رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۸۶تا۹۰
داستان الهه شرقی
نویسنده:رویا خسرو نجدی
#قسمت۸۶
گفتم که زندگی تدافعی رو یاد گرفتم.
– یعنی حتی در مقابل خانواده ات.
کیمیا لحظه ای سکوت کرد. چشمان نگران مادر که خیره خیره نگاهش می کرد، ناچارش کرد کمی لحنش را آرامتر کند و بگوید:
– خیلی خب. من معذرت می خوام… خوبه؟
– همه با تعجب نگاهش کردند و کیمیا فهمید که آنها هنوز جوابی را که منتظرش بودند، نگرفتهاند. بنابراین دوباره گفت:
– باشه… باشه می بینمش، ولی امروز نه. باشه واسه یه روز دیگه.
پدر لبخندی زد و پاسخ داد:
– باشه عزیزم ما هم خیلی عجله نداریم، اما یه چیزایی هست که اون می خواد برات توضیح بده و بهتره تو هم بشنوی.
– گفتم که می شنوم. دیگه خواهش می کنم این بحث رو ادامه ندید. من حرف زدم سر حرفم هم می مونم. خیالتون راحت… حالام با اجازهتون می رم بالا لباس بپوشم، می خوام برم یه قدمی بزنم، کمی هم خرید کنم.
– چرا با این عجله؟ حالا فرصت هست.
– ولی من باید زودتر برم.
– تو تازه دیروز اومدی.
– باشه. الان وسط ترمه. من تعطیلی ندارم، تا همینجام حسابی از درسام عقب موندم.
– کشتی ما رو پرفسور با این درسات… بیا بشین یه کم با هم گپ بزنیم. بعد از ظهر همه دسته جمعی می ریم بیرون. موافقی؟
کیمیا لحظه ای با تردید به کاوه نگاه کرد و با نارضایتی دوباره نشست. سالومه سکوت طولانی خود را شکست و گفت:
– پاریس شهر خیلی خوبیه، نه؟
– آره همین طوره.
– من خیلی دوست دارم یه سفر بریم فرانسه، ولی این کاوه هیچ وقت فرصت نداره. شاید یه بار خودم حتی اگه شده تنهایی بیام بهت سر بزنم. البته اگه تو اونجا موندگار بشی.
– منظورت چیه؟
– یعنی می گم… می گم اگه تو دوباره برگردی فرانسه.
کیمیا با تعجب به بقیه نگاه کرد و دید که کاوه لب پایین خود را به دندان گرفت. لحظاتی خشم تمام وجودش را پر کرد، اما با تمام وجود سعی کرد بر خود تسلط یابد. بنابراین با خونسردی ساختگی پاسخ داد:
– شما مطمئن باشید هر اتفاقی بیفته من می رم فرانسه و درسم رو تموم می کنم.
مادر برای آن که به این بحث خاتمه بدهد، پرسید:
– نگفتید چی دوست دارید براتون درست کنم بچه فرنگیها؟
کاوه بلافاصله پاسخ داد:
– زرشک پلو با مرغ.
کیمیا برای کاوه شکلک درآورد و گفت:
– نخیر، نخیر. قورمه سبزی یا نه… فسنجون… اصلاً هر دو تاش.
– اِ… پس زرشک پلو مرغ چی می شه؟ من حتماً زرشک پلو مرغ می خوام.
– نخیر این طوری که داره ادامه پیدا می کنه، الان صد جور غذا سفارش می دید. اون وقت کی باید این غذاها رو بپزه خدا می دونه.
اصلاً می دونی چیه خانم؟ من فکر می کنم حق تقدم با سالومه است. اون باید بگه چی دلش می خواد.
– بابا راست می گه. باید ببینم برادر زاده قشنگ من چی هوس کرده.
– برادر زاده ات؟ بی معرفت! تو برادر رو دریاب. اون حالا حالاها مونده تا آدم بشه.
– کاوه…
– ببخشید خانم. باشه، عیب نداره. شما بگو.
– آخه من چی بگم مادر جون؟
– هر چی دوست داری بگو. به کاوه و کیمیام نگاه نکن.
سالومه لحظه ای فکر کرد و بعد گفت:
– سبزی پلو با ماهی.
مادر نگاهی به بیه کرد و گفت:
– همه موافقید؟
کاوه و کیمیا هر دو خندیدند و مادر در حالی که بر می خاست گفت:
– خب پس من برم آشپزخونه.
