رمان آنلاین آغوش اجباری قسمت ۱تا۱۰
رمان:آغوش اجباری
نویسنده:نگار قادری
#۱
به نام خدا
بهش نگا کردم
به عشقم
به دنیام
به نفسم
به کسی که دوسش دارم
به کسی که زندگی بدون اون واسم رنگی نداره
چقد زجر کشیدم
چقد زجر کشیدیم
خدا خشبختی مونو نگیر
خدا شاهد بودیه چه شبایی که با گریه سر به بالین نزاشتیم
به هجده سال پیش فکر کردم
به دختری سیزده ساله
به دختری که به سمت جنس مخالف کشیده شده بود
اون دختر من بودم
به یه نفر حسم متفاوت تر از بقیه بود
یه نفر که رویاهامو باش سپری میکردم
به یه نفر که خنده هامو تکمیل میکرد
به یه پسر که حتی وقتی صداشم میشنوم تموم وجودم میلرزید
محمد پسر عمو بزرگم،عمو شهاب
محمد پسر اروم و سر به زیری بود وقتی حرف میزد باید خیلی زور میزدی تا صداشو بشنوی
پادشاه ذهن من محمد شده بود
وقتی کسی از عشق یا دوست داشتن حرف میزد ذهنم پابرهنه میرفت به سمت محمد
،ناخوداگاه تصویر محمد جلو چشام نقش میبیست
دوست داشتم باهاش حرف بزنم
ولی دربرابرش ناتوان بودم
وقتی میدیدمش پس میفتادم
وقتی اسممو صدا میکرد قلبم از تپیدن می ایستاد و دوباره شروع میکرد به زدن طوری میزد
که میخواست از جاش کنده بشه زبونم قفل میشدو دیگه نمیتونستم حرف بزنم
پیش دوستام راحت از محمد میگفتم بدون ترس بدون دلهره
سمیه دوست صمیمی همیشه میگفت حنا من اگه جات بودم میرفتم همه چیو میزاشتم کف
دستش میگفتم که بهت علاقه دارم
ولی اونا حس منو درک نمیکردن من نمیتونستم اسم این حس رو عشق بزارم
چون با محمد عید تا عید هم دیگه رو نمیدیدم اونم اگه میدیدم به جز دو کلمه،سالم و
خداحافظ چیزی باهم نمیگفتیم
چون از وقتی به سن تکلیف رسیده بودم بابام اجازه نمیداد با پسر عمو و پسر عمه حرفی
بزنم
@nazkhatoonstory
#۲
همیشه میگفت دختر نباید با یه نامحرم حرف بزنه هروقت یه مرد حتی پیر مرد بام حرف
میزد حرف بابام تو سرم اکو میشد
واس همین برا خودمم عجیب بود این حس میگفتم اقتضایه سنمه درست میشه
حتی اگه میفهمیدم حسم عشقه هیچ وقت نمیرفتم بهش ابراز علاقه کنم
ابروم میرفت
باید این راز رو تو سینه خودم دفن کنم
دوتا خواهرو یه برادر داشتم دختر ارشد خونواده من بودم
خواهرام نگارو ندا و بردارم نوید
عید نوروز رسیده بود بابام گفت میریم شهرستان
همیشه عید نوروز یا عید رمضان میرفتیم شهرستان و خونه مامانبزرگم همه جمع میشدیم
و هم دیگه رو ملاقات میکردیم
بابا چون کارش ساختو ساز بود و بیشترم به خاطر درسهایه من نمیرفتیم چون وقت نداشتیم
خدارو شکر ما تو شیراز بودیم و مثل شهرستان یا روستاهایه شیراز نبود که دختر بشینه تو
خونه و ظرف بشوره منم مث شیرازیا مدرسه میرفتمو تصمیم داشتم تا اخر ادامه بدم
منم مث شیرازیا مدرسه میرفتمو تصمیم داشتم تا اخر ادامه بدم
بابام به تبعید از شیرازیا دخترشو فرستاده بود مدرسه تا کم نیاره .
