رمان آنلاین آغوش اجباری قسمت۱۱تا۲۰ 

فهرست مطالب

آغوش اجباری رمان آنلاین داستانهای واقعی نگار قادری

رمان آنلاین آغوش اجباری قسمت۱۱تا۲۰ 

رمان:آغوش اجباری

نویسنده:نگار قادری

#۱۱

لباسامو با یه دست شلوار و تیشرت عوض کردم و رفتم اشپزخونه پیش مامان
تلفن زنگ خورد میدونستم محمده
_من میرم مامان
با پایه ترسون و لرزون رفتم سمت تلفن و برشداشتم
_الو
_سلام خانمی چطوری؟
وای خدا از لفظ خانومی دلم به قیری ویری افتاد
_سلام اقا محمد
_کسی پیشته
_بله مامان بابام خوبن
صدایه خندش اومدو گفت
_من حال عشقمو پرسیدم!
خنده کردمو گفتم
_ممنون
_خب گوشیو بده مامانت مشکوک میشه ها
مامان بیا اقا محمده
_خب خداحافظ
_خداحافظ مواظب خودت باش
گوشیو دادم دست مامانو خودم رفتم تو اتاق
از خندش دلم اب شده بود فدایه خنده هاشم بشم من
روزها سپری میشدو محمد هر روز زنگ میزد بعضی وقتا نگار و ندا رو مجبور میکردم مامانو
به ی بهونه ببرن بیرون بعضی وقتام پیش مامان سالم علیک میکردیم
خیلی بهم وابسته شده بودیم عشق باخونودلمون عجین شده بود
همین سلام علیکم واسمون کافی بود و از همیشه از خدا متشکر بودم ک عشقشو بهم داده
وقت امتحانات پایان ترم بود و دومین امتحانمون ریاضی بود بابااینا زود خوابیدن ولی من
داشتم واس امتحان درس میخوندم تو هال بودم اخ بخاطر نگارو ندا نمیشد برقارو تو اتاق
روشن کرد واس همین تو هال درس میخوندم
نزدیک دوازده بود که تلفن زنگ خورد خیلی ترسیدم
رفتمو گوشیو برداشتمو
_الو
_سلام خانمم
_سلام محمد چیزی شده
_نه نگران نباش با دوستام اومدیم شیراز اونا رفتن مسافرخونه من نرفتم
_خب بیا اینجا
_تواین بارون که ماشین پیدانمیشه
صدایه دراتاق بابااومد
_کیه دخترم؟
_محمد اقاس بابا میگه توشیرازه
_گوشیو بده من
گوشیو دادم دست بابا و خودم برگشتم رو کتاب
_سلام عموجون
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸.۰۶.۱۷ ۱۷:۲۰]
#۱۲

