رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۱۲۶تا۱۳۰
داستان الهه شرقی
نویسنده:رویا خسرو نجدی
#قسمت۱۲۶
مادر خنده بلندی کرد و گفت:
– نه بابا مثل اینکه کار تمام شده است. تازه خانم می گه تصمیم قطعی نگرفتم. من می دونم که تو بابای پسر مردم رو درآوردی.
کیمیا خندید و پاسخ داد:
– چرا همه اینطوری فکر می کنن؟
– چرا نکنن؟
– مادر باور کنید من از روزی که رفتم فرانسه دست از پا خطا نکردم، ولی نمی دونم چرا این پسره از بین این همه دختر که براش سینه چاک می کنن، انگشت گذاشته روی من.
مادر با تحسین نگاهش کرد و پاسخ داد:
– واسه اینکه دختر من، تو یه دنیا دختر تکه، تا چه برسه به یه دانشگاه.
کیمیا با صدای بلند خندید و گفت:
– فکر کنم مادرای اونا هم همین رو می گن.
– بگن، کی باور می کنه؟
– خیلی خب مادر، من تسلیمم. حالا محض رضای خدا بگید باید چه کار کنیم.
– هر چی تو بگی.
– ولی من می خوام شما بگید.
– خیلی خب عزیزم. اگه تو تصمیم خودتو گرفتی و کاملاً هم مطمئنی، باشه. من در اولین فرصت با پدرت و کاوه صحبت می کنم. نگران نباش راضی کردن پدرت کار چندان سختی نیست، کاوه هم که اصلاً مهم نیست.
کیمیا گونه مادر را بوسید و گفت:
– واقعاً ازتون ممنونم. فکر نمی کردم که شما به این خوبی منو درک کنید.
***
پایش را که داخل خانه گذاشت صدای کاوه به گوشش رسید و بی اختیار پاورچین پاورچین به طرف راه پله ها رفت. باز صدای کاوه می آمد که می گفت:
– بابا که زنگ زد به من شوکه شدم. بلافاصله اومدم. باورم نمی شد درست شنیده باشم. نکنه این دختره عقلش رو از دست داده. از شما تعجب می کنم مادر. وایستادی این چرت و پرتا رو گوش کردی، هیچی هم بهش نگفتی. من که اگه سرم بره نمی ذارم این دختر این طوری با آبرومون بازی کنه. آخه بابا ما هم آدمیم. بین مردم آبرو و اعتبار داریم. با چیزایی که من راجع به این پسره شنیدم گمون نکنم این آقا بیشتر از یه هفته شوهر خواهر ما بمونه، بعد می خواد ولش کنه بره ما بمونیم و بی آبرویی. دوباره خر بیار و باقالی بار کن.
– منم همینو می گم. اون که خاله اش بود و یه زن، نتونست دو سال با برادر ما زندگی کنه، وای به حال این که دیگه هم جوونه، هم پولداره و هم خوشگل.
– پس دیگه حرفی نمونده. این دختره فکر میکنه بزرگ شده. اما زنها تو هر سنی از روی احساس تصمیم می گیرن، معلومه که اون نمی تونه خوب و بدش رو تشخیص بده. این اونجا تنها و غریب بوده این پسره هم رنگی کرده، رفته چهارتا جمله عاشقانه تو گوشش خونده، خواهر بیچاره ما هم باور کرده. شما چرا عقلتون رو می دین دست این… روز اول که اون همه اصرار کردم نذارید تنهایی بره فرانسه هیچ کس به حرفم گوش نکرد. حالا اینم نتیجهاش.
– درست حرف بزن کاوه. مگه چی شده؟ یه نفر از خواهرت خواستگاری کرده. این نشونه نجابت این دختره نه بدیش.
– مادر جون! شما این سر دنیا نشستی از کجا می دونی که قضیه فقط یه خواستگاری ساده بوده؟ ما که نبودیم. حالا خدا رو شکر که از اون سر دنیا تا این سر دنیا خبرا پخش نمی شه وگرنه تا حالا همین یه ذره آبرو هم برامون نمونده بود. اگه این خانم قصد ازدواج داره بابا شوهر خودش به این خوبی، دیگه چی میخواد؟
– اِ… حالا دیگه شوهر خودش خوب شد؟ ما هر چی می کشیم از دست اون نامرده. اگه اون مثل آدم زندگیشو می کرد که این همه بلا سر دختر بیچاره من نمی اومد. این همه عذاب نمی کشید. حالام رفته هر غلطی دلش خواسته کرده و برگشته که ببخشید. آره؟ جنابعالی و پدرتون هم همچین لی لی به لالاش می ذارین انگار این بچه زیادیه. دوباره بندازیدش تو دهن گرگ.
– این حرفا چیه مادر؟ اردلان زنش رو دوست داره. اون دفعه هم تقصیر پدرش بود.
– جدی؟! اون دفعه تقصیر باباش بود، ایندفعه از لج باباش. کی به خاطر دختر من؟
– پدر جون من که هر چی می گم تو گوش کسی نمی ره، شما هم یه چیزی بگو.
کمال که گویا تحت تأثیر صحبت های همسرش قرار گرفته بود این ار با شک پاسخ داد:
– چی بگم؟ والله مادرت خیلی هم بیراه نمی گه.
– نخیر، مثل اینکه مدعی شد دو تا. شما صلاح می دونید دخترتون با این آقا ازدواج کنه؟
به جای پدر، مادر پاسخ داد:
– گوش کن کاوه، کیمیا اگه دختر خوبی نبود می تونست همونجا با مرد دلخواهش ازدواج کنه. اون نه بچه است نه دختر جوون که نیازی به اجازه گرفتن از ما داشته باشه. اگه هم می بینی ا ما صلاح و مشورت می کنه از خوبی و خانومیشه.
– نه خیر مادر جون. مثل اینکه کلی هم بدهکار شدیم. گرچه هیچ بعید نیست دختر خانم شما بابت عمل انجام شده بخواد ازتون اجازه بگیره. اون طور که عمو نادر می گفت قضیه خیلی پیشرفته تر از این حرفاس.
کیمیا دیگر طاقت نیاورد و با عصبانیت وارد هال شد و با فریاد گفت:
– خجالت نمی کشی هر غلطی دلت می خواد میکنی؟ من برای عمل انجام شده اجازه میگیرم؟
همه از دیدن کیمیا در آن حالت به سختی جا خوردند و کاوه که کاملاً غافلگیر شده بود پاسخ داد:
– من منظور بدی نداشتم… فقط…
– لازم نکرده حرفی بزنی. خواهش می کنم دهنت رو ببند. هرچی باید می شنیدم، شنیدم.
#قسمت۱۲۷
مادر لیوانی آب سرد به دست کیمیا داد و گفت:
– مادر جون تورو خدا آروم باش. حرص نخور. به خدا از دست می ری ها.
– ولم کن مادر. حرص نخورم؟ شما نمی شنوین داره چی میگه؟ و البته راست می گه ها، درستش همین بود که من خودم تصمیم بگیرم. لااقل اون موقع اگه این حرفا رو می شنیدم دلم نمی سوخت.
و بعد بی آنکه حرف دیگری بزند به طرف در خروجی رفت. مادر به دنبالش دوید و چند بار صدایش کرد، اما او بی اعتنا وارد حیاط شد و به طرف در دوید و مادر ناچار بازگشت.
کیمیا پشت در لحظه ای توقف کرد. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد، سر و وضعش را مرتب و در را باز کرد و قدم به کوچه گذاشت. لحظه ای به آبی آسمان خیره شد. نور آفتاب چشمانش را زد. دستش را سایبان چشمها کرد و بی حوصله نگاه از آسمان برگرفت، اما هنوز آبی آرام آشمان، چشمانش را نوازش می داد، گویا آسمان از او چشم بر نمی گرفت. چند بار پلک زد ولی چیزی عوض نشد جز آنکه حالا لبهایی به رویش لبخند می زد که برایش آشنا بود. با تعجب به نقطه ی مقابلش خیره شد و از دیدن او که درست روبهرویش ایستاده بود به شدت جا خورد. طوری که احساس کرد قدرت تکلمش را از دست داده است. باز به او نگاه کرد و سعی کرد چیزی بگوید، اما گویا غیر ممکن بود. صدای نرم او که در گوشش نشست کمی از حیرتش کاست.
