رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۷۱تا۷۵
داستان الهه شرقی
نویسنده:رویا خسرو نجدی
#قسمت۷۱
کیمیا با سر اعلام رضایت کرد و ظاهراً همین برای رابین کافی بود چون بلافاصله گفت:
– پس رفتیم ایفل.
و به سرعت ماشین افزود. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که رابین به طرف دخترها برگشت و گفت:
– ببینم شماها شام خوردید؟
الین به علامت نه، سر تکان داد و بعد رو به کیمیا کرد و پرسید:
– تو چه طور کیمیا؟
کیمیا به جای آن که پاسخ سؤال الین را بدهد گفت:
– من اشتها ندارم.
رابین لبخندی زد و گفت:
– این طوری که نمی شه اگه بریم اون طرف انقدر شلوغه که دیگه نمی تونیم برگردیم. پس بهتره که اول بریم شام بخوریم موافقید؟
کیمیا پاسخی نداد اما دیوید و الین اعلام موافقت کردند. چند لحظه ای بعد دوباره رابین پرسید:
– ببینم شما جای خاصی رو در نظر ندارید؟
کیمیا با وجود آنکه می دانست روی سخن رابین با اوست اما پاسخی نداد و رابین دوباره پرسید:
– پرسیدم جای خاصی رو در نظر ندارید؟
کیمیا به دیوید و الین نگاه کرد و گفت:
– من که نه. شماها چطور؟
آن دو هم سر تکان دادند و کیمیا با خنده گفت:
– مثل اینکه این مرتبه هم باز افتاد به شما.
و رابین در حالی که می خندید پاسخ داد:
– مثل اینکه پاس ندم بهتره. از اول خودم باید بزنم.
هر چهار نفر خندیدند و رابین لحظه ای متفکرانه سکوت کرد و بعد گفت:
– با ماکسیم موافقید؟
الین چون کودکان با هیجان خندید و گفت:
– فکر نمی کنی زیادی گرون باشه؟
رابین خنده ای کرد و پاسخ داد:
– نگران صورت حساب نباش اگه نتونستیم پرداخت کنیم ظرفها رو می شوریم.
باز هر چهار نفر خندیدند و کیمیا در میان خنده گفت:
– من از ظزف شستن اصلاً خوشم نمی یاد.
رابین چند لحظه ای به کیمیا نگاه کرد و بعد گفت:
– سهم شما رو من می شورم قبوله؟… بریم؟
بچه ها خندیدند و رابین بی آنکه حرف دیگری بزند رهسپار رستوران ماکسیم شد. با توجه به ترافیک شدید سال نو تقریباً زمانی طولانی در راه سپری شد، پس از آن آنها وارد رستوران مجلل ماکسیم شدند. وقتی که صورت غذاها روی میز قرار گرفت، رابین گفت:
– حالا که بناست ظرفها رو بشوریم پس هر چی دوست دارید سفارش بدید. ما که نمی خوایم پولی پرداخت کنیم.
کیمیا نگاهی به صورت غذا و لیست غذاهای دریایی گران قیمت رستوران کرد و گفت:
– اینجا انواع و اقسام ماهی و میگو و صدف رو نوشته ولی حالا که نمی خوام پول بدم من ترجیح می دم یه نهنگ بخورم.
همه خندیدند و رابین گفت:
– شما که نمی خوای ظرف بشوری، پس باید هم نهنگ بخوری.
کیمیا در حالی که می خندید پاسخ داد:
– آدم یه دوست خوب مثل شما داشته باشه…
اکا دیگر ادامه نداد. رابین که هنوز منتظر ادامه جمله کیمیا بود چشم به او دوخت. ولی کیمیا حرف دیگری نزد و رابین هم سؤالی نکرد. بالاخره همگی غذاهای مورد علاقه خود را سفارش دادند و رابین چند نوع غذای دیگر هم به لیست آنها افزود.
#قسمت۷۲
دیوید در حالی که از روی لیست، غذاهای سفارشی رابین را شمارش می کرد گفت:
– با این سفارشهایی که تو دادی فکر کنم تموم تعطیلات کریسمس رو باید اینجا ظرف بشوریم.
رابین خنده ای کرد و پاسخ داد:
– خیلی خب، اگه برای شما هم سخته سهم همه رو من می شورم. یعنی تمام تعطیلات کریسمس رو اینجا ظرف می شورم، ولی یادتون باشه گهگاهی به من سر بزنید.
و بچه ها خندیدند. بالاخره غذا حاضر شد و روی میز مملو از خوراکهای مختلف گردید. واقعاً سفارشات رابین با سلیقه انجام شده بود. بعضی از غذاها را کیمیا هرگز نخورده بود، بنابراین با شک و تردید به آنها ناخنک می زد و باعث خنده رابین میشد. رابین در تمام مدت صرف غذا سکوت کرده بود و فقط گاهی اوقات از زیر چشم به کیمیا و اطوارش در غذا خوردن نگاه می کرد و می خندید. کیمیا گرچه سعی می کرد تغییر حالت ندهد اما واقعاً در چشیدن بعضی از غذاها نمی توانست حالت عادی خود را حفظ کند. بعضی از غذاها به نظرش آنقدر بدمزه می آمد که بی اختیار پشتش از چشیدن طعم آنها می لرزید و بالعکس بعضی دیگر چنان خوشمزه بودند که نمی توانست حالت تحسین آمیز چهره اش را نشان ندهد. بعد از صرف غذا رابین به آهستگی به طرف کیمیا خم شد و آرام به فارسی پرسید:
– اجازه سفارش… نوشابه های…
لحظه ای مکث کرد و بدون آنکه صفت نوشابه ها را به کار ببرد پرسید:
– داریم؟
کیمیا به یاد اولین باری افتاد که با رابین به رستوران آمده بود و منظور رابین را از آن سؤال چون دفعه گذشته تعبیر کرده و با عصبانیت پاسخ داد:
– به من ربطی نداره.
رابین که عصبانیت ناگهانی را دید و ا هوش سرشار خود معنای آن را فهمید بلافاصله گفت:
– بتور کن که هیچ منظوری ندارم. فقط می خواستم بدونم که اگه در حضور شما این کار رو بکنم ناراحت نمی شید؟ فقط همین.
کیمیا ناخودآگاه لبخند زد و پاسخ داد:
– هر کاری دوست داری بکن.
– من هر کاری که دوست دارم می کنم به شرط این که شما رو ناراحت نکنه. نمی خوام دفعه دیگه همراهم نیای.
کیمیا چند لحظه ای به چشمان آبی و آرام رابین که این روزها غم آلود به نظر می آمد نگاه کرد و پاسخ داد:
– می دونی رابین بهتر بود به جای من با همون مانکن قشنگت بیرون می اومدی این طوری هم تو راحت بودی هم اون.
رابین سری تکان داد و گفت:
– اتفاقاً قول امشب رو بهش داده بودم.
و بعد در حالی که به تغییر چهره کیمیا نگاه می کرد دستپاچه گفت:
– برای شام، برای جشن سال نو.
کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:
– پس بنابراین الان باید منتظرت باشه. فکر نمی کنی بهتره بریم دنبالش؟
رابین چند لحظه به کیمیا نگاه کرد و بعد آهسته گفت:
– نه همین طوری که هست، بهتره.
کیمیا لبخندی زد و رابین در پاسخ گارسونی که برای گرفتن سفارش دسر آمد، به جای هر نوع نوشیدنی دیگر قهوه سفارش داد. و باعث شد لبخند بر لبان کیمیا به طرز محسوسی آشکار شود. بعد از صرف قهوه بچه ها برای آن که بتوانند جای بهتری برای تماشای جشن سال نو بیابند به سرعت رستوران را ترک کردند و به سوی محل جشن رهسپار شدند. اما وقتی به میدان بزرگ برج ایفل رسیدند گویا آخرین نفر بودند زیرا جمعیت بسیاری دور برج حلقه زده بودند و این حلقه آن چنان فشرده بود که اصلاً امکان نفوذ به صفهای جلویی وجود نداشت
#قسمت۷۳
کیمیا با رابین، دیوید و الین در گوشه ای که تقریباً خلوت تر بود ایستادند و مشغول صحبت شدند. زمان شروع جشن، نیمه شب بود و تا آن زمان هنوز ساعاتی مانده بود. مردم نیمه مست و سرکش پاریس آوازهای دسته جمعی می خواندند. گروههای دوره گرد آوازه خوان و رقاص در گوشه و کنار معرکه گرفته بودند و خلاصه غوغایی عجیب و غریب برپا بود که برای کیمیا که برای اولین بار شاهد جشن کریسمس بود هم جالب و هم عجیب می نمود.
از تمام اقشار مردم در این جشن حضور داشتند و جمعیت هر لحظه بیشتر می شد. همه چشم به برج ایفل دوخته بودند تا زمانی که سال نو اعلام گردد و جشن آغاز شود. کیمیا که در کنار رابین ایستاده بود لحظه ای به او نگاه کرد و گفت:
– تو برای جشن سال نو پیش خانوادت نمی ری؟
رابین سری تکان داد و با لبخند پاسخ داد:
– نه، اصولاً نه.
