رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۴۶تا۵۰
داستان الهه شرقی
نویسنده:رویا خسرو نجدی
#قسمت۴۶
کیمیا ناامیدانه دستش را از روی زنگ انداخت و قدم زنان راه خوابگاه را در پیش گرفت. خیلی زود سوار ماشین دیگری شد تا زودتر به خوابگاه برسد، اما وقتی به کناره سن رسید، بی اختیار از راننده خواست او را پیاده مند. کنار رودخانه ایستاد و به نرده ها تکیه کرد و به رودخانه خیره ماند. قطرات باران بر روی آب امواج کوچک و زیبایی می آفریدند و موج دوار هر قطره با دایره های دیگر تداخلی تماشایی ایجاد می کرد. و کیمیا را به عمق دفتر خاطرات مدفون شده اش می کشاند. به یاد روزهایی می افتاد که روی دریاچه زیبای خزر، سنگ اندازی می کردند و در کناره ی ساحل به دنبال هم می دویدند، لحظه ای با خود اندیشید، (( راستی آن روزها خوشبخت بود؟)) اما برای خودش هم پاسخی نیافت. یاد روزهای مجردی، خاطرات خوشش با مادر و یاد تمام اندوهی که در دل نهفته داشت وجودش را به آشوب کشاند و بعد قطرات اشک، چشمانش را سوزاند. باز از آن که پایش را به دیار غربت نهاده بود احساس پشیمانی کرد. دلش می خواست مادرش اینجا بود و او سر بر زانوهایش می گذاشت و عاجزانه چون کودکی می گریست. دلش به شدت هوای مادر را کرده بود. در همان لحظه تصمیم گرفت با مادرش تماس بگیرد و به او بگوید دلتنگیش برای او به وسعت تمام قاره آسیاست.
آهسته به راه افتاد و با خود اندیشید از روزی که قدم به خاک فرانسه گذارده هر روز غصه اش بیشتر گشته و غم غربت سیاهتر از غمهای دیگر روحش را تیره ساخته بود. البته مسلماً خودش نخواسته بود در این شهر زیبا، شاد و خوشبخت زندگی کند. او همه کس و همه چیز را از خود می راند. دوستان و همکلاسهایش را، اساتید دانشگاهش را و از همه مهمتر رابین را. با به یاد آوردن او ناگاه خاطره قایق سواری روی سن در ذهنش زنده شد و لبهایش را به لبخندی بی اختیار باز کرد. گرچه احساس خاصی نسبت به او نداشت، اما نمیدانست چرا فکر کردن به این پسرک لاابالی و بی حساب و کتاب، غصه هایش را کم می کرد.
#قسمت۴۷
صدای ناگهانی پارس سگی او را از جا پراند. گرچه از روزی که به پاریس آمده بود همیشه سگها را در نزدیکی خود دیده بود، اما هنوز هم از آنها میترسیدباز صدای پارس سگ به گوشش خورد ولی این بار از فاصله ای کمتر. به عقب نگاه کرد و درست در چند قدمی خود سگ سفید و بزرگی با خالهای درشت سیاه و قهوه ای و چهره ای که بیشتر به گرگها شباهت داشت ایستاده بود و با چشمان براقش خیره خیره او را نگاه می کرد. با ترس یک قدم به عقب برداشت. نه قدرت حرکت داشت و نه می دانست چه باید بکند. باز به سگ خیره ماند. دلش می خواست فریاد بکشد و از کسی کمک بخواهد. سگ درشت اندام یک قدمی را که او به عقب رفته بود، با یک گام بلند تلافی کرد. کیمیا احساس کرد زانوهایش شل شده و توان فرار ندارد. سگ آهسته آهسته جلو آمد و کیمیا فکر کرد تمام پاریس را دویده تا فقط او را گاز بگیرد. وقتی کاملاً به کیمیا نزدیک شد، غرشی کرد که قلب او در سینه فرو ریخت، اما در همان حال صدای سوتی بلند شد و پس از آن سگ در مقابل پاهای کیمیا زانو زد. کیمیا با خوشحالی به سوی صاحب صدا نگاه کرد، ولی با دیدن چهره او از اینکه کنار رودخانه ایستاده بود پشیمان شد. در فاصله چند متری از او، رابین همراه دختر جوانی ایستاده بود. کیمیا با دقت به همراه رابین که دستش را در بازوی او حلقه کرده بود نگاه کرد، اما نیمی از صورت او را کلاه بارانی و شال گردنش پوشانده بود. رابین و همراهش چند گام نزدیکتر شدند و رابین سگش را با نام (( همیلتون)) صدا کرد. سگ مطیعانه به سوی او برگشت و رابین با خوشرویی نوازشش کرد. بعد سرش را بالا آورد و چند لحظه ای به کیمیا نگاه کرد و بعد با احترام سر خم کرد و گفت:
– روز بخیر دوشیزه خانم.
دختر جوان نیز که حالا کاملاً نزدیک کیمیا ایستاده بود، شالش را کمی پائین کشید و سرش را بالا آورد، با حرکت سر، کلاهش به عقب رفت و کیمیا توانست صورت زیبا و ریز نقش او را ببیند. مسلماً این عروسک زیبا همان دختری بود که الین از او حرف می زد. دهان ظریف دختر جوان تکان آرامی خورد و از میان لبهای خوشرنگش کلمه (( روز بخیر)) با صدایی لطیف روان شد. بعد چشمان درشت و سبزش را به کیمیا دوخت و نگاه پر عشه اش را سخاوتمندانه نثار او کرد. کیمیا نگاهی به بینی ظریف و سر بالای او که از شدت سرما سرخ شده بود و چهرا اش را بامزه تر کرده بود کرد و گفت:
– روز بخیر!
رابین با دست به کیمیا اشاره کرد و گفت:
– همکلاسی بسیار محترم بنده دوشیزه خانم کیمیا.
و بعد نیمرخش را به سوی دختر جوان گرداند و دوباره گفت:
– دوست خوب من… اریکا.
کیمیا با بی تفاوتی پاسخ داد:
– دوست خیلی زیبایی دارید بهتون تبریک میگویم.
– اریکا یه دختر سوئدی انگلیسی الاصله. اریکا کیمیا ایرانیه.
اریکا چنان چینی به پیشانی انداخت که کیمیا مطمن شد او هرگز در تمام عمرش حتی یک بار هم نام ایران را نشنیده. چند لحظه به سکوت گذشت. سپس کیمیا گفت:
– خب ترجیح می دم مزاحمتون نشم.
دختر جوان لبخندی مسحور کننده زد. رابین چند لحظه ای این پا و آن پا کرد. شاید دلش نمیخواست به این زودی ملاقاتش با کیمیا پایان یابد و کیمیا فکر کرد او به زمان بیشتری احتیاج دارد تا دوست جدیدش را به رخ او بکشد، به همین علت به سرعت به راه افتاد. اما در همان حال صدای رابین را شنید که سگش را صدا می کرد و چند لحظه بعد دوباره سگ جلوی پایش ظاهر شد و با عصبانیت خرناسه کشید. کیمیا به ناچار باز متوقف شد و نگاه استمداد کننده اش را به رابین دوخت. رابین چند قدم پیش آمد و وقتی مقابل کیمیا قرار گرفت، لبخند زنان گفت:
– نمی دونم چرا دست بردار نیست؟… مثل صاحبش احمقه.
#قسمت۴۸
کیمیا که مطمئن بود رفتار سگ به دستور رابین است بی حوصله پاسخ داد:
– لطف کنید سگتون رو صدا کنید من عجله دارم… اصلاً مگه نمی دونین بیرون آوردن سگ بدون قلاده غیر قانونیه آقا؟
رابین خنده ی بلندی کرد و جواب داد:
– خب می تونی ازم شکایت کنی.
کیمیا این بار به فارسی گفت:
– لوس نشو من عجله دارم.
رابین لبخندی زد و به فرانسه پاسخ داد:
– به من ربطی نداره. بهش بگین بره کنار.
کیمیا این بار با لحنی آرام تر و به فرانسه گفت:
– من باید با خونمون تماس بگیرم.
رابین بی آنکه به او نگاه کند رو به سگش کرد و گفت:
– نشنیدی همیلتون؟ خانم باید با منزل پدرشون تماس بگیرن.
سگ پارسی کرد. رابین دستش را در جیب بارانی فرو برد و گوشی تلفن همراهش را بیرون کشید و گفت:
– همیلتون می گه از همین جا تماس بگیرین.
کیمیا کمی به طرف سگ خم شد و گفت:
– خب ظاهراً این اسم پر آب و تاب به عقل و شعورت می خوره.
سگ پوزه اش را پایین آورد و با صدایی آرام پاسخ کیمیارا داد. رابین دوباره گوشی را به طرف کیمیا گرفت و در حالی که به اریکا نگاه می کرد گفت:
– یه کار ضروری… می فهمی که؟
اریکا لبخندی زد و پاسخ داد:
– مشکلی نیست، منتظر می مونم.
کیمیا با تعجب نگاهی به رابین و بعد به اریکا انداخت و در حالی که پیشنهاد رابین را رد می کرد، گفت:
– شما می تونید برید، من با این تلفن تماس نمیگیرم.
– چرا؟ می ترسی ورشکست بشم؟
– نه فقط نمی خوام مزاحم بشم.
رابین دوباره گوشی را به سوی کیمیا گرفت و گفت:
– بگیر.
کیمیا ناراضی و بیشتر به۸ آن خاطر که بحثشان در حضور اریکا بالا نگیرد، گوشی را از دست رابین گرفت و شروع به شماره گیری کرد. رابین لبخند رضایتمندی زد و یک قدم به عقب رفت، کنار اریکا ایستاد و هر دو به سوی رودخانه چرخیدند. چند لحظه بعد کیمیا گوشی را به طرف رابین گرفت و گفت:
– ظاهراً اشغاله.
رابین نگاه پر معنایی به او کرد و بی آنکه حرفی بزند گوشی را گرفت و شروع به شماره گیری کرد. کیمیا با تعجب به او نگاه کرد ولی چند لحظه بعد در کمال حیرت متوجه شد که رابین با زبان فارسی شروع به صحبت کرد:
– متشکرم شما خوب هستید.
– …
– بله، بله ایشون کم لطفند.
– …
– منم خوشحال شدم ایشون رو دیدم.
– …
– من که… بله کیمیا خانم رو دیدم داشتن میرفتن به شما تلفن کنن، برای همین مزاحم شدم. دختر خانمتون می خوان صحبت کنن.
کیمیا مطمئن بود این هم یکی از شوخیهای بیمزه رابین است، چرا که او حتی شماره منزلشان را هم نداشت. بنابراین وقتی رابین گوشی را مقابل او گرفت، در گرفتن آن مردد بود. با این حال با نارضایتی گوشی را گرفت و گفت:
– الو…
#قسمت۴۹
ناگهان صدای پدر را از آن سوی خط شنید:
– سلام دخترم. چقدر خوب کردی زنگ زدی. دلمون برات خیلی تنگ شده بود.
کیمیا با تعجب به رابین نگاه کرد و پاسخ پدر را داد. در تمام طول مدت صحبت کیمیا با خانواده اش، رابین با اریکا گرم گفتگو بود. گرچه کیمیا سعی می کرد صحبتهایش را خلاصه کند، اما سر صحبت مادر باز شده بود و بسرعت برای کیمیا توضیح می داد که پریسا همکلاسی و دوست قدیمی اش با یک پسر مصری ازدواج کرده که در حال تحصیل در فرانسه است و بعد آدرسی را که از پریسا گرفته بود، برای کیمیا تکرار کرد و از او خواست تا به دیدن فؤاد برود. کیمیا ضمن آنکه به مادر قول مساعد میداد خداحافظی کرد. وقتی ارتباط قطع شد با چند گام بلند خود را به نزدیکی رابین رساند و گفت:
– ببخشید…
رابین به سوی کیمیا برگشت و او را دید. اریکا خود را چنان به رابین چسبانده بود که به نظر می رسید انسانی با دو سر در مقابل او قرار گرفته است. با این فکر لبخندی زد . گفت:
– بفرمائین. ببخشید که طول کشید.
رابین زهر خندی زد و پاسخ داد:
– به نظر من و اریکا به اندازه چشم بر هم زدن بود.
– خب به شما زیادی خوش می گذره… در هر حال ممنونم.
رابین دستش را برای گرفتن گوشی پیش برد که کیمیا پرسید:
– نگفتی شماره خونه ما رو چطور می دونستی؟
رابین خنده ای کرد و گفت:
– خب شما قبل از من شماره رو گرفته بودی. من از حافظه ی گوشی استفاده کردم.
کیمیا که خود خوب می دانست اصلاً شماره ای با گوشی رابین نگرفته به زحمت لبخندی زد و گفت:
– آه! بله حق با شماست.
رابین چند لحظه ای نگاه نافذش را به کیمیا دوخت و بعد گفت:
– روز بخیر دوشیزه خانم.
و با همراهش از کنار او گذشت. و این در حالی بود که همیلتون همچنان خیره خیره به کیمیا نگاه میکرد. کیمیا با عصبانیت دستش را در هوا تکان داد و گفت:
– تو دیگه چی می گی؟ برو دیگه… دلم نمیخواست با تلفن صاحبت تماس بگیرم. فضولی؟
همیلتون در حالی که به چشمان کیمیا زل زده بود پارسی کرد و بعد به دنبال رابین دوید. کیمیا زیر لب غرید:
– مثل صاحبش پرروئه.
و بعد خلاف جهت آن دو حرکت کرد چند گام که پیش رفت برای لحظه ای به عقب برگشت و متأسفانه این دقیقاً همان زمانی بود که رابین هم پشت سرش را نگاه می کرد. چند لحظه ای از همان فاصله دور نگاهشان به یکدیگر خیره ماند بعد رابین فریاد زد:
– گوش کن شرقی وحشی! بعضی از شماره ها ارزش حفظ کردن رو دارن.
لهجه ی زیبای فارسی رابین در گوش کیمیا پیچید و بر گوش دلش نشست
#قسمت۵۰
صدای در ناگهان کیمیا را از جا پراند نگاهی به ساعت کرد نزدیک یک بامداد بود دوباره چند ضربه به در خورد و صدای مهربان مادر به گوشش رسید که می گفت:
– می دونم بیداری مامان، خودت رو به خواب نزن برات چای آوردم.
لبهایش به خنده باز شد و گفت:
– بفرمائید سرکار خانم. در بازه.
مادر با سینی ای که دو فنجان چای و ظرفی که شکلات داخل آن بود وارد اتاق شد. به کیمیا لبخندی زد و گفت:
– بدجنس می خواستی در رو وا نکنی.
– نه به جون مامان. راستش اول اصلاً صدای در رو نشنیدم.
– کجا سیر می کردی خانم؟
– خودمم نمی دونم… مادر یه جورایی گره خوردم.
مادر لبخند معنا داری زد و گفت:
– خب شاید اگه اونی رو که از اون سر دنیا پاشده اومده اینجا تو رو ببینه بپذیری یه جورایی گره هات واشه.
کیمیا چینی به پیشانی انداخت و زیر لب غرید:
– آخه چرا حالا؟
مادر با تعجب نگاهش کرد و پرسید:
– چیزی گفتی؟
– نه مادر ج.ن. لبام بیخودی تکون خورد.
– آره جون خودت. بچه گول می زنی؟
کیمیا حنده بلندی سر داد و مادر دوباره گفت:
– حالا بیا چائیت رو بخور تا سرد نشده.
کیمیا رو به روی مادر نشست و در حالی که فنجانش را بر می داشت گفت:
– چی از جون من می خوای مامان؟… می خوای زیر زبون منو بکشی؟
– تو زیر زبون درازت انقدر حرف قایم کردی که به این سادگی آدم به نتیجه نمی رسه.
کیمیا حبه قند کوچکی در دهانش گذاشت و در حالی که چایش را مزه مزه می کرد با خنده گفت:
– مامان کوتاه بیا.
– تا نگی تو اون مخ کوچیکت چی می گذره کوتاه نمی یام… مثلاً بگو ببینم از سر شب تا حالا نشستی جلوی این پنجره چه کار می کنی؟
– فکر مادر جون، فکر.
– به چی عزیز دلم که اینقدر ذهنت رو مشغول کرده؟
– به هیچی.
