رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۸۱تا۸۵
داستان الهه شرقی
نویسنده:رویا خسرو نجدی
#قسمت۸۱
وقتی چشمانش را گشود اولین چیزی که توجه اش را جلب کرد حرکت آرام قطرات سرم در لوله ی سفید رنگی بود که به رگش متصل می شد. چند بار پلکهایش را باز و بسته کرد و دیدش روشنایی تازه ای یافت. کم کم موقعیت خود را روی تختی درون اتاق که مسلماً مربوط به یک بیمارستان بود دریافت. نوری که از پنجره به اتاق می تابید باعث شد که صورتش را به جانب پنجره برگرداند. درست مقابل پنجره رابین پشت به او ایستاده بود و کیمیا نمی دانست که این پیکر خوش فرم در ذهنش تجلی می یابد یا واقعیت است. به آرامی سرفه کرد و صدای سرفه باعث شد شخص کنار پنجره به سوی او سر برگرداند. او، واقعاً رابین بود که حالا آهسته آهسته به سوی تخت او می آمد. رابین یکی از همان لبخندهای کودکانه و زیبایش را نثار کیمیا کرد و کنارش آمد. بعد آهسته و با همان لهجه زیبای همیشگی پرسید:
– حالت خوبه؟
کیمیا با فشار پلکهایش پاسخ مثبت داد . رابین دوباره گفت:
– دیگه احساس درد نمی کنی؟
کیمیا این بار سر تکان داد و رابین لبخند زد. چند لحظه ای به سکوت گذشت. کیمیا به زحمت آب دهانش را فرو داد، گلویی تازه کرد و بعد با صدایی که به سختی شنیده می شد، پرسید:
– تو نرفتی نیویورک؟
– نه از فرودگاه برگشتم.
– چرا؟ پس اون جشن چی می شه؟
رابین خنده ای کرد و گفت:
– جشن بدون من هم برگزار می شه.
کیمیا چینی به پیشانی نشاند و در پاسخ گفت:
– کار خیلی بدی کردی تو باید می رفتی آخه چرا برگشتی؟
رابین با شیطنت شانه بالا انداخت و گفت:
– راستش نمی دونم چرا برگشتم اما خیلی خوشحالم که نرفتم… دختر مگه تو قصد خودکشی داشتی که با اون حال وخیم پیش دکتر نمی رفتی؟
– من پیش دکتر رفته بودم.
– خب دوباره می رفتی.
کیمیا پاسخ دیگری نداد رابین به او بیشتر نزدیک شد و گفت:
– اگه نمی اومدم الان باید زیباترین تابوت پاریس رو برات سفارش می دادم.
کیمیا که از صراحت گفتار رابین تعجب کرده بود با حیرت نگاهش کرد و گفت:
– از لطف شما خیلی متشکرم، ولی من احتیاجی به تابوت نداشتم، چون باید منو می فرستادی ایران.
– خب اونجا هم می تونستی از تابوت قشنگت استفاده کنی.
– ما از تابوت استفاده نمی کنیم آقا.
– پس تو رو با چی می ذاشتن تو قبر؟
– منو با کفن می ذارن تو گور، اگه خیلی دوست داری بدونی و ببینی.
– نه دیدنش رو که زیاد دوست ندارم چون من نسبت به جسد حس خوبی ندارم.
– خوبه خدا رو شکر.
– ولی کیمیا واقعاً تو می خوای بدون تابوت بری توی گور؟
– تنها من نه، تو کشور من هیچ کس رو با تابوت دفن نمی کنن.
– خب ببین من زیباترین… چی گفتی؟…((کفن)) زیباترین کفن رو برات سفارش می دادم. حالا اون چیه؟
کیمیا که خنده اش گرفته بود با لبخند پاسخ داد:
– کفن یه تیکه پارچه است.
– پس بهترین پارچه رو برات سفارش می دادم.
– لازم نکرده آقا این پارچه، هم از نظر مقدار هم از نظر جنس از پیش تعیین شده است و نمیشه تغییرش داد.
رابین لحظه ای سکوت کرد بعد شانه هایش را بالا انداخت و با لحنی بی تفاوت گفت:
– شما شرقی ها مردنتون هم به اندازه زندگی کردنتون سخته.
کیمیا خنده ای کرد و پاسخی نداد. رابین دوباره به سویش خم شد و گفت:
– می خوای دکتر رو خبر کنم؟
کیمیا سری تکان داد و پاسخ داد:
– نه حالم خوبه. من کی از این جا می رم بیرون؟
– چقدر عجله داری! هر وقت که دکتر بگه.
– تو از دکتر نپرسیدی که من کی می تونم از اینجا برم؟
– من عجله ای برای بردن تو نداشتم. لااقل اینجا دیگه اجازه دارم پا توی اتاقت بذارم.
کیمیا چند لحظه به چشمان آرام و زیبای رابین خیره ماند و بعد گفت:
– نگفتم عمداً منو آوردی اینجا.
رابین با حالت عصبی از جا برخاست و گفت:
– تو هیچ وقت منو باور نمی کنی کیمیا، اینو مطمئنم.
#قسمت۸۲
کیمیا که از کلمات مورد استفاده رابین تعجب کرده بود به جای آن که پاسخ او را بدهد گفت:
– فارسیت خیلی پیشرفت کرده.
رابین دوباره باز همان حالت کودکانه همیشگی را به خود گرفت، مغرورانه لبخندی زد و گفت:
– بله، زیاد تمرین می کنم.
– با کی؟
– با خودم.
کیمیا باز نتوانست جلوی خنده خود را بگیرد همان طور که می خندید گفت:
– بهت تبریک می گم. خیلی پیشرفت کردی.
رابین روی صندلی کنار تخت نشست و گفت:
– متشکرم. دست شما درد نکنه.
کیمیا باز خنده ای کرد و پاسخ داد:
– مثل این که چشمم شور بود.
رابین چشمانش را تا آخرین حد گشود و گفت:
– چشمت چی بود؟!
– شور.
– مثل نمک؟
کیمیا خنده دیگری کرد و پاسخ داد:
– تو فارسی یاد بگیر نیستی. چشمم شور بود یه اصطلاحه.
رابین سری تکان داد و با قاطعیت گفت:
– خواهی دید خانم. من اصطلاحات فارسی رو هم یاد می گیرم. به عموت گفتم برایم یه کتاب اصطلاحات فارسی بخره و بفرسته.
– برای چی اینقدر اصرار داری فارسی یاد بگیری؟
– برای این که دلم می خواد وققتی تو فحشم می دی بفهمم و بتونم جوابت رو بدم.
کیمیا باز لبخند زد و سکوت کرد. رابین به طرف یخچال گوشه اتاق رفت در آن را باز و بسته کرد و دوباره به طرف کیمیا آمد. چند لحظه بعد کیمیا یک قوطی کمپوت و یک قاشق را در دستان رابین دید. رابین کنارش نشست و قاشق را داخل قوطی فرو برد و بعد با قطعه ای آناناس بیرون آورد و به طرف کیمیا گرفت. کیمیا لحظه ای با تردید به او و به قاشق نگاه کرد و گفت:
– فعلاً میل ندارم.
رابین با حالتی خاص نگاهش کرد، اخمی کرد و پاسخ داد:
– کلاً میل نداری یا از دست من نمی گیری؟
کیمیا که از تیز هوشی رابین جا خورده بود دستپاچه گفت:
– نه میل ندارم. گلوم خشکه نمی تونم بخورم.
رابین دوباره قاشق را پیش آورد و گفت:
– چون گلوت خشکه می گم بخور. برات خوبه، گلوت رو تازه می کنه.
کیمیا سعی کرد از جای خود بلند شود و رابین که حالا تقریباً باا اخلاق او آشنا شده بود سعی نکرد کمکش کند. تنها وقتی او نیم خیز شد بالشش را مرتب کرد. کیمیا به بالش تکیه داد و با دست آزادش قاشق را از دست رابین گرفت. رابین دستش را کنار کشید و گفت:
– فکر می کنی پرستار خوبی نباشم؟
– اصلاً این طور نیست من فقط می خوام تو به زحمت نیفتی و بری به کارهات برسی.
– این چه معنی داره؟ یعنی این که تو داری منو از اتاقت بیرون می کنی نه؟
کیمیا چند لحظه سکوت کرد و رابین بی آنکه حرفی بزند کاپشنش را از روی صندلی برداشت و از اتاق خارج شد.
کیمیا که به شدت از گفته خود پشیمان شده بود با عصبانیت قاشق را داخل قوطی انداخت و آن را کنار تختش گذاشت و بعد سعی کرد به حالت نشسته درآید تا بتواند حیاط بیمارستان را از پنجره اتاق ببیند. به زحمت بر جای خود نیم خیز شد و از پنجره به تماشای حیاط نشست. چند لحظه بعد رابین را دید که از در خروجی ساختمان بیرون آمد، وارد محوطه شد و بی آنکه به پشت سرش نگاهی بکند با سرعت از محوطه بیمارستان خارج گردید.
کیمیا که به شدت از گفته خود پشیمان شده بود با عصبانیت قاشق را داخل قوطی انداخت و آن را کنار تختش گذاشت و بعد سعی کرد به حالت نشسته درآید تا بتواند حیاط بیمارستان را از پنجره اتاق ببیند. به زحمت بر جای خود نیم خیز شد و از پنجره به تماشای حیاط نشست. چند لحظه بعد رابین را دید که از در خروجی ساختمان بیرون آمد، وارد محوطه شد و بی آنکه به پشت سرش نگاهی بکند با سرعت از محوطه بیمارستان خارج گردید.
*****
داستانهای نازخاتون, [۱۱.۰۱.۱۷ ۱۸:۱۳]
#قسمت۸۳به رغم مخالفت شدید کیمیا دکتر سه روز تمام او را در بیمارستان نگه داشت پس از آن حکم ترخیص را در حالی صادر کرد که کیمیا فکر می کرد سه روز را بیهوده در بیمارستان سپری کرده است. در تمام این مدت رابین هرگز به بیمارستان نیامد. تنها روز سوم وقتی کیمیا و الین کارهای ترخیص را انجم می دادند با صورت حساب پرداخت شده با امضای رابین مواجه شدند. کیمیا مبلغ صورت حساب را یادداشت کرد و همراه الین از بیمارستان خارج شد. دقیقاً جلوی در بیمارستان بی ام و سیاه رنگ رابین انتظارشان را می کشید. او به محض دیدن آن دو در عقب ماشین را باز کرد و چون رانندگان تاکسی گفت:
– سیته.
الین در حالی که می خندید با سر تأیید کرد و سوار شد. پس از او کیمیا روی صندلی نشست و رابین در را با تعظیم کوتاهی بست و در جای خود قرار گرفت. وقتی آماده حرکت شد پرسید:
– خانم ها قصد خرید ندارن؟
کیمیا و الین سر تکان دادند و رابین به راه افتاد. در طی راه بیمارستان تا خوابگاه رابین حتی یک کلمه هم با آن دو حرف نزد، گویا واقعاً راننده ماشینی بود که آنها را به مقصد می رساند. وقتی به خوابگاه رسیدند کیمیا و الین هر دو پیاده شدند. الین با رابین خداحافظی کرد اما کیمیا همچنان ایستاده بود الین رو به کیمیا کرد و گفت:
– چی شد نمیای؟
کیمیا ساکش را به دست الین سپرد و گفت:
– تو برو من الان میام.
الین ساک را به دست گرفت و به سوی در خوابگاه حرکت کرد. کیمیا چند لحظه ای در جای خود ایستاد و بعد در جلوی ماشین را باز کرد و روی صندلی کنار رابین قرار گرفت و در همان حال پرسید:
– صورت حساب بیمارستان رو تو پرداخت کردی؟
– من؟ نه.
– دروغ نگو. من امضای تو رو پای صورت حساب دیدم.
– شما مگه امضای منو می شناسید؟
– من می دونم که تو پرداخت کردی. مشخصاتت رو از حسابدار بیمارستان گرفتم.
– خب حالا که چی؟
– مبلغ صورت حساب… صبر کن…
کیمیا کیف پولش را باز کرد و برگه کوچکی که بر روی آن مبلغ صورت حساب را نوشته بود به دست رابین داد و گفت:
– همین قدره نه؟
رابین بی آنکه جواب مشخصی بدهد سرش را به طرفین تکان داد.
کیمیا دوباره گفت:
– خب کرایه بیمارستان تا خوابگاه رو هم بهش اضافه کن، بگو چقدر می شه.
رابین لبخندی زد و بعد گفت:
– می خوای پول بیمارستان رو بدی؟
کیمیا سر تکان داد. رابین دوباره گفت:
– ببین اون بیمارستان رو من انتخاب کردم. هزینههاش هم کمی بالاتر از حد معموله، بنابراین خودم باید جریمه بشم و هزینه بیمارستان رو بدم.
کیمیا چینی به پیشانی انداخت و گفت:
– چرا تو؟ من خودم هزینه بیمارستان رو پرداخت می کنم، ضمن این که من بیمه هستم و می تونم مبلغی از صورت حساب رو از طریق بیمه دانشجویی بگیریم.
رابین سر تکان داد و پاسخ داد:
– خیلی خب، من خودم می رم دنبال کارهای بیمه و صورت حساب رو از بیمه می گیرم دیگه چی داری بگی؟
کیمیا باز به مبلغ گزاف صورت حساب نگاه کر. واقعیت آن بود که اگر بنا بود این مبلغ را پرداخت کند حتماً باید به تهران تلفن می کرد و درخواست پول می نمود. به همین خاطر کوتاه آمد و پاسخ داد:
– پس حتماً می ری بیمه، باشه؟
– خیلی خب می رم پولم رو می گیرم دیگه چی مونده؟
کیمیا باز به رابین نگاه کرد و گفت:
– یه چیز دیگه، مبلغ کرایه.
رابین هر دو دستش را روی فرمان قرار داد. سرش را روی دستانش گذارد و در همان حال آهسته پرسید:
– چرا دوست داری عذابم بدی؟
کیمیا با لحنی جدی و قاطع پاسخ داد:
– عذاب؟ این حرفا چیه؟ تو باید پولت رو بگیریرابین بی آنکه سرش را بلند کند پاسخ داد:
– شماها آدمهای عجیبی هستید. دوست دارید کسی رو که دوستتون داره عذاب بدید و این برای من خیلی جالبه.
کیمیا چند لحظه سکوت کرد دلش می خواست جمله رابین را تکمیل کند (( کسی که دوستتون داره و کسی که دوستش دارید)) اما سکوت کرد. بعد در ماشین را باز کرد و قصد پیاده شدن نمود. رابین از جلوی پای کیمیا کیسه ای را برداشت و به دستش داد و آهسته گفت:
– یه کم خوراکیه فکر کردم برای اینکه خودت رو تقویت کنی لازمه.
کیمیا نگاهی به ساک بزرگ خرید کرد و پاسخی نداد. رابین گفت:
– خیلی خب صورت حساب این خرید ها رو هم بهت می دم حالا بگیر.
کیمیا با بی میلی دستش را پیش برد و کیسه سنگین را از دست او گرفت و تنها به گفتن کلمه ((مرسی)) اکتفا کرد و بعد سالانه سالانه به سوی خوابگاه به راه افتاد.
#قسمت۸۴
چشمانش را که باز کرد هوا کاملاً روشن شده بود و او هیچ نمی دانست کِی و چند ساعت است خوابیده، اما کوفتگی عضلاتش نشان می داد که خیلی نخوابیده یا لااقل خوب نخوابیده. چشمانش را چند بار با پشت دست مالید و با تعجب به دور و برش نگاه کرد. یکباره به یاد آورد در تهران، اتاق خواب خودش، در منزل پدری خوابیده است. این واقعیت اگرچه باید خوشحالش می کرد، ولی از آنجا که با هزاران فکر دیگر همراه می شد، به شدت آشفته اش می کرد.
نگاهی به ساعت کرد که از ۱۰ صبح گذشته بود. پس مسلماً تا به حال مادر چند بار برای دیدن او به اتاقش آمده بود، ولی خوشبختانه چون خواب بوده…
صدای در رشته افکارش را از هم گسیخت و با صدایی خواب آلود از داخل گفت:
– سلام مامان. صبح بخیر. لطفاً بیاید تو.
اما به جای دست مادر، دستی مردانه از لای در تو آمد و چند بار بالا و پایین رفت. این مسلماً دست پدر نبود، چون خیلی جوانتر بنظر می آمد.
در یک لحظه تمام بدن کیمیا را تا مغز استخوان لرزشی آزاد دهنده فرا گرفت. دندانهایش بشدت به هم می خوردند و به او اجازه نمی دادند حتی یک جمله بگوید. (( او اینجا بود. پشت در اتاقش و برایش دست تکان می داد)). تپش قلبش آنچنان شدید بود که احساس می کرد قلبش درون دست راستش که روی سینه اش قرار داشت می تپید. به زحمت و با صدایی لرزان، نفس نفس زنان گفت:
– بفرمایید.
و آرزو کرد کسی که پشت در است هرگر وارد نشود اما در تا آخر گشوده شد و پس از مکث کوتاهی پای کشیده و مردانه ای قدم به درون اتاق گذاشت. کیمیا چشمانش را محکم بست و منتظر شد تا صدای او در اتاقش بپیچد و دستش را محکم روی سینه اش فشرد تا او صدای ضربان قلبش را نشنود. لحظاتی سکوت برقرار شدو لحظاتی سخت و کشدار و کشنده و بعد صدایی در گوش کیمیا پیچید:
– شنیدی می گن فلانی چشم دیدن ما رو نداره. اون تویی ها.
کیمیا با سرعت چشمانش را تا آخرین حد گشود و با یک خیز بلند از روی تخت به وسط اتاق پرید و گفت:
– تویی دیوونه؟
– خیلی ممنون. فقط همین، دیوونه؟
– چرا اینطوری اومدی تو؟ اول دستت، بعد پات، بعد…
– صبر کن ببینم، تیکه تیکه ام کردی. حالا یه بارم که ما اومدیم آدم بشیم سرکار علیه نذار. بابا جون! گفتم خواب بودی شاید بخوای لباس عوض کنی، نفهمیدم جنابعالی مثل سربازا با فرم خوابیدید.
کیمیا نگاهی به شلوار جین و پیذاهن مردانه خود کرد و گفت:
– ول کن این حرفا رو. بگو ببینم کی اومدی داداش دیوونه من؟
کاوه دست کیمیا را گرفت و او را به سوی خود کشید، پیشانی اش را بوسید و در حالی که دستش را دور بازوانش حلقه می کرد گفت:
– هشت صبح تهران بودم.
– جدی؟ چطور شد اومدی؟
– از قبل بنا بود بیام.
– شوخی نکن! پس چرا من خبر نداشتم.
– شاید نخواستی بدونی، یعنی تو حتی سراغ منو نگرفتی که بخوان بگن تشریف نحسم رو میارم؟
کیمیا خنده ای کرد و گفت:
– چرند نگو. من مسلماً حال تو رو پرسیدم، ولی این که چرا بهم نگفتن میای، قضیه ایه که هیچ سر در نمیارم.
کاوه سری تکان داد و گفت:
– خیلی خب. اگه به اندازه دو سال و نیمی که درس خوندی، استراحت کردی بیا بریم پایین یه صبحانه مشتی بزنیم.
– تو ثبخانه نخوردی؟
– فقط یه بار. چون می خواستم با تو صبحانه بخورم.
– زحمت کشیدی.
– زود باش، از گرسنگی مردم.
– خب تا به مرده کشی نیفتادیم، بریم.
کیمیا همراه کاوه اتاق را ترک کرد و در حال پایین آمدن از پله ها پرسید:
– تنها اومدی؟
– نخیر.
کیمیا ناگهان در جا ایستاد و گفت:
– چی گفتی؟
– گفتم تنها نیومدم.
– با دوستات اومدی؟
– نه بابا.
– پس چی؟
– با سالومه اومدم.
– با کی؟!
– چرا تعجب می کنی؟ سالومه.
– می خوای باور کنم؟
– وقتی چشمت به جمالش روشن شد حتماً باور می کنی.
کیمیا سری تکان داد و پاسخ داد:
– پس ملکه الیزابت افتخار دادن.
– هی هی! خواهر شوهر بازی در نیار که از اومدن پشیمون می شه.
– نه، خیالت راحت باشه. می دونم چقدر التماس کردی تا راضی شده بیاد. نگران نباش، کاری نمی کنم کتک بخوری.
– آفرین دختر خوب! خوشم میاد دختر فهمیده ای هستی.
کیمیا خنده بلندی کرد و دوباره به راه افتاد. وقتی وارد پذیرایی شدند، سالومه را در کنار پدر روی مبل دید. به طرفش که رفت، او بلافاصله برخاست. کیمیا خریدارانه نگاهش کرد. هنوز همان طور کوچک اندام و خوش لباس بود، اما صورتش با جراحی پلاستیک بینی، کمی متفاوت تر به نظر می آمد، ولی زیباتر نبود.
سالومه قدمی به سوی او برداشت و دستش را جلو برد. کیمیا به گرمی دستش را فشرد و به او خوشامد گفت. بعد جمله ای با پدر صحبت کرد و رو به روی او نشست.
لحظاتی سکوت برقرار شد. با اشاره کاوه، کیمیا به ناچار سکوت را شکست و رو به سالومه پرسید:
– مامان بابا خوب بودن؟
– خیلی متشکر سلام رسوندن.
لهجه سالومه، کیمیا را به یاد رابین انداخت و بیاختیار لبخند بر لبانش نشست، چرا که سالومه به همان اندازه سعی می کرد فارسی را با لهجه انگلیسی صحبت کند که رابین سعی می کرد انگلیسی را فارسی حرف بزند. نگاه کنجکاوانه سالومه لحظه ای کیمیا را غافلگیر و مجبورش کرد بپرسد:
– خودت چطوری؟ خیلی سر حال به نظر نمیرسی.
– من خوبم مرسی. فقط یه کم خسته شدم.
کاوه ادامه داد:
– خب حق هم داری. در وضعیتی که تو داری، این سفر طولانی خیلی خسته کننده است.
کیمیا نگاهی به کاوه و سالومه و بعد پدر کرد و پرسید:
– چه خبره؟
پدر خنده ای کرد و پاسخ داد:
– مژدگونی بده تا بگم.
– من آدم بی طاقتی هستم. شما بگید مژدگانی محفوظ.
– خیلی خب اگه این طوره باید بگم که تو به زودی…
#قسمت۸۵
کیمیا جمله پدر را قطع کرد و هیجانزده به هوا پرید و گفت:
– عمه می شم؟
هر سه نفر خندیدند. کیمیا دوباره روی صندلی رو به روی کاوه و سالومه نشست و گفت:
– خب مبارک باشه. خیلی خیلی هم مبارک باشه. امیدوارم خدا یه بچه سالم و خشگل بهتون بده.
– خوشگل مثل عمه کیمیا، نه؟
سالومه به کاوه چشم غره رفت و با لبخندی اجباری گفت:
– کیمیا جان! مثل اینکه آب و هوای پاریس حسابی بهت ساخته. خیلی جوون شدی. اصلاً بنظر نمیاد…
کاوه به سرعت کلام همسرش را قطع کرد و گفت:
– راست می گه. کیمیا مثل دختر بچه های سیزده، چهارده ساله شدی.
کیمیا سری تکان داد و در حالی که به راحتی می توانست ادامه جمله سالومه را حدس بزند، با بی میلی لبخندی ساختگی زد. در همان حال پدر مغرورانه گفت:
– همینه که به قول مادرش از اون سر دنیا، هواخواهها با سر میان اینجا.
– پدر، خواهش می کنم.
– کیمیا! عزیزم من که حرف بدی نزدم. اخم نکن… می دونی کاوه، قضیه خیلی جالب شد. همچین روی همه کم شده مخصوصاً بعضی ها.
کاوه خنده بلندی کرد و گفت:
– حالا هی بزنن تو سر خودشون. کیف کردم بابا از این پسره بعید بود یه همچین عرضه ای به خرج بده و جلوی همه این طوری قد علم کنه…
کیمیا حرف کاوه را قطع کرد و گفت:
– می ذاری یه حالی از این مادر جدید و کوچولوش بپرسیم یا نه؟
– بفرمائید خانم، بفرمائید.
– خب سالومه جان، برادر زاده ی ما که اذیت نمی کنه؟
سالومه لبخندی زد و گفت:
– بعض باباش نباشه، اصلاً.
– ببینم کاوه باز زن داداش ما رو اذیت کردی؟
– من غلط کردم.
– این که منو تو این وضعیت کشوندی تهران اگه اذیت نیست پس چیه؟ می شه بگی؟
قبل از آنکه کاوه پاسخی بدهد، خوشبختانه مادر با سینی چای و لیوان شیر وارد شد. کیمیا به مادر سلام کرد و او در حالی که سینی چای را روی میز می گذاشت، لیوان شیر را به دست کیمیا داد و گفت:
– تو ضعف نکردی مادر؟
– متشکرم. می اومدم آشپزخونه می خوردم.
– دیگه چی؟ الان وقت ناهاره…. زود بخور سرد نشه.
کیمیا جرعه ای از شیر را نوشید و گفت:
– شما سر کار نمی رید پدر؟
– نه عزیزم.
– چطور شده امروز جمعه است یا تعطیله؟
– اینجارو. دختر ما روزهای هفته کشور خودش رو هم فراموش کرده.
– نه آقا، این طور نیست. ما از بچگی یاد گرفتیم هر وقت بابا خونه است یعنی جمعه است.
پدر خنده ای کرد و پاسخ داد:
– نه دخترم. من امروز مهمون دارم… یعنی همه مهمون داریم.
– بازم… بابا جون من دیگه ترم پنجمم. بنا نیست هر بار که من میام شما مهمونی بدین. هر کس بخواد منو ببینه، میاد اینجا سر می زنه. دیگه تدارک مهمونی گرفتن زحمت زیادیه.
پدر و مادرش لحظه ای به یکدیگر نگاه کردند. گویا در گفتن جمله ای مردد بودند. پدر به مادر اشاره کرد و مادر با مِن و مِن گفت:
– از صبح دو بار زنگ زده. می خواد تو رو ببینه.
کیمیا ناگهان از جا جهید و گفت:
– من نمی خوام ببینمش.
– آخه چرا بابا جون؟ حضوری راحت تر می شه حرف زد.
کیمیا به طرف پنجره رفت و پشت به جمع ایستاد و آهسته گفت:
– از مادر چند روز فرصت خواستم.
– خب خواهر جون فکر نمی کنم اومدن اون مسأله ای ایجاد کنه.
کیمیا به آسمان آبی خوشرنگ بیرون پنجره چشم دوخت و به یاد آبی آسمان چشمان رابین، قلبش به تپش افتاد و این تپش سریع، گویا نیروی تازه ای را وارد رگهایش کرد. به سرعت روی پاشنه چرخید و با لحنی جدی و خشن گفت:
– خیلی دلم می خواست هر کدوم از شماها جای من بودید اون وقت ببینم با این قضیه چطوری برخورد می کردید.
هیچ کس پاسخش را نداد. همه از لحن قاطعش جا خورده بودند. لحظاتی در سکوت سپری شد و بعد از آن مادر با حالتی محتاطانه پرسید:
– پس اگه زنگ زد چی بگم؟
– بگو کیمیا مُرد… بگو کیمیا خیلی وقته مرده ولی یه حامی نداشت که پشت سرش قد علم کنه و خونبهاش رو بگیره… بگو کیمیا یه زمانی خیلی بی کس و تنها بود. اون قدر که تو هر غلطی که خواستی کردی، ولی حالا قضیه فرق می کنه.اون وقتها چیزی نداشتم که به خاطرش بجنگم، برای همین هم زود تسلیم شدم، اما حالا یه چیزایی هست که به خاطرشون تا آخرین حد می جنگم و خیلی خوشحالم که برای اولین بار چیزی دارم که ازش دفاع کنم.
– تو منظورت از این حرفا چیه؟ ما همه پشتیبان تو هستیم. من از اون سر دنیا با این وضعیت سالومه پا شدم اومدم اینجا فقط به خاطر تو.
– از لطفت خیلی ممنون برادر عزیزم، ولی دیگه نیازی به این چیزها نیست. من حالا یاد گرفتم چطور باید از خودم دفاع کنم.
– اینجا فرانسه نیست خانم، ایرانه. تو هم تو پاریس نیستی توی تهرانی.
– خب چه ربطی داره؟
– من از اول هم مخالف رفتن تو به پاریس بودم. اینم از اثرات زندگی تو یه کشور آزاده، آدم دیگه نمی تونه مسؤولیت بپذیره.
کیمیا پوزخندی زد و پاسخ داد:
– گوش کن کاوه! من برای زندگی کردن از تو اجازه نمی گیرم. از هیچ کس دیگه ای هم اجازه نمیگیرم.
– من اصلاً نمی فهمم تو چت شده. آخه دختر خوب، چرا تا باهات حرف می زنیم موضع میگیری.
@nazkhatoonstory