کیمیا با تعجب نگاهش کرد و رابین که منظور کیمیا را فهمیده بود لبختد زنان پاسخ داد:
– چیه عجیبه؟ اگه تو جای من بودی حتماً میرفتی مگه نه؟
کیمیا که از تیز هوشی رابین تعجب کرده بود لبخندی زد و پاسخ داد:
– آره، از کجا فهمیدی؟
– خب زیاد سخت نیست من تقریباً شما شرقیها رو می شناسم شما دوست دارید موقع سال نو کنار هم باشید این طور نیست؟
کیمیا لبخندی زد و گفت:
– دقیقاً همین طوره، تو کاملاً درست می گی… معلوماتت راجع به شرقی ها خیلی بالا رفته.
رابین خنده ای کرد و گفت:
– خب چاره ای نیست باید خیلی چیزها رو بدونم تا ناخودآگاه و غیر عمد تو رو اذیت نکنم.
کیمیا چند لحظه به چشمان رابین خیره شد. سعی کرد تمام قدرتش را در نگاهش به کار گیرد و ظاهراً موفق هم بود چون رابین طوری نفسش را بیرون داد که گویا سینه اش به شدت سنگین شده بود. بعد آهسته پرسید:
– ناراحت شدن من برای تو اینقدر مهمه؟
رابین سری تکان داد و با تأسف گفت:
– کاش اینو می غهمیدی کیمیا، کاش می فهمیدی.
کیمیا لبخندی زد و گفت:
– بس کن رابین. اصلاً دلم نمی خواد امشب از این حرفها بزنی.
رابین به ناچار سکوت کرد و کیمیا سکوت مظلومانه او را با دلسوزی نگاه کرد. اما واقعاً دلش نمی خواست هیچ صحبتی در این زمینه با رابین داشته باشد.
بالاخره نیمه شب فرا رسید. در یک لحظه برج ایفل آن چنان نورانی گردید که شعاع نور تا فرسنگها دورتر پخش شد. تمام بدنه برج ایفل با چراغهای رنگی تزئین گردیده بود و چراغها همزمان با سال نو روشن گردید. ضمن آن که وسائل نور باران زیبایی که در تمام بدنه برج جاسازی شده بود، با شروع سال نو شروع به نورپاشی در آسمان کردند ازدحام جمعیت ناگهان به هم فشرده شد و بچه ها همچون غریقی در میان موجهای خروشان دریا به این سو و آن سو کشانده می شدند. کیمیا که به زحمت در جای خود ایستاده بودند در مقابل تکانهای شدید جمعیت این سو و آن سو می شد و هر بار سعی می کرد تعادل خود را حفظ کند. آسمان غرق در نورهای رنگی به شکل های مختلف چنان زیبا بود که ازدحام جمعیت را از یاد کیمیا می برد و او با چشمانی گشاده به جشن نگاه می کرد. صدای ناقوسهای کلیسا با صدای ازدحام مردم درهم آمیخته بود. و فضا پر بود از صداهای مختلف و آسمان از ستاره های مصنوعی. ناگهان موج جمعیت چنان شدید شد که هر کس به سویی رانده شد. در این میان رابین و دیوید سعی می کردند الین و کیمیا را از موج جمعیت دور نگاه دارند بنابراین تمام سعی خود را در سکون محلی که آن دو ایستاده بودند می کردند. رابین هر دو دست خود را باز کرده بود و کیمیا را در میان دستان خود گرفته بود و در این حالت کاملاً توجه داشت که دستانش با کیمیا برخورد نکند، چون واقعاً حوصله جنجال عجیب و غریب کیمیا را نداشت.
#قسمت۷۴
جشن همچنان ادامه داشت ولی وقتی آثار خستگی در چهره کیمیا نمایان شد، رابین فرمان بازگشت را صادر کرد. آن گاه هر چهار نفر دوباره به اتومبیل بازگشتند. در میانه ی راه، الین و دیوید از آنها خداحافظی کردند و به یک هتل تقریباً ارزان قیمت رفتند تا یک جشن دو نفره سال نو برپا کنند. و کیمیا و رابین در ماشین تنها ماندند. در تمام مدت راه تا زمانی که رابین کیمیا را به خوابگاه رساند، بین آن دو هیچ کلامی رد و بدل نشد و هر دو در افکار خود چنان غرق بودند که گویا زبانشان برای گفتن حتی یک کلمه باز نمی شد. رابین بدون آن که مسیر را از کیمیا بپرسد او را تا جلوی در خوابگاه رساند و ترمز کرد. کیمیا تشکر کنان در ماشین را باز کرد و خواست پیاده شود. رابین چند لحظه ای به او خیره ماند. کیمیا هم با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
– چیزی می خواستی بگی؟
رابین لبخندی زد و پاسخ داد:
– نه فقط می خواستم بگم من فردا صبح برای گذروندن تعطیلات به سوئیس می رم.
کیمیا چند لحظه ای به رابین نگاه کرد. امیدوار بود لااقل او برای تعطیلات برنامه ای نداشته باشد و در پاریس بماند. ولی او هم قصد رفتن داشت با این حال لبخندی زد و گفت:
– امیدوارم بهت خوش بگذره. تنها می ری؟
رابین آرام سر تکان داد و پاسخ داد:
– نه، با دوستام.
لحظه ای چهره کیمیا تغییری محسوس کرد و بعد پرسید:
– دوستات یا…
و کلامش نیمه کاره ماند. رابین پاسخ داد:
– با دوستام… بچه های… دوستای خودم.
کیمیا که سعی می کرد با آسودگی خیال لبخند بزند گفت:
– اون دوست سوئدیت هم هست؟
رابین با شرمندگی سر تکان داد:
– بچه ها مطلعش کردن. من نمی خواستم اصلاً بهش بگم که دارم میرم سوئیس.
کیمیا لبخندی از سر غیظ زد و پاسخ داد:
– امیدوارم بهتون خوش بگذره.
و بعد در را بست و قصد رفتن کرد. وقتی چند قدم کوتاه برداشت رابین دوباره او را صدا زد. کیمیا به طرف ماشین برگشت و در مقابل پنجره جلو خم شد و گفت:
– دیگه چیه؟
رابین گفت:
– فقط فکر می کنم که تو تعطیلات دلم برات تنگ می شه.
کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:
– متشکرم.
و رابین دوباره گفت:
– یه چیز دیگه. ما اینجا یه رسمایی داریم که نمی دونم شما دارید یا نه؟
کیمیا سر تکان داد و پاسخ داد:
– مثلاً؟
رابین با تردید پاسخ داد:
– رسم… کادوی شب عید. کادوی کریسمس.
کیمیا سری تکان داد و گفت:
– اوهوم، اوهوم می دونم چی میگی… حالا که چی؟
رابین داشبورد ماشینش را باز کرد و بسته زیبایی از داخل آن درآورد و گفت:
– این مال توئه کیمیا. به خاطر سال نو.
کیمیا چند لحظه ای مکث کرد، بعد با تردید دستش را جلو برد و جعبه کادوی کوچک و زیبا را از دست رابین گرفت و گفت:
– متشکرم.
رابین چند لحظه ای به او خیره ماند و بعد گفت:
– اگه ناراحت نمی شی…
ولی بعد سکوت کرد.
کیمیا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
– اگه ناراحت نمی شم چی؟
ولی رابین پاسخی نداد. ظاهراً انتظار کیمیا بی فایده بود و او قصد نداشت جمله اش را ادامه دهد. بنابراین دوباره پرسید:
– نگفتی اگه ناراحت نمی شم چی؟
رابین گفت:
– هیچی نشنیده بگیر.
– ولی تو می خواستی چیزی به من بگی و من ترجیح می دم اونو امشب بشنوم.
رابین مظلومانه لبخندی زد و گفت:
– نه، میترسم اولین شب بدون درگیریمون رو خراب کنه.
کیمیا که به جمله او شک کرده بودگفت:
– خب اگه اینطوره نگو.
رابین سر تکان داد و بدون گفتن هیچ کلام دیگری پایش را روی پدال گاز گذاشت و با شدت آن را فشرد. ماشین از جا کنده شد و به سرعت به حرکت در آمد اما هنوز چند متری دور نشده بود که دوباره دنده عقب گرفت، دقیقاً مقابل کیمیا ترمز زد و گفت:
– خیلی دلم می خواست تو هم همراهم بودی.
#قسمت۷۵
و باز به سرعت از او دور شد. کیمیا در حالی که همچنان در جای خود ایستاده بود لبخند زد و حودش هم نمی دانست که چرا به کارهای رابین می خندد. برعکس آنچه رابین تصور کرده بود او اصلاً از این جمله عصبانی و ناراحت نشده بود. آهسته آهسته از محوطه برفگیر خوابگاه پله ها را یکی یکی پیمود و به اتاق خود رفت. قبل از آن که حتی لباسهایش را در آود کادوی رابین را با عجله و شتاب اما به دقت باز کرد، در جعبه کادو را گشود. یک دستبند ظریف برلیان بسیار زیبا در داخل آن بود. دستبند را از جعبه خارج کرد و آن را روی مچش گذاشت و در حالی که مقابل آینه به خود لبخند می زد آهسته زیر لب زمزمه کرد:
– دیوونه.
*****
بالاخره روزهای کسالت آور تعطیلات به پایان رسید. روزهایی که بیش از پیش کیمیا احساس غربت میکرد. روزهای سخت تنهایی. با پایان یافتن تعطیلات کریسمس بچه ها کم کم به خوابگاه باز می گشتند و ساختمان خلوت و غمبار خوابگاه یک بار دیگر رنگ شادی و نشاط سر و صدای بچه ها را به خود می گرفت. حالا الین نیز همراه دیوید از خانه مادر بزرگش بازگشته بود، وجود او در کنار کیمیا به لحظه های تنهایش رنگ شیطنت و شادی می زد. بعد از تعطیلات کریسمس در نخستین روزهای کلاس درس بزرگترین غایب کلاس باز هم رابین بود. با وجود تمام شدن تعطیلات او هنوز هم از سفر بازنگشته بود و این در حالی بود که کیمیا بی آنکه بخواهد در انتظارش به سر می برد. وقتی رابین در دانشگاه نبود گویا نیمی از بچه های دانشگاه غایب بودند و کیمیا حس می کرد سر و صدای معمول دانشگاه به نصف و یا حتی کمتر تقلیل یافته است. در تمام مدت غیبت رابین، کیمیا هر روز کنار رودخانه سن، پایین پله های سنگی منتظر بازگشت او می نشست بی آنکه بداند چرا آنجاست.
اکنون در وجود خود حس ناشناخته و تازه ای احساس می کرد که سخت از آن هراسان و گریزان بود و هر لحظه در سرکوب این احساس جدید میکوشید. حتی دلش نمی خواست خودش هم باور کند که این حس خواه ناخواه در وجودش شکوفا می شود و بی آنکه بخواهد لحظه به لحظه در دامش گرفتار می آمد، چون پروانه ای در دام عنکبوت. آنچه همیشه از آن می ترسید وابستگی و تعلقی دیگر بود. آن هم با شرایطی که رابین داشت! کیمیا آن روزها در نبود رابین برای اولین بار احساس می کرد دلش برای او تنگ می شود. گرچه نمی خواست باور کند احساسی که به رابین دارد احساس دلتنگیست اما هرگاه خود را در محکمه وجدان محاکمه می کرد این حس غریب را در وجود خود و در مورد شیطان ترین پسر دانشکده احساس می کرد. بالاخره انتظار به سر آمد و رابین در یک بعد از ظهر سرد و یخبندان زمستانی برای اولین بار در سال نو پا به محوطه دانشگاه نهاد و همان روز کیمیا او را دید، با آن پوست آفتاب سوخته و سرخ که مسلماً اولین نشانه بازیهای زمستانی خصوصاً اسکی مداوم او در تعطیلات بود. وقتی برای اولین بار پس از حدوداً پانزده روز چشمان رابین به کیمیا افتاد سرعتش بی اختیار تند شد با چند گام بلند خود را به او رساند و باز محترمانه اما هیجان زده با او احوالپرسی کرد و کیمیا به سردی تمام پاسخش را داد. اکنون که رابین با آن چهره جذاب، آن اندام ورزیده مردانه و آن احساسات کودکانه مقابلش قرار گرفته بود، از او احساس بیزاری می کرد؛ گویا قصد داشت با پاسخهای سرد و بی تفاوتش جبران روزهای تنهایی و لحظه های سخت انتظار را کند. اما رابین با چنان شور و هیجان و حرارتی به سوی او دویده بود که حتی سردی رفتار کیمیا نیز نمی توانست از حرارت وجودش بکاهد. او پشت سر هم با جملات پیاپی و یا سؤالات درهم و جسته و گریخته با کیمیا صحبت می کرد ولی کیمیا با جوابهای سر بالا، چنان وانمود می کرد که قصد دارد هرچه زودتر رابین را از سر باز کند. بالاخره رابین که از پاسخهای کیمیا کسل شده بود اندوهناک نگاهش کرد و آهسته پرسید:
– تو از دیدن من خوشحال نشدی، نه؟
@nazkhatoonstory