رمان آنلاین از برزخ تا بهشت قسمت ۴۱تا۶۰
رمان :برزخ تا بهشت
نویسنده:نازی صفوی
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۴۱
نگاهش در چشم هایم ماند تا به آخر پله ها رسیدیم. به همین خاطر هم باز همه رویشان به سمت ما برگشت و من با این که رعنا کنارم بود، باز دستپاچه شدم، به جای نشستن، رفتم به آشپزخانه و غرغرکنان به رعنا گفتم:
– هی بهت می گم وسط شعرشه مثل اون دفعه می شه گوش نمی دی، دیدی چه جوری نگاه کرد؟ حالا فکر می کنه من مخصوصا وسط شعر خوندنش هی راه پله ها رو گز می کنم دیگه!
رعنا با نگاهی پر از شیطنت گفت:
– والله، من فقط فهمیدم از این پله گز کردن تا وقتی به طرف پایین باشه، ناراحت که نمی شه هیچ، خوشحالم می شه. مگر ندیدی گفت در بزممم بنشین.
چپ چپ نگاهش کردم و همان طور که چای می ریختم، گفتم:
– رعنا، حرف بی معنی نزن، چایی می خوری؟
– به جان ماهنوش ….
دوباره چپ چپ نگاهش کردم که گفت:
– می گم به جان ماهنوش، آخه تو وقتی از پله ها بالا می ری که قیافه ش رو نمی بینی، می بینی؟ ولی من دیدم. با دقت هم دیدم.
نمی دانم چه چیز در حرف زدنش مرا یاد عمه انداخت که بی اختیار خندیدم و گفتم:
– ا … گمشو رعنا، این طوری حرف نزن می شی مثل عمه!
حرفمان را آمدن حسام قطع کرد، گفت:
– هان؟ چیه باز؟ عمه چی؟ این جام دست از سر عمه برنمی دارین؟ آخه شماها عقلتون کم نیست شب سال نویی اومدین پشت سر عمۀ نازنین من حرف می زنین؟
رعنا خندان گفت:
– پشت سرش حرف نمی زدیم، ذکر خیرشون بود، داریم چایی می خوریم، الان می آییم.
حسام گفت:
– فقط می خورین؟ بی معرفت ها نمی شه یک سینی چایی هم برای ما بریزین؟
رعنا گفت:
– یک سینی؟
– نه، یعنی ده – بیست تا لیوان.
وقتی رعنا با اشاره سر جواب مثبت داد، حسام خوشحال برگشت و رفت. رعنا رو به من گفت:
– الهه خانم! من چایی بریزم شما می برین؟
با لحن خودش گفتم:
– نه عمه خانم، شما ببرین.
هر دو خندیدیم ولی وقتی لیوان به دست همراه رعنا از آشپزخانه بیرون آمدم، بازچشمم اول به چشم همان آقا افتاد که نگاهش به در آشپزخانه بود، اما این بار سرش را فوری چرخاند و به جای او رعنا آهسته رو برگرداند و نگاهی با نمک و معنی دار کرد.
این شد که بدون این که بنشینم از پله ها بالا رفتم و دیگر هر چه رعنا اصرار کرد پایین نرفتم. و آن شب هم باز با شنیدن صدای ساز و آوازشان که تا نزدیک صبح طول کشید خوابم برد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۰۸]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۴۲
دو روز بعد، هنوز ما خواب بودیم که مادر و بقیه آمدند، با هیاهو و سر و صدا و سرحال. معلوم بود باز طبق نظر عمه صبح زود، بعد از نماز راه افتاده بودند. وقتی با هیاهویی که از پایین می آمد بیدار شدم، درست احساسی که در خانه خودمان داشتم پیدا کردم. و فکر کردم هیجان شنیدن این هیاهوی آشنا برایم چقدر دوست داشتنی است.
و عجیب تر این که حتی از شنیدن غرغرهای عمه و صدای معترض همیشگی اش هم خوشحال بودم. بعد از چند روز سکوت، دوباره شنیدن این سر و صدا چقدر دلنشین بود، خصوصا شلوغی ای که مهشید بر سر تصاحب اتاقی که می خواست راه انداخته بود.
دقیقا یک روز طول کشید تا اوضاع سر و سامان گرفت و همه بالاخره به قول حسام برای خودشان یک متر جا پیدا کردند.
و به چشم به هم زدنی یازده روز باقیمانده گذشت. یازده روزی که شاید بعد از سال ها همه ما کنار هم بودیم چون مهتاب، بزرگترین خواهرم، و مینا، خواهر رعنا، هم از روز چهارم عید همراه شوهر و بچه هایشان آمدند و من باز هم ناچار شدم با تمام شعفی که از دیدنشان پیدا کردم به خودم اعتراف کنم هنوز هم احساسم به آن ها احساسی خواهرانه نیست. چون خواهرهایم برایم ناشناس بودند، حرفی برای گفتن با آن ها نداشتم و از علایق و حرف هایشان سر در نمی آوردم، دنیای هر کدامشان به نوعی برای من غریبه بود و این غریبگی حال و هوا مرا از آن ها دور می کرد. درست مثل سال های بچگی ام. دوستشان داشتم، از دیدنشان خوشحال بودم ولی نسبت به هیچ کدام از اعضای خانواده ام با همه محبتی که داشتم، آن حس عشق و محبت خواهرانه را که به رعنا داشتم، نداشتم و این چیزی بود که هنوز هم بعد از سال ها رنجم می داد. این که خواهرهای بزرگم برایم خانم های محترمی هستند که نمی توانم با آن ها ارتباط برقرار کنم، برایم ناراحت کننده بود. و رنج می کشیدم. رنجی که حضور رعنا و وجود کیمیا نمی گذاشت طولانی بشود و من باز مثل سال های قبل بدون این که جواب یا راه حلی برای این درد کهنه پیدا کنم با کیمیا همراه می شدم و به خودم می قبولاندم که مهم نیست که من با خواهرهایم غریبه ام، مهم این است که با همه غریبگی دوستشان دارم و دوستم دارند.
روزگار با آدم چه بازی ها که نمی کند. روزی فکر می کردم خوشبختی حتما یک جایی بیرون از این جمع است که در انتظار من است و حالا، فقط از این که کنار من بودند خوشبخت بودم! حتی غرغرهای عمه که دوست مثل سال ها قبل روی تشکچه اش چهار زانو نشسته بود و همه را چهار چشمی زیر نظر داشت، برایم قشنگ بود، چون یادم می انداخت که کنار خانواده ام هستم.
و این طوری بود که مثل برق تعطیلات تمام شد. فردای آن روز سیزده بدر بود و ما قرار بود دو روز بعد به تهران برگردیم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۰۹]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۴۳
روز سیزده بدر، دوست های حسام کنار ساحل آتش روشن کردند، صدای خنده و هیاهویشان از آن جا تا توی خانه می آمد. من کنار شومینه نشسته بودم و خانواده ام را نگاه می کردم و بی آن که بخواهم در فکر غوطه می خوردم. مادر و پدر و خاله و عمویم کنار هم نشسته بودند. از بچگی همیشه این چهار نفر را کنار هم دیده بودم. اما حالا بدون این که بخواهم وقتی نگاهم از چهره هایشان می گذشت خصوصیات روحیشان برایم تداعی می شد. خاله ناهید با همه شباهت ظاهری، برعکس مادر، سر و زبان دار بود. بچه که بودم همیشه فکر می کردم خاله ناهید باید زن پدرم می شد، چون همان طور که عنان زندگی مادی خانواده دست پدرم بود امور داخلی خانه هم دست خاله ناهید بود.
عمو منصور با موهایی که دیگر بیش ترش سفید شده بود و با چهره ای همیشه گشاده، آرام و مهربان درست مثل مادرم بود، مادری که من همیشه او را در تصورم مثل موم نرم می دیدم، بی صدا، آرام و مطیع، برخلاف پدرم. تا به آن سن هنوز ندیده بودم که مادرم مخالف حرف پدر حرفی بزند یا اصلا حرفی بزند، همیشه در نگاه و رفتار تسلیم محض بود و این چیزی بود که همان قدر که شاید پدرم را شیفته او کرده بود، مرا از مادر می رنجاند. از سکوت دائمی بره وار او در مقابل دیگران، از پدر گرفته تا عمه و حتی بچه های خودش، همیشه رنج می بردم. دوست داشتم مادرم مثل خاله ناهید باشد. خاله هم زن دریده یا گستاخی نبود، منتها در کمال ادب از حق خودش و بچه هایش دفاع می کرد و مثل مادر راه حل همه چیز را به سکوت واگذار نمی کرد و این همیشه باعث می شد که من وقتی مشکلی داشتم به جای مادرم سراغ خاله ناهید بروم.
در این فکرها بودم که بی این که بخواهم صدای عمه در گوشم نشست و با حرف هایش همراه شدم، باز هم داشت داستان پیوند مادرم را نقل می کرد، همیشه و برای هردامادی یک بار مفصل تعریف می کرد. این بار هم داشت با طمانینه داستان ازدواج مادر و خاله را برای شوهر مهرنوش بازگو می کرد:
– والله، قدیما این قدر اعتقادها سست نبود، مردم که نذر می کردند خاطر جمع حاجت می گرفتند، چون شک نمی آوردند. همان سال ها حصبه آمده بود، دور از جانش، آقا منصور رو به قبله کرده بودیم، دیگه زبونم لال این قدر حالش بد شده بود که همسایه ها رفتن آب تربت آوردن حلقش کنند، من هم که چشمم بود و این دو تا برادر، یکدفعه دلم شکست، دم غروبی بود، زدم بیرون و گریه کنان رفتم سید نصرالدین، همان جا نذر کردم آقا منصور خوب بشه بریم پابوس آقا امام رضا علیه السلام.
– حالا اون روزها که سفر مثل الان راحت نبود. ولی همین که آقا منصور از جا بلند شد، من پام رو توی یک کفش کردم که باید بریم پابوس آقا. آقا جون نیت باید پاک باشه، حتما آقام ما رو طلبیده بود که راه افتادیم.
– همین که رسیدیم وادی السلام، تا چشمم به گنبد خورد، خدا شاهده به دلم افتاد، گفتم آقا، منصور رو شفا دادی، آوردم پابوس، حالا سر و سامونش رو هم خودت بده. خدا شاهده ما اینو گفتیم، همون فرداش که رفتیم حرم، من دم سقا خانه منتظر بودم منصور یک لیوان آب بیاره، ناغافل چشمم افتاد به یک دختر خانمی که همین ناهید خانم باشه، داشت سر حوض دست می شست، یکدفعه انگار دلم رفت. همان موقع منصور خان رسید، تا گفت آبجی، گفتم حرفت نباشه دنبال من بیا. خلاصه رفتیم جلو و با خدا بیامرز مادرش حال و احوال کردم و نیتم رو گفتم. یادته ناهید خانم؟ خدا رحمتش کنه، خندید و گفت ما خودمون هم زواریم، اهل مشهد نیستیم، از اصفهان آمده ایم پابوس. گفتم امر، امر خیره، اجازه بدین شب بیایم مسافر خونه تون از جهت آشنایی … و …
– دیگه مادر جونم برایت بگه، رفتیم و همان جا توی مشهد قول و قرارها رو گذاشتیم که برگشتیم تهران، ماه صفر تموم شد بریم اصفهان و دیگه ….
