رمان آنلاین آغوش اجباری قسمت ۳۱تا۴۰
رمان:آغوش اجباری
نویسنده:نگار قادری
داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۶.۱۷ ۲۱:۳۷]
#۳۱
_علیک برو زود لباساتو عوض کن بیا سالادو درست کن
_باش الان میام
رفتم اتاق لباسمو با یه دامن بلند گل گلیه سفیدو صورتی پوشیدم روسریه سفیدمم سر
کردم
اهل ارایش کردن نبودم اصلا ازشون خوشم نمی اومد ولی یه برق لب داشتم
اونو به لبام زدمو رفتم بیرون
وسایل سالاد و از یخچال دراوردمو داخل ظرفشویی گزاشتم و با چند قطره ریکا شروع کردم
به شستنشون
وقتی تموم شد نشستم و سالاد و درست کردم
و گزاشتم تو یخچال
چن دیقه بعد صدایه زنگ در بلند شد
مامان بابا رفتن بیرون ولی من جلو در ورودی وایساده بودم
عمو حسین که وارد شدیه نگاه به سرتا پام انداختو با محبت جواب سلامم داد
و گفت زنده باشی دخترم
زن عمو حسین هم پیشونیمو بوسیدو وارد خونه شد
اخرین نفر محسن بود
-سلام حنا خانوم
_سلام اقا محسن
دوباره اون نگاه اتیشیشو بهم دوختو با لبخند از کنارم گذشت
این یه چیش میشد ها همینکه نگاش بمن میفتاد لبخندش غنچه میزد
رفتم کنار مامان نشستم حس میکردم همه نگاها رو منه
سرمو تو یقم فرو کرده بودم
با سلقمه ای که مامان بهم زد از اب شدن خودم خارج شدمو به مامان نگاکردم
_پاشو چایی بیار دختر تو چرا اینجوری اینجا نشستی
وای اصلا حواسم نبود
از جام بلند شدمو رفتم اشپزخونه
سینی رو اوردمو استکان هارو روش چیدم دوتاقندون هم کنارشون گزاشتمو شروع کردم به
ریختن چایی
وقتی تموم شد رفتم پذیرایی اول از عمو حسین شروع کردم و اخرین نفر شد محسن
دستشو اورد رو استکان گزاشت ولی هرچی منتظر شدم چایی رو برنداشت
سرمو بلند کردم که ببینم چرا برنداشته
بانگاش غافلگیر شدم
وقتی دید منم نگاش میکنم باز لبخند زدو چایی رو برداشت
سینی رو برگردوندم اشپزخونه و دوباره رفتم کنار مامان نشستم
چن دیقه گذشت که بلند شدم استکان هارو جمع کردم و رفتم اشپزخونه
مامان اومدو گفت که برم سفره رو پهن کنم
داشتم سفره رو پهن میکردم که محسن جلوم سیز شد
_بدین ب من
_نه ممنون زحمت میشه
_چ زحمتی بده دیگه
نزاشت حرف بزنمو سفره رو از دستم گرفت
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۶.۱۷ ۲۱:۳۹]
#۳۲
واس خودشیرینی هی می اومد اشپزخونه و ظرفارو میبرد رو سفره میچید
حالا که خواسته بود خود شیرینی کنه من کاریش ندارم
همه کارارو کردو سینی هارو برگردوند اشپزخونه
موقع شام هی از دستپخت مامان تعریف میکرد
به به چ طعمی
به به چه رنگو بویی
به به…
به به…
خدایی مامان سنگ تموم گذاشته بود
پلو
خورشت فسنجون
قرمه سبزی
اش کشک
کلم پلو
بادمجون شکم پر
سفره پره پر بود از غذاهایه خوشمزه
ولی محسن داشت شدید خود شیرینی میکرد قشنگ همه رو متوجه خودش کرده بود
جالب تر از اون این بود تعریف دست پخت مامانو میکرد ولی نگاش تو چشایه من بود.
شام رو همه خوردنو کنار رفتن
باز محسن خودشیرینش غنچه زد بامن ظرفارو جمع میکردو سمانه هم شروع کرده بود به
ظرف شستن
یه دفعه داشتم از اشپزخانه خارج میشدم که محسن بهم خورد
با اخم برگشتم طرفش
مطمن بودم از قصد کرده من سرم پایین بود ولی اون که میدید
نشستمو شروع کردم به تمیز کردن سفره
اومد کنارم نشست
کپ کردم این دیگه کی بود خیلی پررو بود
_حنا خانوم
_بله
_میشه یه سوال بپرسم
_بفرمایید
_شما تصمیم دارین درستونو ادامه بدین
رادارم به کار افتاد با تندی جوابشو دادم
_بله
دیگه امپرم به سقف خونه چسپیده بود مطمنن مامان دیده بود چرا نمی اومد یه چیزی
بارش کنه عجیب بود
اونم قشنگ داشت نشون میداد که میدونو واس محسن خالی کرده پسر عموش بود دیگه
با عصبانیت مامانو صدا زدم
محسن از کنارم بلند شد
اها جواب داد پس
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۶.۱۷ ۲۱:۴۶]
#۳۳
مامان اومد بیرون
_چی
_اون دستمال سفره اضافی رو بدین
_خب خودت پاشو بیار
_خب مامان من واسم بیار دیگه
مامان با دستمال برگشتو وقتی داشت دستمال دستم میداد
_مامان این محسن زیادی پرروئه مگه نمیبینیش چرا صداتون درنمیاد
_وا پسره بیچاره چیکار کرده این همه کمک کرده عوض دستت دردنکنس
مامان افتاده بود رو دنده لج نمیشد باش حرف زد
دستمالو گرفتمو رفت اشپزخونه
بعد شام با سمانه تو اشپزخونه نشسته بودیم
سواالیه عجیبی ازم میپرسید
_کسی رو تو زندگیت نداری؟
_هدفت چیه؟
_نظرت درمورد محسن چیه؟
معلوم بود محسن بش سپرده بود اینارو از من بپرسه میترسیدم اسمی از محمد بیارمو برن
به بابام بگن
_نه کسی ندارم هدفمم فق درس خوندنه
وقتی دید سوال سومش بی جواب مونده دوباره پرسید
ولی ورود زن دایی و مامان نزاشت جوابشو بدم
جوابی هم نداشتم که بهش بدم
زن دایی گفت
_خب دخترا بیاین پیش مام یکم بشینید
سمانه بلندشدو رفت بیرون انگار بخاطر همون سواال اومده بودپیشم نشسته بود
زن دایی یه لیوان اب خوردو رفت بیرون
مامان هم سبد میوه رو دوباره پر کردو رو به من گفت پاشو توهم بیا پیش مهمونا بشین
زشته
همراه مامان رفتم تو پذیرایی و کنارش نشستم
چن دیقه بعد عمو حسین گفت که دیروقته و باید برن
خدا خیرش بده الهی داشتم زیر بار معذب بودن له میشدم
همه اماده شدن برن
هرکاری کردم موقعیت پیش نیومد که ب محسن بگم چرا هر روز سر راهمه .
همشونو بدرقه کردیم
خیلی خسته بودم رفتم اتاقم خوابیدم
صبح زود بیدار شدم دیشب وقت نکرده بودم درس بخونم صبحونمو خوردمو رفتم اتاقم
شروع کردم به درس خوندن
وقتی تموم شد برناممو تو کیفم گزاشتمو و رفتم بیرون
مامان تو اشپزخونه بود و داشت واسم لقمه درست میکرد
لقمه هارو ازش گرفتمو ازش تشکر کردم بردم اتآقم تو کیفم گزاشتمشون بعد چن دیقه
لباسامو پوشیدمو از مامان خداحافظی کردم.
مامان از صبح با اخمو تخم بهم نگا میکرد خدا میدونه چش شده بود
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۶.۱۷ ۲۱:۴۷]
#۳۴
رفتم بیرون
همین که به سر کوچه رسیدم محسنو دیدم بی توجه بهش راه میرفتم
دیگه واقعا خستم کرده بود
امروز اگه دوباره سر راهم سبز بشه دیگه بهش میگم.
تومدرسه حواسم به هیچی نبود
نفهمیدم کی وقت به پایان رسیدو زنگ اخر زده شد
خدا خدا میکردم ببینمشو بهش بتوپم عقده این چند وقتو روش خالی کنم
با سمیه از مدرسه خارج شدیم مسیر سمیه به من نمیخورد واس همین جدا شدیم
سمیه همیشه میگفت مواظب باش ندزدتت
ولی من خیالم راحت بود فامیل بودیم کجا منو بدزده .
اولش هرچی برگشتم و پشت سرمو نگا کردم کسی نبود
همین که به سر کوچه رسیدم دیدمش قبل اینکه اون کاری کنه رفتم جلوش وایسادم
_شما چرا هر روز سر راه من قرار میگیرین
_سلام
_سلام ،جواب سوالمو بدین
_مگه بده
_بله من دوست ندارم
_اونوقت چرا
_نمیخوام
_ولی من میخوام
خدا بشر به پررویه این ندیده بودم
_دفعه دیگه به بابام میگم
واینستادم حرفی بزنه رفتم
دروبا عصبانیت باز کردم
چند روز بود کلافه بودم به محمد نامه داده بودم ولی جوابی دریافت نکرده بودم خیلی
نگرانش بودم محسنم به استرسم اضافه کرده بود
رفتم تو خونه مامان نبود
لباسامو عوض کردم و رفتم اشپزخونه غذامو بخورم
وقتی مامان برگشت گفت که یکی از زنایه همسایه عمل اپاندیس کرده و با بقیه همسایه
ها رفتن عیادت.
نزدیکایه ساعت ده خوابم گرفته بود رفتم اتاقم خوابیدم
صبح زود بیدار شدم و رفتم بیرون صبحونه خوردمو شروع کردم به کمک کردن مامان توکارا
بیچاره همیشه تنهایی کارایه خونه رو انجام میداد
وقت مدرسه رسیده بود و باید میرفتم اماده میشدم
دل تو دلم نبود میخواستم ببینم محسن باز اومده یا نه .
پا ک به بیرون گزاشتم هی با چشم دنبالش میگشتم ولی پیداش نبود.
_والا من که چشم اب نمیخوره پسره به اون پررویی با دوتا تهدید تو دست بکشه
_بابا بهش گفتم که به بابام میگم از ترس نیومده
_شاید
_سمیه تو چرا ادمو میترسونی
_کجا میترسونمت اخه خیلی سرتقه ینی با دوتا داد تو دیگه نمیاد سر راهت
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۶.۱۷ ۲۱:۴۹]
#۳۵
سمیه منو باز به فکر انداخته بود الهی گور به گور شی تو دختر
باز زنگ اخر زده شدو باز یا سمیه از مدرسه اومدیم بیرون
همین که پا به بیرون گزاشتم رو به روم به دیوار تکیه داده بود
خشکم زد،سمیه اومد دم گوشم گفت دیدی گفتم سرتق تر از این حرفاست
ازش خدا حافظی کردمو رفتم
صدایه قدماشو شنیدم پشت سرم امشب حتما به بابا میگفتم اگه یکی میدید ابروم میرفت
_حنا خانوم
جوابشو ندادمو راهمو گرفتم رفتم
_حنا
_حنا باتوام
یا عصبانیت برگشتم طرفش
_حنا خانوم
لطفا حد خودتونو بدونید من دیروز تذکر دادم که ب بابام میگم
تا امروز بخاطر فامیلی سکوت کردم اینجور ک معلومه شما مراعات نمیکنید
_خب بهش بگو من ک میخوامت،میام از بابات خواستگاریت میکنم بگی مشکلی واسم
نیست
وای خدا چی میشنیدم
مغزم سوت میکشید
پس بالاخره حرفشو زد
ترسم اشتباه نبود
دلهرم الکی نبود
هیچی نگفتم و رفتم خونه کلیدو تو در انداختمو رفتم حیاط رو یکی از سکو ها نشستم
دلشوره باز به دلم داشت چنگ میزد
دیگه میترسیدم به بابا بگم اگه می اومد خواستگاری چی اگه بابا قبول میکرد چی
وای خدایه من به دادم برس
اصلا محمد کجاست
گفته بود میاد
گفته بود نگران نباشم
بهم قول داده بود
خدا فقط تو پشتو پناهمی کمکم کن
میدونم اگه بیاد بابا قبول میکنه خودشو تو دل همه جوری جا کرده بود که باهاش مخالفتی
نمیشد
ولی من چی
دلم چی
احساسم چی
بغضم شکسته نمیشد
مث سنگ رسوب گلوم نشسته بود
_چرا اینجا نشستی حنا
_هییییییییییییییییی
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۶.۱۷ ۲۱:۵۰]
#۳۶
مامان سکته کردم این چ وضعه صدا کردنه
_کجا سیر میکردی حواست نبور
_هیچ جا والله
ولی سکته کردم
_پاشو برو اماده شو میمیریم خونه عموت
عمو محمود )عموکوچیکم(تو شیراز بود واس شام میرفتیم اونجا
رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض کردمو رفتیم خونه عمو
توخونه عمو هم همش تو فکر بودم دلشوره شدید تر از قبل به جونم افتاده بود مثل
موریانه داشت فکرمو میخورد
دلم
فکرم
تنم
همه از درد دلشوره درد میکرد
وقتی برگشتیم بابا یه راست رفت اتاقش
منم به دنبالش رفتم درو باز کردم و رو به بابا گفتم
_بابا
_جان بابا
_میخوام باهاتون حرف بزنم
_بیا تو منم میخواستم باهات حرف بزنم
با دست اشاره کرد برم پیشش بشینم مامان هم اومد کنارمون نشست
خب بگو باباجان
_اول شما بفرمایید
_ببین دخترم حرفایی ک میخوام بگم رو خوب بهش فکر کن بعد جوابمو بده،هردختری باید
یه روزی از خونه باباش بره و واسه خودش یه زندگی بسازه و واسه خودش یه راه رو
انتخاب و کنه اون راه ناهموارو هموار کنه،یه خواستگار داری که هم من هم مادرت قبولش
داریمو میدونیم که باهاش خشبخت میشی
___وای خدایه من بالاخره ترسم برسرم اوار شد ،خدا نمیشه من نمیتونم الهی محسن
بمیری اخر کار خودتو کردی -چرا هیشکی حرفمو باور نکرد چرا هیشکی دلشورمو باور نکرد
با دست به سرم گرفتم چشام سیاهی میرفت حس میکردم بی جون شدم
بریده بریده با همون حالت گیجیو صدایه ته گلو گفتم
_محسن؟
_نه دخترم
با نه بابا کورسویه امید تو دلم روشن شدولی به مدت یه ثانیه چون با حرف بابا کورسو
دوباره کورشدو تو دلم تاریک شد
_حسام پسر عمو حسن ،پسر عمویه محسن
چیییییی حسام
چشامو درشت کرده بودمو به بابا نگا میکردم چشامو درشت کرده بودمو به بابا نگا میکردم
با افکارم درگیر بودم
حسام کی بود
همون پسر مغروره
اومده خواستگاریه من
امکان نداره
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۶.۱۷ ۲۱:۵۱]
#۳۷
اون اصلا منم ندیده یعنی چی
من نمیتونم هیچ وقت نمیتونم ازدواج کنم
با دو دست کوبیدم روسرمو زار زدم
بابا من نمیخوام بااون ازدواج کنم
نمیتونم بخدا نمیتونم
صدایه گریه و زجه زدنام خونه رو برداشته بود
بابا اومد جلو با دستاش مانع شد که دیگه رو سرم نزنم
_اروم باش دختر چته
_بابا نمیشه بخدا نمیتونم
_چرا نمیتونی _پسر خوب که هست،خانواده دار که هست،خوش برو رو که هست،پولدار
که هست
بهتر از این چی میخوای
_بابا چی میگید من حتی نمیدونم اون کیه هیچ وقت ندیدمش
_خب اومد واس عقد میبینش
وای خدایه من عقد ،بابا چی میگفت خدا به دادم برس
گلوم زخم شده بود طعم گس خون تو گلوم بود
_بابا میگم من نمیخوام شما میگی عقد کن
من دوسش ندارم نمیتونم
_دختر دوست داشتن چی ،مگه منو مامانت قبل ازدواجمون هم دیگه رو دوست داشتیم
میخواستم از محمدم بگم
از عشقمون
از دوست داشتنمون
ولی میترسیدم
اگه بهشم نمیگفتم به زور وادارم میکردن
بدبخت میشدم
گریم به هق هق تبدیل شده بود ،اشکامو با شالم پاک کردمو با صدایه بغض الودم نالیدم
_بابا
من
من ومحمد هم دیگه رو دوست داریم
ما همدیگرو میخوایم
نمیتونم به کسی جز اون بله بگم
تموم شد بالاخره گفتم
چشامو بستمو اشکایی که تو چشام حلقه بسته بود رها شد
سرمو انداختم پایین
خودمو اماده کردم بودم بابام دادبزنه یا به باد کتکم بگیره
گوشامو گرفته بودم و تو خودم مچاله شدم
ولی بابا به ارومی شروع کرد به حرف زدن
_دختر به خودت بیا
عشق چی
عاشقی چی
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۶.۱۷ ۲۱:۵۳]
#۳۸
اینا همش کشکه
محمد اگه میخواستت پا پیش میزاشت
حداقل عموت یه حرفی میزد
چی میگفتم حرف بابا حق بود
چقدر بهش گفتم یه کاری بکنه
چقد مسخرم کرد که دلشورم بیخودیه
___بابا توروخدا من نمیخوام با اون خانواده مغرورو پر افاده عروسی کنم ،ما به هم
نمیخوریم
منو از محمد جدا نکن خواهش میکنم بابا
التماست میکنم
انقد زجه زده بودم نایه حرف زدن نداشتم
باپاهاییی که به زور دنبال خودم میکشیدمشون از اتاق خارج شدم
نگار جلو در ایستاده بود و چشاش سرخ بود
معلومه دیگه با اون زجه هایی که من میزدم دل سنگ اب میشد چه برسه به دل کوچیک
خواهرم
دستشو گرفتم رفتیم تو اتاق
هر دو تو سکوت نشستیمو گریه کردیم
نفهمیدم کی از فرط خستگی خوابم برد.
با سر درد بدی بیدار شدم
نگار هم تو بغلم خوابش برده بود
زیرسرمون بالش بودو رومون پتو کشیده شده بود
حتما کار مامان بوده
به ساعت نگا کردم
وایییییی ساعت هفتو نیم بود
وای مدرسه
زود پریدم حموم دست صورتمو شستممو و رفتم اتاقم داشتم دکمه مانتومو میبستم که
مامان اومد تو اتاق
با تعجب نگام کردو گفت
_چیکار میکنی کجا میری
_مدرسه دیگه مامان کجا میخوام برم
_حالت خوبه تو دختر امروز جمعس
با حرف مامان دست از بستن دکمه هایه مانتوم کشیدم و نگامو به چهرش دوختم تو صورت
مامان رفتم تو فکر
دیروز پنج شنبه بودو من شیفت عصری بودم
و امروز جمعه
مانتومو از تنم دراوردمو رو زانو همونجا نشستم یه اه بلند کشیدم انقد مغزم درگیر بوده
نفهمیدم
مامان اهسته اهسته اومد کنارم نشستو دستشو گذاشت رو زانوم
سرمو بلند کردومو به چهره نگرانش نگاه کردم اونم داشت با نگرانی نگام میکرد معلوم بود
میخواد حرف بزنه
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۶.۱۷ ۲۱:۵۴]
#۳۹
نمیخوای چیزی بگی
_چی بگم مامان
_دخترم ماخوشبختیتو میخوایم تو چرا نمیفهمی
_مادر تو میدونستی خبر داشتی من محمدو دوست دارم
نمیتونم خواهش میکنم شمام اینو بفهمین
_بسه حنا هرچی با زبون خوش بهت میگم حالی نمیشی ،اونا تورو خواستگاری کردنو منو
بابات هم صلاحتو ازدواج با حسام میبینیم
اگه قرار بود محمد تورو بخواد ما بیخودی تا بعد سیزده نموندیم
بیخودی برنگشتیم خونه عموت
منتظر بودیم حرفی بزنن ولی هیچی نگفتن
_مامان زن عمو راضی نمیشه
_دختر اینا بهانس میدونی حسام چی گفته؟
حرفشو قطع کرد و بهم نگا کرد
منم با چشایی پر از سوال به مامان چشم دوختم
_گفته تا نرین حنارو واسه من خواستگاری نکنین من باهاتون برنمیگردم شهرستان
محمد اگه واست تلاشی میکرد یه چیزی
ولی اون چن ساله بهونه میاره دخترم
اشکام ریختن چی میگفتم طبل رسواییم زده شده بود
دلم رسوا شد
عشقم رسوا شد
چی میگفتم حرفاشون انقد قانع کننده بود حرف تو دهنم میماسید
اونا حق داشتن نگران من باشن ،نگران ایندم باشن
ولی دلم راضی نمیشد این دل سرکشو چیکارش میکردم
به محمد فکر میکردم اتیش میگرفتم
با صدایه مامان سر بلند کردم
_من حرفامو بهت زدم تو الان عاشقی مغزت داغ کرده نمیتونی تصمیم بگیری
ولی ما چی ماک بچه نیسیتیم میتونم خوب و از بد بشناسیم
نمیزاریم ایندتو تباه کنی
اینو تو گوشت فرو کن
باز نالیدم
_مامان
مامان جوابمو ندادو از اتاق رفت بیرون
رفتو تنهام گزاشت با یه عالمه درد تو سینم
رفتم تو جام دوباره دراز کشیدم خیلی سر در گم بودم میدونستم محمد نیاد کار خودشونو
میکنن
نمیدونم چرا جواب نامش نمی اومد
یه ان تصمیم گرفتم واسش یه نامه دیگه بنویسم و همه چی رو براش بگم و زود بیاد
وگرنه هم دیگه رو از دست میدادیم.