نه خوب کردی نرفتی
ادرسو بده خودم میام دنبالت
نگو بچه عه
نمیشندیدم محمد چی میگه بابا خداحافظی کردو لباس پوشیدو قبل رفتن گفت
_توهم برو تو اتاقت بخواب دیروقته
_چشم
رفتم اتاقم ولی هی داشتم میرفتم دم پنجره و برمیگشتم سرجام اصلا امتحان یادم رفته بود
امتحان کیلو چند محمدم می اومد اینجا
بالاخره بعد چهلو پنج دیقه صدایه کلید تویه دراومد
لایه پرده رو یکم کنار زدم
دیدمش
محمدمو دیدم
چقد دلم براش تنگ شده بود اشکام سرازیر شد وقتی وارد هال شدن برگشتم توجامو
خودمو زدم به خواب
صداشون می اومد
_سلام زن عمو
_سلام پسرم خوش اومدی
_شرمنده نصفه شبی زابراتون کردم
_این چه حرفیه خونه خودته الان واست جا میندازم
کمد تو اتاق ما بود
پتورو کشیدم رو سرمو مامانم تشکو و پتو و بالش برداشتو رفت بیرون
نفهمیدم کی خوابم برد صبح باصدایه زنگ ساعت کنارم ازخواب بیدارشدم
همونجور خواب الود لباسامو پوشیدم ولی مقنعمو سرنکردم چون هنوز صورتمو نشسته
بودم
رفتم دست صورتمو شستمو و مقنعمو سر کرد اومدم بیرون
محمد توهال بود و پتورو روسر خودش کشیده بود و خوابیده بود
دلم واسش تنگ شده بود دلم میخواست قبل رفتنم ببینمش
رفتم نزدیکش خواستم پتوروکنار بزنم
تکون خورد ترسیدم زود رفتم اشپزخونه
از تو یخچال لقمه هایی که مامان واسم گرفته بود رو برداشتمو رفتم مدرسه
تومدرسه مث مرغ سرکنده بودم سمیه رو هم کلافه کرده بودم میترسیدم تا من برگر دم
خونه رفته باشه
وقتی مدرسه تموم شده زود و تند تند رفتم خونه و هی پشت سرهم زنگ خونه رو میزدم
ندا درو برام باز کردورفتم حیاط وقتی کفشاشو جلو وردوی دیدم یه نفس راحت کشیدمو
رفتم تو
_سلام من اومدم
_سلام دخترم فهمیدم تویی فقط تو اینجوری پشت سرهم درمیزنی
سرمو چرخوندم محمدو ببینم ولی پیداش نبود میخواستم از مامان بپرسم ولی نمیدونستم چ
جوری
_پسر عمو کفشاش هست خودش نیست؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸.۰۶.۱۷ ۱۷:۲۳]
#۱۳

نگار نزاشت مامان جوابمو بده با دست اشاره کرد برم اتاق
_بیا بابا رفته دست به اب بیا دم پنجره میاد بیرون میبینیش
مستراحمون تو حیاط بود
یکم منتظر موندم که اومد بیرون وقتی منو جلو پنجره دید سرشو تکون و با دست اشاره کرد
پنجره رو باز کنم
نگاهی به ورودی انداختو اومد جلو
_سلام
_سلام
نگاهی به نگارو ندا کرد که کنارم ایستاده بودن بهشون گفت
_شماها راحتین
نداکه سربه زیر بود کنار رفت ولی نگار زبون دراز تر ازاون بودکه کوتاه بیاد
_ اره ما راحتیم شما ناراحتی
محمد صدایه خندش اومد که زود با دست دهنشو چسپید
_برو کنار دیگه
_باش میرم ولی بخاطر حنا فک نکنم ازت حساب میبرما
_باش خانم کوچولویه شجاع برو
نگار کنار رفتو بش گفتم
_چکار به بچه داری
_خب راحت نیستم میترسم برن به مامانت بگن
_نه نمیگن نترس
_خب خوبی فک میکردم دیشب منتظرم میمونی ولی خوابیده بودی
_نه بیدار بودم وقتی اومدی دیدمت تو متوجه من نشدی
صبحم خواب بودی
_چرا اومدی
_پسرا اینجا کارداشتن منم گفتم بیام ببینمت دلم واست تنگ شده بود
صدایه مامان اومد نگار زود پرید بیرون
_برو الان مامان متوجه میشه
میخواستم پنجره رو ببندم
_حنـا
_جوونم
_خیلی دوست دارم
چشماموبستم از ته دل این جمله رو تووجودم نگه داشتم
_منم خیلی دوست دارم
حس میکردم الانه که اشکام بیاد پایین زود پنجره رو بستم
سر سفره هربار که سرمو بلند میکردم نگاه محمد غافلگیرم میکرد بخاطر بابا روم نمیشد
منم نگاش کنم میترسیدم متوجه بشه .
محمد برگشت یزدومنم امتحااناموبه خوبی پاس کرده بودم
محمد طبق معمول هرروز زنگ میزد عشقمون اونقد قوی بود که هربار شاکر خدا بودم که
محمدو بهم داده خودمو فقط مال محمد میدونستم بی اون نفسم میگرفت اگه یه روز ازش
بیخبر میشدم دنیا روسرم اوار میشد دوسالی بود به همین روال باهم بودیمو من سوم
راهنمایی بودم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸.۰۶.۱۷ ۱۷:۲۶]
#۱۴