باز هم، مثل همیشه عمه هیچ اشاره ای به ازدواج مادر و پدر نکرد، قدیم ها از این کارش حرص می خوردم ولی حالا به نوعی می توانم احساسش را درک کنم. حتی دلم هم برایش می سوزد. عمه هیچ وقت در مورد این که خودش هم نامزدی داشته، حرفی نمی زد و نمی گفت که آن زمان خودش هم سه سال نامزد عقد کرده پسرعمویش بوده که هر بار به خاطر فوت یکی از اقوام و آخر سر فوت پدربزرگ در اثر حصبه و چند تا از فامیل ها عروسیشان به تعویق افتاده بوده و نگفت که دخترعموی پدر یا خواهر شوهر عمه هم نامزد نشان کردۀ پدر بوده ولی وقتی که برای خواستگاری عمو منصور به اصفهان رفته بوده اند و پدر، مادرم را که خواهر کوچک تر خاله ناهید بوده و آن موقع تنها پانزده سال داشته دیده بوده، چنان عاشق و شیدا شده بوده که با وجود تمام مخالفت های خانوادۀ خودش و خانوادۀ مادرم که معتقد بودند دو تا خواهر نباید جاری بشوند، نامزدی خودش را با دخترعمویش به هم زده بوده و همین امر باعث شده بوده که پسرعمویش یا در حقیقت شوهر عمه بعد از چهار سال در مقابله به مثلی عمه را طلاق بدهد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۰۹]
ادامه
عمه بی چاره ازدواج نکرد و به وسواس پناه برد و به نوعی تارک دنیا شد. نمی دانم شاید هیچ وقت هم هیچ کس نفهمیده بود که عمه از بس که شوهرش را دوست داشته باشد به خواستگاری اش نرفت؟ هر چه بود عمه این گناه را به جای آن که پدرم را مقصر بداند هیچ وقت به مادر بی چارۀ من نمی بخشید. و من همیشه احساس می کردم آن همه احترام و عزتی که پدرم برای عمه قائل بود، برخلاف گفته های عمه، به خاطر زحمت هایی نبود که عمه برای پدر و عمو کشیده بود، بلکه به خاطر عذاب وجدانی بود که پدر را رها نمی کرد، اما هیچ وقت نفهمیدم که این همه کوتاه آمدن مادرم به خاطر چیست، به خاطر عشقی که پدرم داشت یا او هم به خاطر آنچه پیش آمده بود به نوعی احساس گناه می کرد؟
یاد حرف حسام افتادم:
– ما جد اندر جد عاشق پیشه ایم!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۱۱]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۴۴
به پدرم نگاه کردم، ولی هر چه سعی می کردم پدر جدی و کم حرفم را بی قرار و عاشق تصور کنم، موفق نمی شدم. هیچ وقت موفق نشدم. عمو منصور را راحت می توانستم تصور کنم که از شادی روی پایش بند نبوده یا چطور محبتش در رفتار و حرکات و سکناتش معلوم بوده ولی پدر را اصلا. پدرم با آن قامت بلند و هیکل درشت و چهارشانه با موهایی که تقریبا دیگر کاملا به سفیدی می زد و خطوط عمیق چهره و چشم هایی تیره با نگاهی نافذ همیشه در ذهنم تصویری خشک و جدی و قاطع و شاید بداخلاق داشت.
کم حرف بود و توضیحی نمی داد، حتی با همکارهایش هم کوتاه و مختصر و به قول عمو یک کلام حرف می زد، ولی عمو این طور نبود. تصویر عمو با وجود شباهتی که به پدرم داشت در ذهن من فردی آرام، خونسرد و خوش اخلاق بود و همیشه برای حرف زدن وقت و حوصله داشت، در خانه با همه از بچه های خودش گرفته تا ماها و حتی بعدها نوه ها حرف می زد. بچه هم که بودیم پدرم همین طور بود، نهایت توجه اش لبخندی کوتاه و گذرا، یا نگاهی پرتوجه بود و یکی – دو کلام سوال و جواب. در حالی که عمو وقتی کوچکتر بودیم هر قدر هم که خسته بود، بالاخره یک ربع وقت می گذاشت و با ما سر به سر می گذاشت و من چقدر عمو را دوست داشتم و با او احساس راحتی می کردم ولی با پدرم نه.
عمویم هیچ وقت دعوایمان نمی کرد. از پدر خیلی حساب می بردیم، کافی بود توی اوج سر و صدا و شلوغی ما، فقط یک کلمه با صدای نه چندان بلند بگوید:
– چه خبره؟!
آن وقت بود که هرکس از یک طرف فرار می کرد و به قول عمه دیگر نتق نمی کشیدیم و هرچه من از این حالت بدم می آمد، عمه لذت می برد. حتی سال ها بعد که دیگر برای خودم زنی شده بودم با آن همه مصائبی که از سرگذرانده بودم، با پدرم رودربایستی داشتم و یک جوری احساس غریبگی می کردم، حتی موقعی که داشتم طلاق می گرفتم نه پدر مستقیما با من حرف می زد، نه من رویم می شد با او حرف بزنم. و حالا احساس می کردم چقدر با تمام محبتی که به پدر داشتم، همیشه جای خالی ارتباطی دوستانه با او آزارم می داد و در قلبم همیشه از آن ها گلایه داشتم، گلایه ای که حتی به خودم هم نخواستم اعتراف کنم. هرچند مادرم را هم خیلی دوست داشتم، از نرمش بیش از اندازه اش همیشه می رنجیدم، از این که در زندگی شلوغ ما با همۀ زحمتی که می کشید، با همۀ محبتی که از دل و جان به ما می کرد همیشه آن قدر ساکت و بی صدا بود و حضوری کمرنگ داشت. عمه با افتخار می گفت:
– محمود از جوانیش هیبت داشت.
با این که همه می گفتند حرف اول و آخر را در خانوادۀ ما پدر می زند و هیچ کس روی حرف او حرفی نمی زند، با این که مادرم زنی خوشخو و زبانزد همه بود، من همیشه آرزو می کردم که این محاسن آن ها، دیوار حایل بین ما نبود و می توانستیم در عین راحتی و صمیمیت با پدرم حرف بزنیم، همان طور که با عمو می توانستیم، می توانستیم روی مادرم برای مواجهه با مشکلاتمان حساب کنیم نه این که همیشه پیشاپیش بدانیم که مادر، هرچند همپای ما ناراحت می شود، در نهایت ما را دعوت به سکوت و صبر خواهد کرد. و این صبوری کردن درهر حالتی به من احساسی حماقتی می داد که از آن فراری بودم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۱۱]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۴۵
رشتۀ افکارم را صدای چای هم زدن عمه پاره کرد و نگاهم به سوی او برگشت که داشت با دقت چای نباتش را هم می زد. باز بدون این که بخواهم به گذشته ها برگشتم، به روزهایی که با همین صدا از خواب پریده بودم، صدای بلندی که از برخورد قاشق و استکان بلند می شد و عمه با چنان شدتی این کار را می کرد که انگار به جای شکر، قلوه سنگ توی چایی اش ریخته بودند. یاد آن روزهایی افتادم که این کارش آزارم می داد و فکر می کردم عمه مخصوصا لجبازی می کند که هرروز ساعت چهار و نیم – پنج صبح ما بچه ها را که آن موقع ها پایین و پیش عمه می خوابیدیم از خواب می پراند و بعد با صدایی ناهنجار چایش را طوری هورت می کشید که حال آدم بد می شد و بعد از تمام شدن چایش تازه شروع می کرد به خودش و زمین و زمان غر زدن و از همه چیز ایراد گرفتن و تا جایی که حوصله داشت سر و صدا می کرد و وقتی خوب همه را بد خواب و عصبی می کرد، دوباره می خوابید. شکنجه ای که این کارش به اعصابم وارد می کرد، باعث می شد هر روز با خشم بیدار شوم و به جبران آزاری که دیده بودم، بالاخره یک جوری عمه را اذیت کنم.
آن وقت ها به نظرم می آمد تنها کسی که عمه با او سرسازش دارد زنی به اسم عالم است که از فامیل های دور پدرم بود، ولی به واسطۀ فضولی از احوال نزدیک ترین فامیل های عمه هم خبر داشت و همیشه خبرهایی دست اول و باب میل عمه داشت و من هر قدر از عمه خشمگین بودم، از او بدم می آمد. یادم است وقتی می آمد، عمه در آن کمد چوب گردوی کذایی اش را باز می کرد و خوراکی هایی که در آن پنهان کرده بود جلوی این زن حراف و سخن چین می چید و ساعت ها غرق لذت گفتگو شنیدن حرف های صد تا یک غاز او می شد و در حالی که مدام از اسرار زندگی دیگران حرف می زدند، وقتی بالاخره قصۀ یکی تمام می شد و می خواستند به زندگی بخت برگشتۀ دیگری بپردازند، هر دو با هم می گفتند:
– لا اله الا الله
بعد عمه می گفت:
– آدم چه چیزها می شنوه، پناه بر خدا، ولش کن عالم خانوم جون، بیا حرف خودمون رو بزنیم.
و این حرف « حرف خودمون » دوباره منجر می شد به اسرار زندگی کس دیگری که عالم خانم با آب و تاب می گفت و ….
بی اختیار لبخند زدم، چون به یاد آوردم هر وقت که عالم خانم می خواست برود یک جوری آن خوشگذرانی را به کام او و عمه تلخ می کردم و همیشه یا عالم خانم لنگه کفشش را باز از حوض پیدا می کرد یا با بدبختی گره های کور بندهای کفشش را باز می کرد یا کفشش را از نمک هایی که در آن خالی کرده بودم تمیز می کرد، نمک هایی که از خود عمه شنیده بودم که قدیم ها وقتی مهمان زیاد می نشست و می خواستند از دستش خلاص بشوند در کفشش می ریختند.
منتها نگفته بود چقدر، و من به عقل خودم، فکر می کردم هر قدر مقدارش بیش تر باشد، مهمان زودتر می رود. این بود که هر وقت عالم خانم از خانۀ ما می رفت. جنجال به پا می شد ولی نه ناله و نفرین های عمه می توانستند جلوی تکرار این وضع را بگیرند، نه دعواهای مادر، نه تنبیه های پدر، چون لذت این کار برای من که دستم برای تلافی کارهای عمه به جایی بند نبود، آن قدر زیاد بود که پیه تمام عواقبش را به تنم می مالیدم ….
صدای نالۀ عمه که به سختی از جا بلند می شد باز مرا به زمان حال برگرداند. هنوز بیش تر از یک ساعت به ظهر مانده بود و عمه می رفت که مطابق معمول بعد از یک ساعت آب و آبکشی وضو بگیرد. پیش خودم فکر می کردم یعنی عمه می تواند باور کند که با کارهایش باعث دور شدن لااقل من از نماز خواندن شده؟
بدون شک اگر این حرف هر زمانی از دهانم درمی آمد برای عمه تهمتی غیرقابل قبول و کشنده بود، چون نمی توانست باور کند چقدر رفتارهای نادرستش در بچگی روی من اثر گذاشته بود. آن وقت هایی که با صدایی خشن و عصبانی ما را به زور برای نماز صبح بیدار می کرد یا روزی چندین بار با لحنی تند و عصبانی گوشزد می کرد:
– نمازت دیر شد، نماز خوندی؟! آدم کاهل نماز، جایش ته جهنمه.
یا بعد از چغلی مفصلی که هر شب برای پدرم از کارهای ما می کرد یا تلخ زبانی و طعنه و بداخلاقی اش با مادرم و ما وقتی می گفت:
– آدم بدجنس، رنگ بهشت رو نمی بینه!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۱۲]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۴۶
همیشه فکر می کردم اگر عمه می رود بهشت همان بهتر که من بروم جهنم! یا وقتی سجاده اش را پهن می کرد و بعد از یکی – دو ساعت مدام تکان خوردن و خواندن دعاهای جورواجور، دستش را رو به آسمان بلند می کرد که:
– خدایا درهای آسمان رحمتت را به روی من نبند!
همیشه بلافاصله فکر می کردم خداوند همان موقع که عمه سجاده اش را پهن می کند، درهای آسمان را می بندد و چقدر دوست داشتم این حرف را به خودش بزنم و بعد قیافه اش را ببینم ….
بی اختیار خندیدم. خنده ای که از یادآوری گذشته ها و افکار بچگانه ام بهم دست داده بود که صدای متعجب مهشید به زمان حال برم گرداند:
– ماهنوش جان، خواهر! می گم نزدیک آتیش نشین، گرما برایت خوب نیست، گوش نمی دی.
نگاهش کردم، با خنده ای با نمک گفت:
– حتما که نباید گرما از بالا توی سرآدم بخوره، برای بعضی ها از بغل هم کفایت می کنه، مثل تو که معلوم نیست به چی داری این طوری می خندی؟
و باز از ته دل خندید، من هم خندیدم و فکر کردم اگر می توانستم برایش بگویم به چه می خندم، مطمئنا از خنده منفجر می شد، ولی چیزی نگفتم و تنها در جواب اصرارش که برویم کنار ساحل، گفتم که وقتی کیمیا بیدار بشود همراه او و رعنا می آیم. آن وقت غرغرهایش را نشنیده گرفتم و باز بی اختیار، تمام روز، توی دریای درهم و برهم افکارم غوطه ور شدم.
روز بعد به سمت تهران راه افتادیم.
ااز این سفر یک دنیا خاطره همراه عکس های بی شماری از رعنا و کیمیا و بقیه خانواده یادگاری ماند. عکس هایی که با نگاه کردن به آن ها می شد شادی و آرامشی را که در چشم همه موج می زد دید و خوشبختی را حس کرد. عکس هایی که خاطرات روزهای رفته را تداعی می کرد، روزهایی که مثل برق و باد گذشت. مثل فروردین ماه آن سال که به سرعت گذشت و ماه اردیبهشت به نیمه رسید.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۱۲]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۴۷
بیست و یکم اردیبهشت عروسی مهرنوش بود و سی و دو روز بعد رعنا می رفت و من تا به آن زمان فکر می کردم، دلم فرو می ریخت. حالا فکر دوری کیمیا بیش تر از رفتن رعنا عذابم می داد و مرا به فکر فرو می برد، فکری که هیچ وقت کیمیا نمی گذاشت عمیق بشود و من خواسته یا ناخواسته همراه زمان جلو می رفتم. برای عروسی مهرنوش که به قول حسام آخرین کلاهبرداری خاندان یزدان ستا بود، همه در تکاپو و تلاش بودند و این اوضاع همیشه شلوغ خانۀ ما را دو برابر آشفته کرده بود.
حسام راست می گفت. دیگر هیچ جور نمی شد آبروداری کرد و گفت:
– هتل یزدان ستا!
خانه کاملا شده بود کاروانسرا، همه در رفت و آمد و خرید و تدارک بودند و من فارغ از هیاهو و دلشوره های دیگران همۀ وقتم با کیمیا پر می شد که بیش تر روز را با هم بودیم. صبح ها وقتی با صدای کیمیا بیدار می شدم و بعد صدای شلوغی و هیاهوی خانه توی گوش هایم می پیچید، چنان احساس آرامش می کردم که هر بار بی اختیار چشم هایم به آسمان دوخته می شد و باز از اعماق وجود خدا را شکر می کردم که آن جا بودم، کنار عزیزانم و در آرامشی که سال ها بود رنگش را ندیده بودم. و حالا حرف دکتر محمودی را باور می کردم، من زنده و سالم بودم،
خانواده ام را داشتم و از آن مهم تر دوباره احساس محبت وجودم را پر کرده بود. حالا که از خلا و بی تفاوتی نجات پیدا کرده بودم، این را می فهمیدم که دوست داشتن و به چیزی یا کسی علاقه پیدا کردن چقدر برای آرامش روح لازم است.
و فکر می کردم کیمیا فقط برای مادرش زندگی دوباره نبود، این موجود عزیز، زندگی دوبارۀ من هم بود، عزیزی بود که با دست های کوچکش آرام آرام مرا دوباره به زندگی گره زده بود و این گره را روز به روز با محبتش محکم تر می کرد.
ده روز بیش تر به عروسی نمانده بود که یک شب دیر وقت که دور هم نشسته بودیم و همه در مورد کم و کسری هایی که داشتند حرف می زدند، یکدفعه مهشید گفت:
– آخ آخ ماهنوش! تو هم که هنوز لباس نخریدی؟
خونسرد و بی تفاوت گفتم:
– می خرم.
– پس کی؟ ایشالا واسه حموم زایمونش دیگه! نه؟!
حسام همان طور که روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه می کرد، بدون این که رویش را برگرداند، گفت:
– چیه؟ واسه دویدن توی خیابون نفر کم آوردی/
مهشید با شکلکی بامزه گفت:
– می خواستم ببینم فضولش کیه؟ تو تلویزیونت رو نگاه کن، چیکار به کار خانم ها داری؟
حسام سرش را بلند کرد و گفت:
– به کار کی؟
مهشید با اشاره به خودش با لحنی غلیظ گفت:
– خانم ها!
– حرفی که می گی درسته ها، منتها اشاره رو اشتباه کردی.
مهشید براق شد و رو به خاله گفت:
– خاله اگه کلۀ در دونه ت رو کندم، نگو چراها؟
حسام غش غش خندید:
– تو چرا تا کم می آری می ری با ولیت می آی؟ این عادت از مدرسه روت مونده ها. اون وقت ها هم یادته؟ یک روز در میان واسه گندهایی که بالا می آوردی، از مدرسه می گفتن بر با ولیت بیا.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۱۳]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۴۸
هه هه خندیدم، بنده خدا، خودت رو یادت نیست هر روز عمو رو می خواستن که ….
رعنا لبخند زنان رو به من کرد و آهسته گفت:
– باز شروع شد.
بعد بلند ادامه داد:
– ماهنوش، راست می گه، بیا فردا بریم هم تو لباس بگیر، هم برای کیمیا خرید کنیم.
– من حوصله خرید ندارم بالاخره یک چیزی می پوشم.
مهشید با حرص گفت:
– همچین لجم می گیره. انگار حالا سه تا کمد لباس شب داره. یه چیزی یعنی چی؟ می خوای با همین بلوز و شلوار جین بیا، راحت باشی.
حسام دوباره سرش را بلند کرد:
– اگه خواستی منم کاپشن جینم رو می دم بپوشی رسمی باشه.
مهشید فوری گفت:
– کاپشنت رو بده ….
که رعنا حرفش را قطع کرد و گفت:
– حسام جان، داداش ….
حسام فوری گفت:
– من نوکرتم، دور من یکی رو قلم بگیر.
رعنا رنجیده گفت:
– من که هنوز نگفتم.
– بله لازم به گفتن نیست، نگفته می دونم چی می خوای بگی. از حسام جان گفتنت پیداست. من حوصله این رو ندارم که دنبال شماها راه بیفتم توی این خیابونا.
مهشید گفت:
– آره ما که خواهر دوستاش نیستیم، دست حیرون، پاچه حیرون، دنبالمون خیابونا رو متر کنه.
حسام از جا پرید و گفت:
– اصلا من دارم با خواهرم حرف می زنم، تو این وسط چیکاره ای؟ دیدی حالا فضول کیه؟
مهشید با لحنی بامزه گفت:
– فضول یا غیر فضول، حرف حساب را باید زد، آقا!
حسام گفت:
– حالا که این طوره خواهر جان، من فردا از هر ساعتی که تو بگی چاکرت هم هستم، به شرطی که این « اشاره به مهشید » نباشه.
مهشید در حالی که چشم و ابرویش را مثل عمه کرده بود با لحن عمه گفت:
– واه واه رعنا، از کی تا حالا چاکر و نوکرها شرط و شروط هم می ذارن، چه دوره و زمونه ای شده.
و این قدر این کار را بامزه کرد که همه زدند زیر خنده. حسام همان طور که از پله ها بالا می رفت گفت:
– از من گفتن بود رعنا، اگه فردا اینم بیاد فقط می شه ما دو تا اره بدیم و تیشه بگیریم، خود دانی.
و واقعا هم فردا تمام مدت آن دو مشغول بگو و مگو با همدیگر بودند، ولی با تبحری که مهشید در خرید داشت تقریبا سریع کارمان انجام شد و در عین حال با تمام اختلاف نظری که مهشید با حسام داشت تقریبا سلیقه شان در خرید یکی بود و خیلی چیزهایی که حسام در نگاه اول به ویترین ها نشان می داد همان چیزی بود که مهشید هم می پسندید، منتها بعد از این که مطمئن می شد در مغازه های دیگر چیری بهتر از آن نیست. و این بود که به قول رعنا ما دو تا دنبال آن ها، تسلیم راه افتاده بودیم.
خرید های رعنا و کیمیا سریع انجام شد ولی من چون نمی توانستم تصمیم بگیرم، بیش تر از دیگران کارم طول کشید و تازه می فهمیدم چقدر تغییر کرده ام. مدت ها بود که خرید نکرده بودم و لباس رسمی و پیراهن اصلا نپوشیده بودم، فکر می کردم کاش واقعا می شد با همان بلوز و شلوار می رفتم. حوصله نداشتم به ویترین های شلوغ و لباس های پر زرق و برق و رنگ و وارنگ حتی نگاه کنم، چه برسد به انتخاب و پوشیدن.
این بود که، آنچه من انتخاب می کردم، مطمئنا آن ها قبول نمی کردند. تا بالاخره حسام یک لباس مشکی ساده پیدا کرد، با این که مهشید و رعنا اول سخت مخالف بودند، وقتی پوشیدم، نظرشان عوض شد، چون با وجود سادگی به خاطر نوع پارچه و خوش دوختی اش، توی تن لباس قشنگی بود. دیگر کسی نظر مرا نپرسید، مهشید انگار که برای بچه خرید می کرد، آن لباس را همراه یک کت و دامن شیری رنگ برش دار تنگ که من از دیدنش هم نفسم می گرفت، برداشت و باز هم بی آنکه که حرف مرا گوش کند، دو جفت کفش پاشنه دار به سلیقه خودش خرید، و وقتی خیالش از بابت لباس راحت شد، موقع برگشتن، تمام مدت در مورد رنگ و مدل موی سرم چانه زد …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۱۳]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۴۹
او می گفت و از حرف هایش من باز ناباورانه می فهمیدم که چقدر از دنیای علایق زنانه فاصله گرفته ام. چرا و چطور مدل لباس و موی سرم دیگر برایم مهم نبود؟ من که یک موقع عاشق آرایش و خرید و لباس های جورواجور بودم، من که یک زمانی خودم هم خودم را بدون آرایش تحمل نمی کردم. راستی تاثر گذشت زمان بود یا نوع زندگی ام؟ صدای حسام حواسم را پرت کرد:
– ببینم، مگه خودت کار و زندگی نداری؟ شاید این اصلا دلش بخواد موهایش رو از ته بزنه، به تو چه مربوطه؟ از صبح تا حالا سر لباس مغز من رو گذاشتی تو فرقون. حالا نوبت موهاش شد؟
مهشید فوری حرفش را قطع کرد و گفت:
– همچین لجم می گیره تو وسط دعوا نرخ تعیین می کنی، آخه یه مثقال مغز تو احتیاج به فرقون داره! الکی حرف می زنی؟!
حسام که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد، گفت:
– مهشید به خدا می ندازمت پایین، پیاده تا خونه گز کنی بفهمی دنیا دست کیه ها!
مهشید باز عمه شد، با لحن و قیافه عمه و ابروهای بالا کشیده گفت:
– واه واه، خدا به دور چه دوره زمونه یی شده، نمی شه یک کلام حرف حق زد، دورۀ آخر زمونه!
و بعد با شکلکی با مزه دوباره با لحن و صدای خودش ادامه داد:
– بعد از اون هم، این که شما می فرمایین چه کار به کارش دارم، خواهرمه، خواهر کوچک ترم هم هست که من چشمم کور و دنده م نرم، وظیفمه، هر کاری می تونم براش می کنم.
حسام خندان گفت:
– از این همه صغرا کبرا که چیدی من فقط با تیکۀ یکی مونده به آخرش موفقم و بس.
مهشید پرسان با خودش تکرار کرد:
– یکی مونده به آخرش؟
– آره دیگه همون که مربوط به چشم و دنده و این حرف ها می شد.
و قاه قاه زد زیر خنده. از خنده اش حتی خود مهشید هم خندید و جوابی نداد و من لبخند زدم و در دلم به روحیه شاد و با نشاط آن ها خصوصا مهشید، غبطه خوردم، به این که هیچ چیز برایش جدی و تلخ و آزار دهنده نبود، که دنیا را با چشمی شاد نگاه می کرد و این شادی را به دیگران هم منتقل می کرد. فکر می کردم من حالا دیگر حتی در اوج شادی هم از ته دل نیست که می خندم و نمی توانم احساسی مثل مهشید داشته باشم، حسی صاف و زلال نسبت به هر چه در اطرافم هست.
و این کدری روح و حس آزار دهندۀ آن بود که عذابم می داد. در این افکار دست و پا می زدم و دیگر چیزی از حرف های بقیه نمی شنیدم که کیمیا از صندلی جلو به سمت عقب خم شد وخندید.
دیدن صورت و صدای خنده اش چنان شیرین بود که تمام آن احساس های بد، یکدفعه از وجودم کنار زده شد و بی اختیار فکر کردم، چرا، من هم می توانم از ته دل بخندم، منتها نه مثل مهشید که به همه چیز می خندد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۱۴]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۵۰
بالاخره روز عروسی مهرنوش رسید و با این که ما به خاطر اوضاع به هم ریخته و شلوغ خانه و برای این که به قول مهشید به کارهایمان برسیم، از روز قبل رفتیم خانه مهشید و صبح هم از اول وقت رفتیم آرایشگاه، باز هم نتوانستیم سر موقع یعنی ساعت پنج بعدازظهر که عقد بود برسیم. وقتی رسیدیم که خطبۀ عقد را می خواندند و سگرمه های عمه گرۀ کوری خورده بود که به قول مهشید، موهای آدم با وجود آن همه پوش و تافت باز هم از نگاه عمه سیخ می شد.
خانه پر از مهمان بود و تقریبا از جلوی در تا توی سالن پر از سبدهای گل بزرگی بود که همه جا را رنگارنگ و زیبا کرده بود. وسط پذیرایی سفرۀ عقد بزرگی پهن کرده بودند که خیلی قشنگ تزئین شده بود و مهرنوش در لباس عروسی مثل همیشه با وقار کنار شوهرش نشسته بود. و من همان طور که مهرنوش را نگاه می کردم فکر کردم او خواهر من است، کوچکترین خواهرم.
من تنها اذیت های بچگی اش را به یاد داشتم و دیگر هیچ، از او هم مثل خواهرهای بزرگم تصویر روشنی در ذهنم نبود. غیر از این که دختری جدی و کم حرف بود و همیشه رفتارش مرا یاد پدر می انداخت و حتی مثل همۀ بچه های ته تغاری لوس هم نبود، از بچگی نبود. رفتارش به قول مهشید آن قدر خانم بزرگ مآبانه بود که به نظر می آمد از ما بزرگ تر است …. و مهرنوش چقدر از این لحاظ خانم بزرگ که مهشید در موردش به کار می برد، بیزار بود.
لبخند روی لب هایم نشست و با دقت « خانم بزرگ » را نگاه کردم و احساس کردم چقدر دوستش دارم. خانم بزرگ بودن و نبودنش فرقی نداشت. به هر حال خواهرم بود و من دوستش داشتم.
از آن جا که داشتند خطبه می خواندند همه ساکت بودند و می شد در آرامش همه چیز را تماشا کرد. من کنار ستون هال ایستاده بودم و غرق تماشای این آخرین عروس خانواده یزدان ستا بودم که صدایی مردانه با احترام و آهسته گفت:
– ببخشید، معذرت می خوام ….
رویم را برگرداندم، حسام بود که همراه آقایی که دفتر بزرگی در دست داشت می خواست از کنارم بگذرد، با این خیال که حسام چون همراه آن آقاست و جلوی مهمان ها آن قدر محترمانه حرف زده، با لحن خودش گفتم:
– خواهش می کنم!
و از سر راه کنار رفتم.
حسام در حالی که با حیرت نگاهم می کرد گفت:
– ماهنوش! تویی؟
من که علت تعجبش را نمی فهمیدم، سرم را به نشانه تایید آهسته تکان دادم. حسام با همان قیافۀ مبهوت سرش را جلو آورد و توی گوشم آهسته گفت:
– دست مهشید درد نکنه، چی کار کرده!
و بعد سریع برگشت و همراه آن آقا به سمت سفرۀ عقد رفت، آن وقت بود که تازه فهمیدم که آن لحن محترمانه برای این بود که من را با مهمان ها اشتباه گرفته. چشمم در آینه روبرویی به خودم افتاد، به خودم که رنگ عوض کرده بودم. موهایی زیتونی تیره و صاف که توسط یک تکه از موهایم که مثل تل روشنی شده بود، روی شانه هایم ریخته بود، ابروهایی نازک و صورتی که به دستور مهشید کاملا رنگ و نقاشی شده بود. خنده ام گرفت، راست می گفت دست مهشید درد نکنه، پس آن همه تواضع و احترامش به خاطر این رنگ و روغن ها بود، نه خود من؟ زنی که توی آینه جلوی من بود ماهنوشی بود که برای خودم هم غریبه بود، بی چاره حق داشت، روح نخ نمایم زیر این ماسک جدید پنهان بود. بی اختیار فکر می کردم، هر قدر بزک و رفو کردن روح سخت است، آرایش جسم آسان است، آن اولی که از دستم برنیامد چه عیبی دارد به این دومی که شدنی است اکتفا کنم؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۱۵]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۵۱
عکس العمل دیگران هم کم و بیش مثل حسام بود. حتی عمه هم برای اولین بار ایراد نگرفت هیچ، بعد از چند دقیقه دقت، با دهان باز به من گفت:
– به به! چه کلاه گیس قشنگی سرت گذاشتی؟
و در چشم پدر و مادرم همراه برق تحسین، سایه ای از اندوه و حسرت با همدیگر درخشید که مانع اظهارنظرشان شد و مادر با نم اشکی در چشمش پیشانی ام را بوسید و پدر، دسته ای اسکناس که برای شاباش در جیبش بود، توی سر و صدایی که حسام و مهشید می کردند بر سرم ریخت و من نمی دانم چرا هم خجالت کشیدم، هم دلم گرفت. از قشنگ شدن، از تحسین و از نگاه دیگران، فقط در عذاب بودم نه مسرور. مطمئن بودم همه بلافاصله این فکر از ذهنشان می گذرد که در بین این خواهرها فقط این بی چاره ….
برای همین دوست داشتم کنار بایستم، جایی که جلوی چشم نباشد و برای این کار، کیمیا بهترین بهانه بود و پناه بردن به آشپزخانه پیش بانو خانم که او هم بیش تر از سه بار زیر گریه زده بود و برایم اسپند دود کرده بود و مدام پشت سر هم می گفت:
– الهی بمیرم.
او تنها کسی بود که از نگاه و دلسوزی اش پریشان نمی شدم و احساس آرامش می کردم. از بچگی در این آشپزخانه و کنار بانو خانم احساس خوبی داشتم، حسی که هنوز با گذشت سال ها از بین نرفته بود.
ولی عزا گرفته بودم که شب توی سالن کجا پنهان شوم. بعد از طلاقم این اولین مجلسی بود که با همۀ فامیل و دوست های خانوادگی روبرو می شدم و این احساس که فکر می کردم احتمالا امشب توجه ها خیلی بیش تر از مهرنوش به من است، کلافه ام می کرد. ولی اشتباه می کردم، به خاطر وجود رعنا و کیمیا در کنارم، سالن حال و هوای دیگری برایم داشت چون لااقل خودم فرصت نداشتم به حالت های دیگران دقیق شوم. آن شب وقتی از سالن برگشتیم، با اولین کسی که روبرو شدم شهاب بود که نگاه مشتاق و پر از تحسینش باز مثل همیشه باعث شد ابروهای رعنا مثل عمه بالا برود و نگاهش شیطنت بار و خنده دار شود و من به جای دستپاچه شدن از نگاه شهاب از رفتار رعنا دست و پایم را گم کنم و نفهمم چطوری جواب شهاب را می دهم.
همیشه همین طور بود، هر جا که شهاب بود من از نگاه رعنا بود که دست و پایم را گم می کردم نه از وجود شهاب. ولی این چیزی بود که به هیچ وجه نمی توانستم به رعنا ثابت کنم. و چنین بود که آن شب هم از شوخی های رعنا بیش تر از نگاه های شهاب فرار می کردم. ولی با این همه بعد از سال ها خیلی بهم خوش گذشت.
دوست های حسام که خودشان یک ارکستر کامل بودند، با این که تقریبا غیر از اعضای دو خانواده و فامیل های نزدیک کسی نبود، چنان مجلسی به راه انداختند و مخصوصا شهاب این بار واقعا سنگ تمام گذاشت که حتی عمه هم به وجد آمد. حسام همه را مجبور به رقص کرد، حتی پدر و مادر و عمو خاله را و بعد یکدفعه همراه رعنا ومهشید به سمت من آمد که با کیمیا گوشه ای ایستاده بودم و کیمیا را از بغلم گرفت و به رعنا داد و آن وقت بود که اتفاق عجیبی افتاد.
ناباورانه دیدم که بعد از سال ها باز احساس سال های دورم را پیدا کرده ام، انگار خون گرم و زندۀ ماهنوش قدیم توی رگ هایم دوید، دعوت حسام را نه با اکراه، با حسی آشنا که مدت ها بود در وجودم دفن شده بود قبول کردم، در حالی که به وضوح هیجان و بهت را در شادمانی و ابراز احساسات و نگاه تمام اطرافیانم می دیدم، ولی یکدفعه در اوج آن حالت هیجان زده ای که داشتم، نمی دانم چه شد، از نگاه کسی بود یا حسی درونی که یکدفعه احساس بدی پیدا کردم. حس پشیمانی یا شرم یا خجالت بود نمی دانم، یک آن احساس کردم که دیگر ماهنوش سابق نیستم. با خودم گفتم:
– حالا دیگران همراهی ام با حسام یا شادی و شعفم را چطور تعبیر می کنند؟ نکند دارم کار بدی می کنم؟ نکند کسی فکر بدی بکند؟ نکند … ؟
تمام این افکار در یک آن و مثل همان حس سرکش یکدفعه به ذهنم هجوم آورد و سریع آن خونگرم را توی رگ هایم منجمد کرد. ایستادم، در میان هلهلۀ مهشید و صدای کف زدن دیگران، همان طور که سرم را پایین انداخته بودم، سریع چرخیدم و از جمع دور شدم و به اتاقم پناه بردم. پشیمان و شرم زده.
احساس بدی داشتم که حتی نمی توانستم برای خودم حلاجی کنم. انگار مدام یکی در مغزم فریاد می کشید:
– تو دیگر بیوه ای، نه ماهنوش سابق. یک زن بیوه!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۱۵]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۵۲
دوران احساس های مختلف و افکار جورواجور عصبی و دیوانه ام می کرد.
از اتاق بیرون نرفتم، برای این که مادر و خاله و رعنا هم قطع امید کنند، لباس هایم را عوض کردم و کیمیا را پیش خودم خواباندم و این طور بود که نه رفتن مهرنوش را از خانه مان دیدم نه به قول رعنا، نگاه چشم به راه شهاب را که به راه پله ماسیده بود! ….
نمی دانم شاید به قول رعنا به خاطر همین چشم براهی بود که دو هفته بعد از عروسی مهرنوش، شهاب من و رعنا را همراه حسام به یک مهمانی دعوت کرد و من مجبور شدم به خاطر اصرارهای رعنا که نمی خواست تنها برود در آخرین لحظه ها همراهشان بروم، به این شرط که کیمیا را که من به بهانۀ نگه داشتنش می خواستم نروم هر دویمان بهانه کنیم و زود برگردیم و آن وقت بود که رعنا که از رفتنم مطمئن شده بود دوباره شوخی هایش شروع شد که:
– من که می دونم این دعوت به خاطر توست و من بهانه م.
یا
– اصل کار شمایی، مگه می شه نیای ….
به این ترتیب، در کشمکشی پنهان که حسام از آن سر در نمی آوردم وارد خانه شهاب شدیم.
خانه شان یک آپارتمان نه چندان بزرگ بود که خیلی قشنگ دکور شده بود. همه جا می شد از سلیقه و ظرافت نشانه ای دید. دیوارهای روشن که پر از تابلوهایی با نقاشی های ملایم آبرنگ بود و هماهنگی وسایل و طرز چیدنشان من را یاد خانه ای می انداخت که همیشه در ذهنم برای خودم می ساختم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۵۲]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۵۳
از در که وارد شدیم، همراه شهاب، خانمی میانسال و بسیار خوشرو به استقبالمان آمد، خانمی که شهاب معرفی اش کرد و گفت مادرش است. خانم معتمدی زنی متین و موقر و شیک پوش بود که برخوردش در عین این که به دل می نشست آدم را به احترام وامی داشت.
هنوز داشتیم جواب خوشامدکویی خانم معتمدی را می دادیم که دختری ظریف و سبزه که همان لحظۀ اول از شباهتش می شد فهمید خواهر شهاب است، با روی باز به سمت ما آمد و خودش را معرفی کرد:
– من شراره ام، خوش آمدید.
رعنا که گفت:
– خوشوقتم، منم رعنا.
قبل از این که من حرفی بزنم شراره رویش را به من کرد و با لبخندی خاص گفت:
– و شما، ماهنوش خانم هستید، نه؟ خوشوقتم.
دستم را به طرفش دراز کردم، نگاهم با تحیر به سمت رعنا برگشت و از شیطنت چشم هایش خنده ام گرفت و خدا را شکر خنده ام توی هیاهوی خندۀ دیگران که از شوخی های حسام با شهاب و شراره می خندیدند گم شد.
توی چند دقیقۀ اول ورودمان خانم معتمدی به رسم میهمان نوازی پیش ما نشست، فهمیدیم که خانم معتمدی، هم نویسنده است، هم نقاش، و بعد با لبخندی ملیح اضافه کرد:
– متاسفانه یا خوشبختانه بچه ها هر دو به من و پدرشان رفته ن و هر دو اهل هنر شده ن. شراره گرافیک می خونه و نقاشه، شهاب هم که عاشق موسیقیه، حتما می دونین؟
رعنا پرسید:
– آقای معتمدی هم هنرمندن؟
خانم معتمدی با لبخندی کمرنگ گفت:
– بود
و بعد اضافه کرد:
– پدر شهاب دو سال پیش توی تصادف فوت کرد.
همان موقع آمدن دیگر مهمان ها باعث شد خانم معتمدی با عذرخواهی از پیش ما برود. اما بلافاصله شراره جای مادرش را گرفت و شروع به صحبت کرد. دختری خونگرم بود که درست مثل مادرش خیلی راحت سر صحبت را باز و ارتباط برقرار می کرد.
روی هم رفته دختری دوست داشتنی بود که فقط تاکید مدامی که توی صحبت هایش در مورد شهاب و رو به من داشت کلافه ام می کرد. چون مجبور بودم از نگاه های خنده دار رعنا فرار کنم و نگذارم قیافه ام حالت عادی خود را از دست بدهد. این بود که وقتی شراره عذرخواهی کرد و برای کمک به مادرش از جا بلند شد، کلی در دلم از او تشکر کردم. فکر می کردم نکند شوخی های رعنا، شوخی شوخی جدی شود و حدس رعنا درست باشد. ولی رقصیدن کیمیا که توی بغل حسام و همراه او با آهنگ شهاب می رقصید زود حواسم را پرت کرد و دلم برایش ضعف رفت، برای آن صورت قشنگ که از شادی می درخشید و همراه صدای کف زدن و سوت و آهنگ با ناز و آهسته دست هایش را تکان می داد و چشم از چشم های حسام که همراهش می رقصید برنمی داشت.
آن شب به قول همه کیمیا شریک دائمی رقص حسام شده بود و من و رعنا فقط تا می توانستیم از او عکس گرفتیم.
آن وقت در میان سر و صدا و شلوغی یکدفعه صدای شراره که مدام اصرار داشت که شهاب یک آهنگ خاص را بخواند همه را متوجه شهاب کرد و باعث شد دیگران هم بهش برای خوندن شعری که از قرار غیر از شهاب و شراره کسی نمی دانست، اصرار کنند. وقتی بالاخره شهاب شروع به خواندن آهنگی شاد و لطیف کرد، از بس رعنا با آرنجش آهسته به پهلویم فشار آورد و خنداندم که صدای خنده نگذاشت درست بشنوم و از موسیقی لذت ببرم.
به محض این که شهاب بیت اول را خواند که:
تو دوست داشتنی هستی، برام خواستنی هستی
همون لحظۀ اول توی دلم نشستی
فشار آرنج رعنا شروع شد و حواسم را پرت کرد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۵۳]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۵۴
ولی شهاب آن قدر با احساس و قشنگ این شعر را می خواند که ناخودآگاه همه با هم با او زمزمه می کردند و این بیت:
قشنگه زندگی قشنگه زندگی
به هر کی عاشقی باید بهش بگی
را با صدای بلند همراهش می خواندند و من از ترس این که چشم هایم به چشم های رعنا و شهاب بیفتد، سرم را زیر انداخته بودم و به جای دست های خودم دست های کیمیا را به هم می زدم تا این که یک جا که همه با هم با صدای بلند این تکه را تکرار می کردند:
یک احساسه دوباره تو قلبم پا می ذاره
تو رو هر جا که هستم به یاد من می آره
از صدای هیاهویی که کف زدن ها به راه انداخت، سرم را بلند کردم و دیدم حسام همراه خانم معتمدی سعی می کند شهاب را وادار به رقصیدن کند. وقتی بالاخره موفق شد، همراه شراره و خانم معتمدی به سمت رعنا آمد و رعنا که نتوانست مقاومت کند، از جا بلند شد. آهنگ و شعر و در عین شادی و ریتم تند، لطافت خاصی داشت و این باعث می شد که آدم را به وجد بیاورد، حتی کیمیا با شادمانی برای حسام و رعنا ابراز احساسات می کرد. این بود که من در حالی که توی بغلم نگهش داشته بودم همراه تکان های شادمانه کیمیا آن قدر حواسم به او بود که حسام و رعنا فراموشم شد، مخصوصا با این قسمت شعر که:
نه یک بار نه صد بار دوستت دارم هزار بار
حس کردم این شعر چقدر برای این صورت قشنگ و چشم های زندۀ براق و حال من مناسب است. که دوباره صدای کف زدن و سوت و آمدن خانم معتمدی و شراره به سمتم همراه حسام و رعنا مرا ناباورانه از حالی که بودم بیرون کشید. مبهوت و متعجب دلم می خواست کلۀ هر چهر تایشان را برای این اصرار مسخره بکنم.
صدای دست ها کلافه ام می کرد و معذب.
ولی از پس هر کس می شد برآمد، از پس حسام که دست هایم را گرفته بود و با دست های خودش بالا نگه داشته بود و تکان می داد، برنمی آمدم. این بود که به التماس افتادم. وقتی بالاخره از دستش نجات پیدا کردم، باز برای یک لحظه چشمم به چشم های شهاب افتاد.
خدایا، توی این نگاه چه بود؟ توی دلم به حالت عصبی، خودم سر خودم فریاد کشیدم، نمی دانم، نمی دانم، اصلا نمی خواهم بدانم! و این بار وقتی که رعنا موقع نشستن توی گوشم گفت:
– این شعر به افتخار شما بود ها! خانم متوجه شدین؟
زیر چشمی نگاهی عصبانی و چپ چپ بهش کردم، اما رعنا با لبخندی با نمک توی گوشم دوباره گفت:
– خدا شانس بده، می بینی؟ واسه مردم شعر می گن، شعر می خونن. مادر ما که از این شانس ها نداشتیم، ای روزگار!
دوباره عمه شده بود و این همیشه من را به خنده می انداخت. این بار هم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. خندیدم و رو برگرداندم. از قرار این بحثی بود که پایانی نداشت. بحث خنده داری که به هیچ وجه با عقل جور در نمی آمد.
به هر حال آن شب به رغم تصمیم قبلی، من و رعنا مجبور شدیم تا دیر وقت بمانیم و بهانۀ من برای فرار از نگاه های شهاب و متلک های رعنا فقط کیمیا بود که پشتش پنهان می شدم. خودم هم از حالتم تعجب می کردم، نمی فهمیدم چه باعث معذب بودن و دستپاچگی ام می شد و چرا مثل دختر بچه ها خجالت می کشیدم. اصلا خجالت می کشیدم؟ یا نه، از هر چیزی که تداعی کنندۀ گذشته بود فراری بودم؟ یا شاید تداعی کنندۀ موقعیتی بود که در آن قرار داشتم؟ نمی دانم. شاید چون حس می کردم که شهاب از گذشته اطلاعی ندارد و خبر ندارد که من …. با خودم گفتم:
– اصلا بدونه یا ندونه به حال من چه فرقی می کنه؟
قضیه در ذهن هر کس جدی بود، در ذهن من فقط یک شوخی خنده دار بود، نه چیزی بیش تر. تنها چیزی که آن موقع برای من جدی بود و پر معنی، وجود رعنا و کیمیا بود که بهم آرامش شیرین غیر قابل وصفی می دادند که مدت ها آرزویش را داشتم. پیش خودم گفتم:
– پس هر کس به کار خود! بگذار آن ها با هر افکاری که دارند خوش باشند. همین طور که من کنار این دو عزیز خوشحالم و خوشبخت
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۵۳]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۵۵
روزها به سرعت باد می گذشت و زمان رفتن رعنا نزدیک می شد و من باز هم تنها راه آرامش را فرار می دیدم. فرار از فکر کردن به این که این آخرین روزهاست.
رعنا هنوز چند هفته به رفتنش مانده بود که روزی به خاطر درد یکی از دندان هایش مجبور شد پیش دندانپزشک برود. به اصرار ما تصمیم گرفت به خاطر درد تهیگاه سینه اش هم پیش دکتر برود. دکتر برخلاف تشخیص دیگران و درد تشخیص داده بودند، به رعنا گفت که برجستگی سینه اش ممکن نیست از شیر باشد و برایش یک سری عکسبرداری و آزمایش نوشت.
رعنا به خاطر زمان کمی که داشت، پشیمان شد ولی باز به خاطر پافشاری ما مجبور شد آزمایش ها و ماموگرافی را که دکتر برایش نوشته بود انجام دهد.
روزی که جواب ها آماده بود، روزی بود که رعنا پیش دندانپزشک وقت داشت. برای این که کارش باز عقب نیفتد، قرار شد جواب ها را حسام برای دکتر ببرد. حسام موقع رفتن، چون مطب دکتر زنان بود، گفت:
– بابا یکی دنبال من بیاد، من تنهایی چطوری جواب آزمایش زنانه رو ببرم دکتر؟
مهشید موافق رفتن بود ولی خودش با رعنا وقت دندانپزشکی داشت. مادر و خاله یک خروار سبزی برای رعنا گرفته بودند که عمه و بانو خانم تنهایی از پس پاک کردن آن برنمی آمدند. و بالاخره قرار شد من و کیمیا برویم آن ها را برسانیم و بعد برویم مطب دکتر پرتو جواب ها را نشان بدهیم و برگردیم دنبال رعنا و مهشید.
وقتی رسیدیم، تا توی راهرو مریض ایستاده بود و ما برخلاف انتظارمان که چون کارمان نشان دادن جواب آزمایش بود، زود راه می افتیم، انتظارمان یک ساعت و نیم طول کشید و تمام این مدت را هم به خاطر ناآرامی کیمیا، به نوبت مجبور شدیم توی راهرو قدم بزنیم.
زمانی که بالاخره منشی اسم ما را صدا زد، حسام جلوی مطب بود و من ته راهرو کیمیا را که تازه خوابش برده بود، راه می بردم. با اشارۀ دست حسام فهمیدم نوبتمان شده، منتها چون می ترسیدم کیمیا بیدار شود، نمی توانستم تند راه بروم. برای این که نوبت نگذرد گفتم:
– تو برو، من اومدم.
عاقبت، حسام برخلاف میل خود مجبور شد تنهایی برود. من دو – سه دقیقه بعد نفس زنان رسیدم. وارد که شدم دکتر داشت عکس ها را به دقت نگاه می کرد. چند بار عکس ها و آزمایش ها را نگاه کرد، بعد سرش را بلند کرد، نگاهی به حسام و بعد به من کرد و گفت:
– خانم یزدان ستا؟
حسام به جای من توضیح داد:
– خانم یزدان ستا خواهر من هستن و چون مسافر هستن و وقت دندانپزشکی داشتن، نتونستن خودشون بیان، من و ایشون خدمت رسیدیم.
دکتر سر تکان داد و با نشان دادن صندلی گفت:
– خواهش می کنم بفرمایین.
و همان طور که سرش را زیر می انداخت و ورقه ها را زیر و رو می کرد گفت:
– خب شایدم بهتر شد که شما و خانمتون اومدین.
– خانمتون؟
به سمت حسام برگشتم، ولی صدای دکتر دوباره حواسم را سر جایش آورد:
– قبلا باید توضیح بدم که در این مرحله هیچ چیز هنوز مشخص و صد در صد نیست، در حد حدس و گمانه و ما امیدواریم که به امید خدا حدس ما خطا باشه ….
روی صندلی تقریبا نیمخیز شدم و گفتم:
– ببخشین، می شه منظورتون رو واضح تر بگین.
دکتر عینکش را جابجا کرد و بعد نگاهی به هر دوی ما انداخت و دوباره به ورقه ها خیره شد و گفت:
– داشتم عرض می کردم که در این مرحله هیچی مشخص نیست، تا وقتی که نمونه برداری کنیم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۵۵]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۵۶
حسام هم حرف دکتر را قطع کرد و پرسید:
– منظور ما همون جواب نمونه برداریه ….
این بار دکتر حرف حسام را برید:
– اجازه بدین مرحله به مرحله جلو بریم. شاید اصلا نیازی به توضیحی که شما الان می خواهید، به امید خدا نباشه.
حسام گفت:
– من اینو برای اطلاع خودم می خوام، با توجه به این که خواهر من مسافره و شاید اصلا قبول نکنه برای ادامه کار بیاد، من می خوام بدونم که اگه خطری خواهرم رو تهدید می کنه، برای موندنش مصر باشم؟
دکتر دستی به پیشانی اش کشید و گفت:
– من باز هم تاکید می کنم که در این مرحله هیچی مشخص نیست و من امیدوارم در مرحله بعد هم خطری نباشه ولی …
نفسی کشید و ادامه داد:
– به هر حال این توده ها از دو حالت خارج نیستن یا خوش خیم هستن یا بد خیم. منتها من مجبورم تاکید کنم که این نمونه برداری هر چه سریع تر انجام بشه بهتره.
حس کردم که گلویم خشک شده، انگار دیگر دست هایم قدرت نگه داشتن کیمیا را نداشت و نمی توانستم وزنش را تحمل کنم. سست و بی حال به صندلی تکیه دادم. چون سعی می کردم حرف های دکتر را در ذهنم مرور کنم، دیگر باقی حرف های دکتر و حسام را نشنیدم. مدام کلمه های « بد خیم و خوش خیم » را در ذهنم تکرار می کردم.
حسام از جا بلند شد، همان طور که کیمیا را از من می گرفت، کمکم کرد که از جا بلند بشوم. بعد برگۀ معرفی به بیمارستان را از دکتر گرفتیم و از مطب بیرون آمدیم. قدم هایم را با زجر و کندی برمی داشتم، احساس می کردم دو وزنۀ آهنی به پاهایم بسته شده. حسام رو برگرداند و عصبی گفت:
– ماهنوش، زود باش. الان اونا هم می آن بیرون سرگردون می شن.
همۀ پریشانی ام انگار در چشم هایم ریخت و با نگاه حسام گره خورد. حسام نفس عمیقی کشید و به عقب برگشت و با من همقدم شد و گفت:
– بابا تو چرا این جوری می کنی؟ مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟ گفت هیچی معلوم نیست. شاید اصلا این فکرهایی که من و تو می کنیم به قول دکتر بیخود باشه. الان ما فقط باید یک کار بکنیم. بدون این که بگذاریم کسی چیزی بفهمه، بگیم دکتر گفت احتمال داره همون شیر توی سینه ش مونده باشه و یک روزه توی بیمارستان عملش می کنه. منتها حتما باید عمل کنه چون ممکنه اگه بمونه مسئله ساز بشه.
به ماشین رسیدیم. حسام در را باز کرده بود و من هنوز منگ ایستاده بودم و به حرف هایش فکر می کردم که حسام عصبی گفت:
– ای بابا، ماهنوش؟ این جوری حتما هیچ کس نمی فهمه.
نگاهش کردم که معطل ایستاده بود و سوار شدم. وقتی کیمیا را توی بغلم گذاشت، بی اختیار محکم او را به سینه ام فشردم و با خودم گفتم:
– غیر ممکن است دکتر درست بگوید.
حسام نگاهم کرد و باز آه کشید و گفت:
– کاش خودم تنها اومده بودم. ماهنوش اصلا گوش می کنی چی می گم یا نه؟
سرم را تکان دادم.
– نه، این جوری نه. منو نگاه کن.
سرم را برگرداندم، گفت:
– منو نگاه کن و گوش کن.
نگاهش کردم، نیم نگاهی به من کرد و شمرده شمرده گفت:
– ببین، تو روحیۀ مامان اینا و رعنا رو می شناسی، نمی شناسی؟ الان از همین چند تا کلمه حرف، مثل تو می تونن یک فاجعه درست کنن، قبول نداری؟ خوب حالا اگه بخواهیم این حرف رو بهشون بزنیم مطمئن باش پیشاپیش غده رو شناسایی می کنن و جواب رو می دن و واویلا … در صورتی که ممکنه واقعا هیچی نباشه، هیچی. به خدا اگه فکر می کردم ممکنه همچین چیزی رو بگه، تو رو نمی آوردم. من فکر کردم ممکنه یک سوال زنانه بپرسه، گفتم یک زن همراهم باشه. حالا هم فقط یک خواهش دارم، تو اصلا فراموش کن چی شنیدی. به خاطر مامان اینا و به خاطر خود رعنا، تا جواب این آزمایش لعنتی معلوم بشه، خودت رو کنترل کن، باشه؟ …. قبول؟
داشتم به حرف هایش فکر می کردم. باز سرم را تکان دادم.
– این جوری نه! با این قیافه که تو گرفتی، قولت به درد عمه ت می خوره.
دست خودم نبود. به جان کندن دهان باز کردم:
– باشه، سعی می کنم.
با لحنی تند گفت:
– قربون شکلت، اگه سعی ت اینه که من می بینم، سعی نکن. از راه که رسیدیم خودشون می فهمن یه خبری شده!
نگاهش کردم. راست می گوید باید درست رفتار کنم. از کجا معلوم که دکتر درست تشخیص داده باشد. مگر می شود رعنای به آن سالمی بیمار باشد؟ هزار دفعه تا حالا مگر ندیده ای دکترها اشتباه کرده اند. همین دکتر محمودی مگر سرانجام توانست درد خود تو را بفهمد و درمان کند؟
به جلو و خورشید در حال غروب خیره شدم و با تمام قدرتم هراس را اضطراب را پس زدم و کیمیا را محکم تر به سینه ام فشردم. نه، غیر ممکن است، حسام راست می گوید، برای « هیچ » نباید شلوغ کرد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۵۵]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۵۷
دو روز بعد رعنا به اصرار همه رفت بیمارستان تا طبق گفتۀ دکتر که به سفارش حسام قرار شده بود همان مسئله شیر را عنوان کند، عمل یا در حقیقت نمونه برداری کند. برای من و حسام از عصر همان روز که رعنا به خانه برگشت، شمارش معکوسی پر از زجر و اضطراب شروع شد. با تمام توانم سعی می کردم افکار منفی را پس بزنم. هیچ کس نمی دانست که این عمل در اصل آزمایشی است که جوابش پانزده روز بعد معلوم می شود.
در فاصلۀ آن چند روز، تولد یک سالگی کیمیا بود و رعنا تصمیم گرفت برایش جشن مفصلی بگیرد که هم مهمانی خداحافظی اش باشد، هم تولد کیمیا. و چقدر سخت بود با آن حال زار، همراه شدن با رعنا برای انجام کارهایش. من که از دلهره و اضطراب دیوانه می شدم فقط با حرف های حسام بود که سرپا بودم.
دنبال رعنا رفتم، بدون این که فکرم سر جایش باشد. تمام تلاشم پنهان کردن هیجانی بود که داشتم. برای کیمیا یک لباس سفید خرید که کمر پهنی از نوار ساتن صورتی داشت و یک گل سر از روبان صورتی با یک کیک سفید که رویش با گل های صورتی و یک عروسک قشنگ تزئین شده بود. از دوست های حسام هم دعوت کرد و …. من فرسوده و منگ و گیج مثل خوابگردها دنبالش می رفتم، بدون این که واقعا چیزی بفهمم.
فقط وحشت زده از این که حالت های گذشته ام داشت دوباره شروع می شد، دست و پا می زدم و با خودم می جنگیدم تا جلوی وسوسۀ مداومی را که تشویقم می کرد باز به قرص و خواب پناه ببرم بگیرم، ولی موفق نشدم. این بود که شب قبل از تولد برای این که بتوانم روز بعد به خودم مسلط باشم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و برای فرار از اضطرابی که بیچاره ام می کرد به قرص هایم پناه بگیرم. فکر نمی کردم که بدنم عادتش را به آن قرص ها از دست داده باشد و اثرش قوی تر از آن باشد که فکر می کردم. برای مطوئن شدن از میزان اثرشان، از هر کدام دو تا خوردم و همین باعث شد تقریبا تا ظهر روز بعد گیج و منگ باشم. و بعدازظهر با اصرار مهشید و رعنا همراهشان برای درست کردن موهایم به آرایشگاه رفتم. آشکارا احساس می کردم بدنم جنازه ای سنگین است که قدرت کشیدنش را ندارم. این بود که به محض رسیدن به خانه به جای پوشیدن لباس و حاضر شدن توی هیاهوی اعتراض های مهشید و مادر و رعنا باز به جای خوابیدن، بی هوش شدم.
وقتی چشم هایم را به زور تکان دست های مهشید باز کردم، هوا کاملا تاریک بود و سر و صدای ساز و آوازی که از پایین می آمد نشان می داد که مهمان ها هم آمده اند. از چشم های متعجب و عصبی مهشید نزدیک صورتم که با حیرت نگاهم می کرد و می گفت:
– ماهنوش مردی؟
خنده ام گرفت ولی حتی حس خندیدن هم نداشتم. مهشید دوباره گفت:
– می دونی این دفعۀ چندمه و من چندمم که دارم صدات می کنم؟ جان خواهر، جنازه هم بود الان بلند شده بود. پاشو دیگه، رعنا اون قدر از دستت ناراحته که نگو!
دست های مهشید را گرفتم و نشستم. باز گفت:
– تو رو خدا نگاه کن، انگار نه انگار موهایت رو سشوار کشیده ای!
صدای غرغرهای مهشید که یکروند مشغول توبیخ کردن بود همراه تکان دست هایش که انگار بچه ای را آماده می کرد لباس هایم را تنم پوشاند و موهایم را مرتب و صورتم را آرایش کرد، کلافه ام کرده بود ولی حتی حس این را که جواب بدهم یا اعتراض کنم نداشتم. باز گفت:
– اصلا معلوم هست تو باز چه مرگته؟ مامان طفلکی دوباره داره کارش می شه گریه، رعنا هم که …
نگاهش کردم و حرفش را قطع کردم و گفتم:
– هیچیم نیست فقط اشتباهی به جای یک قرص دو تا خوردم، همین.
از صدای سست و بی حال خودم بدم آمد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۵۶]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۵۸
مهشید چشم هایش را گرد کرد و گفت:
– خوب غلط کردی! اصلا یک بارکی چی شد تو دوباره فیلت یاد هندستون کرد؟
نگاهش کردم و فکر کردم کاش می توانستم به او بگویم. کاش می شد برای کسی از آن اضطراب دیوانه کننده و انتظار مرگ آور حرف بزنم ولی …. نمی دانم حالت نگاهم چطور بود که مهشید چشم هایش گردتر شد و گفت:
– این جوری مثل عاقل هایی که از یک موضوع درست و حسابی ناراحتن نگاه نکن، آبجی جان! الحمدلله از این بابت مطمئنم، چون خواهر خودمی و خاطر جمعم که اون بالا « اشاره ای به پیشانی من کرد » هیچ خبری نیست! پاشو، مهمانی تموم شد.
از جا بلند شدم، باز هم مردد و کرخ و سست. مهشید که دستش به دستگیرۀ در بود و نگاهش به من یکدفعه با لحنی نرم که جدی بود، گفت:
– می دونم خواهری، می دونم دلت برای این گرفته که رعنا داره می ره، ولی قربونت برم مگه مهشید مرده؟
و باز لحنش شوخ شد و ادامه داد:
– هیکلی هم که حساب کنی از من کم کم سه تا رعنا در می آد، نمی آد؟ من این جام خواهری، قربونت برم، غصه برای چی؟ مگه من مرده م؟
به چشم های مهربانش نگاه کردم و لبخند زدم و سرم را به علامت تایید تکان دادم. دستش را دراز کرد و دستم را گرفت و همراهش رفتم و از پله ها که پایین می رفتیم، دیدم که پایین خیلی شلوغ است، سر و صدای آهنگ و آواز شیشه ها را می لرزاند و وسط پذیرایی حسام همراه کیمیا و رعنا و بچه های ماهرخ و رویا می رقصید. نگاهم به رعنا افتاد و مثل برق فکر کردم چقدر قشنگ تر شده و بعد به کیمیا که صورتش مثل فرشته ها توی آن لباس سفید از شادی و هیجان برق می زد. حالا پایین پله ها به نرده ها تکیه داده بودم و با تمام نیرویی که داشتم سعی می کردم افکار مسمومی را که به ذهنم فشار می آورد کنار بزنم. نگاهم یک به یک لا به لای صورت ها گشت و مادر، خاله، عمو، پدر، خواهرهایم، دخترخاله هایم و ….. را پیدا کردم. همه شاد بودند و سر حال و بی دغدغه، غافل از مصیبتی که ممکن بود … خفه شو، ماهنوش. کدام مصیبت؟ چرا مثل جغد شوم شده ای؟ تو دیوانه شده ای بی چاره، دیوانه! نگاهم باز دنبال رعنا می گشت و برای یک لحظه با نگاه حسام که کیمیا توی بغلش بود تلاقی کرد. چقدر نگاه هایمان با هم فرق می کرد. مطمئن بودم که نگاه من کدر و مات و بی حس است برعکس نگاه حسام … آهنگ قطع شد و صدایی گفت:
– به افتخار خالۀ تولد!
نگاهم باز از چهرۀ رعنا گذشت و به سمت صدا برگشت، حسام بود که به طرف من می آمد. گیج و مبهوت نگاه می کردم. خالۀ تولد؟! منظورش من بودم؟
حسام همراه کیمیا به طرفم آمد و صدای آهنگ و سوت و کف زدن، حتی فرصت مبهوت بودن هم به من نمی داد. بی اراده دست هایم را دراز کردم تا کیمیا را ازش بگیرم ولی حسام با یک دست دستم را گرفت و همراه خودش که عقب عقب می رفت مرا وسط دایره ای که درست شده بود برد. صورت هایی که از جلوی چشم هایم می گذشت، آشنا و ناآشنا، آزارم می داد و می خواستم فرار کنم که رعنا دست هایم را گرفت و گفت:
– نمی خواهی با کیمیا برقصی؟
حالا کیمیا توی بغل رعنا بود و دست های من هنوز با دست های حسام توی هوا تکان می خورد. چشمم به صورت شاد رعنا افتاد و چشم های هیجان زده کیمیا، که از ته دل می خندید و ذوق می کرد، و باز فکری مثل برق از ذهنم گذشت « احمق، رعنا اینه، سالم و سرزنده و شاداب، این فکرهای احمقانه را دور بریز، غیر ممکنه این همه شور زندگی و سلامتی بیمار باشه. غیر ممکنه.
صدای شهاب توی گوشم می پیچید:
« قشنگه زندگی، قشنگه زندگی. »
لبخندی پر از آرامش صورتم را پوشاند، کیمیا رابغل کردم و با شعر قشنگ شهاب که همه با صدای بلند می خواندند همراه شدم و این بار وقتی که خواند:
« نه یک بار، نه صد بار، دوستت دارم هزار بار»
نگاهم به صورت رعنا برگشت و حس کردم چشم هایم از نم اشکی که از سوزش قلبم به چشمم راه باز کرده خیس می شود. پس رو برگرداندم، کیمیا را محکم تر توی آغوشم فشردم و باز با خودم تکرار کردم، نه، دروغ است، رعنا سالم است. نگاهم به چشم های مادرم افتاد که دوباره مثل گذشته با نگرانی نگاهم می کرد. دلم برایش می سوخت، چون حالا با تمام وجودم مفهوم نگرانی و رنجش را می فهمیدم. در حالی که آرزو می کردم می توانستم از نگرانی درش بیاورم و به او بگویم:
– مادرم برایم نگران نباش، فقط دعا کن این طوفانی که ذهنم را آشفته کرده گذرا باشد ….
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۵۷]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۵۹
صدای رعنا که توی شلوغی تقریبا فریاد می زد توی گوشم پیچید:
– تو چقدر بدی، چرا لااقل یه نیم نگاه به این بی چاره نمی کنی؟
دست و پا می زدم که خودم را از قعر افکار تلخ بیرون بکشم، گیج نگاهش می کردم که دوباره با لبخند خم شد و توی گوشم گفت:
– این آهنگ بازم به افتخار شما بود، خانم! یک ساعته داریم بهش اصرار می کنیم، نخوند اما همین که شما تشریف ….
حرفش را قطع کردم و گفتم:
– رعنا.
خندید و گفت:
– هان؟
نگاهم بی اختیار به سمت شهاب برگشت و نگاهم با نگاهش که سر خم کرده بود و سلام می داد، گره خورد و بلافاصله باز چشم های شیطنت بار رعنا روبرویم قرار گرفت که لبخندی با نمک به لب داشت. سر تکان دادم، برگشتم و به آشپزخانه، پیش بانو خانم، پناه بردم. کلافه بودم.
از این که باز نگاه هایم مثل گذشته شده بود ولی فکرم هزار جای دیگر سرک می کشید، احساس خفقان داشتم و بدتر این که از هجوم فکرهای درهم و برهم و منفی و اثر قرص ها بدنم درهم شکسته و خرد و خسته بود و سرپا ایستادن برایم سخت.
خودم را به دست بانو خانم و مادر سپردم که می گفتند رنگم پریده و حتما سردیم کرده. چای نبات غلیظ بانو خانم و خرما و مغز گردویی که مادر به زور به خوردم داد هنوز نصفه بود که حسام سر و کله اش پیدا شد و مسخره کنان گفت:
– پیرزن چایی نباتت تمام نشده هنوز!
بعد به زور از جا بلندم کرد و همراه مادر از آشپزخانه بیرونمان آورد و گفت:
– مثل این که تولد کیمیاست ها، ماهنوش خانم!
نگاهش کردم، لازم نبود چیزی بگویم، هر دویمان از نگاه هم می فهمیدیم آن یکی چه می خواهد بگوید سرم را تکان دادم و پلک هایم را به هم زدم که بداند منظورش را فهمیده ام و رو برگرداندم و سعی کردم هر طوری شده خودم را از این حالت نجات بدهم. راست می گفت تولد کیمیا بود. هنوز هیچ چیز معلوم نبود و من قول داده بودم.
در حالی که هنوز سستی خواب و قرص ذهنم را گیج و مات کرده بود به قولم فکر می کردم و به رعنا و کیمیا و باز قلبم فشرده می شد. انگار تونلی نامرئی، توی آن فضای شلوغ، مرا از بقیه جدا می کرد. این شد که از تولد یک سالگی کیمیا هیچ چیز نفهمیدم، هیچ چیز ….
آن شب، موقع خواب که باز رعنا در مورد شهاب سر به سرم می گذاشت، خبر نداشت توی دل و مغز من چه می گذرد. او می گفت و من با لبخندی محو نگاهش می کردم تا این که بالاخره صدایش درآمد. بالش کوچک کیمیا را به طرفم پرت کرد و گفت:
– بی مزۀ لوس دارم باهات حرف می زنم، اصلا گوش می کنی؟
دراز کشیدم و بی حوصله گفتم:
– ببخشین این هایی که تو می گی حرف نیست پرت و پلاست.
بعد دست های کیمیا را بوسیدم و گفتم:
– مگه نه، خاله جون؟
رعنا گفت:
– آره، تو همیشه هر چیزی رو که نخوای بفهمی و باور کنی همین کارو می کنی و خودتو می زنی به اون راه.
چیزی نگفتم ولی ناخودآگاه از ذهنم گذشت:
– رعنا درست می گوید؟ یا من درست فکر می کنم؟ نکند رعنا درست بگوید؟ یعنی واقعا این طوره؟ نه، خنده دار است، آخر پسری با موقعیت شهاب با آن همه دختر که دور و برش هستند؟ نه خنده دار هم نیست، مسخره است.
و بی اختیار خودم به خودم گفتم:
– مگر فیلم هندی است؟ به صرف یک نگاه و چند تا برخورد؟
از صدای رعنا جا خوردم که در جوابم گفت:
– بندۀ خدا فیلم هندی را از روی این اتفاق ها درست کرده ن، نه اتفاق ها را از روی فیلم هندی!
تازه فهمیدم که فکرم را با صدای بلند گفته ام، نه توی ذهنم. خدایا هنوز گیجم؟!
رعنا دوباره گفت:
– شنیدی؟
نگاهش کردم و گفتم:
– خانم مهندس، شما که آرشیتکت با تجربۀ امور مهندسی عشق هستین لطف کنین پس یادتون نره که اگه عشقی باشه که به نظر من نیست و فقط تصورات شماست یک طرفه ش باعث دردسره!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۵۸]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۶۰
و بعد غلت زدم و رو به کیمیا که کنارم با اسباب بازی هایش بازی می کرد گفتم:
– مگه نه، خانم خوشگله؟ راستی شما امشب چرا خوابتون نمی آد؟ فرشته خانم؟
رعنا خندید و گفت:
– برای این که امروز کنار شما که بی هوش بودین دخترم تا ساعت شش خوابیده بود. بعد از اون هم اون سوال ها را از مادرش بکن که صاحب تجربه س خودت می بینی تصوره یا واقعیت. حاضری شرط ببندی؟
خسته و بی حال گفتم:
– رعنا تو رو خدا دست بردار، من نمی دونستم سناریونویسیت هم بد نیست. به جای شعر، فیلمنامه هم نویسی موفق می شی. مطمئن باش. حالا لطفا چراغ رو خاموش کن بخوابیم.
از جا بلند شد آمد بالای سرم و با چشم هایی شوخ گفت:
– بد هم نیست، چون حالا یک سناریوی واقعی هم دارم، مگه نه؟
جواب حرفش بی اراده توی مغزم نقش بست و از ذهنم گذشت که واقعی یا غیر واقعی چه فرقی می کند؟ اگر به فرض محال هم واقعی باشد و چنین اتفاق دور از ذهنی افتاده باشد مگر چه شده؟ غیر از این که شهاب اشتباه کرده و ناشیانه به کاهدان زده؟ عشق دیگر برای من فقط یک کلمه بود، یک کلمۀ بی معنا و پوچ که هیچ حسی را در وجودم ایجاد نمی کرد، مخصوصا از نوع احمقانۀ عشق در یک نگاهش، این سوراخی بود که از آن یک بار سخت گزیده شده بودم …. اصلا فکر کردن به چنین موضوعی هم بهم حس حماقت می داد، حس حماقتی که با آن همه فکرهای جورواجور هیچ جوری تحملش را نداشتم. تماس انگشت های کیمیا با چشم هایم که بی اختیار بسته شده بود، من را به زمان حال برگرداند.
چشم هایم را باز کردم و صورت قشنگش را که از باز شدن چشم هایم شادمانی می کرد نگاه کردم، دلم ضعف رفت و فکر کردم عشق یعنی این موجود نازنین کوچولو که حرارت دست ها و نگاه هایش برای من یک دنیا آرامش است، عشق یعنی وجود رعنایی که فقط کنار من بودنش برایم … نگاهم باز وحشت زده شد و فکرم مغشوش …. رعنا چراغ را خاموش کرد و من در تاریکی و عذاب غرق شدم. قرار بود هفت روز دیگر جواب آزمایش رعنا آماده شود و از فردا دوباره آن شمارش معکوس لعنتی با شدتی کشنده تر از قبل شروع شود.
هر چه به روز گرفتن جواب آزمایش نزدیک تر می شدیم، دلهرۀ من بیش تر و غیر قابل تحمل تر می شد و هر بار که چشمم به چشم های حسام می افتاد، احساس می کردم تمام وحشتم آمیخته به التماس می شود و از حسام کمک می خواهم تا شاید با نگاه و لبخند او اندکی از آرامش از دست رفته ام را بازیابم ….
@nazkhatoonstory