رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۱۶تا۲۰

فهرست مطالب

الهه شرقی رمان آنلاین رویا خسرو نجدی

رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۱۶تا۲۰

داستان الهه شرقی

نویسنده:رویا خسرو نجدی

#قسمت۱۶ قبل از ان که کیمیا فرصتی برای پاسخ بیابد بلندگو بار دیگر شماره پروازش را اعلام کرد و کیمیا به ناچار اماده خداحافظی شد.پیش از همه مادرش را بوسید.مادر چند لحظه ای او را در اغوش فشرد و به تلخی و با صدای بلند گریه کرد.گریه مادر ان چنان سوزناک بود که اشک زن عمو ها و خاله را هم دراورد.حتی پسر ها هم پنهانی گوشه مرطوب چشمهایشان را پاک می کردند.بعد نوبت پدر شد.کیمیا به زحمت خود را از اغوش مادر بیرون کشید و چشمان خیسش را به شانه های مردانه پدر فشرد.کمال بی هیچ خجالتی با صدای بلند گریه می کرد.پس از پدر عمو نادر کیمیا را در اغوش کشید و باز هم صدای گریه بلند شد.کیمیا کمی خود را عقب کشید و گفت:
– گوش کنید.نگفتم نیاید فرودگاه؟از خدافظی اشک الود هیچ خوشم نمیاد.دلم نمی خواد وقتی خاطره امروز رو تو ذهنم مرور می کنم یاد اشک های شما بیفتم .ترو خدا بخندید.همه با سرعت اشک هایشان پاک و سعی کردند لبخند بزنند.کیمیا به طرف عمو بهرام رفت با او و سپس عمه ملیحه خداحافظی کرد.بعد از ان نوبت خاله و زن عمو ها رسید.سپس چند لحظه ای روبه روی اقا ی الوند و احسان ایستاد و با انها نیز خدافظی کرد و بعد نوبت به جوان ها رسید.ان ها دور کیمیا حلقه زدند.فتانه با وجود توصیه های کیمیا خود را به اغوش او انداخت و با صدای بلند گریه کرد.کیمیا در حالی که او را اهسته نوازش می کرد گفت:
– اروم باش فتانه جون.خواهش می کنم.
فتانه در میان گریه بریده بریده گفت :
_دلم برات خیلی تنگ میشه.
کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:
– منم دلم براتون تنگ میشه.برای همتون.

و بعد با پسر عمو ها و پسر عمه ها و بقیه خداحافظی کرد وبه سوی سالن کنترل بلیط حرکت کرد.خشایار هر دو چمدان را به دست گرفت و ساک دستی کیمیا را روی شانه انداخت.کیمیا تشکر کنان گفت:
خودم می برم.
خشایار لبخندی زد گفت:
_ نترس انعام نمی خوام .
و تا محل تحویل چمدان ها همراهش رفت.بقیه مراحل کار در سکوت انجام شد.وقتی خشایار به طرف بقیه برگشت کیمیا به سوی او روی برگرداند و برایش دست تکان داد و بعد از راهروی شیشه ای خارج شد و داخل ناشین حمل مسافرین گردیدو برای ان که کسی اشک هایش را نبیند پلک هایش را محکم بست و زمانی که چشم باز کرد جلوی پلکان هواپیما بود.
ناگهان به شدت احساس دلتنگی کرد..تمام اشتیاقش برای سفر در یک لحظه از بین رفت و احساس پشیمانی کرد.اصلا او چرا باید می رفت؟دلش می خواست دوان دوان به سوی خانواده اش باز گردد.باز با تردید به پلکان هواپیما نگاه کرد.صدای مردی که پشت سرش ایستاده بود رشته افکارش را از اهم گسیخت:
_ بفرمایید خانم.
کیمیا شتاب زده نگاهی به صورت تازه اصلاح شده و گوشتی مرد انداخت و پاسخ داد:
– معذرت می خوام .الان.
و بعد به ناچارو با بی میلی پله های هواپیما را طی کرد.وقتی روی صندلیش جا گرفت سرش را به پشتی تکیه داد چشمانش را بست و اجازه داد اشک از زیر پلک بسته اش سرازیر شود.

#قسمت۱۷
توقف فرودگاه که کامل شد کمربندش را باز کرد.حدود پنج ساعت پرواز پرواز خسته و کلافه اش کرده بود.کیف دستی اش را برداشت و وقتی از جا برخاست از پنجره نگاهی به فرودگاه بزرگ اورلی انداخت و بی اختیار یاد اخرین لحظات در فرودگاه مهراباد افتاد و چشمانش از اشک لبریز شدند.وقتی مقابل در خروجی رسید کریدور متحرکی را دید که به دهانه خروجی هواپیما وصل گردیده بود.اهسته قدم در کریدوری نهاد که انتهای ان به محل بازرسی فرودگاه می رسید برگه پذیرش و پاسپورتش را در دست گرفت.فرمی را هم که در هواپیما گرفته بود و پر کرده بودضمیمه انها کرد و به سوی قسمت کنترل گذرنامه به راه افتاد.نوبتش که رسید افسر گمرک که مرد جوانی با صورت اصلاح کرده و لباسی مرتب بود به رویش لبخند زد و گفت:

) Bonsoir-شب به خیر)

کیمیا با تردید به مرد نگاه کرد.این اغاز سفر بود و این بار زبان و لهجه فرانسوی به نظرش هیچ دلچسب نیامد.با بی حوصلگی و حرکت سر پاسخ مامور را داد و مدارکش را به دست او سپرد.مامور گمرک نگاهی به کیمیا و نگاهی به گذرنامه کرد و چند لحظه ای را هم صرف بررسی بقیه مدارک کرد ودر حالی که به کیمیا لبخند می زد مدارکش را مهر کرد .وقتی انها را تحویل میداد گفت:

) Soyezle bienvena-خوش امدید)

#قسمت۱۸
کیمیا تشکر کرد و مدارکش را پس گرفت و به سرعت به سوی قسمت جلوی سالن رفت و منتظر تحویل چمدان هایش از قسمت بار ایستاد.تا نوبت به چمدان های او رسید شاید حدود یک ساعتی طول کشید.انها را که تحویل گرفت به کمک باربری از فرودگاه خارج شد و به سوی تاکسی های مخمصوص فرودگاه رفت.راننده اولین تاکسی با دیدناو جلو امد.ساک دستی و چمدان هایش را گرفت و به سوی اتومبیل بنزی که تابلوی تاکسی روی سقف ان خودنمایی می کرد به راه افتاد.

خیلی سریع چمدان ها را داخل صندوق عقب جا داد و وقتی بر گشت مقصد کیمیا را پرسید.کیمیا در حالی که تمام سعی اش را به کار می برد تا کلمات را با لهجه درست ادا کند کاغذ مچاله شده در دستش را باز کرد و به ان نگاهی کرد و ادرس را برای راننده بازگو کرد.راننده سری تکان داد و گفت:

– بله مادموازل.

و بعد به را ه افتاد.کیمیا کاملا به طرف پنجره برگشت و به تماشای بیرون مشغول شد.راننده تقریبا با سرعت می راند و کیمیا با تعجب به خیابان های یک شک و ساختمان های شبیه به هم نگاه می کرد و تصور می کرد راننده در یک مسیر به دور خود چرخیده است .ولی بالاخره ماشین متوقف شد و راننده به خیابانی اشاره کرد و گفت:

– این همون خیابونه.

کیمیا به فرانسه دست و پا شکسته شماره ساختمان را گفت.و از افتضاحی لهجه اش تعجب کرد.راننده خیلی زود ساختمان مورد نظر را پیدا و با انگشت به ان اشاره کرد.کیمیا تشکر کنان با سرعت پیاده شد.راننده چمدان ها را مقابل او روی زمین گذاشت و پرسید:

– کمک می خواین ؟

کیمیا لبخندی زد و باز تشکر کرد و پس از پرداخت کرایه و انعام به راننده به سختی چمدان هایش را به سوی ساختمان منزل اقا ی توکلی کشید.چند لحظه ای ایستاد و نگاهی خریادارانه به ساختمان منزل دوست پدر کرد که هیچ تفتوتی با صد ها خانه داخل ان خیابان نداشت .

همان نمای قدیمی با پنجره های کوچک که پشت ان ها پر بود از گلدان ها گل .بعد دستش را رو ی زنگی که نام توکلی رو ی ان دوشته شده بود فشرد و در دل ارزو کرد که منزل صاحبخانه در طبقه چهارم این ساختمان قدیمی و دودخورده نباشد.چند لحظه بعد صدای مردی را شنید که به فرانسه نه چندان خوب سوال می کرد:

_ کیه؟

کیمیا از همان لحظه اول با اشتیاق به زبان فارسی پاسخ داد:

– سلام اقا ی توکلی.منم کیمیا ختر اقا کمال .فکر کنم پدر قبلا باهاتون صحبت کرده بود.

#قسمت۱۹
صدا دوباره و این بار به فارسی مشتاقانه گفت:

_ سلام خانم خیلی خوش اومدین.بفرمایین بالا.بعد در باز شد. کیمیا لحظه ای به پله های باریک مقابلش و بعد به چمدان های بزرگ خودش نگاه کرد و با تاسف سر تکان داد .اما هنوز اولین چمدان را از روی زمین برنداشته بود که سر و کله اقا ی توکلی پیدا شد.کیمیا چند لحظه ای به او نگاه کرد و بی اختیار به یاد پدر افتاد.صورت گرد ومو های سفید و لبخند مهربان اقای توکلی او را شبیه پدر می کرد ولیوقتی به کیمیا نزدیک شد از ان شدت شباهت به میزان قابل توجهی کاسته شد.اقای توکلی چشمانی ریز و روشن داشت .صورتی تازه اصلاح شده و ریش های پروفسوری جوگندومی.کیمیا با حالتی قدر شناسانه به او نگاه کرد وگفت:

– خیلی زحمت کشیدید .می اومدم خدمتتون.

توکلی خنده ای کرد و گفت:

_ حدس میزدم بارو بنه همراهت باشه.چرا زود تر خبر نکردی بیام فرودگاه؟

– اخه اونجوری دیگه خیلی شرمنده میشدم.همین که مزاحمتون شدم کافیه.

_اختیار داری عزیزم.این حرفا چیه؟خیلی خوش حالمون کردی.

اقای توکلی نگاهی به بار و بنه کیمیا انداخت و بعد یکی از ساک ها را روی شونه انداخ و دو چمدان بزرگتر را به دست گرفت و پرسید:

_ عمو جون تهرون رو بار کردی اوردی؟

کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:

– چی بگم…مادر ها رو که خودتون بهتر میشناسید!

با یاداوری نام مادر باز شدیدا احساس دلتنگی کرد و بی اختیار اشک در چشمانش حلقه زد.اقای توکلی نگاهی پدرانه به او کردو گفت:

_ چیه دخترم؟از همین حالا؟

کیمیا به سرعت گوشه چشمانش را پاک کرد و لبخندی ساختگی زد و گفت:

– نه…نه چیز مهمی نیست.

توکلی باز لبخند زد و گفت:

_می فهمم عزیزم حالا بیا بریم بالا.

#قسمت۲۰
کیمیا بی هیچ حرف دیگری پشت سر اقای توکلی به راه افتاد .خوشبختانه اپارتمان اقای توکلی در طبقه دوم قرار داشت و انها ناچار نبودند بیش از این پله های باریک ساختمان را طی کنند.

اقای توکلی وقتی در را باز کرد با صدای بلند گفت:

_ خانم ما اومدیم.مهمون عزیز ما تشریف اوردند.

خانم اقای توکلی که زنی حدودا چهل و پنج شش ساله به نظرمی امد بلافاصله به استقبال ان دو امد و با لبخندی گرم و صمیمی کیمیا را دراغوش کشید و گفت:

_ خوش اومدی دخترم .این جا خونه خودته.بیا بشین حتما خیلی خسته ای.

کیمیا تشکر کرد و خود را روی مبلی که خانم توکلی به ان اشاره می کرد رها کرد.خانم توکلی رو به روی کیما نشست و به او چشم دوخت.زنی ساده ولی مرتب بود و در نگاهش مهر مادری موج می زد.

درست مثل نگاه مادر کیمیا.اقای توکلی که سکوت کیمیا را دید جلو امد وگفت:

_خب چرا ساکتی دخترم ؟تعریف کن.ایران چه خبر؟

– به شکر خدا امن وامان.

_پدر چطورن ؟مادر که خوبن؟

-خیلی سلام رسوندن خدمتتون.

خانم توکلی به جای شوهرش پاسخ داد :

_بزرگوارند…لابد برای مادرتون دل کندن از دختر گلی مثل شما خیلی سخت بود.

کیمیا یاداخرین نگاه مادر افتاد و چشمانش از اشک لبریز شد و برای این که مانع ریزش اشک هایش شود به سقف اتاق خیره شد.خانم توکلی از جای خود بلند شد.کنار کیمیا قرار گرفت و او را مادرانه در اغوش کشید و کیمیا که بوی مادر را ازاغوش او احساس می کرد به بغضش اجازه شکستن داد.خانم توکلی در حالی که او را نوازش می کرد گفت:

_ غصه نخور دختر گلم .به همه چیز خیلی زود عادت می کنی.

کیمیا در میان گریه اهسته گفت:

– به همه چیز جز نبود مادرم.

خانم توکلی اشک هایش را پاک کرد و بالبخند تلخی گفت:

_ این که اره.هیچ چیز جای مادر رو نمی گیره.
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx