رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۹۶تا۱۰۰
داستان الهه شرقی
نویسنده:رویا خسرو نجدی
#قسمت۹۶
چمدان خالی اش را بست و زیر تخت گذاشت و بعد با خستگی روی تخت نشست و به ساعتش نگاه کرد. جابجا کردن وسایلش بیش از یک ساعت وقت گرفته بود، اما بالاخره تمام شد. مادر باز کوله بارش را لبریز نموده بود و مسلماً جابجایی آن همه وسایل و خوراکی و پوشاک وقت گیر و خسته کننده بود. چشمش که به جعبه گل کنار اتاق افتاد ناخودآگاه احساس دلتنگی کرد. گلهایی که اردلان برایش به فرودگاه آورده بود و نگاه متعجب و حیران تمام فامیل که با بهت و حسرت به او نگاه میکردند و احساس بی تفاوت او در مقال تمام آنچه در پیرامونش رخ می داد. تمام تردیدهای دنیا در ذهنش خانه کرده بود و تمام دو راهی های زندگی در مقابلش قرار داشت و باز او بیچاره و مستأصل مانده بود. فکر زندگی دوباره با اردلان تمام وجودش را در فشاری کشنده اسیر می کرد، اما می دانست که فرار از این وضعیت نیز به آسانی میسر نمی باشد. از طرفی گاهی می اندیشید برای او چه فرقی می کند که چه پیش آید. برای انسانی که به پایان خط رسیده، دیگر چه تفاوتی میان شب و روز، خواب و بیداری، زمستان یا تابستان. اما حس غریبی در وجودش او را از این کار منع می کرد و به آینده امیدوارش می ساخت.
در اتاق به شدت باز شد، ناگهان از جا جهید ولی با دیدن رابین در جا خشکش زد. رابین تنها یک لحظه به او نگاه کرد و بعد بلافاصله به عقب برگشت و پشت به او ایستاد. از روی صندلی کنار میز تحریر شال سیه رنگش را برداشت همان طوری از پشت برایش پرت کرد و گفت:
– معذرت می خوام. بازم فراموش کردم.
کیمیا که همچنان حیرت زده در جای خود ایستاده بود اندکی به خود آمد. با سرعت شالش را از روی زمین برداشت و خود را پوشاند. رابین بی حوصله و با عجله پرسید:
– می تونم برگردم؟
کیمیا که هنوز هم به حالت عادی بازنگشته بود، تنها پاسخ داد:
– اوهوم.
رابین بلافاصله برگشت. کیمیا چند لحظه ای با تعجب به او نگاه کرد. برای اولین بار ته ریش تیره ای روی صورتش خودنمایی می کرد و چهره اش را تیره تر و جذاب تر نشان می داد و یال زیتونی آشفته اش گیرایی اش را صد چندان می نمود. کیمیا با تعجب پرسید:
چه خبر شده؟ این چه وضعیه؟
رابین با عصبانیت پاسخ داد:
– بالاخره اومدی نه؟
کیمیا تنها نگاهش کرد و او دوباره گفت:
– کی بهت یاد داده بی خبر سفر بری؟
کیمیا که تازه متوجه منظور رابین شده بود پوزخندی زد و به طعنه گفت:
– مگه شما برای سفراتون از من اجازه می گیرید؟
–
– اجازه که چیزی نیست. اگه امر بفرمایید پاسپورتم رو به امضای شما می رسونم.
کیمیا با تعجب به رابین نگاه کرد. او چند قدم جلوتر آمد و این بار با لحن آرامتری گفت:
– هیچ می دونی اگه تا فردا نمی اومدی من میاومدم دنبالت؟
کیمیا لبخند پر تمسخری زد و پاسخ داد:
– این قصه ها رو برای مانکن سوئدیت تعریف کن تا بیشتر از این برات ببمیره.
رابین چینی به پیشانی انداخت و با دلخوری گفت:
– خودت بهتر می دونی که خیلی وقته ندیدمش.
بعد دستش را در جیب فرو برد و کاغذی را بیرون کشید و مقابل کیمیا گرفت:
– قصه آره… خب نگاش کن.
کیمیا با ناباوری به دست رابین نگاه کرد و بی آنکه بلیط را از دستش بگیرد گفت:
– به مقصد نیویورک؟
– همکلاسیهات می گن سواد فرانسه ات عالیه. بگیر بخون.
کیمیا که سعی می کرد ظاهری بی تفاوت به خود بگیرد و اشتیاقش را برای خواندن مقصد بلیط نشان ندهد، به آرامی دستش را پیش برد و بلیط را گرفت و باز کرد. چند لحظه ای با تعجب به نوشته های داخل آن خیره ماند. سپس آهسته پرسید:
– تو واقعاً می خواستی بیای ایران؟
– خب آره… اشکالی داره؟ نکنه ممنوع الورودم کردی؟
– من که مثل تو بچه پولدار نیستم از این کارا بکنم.
رابین باز نزدیکتر آمد و عاجزانه گفت:
– تا کی می خوای بهم طعنه بزنی؟
کیمیا لحظه ای به آسمان آبی و زیبای چشمان رابین خیره ماند و بعد آهسته گفت:
– معذرت می خوام منظوری نداشتم.
رابین که از آرامش کلام کیمیا جرأتی یافته بود آرام گفت:
– دیگه این طوری نرو کیمیا، خواهش می کنم… هر جای دنیا که پا می ذارم جات خالیه ولی اینجا فرق می کنه. وقتی نیستی به جهنم تبدیل می شه و من واقعاً طاقت این جهنم رو ندارم.
کیمیا سر به زیر انداخت و نگاهش را به گلهای قالیچه کوچک وسط اتاق دوخت و هرچه به دنبال جمله ای در ذهن خود گشت، نتیجه ای نگرفت و زیر لب زمزمه کرد:
– من… من…
#قسمت۹۷
بعد سرش را بالا آورد، اما هیچ کس در اتاق نبود. خودش هم نمی دانست رابین کی و چگونه به خلوت خیال او راه یافته بود. زیر لب غرید:
– لعنت به تو رابین. بالاخره دیوونه ام می کنی. چرا باید تصور کنم تو میای تو این اتاق؟
بعد شالش را از روی دوش برداشت و با عصبانیت روی صندلی پرت کرد. تغییر و جابجایی هوا نسیم آرامی را ایجاد کرد که باعث شد کاغذی از روی میز پایین بیفتد. خم شد و کاغذ را که که به پشت روی زمین افتاده بود برداشت. بلیط هواپیما به مقصد ایران و به نام (( مسیو رابین رایان)).
کیمیا لحظه ای کاغذ را در میان انگشتانش فشرد و شامه اش را از عطر خوشبوی رابین که در اتاق پیچیده بود پر کرد و زیر لب زمزمه کرد، (( کی باور می کنه رابین، وقتی خودم هم نمی تونم باور کنم؟))
***
روز بعد، زمانی که کیمیا بعد از آخرین کلاسش پا به محوطه دانشگاه گذاشت، رابین در گوشه ای زیر درختی کز کرده و نگاهش به نقطه نامعلومی گره خورده بود. کیمیا بی اختیار به سوی رابین قدم برداشت و وقتی مقابلش رسید او را چنان غرق در خود دید که حتی متوجه کیمیا نشد. لحظه ای در سکوت ایستاد و به حالت معصومانه نگاه رابین خیره شد. بعد آهسته نزدیک شد و گفت:
– عصر بخیر.
رابین ناگهان به خود آمد، تکان سختی خورد و گفت:
– س… سلام.
– چیه؟ ترسوندمت؟
– نه، ولی منتظر هر کسی بودم به جز تو.
– این یعنی این که برم. تو با کس دیگه ای قرار داری؟
رابین لبخند زیبایی زد و سر تکان داد و هیچ نگفت. کیمیا هم بی اختیار لبخند زد و دوباره گفت:
– اگه وقت کردی یه سر بیا خوابگاه. برات یه کمی خوراکی سنتی ایرونی آوردم.
رابین مشتاقانه از جا جست و گفت:
– همین که خودت اومدی کافیه.
– باور کنم که اینقدر منتظرم بودی؟
رابین با بی قیدی شانه بالا انداخت و پاسخی نداد و کیمیا را مجبور کرد که باز هم گوینده باشد:
– تهران همه بهت سلام رسوندن.
رابین گویا اصلاً جمله کیمیا را نشنیده بود. به جای آن که پاسخ او را بدهد، پرسید:
– تهران خبر خاصی نبود؟
کیمیا کمی دستپاچه شد و با لکنت پاسخ داد:
– نه… یعنی… چرا اصلاً باید خبری باشه؟
– این وقت سال، وسط ترم و این طور ناگهانی، فکر نمی کنی علت خاصی داشته باشه؟
– نه… یعنی چرا. راستش رو بخوای حال پدرم زیاد خوب نبود.
رابین پوزخندی زد و گفت:
– چطور عموت خبر نداشت؟
– مگه تو عمو رو دیدی؟
– نه بهش زنگ زدم.
– از عمو پرسیدی چرا من رفتم تهران؟
– نه اینطور مستقیماً.
کیمیا سرش را پایین انداخت. رابین در فاصله کمی از او ایستاد و باز نگاهش حالتی کودکانه یافت و مظلومانه پرسید:
– یعنی نمی شه به من بگی قضیه چی بوده؟
کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:
– خبر خاصی نبود دیوونه.
ولی رابین که قانع نشده بود مصرانه دوباره گفت:
– اگه امکانش هست بههم بگو و خیالم رو راحت کن.
#قسمت۹۸
کیمیا کمی سکوت کرد. بعد چون جرقه ای در ذهنش درخشید. با آسودگی پاسخ داد:
– کاوه و خانمش بعد از سالها اومده بودن ایران و مادر می خواست بعد از مدتها ما با هم دور یک میز بشینیم. وقتی به من گفت منم حسابی استقبال کردم.
رابین لحظه ای ساکت ایستاد و بعد در حالی که یعی می کرد لبخند بزند، پاسخ داد:
– گرچه مطمئنم باز هم راست نگفتی ولی در هر حال می تونم امیدوار باشم که من دارم اشتباه میکنم و شما حقیقت رو گفتین.
کیمیا احساس کرد از این که به رابین دروغ گفته به شدت متأسف است، اما پاسخ مناسب تری برای سؤالی که هرگز فکر نمی کرد رابین بپرسد نداشت. برای آنکه مسیر صحبت را عوض کند گفت:
– قصد خونه رفتن نداری؟
– چرا، بریم.
کیمیا لحظه ای در جا ایستاد و چون نگاه استفهام آمیز رابین را دید با خنده گفت:
– پس قرارت چی می شه؟ مثل اینکه منتظر کسی بودی؟
رابین در حالی که راه می افتاد کیف کیمیا را به سوی خود کشید و او را وادار به همراهی کرد و گفت:
– بیا شیطون، بیا. الهه و اینقدر شیطنت!؟
کیمیا در یک لحظه کیفش را پس کشید و رابین کاملاً به سوی او برگشت. کیمیا تمام جذابیتش را در لبخندی خلاصه و آن را نثار چشمان دریایی رابین کرد و گفت:
– الهه اگه هر کاری دلش می خواد نکنه که دیگه الهه نیست.
رابین همان طور غرق در زیبایی های وحشی کیمیا به آهستگی پاسخ داد:
– هر چی می خوای بکن الهه من. بسوزون، خاکستر کن، ویرون کن، و اگه باز راضی نشدی بکش، روزی هزار بار بکش.
کیمیا خنده قشنگی کرد و گفت:
– یه شام ما رو مهمون کن و اینقدر زبون نریز.
– گفتی چه کار کنم؟
– هیچی بابا ناراحت نشو… تو مهمون من، حالا بریم اون لگن قراضه ات رو راه بنداز که خیلی گرسنه ام.
رابین با صدای بلند خندید و گفت:
– پیش به سوی لگن قراضه.