– هیچی اینقدر وقت می گیره، همه چی چقدر زمان می خواد؟
کیمیا چنان به خنده افتاد که چای به حلقش پرید و به شدت به سرفه افتاد مادر به سرعت چند ضربه به پشت او زد و گفت:
– خدا مرگم بده بچه ام رو چشم کردم.
کیمیا به که زحمت سرفه اش را مهار می کرد پرسید:
– چشم کردی؟
– آره مامان سر شب برات شام آوردم گفتم ایندفعه که اومدی ماشاالله خیلی رو آوردی. بیخود نیست که خاطر خواهات تو سراسر دنیا سینه چاک می کنن.
کیمیا لبخندی زد و از جا بر خاست پشت به مادر و رو به پنجره ایستاد و پرسید:
– شما امشب خواب نداری؟
– تو چی؟
– من آخه یه مهمون تو اتاقم دارم وگرنه الان خوابیده بودم.
مادر پشت سر کیمیا ایستاد. شانه اش را با دستهای مهربانش فشرد و گفت:
– تو که راست می گی.
کیمیا رو به مادر برگشت لبخندی زد و گفت:
– نگرانی شما بی جهته. من حالم کاملاً خوبه. دلواپس من نباشید.
– می خوام نباشم، ولی مگه می شه؟ این دل وامونده از اون روزی که تو به دنیا اومدی رنگ آرامش به خودش ندیده. خدا ایشاا… بهت یه دختر بده تا بفهمی مادر خوب بودن یعنی چی؟
– مامان! شما قبل از این که منو داشته باشید اینو می دونستید؟
– نه عزیزم. منم مثل تو هیچ وقت نمی فهمیدم مادرم به خاطر من چی می کشه. مادر از چشمای دخترش می خونه چه غصه ای تو دلشه. غصه یک گرمی تو دل تو، به اندازه یک تُن روی دوش من سنگینی می کنه. روشنی چراغ اتاق تو، خواب رو از چشمهای من می دزده. من تو اتاقم صدای قدمهای سرگردن تو رو خیلی راحت می شنوم. کیمیا به من بگو مادر، بگو و راحتم کن. آخه درد تو چیه؟
کیمیا که تحت تأثیر حرفهای مادر قرار گرفته بود، بی آنکه پاسخی دهد خود را در آغوش مادر انداخت و با صدای بلند شروع به گریه کرد. مادر دستی روی موهای سیاهش کشید و گفت:
– گریه کن عزیزم. بذار سبک بشی.
کیمیا چند دقیقه ای در آغوش مادر گریه کرد. بعد سرش را بالا آورد و به چشمان مهربان مادر نگاه کرد و گفت:
– کاش می تونستم یه جوری این همه محبت شما رو جبران کنم.
– می تونی عزیزم، می تونی.
– چطوری؟ جونم رو بدم کافیه.
– جونت مال خودت و همیشه سلامت عزیز دلم. تو اگه شادی منو می خوای این همه خودت رو اذیت نکن. این یه خواستگاری ساده ست. خواستی می گی آره، نخواستی می گی نه.
کیمیا مستقیماً به چشمان مادر نگاه کرد و بعد گفت:
– کاش اینطوری بود که شما می گید، ولی خودتون بهتر می دونید که قضیه به این سادگی هم نیست. من دارم لای این منگنه له می شم.
– مگه من می ذارم؟ یه بار گذاشتم پشیمونم. این بار دیگه نه. دختر من، اون کاری رو می کنه که دلش می خواد.
کیمیا سرش را پایین انداخت و قدر شناسانه گفت:
– متشکر مادر، به خاطر همه چیز.
مادر به طرف میز برگشت. سینی فنجانهای خالی را برداشت و گفت:
– خیلی خب عزیزم، می دونم که ترجیح می دی تنها باشی، ولی راستش دلم طاقت نیاورد گفتم یه سری بهت بزنم. حالا من می رم تا تو فکرات رو بکنی، ولی خیلی به خودت فشار نیار حالا حالا ها وقت داری. به نظر من اگه استراحت کنی بهتره، تو خیلی فرصت داری.
@nazkhatoonstory