رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۱۴۱تاآخر
داستان الهه شرقی
نویسنده:رویا خسرو نجدی
#قسمت۱۴۱
حالا هر دو به سوی سیته باز می گشتند و در سکوت آخرین حرفهایشان را می زدند. وقتی بالاخره به مقصد رسیدند، رابین باز با ولع نگاهش کرد و گفت:
– این ماشین مال تو تا برگردم. دلم نمی خواد وقتی من نیستم مجبور شی با ماشین دیگه ای این طرف و اون طرف بری.
– من که جایی نمی خوام برم.
– در هر حال ماشین داشته باشی خیالم راحتتره.
– ولی من می ترسم پشت فرمون این ماشین بشینم.
– چرا؟!
– آخه کلاسش خیلی بالاست. اگه باهاش تصادف کنم پدر بیچاره ام باید به عنوان خسارت تمام زندگیش رو بفروشه و به تو بده.
– نه عروسکم، همون دخترش رو به من بده کافیه.
کیمیا با صدای بلند خندید و گفت:
– اینو که قبلاً بخشیده.
شعاع آبی و گرم نگاه رابین تا نغز استخوانش نفوذ کرد و دلش را لرزاند. رابین مدارکش را از داخل داشبورد ماشین برداشت و کیمیا با صدایی لرزان گفت:
– یعنی واقعاً می خوای بری؟
رابین یکباره نگاهش کرد و قلب کیمیا در سینه فرو ریخت. حالا نگاهش پر از تردید بود، با این حال گفت:
– آره عزیزم باید برم.
– قضیه ماشین جدیه؟
– کاملاً.
– پس خودت با چی می ری؟
– با یه ماشین دیگه، قبلاً فکرش رو کردم.
– ماشینت کجاست؟ می خوای برسونمت؟
– نه، راه زیادی نیست. خونه اس. می رم برش می دارم و می رم و وقتی برگردم…
دستش را زیر صلیبش انداخت و گفت:
– نه، اینو می بینی…
در همان حال دستی به یال بلندش کشید و ادامه داد:
– نه اینارو.
بعد از مکث کوتاهی زنجیش را کشید و گفت:
– اینو می دم به تو و اینارو می دم به باد.
کیمیا با حالت خاصی گفت:
– نه، من اون یال زیتونی ات رو خیلی دوست دارم.
– باشه عزیزم، اینارو هم میدم به تو.
کیمیا لبخند تلخی زد، رابین در ماشین را باز کرد و گفت:
– به اون پسره ی احمق بگو تا من نیستم حق نداره پاشو ابنجا بذاره.
– پسره ی احمق؟!
– اردلان رو می گم.
کیمیا باز به تلخی خندید و رابین از ماشین پیاده شد و گفت:
– خدا نگهدار تمام زندگی من، الهه ی قشنگم!
کیمیا در سکوت نگاهش کرد و سعی کرد جلوی اشکهایش را بگیرد. بعد به آرامی روی صندلی رابین خزید و جای او نشست و حرارت بدنش را در تمام وجود خود حس کرد و زیر لب پاسخ داد:
– به امید دیدار عزیزم… مواظب خودت باش.
رابین چند گام برداشت ولی بعد دوباره برگشت و گفت:
– یه چیزی رو فراموش کردم.
در عقب را باز کرد و از پشت شیشه عقب قرآنی را برداشت و گفت:
– الهه ی من! دوست دارم این آخرین کلمه ای باشه که از من می شنوی.
– بگو… بگو مسافر عزیز من…
– دوستت دارم الهه ی قشنگم، بیش از اندازه دوستت دارم.
کیمیا که از پشت پرده اشک، چشمان زلال رابین را تار می دید، در سکوت فقط سر تکان داد. رابین دستش را برای گرفتن دست کیمیا پیش برد اما خیلی زود منصرف شد و دستش را از پشت شیشه روی دست دیگر کیمیا قرار داد، با این حال تمام وجود کیمیا در حرارتی مطبوع ذوب شد و از زیر پلکهایش به بیرون سرک کشید ولی وقتی که چشم گشود رابین رفته بود اما دستش هنوز روی شیشه از شدت حرارت می سوخت و بوی خوش رابین تمام ریه اش را پر کرده بود.
#قسمت۱۴۲
صبح روز بعد با خستگی بسیار چشم باز کرد. تما دیشب را یا بیدار بود و یا کابوسهای وحشتناک میدید. پلکهایش را چند بار باز و بسته کرد و اولین چیزی که به خاطر آورد سفر رابین بود و باز چشمانش از اشک لبریز شدند. روی تخت نشست و با نگاهی غمبار دور و برش را زیر نظر گرفت. تمام خریدهای دیروزش دست نخورده گوشه اتاق ریخته شده بود. با بی میلی از جا برخاست و به سوی بسته ها رفت. روی زمین نشست و یکی یکی جعبه ها را باز کرد. با دیدن هر کدام از خرید هایش به یاد لحظه ای می افتاد که رابین آنها را می خرید و یا می پسندید. و با یاد او بی اختیار لبخند می زد. در جعبه کفش را گشود و خواست آن را بپوشد، اما پنجه هایش با جسم کوچکی داخل کفش برخورد کرد. خم شد و کفش را تکان داد و از داخل آن جعبه کوچکی بیرون افتاد که به نظر جعبه طلا می آمد. با سرعت جعبه را باز کرد و چشمانش از برق حلقه جواهری که میان جعبه بود درخشید. لبخندی روی لبهایش نشست. حلقه را از میان جعبه بیرون کشید و در انگشت انگشتری دست چپش فرو کرد. چند بار دستش را جلو و عقب برد و با دقت به انگشتر نگاه کرد و در دل به سلیقه رابین آفرین گفت. در جعبه را که برگرداند داخل آن کاغذ تا شده کوچکی دید. با عجله کاغذ را درآورد و یاز کرد. روی آن رابین به خط فارسی و با شکستگی قشنگی نوشته بود:
” الهه ی شرقی من! به رسم امانت تا زمانی که برگزدم. و برای همیشه این حلقه ی خوشبخت را مهمان انگشت نازنینت کنم. رابین همیشه بی قرار تو”
بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد و در حالی که میان گریه می خندید زیر لب گفت: ” کوچولوی دیوونه، چرا به من نگفتی؟ چرا این انگشتر رو خودت به انگشتم نکردی؟ مطمئن باش که این آخرین حلقه ایه که تا پایان عمر در انگشتم می مونه.”
هدیه رابین گ.یا کسالت را از وجودش دور کرده بود و هر بار که دستش را روی نگینهای حلقه میکشید،سرحال تر می شد. با اشتیاق مختصر صبحانه ای خورد و لحظه ای به فکر فرو رفت. او هم می بایست رابین را غافلگیر می کرد. با این فکر از جا برخاست، لباس پوشید و آماده بیرون رفتن شد. می خواست زیباترین حلقه را برای رابین تهیه کند، حتی اگر لازم می شد تمام پاریس را بگردد.
قبل از آنکه سوئیچ ماشین را بردارد، ضربه ای به در خورد، اما هنوز دهان باز نکرده بود که در باز شد و الین هیجانزده به سویش دوید و با شوق بسیار او را در آغوش کشید. کیمیا که از دیدن او شوکه شده بود، با تعجب الین را نگاه کرد و گفت:
– کی اومدی؟
– دو روز پیش.
– پس چرا من دیروز ندیدمت؟
– دیوید گفت که دیروز اومدی، ولی من تا شب هر دفعه اومدم دیدنت، مسی در رو باز نکرد.
– حق با توئه. آخه من دیشب دیر وقت اومدم.
– و اصلاً سری به من نزدی.
– باور کن نمی دونستم اومدی.
الین پاسخی نداد ولی چهره اش به نظر کمی گرفته می آمد. کییمیا با تعجب نگاهش کرد و پرسید:
– تو ناراحتی؟
– نه، چطور مگه؟
– با دیوید دعوا کردی؟
– من و دعوا؟
– لوس نشو، بگو چی شده.
– ببینم تو از رابین خبر داری؟
بند دل کیمیا پاره شد. با هراس پرسید:
– چطور مگه؟
– هیچی، نترس. آخه دیوید می گفت رفته سفر.
کیمیا نفس راحتی کشید و گفت:
– آره، خبر دارم.
– تو دیشب با رابین بودی؟
– آره.
– و اجازه دادی اون تنهایی بره سف؟
– مگه اشکالی داره؟
– می خوای بگی تو متوجه نشدی که حال اون اصلاً برای سفر کردن مساعد نیست؟
کیمیا سکوت کرد و الین دوباره گفت:
– نباید این اجازه رو بهش می دادی.
کیمیا زیر لب نالید:
– چاره ای نبود. اون باید می رفت.
– آخه چرا؟ چرا این سفر باید انقدر مهم باشه که رابین با یه همچین وضعیتی مجبور باشه بره؟ به نظر من که عاقلانه نمیاد.
– نگران نباش الین، رابین طوریش نبود فقط یه کم…
– ادامه نده کیمیا. خودتم می دونی که داری دروغ می گی.
کیمیا سر به زیر انداخت و پاسخی نداد. الین که متوجه شده بود زیاده روی کرده دلجویانه گفت:
– البته خیلی هم مهم نیست. من مطمئنم که رابین به زودی بر می گرده و شنیدم که شما بدجنسا یه قرار مدارایی با هم دارید.
کیمیا با تمام وجود لبخند زد و پاسخ داد:
– تو از کجا خبر داری؟
– فکر می کنم تو پاریس همه خبر دارن. خب عروس خانم دلم می خواد من اولین نفری باشم که بهت تبریک می گه. شما واقعاً زوج مناسبی هستید.
کیمیا خنده ای کرد و پاسخ داد:
– خودت هم می دونی که اصلاً این طور نیست. ما هیچ تناسبی با هم دیگه نداریم.
الین چینی به پیشانی انداخت و با لحنی کاملاً جدی پاسخ داد:
– آره، یه زمانی هیچ تناسبی با هم نداشتید، ولی الان نه. چ.ن رابین حتی از تو هم سختگیر تر شده و باید بگم که کارت عالی بوده دختر
#قسمت۱۴۳
درست در همان لحظه چشمش به حلقه ی کیمیا افتاد و هیجانزده فریاد کشید:
– اینجا رو ببین چقدر قشنگه!
و دست کیمیا را به سوی خود کشید. چند لحظهای خیره خیره به انگشتر نگاه کرد و بعد گفت:
– شرط می بندم اینو بهترین جواهر ساز این شهر ساخته.
کیمیا دستش را پس کشید و الین معترضانه گفت:
– هی! ترسیدی بخورمش؟
کیمیا خندید و پاسخ داد:
– نه دیوونه. می خوام برم بیرون.
– عروس خانوم کجا تشریف می برن؟
– میای؟
– اول بگو کجا؟
– نترس. من که تو رو جای بد نمی برم. می خوام برم خرید.
– خرید؟ نه، من حوصله ی خرید اومدن رو ندارم.
– این که یه خرید معمولی نیست.
– پس چیه؟
– راستش رو بخوای می خوام برم برای رابین حلقه بخرم تا وقتی برگشت حسابی غافلگیرش کنم.
الین هیجانزده دستهایش را به هم کوفت و گفت:
– عالیه! منم میام.
– پس زود برو آماده شو که خیلی کار داریم.
***
کیمیا و الین تمام روز را صرف پیدا کردن حلقه رابین کردند و الین حسابی کلافه شده بودو اما بالاخره کیمیا انگشتر مورد نظر را پیدا کرد و از فروشنده خواست تا حروف ابتدای اسمشان را داخل حلقه حک کند. الین در گوشش نجوا کرد:
– وای که تو چقدر سختگیری! این طوری تا دو سه روز دیگه حلقه رو بهمون نمی ده.