– صبر کن مامان. منم میام.
– نه مادر، تو استراحت کن. مهری هست کمکم می کنه.
– نه. من میام کمک شما. کاوه و سالومه هم برن استراحت کنن تا غذا حاضر بشه.
کاوه خندید و گفت:
– پیشنهاد بسیار خوبیه. من موافقم.
. کیمیا در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت، با طعنه گفت:
– کمک خواستی خبرم کن.
******
#قسمت۸۷
آفتاب گرم و زیبای این ظهر زمستانی بیش از هر چیز به روزهای بهاری شباهت داشت، طوری که انسان فراموش می کرد در یکی از آخرین روزهای دومین ماه زمستان بسر می برد. کیمیا از سکوت اتاقش در این نیمروز زمستانی و در فرصتی که دیگران به استراحت بعد از نهار اختصاص داده بودند، لذت می برد و با ترس از آینده به روزهای تلخ و شیرین گذشته می اندیشید. بی اختیار از جا برخاست و به سراغ کیف دستی اش رفت و از داخل جیب، آن دستبند برلیان هدیه رابین برای اولین کریسمس پاریس را بیرون کشید و پس از آن گردنبند ظریف آن را که در دومین کریسمس از رابین هدیه گرفته بود، در دست خود فشرد و حرارتی مطبوع در میان انگشتان بسته خود احساس کرد. حرارتی شبیه گرمای چشمان آبی رابین که مطبوع چون حرارت ملایم آبهای آبی دریا در ظهر تابستان بود. دوباره به طرف پنجره برگشت و زیر لب نالیئ، (( لعنت به تو! هر بار که به آسمون نگاه می کنم، رنگ چشات یادم میاد. آخه تو بگو پسر شیطون از دست آسمون به کجا فرار کنم؟ چرا همه راههای فرار رو به روی من بستی دیوونه؟))
از حرفهای خودش به خنده افتاد. دوباره روی صندلی نشست. گردنبند و دستبنند برلیان را به دست و گردن خود بست و گفت، (( تو باید به من کمک کنی. زود باش بهم نیرو بده. مگه این تو نبودی که هر وقت درمونده می شدم مثل فرشته نجات سر و کله ات پیدا می شد؟ می خندیدی و می گفتی (( رابین هود)) اومد. حالا بیا از این پنجره باز داخل شو و بهم کمک کن که خیلی درمونده شدم.))
به بیرون خیره شد و احساس کرد آسمان به رویش لبخند می زند. لبخند آسمان لبخند چشمان آبی و معصوم رابین را به خاطرش آورد. یاد خاطرات شیرین سوربن در ذهنش تداعی یافت.
در آخرین ماههای دومین سال همکلاسی با رابین همه چیز تغییر کرده بود و حالا دیگر آن دو با هم به سینما، پارک، اپرا و گردش می رفتند، اما رابین خوب می دانست که چه چیزهایی کیمیا را رنجیده خاطر می سازد و به نحوی فوق العاده وسواسی از آنها دوری می کرد و کیمیا تازه فهمیده بود آنچه بین آن دو در اولین ماههای آشنایی اتفاق افتاد، تنها به علت اختلاف شدید فرهنگی بود. تا آنجا که رابین حتی نمی دانست چرا کیمیا از کارهایش می رنجد. اما اکنون هرچه مطالعه رابین در خصوص فرهنگ شرقی و اسلامی پیشرفت می کرد این تضادها نیز کمتر به وجود می آمد و کیمیا بدون آن که خود بخواهد هر لحظه تعلق خاطر بیشتری به این پسر بچه ی بی بند و بار و نا آرام پیدا می کرد و این در حالی بود که رابین هر روز تغییر شگرف و محسوسی می کرد تا آنجا که کیمیا را نیز به تعجب وا می داشت.
با آغاز سومین سال دانشگاه و با توجه به آن که همزمان با آغاز ترم پنجم کیمیا، رابین هفتمین ترم خود را آغاز می کرد، ترس تنها ماندن بعد از او، کیمیا را به خود آورد. چرا که کیمیا حالا دیگر خوب می دانست حامی قدرتمندش در تمام مراحل زندگی دانشجویی او را حمایت و نظارت می کند، اما وقتی در پایان ترم و هنگام امتحانات، رابین به طور ناگهانی از کلیه امتحاناتش غیبت و برای ترم بعد تمام دروس را مجدداً در کلاسهای کیمیا ثبت نام کرد، کیمیا را به رغم نارضایتی به وجد آورد و به نحو عجیبی شادمان نمود.
#قسمت۸۸
رابین دیگر هیچ تقاضا و یا توقعی از کیمیا نداشت. او به رسم هندیان به کیمیا نفیس ترین هدایا را پیشکش می کرد و هرگاه که فرصتی می یافت مقابل کیمیا زانو می زد و ضمن دادن هدیه به او، در مقابل (( الهه اش)) به طرز بسیار زیبایی به ستایش می نشست و وقتی کیمیا با خنده او را از این کارها باز می داشت، معترضانه می گفت به تمام آنچه کیمیا خواسته عمل کرده فقط برای آن که او اجازه دهد الهه اش را آن طور که خود میخواهد ستایش کند. و کیمیا ناچار سکوت میکرد، چرا که می دید رابین چون راهبی خود را در دیری بی حصار که محصول افکار جدیدش بود، محسور ساخته و از تمام لذائذ زندگی که تا دیروز به نحوی افراطی از آنها بهره می جست، چشم پوشیده است. و این البته کار آسانی برای مردی که عمری را به بی بند و باری و خوشگذرانی گذارده بود، نبود و کیمیا این را از چشمان مغموم و حالات بیمار گونه رابین به خوبی می فهمید. حالا نه تنها او بلکه تمام دانشجویانی که رابین را میشناختند، قصه عشق افراطی و ریاضتکشیهای رابین را برای یکدیگر تعریف می کردند و کیمیا را با انگشت به هم نشان می دادند. و او گاه گاه از این شهرت احساس غرور و گاهی احساس تنفر می کرد. چرا که می دید زندانبا زندانی آزادی است که هر روز تحلیل می رود و روز به روز ویران تر می شود و البته این چیزی نبود که کیمیا می خواست. او همچنان در وجود درمانده رابین به دنبال همان پسر بچه شاداب و شیطان بود. اما رابین امروز شمعی بود که بی صدا آب میشد و اطرافیانش می پنداشتند این آتشی است که شعله اش از وجود ساحره ای شرقی گرما می گیرد و تا رابین را ذوب نکند، خاموش نخواهد شد.
گرچه کیمیا به شدت نگران بیماری روحی لاعلاج و عجیب رابین بود، اما اکنون که گذشته نه چندان دورش را مرور می کرد می دید که در این چند ماه اخیر، به معنای واقعی زندگی دست یافته بود و در آن خاک غریب، گمشده ای را که چندین سال در وطن خود به جستجویش پرداخته بود، یافته است. این گمگشته مقدس مسلماً همان احساس زیبا و عمیقی بود که به رابین داشت. احساسی که به خاطر نمی آورد مشابه آن را هرگز نسبت به هیچ کس درگری پیدا کرده باشد. او اکنون رابین را در اختیار داشت. آن هم آنگونه که خود می خواست. رابین تنها به او فکر می کرد، به او لبخند می زد، با او صحبت می کرد و جسم و روحش صرفاً به او تعلق داشت و این احساس خوشایندی را در وجود خسته کیمیا بر می انگیخت و احساسات خفته و سرکوب شده اش را یکی پس از دیگری بیدار میکرد. همه چیز آنگونه بود که او می خواست ولی ناگهان باز صاعقه ای زندگیش را به آشوب میکشاند.
اردلان بازگشته بود، همسر سابقش، کسی که هرگز او را به همسری قبول نداشت و اکنون دلش به حال تمام روزهای زیبای جوانی اش که مصروف وجود بی مقدار این مرد شده بود می سوخت. اردلان آمده بود تا باز جوانه تازه رسته خوشبختی اش را از نهال زندگی برچیند. او آمده بود با کوله باری از ندامت و می خواست کیمیا او را ببخشد و به زندگی سابقش بازگردد. آن روز مادر و پدر طی یک تماس تلفنی، از کیمیا خواسته بودند چون ضرورتی هم پیش آمده بود، هر چه سرعتر به ایران بازگردد. کیمیا وحشتزده و درمانده توضیح بیشتری خواسته بود ولی پدر همه چیز را به حضور او در تهران موکول کرده بود.
کیمیا آشفته و سراسیمه به یک آژانس هوایی مراجعه کرد و برای اولین پرواز که خوشبختانه ر.ز بعد بود، و از خوش شانسی یا بد شانسی او برای یک نفر نیز جا داشت، بلیط گرفت. او چنان سریع آماده رفتن به ایران شد که حتی فرصت نکرد رابین را بیابد و با او خداحافظی کند. تنها از الین خواسته بود ضمن عذرخواهی برایش همه چیز را توضیح دهد و حالا نمی دانست رابین می داند او اینجاست یا نه؟ و تمام اینها به خاطر مردی بود که روزی به سادگی زندگیش را بر باد داده و ترکش کرده بود. کیمیا نمی دانست به خاطر سه سال گذشته چه توضیحی دارد، ضمن آنکه خوب میدانست او در این مدت ازدواج کرده و شاید بچهدار نیز شده باشد و از همه بذتر علت این همه اصرار خانواده اش را در خصوص پذیرفتن مجدد اردلان نمی فهمید، اما مسلماً او ناچار بود علیرغم میل باطنی با اردلان به صحبت بنشیند…
صدای مادر که از طبقه پایین صدایش می کرد باز رشته افکارش را از هم گسیخت. سرش را از در بیرون کرد و گفت:
– بله؟
– حاضری؟ می خوایم بریم.
– مگه ساعت چنده؟
– مگه من صد و نوزده ام؟
– ببخشید سرکار خانم. همه حاضرن؟
– همه حاضران جز غایب سه ساله خونه.
– اون غایب هفت ساله چی؟
– اونم حاضرن. میای یا نه؟
– معلومه که میام خانم محترم. لطفاً حنجره تون رو آزار ندید، اومدم.
#قسمت۸۹
مادر پاسخ دیگری نداد و کیمیا خیلی سریع لباس پوشید و با عجله از پله ها پائین رفت. حق با مادر بود. همه حاضر و منتظر ایستاده بودند. کاوه به محض دیدن او با خنده گفت:
– بد شد بزت رو نیاوردی. زیر پامون کلی علف سبز شده… خیلی دلم می خواد بدونم اون بالا چی قایم کردی که نمی تونی ازش دل بکنی.
– بزم رو دیگه.
همه خندیدند. پدر سوئیچ را به طرف کیمیا گرفت و گفت:
– ماشین رو ببر بیرون که ما اومدیم.
کیمیا سوئیچ را گرفت و به سوی کاوه پرت کرد و گفت:
– ببخشید. حالا که این آقا تشریف دارن، وظیفه ایشونه. زود باش به وظیفه ات عمل کن.
کاوه (( چشم)) کشیده ای گفت و از هال بیرون رفت. کیمیا نگاهی به سالومه کرد و گفت:
– دلت برای تهران خیلی تنگ شده؟
سالومه لبهایش را به حالت خاصی جمع کرد و گفت:
– نه به اون صورت. تهران چیزی برای دلتنگ شدن نداره.
کیمیا یک ابرویش را بالا انداخت، لبخند پر معنایی زد و گفت:
– من هر بار میام اینجا روزی هشت بار دور میدونای شهر می چرخم.
سالومه در حالی که پشت سر پدر از در خارج میشد گفت:
– مطمئنم که جدی نمی گی.
و مادر به جای کیمیا پاسخ داد:
– اتفاقاً خیلی هم جدی می گه.
و بعد همگی خندیدند و از در خارج شدند. به حیاط که رسیدند کاوه ماشین را از پارکینگ در آورده و منتظر آنها بود. خیلی زود همه سوار شدند و به راه افتادند. کیمیا پرسید:
– کجا تشریف می برید آقا کاوه؟
– یه جای خوب.
-یعنی وسط جهنم؟
– وسط جهنم جای خوبیه دیوونه؟
– نه جای خوبی نیست، ولی سلیقه تو بهتر از این نمی شه.
سالومه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– کاوه یک بار و برای همیشه نشون داده که چقدر با سلیقه است.
کیمیا خنده ای کرد و گفت:
– اون که حتماً.
و سالومه که از لحن کیمیا هیچ خوشش نیامده بود، با حالت خاصی از او رو گرداند و گفت:
– هر چی باشه از اردلان که با سلیقه تر بوده…
کاوه وسط حرف سالومه پرید و گفت:
– حالام که می خواد خریت رو مکرر کنه.
کیمیا با بی تفاوتی عجیبی که همه را به تعجب واداشت پاسخ داد:
– اردلان سلیقه من نبود، من هم سلیقه اردلان نبودم. سلیقه پدرای خوش سلیقه مون بود.
کاوه در آینه نگاهی به صورت کیمیا کرد و گفت:
– ولی اردلان این بار تنها جلو اومده. تنهای تنها. تمام خانواده اش با این قضیه مخالفند. پدرش سکته نکنه شانس آورده. این طور که من خبر دارم بچه های بازار بهش گفتند که چطور اردلان به دست و پای بابا افتاده و التماس کرده. همین پیش از ظهری زنگ زد ببینه من رسیدم یا نه. می گفت باباش پیغام داده اسمش رو از توی شناسنامه اش خط می زنه اگه دست از سر کیمیا بر نداره.
پدر با لحن خاصی پرسید:
– خب اون چی گفته؟
– هیچی. گفته سرش بره دست از کیمیا بر نمیداره. به باباش گفته هر کاری می خوای بکنی بکن.
– تازه داره ازش خوشم میاد کاوه. پسر با وجودیه.
کیمیا از شدت عصبانیت ناخنش را در کف دستش فرو کرد و با تمام وجود سعی کرد ساکت بماند، ولی نتوانست و با کنایه گفت:
– اردلان وجودش رو اون وقتی نشون داد که دخترتون رو مثل سگ از خونه اش بیرون انداخت.
پدر چشم غره ای به کیمیا رفت و پاسخ داد:
– همه آدما اشتباه می کنن.
– جدی؟ ولی این اشتباهات درجه داره. اشتباه تا چه درجه ای آقا؟ تا اونجا که با زندگی یه انسان این طوری بازی کنه؟
– ببین خواهر من! اون به غلط کردن افتاده. تو هم یه کم کوتاه بیا دیگهو
– اِ… لابد بچه آقا رو هم باید بزرگ کنم
پیشکشی زن دومشه به مناسبت عروسی ما.
#قسمت۹۰
صدای بغض آلود کیمیا مادر را به مداخله واداشت:
– مامان جان، حرص بیخودی می خوری که چی؟ تازه یه کم سرحال شدی ها با خودت نساز.
– من که دارم می سازم مادر من. اینا با من نمیسازن. برادر بنده از اون سر دنیا بلند شده اومده اینجا، شده دلال محبت!… آقا کاوه چرا اون روزی که بنا بود ما از هم جدا بشیم نیومدی؟ حتی یه زنگ هم نزدی. گفتی زندگی خصوصی آدما به خودشون ارتباط داره. حالا چی شده؟
کاوه با عصبانیت پاسخ داد:
– مثل اینکه خوبی به تو نیومده خانم. هر کاری که دلت می خواد بکن. ما رو ببین که برای کی داریم دل می سوزونیم.
– اون وقتی که باید دل می سوزوندی کجا بودی؟ من الان هیچ نیازی به این پسره ی عوضی ندارم. تموم شد و رفت.
سالومه خسته از بحث آنها با دلخوری گفت:
– اگه بناست همین طوری با هم بجنگید، من پیاده می شم. اِ… اعصابم رو خرد کردید. دیگه بسه. کاوه ساکت شو دیگه.
– حق با توئه عزیزم. من معذرت می خوام. فعلاً دیگه صحبتی در این مورد نمی کنیم. قبولهع کیمیا؟
کیمیا با ناراحتی پاسخ داد:
– من از اولم حرفی نداشتم.
– خب مادر جون دیگه تموم… کاوه نگفتی کجا می ریم؟
– یه جایی که آبجی کوچولوی من خیلی دوست داره.
– مثلاً کجا کاوه جان؟
– کیمیا تو نمی تونی حدس بزنی؟
کیمیا که همچنان سکوت کرده بود، شانه هایش را بالا انداخت. کاوه با لبخند دوباره گفت:
– کنار رودخونه. همون رستورانی که خیلی دوست داشتی. یادت که میاد.
کیمیا چند بار سر تکان داد. او حالا دیگر این رستوران را دوست نداشت، چون پر بود از یاد و خاطره روزها و شبهایی که با اردلان در آنجا گذرانده بود.
تا رسیدن به رستوران مورد نظر کاوه، زمان تقریباً زیادی طول کشید، اما در تمام این مدت کیمیا حتی یک کلمه هم حرف نزد. وقتی نزدیک رستوران رسیدند، کاوه رو به کیمیا کرد و پرسید:
– با من قهری عزیز دردونه؟
کیمیا با سر پاسخ منفی داد و کاوه دوباره گفت:
– گاهی وقتا یه جوری حرف می زنی که فکر میکنم غربت ازت یه مرد ساخته تو لباسای زنونه. ولی بعضی وقتای دیگه یه جورایی می شی که فکر می کنم از اون موقعهام نازک نارنجی تر شدی.
کیمیا خنده ای کرد و با خود اندیشید، (( در غربت مردی بود که با تمام وجود و در کمال صداقت از او حمایت می کرد، ولی حالا اینجا تنها بود، خیلی تنها و بی هیچ حامی و پشتیبانی، در آنجا مردی که به فرانسه و انگلیسی مسلط بود حرفهای او را می فهمید، ولی اینجا آدمهایی که با او همزبان بودند حتی یک جمله اش را نمی فهمیدند.))
صدای (( خب رسیدیم)) پدر او را به خود آورد و به ناچار پس از مادر و سالومه از ماشین پیاده شد. حالا هوا کاملاً تاریک شده بود و از رودخانه جز صدایی خروشان و خشمگین چیزی پیدا نبود. اما چراغهای رستوران تمام محوطه را روشن کرده بودند و تک و توک تختهای بیرون رستوران در اشغال مردان مجرد بود. همراه خانواده وارد رستوران شد و همه پشت میزی جای گرفتند. کیمیا ناخودآگاه به یاد رستورانهای پاریس افتاد و لبخند قشنگی زد که از دید بقیه مخفی نماند. کاوه هم خندید و گفت:
– دیدی گفتم اینجا رو ددوست داری.
کیمیا تشکر کرد و کاوه دوباره گفت:
– خب سفارش بدید دیگه، چرا نشستید منو نگاه می کنید؟
کیمیا منوی غذا را برداشت و مقابل مادر و سالومه گرفت، اما در همان حال متوجه اشاره هایی بین پدر و کاوه شد و بعد از آن کاوه از جا بلند شد. کیمیا نگاهی به پدر کرد و گفت:
– مگه خودشون نمیان سفارش بگیرن؟
پدر دستپاچه پاسخ داد:
– چرا میان. کاوه رفت یه سری به ماشین بزنه.
کیمیا ناباورانه سری تکان داد و چیزی نگفت، ولی احساس کرد کسی از داخل وجودش به دلش چنگ می زند و بعد لرزشی خفیف اندامش را فرا گرفت و ضربان قلبش بی علت تند شد. لحظاتی بعد کاوه را دید که همراه مردی به سوی میز آنها می آمد. بی اختیار از جا بلند شد و با خشم به پدر گفت:
– لااقل از من اجازه می گرفتید.
مادر و سالومه با تعجب به کیمیا، پدر و بعد به کاوه نگاه کردند. رنگ از روی مادر پرید. کیمیا صندلی اش را عقب کشید تا از پشت میز خارج شود که پدر قاطعانه گفت:
– بشین کیمیا.
کیمیا در حالی که دندانهایش را به شدت روی هم می سائید، پاسخ داد:
– یا جای من اینجاست یا این مرتیکه.
مادر دست سرد کیمیا را در دست فشرد و رو به پدر گفت:
– آفرین کمال! آفرین! خیلی خود سر شدی.
– شما اجازه بدید خانم.
– اجازه بدم که چی بشه؟ تو همه کارات رو بی اجازه کردی.
کیمیا با عصبانیت از پشت میز خارج شد و به پدر گفت:
– سوئیچ ماشین رو بدید.
پدر که از قاطعیت کیمیا جا خورده بود، پاسخ داد:
– دست کاوه است.
– من می رم بیرون بده سالومه یا مادر بیارن.
و بعد با چند گام بلند از کنار میز رد شد. در حین خروج از رستوران از کنار کاوه و اردلان گذشت و با قدمهای محکم بیرون رفت. یکراست به طرف ماشین رفت و به آن تکیه داد و با تمام وجود سعی کرد خوددار باشد، اما نتوانست. قطرات گرم اشک با سرعتی عجیب روی گونه هایش روان شد.
@nazkhatoonstory