از خوشحالی رو پام بند نبودم
میدونم بابام ک نمیزاره برم خونه عموم ولی متمن بودم ک خونه خانم بزرگ میبینمش
هرچند باش حرف نزنم ولی حداقل دلتنگیم رفع میشد که
با مامانم شروع کردیم به چمدون و باروبندیل جمع کردن
بابام گفت که زیاد لباس برندارین چون فوقش دو روز میمونیم من کار دارم باید تا قبل از
سیزده خونه رو تحویل بدم
بادم خالی نشد نکنه محمدو نبینم
زیر لب شروع کردم به دعا خوندن
چمدونارو اماده کردیمو با پیکان بابا راهیه شهرستان ابرکوه کوه شدیم
تو جاده همش توفکرو خیال بودم خبری از محمد نداشتم نمیدونستم الان برگشته یانه تو
دانشگاه یزد یه سال بود دانشجو بود
از دانشگاهش زود زود زنگ میزد خونمون
چن باری خودم باش حرف زدم ولی فقط سلام و ممنون و سلام دارن خدمتت همینام به زور
از دهنم خارج میشد
خوشحال میشدم و تا دو روز تو دلم هلهله برپا بود ولی بعد گفتم حنا اون بخاطر تو ز نگ
نمیزنه چون خونه باباش تلفن ندارن زنگ میزنه اینجا که یکم دلش باز بشه دیگه وقتی
زنگ میزد ناراحت میشدم دوست داشتم بهم توجه کنه حتی چن باری خیال کردم یه روز به
مامانم بگه زن عمو گوشی رو بده حنا ولی ذهی خیال باطل
قلب بی قرارم باز بی قرارتر شده بود
انقد تو فکر غرق بودم نفهمیدم کی رسیدیم وقتی بابا ماشینو نگه داشت به خودم اومدم
از ماشین پیاده شدیم و زنگ در خونه عمه ساره رو زدیم
واسم عجیب بود که چرا اومدیم اینجا مگه قرار نبود بریم خونه خانم بزرگ ولی حال نداشتم
از بابا بپرسم
اقا فرید شوهر عمه ساره درو باز کرد وقتی مارو دید گفت
_به به جناب سعید خان گل از این طرفا یادی از ما کردی
_شرمنده فرید جان والله کارا زیاده وقت نمیکنیم
_انشالله که همیشه کار زیاد باشه و رونق داشته باشه بفرمائید تو بفرمایید
با مامانو منم سلام احوالپرسی کرد
@nazkhatoonstory
#۳
عمه ساره که صدامونو شنیده بود سراسیمه اومد تو حیاط
_الهی قربونت برم داداش اومدین
بابام عمه رو تو اغوش گرفتو
_اره خواهرم اومدم حالت چطوره
_خوبم داداش شمارو دیدم بهتر شدم
با مامانم روبوسی کردو رو کرد به من
_الهی عمه قربونت بره نگا تورو خدا یه خانم شده
اومد جلو و تند تو اغوشم گرفت منم با عشق تو اغوشش فرورفتم
رفتیم تو خونه اقا فرید گفت
_خیلی خیلی خوش اومدین قدم رنجه فرمودین
_ممنون فرید جان
سرمو زیر انداخته بودنو شنونده بودم البته گوشام میشنید ولی مغزو قلبم همکار ی با گوشم
نداشتن و به پادشاهشون فکر میکردن
تو فکر دیدنش بودم بابا گفت که دوروز میمونیم اگه الان اینجاییم حتما فردام میریم خونه
خانم بزرگ،پس نمیرسیم بریم خونه عمو شهاب
خدا ازت میخوام حتی یه گذری هم که شده از دور ببینمش.