– سلام الهه من!
– س…سلام… تو… تو اینجا چه کار می کنی؟
– اومدم به دیدنت.
– پس چرا زنگ نزدی؟
– فکر کردم که بالاخره بیرون میای.
– تو نباید می اومدی اینجا، اونم الان.
– چرا؟ من نزدیک بیست روزه که از تو بی خبرم. تو حتی یک بار هم با من تماس نگرفتی. خب من باید یه کاری می کردم دیگه.
– چطوری اومدی؟
– با تور؟
– کی رسیدی؟
– یه ساعتی میشه؟
– اینجا رو چطوری پیدا کردی؟
– دفعه ققبل آدرستون رو از نادر گرفته بودم… نمی خوای منو دعوت کنی بریم تو؟
– آره… نه… یعنی فعلاً نه… من می خواستم برم بیرون، همراه من میای؟
– معلومه که میام.
سوئیچ را به طرفش گرفت و خدا را شکر کرد که ماشین را داخل خانه نبرده بود. بعد گفت:
– بشین دیگه… من آمادگی رانندگی ندارم.
– تو از دیدن من خوشحال نشدی؟
– فقط سوار شو و روشن کن.
رابین اطاعت کرد و کیمیا وقتی کنارش نشست گفت:
– زودتر از این کوچه برو بیرون.
– باشه، همین حالا.
و بعد به سرعت استارت زد، اما هنگامی که میخواست دنده را عوض کند صدای گوشخراشی داخل ماشین پیچید و او مظلومانه گفت:
– دنده اش خوب جا نمی ره.
کیمیا گرچه به شدت بی حوصله و عصبی بود اما نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد، با صدای بلند خندید و گفت:
– کلاج رو تا ته بگیر عزیزم. ماشین دنده اتوماتیک بد عادتت کرده.
رابین به توصیه کیمیا را به کار برد و ماشین به حرکت درآمد و در همان حال پرسید:
– کدوم سمت؟
– چپ. فعلاً برو بالا تا بهت بگم.
رابین در سکوت همچنان می راند و چهره اش هر لحظه غمگین تر می شد. بالاخره کیمیا سکوت را شکست و گفت:
– راستی حالت خوبه؟
رابین با تأسف سری تکان داد و چیزی نگفت. کیمیا که کاملاً علت ناراحتی او را درک کرده بود با لبخند گفت:
– ببین پسر خوب، تو منو حسابی غافلگیر کردی، برای همین…
– می دونم تو فقط غافلگیر شدی.
– این طوری حرف نزن.
– چرا؟ فکر می کردم همیشه از این که حقیقت رو بشنوی خوشحال می شی.
– اما رابین…
– اما نداره. من نباید می اومدم، اشتباه کردم.
– خواهش می کنم از این حرفا نزنن… تو از دست من ناراحتی؟
– از تو؟ نه، مطمئن باش که نه. من فقط از خودم عصبانی ام. آخه چرا انقدر احمق شدم که اومدم دنبال تو؟
– تو چرا نمی فهمی؟ چرا مجبورم میکنی همه چیز رو برات بگم؟ باشه اگه تو اصرار داری میگم. بزن کنار و خوب گوش کن.
رابین با همان چشمهای غمگین نگاهش کرد و بی هیچ سؤالی کنار خیابان پارک کرد و کیما گفت:
– تو درست زمانی اومدی که من داشتم به خاطر تو می جنگیدم.
– می جنگیدی؟
– بله می جنگیدم.
– با کی؟
– با خانواده ام… با پدرم، با برادرم.
– چرا؟
– چون اونا نمی تونن تو رو بپذیرن.
– ولی این به اونا چه ربطی داره؟
– عاقل باش پسر. من باید راجع به تو با خانوادهام حرف می زدم و رضایتشون رو جلب می کردم.
– خب اینکار رو کردی؟
– بله، اما…
– اما چی؟ خواهش می کنم بگو.
– پدر و برادرم معتقدند که تو به درد من نمیخوری. اونا اصرار دارند که من به ایران برگردم.
– نه… خدای من! نه، تو… تو باید برگردی؟
– منم برای همین دارم می جنگم و عذاب میکشم.
رابین کمی به کیمیا نزدیک شد و گفت:
– تو داری عذاب می کشی؟ اونا تو رو اذیت میکنن؟
– مهم نیست… مهم نیست. نگران نباش.
– نه کیمیا. خیلی مهمه. می فهمی؟ خیلی مهم… تو نباید عذاب بکشی. من اجازه نمیدم.
#قسمت۱۲۸
کیمیا برای آن که او را از نگرانی درآورد با لحنی عادی گفت:
– تو کدوم هتلی؟
– هتل…
– تا کی می مونی؟
رابین دیگر پاسخش را نداد و سرش را روی دستهایش روی فرمان گذاشت. کیمیا با نگرانی نگاهش کرد و با لبخندی ساختگی گفت:
– باورت نمی شه وقتی تو رو دیدم که روی زمین روبروی در نشسته بودی، داشتم شاخ در میآوردم. اول فکر کردم اشتباه می بینم، ولی وقتی پا شدی اومدی طرفم زبونم بند رفته بود… بتورت می شه؟ اول نشناختمت. یعنی تصورش رو هم نمی کردم اون بچه گدا که روی خاکها نشسته بود همون همکلاسی بچه پولدارم توی پاریسه.
اما رابین باز هم پاسخی نداد. کیمیا پرسید:
– می شنوی چی می گم رابین؟
– …
– رابین! با توام. سرت رو بلند کن. می خوام برات یه برنامه ریزی کنم که تو مدتی که ایرانی حسابی گردش و تفریح کنی… شنیدی؟
– …
– خوابت برده رابین؟
رابین تکان آرامی خورد اما باز هم چیزی نگفت. به سختی سرش را از روی دستانش بلند کرد و به کیمیا رو کرد. کیمیا از دیدن صورت خیس و چشمان سرخش به شدت جا خورد و پرسید:
– تو داری گریه می کنی دیوونه؟
بعد دستش را برای نوازش دستان رابین پیش برد اما رابین به سرعت دستش را عقب کشید و بغض آلود گفت:
– من باید برم… باید برم الهه ی من… من باید خودم رو قربونی الهه ام کنم. الهه ی من نباید به خاطر وجود ناچیز من عذاب بکشه… نه… نه من باید از زندگی تو بیرون برم. الهه من الان نیاز به یه قربانی داره و برای قربانی شدن هیچ کس مستحق تر از من نیست.
کیمیا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
– این چه حرفیه رابین؟ خواهش می کنم بس کن. این حرفا خرافاته، قربانی یعنی چی؟
اما رابین گویا صدای کیمیا را نمی شنید. چند جمله به انگلیسی پاسخ داد و یک لحظه در مقابل چشمان حیرت زده کیمیا در ماشین را باز کرد و با سرعت پیاده شد. کیمیا نیز با عجله از ماشین پایین پرید و با صدای بلند گفت:
– صبر کن رابین… صبر کن. باید باهات حرف بزنم.
اما رابین بی آنکه بایستد همچنان که می دوید فریاد زد:
– من اولین قربانی معبد عشق الهه شرقی خواهم بود.
کیمیا نیز شروع به دویدن کرد و در همان حال فریاد زد:
– صبر کن رابین، صبر کن.
اما رابین همچنان می دوید و تعقیب کیمیا بینتیجه بود، زیرا با آن سرعتی که رابین می رفت محال بود به او برسد.
*****
جلوی در حیاط که رسید ساعت از یک نیمه شب گذشته بود. هرگز به خاطر نمی آورد تا این وقت شب تنها بیرون از خانه مانده باشد. اما هنوز هم رغبتی برای رفتن به داخل در خود نمی دید. با این حال به ناچار کلید را در قفل چرخاند، در را باز کرد و ماشین را به داخل حیاط برد. تمام چراغهای خانه روشن بودند و متأسفانه و برخلاف تصورش همه بیدار. برای لحظه ای از آمدن پشیمان شد و خواست برگردد اما نگاهش به بالای پله ها افتاد. مادر، پدرش و کاوه را دید و مجبور شد ماشین را خاموش کند. همین که در ماشین را باز کرد مادر را روبروی خود دید. او بع شدت کیمیا را در آغوش کشید و در حالی که با صدای بلند گریه می کرد گفت:
– تو سالمی دختر؟ خدا رو شکر… دیگه داشتم دیوونه می شدم… کجا بودی مادر تا این وقت شب؟
کیمیا خود را از آغوش مادر بیرون کشید، شالش را کمی روی صورتش بالا آورد و گفت:
– من سالمم مادر جون. نگران من نباشید.
بعد در ماشین را محکم به هم کوفت و به طرف ساختمان به راه افتاد. مادر دنبالش دوید و گفت:
– چرا زنگ نزدی که دیر میای؟
کیمیا پاسخی نداد، تنها زمانی که به پدر و کاوه رسید آهسته سلام کرد. کاوه با خشم بسیار نگاهش کررد و گفت:
– خوش به حال بابام با این دختر تربیت کردنش.
کیمیا دندانهایش را روی هم فشرد اما قبل از آن که پاسخی به کاوه بدهد صدای پدر را شنید:
– خفه شو کاوه!
کاوه با عصبانیت کف دستش را به دیوار کوفت و به داخل رفت. کیمیا لحظه ای مقابل پدر ایستاد. جرأت نگاه کردن به چشمانش را نداشت، اما در همان حال هم شدت عصبانیت پدر را درک می کرد. دستان پر قدرت پدر بازوانش را به شدت فشرد و او خود را برای هر حادثه ای آماده کرد، اما پدر بشدت در آغوشش کشید و در حالی که گریه می کرد گفت:
– چه خوب شد که برگشتی دردونه ی بابا.
کیمیا هم به گریه افتاد و در میان هق هق گریه گفت:
– مگه می تونستم نیام؟ من که به جز اینجا جایی رو ندارم که برم.
پدر در حالی که سعی می کرد گریه اش را مهار کند گفت:
– آره عزیز دلم. جای قدمهای تو همیشه روی تخم چشم باباست.
کیمیا اشکهایش را پاک کرد و در حالی که سرش را روی سینه ی پدر می فشرد گفت:
– دوستتون دارم پدر جون، همه تون رو دوست دارم، شما رو، مادر و کاوه رو… باشه پدر باشه دیگه بر نمی گردم پاریس.
و باز گریه اش شدت گرفت. پدر همچنان که بازوهایش را در دستان مردانه ی خود می فشرد کمی به عقب هلش داد و گفت:
– بی خود می کنی برنگردی خانم مهندس، مگه دست توئه که برنگردی؟
کیمیا همانطور که ضجه می زد پاسخ داد:
– دیگه هیچ کس توی پاریس منتظر من نیست.
#قسمت۱۲۹
پدر نگاه گنگی به چشمانش کرد و گفت:
– چی می گی عزیز بابا؟
اما کیمیا فقط گریه می کرد. در همان حال مادر گفت:
– برید تو. پدر و دختر چرا سر پله همدیگه رو گیر آوردید؟ برید تو…
پدر دستانش را دور شانه های نحیف کیمیا حلقه کرد و با هم به داخل رفتند. مادر هم چشمان اشک آلودش را پاک کرد و در حالی که زیر لب خدا را شکر می کرد از پی آن دو روان شد. وارد هال که شدند مادر در روشنایی لامپها باز با تردید به کیمیا نگاه کرد، گویا هنوز هم باور نمی کرد که او سلامت بازگشته است. ناگهان نگاهش روی لباس کیمیا خیره ماند و پرسید:
– این لکه ها چیه روی لباست؟
کیمیا با سرعت به مادر پشت کرد و گفت:
– هیچی، لباسم کثیف شده.
مادر او را به سوی خود کشید و گفت:
– چرا شالت رو باز نمی کنی؟
الان باز می کنم. صبر کنید مادر جون.
و در همان حال به سوی آشپزخانه رفت، اما مادر دستش را کشید و گفت:
– اون لکه ها خونه؟
کیمیا پاسخی نداد. مادر نزدیکش شد و گفت:
– یا امام غریب! چه بلایی سر خودت آوردی؟
پدر هم با سرعت خود را ببه او رساند و گفت:
– چی شده بابا؟ اتفاقی افتاده؟
کیمیا لبخندی زد و گفت:
– این تقصیر شماست که دخترتون رو انقدر دست و پا چلفتی بار آوردید که نمی تونه یه کوچه رو بدوه.
– می گی چی شده یا قصد کردی دق کشمون کنی؟
– مادر جون چیز مهمی نیست. خوردم زمین.
– زمین خوردی یا تصادف کردی مادر مرده؟
– نه به خدا زمین خوردم.
– خیلی خب. ببینم دستاتو، سر زانوت زخم شده؟ نه نه صبر کن ببینم چرا شالت رو بر نمی داری؟ حتماً سرت شکسته.
– نه مادر جون، به جون خودت نه. فقز یه کم چونه ام زخمی شده.
و بعد شالش را برداشت. مادر با دیدن پانسمان روی چانه اش تریباً فریاد زد:
– یا حضرت عباس! چی به روز خودت آوردی؟
– اِ… آروم باش خانم ببینم چی شده.
– باور کنید پدر توی خیابون می دویدم پام گیر کرد به جدول جوی، خوردم زمین و چونه ام محکم به جدول خورد و زخمی شد.
– اگه راست می گی اون باند رو از روش بردار تا خیال من راحت بشه.
– مادر جون کلی پول دادم این باند رو گذاشتن روش، حالا اگه برش دارم پولام حروم می شه.
– مادرت بمیره. من که می دونم قضیه بیشتر از این حرفاست. جون مادرت راست بگو.
-باشه، به شرط اینکه دیگه شلوغش نکنی
– مگه دیوونه ام که شلوغ کنم؟ بگو دیگه، بگو.
– چونه ام چندتا بخیه کوچولو خورده. همین.
– وای! خدا مرگم بده. دیدی گفتم. حتماً خیلی هم ازت خون رفته. رنگ به روت نمونده… اصلاً پدر سوخته مگه تو دونده ی ماراتنی که توی خیابونا بپر بپر می کنی؟ دختر به این بزرگی بلد نیست از یه جوی بیست سانتی بپره.
– مامان جون، اولاً قرار بود شما زیاد شلوغش نکنی، بعدشم شما از کجا فهمیدی جوی بیست سانتی بوده؟
پدر هم با صدای بلند خندید و گفت:
– مادرت علم غیب داره بابا. از اون وقت تا حالا میگفت تو مُردی، خودکشی کردی، تصادف کردی، سر گذاشتی به بیابون رفتی، حالام اینجوری. خانم به جای این همه سر و صدا برو یه لیوان آب قند برای این بچه بیار که به قول خودت رنگ به روش نمونده.
مادر بی آنکه جوابی بدهد به طرف آشپرخانه رفت و پدر به سوی او آمد و روی اولین صندلی نشاندش و بعد پرسید:
– زخمت جدیه؟
– نه همون چند تا بخیه.
– مثل اینکه زیر پانسمانت کبود شده. دورش زرده. استخونت که…
– نه خوشبختانه.
– چندتاست؟
– چی؟
– بخیه ها دیگه؟
– ده، دوازده تا.
– با خودت چه کار کردی؟
– درست نفهمیدم.
– چرا تو خیابون می دویدی؟
– نمی تونم بگم.
– به اون کسی ربط داره که دیگه توی پاریس منتظرت نیست؟
کیمیا سرش را به زیر انداخت و دوباره چشمهایش لبریز از اشک شد. پدر باز گفت:
– نکنه تو پاریس منتظرت نیست توی همین تهران خودمون منتظرته؟
کیمیا یکه ای خورد اما پاسخی نداد و پدر ادامه داد:
– نگفته بودی اومده تهرون… دم بچه مردم رو بد جوری لای تله گذاشتی!
کیمیا همانطور که اشک می ریخت لبخند زد.
– پس اومده تهرون؟
– به خدا من خبر نداشتم. امروز وقتی که در رو باز کردم پشت در توی کوچه رو زمین نشسته بود.
– اومده بود چه کار؟
– نمی دونم. راستش رو بخواید تو این بیست روزه باهاش هیچ ارتباطی نداشتم. ظاهراً نگران شده بود. آخه بنا بود من خیلی زود بهش خبر بدم که…
با ورود مادر صحبتش را نیمه کاره گذاشت و لیوان آب قند را از دست مادر گرفت و تشکر کرد و پرسید:
– کاوه کجاست مامان؟
– فکر کنم رفته بالا خوابیده.
– سالومه هم اینجاست؟
– نه خونه پدرشه.
– تکلیف این دوتا چیه؟
– چه می دونم. حالا که آقای قاسمی برگشته و موندگار شده. اینام می مونن دیگه. فعلاً هم که با هم زندگی می کنن. بابات چند بار به کاوه گفته اگر می خوان بیان اینجا اما کاوه می گه فعلاً وضعیت سالومه مناسب نیست. به امید خدا کوچولوشون بیاد اونوقت.
کیمیا سری تکان داد و پدر گفت:
– فعلاً تو با تکلیف اونا کاری نداشته باش. امشب باید تکلیف کس دیگه رو معلوم کنیم.
#قسمت۱۳۰
– کس دیگه خودش امشب تکلیفشو مشخص کرد.
– یعنی چی؟
– هیچی. گفت که برای همیشه از زندگی من می ره بیرون چون نمی خواد من به خاطر اون سختی بکشم.
– به همین راحتی؟
– کاش همین طور باشه. امیدوارم اقدام جنون آمیزی نکنه.
– منورت چیه؟
– نمی دونم پدر جون. فقط خیلی نگرانم، خیلی.
– خطری اون رو تهدید می کنه؟
– چی بگم پدر…
گرچه سعی می کرد بغضش را فرو دهد اما نتوانست و باز به گریه افتاد. پدر دستی روی موهایش کشید و گفت:
– الان کجاست؟
– توی هتل. با تور اومده.
– می دونی کدوم هتل؟
– بله.
– خب پس پاشو بهش زنگ بزن.
کیمیا لبخندی از سر قدر شناسی به پدر زد و گفت:
– قبل از اینکه بیام خونه به هتلش سر زدم، اما هنوز برنگشته بود.
– حالا زنگ بزن شاید اومده باشه.
کیمیا از جا بلند شد و گوشی تلفن را برداشت. اول از مرکز اطلاعات تلفن هتل را گرفت و بعد با حالتی نگران و دستهایی لرزان شماره هتل را گرفت. مشغول بودن خط مجبورش کرد چند بار دیگر شماره بگیرد و وقتی بالاخره خط آزاد شد شماره اتاقی را که قبلاً از مسؤول اطلاعات هتل گرفته بود، به تلفنچی داد. چند لحظه ای صدای موزیک شنید و بعد چند بار پی در پی تلفن زنگ خورد اما کسی گوشی را بر نداشت. با این حال کیمیا همچنان گوشی را نگه داشته بود. آنقدر که دوباره صدای تلفنچی را شنید که گفت:
– وصل نشد؟
– چرا، چرا، معذرت می خوام کسی گوشی را برنداشت. ممکنه من رو با اطلاعات ارتباط بدید؟ شاید مسافر ما توی لابی بباشن.
– گوشی.
-چند لحظه بعد مسئول اطلاعات از ان سوی سیم سلام کرد.
– سلام شب بخیر، خسته نباشید.
– سلام شب بخیر بفرمائید.
– ببخشید من با مسافر اتاق ۱۵۵ کار داشتم. ظاهراً ایشون توی اتاقشون نیستند. میخواستم بدونم امکان داره توی لابی یا کافی شاپ باشن؟
مسؤول اطلاعات خنده ای کرد و گفت:
– این وقت شب تقریباً هیچ کس پایین نیست. حتماً مسافر شما بیرون از هتل هستند.
– بله. حق با شماست. معذرت می خوام، متشکرم.
کیمیا خواست گوشی را بگذارد که صدای مرد را شنید که گفت- شما همون خانمی هستید که دو، سه ساعت پیش اینجا بودید؟
– بله… بله خودم هستم.
– مثل اینکه شما خیلی نگرانید. اجازه بدید ببینم کلید اتاق اینجاست یا نه.
کیمیا در حالی که از شدت اضطراب نفس نفس می زد گفت:
– خیلی خیلی لطف می کنید.
لحظاتی بعد مرد دوباره پرسید:
– مسافر شما از اعضاء تور فرانسوی هستن؟
– بله.
– اسمشون؟
– رابین… رابین رایان. یه جوون قد بلند با چشمای خیلی آبی و موهای بلند زیتونی.
مرد خندید و گفت:
– خیلی آبی؟
– معذرت می خوام، آبی تیره.
– بله دقیقاً فهمیدم که چه کسی رو می گید. من مطمئنم که ایشون توی اتاقشون هستن، چون هم کلیدشون اینجا نیست و هم اینکه خودم بالا رفتنشون رو دیدم و یادم نمیاد که پایین اومده باشن. شاید خواب باشن، شایدم گوشی رو از پریز کشیدن.
– واقعاً ممنونم. شما خیلی لطف کردید.
– قابل شما رو نداشت. بازم اگه کاری از…
– نه ممنونم، شبتون بخیر.
– شب شمام بخیر و خدانگهدار.
کیمیا تماس را قطع کرد و کنار پدر برگشت و گفت:
– می گه توی اتاقشه، اما نمی دونم چرا به تلفن جواب نمی ده.
– شاید خواب باشه مادر، نصف شبه.
– امیدوارم همین طور باشه.
– چیه بابا؟ هنوزم نگرانی؟
– نه… نه. من می رم بخوابم.
– مطمئنی خوابت می بره؟
کیمیا با خجالت سر به زیر انداخت و پدر دوباره گفت:
– پس اگه خوابت نمیاد برو لباستو عوض کن بیا بریم با همدیگه یه دوری بزنیم.
مادر با تعجب نگاهش کرد و گفت:
– نصف شبی زده به سرت مرد؟ الان وقت دور زدنه؟
– نصف شب باشه خانم. وقتی خوابمون نمیاد چرا باید بریم تو تخت؟ برو این لباسهای خونی رو عوض کن و بیا.
کیمیا اطمینان داشت که پدر از این گردش شبانه مقصود خاصی دارد و مسلماً او می بایست به سؤالات بسیاری پاسخ می گفت. با این حال به سرعت از پله ها بالا رفت، تعویض لباس کرد و بازگشت. پدر با دیدن او رو به همسرش کرد و گفت:
– تا حالا دیده بودی کیمیا با این سرعت آماده بشه؟
اختر خانم خنده ای کرد و پاسخ داد:
– شما پدر و دختر رو هیچ کس نمی تونه بشناسه.
پدر دستش را پیش آورد و گفت:
– خب خانم سوئیچ رو بده.
– با ماشین می ریم؟
– آره بابا. من دیگه برای پیاده روی یه کمی پیرم.
کیمیا سوئیچچ را به پدر داد و با خنده از مادر خداحافظی کرد و به راه افتاد.
در آن ساعت شب خیابان در سکوت دل انگیزی فرو رفته بود. فقط گهگاهی صدای عبور ماشینی پوست شب را می شکافت. کیمیا در سکوت به خیابان خیره شده بود و پدر به ترانه ای قدیمی که آوای حزن آلودش در ماشین پیچیده بود گوش میکرد. مدتی به همان حال گذشت. بالاخره پدر مهر سکوت را شکست و پرسید:
– پسر خوبیه، نه؟
کیمیا برای لحظه ای به خود آمد و با تعجب پرسید:
– کی؟!
– همین رابین خان گل و بلبل.
@nazkhatoonstory