رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۵۶تا۶۰
داستان الهه شرقی
نویسنده:رویا خسرو نجدی
#قسمت۵۶
وقتی در اتاق لباسهایش را عوض می کرد صدای در، در گوشش پیچید به سرعت لباس پوشید و در را باز کرد پشت در الین ایستاده بود، تنها کسی که گاه گاه کیمیا انتظارش را می کشید. به محض دیدن کیمیا با لهجه ای بسیار مضحک و به زحمت به زبان فارسی گفت:
– سل لام.
کیمیا با تلاش بسیار جلوی خنده اش را گرفت و پاسخ داد:
– سلام.
الین باز با همان فرانسه افتضاحش گفت:
– درست گفتم؟
کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:
– البته. عالی بود. از کجا یاد گرفتی؟
– رابین یادم داد و گفت هر وقت می خوای لبخند کیمیا رو ببینی بهش بگو، سل لام.
کیمیا باز خندید و کنجکاوانه و ناگهانی پرسید:
– مگه رابین برگشته؟
الین لبخند پر شیطنتی زد و گفت:
– الان که نگفت، قبلاً گفته بود.
کیمیا ناامیدانه سر تکان داد و گفت:
– اوهوم، فهمیدم.
الین باز خندید و خونسردانه گفت:
– چرا برگشته.
کیمیا که در عالم خود سیر می کرد با تعجب گفت:
– کی برگشته؟
الین خنده ای کرد و پاسخ داد:
– همون که سراغشو گرفتی.
– رابین؟!
– آره دیگه/
کیمیا بی اختیار لبخندی زد و الین با شیطنت گفت:
– یادم باشه به رابین بگم غیر از اون کلمه ای که یادم داده یک کلمه دیگه هم لبخند روی لبهای کیمیا می یاره.
کیمیا پرسشگرانه به الین نگاه کرد و لین گفت:
– رابین.
کیمیا چینی به پیشانی انداخت و گفت:
– تو خودت هم می دونی که این واقعیت نداره.
الین شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد:
– راستش خیلی هم مطمئن نیستم… به هر حال من نیومدم اینجا که با تو بحث کنم. اومدم بپرسم اول این که کجا رفته بودی؟ دوم این که چرا اینقدر دیر اومدی؟ و سوم اینکه شام خوردی یا نه؟ و چهارم اینکه اگر شام نخوردی من یه شام دو نفره آماده کردم بیا به اتاق من.
کیمیا لبخندی صمیمانه زد و گفت:
– اول این که تو دوست خیلی خوبی هستی. دوم این که چون حال ندارم به همه ی سؤالات جواب بدم، فقط به آخری جواب می دم. دعوتت رو میپذیرم.
الین با رضایت لبخندی زد و گفت:
– پس بزن بریم.
کیمیا در اتاقش را بست و همراه الین به راه افتاد. به محض ورود نگاهی به دور و برش کرد و به الین گفت:
– تو واقعاً دختر نامرتبی هستی. تو این اتاق چه خبره؟
الین لبخندی زد و پاسخ داد:
– باور کن که منم اگه مثل تو حوصله داشتم که تو یه اتاق تک و تنها بشینم، حتماً مرتبش می کدم. ولی راستش من اصلاً حوصله ی تو اتاق حبس شدن رو ندارم.
کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:
– حالا تو مطمئنی تو این هرج و مرج می شه میز شام رو پیدا کرد؟
و بعد شروع به جمع کردن لباسهای الین از گوشه و کنار اتاق کرد. الین با دیدن این صحنه به سرعت به سویش آمد و گفت:
– باور کن تو رو نیاوردم اینجا اتاقم رو مرتبب کنی. بگیر بشین شام آماده استهیچ عیبی نداره تا تو میز رو بچینی من یه کم اینجاها رو جمع می کنم.
الین در حال چیدن میز رو به کیمیا کرد و گفت:
– می دونی کیمیا، رابین همیشه می گه زنهای شرقی منظم ترین زنهای دنیان و مردهاشون برعکس.
#قسمت۵۷
کیمیا که از تعبیر رابین به خنده افتاده بود با سر تأئید کرد و توضیح داد:
– نه، باور کن مردها هم نامرتب نیستند، مگه این که زن داشته باشند. در اون صورتت همه کارهاشون رو برای زنهاشون می ذارند.
الین چند لحظه ای دست از کار کشید خیره خیره به کیمیا نگاه کرد و گفت:
– ولی این خیلی خودخواهیه… زنها چه کار میکنند؟
کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:
– هیچی، با علاقه وافر کارهای شوهرشون رو انجام می دن.
الین ناباورانه شانه بالا انداخت و بعد گفت:
– دیگه بسه، بیا غذا حاضره.
کیمیا به طرف میز آمد و تشکر کنان نشست. نگاهی به میز غذای ساده ی الین کرد و قطعه ای نان از توی سبد برداشت. الین خنده ای کرد و گفت:
– معذرت می خوام کیمیا، من واقعاً حوصله ی تو رو در چیدن میز ندارم.
– همینطوری هم خیلی خوبه.
– پس شروع کن.
وقتی هر دو شروع مشغول شدند الین آهسته گفت:
– یه خواهشی بکنم رد نمی کنی؟
کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:
– تا خواهشت چی باشه؟
الین حالت بچه های لوس را به خود گرفت و گفت:
– میای بعد از شام یه کم قدم بزنیم؟
کیمیا نگاهی عمیق به او کرد ولی نتوانست منظورش را بفهمد بنابراین پرسید:
– برای چی قدم بزنیم؟
– ببین آسمون حسابی صاف شده. هوا جون می ده برای قدم زدن.
– تو این سرما؟
– خب آره، مهم اینه که بارون نمیاد.
– خب کجا بریم؟
– بریم شانزلیزه قهوه بخوریم. قبوله؟
– گنج پیدا کردی؟
– کییمیا خواهش می کنم.
– خیلی خب، باشه می ریم.
الین با ناباوری به کیمیا نگاه کرد و گفت:
– واقعاً می ریم؟
– خب آره.
– خیلی خوب شد. مرسی.
#قسمت۵۸
با توجه به تصمیمی که گرفته بودند ناچار شدند غذایشان را کمی زودتر از حد معمول صرف کنند و پس از شام، کیمیا بلافاصله برای پوشیدن لباس به اتاق خود رفت. هنوز کاملاً آماده نشده بود که این به سراغش آمد کیمیا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
– خیلی زرنگ شدی. خبریه؟
– نه چه خبری؟ فقط گفتم یه کم زودتر بریم بهتره.
کیمیا با سرعت لباس پوشید و همراه الین به رااه افتاد. به خواست الین خیلی زود ببا تاکسی خود را به خیابان شانزه لیزه رساندند. خیابان ناآرام و همیشه بیدار پاریس یکی از همان شبهای زیبای همیشگی خود را در پرتو نور چراغهای رنگارنگ رستورانها می گذراند و مردم بی توجه به سرمای هوا و با استفاده از یک شب مهتابی میزهای خارج از رستورانها را اشغال کرده بودند. کیمیا نگاهی به الین کرد و گفت:
– خب حالا کجا بریم؟
الین لبخندی زد و گفت:
– دنبالم بیا خانم.
کیمیا با خنده پاسخ داد:
– رستورانی رو انتخاب کن که از پس صورت حسابش بربیایم.
الین لبخندی زد و پاسخ داد:
– غصه نخور. فکر اونجاشم کردم.
کیمیا شانه بالا انداخت و گفت:
– خیلی خب ببینم چی کار می کنی.
چند لحظه بعد الین یکی از مجلل ترین رستورانها را انتخاب کرد و کیمیا را به دنبال خود به داخل کشید. کیمیا نگاهی به دور و برش کرد و گفت:
– نخیر. مثل اینکه راستی راستی گنج پیدا کردی.
الین خنده ای کرد و روی یک میز چهار نفره در نقطهای خلوتتر از رستوران نشست. کیمیا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
– مگه کارت رزرو رو روی میز نمی بینی؟
الین با آرنج به پهلوی کیمیا زد و گفت:
– ای بابا حالا فرض کن برای ما رزرو شده.
و بعد کارت رزرو را از روی میز برداشت. کیمیا که از کار الین هم تعجب کرده بود و هم خنده اش گرفته بود تنها سر تکان داد. چند لحظه بعد گارسون بسیار مرتبی سر میزشان آمد و بعد از آن که اسم الین را بر زبان راند منوی رستوران را در اختیار آنها گذاشت. کیمیا با تعجب نگاهی به الین کرد و گفت:
– خیلی مشهور شدی!
الین با شیطنت سر تکان داد و گفت:
– سفارش بده دیگه.
کیمیا بی آنکه نگاهی به لیست بیندازد گفت:
– مثل همیشه، یه قهوه.
– و لابد اسپرسو؟
– خودت که می دونی دیگه چرا می پرسی؟
الین سری تکان داد و پاسخ داد:
– لااقل آب معدنی بخور. این که دیگه اشکالی نداره یا لیمونات.
#قسمت۵۹
کیمیا خنده ای کرد و گفت:
– نه متشکرم همون که گفتم کافیه.
– من قول می دم اگه تو از مشروبات الکلی هم استفاده کنی، من به هیچ کس نگم.
کیمیا خنده بلندی کرد و گفت:
– از رازداریت متشکرم. ولی من همون قهوه رو ترجیح می دم.
الین برای خود هم سفارشاتی داد و گارسون چند لحظه بعد با سینی سفارشات برگشت. کیمیا در حالی که قهوه اش را شیرین می کرد، احساس کرد الین منتظر کسی است و گاه گاه به اطراف سرک می کشد برای همین پرسید:
– تو منتظر کسی هستی؟
الین کمی دستپاچه شده بود و پاسخ داد:
– تو چرا اینطور فکر کردی؟
– همینطوری، فقط به نظرم رسید.
الین با آسودگی خود را روی صندلی ولو کرد و در حالی که گیلاسش را پر می کرد به کیمیا لبخند زد. چند لحظه بعد با صدای تقریباً بلندی گفت:
– هی کیمیا اونجا رو نگاه کن.
کیمیا بی آنکه حرکتی کند گفت:
– چه خبره؟
– ببین کی اومده.
– مثلاً کی؟ رئیس جمهور؟
– نه کاملاً.
– منظورت چیه، نه کاملاً؟
– می دونی کی اینجاست؟
– کی؟
الین کمی صدایش را پایین آورد و گفت:
– رابین.
کیمیا بی آنکه بخواهد تکان سختی خورد که حتی الین هم متوجه آن شد. بعد بی آنکه به عقب نگاه کند دستپاچه گفت:
– سرت رو بنداز پائین. نمی خوام ما رو اینجا ببینه… اون دختره هم همراشه؟
الین خنده ای کرد و پاسخ داد:
– چطور سراغ اونو می گیری؟
– من سراغش رو نگرفتم. فقط پرسیدم همراهش هست یا نه.
– نه ظاهراً تنهاست.
کیمیا با تعجب به این نگاه کرد و گفت:
– تنهاست؟!
– فعلاً که تنهاست.
– نشست؟
– نه فکر می کنم داره دنبال کسی می گرده.
کیمیا لبخند تمسخر آمیزی زد و پاسخ داد:
– لابد دنبال مانکنش می گرده. قصد داره چیزی رو پرو کنه.
– گمون نکنم. اونا تا همین یکساعت پیش که از مارسی برگشتن با هم بودند.
کیمیا شانه بالا انداخت و گفت:
– اصلاً به من و تو چه ربطی داره؟ نوشیدنیت رو بخور.
و بعد سرش را پائین انداخت و خود را با هم زدن قهوه مشغول کرد. هنوز لحظه ای نگذشته بود که الین ناگهان از جا برخاست و گفت:
– وای خدای من! دیوید همراهشه.
و قبل از آنکه کیمیا فرصت پاسخ بیابد به طرف آن دو دوید
#قسمت۶۰
کیمیا به ناچار سر برگرداند و دیوید و رابین را دید که دوشادوش هم به سوی میز آنها می آمدند. با بی میلی از جا برخاست و به هر دو شب بخیر گفت. رابین چند لحظه ای به چهره ی کیمیا خیره شد و بعد گفت:
– فکر می کنم مزاحمتون شدیم نه؟ یا شایدم منتظر کسی بودین؟
کیمیا با بی حوصلگی سر تکان داد و پاسخ داد:
– نه من که منتظر کسی نیستم.
الین که نمی خواست چون همیشه بحث بین آن دو بالا بگیرد با لبخند پرسید:
– خب رابین، مارسی خوش گذشت؟
رابین در حالی که نگاه خیره اش را از روی کیمیا بر نمی داشت پاسخ داد:
– همه چیز خوب بود خصوصاً همسفرم.
کیمیا بی توجه به رابین به دیوید گفت:
– شما خیلی خوب الین رو ردیابی می کنید.
دیوید مؤدبانه لبخند زد و پاسخ داد:
– و مزاحم شما می شیم.
کیمیا سری تکان داد و گفت:
– اصلاً اینطور نیست. از دیدن شما خوشحالم.
رابین میان حرفش پرید و گفت:
– از دیدن من چی؟ خوشحال شدی؟
کیمیا شانه بالا انداخت و به راحتی پاسخ داد:
– نه.
رابین چند لحظه ای با خشم به کیمیا نگاه کرد و بعد در حالی که سیگارش را روشن می کرد به گارسون اشاره کرد. گارسون خیلی زود سر میز حاضر شد و در کمتر از چند ثانیه میز مملو از بطریهای رنگارنگ شد. کیمیا حتی یک جمله هم با رابین صحبت نمی کرد. مخاطب تمام جملات او دیوید و الین بودند و رابین به طرز عجیبی ساکت شده بود و تنها به پر کردن گیلاسهایش اکتفا مینمود. بالاخره سکوت عمیق رابین با پاسخی که به سؤال الین داد شکسته شد اما باز هم سکوت کرد و سکوتش چنان سنگین بود که حتی به کیمیا نیز فشار می آورد و او را عصبی می کرد. بنابراین به طعنه گفت:
– زبونت رو مارسی جاگذاشتی یا توی کیف همسفرت؟
همین بک جمله ی کوتاه و پر کنایه کافی بود تا رابین یک بار دیگر آن بی تفاوتی ذاتی خود را بروز دهد و بی اعتنا پاسخ دخد:
– شاید اشتباهاً با لباسهای… اریکا رفته تو چمدون.
گونه های کیمیا به سرعت حرارت گرفت و گلگون شد. چند لحظه ای سکوت برقرار شد و رابین که مسلماً از شرم دخترانه کیمیا لذت می برد با سماجت دوباره گفت:
– میای بریم نشونت بدم؟
کیمیا چشم غره ای به او رفت و روی صندلیش تکان خورد. رابین ناگهان دستپاچه گفت:
– نه صبر کن. دیگه از این حرفا نمی زنم. بشین نرو.
گرچه کیمیا قصد برخاستن نداشت اما چنان وانمود کرد که قصد نشستن کرده است. چند لحظه بعد دیوید به آرامی چیزی به رابین گفت و او سر تکان داد و بعد به الین اشاره ای کرد. الین نگاهی به کیمیا کرد و گفت:
– اگر اشکالی نداره منو دیوید کمی تو هوای آزاد قدم بزنیم.
کیمیا که در واقع در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود به ناچار موافقت کرد، ولی وقتی الین از جا بر می خاست آهسته در گوشش زمزمه کرد:
– زود برگرد.
و الین دوباره پشت سر هم سر تکان داد و گفت:
– حتماً.
دیوید به کیمیا شب بخیری گفت و در حالی که دست الین دور بازویش حلقه شده بود از رستوران خارج شد. با رفتن آنها سکوتی سنگین بر میز حاکم گشت. چند لحظه بعد رابین گارسون را صدا کرد و کیمیا به تصور آن که رابین قصد پرداخت صورت حساب را دارد، کیف پولش را آماده نمود. اما گارسون با یک گیلاس تمیز برگشت و آن را روی میز گذاشت و رفت. رابین بطری پرنو را از روی میز برداشت و گیلاس تازه را از آن پر کرد. بعد آن را کنار دست کیمیا روی میز قرار داد و گفت:
– امتحانش ضرر نداره.
کیمیا پاسخی نداد اما هیچ حرکتی هم برای برداشتن گیلاس نکرد. باز همان سکوت آزار دهنده و کشدار. کیمیا خمیازه ی بلندی کشید و چشمانش را چند بار باز و بسته کرد. رابین برای اولین بار نگاهی مهربان به چهره ی کیمیا کرد و گفت:
– خوابت میاد؟
کیمیا آرام سر تکان داد.
– مجبور نیستی شبها انقدر درس بخوونی. تو به هر حال با بهترین درجه مدرک می گیری.
کیمیا نیمچه لبخندی زد و پاسخی نداد. رابین کمی به طرفش خم شد و گفت:
– از دستم عصبانی هستی؟
کیمیا از گوشه چشم نگاهی به آبی آرام و منتظر چشمانش کرد و پاسخ داد:
– چطور باید بهت تفهیم کنم که نه خودت و نه کارات برام اهمیتی نداره.
@nazkhatoonstory