باصدایه عمه به خودم اومدم
_خب توبگو عمه جون درسات چطوره خوب پیش میره
_ممنون عمه جون بله شکر خدا میتونم از پسش بربیام
_داداش چن روز میمونید
_یکی دوروز
_بعد یه سال اومدی تازه میخوای یکی دوروزم بمونی
_خب ساره جان کارا زیاده یه ساختمونه که باید قبل سیزده تحویل بدم این یکی دو روزم
بخاطر روحیه بچه ها اومدم
_پس مامان
_پیش مامانم میرم مگه میشه نرم الانم یه راست رفتم اونجا ولی چراغاش خاموش بود
گفتم حتما رفته خونه شهاب
وا ما کی رفتیم خونه خانم بزرگ خبر ندارم خب چرا بابا نرفت خونه عمو شهاب
ذهنم به حرفاشون کشیده شد که اسم منو اوردن
_من اعتراضی ندارم خودش اگه دوست داره بمونه
عمه نگاهی بهم انداختو گفت
_اره عمه جان
گیجو ویج بهشون نگا میکردم اصلا نمیدونستم چی میگن
_چی عمه جان
_گفتم تو اینجا بمونی قبل سیزده ماهم میایم خونه فرادر فرید تورم میبریم خونه
چی من اینحا بمونم وای خدایه من بهتر از این نمیشد
توشهرمحمد بمونم از هوایه اون استشمام کنم
دوست داشتم پاشم برقصم و با خوشحالی و خنده بگم اره میمونم
ولی وقتی به چهره اخمو بابام نگا کردم ساکت نشستم و گفتم
_هرچی باباصالح بدونه
_باباجان پیش عمت بمون
از خوشحالی لب مرز سکته بودم
@nazkhatoonstory
#۴
عمه چون تازه ازدواج کرده بود بابادلش نیومد روحرفش حرف بزنه وگرنه میدونستم ته
دلش دوست نداره بمونم
اگه روم میشدو از ترس بابام نبود پامیشدم اذری میرقصیدم
با کمک عمه سفره شام رو پهن کردیم و غذارو خوردیمو سفره رو جمع کردیم
وقت خواب همه تو یه اتاق خوابیدیم بالاخره عمه تازه عروس بودو یه خونه نقلی خشکل
داشتن .
صبح که بیدارشدیم بابارفته بود چن دیقه بعد برگشت گفت اماده شین بریم خونه خانم
بزرگ چشم براهتونه
فردا هم دیگه راهیه شیرازیم
_داداش اخر میری
_اره داداش اومدم نگام به رویه گلت افتاد بسه توهم اومدی بیا
_قدمت رو چشم
رفتم دست و صورتمو شستم اومدم رو سرسفره
واوووووو عمه چ کرده بود
پنیر
گردو
مربا گل مربا توت فرنگی مربا هویج
کره
ماست
نیمرو
تخم مرغ ابپز
سنگگ داغ
نون تنوری
شیر
_عمه چیکار کردیــن
_بخور عمه جون نوش جونتون
داشتم لقمه درست میکردم که بابا گفت
_خانم جون دیشب خونه شهاب بوده محمد از یزد برگشته
قلبم شروع کرد به بیقراری لقمه رو باصدا قورت دادم
دیگه نتونستم چیزی بخورم
_دستت درد نکنه عمه جون
_وا توکه چیزی نخوردی
_خوردم عمه جون سیر شدم
عمه نگاهی بهم انداختو خودش شروع کرد به لقمه گرفتن ،پاشدم رفتم تو حیاط
کوچیکشون
خیلی کلافه بودم دیگه تحمل این دل شوره رو نداشتم
رو پله ها نشسته بودم که دستی رو شونم نشست ،برگشتم دیدم عمه س خواستم بلند شم
_بشین عمه جون ،چرا تواین سرما نشستی پاشو بریم تو
_شرمنده عمه تو برو منم الان میام
عمه اهی کشیدو اومد کنارم نشست ،هردو به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودیم
یه دفعه بی مهابا گفت
@nazkhatoonstory
#۵
_حنا عاشق شدی؟؟؟
سرمو طوری به طرفش برگردونم که صدایه قرچ قرچ استخونام دراومد ،چشام انداره
نعلبکی باز شد و هی میخواستم بگم نه ولی زبون لعنتی باز قفل کرده بود
صدایه خندش اومد و گفت
_چیه دختر چرا اینجوری نگام میکنی حالو روزت که زار میزنه عاشقی
وای خدایه من دستم رو شد دستم واس عمه روشد حالا چیکار کنم نکنه بره همه چیو به
بابام بگه بدبخت میشم
تو دلم بلبل زبونی میکردم ولی زبونم خشک شده بودو نمیچرخید حواب عمه رو بدم
_پاشو عمه جون بریم تو سرما میخوری
بلند شدو دست منم گرفت باهم رفتیم تو
نمیدونم از سرما بود یا ترس یا دلهره یا اظطراب ولی کل وجودم میلرزید
دستامو اوردم جلو چشام دستام میلرزید زانوهامم همینطور ،سرجام ایستادم
عمه برگشت وقتی منو دید وایسادم گفت
_عمه جون چرا وایسادی
وقتی نگاش بهم افتاد
_وا حنا چت شده رنگت پریده این لرزشت واس چیه
بازشو زبون لعنتی یه حرفی بزن
_ع ع عمه عمه توروخدا بابابام نفهمه
_حنا بچه شدی بیا بریم تو ببینم
_مگه من همچین چیزیو به داداشم میگم بعدن حرف میزنیم حرف واس گفتن زیاده
با عمه رفتیم تو سفره رو مامان جمع کرده بود
همگی اماده شدیم بریم خونه خانم بزرگ ما با ماشین خودمون عمه هم با پیکان سبز
رنگشون راه افتادیم سمت خونه خانم بزرگ.
خانم بزرگ انقد خوشحال بود که تو پوست خودش نمیگنجید
مامان و عمه نهارو اماده کردن و دور هم روسرسفره نشسته بودیم که خانم جون گفت
_میگم واس شب شهاب و بچه هاشو دعوت کنیم بالاخره پسرش برگشته
بیا اینم از نهارم اینا نمیزارن من دولقمه بدون دلهره بخورم من نمیتونم باهاش روبه رو
بشم نه
اح خودمم نمیدونم چی میخوام خدارو به امون اوردم که ببینمش الانم میگم نمیتونم
باز انگار سیر شدم نکاهی به عمه انداختم که نگام میکرد زوری با قاشق چنگال بازی کردم
عاشق شدنم واسش رو شد حداقل نفهمه محمده
چی چی من گفتم عشقم محمده
بالاخره به خودم اعتراف کردم عشق من محمده من عاشقشم اونم دیونه وار
بابا گفت
_خیلی خوبه
خانم بزرگ_خب فرید جان بعد نهارت برو بهشون خبر بده
_چشم خانم بزرگ
مامان و عمه تو اشپزخونه داشتن غذا درست میکردن منم پیششون بودم و افکار خودم
غرق
باخودم تمرین میکردم چطوری باش حرف بزنم یا چ جوری رفتار کنم
پاشدم رفتم اتاق مهمون همون اتاقی که اینه داشت
@nazkhatoonstory
#۶
موهایه طلایی باز کردمو دوباره شونه زدم و با کش طلایی رنگم باالسرم جمع کردم و یه
دامن چین چین سیاه بلند با یه پیراهن سفید که از رو شونه هاش پف پفی بود تا مچ دستم
پوشیدم تو اینه به خودم نگا کردم بهم می اومد
اکثرا میگفتن خیلی خشکلم چشایه زیتونی موهایه طلایی پوست سفید لبایه نه چندان
گوشتی داشتم
ولی خودم میگفتم زشتم واس همینه محمد بهم توجهی نمیکنه
شال سیاه رنگ که گلهایه سبز و سفید کوچولو روش نقش داشت رو رو سرم انداختم و
رفتم بیرون
خانم بزرگ که نگاش بهم افتاد گفت
_بیا اینجا عروسک
رفتم نزدیکش رو زمین نشستم ،تسبیحشو که به دستش بودو والاله الله میزد رو کناز
گزاشت و گفت
_ماشالله ماشالله دخترم چ خانومی شده
با دستاش سرمو گرفتو بوسه ای رو موهام زد _سفید بخت باشی دخترم
باحرف خانم بزرگ شرمم شد سرمو انداختم پایین
صدایه دربلند شد
قلب منم از کار افتاد بالاخره اومدن وای خدایه من حالا چیکار کنم قبلنا که اینحوری نبودم
امروز چم شده
قلبم طوری میزدکه حس میکردم خانم بزرگ صدایه قلبمو میشنوه
ناخوداگاه دستمو رو قلبم گذاشتم باهربار صدایه در قلبم همواره از جاش کنده میشد
_دخترم برو درو باز کن دیگه
وای خدا
باپاهایه لرزون راه افتادم سمت حیاط پاهام نانداشتن باهام رابیان بالاخره رسیدم قبل اینکه
درو باز کنم یه نفس عمیق کشیدم و دروباز کردم
اول از همه عمو وارد شد
_سلام عمو جون
_سلام عمو خوش اومدین
عمو پیشونیمو بوسید و یالله یالله کنون رفت به سمت وردی
بعد زن عمو نفیسه اومد تو باهام روبوسی کرد
____سلام دختر عمو
وای خدایه من کمکم کن
بهش نگا کردم چشمایه سیاه بادومی لبایه گوشتی پوست سفید بینیه مردونه
_سلام محمد اقا بفرمایید
پشت سرش لیلا و سحر دخترعموهام اومدن تو باهاشون صمیمی بودم لیلا بغلم کردو و
