رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۱۳۱تا۱۳۵

فهرست مطالب

الهه شرقی رمان آنلاین رویا خسرو نجدی

رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۱۳۱تا۱۳۵

داستان الهه شرقی

نویسنده:رویا خسرو نجدی

#قسمت۱۳۱
شرم دخترانه ای گونه های کیمیا را زینت بخشید و بعد در حالی که سعی می کرد نگاهش را از پدر مخفی کند پاسخ داد:
– آره، خیلی.
از زیر چشم لبخند پدر را دید. نفسی تازه کرد و دوباره گفت:
– اون موجود خیلی عجیبیه. با مردایی که میشناسم خیلی فرق داره. اما پدر، سابقه ی چندان خوبی نداره. اینو می گم که اگه بعد از این از کسی حرفی شنیدید فکر نکنید چیزی رو ازتون پنهون کردم.
– منظورت از اینکه سابقه ی خوبی نداره چیه؟ نکنه خدای نکرده تو کار خلاف بوده؟
کیمیا لبخندی زد و گفت:
– تا منظورتون از خلاف چی باشه.
– منظورم قاچاقچی، دله دزدی و …
– نه نه پدر. شما که خودتون بهتر می دونید، پدر اون انقدر داره که یکی یه دونه پسرش احتیاجی به این کارها نداشته باشه.
– آره بابا شنیدم. می گن طرف پولش از پارو بالا می ره.
– شایدم اینطور باشه. راستش رو بخواید من هیچ وقت نپرسیدم. فقط می دونم که باباش کارخونه ی اتومبیل سازی داره و به قول شما با لیفتراک اسککناس جابجا می کنه.
پدر خنده ای کرد و گفت:
– پس هیچی دیگه بابا، نونت تو روغنه.
– پدر خودتون بهتر می دونید که من اصلاً به این چیزا فکر نمی کنم.
– می دونم بابا. شوخی کردم… پس قضیه ی این خلاف چی بود که ما نفهمیدیم؟
– راستش رو بخواید قبل از اینکه باهم آشنا بشیم رابین خیلی کارها می کرده، چه جوری بگم، منظورم همین خلافهای پسرونه است.
پدر خنده ای کرد و گفت:
– فهمیدم بابا، خودت رو اذیت نکن. می دونی کیمیا هر مردی ممکنه که تو زندگی مجردیش اشتباهاتی کرده باشه. به نظر من مهم اینه که بعد ازدواج این اشتباهات تکرار نشه.
کیمیا نفس راحتی کشید و گفت:
– تا اون جایی که من از اون شناخت دارم، فکر نمیکنم دیگه هیچ وقت تکرار بشه.
– فقط می مونه یه چیز بابا، این آقا پسر گل ما میمی دونه که تو مسلمونی؟ و از شرایط ازدواج با تو خبر داره؟
– نگران نباشید پدر جون، اون همه چیز رو میدونه.
– و همه رو پذیرفته؟
– کاملاً و با میل و علاقه.
– خب پس مبارکه انشاءالله.
کیمیا با خجالت سر به زیر انداخت و با خنده گفت:
– نه پدر، هنوز واسه این حرفا زوده. من از رابین خواستم که بیشتر روی این قضیه فکر کنه. بهش گفتم اگه روزی از من سیر بشه، می تونه ازم بگذره، ولی اگه تغییر مذهب بده دیگه راه بازگشتی نیست.
پدر نگاه تحسین آمیزی به دخترش کرد و گفت:
– آفرین به تو بابا. رو سفیدم کردی دختر.
و بعد با صدای بلند خندید. کیمیا نیز همراه پدر خندید و با علاقه دست پدر را در دست خود فشرد. پدر لحظاتی به دخترش خیره شد و بعد گفت:
– حالا که صحبت تا اینجا رسید دلم می خواد یه چیزی رو باور کنی، اونم اینکه منم از ازدواج مجدد تو با اردلان خیلی راضی نبودم. راستش رو بخوای بعد از اون قضیه، اردلان حسابی از چشمم افتاد و دیگه هیچ وقت نتونستم ببخشمش. تو هنوز مادر نشدی تا بفهمی پدر و مادرها چقدر روی بچههاشون تعصب دارن، خصوصاً پدرها روی دختراشون.
– خوشحالم که اینو می شنوم.
در همان لحظه پدر داخل خیابان کم عرضی پیچید و گفت:
– خب بالاخره رسیدیم.
کیمیا با تعجب نگاهش کرد و پرسید:
– به کجا؟ بستنی فروشی؟
– این وقت شب؟
– آبمیوه؟
– مگه تشنه ای؟
– نه… پس به کجا رسیدیم؟
پدر خنده ای کرد و سری تکان داد و گفت:
– به جایی که دل یه عاشق دیوونه داره با بیقراری واسه معشوقش سر به سینه می کوبه… می خوای بگی اینجا رو نمی شناسی؟
کیمیا با تعجب به پدر نگاه کرد و پدر در مقابل هتل بزگی توقف نمود.

شما فکر می کنید این وقت شب اجاز بدن بریم بالا؟
– آره، چرا اجازه ندن. من خودم باهاشون صحبت می کنم. بعد می شینم تو لابی تا تو برگردی.
– مگه شما نمی خواید رابین رو ببینید؟
– البته که می خوام، برای همینم بههت می گم برای فردا شب به شام دعوتش کن.
– اینو جدی می گید؟
– آره عزیزم. بالاخره ما باید با این داماد خوشبخت آشنا بشیم یا نه؟
کیمیا سر به زیر انداخت و به دنبال پدر از ماشین پیاده شد. داخل پدر هتل همانطور که قول داده بود صحبت کوتاهی با مسئول اطلاعات کرد و بعد با سر بع کیمیا اشاره نمود که پیش بیاید و پرسید:
– شماره اتاقش رو که بلدی؟
– بله.
– خب پس بدو برو بالا، آقا اجازه دادن.
کیمیا نگاه قدرشناسانه ای به مسئول اطلاعات کرد و سر تکان داد. او نیز با حرکت سر پاسخ کیمیا را داد.
– چرا ایستادی بابا؟ برو بیدارش کن.
کیمیا با سرعت به طرف آسانسور رفت و قبل از آنکه در بسته شود، پدر را دید که کنار مسئول اطلاعات نشست.
قدم که به راهرو طبقه پنجم گذاشت، نگاهی به شماره اولین اتاق کرد و به حالت دو خود را به اتاق ۱۵۵ رساند. پشت در لحظه ای منتظر ایستاد تا هیجانش را مهار کند، اما گویا غیرممکن بود و شاید اگر تا صبح هم منتر می ماند بی فایده بود. بنابراین به آرامی چند ضربه به در زد، اما پاسخی نشنید. یک بار دیگر ضربه ای به در زد و باز منتظر ماند.

#قسمت۱۳۲
وقتی برای سومین بار دستش را بالا آورد، صدای گرفته رابین را شنید که با همان لهجه ی قشنگ، به فارسی گفت:
– من به چیزی احتیاج ندارم. خواهش کرده بودم کسی مزاحمم نشه.
کیمیا بی آنکه پاسخی بدهد، دوباره در زد و رابین این بار کلافه پاسخ داد:
– صبر کنید الان باز می کنم.
لبخندی روی لبهای کیمیا نشست و تمام نیرویش را برای مهار هیجان درونی اش به کار گرفت. بالاخره در باز شد و کیمیا در آستانه در رابین را دید که اندام نیمه برهنه اش را با ملحفه می پوشاند. رابین لحظه ای حیرت زده به او خیره شد، بعد با صدایی لرزان پرسید:
– تویی کیمیا؟
– آره عزیزم. به این زودی منو فراموش کردی؟
رابین باز نگاهش کرد و کیمیا پرسید:
– نمی خوای دعوتم کنی بیام تو؟
رابین ناگهان به خود آمد. فوراً خودش را با ملحفه پوشاند و از جلوی در کنار رفت و با لکنت زبان پاسخ داد:
– بیا… بیا تو الهه ی من.
