رمان آنلاین آغوش اجباری قسمت ۴۱تا۵۰
رمان:آغوش اجباری
نویسنده:نگار قادری
داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۶.۱۷ ۱۷:۰۳]
#۴۱
از مدرسه چطوری جیم بشم برم
معلما بفهمن کلمو میکنن
بالاخره رسیدیم در مدرسه
و درست همون موقع اقایه ضیائی سرایدار مدرسه درو باز کرد
بابا هم پیاده شدو بهش سلام داد
قلبم از تو حلقم داشت می اومد بیرون الان بابا میفهمید دروغ گفتم
_چرا این ساعت اومدین اقایه صبحانی
_والله حنا انگار با دوستش قرار بوده زودتر بیان درس بخونن
اقایه ضیائی نگاهی بهم انداختو گفت
_دوستت هنوز نیومده که
_اشکال نداره منتظرش میمونم
بابا گفت
_اقایه ضیائی دخترم دستت امانت من میرم
_چشم اقایه صبحانی بفرمایید
همینم کم بود بابا منو سپرد به این من دیگه چ جوری از مدرسه برم بیرون
_ظهر خودم میام دنبالت اینجا منتظر باش
جــــــــــان خودش بیاد دنبالم پس بگو زندونیم کردی دیگه یعنی چی خودش بیاد دنبالم
تا خواستم حرف بزنم بابا رفته بود
رو به اسمون کردمو گفتم
_خدا توهم با من لج کردی
بغض تو گلوم سنگین شده بود
رفتم تو کلاس نشستم
یه ساعت زودتر اومده بودم بیرون
سر کالس نشستم تا شروع صف شد.
ماجرارو واسه سمیه تعریف کردم
گفت که حق با مامان بابامه
چرا هیشکی منو درک نمیکرد
چرا همه بامن لج کرده بودن
بابا همونجور که گفته بود سر ساعت منو رسوند خونه
وقتی رفتم داخل دایی با مامان تو هال نشسته بودن
_سلام دایی
_سلام دخترم
_خوش اومدین
_زنده باشی دخترم
داشتم میرفتم اتاقم با صدایه مامان ایستادمو به روش برگشتم
_حنا بیا اینجا داییت کارت داره
_باشه چشم صب کنید لباسامو عوض کنم میام
_وقت نداریم زیاد امشب خانواده حسام میان اینجا
صدامو بردم بالا
_یعنی چی امشب میان اینجا من دوروزه دارم میگم باهاش ازدواج نمیکنم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۶.۱۷ ۱۷:۰۴]
#۴۲
چرا دارین باهام اینجوری میکنین ،چرا دارین باهام لج میکنین من التماستون کردم چرا
باز گریه کردن
باز زجه زدن
باز خدارو صدا زدن
خدا چرا
خدا کم صدات زدم
کم التماست کردم
کم ازت خواستم محمدمو نگیری ازم
دایی اومد نزدیکم نشست
_اروم باش دخترم چ کاریه داری خودتو داغون میکنی
دایی من نمیتونم نمیخوام ،نمیخوام با حسام ازدواج کنم باید به کی بگم
_باشه دخترم باشه
دایی رو به مامان گفت
_خواهر دست نگه دار محسن میخواست بیاد خواستگاری
بزار دخترت دلش به هر کدوم راضیه اونو انتخاب کنه
_نمیشه امشب میان نشونش میکنن
با بغض نالیدم
_مامان توروخدا
مامان جلو اومد
_دخترم الان اینارو میگی
چند سال بعد میفهمی حق با ما بوده اون موقع میفهمی چقد به صلاحت فکر کردیم
چ مادر پدری دوست داره بچش زجر بکشه
پاشو برو اتاقت
برو لباس خشکل بپوش امشب عروسی
عروس که نباید اینجوری باشه
وای مامان چکار کردی با من
مامان
عروس، عروس کی
محمد که نیست
کی حلقه دستم میکرد
محمد که نیست
کی اسمش میاد رو اسمم
محمد که نیست
محمدم کجایی بیا ببین چی به روزم اوردن
بیا ببین حناتو دارن میبرن
محمد توروخدا بیا
داریم ازهم جدا میشیم
زجه م خونه رو برداشته بود
چقد بی رحم بودن چقد سنگ دل بودن
خواهرام با سن کمشون درکم میکردن
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۶.۱۷ ۱۷:۰۵]
#۴۳
اینا چرا باهم تبانی کرده بودن چرا
دایی زیر بغلمو گرفت بلندم کرد
_دخترم این چ وضعیه به خودت بیا
بغض رو صدایه دایی حس میکردم
پس چرا کاری واسم نمیکرد
عالمو ادم از عشقم خبر داشتن
