه!!درسـته مـن خـواهرش بـودم.مـن تمـام عمـرم فقـط یـک بـار اونـو دیـده بـودم.مـن متاسـفم بـه خـاطر مـرگ رویـا .مـن هـیچ وقـت نمـی تـونم خـودم ببخشـم.سـهیل از همـــه متعجـــب تـــر شـــده بـــود.یعنـــی افشـــین ازدواج کـــرده بود.رویا چرا مرده؟خواهرش اینجا…؟!!! ســهیل بــه طــرف افشــین دویــد.افشــین تــو اینجایی؟افشــین خ ـواهرش ب ـه هم ـراه ن ـازنین را دیـد وبــا دیـدن سـهیل نگـران تــر شــد.شــما اینجــا چیکــار میکنــین.شــبنم جلــو اومــد وبــا سـیلی بـه صـورت افشـین زد.مـا اینجـا چیکـار مـی کنـیم.چطـور تونسـتی مـا را نگـران کنـی.سـه روز کـه خونـه نیومـدی.اینجـا چیکـــار مـــی کنی؟منـــو بــ ـبخش نمــ ـی خواســـتم اینجــ ـوری باشـه.گریـه هـای افشـین ب ـا دیـدن ن ـازنین بیشـتر شـد.خـانم خــانی شــما اینجا؟آقــای صــدری شــما فکــر مــی کنیــد مــن متوجـه نمیشـم شـما غمتـان را در کجـا خـالی مـی کنیـد.شـما حـــــالتون خوبه؟بلـــــه مـــــن خـــــوبم .از همتـــــون معـــــذرت میخـوام.سـهیل واقعـا متاسـفم کـه تـو رو تنهـا گذاشـتم.بـریم .در راه خونــه هــیچ کــدوم صــحبتی نکــرد.افشــین میدونســت کـه واقعـا شـبنم را عصـبانی کـرده بـود.بـرای اویـن بـار اشـکای خـــواهرش ر ا دیــ ـد.اشــ ـکای دلســـوزی ونگرانــ ـی ودســ ـتان مهربــــونی کــــه صــــورتش را نــــوازش داد.بــــالاخره بعــــد از دوسـاعت بـه خونـه رسـیدند.مـادرش بـا دیـدن افشـین او را در آ؛وش گفـت.گریـه هـای مـادرش حـدی نداشـت ولـی آخـر تمـام شـد.نـازنین بـه شـبنم گفـت:شـبنم جـون خـوب ایـن هـم از آقـای صـدریمن بایـد بـرم.افشـین بـه نـازنین گفــت:خـواهش مـی کـنم بفمائیـد تـو اگـر بریـد خیلـی ناراحـت مـی شـیم..آخـه مـن کـار دارم…خــواهش مــی کــنم.نــازنین دیگــه چــاره ای جــز مونــدن نداشـت ب ـرای چنـد سـاعت.هم ـه در اتـاق ح ـال دور هـم جم ـع بودنـد.شـبنم کـه مشـغول ریخـتن چـایی در آشـپزخونه بـود بـه افشــین گفــت:حــالا نــازنین جــون را بــرای آقــا وخــانم کیــانی معرفـی کنـین.افشـین از حـرف شـبنم کمـی آیـرده خـاطر شـد ولــی چــاره ای نداشــت.ســهیل ایشــون خــانم خــانی هســتن .ایشــون از دوســتای شــبنم هســتن همــین.ســهیل میدونســت بایــ ـد بیشــ ـتر معرفــ ـی میشــ ـد.رویــ ـا کیست؟ســ ـوالی کــ ـه نمیتونســت تــو فکــرش نگــه داره وســوال کــرد.افشــین رویــا کیه؟افشــین واقعــا تعجــب کــرد.ایــن از کجــا دونســت.اســم رویــا داغ جــدایی اش را تــازه کــرد.انگــار زهــری بــر زخــم بزننداز جـاش پاشـد وبـه اتـاق بـالایی رفـت بـدون ایـن کـه حرفـی بزنــه.