و بعد باز کیف کیمیا را به سوی خود کشید.
*****
اولین بار که پس از بازگشت کیمیا از تهران تلفن او را خواست، قلبش به طپشی عجیب درآمد و برای لحظه ای در پاسخ گفتن دچار تردید شد ولی باز پشیمان شد و ناچار به سرعت پله ها را به سوی طبقه پایین طی کرد و گوشی را برداشت و مردد گفت:
– بله.
و همان صدایی را که توقعش را داشت پاسخ داد:
– سلام خانم خانمها.
– سلام… تویی اردلان؟
– جای شکرش باقیه که هنوز صدای منو میشناسی.
کیمیا پاسخی نداد و اردلان باز گفت:
– حالت خوبه؟
– خوبم ممنون… تو چطوری؟
– ای می گذره. ما که اینجا ایفل نداریم عصرا بریم دورش قدم بزنیم ، دور ستون وسط پذیرایی خونمون قدم می زنیم.
– ببخشید منم هیچ وقت تو میدون ایفل قذم نمی زنم. کنار سن قدم می زنم. شما هم می تونید برای ابراز همدردی کنار جوی توی کوچه تون قدم بزنید.
– چشم. حتماً. اصلاً چطوره پاچه هامو بزنم بالا و برم توی جوی قدم بزنم؟
– بدم نگفتی. فقط مواظب باش بچه ها با سنگ سرتو نشکونن.
– واسه چی؟
– خودت که بهتر می دونی بچه ها همیشه از دیوونه ها هیجان زده می شن.
– بگو… بگو… هرچی دلت می خواد بگو خانم. مردم رو به لقب شوالیه ای مفتخر می کنی من فلک زده رو به دیوونگی.
کیمیا ناگهان به یاد رابین افتاد. او همیشه رابین را دیوانه خطاب می کرد و وقتی برای اولین بار این لقب را به او داده بود ناچار شده بود در خصوص معنای مجازی آن سه خطی توضیح بدهد.
#قسمت۹۹
صدای اردلان او را از عالم خود بیرون کشید:
– کیمیا… قطع شد؟
– نه، نه می شنوم.
– پس چرا جواب نمی دی؟
– داشتم فکر می کردم که این لقب هم قبلاً اعطا شده. ته صف وایستا تا برات یه عنوان خوب پیدا کنم.
– زیاد به مغزت فشار نیار. فکر کنم ابله برام بهترین لقبه.
– نه می ترسم اونطوری داستایوسکی ازم شکایت کنه.
اردلان خنده بلندی سر داد و بعد گفت:
– خب خانم کوچولو چه خبرا؟
– سلامتی… شما چه خبر؟ آب و هوای تهرون چطوره؟ از خانواده من خبر داری؟ کاوه رفت؟
– خانم اجازه بده یکی یکی. آب و هوا مثل همیشه یعنی آخرای زمستون همه ی سالهای پیشه. خانواده تون هم به شکر خدا در سلامت کاملند. دیشب سری بهشون زدم. کاوه خان هم نرفته.
– اِ… نرفته؟
– نه… می دونی کیمیا بین خودمون باشه، ولی اونطوری که من خبر دارم پدر خانمش تو تورنتو ورشکست شده و کاوه رو فرستاده ایران کارهاش رو جور کنه که اگه بشه با این ته مونده ای که براش مونده بیاد ایران و یه کار و کاسبی راه بندازه.
کیمیا متعجب پرسید:
– جدی می گی؟
– آره بابا. خبرهای من همیشه موثقند.
– خودت رو تحویل نگیر ببینم… من ساده رو باش که فکر می کردم کاوه به خاطر من اومده ایران…
– عجب جلبیه این پسره.
کیمیا لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:
– بیچاره کاوه چه جوری می خواد با سالومه کنار بیاد.
– مخصوصاً حالا که داره مامان هم می شه.
– این زن و شوهر به گمونم معلم خصوصی چرچیل بودن.
– بی خیال عزیزم. ولشون کن. بیا از خودمون حرف بزنیم.
کیمیا پاسخی نداد. اردلان چون سکوتش را طولانی دید پرسید:
– چیه ساکت شدی؟
کیمیا می خواست بگوید حرفی برای گفتن ندارد، اما دهانش باز نشد و چون سکوتش طولانی شد اردلان دوباره گفت:
– خانم کوچولو، پشت خط خوابت برده؟
– نه بیدارم بگو.
– کیمیا تو از این که بهت زنگ زدم ناراحتی؟
– ناراحت؟… نمی دونم.
– یعنی چی که نمی دونی؟ تو توقع داری تو این مدتی که من باید منتظر بمونم تا جوابمو بدی حتی بهت زنگ نزنم؟
– من چند بار گفتم که هیچ قولی بهت نمی دم.
– من که ول از تو نخواستم. فقط خواستم حالت رو بپرسم و صدات رو بشنوم. این خیلی بی انصافیه که تو حتی اینم از من دریغ کنی.
– جدی؟ ولی تو چهار سال بی من و بی صدای من به راحتی زندگی کردی. الان هم می تونی از همون روش برای زندگیت استفاده کنی.
– تو می خوای تا ابد به من طعنه اشتباهی رو که کردم بزنی؟
– نه. من اصلاً قصدم طعنه زدن نیست، فقط خواستم راه حل پیش پات بذارم.
– لطف سر کار عالی مزید، ولی خانم این انصاف نیست این طوری نمک روی زخم ما بپاشی.
– کیمیا لحظه ای سکوت کرد. خودش هم نمی دانست چرا راحت و بی پرده حرف دلش را به اردلان نمی گوید و خیال او را آسوده نمی کند. شاید از سرگرداندن او خرسند می شد و شاید به تلافی روزهای سخت و پر التهاب گذشته زندگی آرام او را به التهاب و نگرانی میکشاند.
– داری ما رو خانم؟
– نه. خیلی وقته که ندارمت.
– تو بخواه تا به نام بزنیم.
– دیر اومدی زود می خوای بری.
– نه عزیزم. هیچ عجله ای برای رفتن ندارم.
– پس حالا حالاها بمون… اردلان این جا کسی منتظر ایستاده می خواد تلفن کنه. اگه کار دیگه ای نداری فعلاً خدانگهدار.
– اِ… یعنی خیلی عجله داره؟
– آره خیلی وقته ایستاده.
– باشه، پس بعداً بهت زنگ می زنم.
– به مادرم اینا سلام برسون.
– باشه حتماً.
– خداحافظ!
– مواظب خودت باش…
کیمیا بدون آن که پاسخ آخرین جمله اردلان را بدهد، گوشی را روی دستگاه گذاشت. نفس محبوسش را با شدت بیرون داد و زیر لب غرید، ((برو گمشو مرتیکه نفهم!))
و بعد در حالی که به شدت پاهایش را روی پله ها می کوبید، به طرف اتاقش رفت. اما درست روی آخرین پله الین را دید که مثل همیشه با عجله به سوی پله ها می دوید.
#قسمت۱۰۰
الین به محض دیدن کیمیا گفت:
تو کجا بودی؟ در اتاقت باز بود ولی خودت نبودی.
– داشتم تلفن جواب می دادم.
– از ایران بود؟
– آره.
– خب پس چرا ناراحتی؟
– نمی دونم.
الین خنده بلندی کرد. شاید به نظرش خیلی جالب آمده بود که کیمیا علت ناراحتی خود را نمیدانست. کیمیا لبهایش را به حالت خاصی کج کرد و به الین گفت:
– چه خبرته؟
– معذرت می خوام کیمیا.
کیمیا شانه ای بالا انداخت و بی آنکه جواب الین را بدهد با خود زمزمه کرد:
– می دونی چی دوست دارم؟
– نه، بگو.
کیمیا ناگهان متوجه الین شد و گفت:
– تو چرا نمی ری سراغ کارت؟
– می خوام ببینم تو چی دوست داری.
– آه… دوست دارم کنار سن قدم بزنم.
– پس زود لباس بپوش بریم.
– تو فقط منتظر پیشنهاد من بودی؟
– کاملاً.
– پس بریم دیگه.
– فقط لباس گرم بپوش.
– چشم مادر بزرگ… خودت چرا اینجا ایستادی؟ برو آماده شو دیگه.
– من آماده ام. تا تو بیای، پایین منتظر می مونم.
کیمیا به طرف اتاقش رفت و خیلی زود لباس پوشید و خود را به الین رساند. الین همانطور که کنار در ایستاده بود گفت:
– زود اومدی.
کیمیا لبخندی زد و الین دوباره گفت:
– خب گفتی دوست داری کنار سن قدم بزنی.
– حالا بریم بیرون یه جایی می ریم دیگه.
– نه دیگه. قرار شد کنار سن قدم بزنیم.
– چیه؟ دیوید افتاده توی سن؟
– نه باور کن…
– بریم، بریم تو هیچ وقت درست نمی شی.
– چی؟
– هیچی، هیچی.
وارد محوطه خوابگاه که شدند سرمای غروب به طرفشان هجوم آورد و وادارشان کرد شالهاشان را بالا بکشند و تندتر قدم بردارند. جلوی در خوابگاه که رسیدند الین مشغول تعریف کردن یکی از ماجراهای بی مزه اش با دیوید بود و چنان با صدای بلند صحبت می کرد که کیمیا مجبور بود فاصله اش را با او بشتر از حد معمول نماید.
در همان حال خانمی با پالتوی قهوه ای رنگ به سویشان آمد و کنار الین و پشت به کیمیا ایستاد. کیمیا در همان فاصله با الین ایستاد و اجازه داد خانم شیک پوش که تصور می کرد از دوستان الین است حرفهایش را با او تمام کند، اما برخلاف تصور او زن کاملاً به سوی او برگشت و بوی خوش عطرش تمام شامه کیمیا را پر کرد. زن یک گام بلند به سوی او برداشت و کیمیا توانست در تاریک و روشن غروب صورت زیبای او را لحظه ای در میان قابی از خز کلاهش ببیند و چشمانش از تعجب گرد شود. زن لبخند خفیفی زد و گفت:
کیمیا همانطور خیرت زده پاسخ داد:
– عصر بخیر.
– متأسفم که مزاحمتون شدم.
– اصلاً مزاحمتی در کار نیست. ما کار خاصی نداشتیم. فقط می خواستیم قدم بزنیم.
– پس اگه اجازه بدید منم همراهتون میام.
– هیچ اشکالی نداره.
و با اشاره به الین فهماند که حرکت کند. حالا هر سه در یک خط موازی و در سکوت با گامهای آرام سنگفرش سرد خیابان را طی می کردند در حالی که کیمیا با تمام وجود مشتاق بود که بداند اریکا از او و الین چه می خواهد. اما سکوت لبهای خوش فرم و رنگ اریکا را به هم دوخته بود. الین که بی طاقت شده بود، با ایما و اشاره پرسید:
– این چی می گه؟
کیمیا در حالی که با اشاره دست او را وادار به سکوت می کرد شانه بالا انداخت. لحظاتی چند به همان حالت طی شد که ناگهان اریکا در جای خود ایستاد به سوی کیمیا روی گرداند و کیمیا قطرات درشت اشک را دید که به سرعت از روی گونه های مهتابی اش سر می خورد. با تعجب پرسید:
– اریکا چی شده؟
در یک لحظه صدای گریه اریکا چنان بلند شد که حتی توجه رهگذران را به خود جلب کرد. کیمیا و الین هراسان به او چشم دوختند. کیمیا دوباره گفت:
– خواهش می کنم حرف بزن اریکا… چی شده؟
اریکا در میان گریه بریده بریده گفت:
– رابین… رابین…
چیزی در درون کیمیا شکست. صدایش لرزش محسوسی پیدا کرد، به زحمت آب دهانش را فرو داد و گفت:
– چی شده؟ رابین چی شده؟
اریکا لحظه ای به سیاهی چشمان کیمیا خیره ماند و گفت:
– دیشب… دیشب…
@nazkhatoonstory