دوباره عید اومدو سفرماهم شروع شده بود وقتی رفتیم شهرستان هرروزو هر روز محمدو
میدیدم خیلی خوشحال بودیم ،لیلا و سحر متوجه شده بودن محمدم واسشون گفته بود و
اونا خیلی بهمون کمک میکردن که زود زود هم دیگه رو ببینم
یه روز زن عمو دعوتمون کرد خونشون عصر بود و تو حیاط داشتیم وسطی بازی میکردیم
که محمد ناخواسته توپو تو سینم زد اونقد دردم اومد ناخوداگاه گفتم
_ای بمیری این چ کاری بود
درجا زبونمو گاز گرفتم من چطور دلم اومد این حرفو بزنم مگه من بی محمد زنده هم
میمونم الان اینو بش گفتم
رفتار زن عمو خیلی خوب بود حالا این حرفمم اضافه شد
هی راه میرفت میگفت
_دختر باید سنگین باشه
دختر باید باوقار باشه
دختر نباید با پسرا حرف بزنه
دختر باید…
دختر نباید…
حس میکردم خیلی ازم متنفره
بعد شام بابا گفت که امشبو اینجا میخوابیم و فردا راهی میشیم انقد خوشحال بودم که تو
پوست خودم نمیگنجیدم هرثانیه زیر یه سقف نفس کشیدن با محمد واسم واسم بهشت
بود طوری بهش وابسته شده بودم میگفتم خدا چ جوری برگردم شیرازو بدون اون دووم
بیارم
شب با خنده و دلخوشی خوابم برد زخم زبونایه زن عمو نمیتونستن از شادیم کم کنن
صبح وقتی بیدار شدیم عمو گفت نهارو بمونین و بعد برین
خدا خدا میکردم بابا قبول کنه
خدا صدامو شنید باباقبول کرد
بعد نهار بابا دیگه عزم رفتن کردو گفت برید لباساتونو بردارین که دیگه راهی بشیم
رفتم اتاق که ساکمو بردارم
دیدم محمد نماز میخونه منتظرش موندم تا تموم بشه ازش خداحافظی کنم
وقتی نمازش تموم شد برگشتو منو دید تعجب کرد
_داریم میریم اومدم ازت خداحافظی کنم بغض گلومو گرفته بود داشتم خفه میشدم
باصداش سر جام وایسادم
_صب کن کارت دارم
اومد نزدیک گفت
_حنا منتطرم میمونی دیگه
_ینی چی منتظرت میمونم
_میترسم توروازم بگیرن حنا من بیتو نمیتونم توروخدا ازدواج نکن تحت هیچ شرایطی
_چی میگی محمد من بی تو میمیرم من فقط مال توام ینی چی این حرفا
_حنا طول میکشه مامانمو راضی کنم واس همین میترسم
_چرا زن عمو ازمن متنفره
_ازت متنفر نیس ولی دختر داییمو زیر سر داره واسم
وای خدایه من چی میشنیدم قلبم تیر کشید نفسم قطع شد من بی اون میمردم
_محمد من بیتو میمیرم الانم که دارم برمیگردم دارم از الان دیونه میشم
دیگه نتونستم اشکامو کنترل کنم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸.۰۶.۱۷ ۱۷:۲۹]
#۱۵