چرا کمکم نکردن به وصال یارم
رفتم اتاقم و نشستم و بیصدا گریه کردم
با همون مانتو شلوار به خواب رفتم
با صدایه مامان بیدار شدم
-وای دختر تو چرا خوابیدی
_مامان ولم کن
_حنا پاشو ببینم
_مامان دست از سرم بردار عموت شب میاد ولم کن بخوابم سرم درد میکنه
_ساعت شش عصره الان میان
باشنیدن حرف مامان سیخ نشستم یعنی این همه وقت خواب بودم
_چرا بیدارم نکردین
_من چ میدونستم خوابی گفتم حتما قهر کردی نیومدم سراغت
پاشو اماده شو الان است که بیان
_من نمیام
یعنی چی نمیام میخوای ابرومونو ببری
_همینکه گفتم
_تو داری عروسشون میشی زشته
_نمیام برن بدرک
_دیگه با بابات طرفی
مامان رفت بیرون ازجام بلند شدم و لباسامو با یه دامن سیاه و یه پیراهن سیاه و شال سیاه
عوض کردم
سیه پوش عشقم شدم
سیه پوش محمدم
سیه پوش سرنوشتم
وقتی رفتم بیرون مامان تو اشپزخونه بود با دیدن من با ناخون به صورتش چنگ زد
_اینا چین پوشیدی برو عوضشون کن زود
بی توجه به حرفش رفتم حیاط
از اب تو حوض چن مشت به صورتم پاشیدم
و لب حوض نشستم
درونم اتیش گرفته بود
گرماش داشت ذوبم میکرد
به همه چی فکر کردم
به اون وقتایی که میدمش استرس میگرفتم
به اون وقتایی که نمیتونستم باهاش حرف بزنم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۶.۱۷ ۱۷:۰۶]
#۴۴
از بس صدام میلریزد
به اون وقتی که به خودم اعتراف کردم عاشقشم
به اون وقتی که زنگ زدو گفت دختر عمویه خجالتی
به اون وقتی که گفت اونم خاطرمو میخواد
وقتایی که زنگ میزد
وقتایی که بهم میگفت خانومم
وقتی که گفت مگه من مردم تورو ازم بگیرن
صداش تو گوشم موج میزد
خنده قشنگش جلو چشام نقش میبیست
باز گریه از سر داده بودم
باورم نمیشد
دیگه تموم شد
نه نه اینا همش خوابه بخدا خوابه
من مال محمدم میشدم نه اون پسره حسام
رفتم اتاقم یه گوشه اتاق تو خودم مچاله شدم
و اشک ریختم
صدایه بابا رو شنیدم که به مامان گفت حنا کجاست
صدایه مامانو شنیدم که گفت تو اتاقشه میگه ییرون نمیاد
صدایه باز شدن در اتاقمم شنیدم
پاهایه بابارو هم دیدم که جلوم ایستاد
صداشم شنیدم که صدام زد
شنیدم گه گفت اگه نیای بیرون بد میبینی
صدایه بیرون رفتنو بستن دراتاق هم شنیدم
صدایه زنگو شنیدم
صدایه احوالپرسه مهمونا
صدایه عمو حسن که گفت برا امر خیر مزاحم شدیم
صدایه گفتن بابا که گفت خوش اومدین
صدایه مهریه تئین کردنو شنیدم
صدایه مبارک بادی هم شنیدم
صدایه زن عمو گلبهار
زن عمو حسن
مادر حسام
مادر شوهرم رو هم شنیدم که گفت عروس گلم کجاست
صدایه باز شدن دراتاق رو شنیدم و بلند شدم
زن عمو صورتمو بوسیدو گفت
_مبارکت باشه دخترم سفید بخت بشی عروس گلم
نگو عروسم لعنتی نگو عروسم دارم اتیش میگیرم
دستمو گرفتو با خودش برد تو هال
صدایه کل انداختن خواهراش هاجر و مریم داشت مغزم رو خراش میداد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۶.۱۷ ۱۷:۰۸]
#۴۵
عمو حسن اومد جلو پیشونیمو بوسید و رفت سرمو بلند کردم نگاشون کردم
دایی داشت با نگرانی نگام میکرد
بابا با اخم
مامان با عصبانیت
محسن با حسرت
پورانو توران باشادی
نگین و ندا با ناراحتی
حسام با خوشحالی
به چهرش دقیق شدم چشایه زیتونی روشن پویت سفید لبو بینیه خوش فرم
زود نگامو دزدیدم من به جز محمد به کسی نگا نمیکنم
اومد جلو جلو جلوتر
انگشترو از مامانش گرفت
مامانش دستمو بلند کرد
حسام انگشترو دستم کرد
صدایه دست و کل بلند شد
اومد جلوتر اهسته گفت
_مبارکت باشه
صداش روحمو تیکه تیکه کرد
دورشد تونستم نفسمو ازاد کنم
به مامان نگا کردم با شادی داشت با هاجر حرف میزد
سرمو انداختم پایین نمیتونستم ببینمش
نمیتونستم خندشو ببینم
صدایه زجه زدنام تو گوشم پیچیده بود
دوست داشتم بشینمو زار زار گریه کنم
مثله یه عروسک اینطرف اونطرف میشدمو باهام عکس مینداختن
داشتم از شدت بغص و نفس تنگی خفه میشدم
انگار همشون ریخته بودن سرم و درومو احاطه کرده بودن
حسام اومد کنارم نشست و من دور شدم دوباره نزدیک و دور شدم
اومد جلوتر دم گوشم گفت نمیخورمت که داریم عکس میندازیم زشته اینجوری نکن ابروم
رفت
سرجام نشستم تا عکسشو گرفت و رفت پیه کارش
انگار واسم مراسم عزا گرفته بودن
اونا شادیشونو کردنو رفتن من موندم با یه دنیا غم تو دلم،زود رفتم اتاقم جامو انداختمو دراز
کشیدم به محمد فکر میکردم .الان چیکار میکنه اکه بفهمه من دیگه نیستم چیکار میکنه
چی میشه
انقد تو جام دنده به دنده شدم کلافه شدم نزدیکایه ساعت شش بود رفتم یه دوش گرفتم
صدایه شکمم بلند شده بود دوروز بود هیچی نخورده بودم
رفتم اشپزخونه از تو یخچال پنیرو گردورو بیرون اوردمو شروع کردم به لقمه گرفتن همراه
لقمه ها بغضمو قورت میدادم صبحونمو خوردمو رفتم اماده شدم برم مدرسه
همینکه رفتم بیرون دیدم حسام با ماشینش اونور خونه ایستاده خودمو زدم به کوچه علی
چپو راهمو گرفتم و رفتم که صدام زد
_حنا
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۶.۱۷ ۱۷:۰۹]
#۴۶
وایسادم ولی برنگشتم اومد جلوم ایستاد
_افتخار نمیدیدن خانم خانما
دهنم بازشد این چ باکلاس بود
_ممنون خودم میرم
_ا نه بابا من نمیزارم نامزدم پیاده بره بیا زود باش
ناعلاج سوار ماشین شدمو اون درو برام بست وقتی خودش نشست تو ماشین چسپیدم به
در ماشین که متوجه شد
_یکم بیا اینطرف اینجوری میفتی
جوابی بهش ندادم هنوز ماشینو روشن نکرده بود بااجازه ای گفتو دستمو کشید و منو اورد
وسط صندلی
_حالا شد
_میخواستیم بریم شهرستان ولی من گفتم تا نامزدمو نبینم نمیرم
سکوت کردم
_دیشب نتونستیم حرف بزنیم
بازم سکوت
_نمیخوای حرف بزنی
بازم سکوت
_فک نمیکردم انقد بداخلاق باشی
بازم سکوت
_اشکال نداره روت نمیشه بعدن درست میشه
بازم سکوت
رسیده بودیم دم مدرسه
_ظهر خودم میام دنبالت
_مگه نمیخواین برین شهرستان
خنده ای کردو گفت
_بلاخره زبونت وا شد
میخوای از دستم خالص بشی نه عصر میرم تورو برمیگردونم بعد
با صدایه اروم خداحافظی کردمو رفتم تومدرسه
مدرسه تمومشدو با سمیه اومدیم بیرون
سمیه میخواست حسامو ببینه
وقتی حسامو دید گفت
_واو عجب خرشانسی هستیا نگا چه تیکه ای گیرش اومده
خیلی عصبی شدم با غصب بهش توپیدم
_چی میگی تو من قلبم تیکه تیکه شده واقعا که
باعصبانیت سوار ماشین شدم
_سلامت کجاست
_سلام
_اخماتوباز کن داریم میریم نهار بخوریم
_من نمیام مامان بابام نگران میشن در ضمن درس دارم
_میای چون هم از بابات هم از مامانت اجازه گرفتم درضمن فوقش یه ساعت میریم میتونی
بعدن درستو بخونی من تا سه ماه نیستم دلم واست تنگ میشه
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۶.۱۷ ۱۷:۱۲]
#۴۷
دهنم بسته شد چی میگفتم بابا ترتیب داده بود
رفتیم یه کبابی با بویه کباب اشتهام باز شده بودو شروع کرده بودم به خوردن یه دفعه
سرمو بلند کردم دیدم بهم زل زده منم نگاش کردم
_خیلی خشکلی
باحرفش گر گرفتم سرمو انداختم پایین دیگه غذا کوفتم شده بود از شرم نمیتونستم اب
دهنمم قورت بدم،وقتی تموم شد رفت حساب کنه منو رسوند خونه و رفت
خیالم راحت شد که تا سه ماه دیگه نمیبینمش.
هفده روز از رفتن حسام میگذشت
وقت امتحانا بودو داشتم درس میخوندم که تلفن زنگ خورد
بابا گفت برش دارم
_الو
_سلام خانم بی معرفت نامه هات کو نمیگی من از بی خبری میمیرم
نمیگی من از بیخبریت دیونه میشم
با شنیدن صداش پاهام شل شده بودو نفس کم اورده بودم بغض سد حنجرم شده بود
نمیتونستم حرف بزنم
_الو حنایه من هستی
با بغض صداش زدم
_محمدم
_جان محمد ،محمد فداتشه چرا صدات اینجوریه
گریم شروع شد
_همه چی تموم شد همه چی
_چی تموم شد درست حرف بزن توروخدا
_محمد ….محمد
نمیتونستم هیچی بگم داشتم دیونه میشدم
پاهام کم اوردن دیگه توان نگه داشتنمو نداشتن افتادم رو زمین و گوشیم کنارم افتاد
بابا اومد نزدیکم گوشی رو گرفت به گوشم
_حنا بهش بگو باید بفهمه
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۶.۱۷ ۱۷:۱۳]
#۴۸
به بابا نگاه کردم چقد بیرحم بود چقد سنگ دل بود
گوشی رو گرفتم و با گریه گفتم
_الو
_حنا توروخدا جون به لب شدم چی رو باید خودت بهم بگی تورو به جون محمدت قسمت
میدم حرف بزن
_محمد …من..من نامزد کردم
_محسن
گریم اوج گرفت
_نه پسرعمویه محسن حسام
_باور نمیکنم نمیکنم نه نه تو مال منی تو فقط حنایه منی نمیشه امکان نداره
_محمد تموم شد حنایه تو رفت
صدایه زجه ش تو گوشم پیچید
_ده نه لعنتی میگم تو مال منی اینا دروغه خوابه خــــــــــدا
با صدایه زجر کشیدن قلبم داشت تیکه پاره میشد
نتونستم تحمل کنم گوشیو پرت کردم طرف بابا با دست صورتمو پوشوندمو گریه از سر دادم
بابا گوشی رو برداشت و رو ایفون زد
دلیل کار بابا رو نمیدونستم
_سلام عمو یادی از ما کردی
_عمو از ما بهترون گیرت اومد پا من نساختی
با حرفش اتیش گرفتم قلبم خورد شد
جوری خدارو صدا زدم پنجره ها به لرزه دراومدن
_خــــــــــــــــــــدا
_عمو بهش بگو گریه نکنه طاقت ندارم
_عمو چرا اینکارو کردین
_پسر من بیخودی تا اخر عید نمونده بودم ساره گفته بود میخوای دخترمو نشون کنی
بعدشم هرچی منتظرت شدیم خبری ازت نیومد
_عمو من تب مالت گرفته بودم نمیتونستم
صداش با شروع هق هقش قطع شد
حرفاشون گنگ بود چشام سیاهی میرفت سرم سنگین شده بود بدنم بی حسو شل
صدایه محمد می اومد نمیخواستم چشام بسته بشه میخواستم صداشو بشنوم میخواستم برا
اخرین بار صداشو داشته باشم
_اروم باش جوون این چ کاریه چیزی نشده
_عمو چیزی نشده
_تو نفس منو گرفتی عمو
_تو دنیایه منو سیاه کردی عمـــــو
_دلمو بدجور شکستی
بدجور نابودم کردی
_نمیبخشمت عمو نمیبخشمت
صداش تو گوشم تکرار شد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۶.۱۷ ۱۷:۱۴]
#۴۹
دنیامو سیاه کردی.نمیبخشمت
نمیبخمشت
دیگه نفهمیدم چیشد.
وقتی چشم باز کردم خیسیه یه پارچه رو رو پیشونیم حس میکردم
دست بردم سمت پارچه و اوردمش پایین
یه پارچه خیس سفید بود
یکم تو جام جابه جا شدم دیدم مامان باباهم کنارم خوابیدن
مغزم قفل کرده بود خیلی گرم بود از اتاق اومدم بیرون
کم کم داشت حرف یادم می اومد
گریه خودم
گریه محمد
حرف بابا
نمیبخشمت عمو
با دست سرمو گرفته بودم صداها تو سرم داشت مغزمو منفجر میکرد همون دم در اتاق
نشستم و شروع کردم به زار زدن
مامان بابا باصدام بیدار شدن
وقتی بابارو دیدم داغم تازه شد
_راحت شدی بابا هردومونو کشتی راحت شدی
سنگ دلا راحت شدین
بی مروتا راحت شدین
از جداییه ما چی نصیبتون شد
فقط بگین چی چرا با ما اینکارو کردین
عشق ما جاتونو تنگ کرده بود
الان بدون محمد من چیکار کنم
چه خاکی بریزم سرم
کی دردمو دوا میکنه
کی اتیش دلمو خاموش میکنه
از دوریش من دق میکنم
بدون محمد میمیرم بخدا میمیرم به جون محمد میمیرم
زجه میزدمو با گریه حرف میزدم
داشتم دق میکردم
وقتی گریه محمد یادم می اومد دوست داشتم مغزمو متلاشی کنم
گریه مامان دراومده بود
خواست بیاد طرفم
با جیغ به دیوار چسپیدمو میلریزدم
_نیاید سمت من
به من دست نزنید
به من دست نزنید
شماها قاتلین قاتل
قاتل محمدم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۶.۱۷ ۱۷:۱۵]
#۵۰
قاتل عشقم
قاتل خودم
شماها مارو کشتین
به ما نزدیک نشین کاری به کارمون نداشته باشین
بابا سرجاش نشست و مامان از من دور تر نشسته بود
سرمو به دیوار تکیه داده بودم خفه خون گرفته بودم ولی دونه هایه اشک مثل باران
طوفانی داشت رو گونه هام فرود می اومدن
بابا اومد نزدیکم
_پاشو بابا جان حالت خوب نیست پاشو یکم استراحت کن
سرمو بلند کردم بهش نگا کردم
تو چشماش غم موج میزد
یه قطره اشک از چشام افتاد
بابا با سر انگشت اشکمو پاک کردو زیر بغلمو گرفت
بلندم کردو بردم تو اتاق و پتو رو روم کشید خودشونم اومدن کنارم دراز کشیدن
حس عجیبی درونم بود
پشت گردنم انگار یه وزنه ده تنی بهش وصل کرده بودن
گلوم درد میکرد
سرم داشت از درد منفجر میشد
گونه هام گوله اتیش بود ولی دستو پام میلریزد
نفهمیدم کی چشام سنگین شد
_حنا دخترم
_حنا پاشو عزیزم
_دخترم خواب بود توروخدا اروم باش
با سیلی که مامان بهم زد از بهت خارج شدم
به چهره مامان نگا کردم با نگرانی بهم خیره شده بود از یاداوری خواب به لرزه افتادم
محمد اتیش گرفته بود حسام هی سعی داشت نجاتش بده ولی دستش بهش نمیرسید منم
داشتم نگاش میکرد
پاشدم میخواستم برم کمکش که اتوبوس اومدو با سرعت از رو محمد رد شد
با جیغ خودم از خواب پریده بودمو محمدو صدا میزدم که مامان تونست با سیلی که بهم زد
از شک خارج بشم
بد جور داشتم میلرزیدم انگار تشنج کرده بودم
بابا یه گوشه دیوار سر خورد با دست رو سر خودش میزد
_چیکار کردم با دخترم
_خدا ازم نگذره خدا دخترمو ازت میخوام
خدا دخترم داره جون میده.
هرجوری بود تونستم سوار ماشین بشمو بریم بیمارستان
با سرمی که بهم زدن لرزم تموم شده بود ولی تودلم اتیش جدایی هر لحظه داشت شعله
ور تر میشد
از بیمارستان مرخص شدم
یه هفته کارم شده بود گریه داشتم کم کم جون میدادم مثله یه مرده متحرک شده بودم
خواب و خوراکم شده بود اهنگ ستار
@nazkhatoonstory