وقت نهار نرفتم بیرون همش تو اتاقم بودم وقت شام بابا اومد تو اتاقم
_چرا نمیای غذاتو بخوری تو
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۶.۱۷ ۲۱:۵۶]
#۴۰
با حالت قهر رو برگردوندم و گفتم
_میل ندارم
اومد جلو ترسیدم به دیوار پرس شدم با عصبانیتو داد گفت
_ببین دختر حوصله این ادا و اطوارارو ندارم الان مثه بچه ادم میای رو سفره میشینی و
غذاتو میخوری
اینم بگم اگه این رفتارت بخاطر محمده باید بهت بگم تا امروز سر کار بودی و منم نمیزارم
دخترم بازیچه بشه
حالا پاشو راه بیفت وگرنه هر چی دیدی از چش خودت دیدی
طوری صداشو برده بود بالا میترسیدم نه بیارم بلند شدمو با صدا اب دهنمو قورت دادم و
همراش رفتم
مامان اصلا نگام نمیکرد نگارو ندا هم با ناراحتی بهم چشم دوخته بودنو بابا هم با عصبانیت
باهمه حرف میزد
غذامو که خوردم برگشتم اتاقم باید فردا زود بیدار میشدمو میرفتم نامه رو واس محمد
میفرستادم
زودی خوابیدم که بتونم بیدار بشم .
با صدایه زنگ ساعت بیدار شدم
همینکه چشامو باز کردم یاد نامه افتادم
زودو بی سرو صدا رفتم دست صورتمو شستم و برگشتم اتاقم لباسامو پوشیدم و نامه رو
الیه کتابم تو کیفم گزاشتم
کولمو انداختم رو شونمو رفتم بیرون اروم در اتاقو بستم کسی بیدار نشه
وگرنه میگفت ساعت شش و نیم کجا میری
داشتم از در ورودی هال خارج میشدم با صدایه بابام میخ کوب شدم
_حنا
سر جام خشک شده بودم قلبم مثله یه گنجیشک میزد توان نداشتم برگردم طرفش
_دختر باتوام کجا میری این ساعت
وای خدا من چی جواب بابا بدم
با لرز و ترس برگشتم
_خب
خب خب امتحان داریم زودتر میرم اونجا با سمیه درس بخونیم
با حالت عجیبی نگام کردو گفت
_یه ساعت زودتر خب تو خونه میخوندین دیگه
_چند تا سوال داریم باید از هم بپرسیم
_باشه صب کن خودم میبرمت
وای نه
_نه ممنون بابا خودم میرم
_گفتم صب کن
همینم کم بود الان منو ببره میفهمه دروغ گفتم این ساعت که در مدرسه رو باز نکردن
رفت اتاقش و چند دیقه بعدش اومد بیرون و روبه من گفت
_بریم
همراهش رفتم داشتم از ترس زهر ترک میشدم
حالا من چ جوری نامه رو برسونم خدا کمکم کن
این دیگه چ بدبختیه سر رام قرار گرفت
@nazkhatoonstory