_گریه نکن حنای من اصل منم که زیر بار نمیرم فک میکنی من بی تو طاقت میارم
گریه نکن که طاقت دیدن اشکاتو ندارم
دست خودم نبود مثل سیل رون شده بودو جلوشو نمیتونستم بگیرم وقتی به این فکر
میکردم یکی دیگه به غیر از من صاحب این چشا میشه صاحب این عشق میشه دیونه
میشدم
_محمد
_جون محمد
با همین حرفش قلبم اتیشش شعله ور ترشد
خدا کمکم کن
_توروخدا من بی تو میمیرم
_منم بیتو میمیرم فقط ازت میخوام منتظرم بمونی
فک میکنی بیتو بودن واسه من اسونه نه اسون نیس ولی باید مادرمو راضی کنم
_من تا اخر دنیا منتظرت میمونم اگه هم زن عمو تورو ازم بگیره هیچ وقت نمیبخشمش
دیگه نتونستم طاقت بیارم رفتم بیرون
درو بستم داشتم اشکامو پاک میکردم که زن عمو جلوم مث جن ظاهر شد
گفت
_اونجا چیکار میکردی
م…ن.من ر..رفته بودم لباسامو
صدایه محمد حرفمو قطع کرد از درهایه پشتی استفاده کرده بودو اومده بیرون
_ا دارین میرین دختر عمو
خوشحال از کار محمد گفتم
بله بااجازتون
باهم رفتیم جلو درو ازشون خداحافظی کردیم ،تودلم اشوب شده بود
مغزم داشت میترکید فک کردن به اینکه یه روزی یکی دیگه دست محمدو تودستش بگیره
دیونم کرده بود
دوست داشتم گریه کنم با صدایه بلند
جیغ بزنم از ته دلم با تموم وجودم و از خدا محمدمو میخواستم
میدونستم یه لحظه بی محمد نفس کشیدن حراممه
چشامو بستم و سرمو کردم طرف پنجره و به اشکام اجازه دادم ببارن
خدا کمکم کن
خدا قلبم داره اتیش میگیره
خدا عشقمو ازم نگیر
باخودم فک میکردم روز عروسیه محمد من چیکار کنم ینی اصلا زنده میمونم
ینی من ببینم محمد داره بایکی دیگه وارد حجله میشه
نه خدا خدا کار من نیس
نزاری اون روزو ببینم خدا
نزار ببینم ک کسی دیگه صاحب اغوش محمد میشه
دلم پر بود از غصه
گلوم پره بغض
چشام پره اشک
فقط از خدا تمنا میکردم و دل مینالیدم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸.۰۶.۱۷ ۱۷:۳۴]
#۱۶

وقتی رسیدیدم دیگه شب شده بود یه راست رفتم اتاقم خوابیدم .
مدرسه باز شده بود و هر روز زنگ زدن دو دیقه محمد
این زنگ زدنا دلمو خوش میکرد ک محمد منو میخوادو کس دیگه ای رو قبول نمیکنه
هربار که بهش میگفتم میگفت هیچ وقت حرف از نرسیدنمون به هم رو نگو حرفاش باعث
میشد امیدوار باشم
بابا خونه رو فروخته بود به یه اقا جواد و خونه ای خودمون خریده بودیم هنوز ساختش
تموم نشده بودو سه ماهی طول میکشید
از اونور هم اقا جواد ویلونو سیلون تو خیابونا بودن بیچاره
ناعلاج بابا بهشون گفت که بیان طبقه بالا خودمون که ی اتاق خالی بود
یه دختر داشتن به اسم رها خیلی دختر خوبی بود باهم صمیمی شده بودیم و مثله خواهر
باهم زندگی میکردم مثه یه خانواده نه دوتا همخونه.
اوایل زمستون بود با رها تو اتاقم نشسته بودیم هردو درس میخوندیم
صدایه زنگ دراومد
چن دیقه بعد صدایه محمدو شنیدم اولش باور نکردم گفتم حتما توهم زدم محمد اینجا
چیکار میکنه
ولی وقتی مامانم داشت حرف میزدو باهاش احوالپرسی میکرد پریدم بیرون
محمد از در ورودی اومد تو نزدیک بود قلبم وایسه از هیجان یادم رفت سالم بکنم و با
لبخند گشاد روبه روش ایستاده بودمو اونم با یه لبخند ملیح نگام میکرد
ولی اون زودتر به خودش اومد
_سلام دختر
انگاری داشتن قلقلکم میدادن دلم قیری ویری میرفت و خندم میگرفت به روز لپامو دادم
داخل دهنمو گفتم
ممنون شما خوبین خوش اومدین
رها از پشت یکی زد توپهلوم
_درختت اینه
_هـــــا
_زهرمار میگم یارت اینه
به محمد نگاهی انداختمو با همون لبخند گله گشاد گفتم اره
رها با محمد هم سلام احوالپرسی کردو برگشت تو اتاق
رفتم سه تا چایی اوردمو پیش مامانو محمد خواستم بشینم که مامان گفت
_تو مگه درس نداشتی
_چرا
_خب برو اتاقت درستو بخون دیگه
از مامان دلگیر شدم چرا اذیتم میکرد اخه
_چشم
رقتم اتاقو درو محکم بهم کوبیدم
ولی دلمو تو هال پیش محمد جا گزاشته بودم
چن دیقه تو اتاق موندم و هی به رها میگفتم ول کن بابا درسو من چطوری برم بیرون
_خب من برمیگردم بالا و توهم یگو که درسمون تموم شده
_باشه
باهم رفتیم بیرون ولی محمد بلند شده بودو داشت از مامان خداحافظی میکرد
رها رفت بالا و رو به محمد گفتم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸.۰۶.۱۷ ۱۷:۳۴]
#۱۷

_دارین میرین
_اره دیگه مزاحم نشم شماهم جا ندارین و خوب نیس اینجا بمونم
با مامان بدرقش کردیم و برگشتم اتاقم خیلی از مامان ناراحت بودم نزاشت یه ثانیه م
ببینمش و از دلتنگیش دربیام نزدیک نه ماه بود ندیده بودمش .
شب با فکرو خیال همیشگی خوابم برد
وقتی از مدرسه برگشتم نگار گفت که مامان با خاله زهرا رفتن بازار واسه خرید
لباسامو عوض کردم رفتم اشپزخونه اب بخورم که تلفن زنگ خورد
برداشتم
_الو
_سلام خانمم
با خشحالی ناوصف شدنی گفتم
_سلام محمدم
_کسی نیس اینحوری حرف میزنی
_نه مامان با خاله زهرا رفته بیرون
_باشه پس میتونیم حرف بزنیم
_اره دیگه،چیشده ک اومدی اینجا
_بخاطر تو اومدم،دلم واست یه ذره شده بود
باز بغض گلومو گرفت نتونستم هیچی بگم
_حنـــــا
_جووونم
_میشه یه دیقه بیام و برم دارم برمیگردم یزد میخوام ببینمت
خیلی دوست داشتم ببینمش ولی از ترس مامانم نمیدونستم چیکار کنم ،دلم سرکش تر از
عقلم بود دلم واسش پر میزد مگه میشه میگفتم نیاد
_باش بیا و زود برو
_دو دیقه دیگه اونجا
_چقد زود
_اخ از تلفن عمومیه سر کوچتون دارم زنگ میزنم الان میرسم
_باش باش
زود رفتم اتاقم یه دامن فیروزه ای با یه بولیز صورتی پوشیدم و یه شال صورتیه چرکم سرم
کردم
هی باخودم فکر میکردم اگه مامان اومد و محمدو دید چی بش بگم
میگم با بابا کار داشت اومده بود
نه نه نمیشه نمیگه اونوقت با بابات کار داشت چرا اومده اینجا
میگم خب با تو کار داشت
نه نه نمیشه نمیگه پسرم چکارم داشتی
اها محمد گفت برمیگرده ،میگم اومده بود خداحافظی کنه
اره اینه خودشه
از تو کمدم زیر لباسا همون روانویسی ک واسش خیلی وقت پیش خریده بودم رو با یه
عکس سه درچهار که کادو کرده بودم رو برداشتم و زیر شالم قایم کردم
صدایه زنگ در بلند شد و رفتم درو باز کردم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸.۰۶.۱۷ ۱۷:۳۷]
#۱۸

جلو ورودی منتظر بودم قلبم داشت تو حلقم میزد هم میترسیدم مامان سر برسه و بفهمه
هم هیجان دیدن محمد داشت از پا درم میاورد
ولی همینکه دیدمش کل ترسو دلهره جاشو به ارامش داد
وای خدا تا الان لب مرز سکته بودم الان اروم اروم شده بودم
_سلام خانمی
_سلام خوش اومدی
نتونستم تعارف کنم بیاد تو دستشو جلو اوردو گفت
_دارم برمیگردم اینارو واست اوردم
تو دستش یه پاکت بود
منم پاکت کادو پیچی شده رو بهش دادمو و پاکت اونو گرفتم و ازش تشکر کردم
_خب من دیگه برم خواستم قبل رفتن صورت ماهتو تو ذهنم حک کنم
با حرفش بغض کردم بازم فکر شوم اومد تو مغزم فکر نرسیدن بهش
خدا هیچ وقت نزار طعم جداییشو بچشم
_الان مامانت سر میرسه گاومون میزاد
یه قطره اشک سرکش اومدو افتاد رو گونم
بغضم سرباز زد
_محمد
_جون محمد
_خیلی دوست دارم خیلی
_الهی فداتبشم منم دوست دارم گریه نکن توروخدا نمیخوام با گریه راهی شم حنا واسم
سخته زجر کشیدنت دیونه میشم چشایه خشکلت بارونی بشن
یه دفعه دیدی زدم به سیم اخرو اومدم خونتون تلپ شدماا
انقد بانمک این حرفو زد بی اختیار لبخند زدم
_بخند قربون خنده هات برم برایه خندوندنت دنیارو بهم میریزم
_لوس برو دیگه
_چشـــــم
تا حیاط بدرقش کردم ولی داشت میرفت
_کادو رو باز کن یه سورپرایز توشه
دستشو کرد تو کلاسور خواست کادو رو دربیاره گفتم نه نه بعدن نگا کن
_باشه خداحافظ
_مواظب خودت باش خداحافظ
یه دیقه از رفتن محمد نگذشته بود مامان سر رسید
ترسیدم که محمدو دیده باشه زود پیش دستی کردم
_مامان نبودی اقا محمد اومد برگشت یزد اومده بود خداحافظی کنه
_خدا به همراش باشه
رفتم اتاقم کادویه محمدمو باز کردم یه دفتر کتابیه خشکل واسم اورده بود تصمیم گرفتم
خاطره هامونو تو همون دفتر بنویسم .
چند روز گزشته بود محمد زنگ نزده بود نگران بودم
مامان با خاله زهرا داشتن برف تو حیاط رو جمع میکردن که تلفن زنگ خورد رفتم تو خونه
گوشیو برداشتم
_الو
_سلام حنایه من
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸.۰۶.۱۷ ۱۷:۳۹]
#۱۹

_سلام کجایی تو نمیگی نگران میشم
_شرمندتم بخدا
_بیخیال حالت چطوره
_خوب خوبم،بابت عکسم ممنون هی میبوسمش
_مگه کاغذ بوسیدنم داره اخه
خنده ای کردو گفت
_کم کم شروع میکنم اول از کاغذیش تا بعد که میرسم به خودت
گر گرفتم حس میکردم داغ شدم سرمو انداختم پایینو زبون به دهن گرفتم میدونستم حرف
بزنم به تته پته میفتم
باز صدایه خندش اومد
_چیشدی دختر
_محمد
_جون محمد اینجوری صدام نکن پا میشم میام شیراز ها تا به بوس واقعی برسم
_ا نگو دیگه
_چشم
_خب من برم مامان تو حیاطه میاد تو ها
_باشه برو
_مواظب خودت باش
_خداحافظ
رفتم حیاط مامان گفت کی بودگفتم اشتبا گرفته بود
یه ماهی از اومدن محمد به خونمونو اون جریان بوس کاغذی میگذشت
اقا جواد گیر داد که مهلت تموم شده و از خونه بریم
یه حرف بابا زد یه حرف اقا جواد یه دفعه دعواشون بالا گرفت اقا جواد گفت برو عمو دخترتو
جمع کن که تو حیاط خونه مردم با پسرا قرار نزاره
همین که حرف از دهنش خارج شد سرجام خشکم زد روحم دررفت کشته شدنم حتمی بود
بابا زندم نمیزاشت
یه نگا به بابا کردم رگه هایه خشم تو صورتش موج میزد با لکنت گفتم
ب..ب..ب.ا.ا.ب.خدا.م.م
نزاشت حرفی بزنم داد زد ساکت شو
دختریه بی حیا
به سمتم حمله ور شد با اولین سیلیش رو زمین افتادم سرمو تو اغوشم گرفتم و تو خودم
مچاله شدم ظربه هایه کمر بند بود که به پشتم میخورد صدا از دیوار بلند شد ولی از من نه
هی داشت به جون بی جونم ضربه میزد نگارو ندا صدایه گریشون خونه رو برداشته بود و
مامان با التماس دست بابا رو پس میزد
من فقط تو خودم داشتم گریه میکردمو از خدا کمک میخواستم
نفهمیدم مامان کی بابارو ازم جدا کردو رفت حیاط همونجور رو زمین تو خودم مچاله شده
بود
جایه کمربند بدجور رو پشتم میسوخت تازه گرمایه بدنم داشت میرفت به لرز و سوزش
افتاده بودم
_ابجی
_ابجی توروخدا جوابمو بده
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸.۰۶.۱۷ ۱۷:۴۱]
#۲۰

دلم نیومد جواب نگارو ندم گریش چنگ به دلم مینداخت سرمو بلند کردم با دستایه
ظریفش با انگشت رو جا سیلیه بابا دست کشید
_خیلی درد داره ابجی
نتونستم طاقت بیارم سرشو تو بغلم گرفتمو شروع کردم با صدا گریه کردن
دیدم ندا یه گوشه ایستاده و گریه میکنه با اشاره بهش گفتم بیاد
اومد تو بغلم
گریه کردم برایه خودم
برایه ابرویه بابام
برایه خواهرام
برایه مادرم که با گریه به بابا التماس میکرد بس کنه
برایه عشقم محمدم
برا همه چی
از ته دل از خدا خواستم همونجور که اقا جواد بابامو خورد کرد
خدا خوردش کنه
همونجور که کمر بابامو شکوند
خدا کمرشو بشکنه
ندا سرشو بلند کرد و گفت
_ابجی خیلی درد داشت
_نه عزیزم
نمیخواستم از بابا نفرتی به دل بگیرن
_حق با بابا بود شمام دیگه گریه نکنید ناراحت میشما
هر دوشون دیگه ساکت شدن و مامان اومد تو
رفت اشپزخونه و صدام زد
_بله مامان
_سواالمو رک و راست جواب بده
_چشم
_جریانی که اقا جواد گفت چی بود
_هیچی بخدا مامان
_گفتم راست جوابمو بده
_بخدا اقا محمد بود بدرقش کردم
_تو چرا باید بدرقش کنی ها
_خب خب
جوابی نداشتم سرمو پایین انداختم
_حنا ببین میدونم بین تو اون یه چیزایی هست اگه دوست داره بگو بیاد خواستگاریت
وگرنه ابرویه باباتو نقل مجلس نکن فهمیدی یا میاد خواستگاریت یا همه چی رو تموم
میکنید
_نبخدا مامان ما هیچ رابطه ای نداریم
_دختر من ی مادرم فک میکنی نمیبینم جطوری جلوش دستو پاتو گم میکنی
مادر بود دیگه مگه میشد چیزی رو ازش پنهون کرد
سرمو انداخته بودم پایین
_من حرفامو زدم دفعه دیگه نمیتونم جلو باباتو بگیرم
@nazkhatoonstory

 

4 2 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
5 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
5
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx