رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۶۶تا۷۰
داستان الهه شرقی
نویسنده:رویا خسرو نجدی
#قسمت۶۶
روزهای پایانی سال در حالی سپری شد کخ پاریس را شور و شعفی زایدالوصف در خود گرفته بود و بالاخره شب سال نو از راه رسید. شب باشکوهی که از مدتها قبل پاریسیان و هر که دور و بر کیمیا بود منتظر رسیدن آن بود. پاریس اکنون غرق در شادی و زیبایی فوق العاده ای شب سال نو را جشن می گرفت و این در حالی بود که کیمیا فکر می کرد روزهای غربت، همه یکرنگ است حتی اگر شب سال نو باشد. به هر حال در تمام روزهای گذشته او سعی کرده بود خود را با موقعیت جدید وفق دهد. گرچه موفقیت چندانی حاصل نکرده بود اما هنوز هم روزها و شبهای تنهایی را تحمل می کرد زیرا دست به کاری زده بود که جز پایان آن چاره دیگری نداشت.
با نزدیک شدن آخرین ساعات سال نو جشن بزرگ پاریس آغاز می شد و خوابگاه تقریباً از وجود دانشجویان خالی گشته بود و شاید تنها دانشجویی که هنوز در اتاق خود نشسته بود کیمیا بود. کیمیا پشت پنجره اتاق نشسته بود و محوطه سرما زده خوابگاه را ننظاره می کرد و به یاد روزهای خوش بهار ایران و سفره هفت سین سال نو غبطه می خورد. دلش می خواست اکنون در سال نو شمسی در کنار خانواده خود بود نه در سال نو میلادی در این اتاق تنها در غربت فرانسه! به یاد روزهای گذشته و به یاد سالهای نویی که در خانواده خصوصاً پدر و مادر و برادرش سپری کدره بود، چند قطره اشک از روی گونه هایش لغزید و دلش لبریز حسرت شد. گرچه آخرین سالهای زندگیش در ایران سالهای زیبایی نبود اما غربت پاریس زشتی آن سالها را کم رنگتر می نمود و او را به بازگشت علاقمند تر می کرد. هنوز مقابل پنجره بود و قصد نداشت اتاقش را ترک کند زیرا برایش هیچ فرقی نمی کرد در میدان بزرگ شهر همراه دوستانش جمع گردد و یا آنکه در داخل همین اتاق کوچک بماند و به آسمان خیره شود- برای او همه جا یکرنگ بود- همین طور که در افکار خود غرق بود ناگهان در اتاق بشدت باز شد. کیمیا که در حال و هوای خود غرق بود، به سختی از جا پرید. الین با سرعت وارد اتاق شد و تقریباً فریاد کشید:
– تو هنوز اینجایی؟
#قسمت۶۷
کیمیا لبخندی زد و گفت:
– تا چند دقیقه پیش بودم. اگه الان کارم به بیمارستان نکشه. این چه وضع در باز کردنه دختر؟ کم مونده بود انفارکتوس کنم.
الین خنده ای کرد و گفت:
– خب فعلاً که نکردی.
کیمیا چینی به پیشانی نشاند و پاسخ داد:
– خیلی دوست داشتی این اتفاقق بیفته؟
الین باز صمیمانه خندید و کیمیا را وادار به خنده کرد. بعد با عصبانیتی ساختگی رو به کیمیا کرد و گفت:
– تو دیوونه شدی دختر، الان همه مردم پاریس از همه جای دنیا برای تماشای جشن سال نو به پاریس اومدند، اونوقت تو که یه دانشجوی پاریسی هستی توی اتاق نشستی و از پنجره به آسمون زل زدی؟
کیمیا سکوت کرد. الین با عصبانیت دوباره گفت:
– جواب منو بده. چرا نمیای بیرون؟
کیمیا سری تکان داد و گفت:
– حوصله ندارم.
– حوصله نداری؟ این چه حرفیه؟ بیا ببین شهر چقدر تغییر کرده. تو نمی دونی چقدر پاریس شب سال نو قشنگه. زود باش لباس بپوش که یه نفر بیرون منتظرته.
کیمیا چند لحظه ای با تعجب به الین نگاه کرد و بعد گفت:
– منتظر من؟!
الین لبخندی زد و پاسخ داد:
– گوشت ایراد پیدا کرده من چیز دیگه ای گفتم؟ آره دیگه منتظر تو.
کیمیا دوباره به الین خیره شد و بدون آن که از سر جایش برخیزد گفت:
– حالا کی هست؟
الین که کم کم واقعاً عصبانی می شد دست او را گرفت؛ از روی صندلی به زحمت بلندش کرد و گفت:
– تو بلند شو حاضر شو من برات توضیح می دم. چقدر دختر تنبلی شدی کیمیا، زود باش.
کیمیا با بی حوصلگی به دنبال لباسهایش گوشه و کنار اتاق را گشت و بعد در حالی که لباس می پوشید گفت:
– ببین تا ندونم کیه نمیام. حالا چی می گی؟
الین چند لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
– مثل اینکه رابین راست می گه ها تو فقط منتظر یه نفر هستی اونم لابد دوست مصریته.
کیمیا خنده بلندی کرد و پاسخ داد:
– ها، رابین شایعاتش رو به گوش تو هم رسونده نه؟ من که بهت گفتم اون شوهر دوست منه.
– ولی رابین می گه اینطور نیست.
– رابین رو ولش کن اون همیشه به همه همین طور نگاه می کنه فکر می کنه مثل خودشن.
الین با شیطنت لبخندی زد و گفت:
– اینو جدی می گی؟
کیمیا که از حالت الین خنده اش گرفته بود پاسخ داد:
– ببین الین، اینقدر سر به سر من نذار، تو که میدونی من اصلاً با رابین هیچ نوع رابطه ای ندارم و نمی خوام داشته باشم. اصلاً ما به درد هم نمیخوریم.
– به درد هم نمی خورید؟ مگه من چی گفتم؟
کیمیا دوباره گفت:
– هیچی نگفتی، لطف کن هیچی هم نگو.
الین چند لحظه ای ساکت ماند کیمیا دوباره بی حوصله پرسید:
– پس چی شد؟ می گی کی منتظر منه یا نه؟
الین خنده بلندی کرد و گفت:
– بالاخره چی کار کنم چیزی بگم یا نگم؟
#قسمت۶۸
کیمیا که متوجه منظور الین شده بود گفت:
– در این مورد بگو اما در اون مورد نگو.
الین که قصد سر به سر گذاشتن با کیمیا را داشتپاسخ داد:
– در چه مورد بگم، در چه مورد نگم.
کیمیا که کم کم عصبانی می شد پاسخ داد:
– صلاً هر چی می خوای بگو هر چی نمی خوای نگو.
و الین با حوصله جواب داد:
– من هیچی نمی خوام بگم.
و کیمیا باز هم نفهمیده بود چه کسی منتظر اوست به الین خیره ماند. او چند لحظه ای سکوت کرد و بعد پاسخ داد:
– چیه چرا اینجوری نگام می کنی؟
کیمیا در حالی که همچنان به الین خیره بود پاسخ داد:
– هیچی دیوونه ندیدم می خواستم ببینم دیوونه ها چه شکلی اند!
الین بی آنکه پاسخی بدند به طرف میز رفت؛ آینه روی میز کیمیا را برداشت و به دستش داد و گفت:
– خب ببینم اینم دیوونه، دیگه چی می خوای؟
کیمیا که خنده اش گرفته بود به زحمت خنده خود را فرو خورد و پاسخ داد:
– هیچ چیز خاصی نمی خوام، ولی تا ندونم کی منتظرمه باهات پایین نمی یام.
الین که کمی عصبی شده بود. پاسخ داد:
– داری لوس می شی کیمیا ها! یه کاری نکن عصبانی بشم یه چیزی رو محکم بکوبم توی سرت و به زور بکشم از پله ها ببرمت پایین.
کیمیا چند لحظه ای با تعجب به الین نگاه کرد و گفت:
– آفرین از این کارام بلد بودی و من خبر نداشتم؟
– خب اگر هم بلد نبودم الان در مورد تو لازمه که یاد بگیرم. زود باش لباس بپوش می خوایم بریم بیرون. یه شب رو می خوایم خوش بگذرونیم ببینم می ذاری.
کیمیا لبخندی زد و گفت:
– خوش بکذرونیم، یعنی کیا؟
– دستور زبانت پیشرفت کرده خانم! یعنی ما، من، تو و دیوید.
کیمیا پوزخندی زد و گفت:
– پس دیوید منتظرمونه. اینو از اول نمی تونستی بگی.
الین با عصبانیت و به طعنه گفت:
– نخیر آقا فؤاد منتظر شماست خوبه؟ زود باش حاضر شو می خوایم بریم.
کیمیا لبخندی زد و بارانی و شالش را از روی جا لباسی برداشت و در همان حال گفت:
– خیلی خب چرا عصبانی می شی؟ الان حاضر می شم دیگه.
– مطمئنم که یه سال طول می کشه تا تو حاضر بشی زود باش سرما خوردند توی این برف.
کیمیا با تعجب نگاهش کرد و پاسخ داد:
– ولی من فکر می کنم دستور زبان تو پَسرفت کرده سرما خوردند نه، سرما خورد.
الین نگاهی به کیمیا کرد و پاسخ داد:
– حق با توئه. حالا عجله کن لطفاً. نمی بینی چه برفی اومده؟
کیمیا باز از پنجره به بیرون نگاه کرد و با خود اندیشید (( بارش برف واقعاً شادی مردمان پاریس رو تکمیل کرده)) برف سنگینی که از شب گذشته شروع شده بود اکنون گرچه قطع شده بود ولی تمام زمین را به ارتفاع بیش از سی سانت پوشانده بود و به شهر جلوه زیباتری بخشیده بود. الین که همچنان کیمیا را در جای خود ایستاده می دید با عصبانیت گفت:
– کیمیا حاضر شو.
#قسمت۶۹
کیمیا در حالی که کیف دستی اش را از روی کاناپه برمیداشت گفت:
– حاضرم، بریم. خوبه؟
و بعد هر دو با سرعت از اتاق خارج شدند. تمام پله ها را تقریباً به حالت دو طی کردند. با آن عجله ای که الین داشت چند مرتبه کم مانده بود روی برفها سر بخورند، ولی بالاخره به جلوی در خوابگاه رسیدند. کیمیا اشاره ای به دیوید که در کنار خیابان منتظر آنها ایستاده بود کرد و گفت:
– اگه آدم برفی نشده باشه شانس آوردیم.
– اگه آدم برفی شده باشه مجبور می شیم تو رو بذاریم تو فریزر آشپزخونه دانشگاه تا تلافی بشه.
کیمیا خنده ای کرد و گفت:
– فکر نمی کردم انقدر بهش علاقمند باشی.
و الین تنها خندید. چند گام دیگر به دیوید نزدیک شدند او سری تکان داد و سلام کرد و بعد به سوی آنها آمد. کیمیا با دیدن دیوید لبخندی زد و با او احوالپرسی کرد. دیوید رو به الین کرد و گفت:
– دیر کردی، گفتم حتماً خانم کیمیا رو پیدا نکردی.
– نه، پیدا کردن کیمیا خیلی هم سخت نیست اون همیشه توی اتاقش جلوی پنجره نشسته. من نمی دونم اگه اتاق کیمیا مثل اتاق من پنجره نداشت تکلیف چی بود.
کیمیا خنده ای کرد و گفت:
– هیچی. اون وقت می اومدم بیرون خوابگاه مینشستم.
– این طوری بهتر بود لااقل از توی اون اتاق لعنتی می اومدی بیرون. من نمی دونم تو چه حوصله عجیبی داری کیمیا که از صبح تا شب…
کیمیا وسط حرف الین پرید و گفت:
– خیلی خب الین، خواهش می کنم دوباره شروع نکن. مگه عجله نداشتی؟ پس بهتره بریم.
دیوید و الین به راه افتادند و کیمیا نیز پشت سر آنها به حرکت در آمد. چند قدم که رفتند در کنار خیابان بی ام و مشکی رنگ رابین توجه کیمیا را به خود جلب کرد. و از همان فاصله رابین را دید که بدون لباس گرم، تنها با یک تی شرت کنار ماشین دست به سینه ایستاده بود و با تعجب به الین نگاه کرد و گفت:
– اون رابین نیست؟!
الین سر تکان داد و گفت:
– به چشمات شک نکن حودشه.
کیمیا دوباره پرسید:
– چرا اینطوری وایساده اونجا؟ به گمونم قراره آدم برفی بشه.
الین نگاهی به او کرد و گفت:
– وقتی می گم زود باش سرما می خورند به خاطر همینه دیگه.
#قسمت۷۰
کیمیا با تعجب نگاهش کرد و پاسخ داد:
– یعنی تو می دونستی که…
– بله که می دونستم بیچاره یه ساعته که اینجا منتظر توئه. نگاه کن حتی کاپشن هم تنش نیست. پس اگه سرما بخوره باز مقصر تویی دقیقاً مثل دفعه قبل که انداختیش توی سن.
– من انداختمش؟ اون خودش پرید.
– خودش، ولی به خاطر تو پرید، اینو خودتم میدونی.
کیمیا سکوت کرد و از همان فاصله به رابین خیره شد. رابین در حالی که می لرزید دستانش را به شدت زیر بازوها قفل کرده بود و از جایش هیچ تکانی نمی خورد. کیمیا اشاره ای به رابین که همچنان در جای خود ایستاده بود کرد و آهسته در گوش الین گفت:
– الین فکر کنم یخ زده تکون نمی خوره.
الین شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
– بعیدم نیست، البته شاید تو عمداً دیر کردی و میخواستی این طفلکی از سرما یخ بزنه.
کیمیا چند لحظه ای به رابین نگاه کرد و گفت:
– مگه من گفتم بیاد اینجا؟ می خواست نیاد.
الین اخمی کرد و پاسخ داد:
– تو بدترین دختر روی زمین هستی کیمیا، شک ندارم.
کیمیا به خنده گفت:
– خیلی خب زود باش بدو الان یخ می زنه باید زودتر سوار بشیم.
وقتی هر سه به نزدیکی ماشین رسیدند رابین بلافاصله پیش آمد و در حالی که به کیمیا سلام می کرد در ماشین را برایشان باز کرد.
کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:
– من نمی دونستم شما اینجا هستید.
و رابین با شیطنت گفت:
– مسلماً اگه می دونستید نمی اومدید نه؟
کیمیا چیزی نگفت و رابین در حالی که به او نگاه می کرد گفت:
– حالا هم اتفاقی نیافتاده شما ناراحتید که من اینجا هستم؟
کیمیا لحظه ای درنگ کرد و بعد پاسخ داد:
– نه منظورم این نبود می دونید شما توی این هوا اونم بدون لباس گرم…
رابین لبخندی زد و گفت:
– مهم نیست؛ من فکر می کردم شما خیلی زودتر از اینا می یاید برای همین بیرون ماشین منتظرتون بودم.
کیمیا بعد از الین سوار شد و رابین که از سوار شدن بدون گفتگوی کیمیا تعجب کرده بود به سرعت در را بست و خود نیز سوار شد وقتی در جای خود نشست، کیمیا کاپشن او را روی صندلی عقب ماشین دید و با خنده و به زبان فارسی گفت:
– عقلت رو از دست دادی چرا اینو تنت نکردی؟
رابین لبخندی زد و پاسخ داد:
– خیلی سردم نبود.
– دیدم عرق کرده بودی به خاطر این بود که هوا خیلی گرمه، مگه نه؟
رابین طعنه کیمیا را نشنیده گرفت و گفت:
– خب حالتون خوبه؟
کیمیا در حالی که به لحن رسمی رابین فکر میکرد پاسخ داد:
– متشکرم.
این لحن تقریباً برایش آشنا بود. تمام روزهای گذشته در هر دیدار رابین دقیقاً اینطور رفتار کرده بود. دیگر از آن شیطنتهای همیشگی خبری نبود. او خیلی محترمانه با کیمیا صحبت می کرد و زمانی که او را می دید چون یک زن بسیار متشخص و شاید مسن با او حرف می زد، و این برای کیمیا گرچه خوشایند نبود اما جای اعتراض هم نداشت. چرا که مسلماً رفتار رابین عکس العملی در مقابل رفتارهای او بود. در هر حال اکنون او در ماشین رابین بود اما نه آن رابینی که تا یک ماه قبل به هر بهانه ای می خواست او را به آپارتمان خود بکشد. بلکه پسر امروز پسری آرام و بی شیطنت بود که بیشتر با او چون راننده اش صحبت می کرد تا دوستش!
تنها صدایی که داخل ماشین می پیچید صدای گفتگوی لاینقطع الین و دیوید بود. الین پشت سر هم با دیوید صحبت می کرد و جالب آن که رابین گویا در خواب باشد هیچ دخالتی در صحبتهای آنها نمی کرد. حتی زمانی که کیمیا نیز در حال صحبت بود. بالاخره کیمیا رابین را مستقیماً مخاطب خود قرار داد و گفت:
– ما کجا داریم می ریم؟
رابین از داخل آینه نگاهی به او کرد و پاسخ داد:
– هر جا شما بفرمائید خانم.
کیمیا نگاهی به الین و دیوید کرد و پرسید:
– نگفتید کجا باید بریم.
الین خنده ای کرد و گفت:
– رابین گفت که هر جا شما بگید. پس بهتره تو بگی کجا بریم.
کیمیا با تعجب به الین نگاه کرد و گفت:
– آخه من چه می دونم. شماها بهتر از من میدونید، پس بهتره خودتون بگید. من از کجا بدونم جشن سال نو کجا برقرار می شه و کجا باید بریم؟
چند لحظه ای سکوت برقرار شد. بعد رابین رو به دیوید کرد و گفت:
– خیلی خب حالا که خانم ها نمی گن تو بگو کجا بریم.
دیوید شانه هایش را بالا انداخت و به جای پاسخ به الین نگاه کرد. الین هم لبخندی زد و گفت:
– من؟ من بگم؟ حالا که من باید بگم ترجیح می دم رابین بگه. رابین سریع بگو کجا بریم؟
رابین نگاهی به کیمیا کرد و گفت:
– مثل این که این پاسکاری از هر کجا شروع شده به همون جا بر می گرده. اینطور نیست؟
کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:
– خیلی خب فکر کنم بهترین کار اینه که شما بگید به هر حال شما اینجا آشناتر از بقیه هستید پس می تونید راحت بگید که ما کجا می تونیم برای دیدن جشن بریم.
رابین لبخندی زد و پاسخ داد:
– ببینید بهترین قسمت جشنن سال نو کنار برج ایفل برقرار می شه. پس بهتره اگر شماها موافق باشید همه با هم بریم اونجا.
@nazkhatoonstory