کیمیا وارد شد. رابین بلافاصله ببه طرف تخت رفت و پشت به او ایستاد و با سرعت لباس پوشید. بعد دوباره به سوی کیمیا برگشت به صندلی اشاره نمود و سر خم کرد. کیمیا آرام روی صندلی نشست و رابین کنار او روی زمین زانو زد و در حالی که همچنان ناباورانه به او نگاه می کرد پرسید:
– یعنی تویی؟
– آره، خیالت راحت باشه منم کیمیا.
– تو این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟
– راستش رو بخوای خودمم نمی دونم.
دو قطره اشک چشمان رابین را جلوه بخشید و بعد لبخند غمگینی لبهایش را زینت داد. کیمیا آهسته پرسید:
– اتفاقی افتاده؟
– نه… نه.
– تو رو خدا حرف بزن رابین. چرا… چرا امروز این کار رو کردی؟ کجا بودی؟ دیگه داشتم دیوونه می شدم.
– عزیزم خودت رو ناراحت نکن.
– چه طور خودم رو ناراحت نکنم وقتی تو حتی یک کلمه هم حرف نمی زنی؟
– چی باید بگم قشنگم؟
– چرا اینقدر منو ترسوندی؟
– من؟ من که فقط می خواستم تو راحت باشی. آخه وقتی گفتی به خاطر من عذاب میکشی، داشتم دیوونه می شدم. فکر کردم بهترین کار اینه که از زندگیت برم بیرون.
– به همین سادگی؟
– نه الهه ی قشنگم. خیلی هم ساده نیست، اما می دونی که از قدیم قربانی کردن برای الهه ها یه رسم بوده. من هم می خوام به یه سنت قدیمی عمل کنم. وقتش رسیده که حرفامو ثابت کنم. تو اینطور فکر نمی کنی؟
– من که هیچ سر در نمیارم.
– من همین فردا بر می گردم پاریس و به رسم شرقیها خودم رو با تمام یادگاریهای تو آتیش می زنم.
کیمیا از جا جهید و گفت:
– تو چی داری می گی؟
– عزیزم، فکر کردن به این چیزا اصلاً برای تو خوب نیست… حالا بگو ببینم چطور شد که تصمیم گرفتی به اسیرت سر بزنی؟
– موضوع حرف رو عوض نکن رابین. من می خوام بدونم که تو چه قصدی داری.
– من که برات توضیح دادم.
– تو واقعاض فکر می کنی مردن به این آسونیه؟
– مردن رو نمی دونم اما قربانی تو شدن حتماً آسونه. می رم اون دنیا و قبل از همه منتظر تو می شینم. اون وقت توی اون دنیا تو سهم من می شی. چون پیش از همه به انتظارت نشستم و بیش از همه دوستت دارم.
– تو دیوونه شدی؟ این حرفای احمقانه چیه که می زنی؟ اگه یک بار دیگه از این حرفا بزنی…
– آه عزیزم، منو از عذاب نترسون. می دونی که برای هر شکنجه ای آماده ام.
– واقعاً؟
– اطمینان داشته باش.
– خب حالا که اینطوره برای اثبات حرفت مجبوری فردا شب به شکنجه گاه بیای.
– فردا شب؟ عزیزم فراموش کردی که من فردا صبح می رم؟
– تو هیچ جا نمی ری.
– اما…
– همین که گفتم. تو هیچ جا نمی ری.
– آخ نازنین الهه ی من… کاش می دونستی از تو زور شنیدن چقدر شیرینه.
– امیدوارم تا آخر حرفم نظرت همین باشه.
– مطمئن باش عروسکم.
– پس گوش کن تو فردا هیچ جا نمی ری مگه برای شام که به خونه پدری من میای و ما با هم شام می خوریم… آخه پدرم قصد داره با داماد آینده خانواده آشنا بشه.
چشمان رابین تا آخرین حد گشوده شد و با لکنت گفت:
– ی… یعنی… من… من درست می شنوم؟ گوشام سالمند؟
– البته که تو سالمی.
رابین بی آنکه چیزی بگوید از جا برخاست، چندین بار طول و عرض اتاق را با قدمهای محکم و سریع پیمود و دوباره به جای اولش بازگشت. کنار کیمیا زانو زد و در سکوت نگاهش کرد. کیمیا دوباره گفت:
– شاید باور نکنی اما من با پدرم اومدم. اون الان تو لابی منتظره تا من تو رو برای فردا شب به خونهمون دعوت کنم.
تعجب رابین باز هم بیشتر شد. چندین بار با حالتی عصبی انگشتانش را میان موها فرو برد و بعد گفت:
– آخه چطور ممکنه؟!
– من… من خودم هم نمی دونم. اصلاً سر در نمیارم.
رابین برای لحظاتی به فکر فرو رفت، اما ناگهان لبخندی چهره ی وهم آلودش را زیباتر کرد. چشمانش رنگی از آرامش به خود گرفت، لبهایش لرزید و با صدایی مرتعش و آرام گفت:
– یه چیزی رو می دونی کیمیا، خدای تو خیلی مهربونه، شاید باورت نشه اگه بگم من امروز غروب الهه ام رو از خدای تو خواستم در حالی که فکر میکردم محالترین آرزوهاست
#قسمت۱۳۳
اب دادن باغچه ها که تمام شد، ریه اش را از بوی خوب نم و گلهای آب خورده پر کرد و داخل ساختمان شد و مادر را مشغول صحبت با تلفن دید:
– این حرفا چیه کاوه؟ تو چرا همه چیز رو با هم قاطی می کنی؟ ما دوست داریم تو هم امشب بیای اینجا.
– …
– سالومه رو هم بیار. اون که غریبه نیست. شتر سواری هم که دولا دولا نمی شه. بالاخره مردم باید بفهمن که دختر ما داره ازدواج میکنه.
– …
– یعنی چی؟ واسه چی باید مخفیانه این کار رو بکنیم؟
– …
– خجالت بکش! خواهرت تاریخ مصرف داره؟
کیمیا با یک گام بلند خود را به مادر رساند و گوشی را از دستش قاپید و صدای کاوه در گوشش پیچید:
– بله مامان خانم، من دلم نمی خواد دو روز دیگه که این پسره از خواهرم سیر شد اسم روش بمونه. فردا می گن دختره روزی یه شوهر می کنه، بازم بیوه اس.
– خب دیگه مردم چی میگن؟
لحن صدای کاوه به طرز محسوسی تغییر کرد و دستشاچه پاسخ داد:
– کیمیا من داشتم با مامان صحبت می کردم.
– فرقی نمی کنه. وقتی داری در مورد من حرف می زنی بهتره خودم هم در جریان باشم.
– گوش کن کیمیا…
– نخیر آقا، تو گوش کن. امشب رابین میاد اینجا و خودت بهتر می دونی برای چی میاد. تو برادر منی و من ترجیح می دم در مجلس ما باشی. اما اومدن یا نیومدن تو در اصل قضیه هیچ تغییری ایجاد نمی کنه. ما خواستیم به تو و خانمت احترام بذاریم. حالا دیگه خودت میدونی.
– من به مادر هم گفتم دلم نمی خواد فعلاً فامیل زنم چیزی از این موضوع بدونن…
– خیلی خب دلایلت کاملاً موجه و منطقیه. متأسفم که امشب نمی تونیم در خدمتتون باشیم… خداحافظ.
بعد با خونسردی گوشی را روی دستگاه گذاشت. مادر همانطور که با تعجب نگاهش می کرد گفت:
– گردن اونایی که می گن عضق معجزه نمی کنه، دختر ما که تا دیروز انقدر قابلیت نداشت که بتونه یه تصمیم کوچولو بگیره، این روزا انقدر جسور شده که منم ازش می ترسم.
کیمیا با صدای بلند خندید ولی چون در همان لحظه پدر وارد شد به جای پاسخ دادن به مادر، به پدر سلام کرد. پدر لبخند زنان نزدیکش آمد و در حالی که هندوانه بزرگی را به دستش می داد گفت:
– چه خبره که صدای عروس خانم تا سر کوچه میاد؟
کیمیا که از سنگینی هندوانه جا خورده بود گفت:
– آخ کمرم. اینو برای چند نفر خریدین؟
– برای پذیرایی مخصوص از یه نفر، اونم به سبک کاملاً ایرونی.
پدر لحظه ای مکث کرد و بعد دوباره گفت:
– حوض رو پر آب کردی؟
کیمیا هندوانه را همانجا روی میز گذاشت و پاسخ داد:
– بله قربان!
– به مش رحیم بگو رو تخت فرش بندازه. این پشتی ها رو هم ببر تو حیاط. به این هندوانه هم دست نزن. خودم میندازمش تو حوض. فقط به مهری بگو قلیون رو از همین حالا خیس کنه.
کیمیا با صدای بلند و از ته دل خندید و مادر گفت:
– چیه پدر سوخته، قند تو دلت آب می شه؟
– نه مادر، باور کنید واسه اون نیست. از پذیرایی پدر خنده ام میگیره. تو حیاط، با سماور و قوری، حوض پر آب و هندوانه خنک، چای و قلیون.
مادر سری تکان داد و گفت:
– راست می گی کیمیا. فقط حیف که یادم نبود برای شام دیزی بذارم.
کیمیا با تعجب به مادر نگاه کرد و پاسخ داد:
– مامان تو رو خدا شما دیگه نه.
مادر و پدر هر دو خندیدند و در همان حال پدر پرسید:
– اگه فکر می کنی برنامه های ما اشکالی داره بگو.
کیمیا لببخندی زد و پاسخ داد:
– نه، نه، بی نظیره.
– همه چیز بی نظیره الاّ این عروس خانم. با چونه ی بخیه خورده و لباسهای تو خونه. برو دختر الان مهمونت میاد.
کیمیا دستی به لباسهایش کشید و چشم کشداری گفت و به سوی پله ها دوید و در همان حال شنید که پدر سراغ کاوه را از مادر می گیرد.
چندین مرتبه لباسهای مختلف را امتحان کرد اما هیچ کدام را نپسندید. بلاخره چشمش به پیراهن آبی رنگی افتاد که در آخرین سال زندگی مشترکش به مناسبت تولد اردلان دوخته بود. تولدی که هرگز از راه نرسید چون قبل از آن، آن دو از هم جدا شده بودند و اردلان هرگز این لباس را بر تن او ندیده بود. پیراهن را از کمد خارج کرد، نگاهی خریدارانه به لباس کردو خوش دوخت و زیبا به نظر می رسید. از این که تا امروز همیشه از این لباس متنفر بود خنده اش گرفت. با دست به آرامی پارچه لطیف پیراهن را لمش کرد، نگاهش را به آبی چشم نواز آن دوخت و از تطابق رنگش با چشمان رابین لبخند رضایت زد. با سرعت لباس را بر تن کرد و مقابل آینه ایستاد و کیف لوازم آرایشش را روی میز خالی کرد و با سرعت آرایشی ملایم و متناسب با رنگ لباسش کرد و باز به آینه خیره شد. موهایش را پشت سر به سادگی جمع کرد و شال آبی لباس را روی سرش انداخت و چون شب گذشته به گونهای دور صورتش پیچید که پانسمان روی چانهاش را پنهان کرد. اما سفیدی باند از روی شالش نمایان بود. شانه هایش را بالا انداخت و با خنده گفت، ” به خاطر این ترک خوردگی پَسم که نمی ده، مثلاً چی می شه اگه ببینه؟” از سؤال خودش به خنده افتاد و در همان حال صدای مادر را شنید که گفت:
#قسمت۱۳۴
کیمیا تموم شد؟ بیا دیگه.
با عجله پاسخ داد:
– اومدم… اومدم.
از جا برخاست و شالش را پشت سر محکم کرد و زیر لب گفت، ” پسر کوچولوی دیوونه! تو امشب به شرقی ترین شب زمین دعوتی. خواهش می کنم دیر نکن چون اصلاً نمی تونم منتظر بمونم.”
به عکس خودش خودش لببخند زد و با سرعت از اتاق خارج شد. از روی پله ها چ.ن دختر بچه ها با سر و صدا پایین دوید. وقتی داخل هال شد پدر و مادر نگاه معنی داری با هم رد و بدل کردند و به رویش لبخند زدند.
– خب من آماده ام.
مادر با تحسین نگاهش کرد و گفت:
– مامان جون، شما هنوز یکسال از درستون مونده، یه کاری نکنی این پسره همین امشب اینجا لنگر بندازه و بگه دیگه حاضر نیست برگرده.
کیمیا لبخخندی زد و پاسخ داد:
– چطور مگه مامان؟
مادرش با دست به سر تا پای او اشاره کرد و گفت:
– هیچی، همین طوری.
کیمیا سر به زیر انداخت و احساس کرد گونه هایش حرارت می گیرند و همان لحظه پدر گفت:
– بابا! بیا بریم تو حیاط ببین همه چیز مرتبه.
کیمیا دنبال پدر راه افتاد و وقتی به حیاط رسید، نگاهی به تخت کنار حوض کرد و هیجان زده دستهایش را به هم کوبید و گفت:
– عالیه پدر! عالیه.
پدر روی تخت نشست و به پشتی تکیه داد. مادر از سماور جوشان کنار دستش در استکانهای کمر باریک در قابهای نقره چای ریخت. کیمیا لبه حوض نشست و با خنده گفت:
– مامان جون! بعد از این همه سال چطور شده که از جهیزیه ات اتفاده کردی؟
مادر دستی به قاب استکانهای نقره و سینی زیر آن کشید و گفت:
– یعنی تو نمی دونی چه خبر شده؟
کیمیا دستهایش را پر از آب کرد، آبها را به آسمان پاشید و پاسخ داد:
– نه.
و مادر در پاسخش تنها خندید و پرسید:
– برای تو هم بریزم؟
– بریز مادر جون، بریز.
در همان حال صدای مهری به گوشش رسید که گفت:
– خانم زنگ می زنن. در رو باز کنم؟
کیمیا احساس کرد قلبش در سینه فرو ریخت. نگاهی به مادرش کرد. مادر با خنده گفت:
– زیاد هول نکن مامان، شاید کاوه باشه.
ببا این حرف مادر، کیمیا با آسودگی سر جایش نشست. پدر لبخندی بر لب آورد و گفت:
– شایدم کاوه نباشه. بهتره خودت بری درو باز کنی.
کیمیا از جا برخاست و به طرف در رفت. در حالی که در ذهنش برخورد با کاوه را مرور می کرد، سر پله ها چشمش به مهری خانم افتاد و گفت:
– شما بفرمائید، من خودم باز می کنم.
پشت در بی آنکه سؤالی بکند در را باز کرد. برای لحظه ای تنها چیزی که دید سبد گل بزرگی بود که درست روبرویش قرار داشت و بعد چشمان مشتاق رابین که از پشت گلها سرک می کشید:
– سلام به الهه ی قشنگ من!

– سلام، بیا تو.
رابین وارد شد و در همان حال پرسید:
– زود اومدم؟

– نه، نه. کاملاً به موقع.
رابین سبد گل را از مقابل صورتش کنار زد و نگاهی به کیمیا کرد و با تعجب دستی روی چانه ی خود کشید. کیمیا که منظورش را فهمیده بود خنده ای کرد و گفت:
– چیز مهمی نیست، فقط یه زخم کوچولو زیر چونه.
رابین باز نگاهش کرد و کیمیا به ناچار دوباره گفت:
– یه یادگاری کوچولو از تعقیب یه پسر کوچولوی شیطون.
رابین سری تکان داد و نالید:
– وای خدای من!
کیمیا لبخندی زد و گفت:
– بهتره بریم تو، پدر و مادرم منتظرن.
هراس کودکانه ای چشمان رابین را در خود گرفت و او آهسته گفت:
– من خیلی نگرانم الهه ی من.
کیمیا لبخند اطمینان بخشی به رویش زد و پاسخ داد:
– اصلاً نگران نباش. اوضاع کاملاً مساعده.
و بعد سبد گل را از دست رابین گرفت. رابین دستش را مقابل صورت کیمیا گرفت. اشاره ای به لرزش دستهایش کرد و گفت:
– اینو چه کار کنم؟
کیمیا خنده ی بلندی کرد و پاسخ داد:
– دیوونه!
و به راه افتاد. در حالی که پشت سرش حرکت می کرد گفت:
– من مطمئنم که امشب می میرم.
کیمیا به سویش چرخید و با تعجب پرسید:
– چرا؟
رابین سرش را پایین انداخت و پاسخ داد:
– حرارت وجود تو ذوبم می کنه. من تحمل اینطور تماشا کردن تو و نزدیک شدن بهت رو ندارم. آتیش تو داره منو خاکستر می کنه.
کیمیا برای چند لحظه به چشمان تبدار رابین خیره شد و بعد گفت:
– خونسرد باش عزیزم.
و دوباره به را افتاد. راابین سری تکان داد و در حالی که همراهیش می کرد گفت:
– خونسرد، اینو می دونم، اما چطوریش رو نمیدونم.
کیمیا باز به رویش لبخند زد و هیجان او باز هم بیشتر شد. پدر و مادر هر دو به احترام و انتظار رابین کنار تخت ایستاده بودند. رابین نگاه گنگی به حوض پر آب، فواره های بلند، باغچه سر سبز و تخت و بساط پذیرایی انداخت. بعد نگاهش با نگاههای نافذ پدر و مادر کیمیا تلاقی کرد. برای یک لحظه احساس کرد حتی یک کلمه فارسی در ذهنش وجود ندارد. صدای کیمیا او را به خود آورد.
– آقای کمال پارسا پدرم و اختر خانم مادرم.
رابین با تلاش بسیار لبخند زد و تنها با پدر دست داد و با لهجه ی افتضاحی گفت:
– از آشنائیتون خوشوقتم.
کیمیا با کمال تعجب به رابین نگاه کرد و آهسته به فرانسه گفت:
– تو چت شده؟
#قسمت۱۳۵
رابین با حالتی کلافه سر تکان داد و آهسته به جای فرانسه، به انگلیسی گفت:
– no understand
– آقا کمال با لبخندی پدرانه به رابین گفت:
– بیا پرسم، بیا بالا و بشین.
رابین که گویا از لحن صمیمی آقا پارسا، جان تازهای گرفته بود از تخت بالا رفت و کنار پدر نشست. مادر نگاهی به رابین کرد و به کیمیا گفت:
– پدر سوخته چه چشمایی داره.
کیمیا به مادر چشم غره ای رفت و آهسته گفت:
– هیس مادر جون! رابین فارسی بلده.
مادر خنده ای کرد و آهسته تر پاسخ داد:
– دیگه پدر سوخته رو که نمی فهمه/
کیمیا خنده اش را به زحمت فرو داد و گفت:
– واردتر از این حرفاس.
مادر ضربه ای به پشت دستش زد و گفت:
– خدا مرگم بده، زودتر می گفتی.
در همان حال پدر به رابین گفت:
– خب پسرم، پدر چطورن؟ خودت چطوری؟
رابین اینبار با تسلط بیشتری پاسخ داد”
– خوبند متشکرم.
– تو تهران خوب گردش کردی؟

– هنوز که نه.
– حتماً تقصیر کیمیاست. من مطمئنم که این دختر راهنمای خوبی نیست.
رابین چند لحظه ای با شرم سکوت کرد و بعد با لبخند پاسخ داد:
– اما آقای پارسا، کیمیا راهنمای فوق العاده ایه.
پدر خنده ای کرد و چشمکی به کیمیا زد و گفت:
– حالا که انقدر ازت تعریف می کنه لااقل یه چایی براش بریز.
کیمیا به خواسته ی پدر عمل کرد. آقای پارسا استکان چای را مقابل رابین که دائماً جا به جا میشد گذاشت و گفت:
– اگه روی زمین برات سخته می تونیم بریم تو…
رابین فوراً پاسخ داد:
– نه، نه، اینجا عالیه.
لحظاتی در سکوت گذشت و رابین فرصتی یافت تا افکارش را متمرکز کند. بالاخره مادر سکوت را شکست و گفت:
– می دونید رابین خان، کیمیا خیلی از شما تعریف کرده و ما واقعاً علاقمند بودیم شما رو از نزدیک ببینیم.
رابین سری تکان داد و پاسخ داد:
– شما واقعاً لطف دارید… راستش رو بخواید به نظر من دختر شما یه موجود فوق العاده است.
مادر لبخندی از سر رضایت زد و پاسخ داد:
– شما نظر لطفتونه. می دونید که ما فقط همین یه دختر رو داریم و کیمیا برامون خیلی عزیزه.
رابین با سر تأیید کرد و پاسخی نداد. این بار آقا کمال گفت:
– رابین پسرم، من فکر می نم که در تمام دنیا ازدواج همیشه به عنوان یه مسأله ی مهم توی زندگی مطرحه… بنابراین قبل از هر اقدامی لازمه یه سری صحبتهایی بشه… تو می دونی که کیمیا قبل از این یکبار ازدواج کرده.
رابین باز با سر پاسخ مثبت داد و مادر گفت:
– البته این دو تا از هم جدا شدن اما الان دوباره همسر سابقش برای رجوع پا پیش گذاشته.
رابین که معنای صحبت اختر خانم را نفهمیده بود، نگاه گنگی به کیمیا کرد و سر تکان داد. قبل از کیمیا، پدر که متوجه منظور رابین شده بود گفت:
– یعنی اینکه قصد کرده دوباره با کیمیا ازدواج کنه.
رابین با همان نگاه آرام، سر تکان داد و مادر آهسته به کیمیا گفت:
– تو که گفتی فارسی بلده؟
و کیمیا پاسخ داد:
– رجوع رو دیگه نه.
پدر باز گفت:
– کیمیا به من گفته که شما قصد ازدواج دارید. البته قبل از کیمیا من از برادرم شنیده بودم. ظاهراً پدرتون یه چیزایی بهش گفته بود. حالا دلم میخواد بدونم تو که قصد داری با یه دختر ایرونی ازدواج کنی، چقدر با فرهنگ و آداب و رسوم ما آشنایی.
– نمی دونم چطوری بگم آقای پارسا، واقعیت اینه که من از روزی که خانم کیمیا رو دیدم، شایستگی ایشون من رو به شدت تحت تأثیر قرار داد و بی اختیار به فرهنگ شرقی، خصوصاً ایرانی علاقمند کرد. دخترتون خوب می دونن که من حالا کلی اطلاعات در زمینه های مختلف از فرهنگ شما دارم.
پدر لبخندی زد و گفت:
– اینکه خیلی خوبه. پس ما می تونیم امیدوار باشیم که شما با شناخت کامل به خواستگاری کیمیا اومدین.
رابین لبخندی زد و پدر ادامه داد:
– من حرف زیادی برای گفتن ندارم. راستش رو بخواین من به دخترم خیلی اعتماد دارم و میدونم که درست ترین انتخاب رو می کنه، شرط خاصی هم برای شما ندارم، جز همون شرایطی که کیمیا داره. گرچه می دونم با این اعلام موافقت اید تا آخر عمر دور از تنها دخترم باشم، اما با این حال موافقم چون می دونم که شما دو نفر به هم علاقه دارید.
با این حرف پدر، چشمان مادر پر از اشک شد. نگاهی به کیمیا کرد و گفت:
– شاید قسمت این بود که ما همیشه انتظار کیمیا رو بکشیم.
رابین آهسته سر بلند کرد و به آرامی نگاه مهربانی به چشمان آلود مادر کرد و بعد به کیمیا خیره شد که با گلهای سبد گل بازی می کرد. لبخند آرامی زد و گفت:
– اما قرار نیست که کیمیا از پیش شما بره. این منم که میام اینجا.
پدر، مادر و کیمیا هر سه با تعجب به رابین نگاه کردند و رابین با همان آرامش ادامه داد:
– خانم و آقای پارسا، من خوب می دونم که دوری از کیمیا چقدر سخته. اینو بارها تجربه کردم. وقتی اون نباشه انگار زندگی راکد می شه و چون خودم این احساس تلخ رو قبلاً تجربه کردم، دلم نمی خواد شما هم این عذاب رو تحمل کنید.

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx