رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۷۶تا۸۰
داستان الهه شرقی
نویسنده:رویا خسرو نجدی
#قسمت۷۶
کیمیا با همان حالت بی تفاوتی همیشگی شانههایش را بالا انداخت و گفت:
– اگه بگن نه، ناراحت می شی؟
رابین چند لحظه ای سکوت کرد و بعد پاسخ داد:
– نه.
کیمیا سری تکان داد و در جواب گفت:
– امیدوار بودم چند روز دیگه از شرت راحت باشیم.
رابین به چهره کیمیا زل زد لحظه ای در سکوت گذشت، بالاخره او سکوت را شکست و گفت:
– ولی من از دیدن تو خوشحالم و همین کافیه.
کیمیا باز شانه بالا انداخت و قصد رفتن کرد. رابین مقابلش دوید و گفت:
– می تونم برسونمت هوا خیلی سرده.
کیمیا نگاهش کرد و با سردی پاسخ داد:
– تو بهتره که همسفرهای مسافرتت به سوئیس رو برسونی. از جلوی من برو کنار هم کار دارم هم عجله.
رابین بی تفاوت به طعنه کیمیا پاسخ داد:
– همه مردم اینجا عجله دارند تو هم مثل فرانسویها شدی، همیشه عجله داری؟
کیمیا که از سماجت رابین تعجب کرده بود گفت:
– تو چرا اینقدر سمج شدی؟
رابین خنده ای کرد و پاسخ داد:
– تو از چی من اینقدر بیزاری؟ چی تو وجود منه که تو رو اینقدر از من گریزون کرده؟
کیمیا لحظه ای در جای خود ایستاد. حالت نگاه رابین به دلش آتش می زد و مسلماً او از همین آتش بیزار بود. این آتش آبی که وجود سردش را پر از حرارت می کرد.
رابین باز مصرانه پرسید:
– چرا از من بدت میاد؟
کیمیا به زحمت بر افکارش مسلط شد و پاسخ داد:
– من اصلاً تو رو به حساب نمی یارم که بخواد ازت بدم بیاد یا خوشم بیاد.
رابین دستی به موهایش کشید و در حالی که همراه کیمیا روی برفها قدم برمیداشت گفت:
– آخه چرا؟
کیمیا نگاهش کرد و پوزخندی زد و پاسخ داد:
– نمی دونم تو کی می خوای بفهمی که باید دست از سر من برداری. من شکار تو نمی شم. اینو بهت قول می دم.
رابین راه را بر کیمیا سد کرد. کیمیا به ناچار ایستاد و برای دیدن چهره رابین سرش را بالا گرفت رابین خیلی جدی نگاهش کرد و گفت:
– گوش کن کیمیا، من اینو مدتها قبل فهمیدم. حالا هم اصلاً قصد صید تو رو ندارم.
– می دونم تو مثل من زیاد داری اینو قبلاً هم بهم گفتی.
– مثل تو نه- مثل تو ندارم- بهت گفته بودم تنها زنی هستی که تو تمام زندگیم براش احترام قائل بودم مادرم بود و بعد از مادرم تو.
– اینو که گفته بودی. ولی وجه تشابه من و مادرت رو نگفته بودی.
لحظاتی در سکوت گذشت و رابین این بار با حالتی که هرگز پیش از این کیمیا از او ندیده بود پاسخ داد:
– مادرم پاکترین زن روی زمین بود یک قدیسه واقعی و شاید همین باعث شده که پدرم بعد از پانزده سال که از مرگ اون می گذره هنوز نتونسته برای خودش همسری اختیار کنه.
کیمیا سری تکان داد و سکوت کرد و رابین دوباره گفت:
– پاکی تو و اخلاق عجیب تو منو بیش از هر چیز دیگه ای به یاد پاکدامنی مادرم می اندازه.
کیمیا باز چهره بی تفاوت و سردی به خود گرفت و پاسخ داد:
– من مادر تو نیستم پسر کوچولو. حالام از سر راه من برو کنار.
رابین که احساسش به شدت سرکوب شده بود با حالتی عصبی خود را از سر راه کیمیا کنار کشید و گفت:
– دوست داری ازت متنفر باشم، نه؟
کیمیا که حالا چند قدمی از او فاصله داشت بدون آنکه برگردد پاسخ داد:
– برام مهم نیست.
و بعد صدای فریاد رابین را شنید که می گفت:
– من تو رو دوست دارم، در هر حال دوست دارم. حالا هر کاری که می خوای بکن.
کیمیا برای چند لحظه ای در جای خود ایستاد ((دوست داشتن)) واژه ای که سالها بود آن را نشنیده بود زیر لب تکرار کرد:
(( من تو رو دوست دارم. منو؟ یعنی تو واقعاً اینقدر احمقی؟))
و بعد دوباره به راه افتاد. برعکس آنچه تصور می کرد این بار رابین به دنبالش ندوید و هم چنان در جای خود زیر بارش نرم برف ایستاد و دور شدن کیمیا را تماشا کرد.
#قسمت۷۷
کیمیا دوباره گفت:
– بلندتر. صداتون رو نمی شنوم.
و مادر باز تکرار کرد:
– گفتم توی اون بسته یه سری نامه هم هست. حتماً نامه ها رو بگیر و جواب بده.
– من نمی فهمم چرا بسته باید دست عمو نادر باشه؟
– خب نادر اومد تهران، ما هم بسته رو بهش دادیم بیاره. خودش گفت می تونه به تو برسونه. گفت می ده رابین برات بیاره.
کیمیا پاسخ داد:
– رابین چیزی به من نگفت شاید هم چیزی دستش نباشه.
– من نمی دونم عموت گفت می فرسته برای رابین تا به تو برسونه.
– خیلی خب می رم دنبالش شاید پیداش کنم.
– به نامه های بچه ها حتماً جواب بده منتظرن.
– باشه مادر جون اگه نامه ها به دستم رسید حتماً جوابشون رو می دمخیلی خب کار دیگهای ندارین؟
– نه عزیزم مواظب خودت باش. شنیدم امسال زمستون فرانسه خیلی سرده.
– ای تقریباً سرده، ولی من مواظب خودم هستم. شما اصلاً نگران من نباشین.
– خیلی خب دخترم خدانگهدارت.
– خداحافظ مامان.
– خداحافظ.
کیمیا گوشی را گذاشت و چند لحظه متفکرانه به تلفن خیره شد. بعد از اتاقک تلفن بیرون آمد و با سرعا به طرف دانشکده حرکت کرد. وقتی به دانشگاه رسید، بلافاصله وارد ساختمان شد و سراغ رابین را از هر کس که فکر می کرد بداند او کجاست گرفت. وقتی از یکی از بچه های همکلاسی رابین سراغ او را می گرفت، ناگهان صدایی از پشت سرش شنید. وقتی به جانب صدا برگشت مایکل را پشت سر خود دید. باز از دیدن او احساس چندش کرد و بی آنکه اهمیتی به او بدهد حرفش را با مخاطبش تمام کرد. مایکل که اینطور دید دوباره پرسید:
– پرسیدم دنبال رابین می گردی؟
کیمیا به ناچار با سر پاسخ مثبت داد. مایکل خنده زشتی کرد و گفت:
– پیدا کردن رابین کار چندان سختی نیست. اون یکی از مشتریهای پروپاقرص بعضی خونه های پاریسه.
کیمیا با حالت چندش آوری از مایکل روی گرداند و پاسخش را نداد. مایکل دوباره گفت:
– اینو می دونستی؟
کیمیا با حالتی بی تفاوت پاسخ داد:
– به من ارتباطی نداره که رابین چه کار می کنه.
مایکل پوزخند زشتی زد و گفت:
– اگه به تو ارتباط نداره با رابین چه کار داری؟
– این دیگه به تو ارتباطی نداره.
– گوش کن خانم کوچولو بهت که گفتم میخوای همین الان ببرمت مچ رابین رو بگیری؟
کیمیا چند لحظه ای با تنفر به مایکل نگاه کرد و بعد گفت:
– یه کار خصوصی با رابین دارم.
– اینو که مطمئنم.
سوء تعبیر مایکل کیمیا را عصبانی تر ساخت و او این بار با حالتی عصبی گفت:
– آقای محترم! من یه کار خونوادگی و شخصی با رابین دارم.
مایکل باز همان پوزخند را زد و گفت:
– خونوادگی هم که می دونستم هست.
کیمیا که بحث با او را بی نتیجه می دید با عصبانیت گفت:
– بالاخره می گی رابین کجاست یا نه؟
مایکل لبخند زشتی زد و دندانهای زردش را به نمایش گذاشت و بعد گفت:
– آره می دونم کجاستت، اما فکر نکنم رفتن به اونجا واسه دختر کوچولویی مثل تو درست باشه.
کیمیا با عصبانیت پاسخ داد:
– این دیگه به خودم مربوطه. شما فقط بگین اون کجاست؟
مایکل سری تکان داد و پاسخ داد:
– هرچی شما بخواین خانم.
و بعد در حالی که سیگارش را زیر پا خاموش میکرد تکه کاغذی از جیبش بیرون آورد و روی آن آدرسی نوشت و به سوی کیمیا گرفت و گفت:
– ببین این آدرس جائیه که رابین رفته، به هر راننده تاکسی که بگی تو رو به مقصد می رسونه. برو حتماً اونجا پیداش می کنی.
کیمیا که نمی توانست دریافت کمک از سوی مایکل را باور کند با شک به او و کاغذ نگاه کرد. مایکل که تردید او را می دید دوباره گفت:
– خیلی خب اگه بخوای خودم باهات میام.
کیمیا که حتی از فکر همراهی با مایکل دچار تهوع می شد بلافاصله پاسخ داد:
– نه، اصلا… خودم می تونم برم.
#قسمت۷۸
و کاغذ را از دست مایکل قاپید و به طرف در ساختمان دوید. پایش را که داخل محوطه دانشگاه گذاشت سوز سردی به صورتش خورد. خورشید تقریباً غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می رفت. کیمیا به سرعت از محوطه دانشگاه خارج شد و آدرس را با دقت خواند اما چیزی سر در نیاورد. قبلاً هرگز این آدرس را نشنیده بود تمام مشخصات محل نوشته شده بود. نام منطقه، نام خیابان، نام کوچه، حتی شماره منزل و کیمیا از این که مایکل این طور دقیق آدرس رابین را داشت تعجب کرد. حس کنجکاوی اش برای دانستن جای رابین به شدت تحریک شد. گرچه با خود فکر می کرد که اینها هر دو از یک قماشند و بعید نیست جایی که رابین میرود پاتق مایکل نیز باشد. با این فکر آدرس محل را به اولین راننده تاکسی نشان داد. راننده با دیدن آدرس نگاهی از سر تعجب به کیمیا نمود و با شک او را سوار کرد. کیمیا که از حالت نگاه راننده تعجب کرده بود بر روی صندلی عقب نشست و کنار پنجره کز کرد و چشم به تاریکی شب دوخت که کم کم پاریس را فرا می گرفت. خیابانها تقریباً خلوت بود بنابراین خیلی زود به مقصد رسید. راننده نگاهی به او که همچنان به آرامی روی صندلی نشسته بود کرد و گفت:
– آدرس شما اینجاست خانم.
کیمیا آهسته از ماشین پیاده شد و با تردید به خیابان خلوتی که پای در آن گذارده بود نگاه کرد. داخل خیابان، هیچ رهگذری عبور نمی کرد. تنها عابر این خیابان پهن و خلوت که ساختمانهای قدیمی و خوف انگیز پیرامون آن را گرفته بود کیمیا بود. با این حال چون برای یافتن رابین مصمم شده بود با سرعت به سوی انتهای خیابان رفت اما نتوانست مقصد خود را پیدا کند. بنابراین یک بار به سمت ابتدای خیابان برگشت. در وسط خیابان ماشینی متوفق شد و کیمیا به امید یافتن آدرس به سوی راننده اتومبیل رفت. ولی وقتی به نزدیک اتومبیل رسید با دیدن سرنشینان آن که سه جوان به ظاهر مست بودند، کمی عقب نشینی کرد. اما جوانی که از همه زودتر از ماشین پیاده شده بود به طرفش آمد و خنده زشتی کرد. کیمیا دندانهای زنگار گرفته و زرد او را که دید مطمئن شد معتاد است. با این حال حالتی بی تفاوت به خود گرفت و از کنار مرد عبور کرد ولی مرد با دو گام بلند خود را به او رساند و گفت:
– دنبال جایی می گردی؟
کیمیا که به خود مسلط شده بود کاغذ را جلوی چشمان مرد گرفت. او ورقه را از دست کیمیا کشید چند لحظه ای به آن نگاه کرد بعد لبخندی زد و به طرف دوستانش رفت. آدرس را که به دوستانش نشان داد آنها خنده بلند و وحشتناکی کردند که موی بر تن کیمیا راست شد. بعد هر سه به سوی او آمدند کیمیا کمی عقب تر رفت. یکی از آنها، که مردی با ریشها و سبیل روشن و چشمانی زرد رنگ بود، چند لحظه ای به کیمیا خیره ماند و بعد گفت:
– اونجا چی کار داری؟
کیمیا که حسابی ترسیده بود، پاسخ داد:
– هیچی، دنبال یکی از دوستام می گردم.
باز صدای خنده هر سه آنها به آسمان برخاست و بعد یکی از آنها پرسید:
– با دوستت چی کار داری؟
کیمیا در جواب گفت:
– یه کار خصوصی.
مرد رو به دوستانش خنده ای کرد و گفت:
– فکر می کنم اون کار خصوصی رو من و دوستام هم می تونیم برات انجام بدیم.
کیمیا کمی خود را عقب کشید و پاسخ داد:
– فکر می کنم بهتره بذارمش برای یه روز دیگه.
مرد دوباره خنده چندش آوری کرد و دندانهای زشتش را به نمایش گذارد و گفت:
– دنبال من بیا، می برمت به همون آدرسی که دنبالش می گردی.
کیمیا خود را عقب کشید و گفت:
– متشکرم، باشه واسه یه وقت دیگه.
اما قبل از آن که عقب برود مرد به سوی او خیز برداشت و شالش را پس کشید و گفت:
– دنبال من بیا، می ریم اونجایی که خودت میخوای.
کیمیا سعی کرد خود را از چنگال مرد رها سازد اما او محکم به کیمیا چسبیده بود و او را کشان کشان، به سوی دوستان خود می برد.
#قسمت۷۹
کیمیا لحظه ای با عصبانیت به دستان مرد چنگ زد و او دستش را پس کشید؛ اما در همان حال با دست دیگرش کیمیا را به سوی دوست خود هل داد. کیمیا بی اختیار در آغوش مرد دوم افتاد و در همان حال با تمام قوا سعی کرد او را پس بزند. مشت محکمی به شانه های او زد و خود را کمی از او جدا کرد اما مرد خیلی سریع با یک خیز او را به جانب دوست دیگرش پرتاب کرد. کیمیا دقیقاً جلوی پای مرد سوم افتاد او بازوهایش را گرفت و بلندش کرد و دوباره به جانب مرد اول هل داد. مرد خنده بلندی کرد. کیمیا روی زمین افتاد و اندام استخوانی و سنگین مرد روی قفسه سینه اش سنگینی کرد. سعی کرد خود را عقب بکشد اما امکان پذیر نبود و در این جدال نا برابر هر لحظه قوای دفاعی اش تحلیل می رفت و زمانی که بوی شدید مشروبات الکلی در بینی اش پیچید و لبهای سرد مرد را روی گردن خود احساس کرد آخرین توان خود را برای پس زدن او به کار برد. در همین حال نور ماشینی که از سر خیابان به سوی آنها می پیچید خیابان را روشن کرد و نور امیدی در قلب کیمیا تابید.
مرد یک لحظه جلب نور چراغهای ماشین شد و کیمیا از غفلت او استفاده کرده بود و خود را از زیر اندام سنگینش بیرون کشید و قصد فرار کرد. هنوز چند متری ندویده بود که مرد به شدت خود را روی او انداخت و بی تفاوت به ماشینی که حالا هر لحظه به آنها نزدیکتر می شد، کیمیا را دوباره در آغوش کشید. ماشین دقیقاً مقابل آنها توقف کرد.
فریادهای گوش خراش کیمیا حتی یک لحظه قطع نمی شد در ماشین باز شد و کیمیا گرچه سعی می کرد راننده را ببیند و از او کمک بخواهد اما نتوانست کسی را که از ماشین پیاده شده بود، ببیند. فقط چند لحظه بعد صدای نعره یکی از آن سه نفر از بروز درگیری میان راننده ماشین و مهاجمین خبر داد. کیمیا که حالا جرأتی یافته بود با تمام قوا مرد را پس میزد اما او هر لحظه وحشیانهتر کیمیا را به سوی خود می کشید. در تاریک و روشن خیابان کیمیا برق زنجیر مرد راننده را می دید که در هوا می درخشید و بر اندام دوستان مرد مو زرد فرود می آمد و صدای نعره هایشان را می شنید. مرد مو زرد که قضیه را جدی می دید برای یاری دوستانش از جا برخاست، اما کیمیا که از شدت ترس و خستگی به سختی می لرزید همچنان بر جای خود باقی ماند. درگیری میان آنها بالا گرفت و وقتی مهاجمین حریف را قدر دانستند پا یه فرار گذاشتند. کیمیا سعی می کرد به زحمت خود را از گودال آب گل آلودی که در آن افتاده بود بلند کند، اما بی فایده بود. تمام توانش را در مبارزه با آن مرد وحشی از دست داده بود. چند لحظه ای طول کشید تا راننده خود را به کیمیا رساند. کیمیا سرش را بالا آورد و خواست از مرد ناشناس تشکر کند اما او آشناتر از آن بود که کیمیا برای یافتن نام و نشانش به حافظه خود رجوع کند. رابین درست بالای سر او ایستاده بود و شالش را در دست داشت. کنار کیمیا روی زمین زانو زد شالش را روی سرش انداخت و موهای آشفته اش را با دست به داخل شالش پس راند بعد آهسته گفت:
– حالت خوبه؟
بغض کیمیا ناگهان ترکید. صدای گریه اش در خیابان پیچید و بی اختیار سرش را به شانه محکم و مردانه رابین تکیه داد و با تمام وجود گریست.
رابین باز آهسته پرسید:
– تو اینجا چه کار می کردی؟ برای چی اومدی اینجا؟
کیمیا در میان گریه آهسته گفت:
– دنبال تو… دنبال تو می گشتم. تو چطور منو پیدا کردی؟
رابین سر تکان داد و در حالی که به کیمیا کمک میکرد برخیزد پاسخ داد:
– مایکل همه چیز رو برام گفت… تو نباید اینجا میاومدی. اینجا جای تو نیست.
و بعد او را به سوی ماشین پیش راند. در ماشین را که باز کرد کیمیا خود را روی صندلی انداخت. چند لحظه ای طول کشید تا رابین کنارش نشست. هرگز او را چنین خشمناک ندیده بود. زیر چشم راستش متورم و شیاری از خون از کنار لبش جاری بود. کیمیا چند لحظه ای به او نگاه کرد. او نگاه غضب آلودش را به چشمان دختر جوان دوخت و گفت:
– تو می دونی کجا اومدی؟
کیمیا سر تکان داد و رابین با عصبانیت گفت:
– اینجا یه محله بدنامه و من نمی دونم تو این وقت شب اینجا چیکار می کنی؟
کیمیا باز به گریه افتاد. حالت نگاه رابین تغییر محسوسی کررد اما هنوز هم عصبانی بود ماشین را روشن کرد و راه افتاد. کیمیا به خود جرأت داد و آهسته پرسید:
– رابین منو کجا می بری؟
رابین به طرفش برگشت در یک لحظه طوری نگاهش کرد که نه تنها دلش بلکه تمام وجودش لرزید و بعد آهسته پاسخ داد:
– هر جایی جز آپارتمان خودم.
و این در حالی بود که کیمیا حالا خوب می دانست که هیچ نقطه ای در پاریس برای او امنیت آپارتمان رابین را ندارد.
#قسمت۸۰
کیمیا همچنان می لرزید و الین باز غر زد:
– تو باید به یه دکتر مراجعه کنی. این طوری که نمی شه داری از دست می ری دختر.
کیمیا سعی کرد پاسخی بدهد اما نتوانست سرش به شدت درد می کرد. تبش مسلماً چیزی کمتر از چهل درجه نبود و تمام اندامش با کوفتگی شدیدی عذابش می داد. لحظه ای بعد در باز شد و دیوید وارد اتاق گردید. کیمیا به زحمت چشمانش را گشود و وقتی دیوید را دید رو به الین کرد و گفت:
– تو… باید بذاری من برم تو اتاق خودم.
– نه تو این جا می مونی و من ازت پرستاری میکنم.
دیوید داخل اتاق شد و در حالی که به طرف کیمیا می آمد گفت:
– این، حالش بهتر شده؟
الین سر تکان داد و گفت:
– نه همینطور یکسره می لرزه تبش خیلی بالاست.
– باید دوباره بریم دکتر.
کیمیا در پاسخ دیوید سر تکان داد و گفت:
– نه خوب می شم.
و به زحمت آب دهانش را فرو داد الین به طرف دیوید برگشت و آهسته پرسید:
– رابین رفت؟
– آره رفت چاره ای نداشت، باید می رفت.
و بعد کمی به کیمیا نزدیک شد و گفت:
– رابین عذرخواهی کرد، می دونی هر سال بهار پدرش جشنی برقرار می کنه که رابین حتماً باید تو اون ضیافت باشه.
کیمیا لبخندی زد و پاسخی نداد. الین نگاهی به دیوید کرد و گفت:
– تو فکر می کنی کدوم بیمارستان بریم؟
کیمیا به زحمت چشم گشود و دوباره گفت:
– من هیچ جا نمی رم، حالم خوبه.
الین با عصبانیت فریاد کشید:
– فکر کنم تو فقط وقتی قبول می کنی مریضی که توی تابوت باشی.
کیمیا به زحمت لبخند زد و سکوت کرد. صدای ملودی آرامی در اتاق پیچید. دیوید دستش را در جیب کاپشنش فرو برد و یک گوشی تلفن همراه بیرون کشید. الین با تعجب به دیوید نگاه کرد، دیوید که معنی نگاه الین را بی آنکه او حرفی بزند فهمیده بود پاسخ داد:
– گوشی رابینه، داده به من که راحتتر بتونه حال کیمیا رو بپرسه.
و بعد به گوشه ای از اتاق رفت و مشغول صحبت شد بعد از چند لحظه مکالمه اش پایان گرفت و رو به کیمیا کرد و گفت:
– رابین بود، خودش به خودش زنگ زده، مجبور بود که بره خیلی هم عجله داشت وگرنه پرواز رو از دست می داد.
کیمیا که اکنون از آمدن رابین کاملاً ناامید شده بود اندام خود را شل کرد و چشمانش را روی هم گذاشت. بی آنکه بخواهد ناله می کرد و هرچه سعی می کرد صدای ناله اش را در سینه خفه کند امکان نداشت.
لحظات به سختی طی می شد و او در حالتی بین خواب و بیداری احساس درد شدیدی در اندامها و سرش داشت. بالاخره چشمانش را باز کرد نگاهش با نگاه وحشی و همیشه خندان رابین گره خورد. رابین لبخند زیبایی زد و گفت:
– بسیار خب الهه شرقی. تو بردی من برگشتم و تا وقتی که تو خوب نشی هیچ جا نمی رم.
کیمیا سعی کرد حرفی بزند یا لااقل نگاهش کند ولی توان باز نگاه داشتن چشمانش را نداشت و زمانی که پلکهایش را با سختی و درد روی هم گذاشت هنوز نمی دانست آیا واقعاً رابین بالای سرش بود یا او تنها تصور کرد.
******
@nazkhatoonstory