– خب ما هم که عجله ای نداریم.
– پس فکر کنم بالاخره تموم شد، نه؟
کیمیا لبخندی زد و در حالی که همراه الین از مغازه خارج می شد گفت:
– حالا بجاش می برمت گردش.
– مرسی، خیلی خوش شانس بودم که رابین ماشینشو برای تو گذاشته، وگرنه فکر کنم تا الان شل شده بودم.
– بس کن دختر، تو چقدر نازنازی هستی.
الین معترضانه گفت:
– از صبح تا حالا دارم راه می رم از همه مهمتر دیوید رو هم ندیدم.
کیمیا خنده ای کرد و گفت:
– تو که تا این حد دوستش داری پس چرا اینقدر اذیتش می کنی؟
– من اذیتش می کنم؟
– نه، ببخشید من اذیتش می کنم.
– خواهش می کنم تو دیگه از این حرفا نزن که اصلاً بهت نمیاد. تو رو خدا ببین کی داره از حقوق مردا دفاع می کنه، کیمیا! باور کن بلاهایی که تو سر رابین آوردی هیچ دختری تا به حال سر هیچ پسری نیاورده.
کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:
– تو زیادی برای رابین نگرانی.
و قبل از آن که الین اعتراض دیگری کند، او را به داخل ماشین هل داد و خودش هم سوار شد و گفت:
– یادت باشه سه روز دیگه باید دوباره بیایم اینجا و حلقه رو بگیریم.
– یادم می مونه. راه بیفت و من رو ببر به یه رستوران خوب و یه شام مفصل مهمونم کن.
– من می خوام این کار رو بکنم ولی از اونجایی که می دونم تو به رستورانهای خوب عادت نداری و ممکنه مریض بشی از این کار صرفنظر می کنم.
– یعنی شام توی دخمه ی تو؟
– ایرادی داره؟
– نه، چاره دیگه ای نیست، اما یادت باشه شام عروسی و باید به من مفصل تر از بقیه بدی.
– مطمئن باش، تو بیا تهران و یک هفته بمون.
– این همه راه فقط برای یه هفته؟
– نه شما یه ماه بمون، اصلاً یک سال بمون.
الین خنده ای کرد و پاسخ داد:
– این طوری که من به تو عادت کردم بعید نیست برای همه ی عمر اونجا بمونم.
کیمیا چند لحظه ای به چشمان الین خیره شد، لبخندی زد و گفت:
– تو خیلی خوبی.
***
وارد محوطه دانشگاه که شد مایکل به سویش دوید و با عصبانیت فریاد کشید:
– تو کجا بودی؟
کیمیا که حسابی جا خورده بود، پاسخ داد:
– جواهر فروشی.
مایکل با حالتی کلافه دستهایش را در هوا تکان داد و گفت:
– تمام پاریس رو دنبالت گشتم.
کیمیا نگاه گنگی به او کرد و گفت:
– برای چی؟
مایکل با حالتی کلافه چند گام به سوی چپ و راست برداشت و بعد گفت:
– باید بریم… باید بریم.
– کجا؟ حرف بزن.
– تو ماشین داری، مگه نه؟ ماشین… ماشین رابین.
کیمیا احساس کرد مایکل نام رابین را با حالت خاصی بیان می کند. برای لحظه ای دنیا دور سرش چرخید. چشمانش تار شد و با نگرانی پرسید:
– رابین چی؟
مایکل دستهایش را چند بار روی صورتش کشید و گفت:
– من از رابین حرفی زدم؟
و بقیه کلامش را به انگلیسی ادامه داد. کیمیا با تعجب نگاهش کرد. می دانست که مایکل جز در مواقع خاص تغییر زبان نمی دهد. حالت سرگردان چهره اش هراس دل کیمیا را بیشتر می کرد. بغض راه گلویش را گرفته بود و هرچه سعی می کرد کلمات را در زهنش منظم کند، موفق نمی شد. بالاخره با زحمت گفت:
– مایکل من نمی فهمم تو چی می گی، یه طوری بگو که من بفهمم.
– گفتم که باید بریم، عجله کن.
کیمیا همانجا روی زمین نشست و عاجزانه گفت:
– تا ندونم کجا می ریم، همرات نمیام. تو رو خدا بگو چی شده؟
مایکل روی پا مقابل کیمیا نشست و گفت:
– خواهش می کنم عجله کن، داره دیر می شه.
کیمیا به زحمت از روی زمین بلندشد. زانوهایش آنچنان می لرزیدند که نمی توانست سر پا بایستد. دستش را به درخت کنارش گرفت و به زحمت همراه مایکل به راه افتاد. ببیرون دانشکده سوئیچ را به مایکل داد و خودش کنار او روی صندلی ولو شد.
#قسمت۱۴۴
مایکل بی آنکه حرفی بزند فوراً ماشین را روشن کرد و با سرعت سر سام آوری حرکت کرد.
کیمیا هنوز هم نمی دانست کجا می رود، اما دیگر از مایکل نمی ترسید. دلش به هراس بزرگتری گواهی می داد. به زحمت لبهای سفید رنگش را تکان داد و پرسید:
– داریم کجا می ریم؟
مایکل نیم نگاهی به کیمیا که همچون جسدی رنگ پریده و بی رمق روی صندلی افتاده بود کرد و گفت:
– خیلی نگران نباش، چیز مهمی نیست، یعنی اینطوری به من گفتن.
– چی شده؟
– شنیدم که… شنیدم رابین…
– می دونستم… می دونستم.
– تو چیزی گفتی؟
– نه، ادامه بده.
– می گن که رابین تصادف کرده، البته خیلی جدی نیست.
کیمیا چشمانش را بست. چیزی در وجودش میشکست و او به راحتی صدای خرد شدنش را می شنید. دیگر نه مایکل را می دید و نه سرعت وحشتناک ماشین را درک می کرد. فقط در شعاعی بسیار وسیع، در نوری مطلق حرکت آرام رابین را به سوی مقصدی نامعلوم می دید.
با ترمز شدید ماشین بی اختیار پلکهایش از هم گشوده شدند. مایکل با نگرانی نگاهش کرد و گفت:
– تو حالت خوبه؟
به زحمت با حرکت سر پاسخ مثبت داد و مایکل دوباره گفت:
– رسیدیم، پیاده شود
دستش را به جستجوی در باز کن ماشین چندین بار روی در کشید اما چیزی احساس نکرد. مایکل با عجله در را برایش باز کرد و کمکش کرد تا پایین بیاید و گفت:
– دنبال من بیا، من می رم پیداش کنم.
و بعد با سرعت به سوی در ورودی بیمارستان دوید. کیمیا به زحمت کشان کشان به ئنبالش رفت. وارد بیمارستان شد و بی هیچ حرف یا سؤالی به سالن سمت چپ پیچید. می توانست به راحتی رابین را پیدا کند. بوی خوب تنش تمام سالن را پر کرده بود. دستش را به دیوار گرفت و آرام آرام به انتهای سالن رفت. لحظه ای بعد در مقابل چشمان تارش مایکل را دید که از اتاقی خارج می شد. مسلماً رابین در آن اتاق بود. مایکل با دیدن کیمیا به سویش دوید و گفت:
– من فکر می کنم درست نباشه که تو الان رابین رو ببینی. اون حالش زیاد خوب نیست.
کیمیا که گویا حرفهای مایکل را نمی فهمید، آهسته زمزمه کرد:
– این چهارمین غروبه. رابین باید دهمین غروب میاومد، زودتر اومده که منو ببینه.
و بعد مایکل را کنار زد و دوباره به راه افتاد. مایکل که حالا نگران وضعیت به هم ریخته کیمیا شده بود، به دنبالش دوید و گفت:
– خواهش می کنم صبر کن تا برات توضیح بدم.
اما کیمیا با خشم او را کنار زد و گفت:
– از سر راهم برو کنار.
مایکل به ناچار گامی به عقب برداشت و به سینهی دیوار تکیه کرد. کیمیا همچنان به سوی اتاق می رفت و مایکل جرأت مخالفت با او را در خود نمی دید. وقتی کیمیا از در اتاق گذشت مایکل با سختی به خود تکانی داد و باز به سوی کیمیا دوید و در آستانه در او را دید که با حالتی مسخ شده به سوی تخت رابین می رفت. برای لحظه ای و درست زمانی که قصد داشت ملحفه را از روی رابین کنار بزند فریاد زد:
– نه کیمیا… نه.
کیمیا رویش را به سوی مایکل برگرداند و مایکل احساس کرد جسد سرد و بی روحی در مقابلش ایستاده. چشمان همیشه براق کیمیا فروغ خود را از دست داده بود و رنگش چون مهتاب پریده و لبهایش از سفیدی قابل تشخیص از پوستش نبود. کیمیا دوباره به طرف تخت سربرگرداند. ملحفه را در مشت سردش مچاله کرد و با تمام نیرو از روی صورت رابین پس کشید. صدای فریادش برای لحظهای در اتاق پیچید و چون صاعقه ای در جان مایکل نشست. کیمیا دستش را به سوی رابین پیش برد از آن صورت خوش فرم هیچ نمانده بود جز گوشتهای لهیده و خونهای خشکیده. اما یال زیبایش گرچه غرق در خون بود ولی همچنان میدرخشید.
کیمیا در کنار تخت زانو زد و از ته دل نالید. در همان حال دست سرد رابین را میان دستهای بی حس خود گرفت و پی در پی بوسید. سپس دستش را به داخل کیفش فرو کرد و در جستجوی چیزی چند بار این طرف و آن طرف برد. مایکل با تعجب نگاهش کرد، اما لحظه ای بعد دست او را دید که از کیف خارج می شد در حالیکه حلقه زیبایی میان انگشتانش بود. کیمیا دستهای لرزانش را پیش برد و حلقه را در انگشت بی جان رابین فرو کرد و باز ضجه زد. صدای ناله اش آنچنان پر درد بود که حتی مایکل را نیز به گریه انداخت. مایکل سرش را به دیوار تکیه داد و در حالی که با صدای بلند گریه میکرد گفت:
– بس کن الهه ی رابین، بس کن!
بعد به سوی تخت آمد و خواست ملحفه را دوباره روی رابین بکشد، اما گویا چیزی توجهش را جلب کرده باشد، لحظه ای روی جسد خم شد بعد به سوی کیمیا برگشت. در دستش زنجیر و صلیبی بود که همیشه به گردن رابین بود. دستش را به سوی کیمیا دراز کرد و گفت:
– فکر می کنم این مال توئه.
کیمیا از پشت پرده اشک برق زیبای صلیب رابین را دید و آن را تقریباً از دست مایکل قاپید. لحظه ای نگاهش کرد، بعد آن را به شدت در میان مشتش فشرد و در حالی که پی در پی بر آن بوسه می زد، نالید:
– نه رابین، نه این انصاف نیست. سهم من از تو بیشتر از ایناست.
و پلکهایش روی هم افتادند.
***
#قسمت۱۴۵
چشمانش را که باز کرد در مغزش احساس خلاء کرد و چیزی از داخل وجودش را می گزید و در دست چپش احساس سوزش می کرد. به زحمت سرش را به سمت چپ خم کرد و در امتداد شلنگ سفید رنگ سوزنی را دید که در گوشتش فرو رفته بود. اما بی اعتنا دستش را پس کشید و با سختی از روی تخت برخاست، به اطرافش سرگرداند همه چیز در یکرنگی خاصی فرو رفته بود و آنقدر سفید بود که چشمانش را به شدت می زد. از روی تخت که پائین آمد حرکتی مرطوب را روی ساعد دست چپش احساس کرد اما هیچ عکس العملی نشان نداد و همان طور که پاهایش را به زحمت روی زمین می کشید به طرف در رفت و از اتاق خارج شد. در حالی که ردی از قطرات خون پشت سر خود به جای می گذاشت به داخل راهرو که قدم گذارد باز سفیدی اطراف چشمانش را زد. آدمهای سفید رنگ از کنارش می گذشتند ولی او نمی توانت چهرههایشان را ببیند فقط وقتی به چپ و راست منحرف می شد متوجه برخوردش با آنها می شد.
از پله ها که پائین آمد در میان آن همه سفیدی، ماشین سیاهرنگی توجه اش را جلب کرد و چون کهربایی او را به سوی خود کشید. به طرف ماشین رفت و در را باز کرد و خود را روی صندلی انداخت. اکنون خلاء درونی حفره سرش پر می شد از نام و یاد رابین. حالا همه چیز را به یاد می آورد. زیر لب زمزمه کرد: ” من می دونم که همش دروغه یه دروغ بزرک! مایکل می خواد باز منو اذیت کنه… اون رابین نبود، من می دونم اون رابین نبود، فقط موهاش رنگ موهای رابین بود و هیچ شباهت دیگهای به رابین نداشت.”
دستش را درون درون جیبش فرو کرد، شیء فلزی سردی با انگشتانش برخورد کرد. دستش را بیرون کشید و برق صلیب رابین در چشمانش نشست و دلش را پر از غصه کرد. این دیگر دروغ نبود، خود صلیب رابین بود. زنجیر در دستش بود و صلیب مقابل چشمانش به این سو و آن سو می رفت. زنجیر صلیب را به آینه جلوی ماشین آویزان کرد. لحظه ای خیره خیره به اشعه های نوری که از صلیب ساطع می شد خیره ماند و بعد لبخندی روی لبهایش نشست. لبخندش تبدیل به قهقهه ای مستانه شد و در میان خنده به زحمت فریاد زد: “من این صلیب رو گردنش ندیدم… نه… نه ندیدم… این هم شوخی بی مزه ی مایکله… اون می خواد منو دست بندازه… ولی کور خونده… رابین میاد… سر موقع مقرر بر می گرده و من می دونم.”
بعد سوئیچ را گرداند و ماشین روشن شد و به راه افتاد. لحظاتی در سکوت گذشت اما ناگهان صدایی در گوشش پیچید. به دور و برش نگاه کرد اما منبع صدا را نیافت، گویا کسی از آن سوی ابرها و دور از آنجا برای او می خواند و او از پشت پرده ای از غبار با هر کلام خواننده رابین را می دید و کم کم اطرافش رنگ می گرفت.
خوابیدی بدون لالایی و قصه
بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
رابین را می دید که با آرامشی خاص و لبخندی زیبا درون تابوت چوبی خفته بود در حالی که برق نگین حلقه اش چشم او را می زد.
دیگه کابوس زمستون نمی بینی
توی خواب، گلای حسرت نمی چینی
گرمی دست رابین را روی شیشه، کف دستش احساس می کرد درست مثل آخرین لحظه ای که می رفت.
دیگه خورشید چهره ات رو نمی سوزونه
چهره آفتاب سوخته رابین مثل روزهایی که از از اسکی در سوئیس باز می گشت مقابل چشمانش لبخند می زد.
جای سیلیای باد روش نمی مونه
جای سیلی اردلان روی صورت زیبای رابین دلش را پر از غصه کرد و نگاه از غبار اندوه پر شد.
دیگه بیدار نمی شی با نگرونی
یا با تردید که بری یا که بمونی
نگاه پر تردید رابین در آن آخرین شب شوم مقابل چشمانش جان گرفت و او را باز همان طور مردد بین رفتن و ماندن کنار خود دید.
رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی
قانون جنگلو زیر پا گذاشتی
نگاهی به اطرافش کرد. پر از آدمکهایی بود که با عجله این سو و آن سو می رفتند، ولی رابین بین هیچ کدامشان نبود؛ اصلاً او از جنس اینان نبود.
اینجا قهرن سینه ها با مهربونی
تو، تو جنگل نمی تونستی بمونی
باز رابین در تیرگی شب، درست زمانی که اسیر دست مردان وحشی خیابانی شده بود به کمکش می آمد و در مقابل ضربه های محکم آنها با تمتم وجود می ایستاد و به بی قراری وجود ملتهبش احساس امنیت و آرامش می بخشید.
دل تو بردی با خود به جای دیگه
اونجا که خدا برات لالایی می گه
و رابین در حال رفتن بود، دور می شد و کیمیا میدیدش که همان قرآن آن شب را در دست دارد.
و خواننده به اصرار می گفت:
می دونم میی بینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره
کیمیا حرف خواننده را تکرار کرد، یکبار دوبار، ده بار و شاید صدها بار. حالا اطمینان داشت که رابین را دوباره خواهد دید با تمام وجود فریاد زد:
می دونم می بینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره
و هنوز صلیب رابین زیر آئینه جلوی ماشین به این سو و آن سو می رفت.
#قسمت۱۴۶
خیابان از همیشه شلوغ تر بود و تهران از همیشه پائیزی تر. آدمها با سرعت به این طرف و آن طرف می رفتند و او بی هدف در کناره ی خیابان قدم میزد. در میان ازدحام آدمها نگاه آشنایی توجه اش را به خود جلب کرد. از آن دورها دو چشم آبی خیره به او پیش می آمد. قلبش به تپش افتاد و نفسش سنگین شد. مرد نزدیکتر می آمد و موهای زیتونی اش به روشنی آفتاب می درخشید. کیمیا به خود آمد. خودش بود. حتماً خودش بود. مرد نزدیکتر شد، این همه شباهت بین دو نفر! نه غیر ممکن بود. او حتماً رابین بود اما همان طور که گفته بود از یال زیتونی اش خبری نبود و جای همیشگی صلیبش روی پهنای گردنش خالی بود. لحظه ای تردید کرد. نمی توانست باور کند که او برگشته. با هراس به اطرافش نگاه کرد و اندیشید یعنی خود اوست، و آن نگاه دلفریب آبی به سؤالش پاسخ مثبت داد.
مرد نزدیکتر آمد. نگاه آشنایی به او کرد و ببه رویش لبخند زد. کیمیا در جهت مسیر حرکت مرد تغییر مسیر داد و با او همقدم شد. سکوت بینشان آنقدر زیبا بود که هیچ کدام دل شکستن آن را نداشتند. همراه مرد به راه افتاد. سوئیچ ماشینش را در مقابل او گرفت. مرد بی هیچ حرفی کلیدها را از میان انگشتان بی تاب او بیرون کشید و باز لبخند زد و سخاوتمندانه، آبی صاف نگاهش را به تیرگی چشمان او بخشید.
کنارش نشست. مرد نگاهش کرد و با نگاه، اجازه حرکت خواست. کیمیا با لبخند پاسخش را داد و ماشین با سرعتی عجیب به حرکت در آمد. چشمان کیمیا روی سپیدی ممتد خطهای وسط جاده خیره ماند و با خود اندیشید بالاخره با او همسفر شده است.
دکتر فریاد کشید:
– سریعتر…
و تخت همچنان زیر سپیدی ممتد مهتابی های روی سقف حرکت می کرد و چشمان زیبای زن جوانی خفته روی تخت به سقف خیره مانده بود و لبخند محسوسی لبانش را زینت ببخشیده بود. دکتر باز فریاد کشید:
– مریض تو کماست. عجله کنید.
و پرستاری به همکارش گفت:
– نگاش کن. به این جوونی سکته کرده، تو اغماست.
همکارش سری با تأسف تکان داد و گفت:
– رفتنیه انگار. اجل تو چشمای بازش نشسته.
***
در سالن بزرگ مراقبتهای ویژه در تاریک روشن اتاق، بیمار تخت پنج در سپیده دمی آرام بعد از روزهای خاکستری بسیار، چشمانش را گشود و نگاهش با دو برکه آرام آبی گره خورد.
پایان