ســهیل فهمیــد کــه افشــین ناراحــت شــده وبــه شــبنم گفــت:مثــل اینکــه از مــن ناراحــت شــده انــد آیــا حــرف بــدی زدم.نــ ـه آقــ ـای کیــ ـانی ،خــ ـواهش مــ ـی مــ ـی کــ ـم ناراحــ ـت نیشــین.افشــین تــازه از یــاد رویــا دراومــده بــود.نمــی تونــه ناراحتیشـو بـروز نـده هـر وقـت یـاد رویـا پـیش میـاد تـاب نمـی آره.شـما ب ـه دل نگیـرد.سـهیل ب ـاز هـم کنجکـاوی اش بیشـتر شد.میشـه شـما بگـین رویـا کـی بـوده.مـن قصـد فضـولی نـدارم ولـی شـاید بتـونم افشـین رو آرام کـنم.وشـبنم همـه چـی رو بـه ســهیل گفــت.ســهیل از شــنیدن واقعیتــی دردنــاک گریــه اش گرفــت.واقعــا هــم دردنــاک بــود چطــور ممکــن اســت عشــق کســی بعــد از یــک مــاه جلــوی چشــمان آدم پرپــر شــود ولــی نفهمیــد.خــواهش مــی کــنم شــبنم خــانم بــزارین مــن باهــاش صــحبت کــنم شــاید آرم بشــه.شــبنم میدونســت کــه کارســاز نیســـت وبـــه ســـهیل گفـــت:بـــزارین شـــب باهـــاش صـــحبت کنـین.سـهیل میدونسـت کـه افشـین خیلـی حساسـه وبـا مـرگ همسـرش واقعـا عـذاب کشـیده.از ایـن کـه بـه ایـران آمـده بـود شـرمنده بـود.چطـوری افشـین مـی تونـه بـا ایـن غـم کنـار بیـاد ولــی مــن ســعیم میکــنم اونــو خوشــحال کــنم.نمــی زارم غــم دوری اش احســـاس کنـــه.نـــازنین گفـــت:مـــن دیگـــه بایـــد بـرم.شـبنم را دیـد کـه در آشـپزخونه چـایی مـی ریـزد.مـادرش اصـرار داشـت او بمان ـد.خـواهش مـی کـنم دختـرم بمـون آخـه ایـن وقـت شـب کجـا میـری.امـا جملـه ای کوتـاه ودلنشـین همـه بادهـای پ ـاییزی نمـی توان ـد قلـب عاشـقان را را متعجـب کـرد” از هـم دور کنـد.پـاییز را بـا همـه چیـزش دوسـتش دارم.پـاییز را ب ـه خــاطر برگـانی کــه از درختــانش مــی افتنــد دوســت دارم “شـبنم کـه از همـه وهـیچ فاصـله ای را بـین قلـب هـا نمـی بیـنم بیشـــتر تعجـــب کـــرده بـــود زیـــر خنـــده زد وکـــف بلنـــدی را زد.آفـرین نم ـی دونسـتم از مـن بیشـتر فارسـی بلـدی .واقع ـا زیـاد ب ـود.تـو تمـام عمـرم چنـین چیـزی نشـنیده ب ـودم.بهـاره روبـروی نـازنین ایسـتاد وگفـت:حـالا اگـه میخوایـد بریـد مـانعی وجـــود نـــداه.نـــازنین بـــدون اینکـــه حرفـــی بزنـــه ســـرجاش میخکـ ـوب شـ ـد.شـ ـب همـ ـه خسـ ـته بودنـ ـد وهـ ـیچ کـ ـی نمـ ـی خوتســت صــحبتی کنـ ـه.ســاعت ۳۰:۱۰بـ ـود.ناگهــان آیفــون زنـگ خـورد.شـبنم میدونسـت پدرشـه .قبـل از اینکـه آیفـون را ب ـرداره رو ب ـه هم ـه کـرد وگفـت:ببخشـیدمن نبایـد ایـن حرفـا رو بـزنم ولـی مجبـورم.خـواهش مـی کـنم جلـوی پـدرم اینجـوری رفتـــار نکنین،خـــواهش مـــی کـــنم.بعـــد همـــان طـــوری کـــه میدونســـت صـــدای پـــدرش بـــود کـــه آمـــد دختـــرم در بـــاز کـن.انگـار صـحبتای شـبنم روی همـه مخصوصـا سـهیل تـاثیر کــرده بــود وقتــی پــدر شـ ـبنم وارد شــد ســهیل بلنــد شــد وگفــت:ســلام آقــای صــدریما منتظــر شــما بــودیم کــه شــام بخـــوریم.حرکـــت عجولانـــه ای کـــرده بـــود ولـــی صـــدری را خوشـحال کــرد.او گفــت:پسـرم چ ـرا منتظــر مــن موندی ـد.بابــا میخوردیــد.نــازنین را دیــد کــه گوشــه ای نشســته و بــا دیــدن او سـلام کـرد.سـلام دختـرم بشـین.شـبنم یدفعـه از بـه طـرف آشــپزخونه رفــت وســفره را بــرای شــام پهــن کــرد.پــدر جــون ایشــون مــی دونــین کیه؟نــه از کجــا بــدونم شــبنم.اگــر بگــم واقعــا خوشــحال میشــین.ولــی شــرطش اینــه کــه شــما بــرین افشـین رو از اتـاق بـالایی بیـارین پـایین.پـدرش کمـی ناراح ـت شــد بــازم افشــین قهــر کــرده ایــن پســره هنــوز هــم بچــه هست.پا شد وبه طبقه بالا رفت. چنـ ـد دقیقـ ـه ای نگذشـ ـته بـ ـود کـ ـه افشـ ـین همـ ـراه پـ ـدرش آمـــد.پـــدرش چـــه جـــوری تونســـته بـــود افشـــین رو راضـــی کنـه؟!!شـبنم بـه پـدرش گفـت:پـدر جـون ایشـون نـازنین خـانوم هســ ـتن.خــــواهر رویــــا.پــــدرش شــــوکه شــــده بود؛خــــواهر رویـا.منظـورت چیـه رویـا کـه خ ـواهر نداشـت.چ ـرا پ ـدر ج ـون ایشـون ۱۰سـال پـیش رویـا نبودنـد.شـما لطفـا بشـینین.واقعـا شـــما خـــواهر رویـــا هســـتید؟بله آقـــای صـــدری متاســـفم نتونسـتم زمـانی کـه رویـا ازدواج کـرد نبـودم.ن ـه دختـرم ایـن حرفـــا رو نـــزن مـــا همگـــی خوشـــحالیم کـــه تـــو رو مـــی بینـیم.تومثـل رویـا مـی بینـی.افشـین بلنـد شـد وبـا عصـبانیت ونـاراحتی گفـت:شـما چـی میگـین دربـاره چـی حـرف مـی زنـین هیچ ـی مثــل رویــا نمیشـه.پ ـدرش گفــت:افشـین بشـین.گفــتم بشــین.افشــین بــه خــاطر احتــرام پــدرش نشســت.امــا دلــش خــون شــده بــود”دلــی پــراز عــذاب ودرد”. نــازنین از شــنیدن حــرف افشــین ناراحــت شــد وپــا شــد وبــرای رفــتن بــه خونــه آمـاده شـد.آقـای صـدری مـن معـذرت میخـوام بایـد بـرم.بـدون اینکــه چیــز دیگــه ای بگــه بــه طــرف در رفــت.افشــین بــرو دنبـالش زود بـاش.پـدر جـون مـن هرگـز نمـی تـونم ایـن کـارو کنم،متاســفم نمــی تــونم.شــبنم بــود کــه صــدا میکــرد چــایی پـس ایـن نـازنین خـانوم اوردم بیـاین بخوریـد ولـی نـازنین نبـود” کجـا رفتن،چیکـارش کـردین.سـهیل گفـت:خـانم صـدری شـما نگــران نباشــین،لطفا چــایی هـا رو بیاری ـد.شــبنم تعج ـب کــرده بـود.واقعـا سـهیل از رفـتن نـازنین خوشـحال شـده بـود نـه مـن چـه قـدر احمقـم کـه اینجـوری فکـر کـنم.بقیـه هـم بـا شـنیدن حـــ ـرف ســـ ـهیل مشـــ ـتاق شـــ ـدند کـــ ـه از چـــ ـایی شـــ ـبنم بخورنــد.ســهیل شــروع بــه صــحبت کــردن کــرد”خــوب آقــای صـ ـدری شـ ـما چیکـ ـار مـ ـی کنـ ـین شـ ـنیدم تـ ـو یـ ـک شـ ـرکت صــادراتی هســتید.کارشــون تــو چــه وضــعیه.آره ســهیل جــون اونجــا ســه ســال هســت کــه مشــغول شــده ام.زیــاد خوشــم نمیـاد ولـی ب ـه خـاطر سـعید اونجـام هسـتم.سـهیل ادامـه داد راسـتی سـعید چیکـارا مـی کنـه امشـب ندیـدمش.نمـی دون ـم احتمــالا تــو شــرکت باشــه.صــحبتای ســهیل وصــدری گــرم گرفتـه بـود.سـوالی کـه ذهـن شـبنم را مشـعول کـرده بـود ایـن ســهیل دوســت پدرشــه ی ـا افشــین؟!!”تــو همــین فکــرا ب ـود” بـود کـه صـدای سـعید آمـد.اصـلا متوجـه نشـده بـود کـه آیفـون زنـ ـگ خـــورده ومـ ـادرش درو بـــاز کـ ـرده.مـ ـادرش بـــه سـ ـعید گفـت.کجـایی سـعید جـان آخـه ایـن وقـت آمـدن.سـعید بـه خـاطر دیر اومدنش از همه عذر خواهی کرد. ســعید انگــار از یــک چیــزی خوشــحال بودوســعی مــی کــرد خوشــحالیش بــین مــا تقســیم کنــه.شــبنم میخواســت از زبــون داداشــش حرفاشــو بیــرون بکشــه.خــوب داداش بگــو ببیــنم امروزچیکـــارا کردی؟ســـعید دونســـت کـــه شـــبنم پـــی بـــه خوشـحالی اون بـرده.خـوب مـن یـک خبـر خـوب واسـه آقـا سـهیل دارم.امـروز ب ـایکی از شـرکام صـحبت کـردم ح ـار شـد سـهیل هـم تـو کارماشـریک بشـه.سـهیل واقعـا خوشـحال شـد ورو بـه ســعید کــر وگفــت:آقــا ســعید واقعــا زحمــت کشــیدین.نمــی دونم چجـوری جبـران کـنم.ولـی مـن حـالا نمـی تـونم قبـول کـنم مــن کــه ســرمایه ای زیــادی نــدارم.ســعید بــا اطمینــان خــاطر گفـــت :ســـرمایه اش رو مـــن دارم.خـــواهش مـ ـی کـــنم قبـــول کــن.مــن…واقعــا دســتتون درد نکنــه.ســعید بــرای اینکــه سـهیل احسـاس راحتـی کنـه گفـت:واقعـا فکـر مـی کنـی کـاری بــرات کــردم.ایــن کمتــرین چیــزی بــوده کــه در حــق دوســت برادرم می تونستم انجام بدم. پـدرش بـه سـعید گفـت:انشـااالله ببیـنم چیکـار مـی کنیـد.افشـین میدونســت پــدرش ســعید را بیشــتر از اون دوســت داره البتــه خــودش ایــن احساســو را تقویــت کــرده بــود.ولــی آیــا واقعــا اونجوری بود؟! سـهیل از ای ـن کــه افشــین احســاس نــاراحتی میکـرد ناراحــت بــود دوســت نداشــت بهتــرین دوســتش آزار ببینــد.بایــد تمــام ســالهای دوریــش را جــدا میکــرد ولــی چطــوری .چجــوری مــی تونسـ ـت احساسشـــو بـ ـه افشـ ـین بگـ ـه .قبـ ـل از خـ ـواب بـ ـه افشـین گفـت:افشـین میخـوام یـه چیـزی بهـت بگـم خ ـواهش مــی کــنم قبــول کــن.میــدونم وتــورو میشناســم ونمــی خــوام مجبــورت کـ ـنم ولـ ـی بایـ ـد از دل نـ ـازنین کـ ـار امشـ ـبت رو در بیـاری.میـدونم تـو ایـن کـارو مـی کنـی.افشـین نمـی دونسـت بـه ســهیل چــی بگــه اون تــو غصــه هــاش غــرق شــده بــود .داغ جـدایی اون ـواز خـود بیخـود کـرده ب ـود.سـهیل مـن نمـی تـونم ای ـن کــارو کــنم چطــوری میتونسـت خــواهرش رو تــو تنهــایش تنهــا بــذاره.متاســفم ولــی نمــی تــونم.ســهیل چشــمش پــر از اشــک شــد وادمــه داد:مــن نمــی دونــم رویــا کــی بــوده ولــی میـدونم همسـر خـوبی واسـه تـو بـوده نمیـدونم چقـدر غـم تـو دلــت داری ولیآخــه خــواهرش دلیــل موجــه ای داشــته خــواهش مـی کـنم فـردا بیـا بـریم دنبـالش .مـن نمـی خـوام زیـاد اصـرار کنم،میل خودت. صـبح قـرار شـده بـود سـهیل بـه همـراه سـعید بـه شـرکت بـره ولـی اون صـبر کـرد تـا جـواب افشـین رو بشـنوه ونرفـت.بهـاره ب ـا شــبنم ب ـرای خریــد ب ـه بــازار رفتــه بودنــد.پ ـدر افشــین بــا ســهیل کمــی نگــران شــده بــود واحســاس میکــرد از چیــزی ناراحــت شــده ولــی ازش چیــزی نپرســید .نزدیکــای ۱۱صــبح بـود کـه افشـین از اتـاقش بیـرون اومـد.بـا دیـدن سـهیل نگـران سـهیل مگـه قـرار نشـده بـود بـا سـعید بـری شـرکت چـرا شـد” مـن نمـی تونسـتم بـرم چـون قـرار گذاشـته بـودیم بـا نرفتـی؟” تویـه جـایی بـریم .افشـین یـاد دیشـب افتـاد وصـحبتای سـهیل را قطـع کـرد:خـواهش ی کـنم سـهیل ایـن قـده گیـر نـده مـن حــال وحوصــله درســت وحســابی نــدارم.میخــوای خــودت تنهــا بـــری.ســـهیل بـــا شـــنیدن ایـــن حـــرفش ناراحـــت ونگـــران شد:منظورت چیه من تنها برم. انگـار جـایی بـرای سـهیل در قلـب افشـین نبـود.ضـربان هـای قلبشـان دور تـر مـی شـد ویـاس زرد زردتـر مـی شـدو شـاخه هــای خشــکیده درخــت ت ـاک در پــاییز دیــده مــی شــد.افشــین مـن نمـی تـونم مشـکلات تـو را حـل کـنم بـه خـاطر همـه چیـز ممنــونم.بــا گفــتن حــرفش بــه طــرف در رفــت وصــدای بســته شدنش قلب افشین به درد آورد. فصل پنجم نزدیکـای غـروب آفتـاب شـده بودوهـوا هـم کمـی سـردتر ومـه آلــود.شــبنم همــراه بهــاره از خریــد آمدنــد امــا معلــوم نبــود ســهیل کجــا رفتــه.ســاعت تقریبــا کمــی از ۳۰:۸گذشــته بــود وخـواهرش خیلـی نگـران ب ـود.شـبنم ب ـه ات ـاق ب ـالایی رفـت ت ـا افشـین رو صـدا بزنـه تـا دنبـال سـهیل بـره در اتـاق را کـه بـاز کــرد افشــین را دیــد کــه کتــاب رمــانی را مــی خوانــد انگــار عنـوان کتـاب افسـون عشــق ب ـود هم ـون کتـابی ب ـود کـه ســینا نوشــته بــود.افشــین را خیلــی غمگــین وناراحــت دیــد انگــار کشـتی هـایش غـرق شـده بـود.بعـد از آمـدن سـهیل اولـین بـاری بــود کــه بــرادرش رو اینجــوری مــی دیــد بــه طــرف افشــین رفـت.داداش جـون پاشـو بـرو ببـین آقـا سـهیل کجـا رفتـه..پاشـو .افشـین بـدون ایـن کـه خودشـو ناراحـت ونگـران نشـون بـده بـه شــ ـبنم گفـــت:نگـــران نبـــاش شـــاید کـــاری داشـــته دیــ ـر کــره.خــودش میــاد لازم نیســت مـ ـن بــرم.شــبنم بــا حالـ ـت عصـبانیت ادامـه داد:چـی میگـی سـاعت حـدودای ۹مثـل اینکـه ت ـو اصـلا نگــران نیســتی؟!!افشـین بلنـد شــد وکتـابش را ب ـه طـرف تخـت خـوابش پـرت کردبـا صـدای بلنـدی کـه تـا بـه حـال خـواهرش نشـنیده بـود گفـت:چـرا بایـد مـن نگـران باشـم یـک بــار گفــتم خــودش میــاد حالیــت نیســت.مــن…بغــض گلــوی شــبنم را گرفــت .بــا همــان بغــض گفـــت :مــن نمــی خواســتم ناراحتــت کــنم بــبخش کــه مزاحمــت شــدم بــه طــرف در اتــاق رفــت ویکدفعــه از چشــمان افشــین دور شــد.گــویی افشــین نبــود کــه بــا خــواهرش صــحبت کــرده بــود.افشــن بــه طــرف کتـابش رفـت کـه بخوان ـد تـا جـایی خوان ـد ول ـی حـالش گرفتـه بــود.بــا خــودش کلنجــار مــی رفــت کــه چــرا مــن بــا شــبنم اینجـوری صـحبت کـردم مـن چـه جـوری…چرا؟نـه ولـی حقـش بــود نبایــد نگرانــی خــودش رو بــه مــن مــی گفــت.ولــی تصــیم گرفـت از دل خــواهرش دلخــوری اش را دربیـاره.از اتــاق بیــرون رفـت ودر حـالی کـه از پلـه هـا پـایین میآمدپـدرش را دیـد کـه روی مبـل نشسـه وانگـار خیلـی هـم عصـبانی ب ـود.ب ـا خ ـودش فکـر کـرد وای شـبنم حتمـا ب ـه پ ـدرم گفتـه.قصـد داشـت ب ـه طــرف بــالا برگــردد کــه پــدرش او را صــدا زد”افشــین جــان هنوزسـهیل نیامـده تـو نمـی دونـی کجـا رفتـه ؟افشـین نگرانـی وانــاراحتی پــدرش را بــه خــاطر ســهیل دونســت.خــدا را شــکر کــه شــبنم چیــزی نگفتــه بــود والا بیچــاره میشــدم.بــه طــرف مبلــی کــه پــدرش روی آن نشســته بــود رفــت روی آن نشســت وبع ـد از لحظـه ای فکـر کـردن ب ـه پـدرش گفـت:نگـران نبـاش الان خــودم میــرم پیــداش مــی کــنم.خــواهش مــی کــنم شــما بـــرین بخـــوابین.پـــدرش نگرانـــی خـــودش را بیشـــتر نشـــن دادافشـــین نکنـــه گـــم شـــده باشـــه آخـــه تـــازه اومـــده مـــی ترســم…خــواهش مــی کــنم بــرین بخــوابین.کــت وشــلوارش را پوشـید در را بـاز کـرد وبـرای پیـدا کـردن سـهیل رفـت.افشـین فکــر مــی کــرد ســهیل کجــا مــی توانســته بــرود چــون او تــو تهـران غریـب ب ـود.شـهری ب ـا هـزاران خیاب ـان وکوچ ـه.از کجــا شــروع مــی کــرد.ولــی شــروع بــه جســتجو کــرد.حــدود چهــار ساعت هـر جـا کـه بـه نظـرش سـهیل مـی توانسـت آنجـا باشـد را گشـت ولـی نتوانسـت او را پیـدا کنـد انگـار کـه آب شـد ورفتـه زیـر زمـین.فکـری از ذهـنش گذشـت نکنـد رفتـه …نـه نـه ایـن احمقان ـه اسـت چط ـور مـی تـونم چنـین فکـری کـنم ول ـی مـن بایـد او را پیـدا کـنم اگـه ایـن کـارو نکـنم میـدونم همـه از مـن ناراحــت میشــن مخصوصــا شــبنم ولــی دیگــه کجــارو بگــردم ســهیل کجــایی مــن واقعــا متاســفم …متاســفم نبایــد صــبح باهـات چنـین رفتــاری بــا تــو مـی کــردم در هم ـین فکرهــایش بـــود کـــه کســـی دســـتش را روی شـــانه اش قـــرار داد. بـــه گفـت:آقـا شـما منتظـر کسـی هسـتید؟!!افشـین سـرش را بلنـد کـرد.مـامور انتظـامی بـود کـه او را صـدا کـرد بـود افشـین یـک لحظـه ایسـتاد دوبـاره مـامور ادمـه داد:آقـا گفـتم اینجـا منتظـر کســی هســتین؟! افشــین بــه خــود آمــد وباصــدایی کــه انگــار تــازه از خــواب بیــدار شــده باشــدگفت:جنــاب ســروان دوســتم گــم شــده اســت نمــی تــوانم پیــداش کــنم.اومــده بــودم ببیــنم اینجاســـــت.مامورانتظـــــامی گفتکلطفـــــا شـــــما بفرمـــــائین مشخصـات دوسـتتون بـه هممکـارم بـدین مـا خودمـون پیـداش مـی کنـیم بهتـره شـما بـرین خونتون؟افشـین تمـام مشخصـات را بــه همکـ ـارش گفــت وبـ ـرای اینکــه از بهانـ ـه جـ ـویی هـ ـای مامور دور شود وارد ماشینش شد ورفت. او نمـی توانسـت بـدون سـهیل بـه خونـه برگرددچـون بـه پـدرش قــول داده بــود او را پیــدا کنــد.ســاعتش را نگــاه کــرد خــدای مـن ۱شـب اسـت.همـه جـا را گشـته بـود جـز یـک جـا کـه تـو ذهـنش فکـر کـرده بـود پـیش نـازنین.دیگـه چـاره ای ج رفـتن پــیش نــازنین نداشــت حتــی بــرایش بســیار ســخت ودردنــاک بــود.راه افتــاد وبــالاخره بعــد از ۱ســاعت راننــدگی بــه خیابــان فـردوس رسـید.البتـه آنجـا خانـه نـازنین نبـود ولـی همـون جـایی بـود کـه کـار مـی کـرد.جلـو رفـت وزنـگ آیفـون را زد.ازآیفـون صــدایی مــردی آمــد بلــه بفرمائیــد.افشــین گفــت:ببخشــیدآقا شـما خـانم خـانی را مـی شناسـید نـازنین خـانی.بلـه لطفـا زنـگ ۳را بزنیـد.افشـین نمـی دانسـت آیـا کـاری کـه مـی کنـد درسـت است یـا نـه ایـن وقـت شـب واقعـا ننگـران کننـده نبـود کـه زنـگ را بزند.نـه مـن نمـی تـونم ولـی جـواب پـدرم…بـه هـر حـال زنـگ را نــزد ولــی وقتــی میخواســت وارد ماشــینش شــود صــدایی را شـــنید:آقـ ـای صـ ـدری شـ ـمائید شـــما اینجـ ـا چـــی کـ ـار مـــی کــن…افشــین خجالــت زده ســرش را برگردانــد.ببخشــید نمــی خواســتم بیــام ولــی بــه خــاطر ســهیل آمــدم .نــازنین احســاس نگرانـــی کـــرد وادامـــه داد.مگـــه آقـــا ســـهیل خونـــه شـــما نیسـتن؟اتفاقی افتـاده؟ ن ـه شـما نگـران نباشـیدامروز سـهیل مـی خواسـت بـا مـن پـیش شـما بیـاد.نـازنین گفـت:آقـا سـهیل مــی خواســت پــیش مــن بیــاین؟!! افشــین یکدفعــه از حرفــی کـه زده بـود پشـیمان شـد چـرا بایـد ایـن حرفـو مـی زدم آخـه چ ـرا؟ ول ـی ج ـواب ن ـازنین را نــداد.ببخشــید مـن مـزاحم شـما شــدم بهتــره مــن بــرم خــداحافظ.نــازنین نگرانــی اش بیشــتر شـد وقبـل از اینکـه افشـین وارد ماشـینش شـود گفـت:آقـای صـدری خ ـواهش مـی کـنم نریـد بای ـد پیـداش کنـیم، خ ـواهش مـــی کـــنم.افشـــیم چـــاره ای ندیـــد جـــز اینکـــه او را نیـــزه همـراهش بیـاورد حـداقل بـه خـاطر سـهیل.ضـربان هـای قلـب نـازنین تنـد شـر شـده بـود وعلـتش را نمـی دانسـت چـرا مـن بایـد ب ـه خخـاطر کسـی کـه نم ـی شناسـم دلسـوزی کـنم ول ـی آخه نمیشه .لعنت به این دل چرا؟ آنهـا بـاز همـه جـا را گشـتند از خیابـان هـای شـهر گرفتـه تـا پس کوچـه هـا ولـی هـیچ نتیجـه ای حاصـل نشـد جـز غـم وانـدوه .نـازنین گفـت شـاید رفتـه باشـه کنـار همـون رودخونـه ای کـه شما بودین.لطفا برین اونجا شاید بتونیم پیداش کنیم. افشـین ب ـه طـرف آنجـا رفـت وهمـان طـور کـه ن ـازنین ح ـدس زده بـود اونجـا بـود.افشـین بـه دنبـال او رفـت وسـهیل را صـدا میـزد:سـهیل ..سـهیل.نـازنین هـم بـه دنبـالش رفـت.سـهیل بـا دیدن او بغضش گرفت .افشین تو اینجا چیکار می کنی؟! افـین بـا نـاراحتی گفـت:سـهیل جـان منـو بـبخش فقـط مـی تـونم همینـو بگـم.سـهیل حـرف او را قطـع کـرد تـو بایـد منـو ببخشـی بـه خـاطر همـه چیـز حـالا بهتـره بـریم خونـه .سـهیل نـازنین را هم دید که در نتظار اوست. فصل ششم یک هفته از این ماجرا گذشت عشق نازنین در قلب سهیل جای گرفت.یک ماه بعد آنها ازدواج کردند.شبنم هم فارغ التحصیلی خود را گرفت ویک سال بعد با مردی به نام فرشید ازدواج کرد. سعید شرکت خود را توسـعه داد.سـهیل نیـز شـریک سـعید شـد وبعد ا سه سال توانست اقامـت دائـم در ایـران بگیـرد.خـواهرش بهاره نیز بـا افشـین ازدواج کـردو ایـن ازدواج مقدمـه سرنوشـت سبزی را برای هر دوی آنها رقم زد.بعد از سه سـال آنهـا صـاحب فرزندی پسری شدند.۵سال بعد بهاره به عنـوان اسـتاد موسـیقی در یک دانشکده در تهران مشغول به کار شد.افشین حدودا سه سال بعد نیز با بهاره زندگی کرد ولی سرنوشت او در کنار رویـای خودش بود.او بـه دلیـل بیمـاری سـختی درگذشـت ودر کنـار رویـا آرام گرفت.بهاره که غم از دسـت دادن او را تحمـل نمـی کـرد از ایران مهاجرت کرد بعـد از ۱۲مـاه در یـک حادثـه راننـدگی جـان خود را از دست داد. پایان(آگوست۲۰۱۲(

5 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx