رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۱تا۵
داستان الهه شرقی
نویسنده:رویا خسرو نجدی
#قسمت۱
تمام اندامش به شدت می لرزید حتی با فشار دندان هایش نمی توانست لرزش محسوس
لبهایش را مهار کند .انعکاس کلمه ی برگشته همچنان در مغزش میپیچید و سرش را به دوران می انداخت.به زحمت بر خود مسلط شد و ارام و لرزان به سوی اتاقش رفت در را گشود و خود را روی تخت انداخت.چشم هایش را چندین بار باز و بسته کرداو واقعا در اتاقش بود.نه خواب بود و نه خیال و جمله ای که شاید بار ها در شیرین ترین رویاهایش میشنید و لذت می برد اکنون در بیداری ودر عالم واقع می شنید”یعنی واقعا او برگشته بود:” هر چند نمی توانست باور کند ولی حقیقت داشت.او بالاخره برگشته بود ولی چرا حالا؟وایا این بازگشت انگونه که پیش از این ها تصورش را می کرد او را خوش حال می نمود؟مدتها بود که دیگر انتظارش را نمی کشید.شاید درست از اولین روزی که رفته بود
اما اکنون این بازگشت ناگهانی و غیر مترقبه چون زلزله ای ارامش شیرین زندگیش را بار دیگر به ویرانی می کشید و این اغاز فصل جدیدی بود که پایانش نا پیدا بود و مه الود.
خودش را روی تخت مچاله کرد.اعصابش چنان در هم ریخته بود که احساس می کرد فکرش از کار افتاده و مغزش را خوابی عمیق و سنگین ربوده است.به زحمت از جا برخاست و خود را به مقابل پنجره اتاق کشاند.پنجره ای که روز های بسیار در انتظار یک خبر خوش مقابلش می نشست و با ابر های دلگیر اسمان پنجره اشک میریخت.امروز هم باران می بارید و اسمان پنجره پر از ابر های دلگیر و سیاه بود و ذهن اشفته ی او به جای پیشروی در زمان حال به مرور گذشته ها می پرداخت و پلک های خسته اش را روی هم میکشاند.
چشمانش را که گشود باز همان تصویر کهنه و تکراری در اینه جا گرفت.
چقدر دلش میخواست به جای این تصویر کهنه که سال ها از تکرار ان در اینه می گذشت تصویر چهره دیگری در قلب ارام و صاف اینه جا می گرفت.چهره ای لبخندی بر لب نشاطی در چهره و شوری در نگاه داشت.شاید چهره خود او سال ها پیش از این و یا یک چهره تازه.
تصویر در که دراینه از هم گشوده شد چهره اش در هم رفت .می توانست حدس بزند چه کسی وارد اتاق خواهد شد ولحظه ای بعد تصویر پدر با همان قامت متوسط و چهره همیشه نگران در حالی که با انگشت مو های سپیدش را مرتب می کرد در کنار تصویر او در دل اینه جا خوش کرد.لحظه ای سکوت برقرار شد .گویا پدر برای تسلط بر خود به این سکوت نیاز داشت.سپس در حالی که سعی می کرد کاملا خوددار باشد در اینه نگاهی به چهره دختر جوان انداخت و گفت:
_هنوز حاضر نشدی بابا؟
دختر جوان پوزخندی زد و بی حوصله پاسخ داد:
– تا چند دقیقه دیگه کارم تموم میشه.شما برو من خودم میام.
_زود باش دختر…نمیشد امروز یکم زود تر کلاس رو تعظیل می کردی ؟
دختر جوان با حالتی عصبی از جا جست مقابل پدر ایستاد و با خشم گفت:
-نه نمی تونستم زود تر بیام.حالا چی شده؟اسمون به زمین رسیده ما خبر نداریم؟اصلا چرا باید عجله کنم؟این دو تا معلوم نیست چند ساله دارن با هم زدنگی می کنن حالا راه افتادن اومدن این جا واسه ما جشن عروسی راه انداختن که مارو مسخره کنن یا خودشون رو؟
پدر لحظه ای به سیاهی عمیق چشمان دخترش که برق خشم گیرایی عجیبی به انها بخشیده بود نگریست و با ان که می دانست حق با اوست قیافه ای حق به جانب به خود گرفت و پاسخ داد:
_ تو حق نداری راجع به عموت این طوری حرف بزنی کیمیا.
– مگه دروغ میگم؟
_ هر حرف راستی رو باید هورا کشید؟حالا بحث رو کنار بذار و زود تر حاضر شو.بعد از این همه گوشه نشینی حالام که بالاخره از لاکت بیرون اومدی نمی خوام مردم فکر کنن…
#قسمت_دوم
ღ ღ:
کیمیا با عصبانیت حرف پدر را قطع کرد و گفت:نه…اصلا …منم نمی خوام…البته که نمی خوام مردم بگن از وقتی که شوهرش ولش کرده رفته سراغ یه دختر بلوند امریکایی
داره دق می کنه …نمی خوام فکر کننن از وقتی شوهرم هر جا نشسته علنی گفته که از اولم منو نمی خواسته و به زور پدرش با من ازدواج کرده منزوی شدم…می فهمی پدر؟
من خوب می دونم که شما ابرو دارید و نمی خواید تو جنگی که با پدر اردلان به راه انداختید بازنده باشید.شما می خواید من بزنم برقصم و هورا بکشم که خوشحالم زندگیم بر باد رفته .خوشحالم از شادی تو پوست خودم نمی گنجم که کلمه مبارک مطلقه کنار اسمم نشسته و تو این جامعه ی لعنتی همه جا جای منه.شادم از این که توی این چند ماه جرات نکردم حتی با پسر باغبون خونه مون سلام و علیک کنم…چرا دست از سرم بر نمی دارید؟از جون من چی می خواین ؟ یعنی چی مونده که بخواین؟یه روزی روی من معامله کردین و مجبور شدم با پسری ازدواج کنم که هیچ علاقه ای بهش نداشتم و فرداش گفتین معاملات شما دو تا پول پرست به هم خورده و زندگی ما هم باید به هم بخوره تا تقاص کار شما رو پس بدیم…حالا دیگه چی میگین پدر عزیزم؟چرا نمی ذارین با درد خودم بسوزم و بسازم و بمیرم؟
درست زمانی که اخرین فریاد کیمیا در اتاق پیچید یک بار دیگر در باز شد و زنی سراسیمه خود را داخل اتاق انداخت و گفت:
– باز اشوب به پا کردی کمال؟خدا ازت نگذره.چرا دست از سر این بچه بر نمی داری؟
پدر دستپاچه پاسخ داد:
_ به جون خودت…به جون خودش من چیزی نگفتم اختر.نمی دونم چرا یه دفه عصبانی شد.
اختر چشم غره ای به شوهرش رفت به سوی کیمیا دوید و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد دلسوزانه گفت:
– چیه مادر ؟چرا گریه می کنی؟مثلا اومدی عروسی ها.این طوری که فریاد می کشی صدات میره پایینوکیمیا گوشه چشمانش را با دستمال خشک کرد وپاسخی نداد.مادر نگاه پررنج و نگرانش را به او دوخت و دوباره گفت:
-زود باش مادر جون اماده شو.الان عروس رو میارن…بیا پایین ببین چه خبره.جوونا دارن خودشونو خفه می کنن .فقط تو تک و تنها نشستی این بالا و غصه می خوری… همه سراغت رو می گیرن.
کیمیا بغضش را به زحمت فرو داد و بریده بریده گفت:
-می دونم …می دونم …الان میام.
بعد دوباره جلوی اینه نشست و در ان مادرش را دید که با عصبانیت با پدر نجوا می کرد.پدر سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمی زد.وقتی حرف های مادر تمام شدهر دو اهسته از اتاق خارج شدند.کیمیا باز به تصویر خود در اینه نگاه کرد و پوزخندی زود گفت:گل بود به سبزه نیز اراسته شد .فقط این گریه لعنتی رو این صورت مات و رنگ پریده کم داشت تا همه فکر کنن روحم رو احضار کردن.
بعد با بی میلی کیف لوازم ارایشش را روی میز خالی نمود و سعی کرد با وسایل ارایش
رنگ و جلای تازه ای به چهره بدهد.وقتی کارش تمام شد دوباره نگاهی خریدارانه به صورتش کرد و لبخندی از سر رضایت زد و در حال برخاستن زمزمه کرد:خدا بیمارزه پدر اونی که رنگ و روغن رو اختراع کرد.
#قسمت۳
ღ ღ:
و بعد از اتاق خارج شد .روی اولین پله که ایستاد ارزو کرد که این جشن کذایی هر چه زود تر خاتمه یابد.بعد به ناچار پله ها را طی کرد و به سمت حیاط بزرگ خانه ی مادر بزرگ به راه افتاد.حق با مادر بود.بچه ها حسابی سر و صدا راه انداخته بودند و این به نظر کیمیا خیلی بی معنی و مسخره می امد.وقتی به جمع نزدیک شد اولین کسی که به استقبالش امد مادر بود و بعد از او عمه و زن عمو ها و دیگر اعضای فامیل که با نگاه های موشکافانه حلاجی اش می کردند.
کیمیا از نگاه هایشان احساس تنفر می کرد.گویا ان ها منتظر بودند بعد از متارکه ظاهرش هم تغییر کرده باشد.شاید روی سرش دنبال شاخ و کنار پاهایش دنبال یک دم بلند و به جای کفش هایش منتظر سم بودند.از این تصور لبخند تمسخر امیزی لبانش را گشود و در حالی که سعی می کرد خود را کاملا بی تفاوت نشان دهد همراه دختر عمو هایش و به اصرار ان ها به سوی میز جوان ها رفت.در همان حال فتانه دختر عمویش با همان شیطنت همیشگی کنار گوشش زمزمه کرد:
کیمیا با من بیا تا یه چیز جالب بهت نشون بدم.
کیمیا با تعجب به چشمان او که از شیطنت برق می زدد نگاه کرد و گفت:
– یه چیز جالب ؟!مثلا چی؟
_ تنها قوم و خویش عروس خانم که در جشن شرکت فرمودند.
کیمیا خنده اش گرفت اما با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و سوال دیگری نکرد و همراه فتانه به سوی میزی که او اشاره می کرد حرکت کرد.از ان فاصله خشایار و اشکان پسر عموهایش و الهام و امیر عموزاده هایش و دو نفر دیگر را که پشت به نشسته بودند دید.
مو های زیتونی و بلند یکی از ان ها که با حالتی خوش فرم پشت گردنش را پوشانده بود
توجه کیمیا را به خود جلب کرد و حدس زد او باید غریبه ای باشد که فتانه از او حرف می زد.با این حال تا رسیدن به سر میز حرفی نزد.
وقتی نزدیک میز رسیدند همه از جا برخاستند حتی غریبه مو بلند.کیمیا با تک تک ان ها احوال پرسی کرد.وقتی به خشایار رسید او نگاه دلجویانه اش را به کیمیا دوخت و گفت:
_ بابت اون موضوع واقعا متاسفم. هیچ کدوم از ما باور نمی کردیم که…
کیمیا بلافاصله حرف خشایار را قطع کرد و گفت:
– اره می دونم …از لطفت ممنونم.
خشایار حرف دیگری نزد و کیمیا نگاهش را به مرد غریبه دوخت.او جوانی بود با قد کمی بلند تر از حد معمول و اندامی ورزیده .چشمانی یکدست ابی تیره داشت و نگاهش پر از شیظنت های کودکانه بود که با سنش که شاید ۲۷/۲۸ساله می نمود سنخیتی نداشت.
در همان حال فتانه رو به کیمیا کرد و گفت:
– ایشون هم همون اقایی هستن که داشتم تعریفشون رو می کردم…رابین خواهر زاده زن عمو.
کیمیا با تعجب نگاهی به صلیب طلایی رنگی که با زنجیری پهن و کوتاه به گردن رابین متصل شده بود انداخت و گفت:
– رابین؟اهان همون رابین هود معروف منتهی بدون کلاه و تیر کمون .نه؟
صدای خنده جمع به هوا خاست.رابین هم با بیخیالی جالبی با صدای بلند شروع به خنده کرد.بعد دستش را پیش اورد .کیمیا نگاهی به چشمان درخشان و صورت ظریف و بچه گانه رابین انداخت و در حالیکه خود را عقب می کشید گفت:
– معذرت می خوام.
رابین باز با همان حالت بی تفاوت لبخند ملیحی زد و گفت:
_ نه…من مذرت می خوام.فراموش کرده بودم که شما…
کیمیا لحظه ای به او که حرفش را نیمه کاره گذاشته بود خیره ماند.فارسی را با لهجه انگلیسی و طرز شیرینی صحبت می کرد ولی از این که با به کار بردن کلمه شما خود را از دیگران جدا ساخته بود خنده اش گرفت و زیر لب نجوا کرد:”روشن فکر اروپا رفته…شما”
#قسمت۴
ღ ღ:
بعد اهسته روی صندلی نشست ولی هنوز کاملا جا به جا نشده بود که هلهله ی ورود عروس و داماد در گوشش پیچید.با بی میلی از جا برخاست و به در باغ نگاه کرد.
عروس و داماد شانه به شانه هم وارد شدند و کیمیا از همان فاصله تشخیص داده بود که عروس خانم لااقل پانزده سال از داماد مسن تر است.او پیراهن سفید ساده و کوتاهی بر تن داشت به گونه ای که اگر تور روی مو هایش را بر می داشت مسلما هیچ شباهتی به یک عروس نداشت . ولی صورتش را ارایش غلیظی پوشانده بود که کیمیا فکر می کرد باز برای پوشاندن چین و چروک های عروس خانم چهل و چند ساله کافی نبود و با هر خنده عروس خانم هزاران چین و چروک چون چاله های عمیق از هر گوشه ی صورتش سر بر می اورد و لب هایش با ان روژ لب سرخ اتشین به پهنای تمام صورتش باز می شد.”واقعا سلیقه عمو نادر نادر بود.”
وقتی عروس و داماد مقابل میز ان ها قرار گرفتند عمو نادر پیش از همه دست کیمیا را گرفت.او را به سوی خود کشید و رو به همسرش گفت:
_اینم کیمیا برادر زاده بسیار عزیز من … کیمیا جان همسرم ایزابل .
عروس خانم یکی از همان لبخند های خوفناکش را نثار کیمیا کرد و با لهجه بسیار وحشتناکی گفت:
– خوشوقتم عزیزم .
کیمیا با سر از ان ها تشکر کرد و ارزوی خوشبختی نمود.بعد در حالی که به صحبت های او و بقیه گوش می کرد به نظرش رسید برعکس ان چه پیش از این عمو گفته بود زبان فارسی ایزابل نه تنها خوب نبود بلکه افتضاح هم بود.بیچاره زبان فارسی.
عروس و داماد پس از ان که عروس خانم چندین بار خواهرزاده اش را بوسید از کنار میز ان ها رد شدند .کیمیا اهسته از فتانه پرسید:
-مگه عمو نگفته بود خانمش ایرانیه …؟مادر بزرگشون ایرانی بوده.
فتانه شانه هایش را بالا انداخت و پا سخ داد:
– چه میدونم .اینا که همه اسماشون خارجیه.
کیمیا زیر چشمی نگاهی به رابین انداخت و گفت:
-اینم که صلیب گردنشه…چه جور مسلمونیه؟!اون موقع که عمو زنگ می زد خونه ما و
بابا مخالفت می کرد می گفت دختره ایرانیه .مسلمونه و از این حرفا .حالا چطور شده؟
_ کیمیا تو راستی حرفای عمو نادر رو باور می کنی؟مگه نگفته بود یه فارسی حرف می زنه که نگو ؟این قدر خوشگله که حساب نداره؟پس کو؟چرا به چشم ما نمیاد؟می دونی به نظر من اگه خواهرزاده اش رو می گرفت خیلی بهتر از خودش بود.
کیمیا با تعجب به فتانه نگاه کرد و گفت:
– خواهرزاده اش دیگه کیه؟
–
فتانه به رابین اشاره کرد و گفت:
_خب این دیگه…ترو خدا نگاش کن عین عروسکه.پسر به این قشنگی دیده بودی؟
کیمیا در حالی که نمی توانست خنده اش را مهار کند گفت:
– خجالت بکش فتانه !حالام دیر نشده عموت که عرضه نداشت شما ها اقدام کنید.
فتانه با چشم به الهام اشاره کرد و گفت:
_ اگه فرصت بدن چشم.
#قسمت۵
ღ ღ:
کیمیا باز به خنده افتاد و در همان حال نگاهش با نگاه رابین که بچه ها دسته جمعی سرش ریخته بودند و دستش می انداختند تلاقی کرد .او واقعا بیش تر به پسر بچه ها شباهت داشت تا مردان.نگاهش ساده و بی الایش بود و خنده هایش از ته دل و کودکانه و با شیطنت خاصی از پس همه بچه ها بر می امد.کیمیا با ان که از او خوشش امده بود ولی هر بار که او دوشیزه خانم صدایش می کرد دلش می خواست با مشت به فرق سرش بکوبد.ضمن ان که باید اعتراف می کرد زبان فارسی او واقعا بهتر از خاله اش بود.
ارنج فتانه را که روی پهلو خود حس کرد سرش را به طرف او خم کرد.فتانه اهسته گفت:
_ بیا یه خورده از این اطلاعات بگیریم.
کیمیا خنده ای کرد و پاسخ داد:
– حالا که کار از کار گذشته .اطلاعات به چه دردی می خوره؟
_باشه از هیچی که بهتره .بذار سر از کار این عمو نادر در بیاریم
کیمیا بلخندی زد و گفت :
– عجب شیطونی هستی.خیلی خب بگیریم.
فتانه چشمکی زد و رو به رابین پرسید:
– اقا رابین شما تا حالا ایران اومده بودید؟
رابین کاملا به طرف ان ها برگشت اما به جای ان که به فتانه نگاه کند به کیمیا نگاه کرد.طوری که کیمیا تصور کرد صدای فتانه را با او اشتباه گرفته .اما برعکس تصورش
وقتی رابین لب باز کرد نگاهش را به فتانه دوخت و گفت:
_بله یک بار با دوستام اومدم .
فتانه سری تکان داد و این بار پرسید :
– هیچ شده دلتون برای این جا تنگ بشه؟
رابین لحظه ای با تعجب به فتانه نگاه کرد و گفت:
_باید برای این جا دلتنگی می کردم؟
– خب اره .هر چی باشه ریشه خونواده شما تو این کشوره.
رابین این بار با تعجب بیش تری به فتانه نگاه کرد و پس از لحظه ای مکث که به اعتقاد کیمیا صرف جمله بندی فارسی شد گفت :
_کی یه همچین حرفی زده؟
به جای فتانه الهام پرسید:
– مگه مادر بزرگ شما ایرانی نیست؟
رابین خنده بلندی کرد و بعد چند بار سرش را تکان داد و قاطعانه پاسخ داد:
_نه!
بچه ها با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و فتانه دوباره پرسید:
– جدی میگید؟
_بله کاملا.مادر بزرگ من ایرانی نبود.اما پدر بزرگم مدتی در ایران کار می کرده برای همین هم خاله ایزابل در ایران متولد شده .فقط همین.
خشایار نگاهی به کیمیا کرد و با خنده گفت:
_دختر دایی جان!معنی ایرانی بودن هم فهمیدیم.