دستمو گرفت و برد بالا گفت
_وای چ خشکل شدی تو
_ممنون
باسحرم روبوسی کردمو درو بستم
اخرین نفر رفتم تو
همه باهم سلام احوالپرسی کردن زیرچشمی به محمد نگا کردم زود نگامو چرخوندم و سرمو
زیر انداختم سرجام خشک شده بودم
نه حرفی میزدم نه حرکتی میکردم هیچ کسم حواسش به من نبود
من که خداخدا میکردم ببینمش حالا چیشده سرم افتاده تو یقم
@nazkhatoonstory
#۷
الان دیگه خدا خدا میکردم که زود پاشن برن هروقت محمد حرفی میزد رعشه به بدنم می
افتاد
شام گزاشته شد خورده شد جمع شد من حتی یه بارم سرمو بلند نکردم بعد شام با لیلا و
سحر رفتیم تو ی اتاق یکم حرف زدیم که صدایه عمو اومد و گفت ک میخوان برن
وقتی رفتن نفس حبس شده تویه سینمو ازاد کردم
عمه هم رفت خونه خودش و گفت که فردا اقافریدو دنبالم میفرسته
شب تو جام هی به این فکر میکردم که محمد چقد راحت بامن حرف میزنه من تاجواب
سالمشو میدم روحم درمیره ولی اون راحت و بدون دلهره و اضطراب بهم سلام داد
نمیدونم کی خوابم برد .
مادرجان پاشو دیگه ماداریم برمیگردیم
بلند شدم سرجام نشستم
_پاشو دیگه دختر
بلند شدم رفتم دست صورتمو شستم باباو خانم بزرگ داشتن صبحونه میخوردن
بهشون صبح بخیر گفتمو کنارشون نشستم
بعد خوردن عزم رفتن کردن
وقت رفتن باباو مامان هرودوشون بوسم کردن بابا گفت
_دخترم مواظب خودت باش به جز خونه ساره هم هیچ جا نرو
_چشم باباجون
منظور بابا خونه عمو شهاب بود
نگار و ندا و نویدم بوسیدم و اونام سوار ماشین شدن
پشت سرشون اب ریختمو رفتیم داخل سفره رو جمع کردم نزدیکایه عصر اقافرید اومد
دنبالم.
عمه داشت شام درست میکرد منم کنارش نشسته بودم دوست داشتم باعمه حرف بزنم
خیلی خشحال بودم چیزی به بابا نگفته
_حنا
_بله عمه جون
_یه سوال بپرسم راستشو میگی
مغزم هشدار داد
_بفرمایین
_توعاشق محمدی
پس فهمیده بود بایدم میفهمید تا اسم اون می اومد حالو روزم عوض میشد سرمو پایین
انداختمو با بافتایه شالم بازی میکردم
قاشق تو دستشو رو ظرفشویی گزاشت و اومد کنارم رو میز غذاخوردی کوچیک دونفرشون
نشست
_عمه جون چرا سرتو پایین انداختی نمیخوای جوابمو بدی
هیچی نمیگفتم حس میکردم صورتم قرمز شده داغیه شدیدی رو پوستم حس میکردم
دلوزدم به دریا از احساسم گفتم از روهایام از دلهره هام از همه شبایی که بهش فکر
میکنم
وقتی خالی شدم فهمیدم تو این مدت که تعریف میکردم گریه هم کردم
_الهی قربونت برم حیف این مرواریدا نیس میان پایین
_عمه بااین حس چیکار کنم
@nazkhatoonstory
#۸
_غصه نخور خودم ته توشو درمیارم حالام پاشو ابی به روت بزن ک سفره رو بندازیم الان
فرید میرسه
_وای عمه بهش نگی
_برو دختر خودم کارمو بلدم از زیر زبونش حرف میکشم میخوام ببینم اونم بهت حسی داره
یانه
رفتم ابی به صورتم زدمو سفره رو پهن کردم چند دیقه بعدش اقافریدم اومد وشاممونو
خوردیم.
یه هفته مثل برقو باد گذشت
عمه همدمم شده بود با حرفاش اروم میشدم
بااقا فرید راه افتادیم سمت شیراز از قرار معلوم اونام می اومدن خونه داداششونو مادرشونو
برمیداشتن برمیگشتن ابرکوه مادرش زمستونا می اومد شیراز و بهاراهم برمیگشت
روستاشون
تو راه اقا فرید هی باعمه بگو بخند داشتن
باخودم گفتم ینی اونا عاشق همن ،قبلاهم عاشق هم بودن که الان انقد خوشحالن
سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود رو به زبون اوردم
_عمه شما قبل ازدواج هم دیگه رو دوست داشتین
عمه نگاهی بهم انداحتو گفت
_اره ولی هر دو تودل خودمون عاشق بودیم
چ جالب مثله من ک تو دلم عاشق محمدم
_فرید گاهی وقتا از جلو خونمون رد میشد نگاه کل دخترا روش بود این باعث شده بود
حسودی کنم
تو عروسی هایه محلی به هم دیگه باعشق نگا میکردیمو با نگاهمون به هم دیگه عشق رو
میفهموندیم گذشت و گذشت تا اینکه فرید اومد خواستگاریم از خوشی رو ابرا بودم اقاجون
خدابیامرزمم بدی از فرید ندیده بودو با ازدواجمون موافقت کرد
اینم قصه ما بعدش نگاهی با اقا فرید کرد و به رو به روش خیره شد
رسیدیم شیراز اقافرید دم خونمون نگه داشت پیاده شدم و درو زدم بابا اومد جلو در
باهاشون سالم و احوالپرسی کردو گفت
_بفرمایید تو
_نه دیگه سعید جان دسته گلتو اوردیم باید بریم خونه داداشم فردا هم راهی به امید خدا
بابازیاد اسرار نکرد با عمه رو بوسی کردمو کنار گوشم گفت واست حلش میکنم صدایه اقا
فرید رشته صحبتمونو پاره کرد
_بیا بریم خانوم
از هم خداحافظی کردیم و رفتیم تو.
عید نوروز گذشت سیزده بدر گذشت و زندگی به روال عادی برگشته بودو هر روز به مدرسه
میرفتمو و برمیگشتمو باز همون اش و همون کاسه
یه روز که شیفت عصر بودم ساعت پنج از مدرسه برگشتم مامان تو هال داشت لحاف
میدوخت و منم تو اشپزخونه غذا گرم میکردم که بخورم
تلفن خونه زنگ خورد مامان چون دستش بند بود منو صدا زد
رفتم تلفنو برداشتم
_الو
_سلام دختر عمو
باشنیدن صداش هرچی جون توتنم داشتم به باد هوا رفت نزدیک بود بیفتم رو یه صندلی
که کنار تلفن گزاشته بودیم نشستم
@nazkhatoonstory
#۹
س سلامم
_چطوری خوبی
وای خدایه من این خطابش به من بود نمیتونستم چیزی بگم
_الو کجایی
_ا اللو بفرمایید
_ حق داری نتونی حرف بزنی منم اگه عشقم بهم زنگ بزنه نمیتونم حرف بزنم
وای خدایه من پس میدونه لب مرز سکته بودم گوشی رو تند تو دستم نگه داشته بودم که
نیفته
_عمه همه چیو بهم گفته
دوباره صدایه خنده خشکلش اومد
_میتونی حرف بزنی
دیگه نتونستم طاقت بیارم و مامانو صدا کردم بدو بدو رفتم اتاقم و هی با خودم حرف
میزدم،وای خدا ابروم رفت حالا چیکار کنم چ گلی بسرم بگیرم ،اخ عمه مگه نگفتم نگو
،بغض داشت خفم میکرد انقد راه رفته بودم سرگیجه داشتم صدایه مامان اومد که گفت
حنا دختر کجایی غذا سوخت،وای یادم نبود غذارو رو گاز گزاشتم رفتم زیرشو خاموش
کردمو چن قاشق زرشک پلو ریختم تو بشقاب نفهمیدم چ جوری خوردم .
_وای دختر ینی تو هیچی نگفتی
_چی میگفتم سمیه داشتم میمردم از هیجان تازه پیش مامانم چی میگفتم
_اگه من بودم ازش میپرسیدم که نسبت بهم چ حسی داره
_پیش مامانم چ جوری میپرسیدم اونوقت
_راست میگی ;ولی این دفعه زنگ زد ازش بپرس
مدرسه تموم شدو برگشتم خونه مامان با زنایه همسایه تو کوچه نشسته بود سلامی دادمو
رفتم توخونه لباسامو دراوردمو رفتم حموم که دست صورتمو بشورم شیر اب رو باز کردمو که
صدایه تلفن بلند شد همزمان با زنگ تلفن قلبم طپشش شدید تر میشد باپاهایه لرزون و
دلی ترسون به سویه تلفن رفتم،نفس عمیقی کشیدمو گوشیو برداشتم
_الو
_الو
_سلام دخترعمویه خجالتی
انگار یخ کردم ولی پوست صورتم انگار روش اتیش روشن کرده بودن
_الووو
بالاخره به هرجون کندنی بود گفتم
_سلام
_بلاخره حرف زدی چته بابا نمیخورمت که وقت داری حرف بزنیم حنا؟
توروخدا صدام نزن قلبم داره وایمیسته
_بله بفرمایید
_حناحرفایی که عمه زده راسته دوسم داری؟
وای خدا چقد سخت بود نفسم توسینه حبس شده بود و نمیتونستم چیزی بگم حس
میکردم به خس خس افتادم
_عمه چی گفته مگه؟
_جواب منو بده دوسم داری؟
_خب خب خب شما چی ؟
_حنــــــــــا؟
@nazkhatoonstory
#۱۰
وای خدا کمکم کن این نمیگه قلبم از کار میفته توروخدا صدام نکن نکن
اهی کشیدو گفت
_اره خب من از همون اول خاطرتو میخوام از همون بچگیات که موهایه طلایییت تو افتاب
مث خورشید میدرخشید
نمیتونستم هیچی بگم فقط دیگه نفس نمیکشیدم دیگه نمیلرزیدم سرجام خشک شده بودم
دستام شل شده بود گوشی داشت از دستم میفتاد
_الوو حداقل چیزی بگو بفهمم هستیو بادیوار حرف نمیزنم
_ب بله
_حنا جوابمو ندادی تو مهر تایید میزنی روحرفایه عمه
دیگه وقتش بود بگم بسه دیگه اگه اونم دوسم داره چرا نگم زبون باز کردم
_درسته
_میتونیم بیشتر بهم امیدوار باشیم؟
_نمیخوام کسی چیزی بدونه
_ای بچشم تو جون بخواه
ترسو دلهره ازم دور شد و به جاش یه لبخند گله گشاد رو لبام جاخوش کرد
_خب پس من برم مامانم الان میاد تو
_باش برو فرارکن خانم خجالتی فردا زنگ میزنم
_باش خداحافظ
_حنـا؟
وای خدایه من توبش بگو این چرا اینجوری کشیده صدام میزنه قلبم میلرزه
میخواستم بگم جون حنا ،حنا فدات بشه ولی روم نشدو به یه بله قناعت کردم
_بله
_مواظب خودت باش
_توهم همینطور خداحافظ
_خداحافظ
همینه گوشیو گزاشتم توجام میپریدم دستمو به دهنم گرفته بودم جیغ نزنم دستام سرد سرد
بود توقلبم انگاری زلزله اومده بود
پریدم اتاقم کف زمین نشستمو گه گاهی میخندیدمو حرفاشو برا خودم تکرار میکردم
خب منم خاطرتو میخوام از همون اول از همون بچگی ازهمون موقع که موهات مثل افتاب
میدرخشید
بعد نیم ساعت خلو چل بازی رفتم دست صورتمو شستم و رفتم اشپزخونه غذاموبخورم
از خوشحالی نمیدونستم زهر میخورم یا غذا تودلم هلهله ای بود بیاو ببین.
_وای حنا جون من راست میگی؟
_اره بخدا سمیه گفت که اونم منو دوس داره
_خیلی برات خوشحالم
_ممنون
دل تو دلم نبود زود مدرسه تموم بشه برم خونه محمد گفته بود زنگ میزنه
بالاخره مدرسه هم تموم شد توراه انقد تند تند میرفتم چن باری نزدیک با سر میخ ز مین شم
وقتی ندا درو باز کرد رفتم توخونه مامان تو اشپزخونه نشسته بودو داشت سبزی پاک میکرد
بهش سلام کردمو رفتم اتاقم لباسمو عوض کنم
وای خدا حالا چیکار کنم فکر اینجاشو نکرده بودم محمد زنگ بزنه جلو مامان چطوری حرف
بزنم
@nazkhatoonstory