رمان آنلاین امانت عشق قسمت سوم
نویسنده :فریده شجاعی
می دانستم اگر مهناز پسر بود خیلی شبیه علی می شد و از تصور اینکه آن وقت کدامشان را باید انتخاب میکردم ،لبخندی زدم و با تمسخر گفتم:”چقدر خوب میشد .”
مهناز هم با پوشیدن لباسش مرا حیران مرد ، لباسش گیپور مشکی بلندی بود که چاک زیبایی در پشت آن خورده بود و یقه ی بلندی داشت که با موهای مشکی و بلند او هماهنگ بود. با جیغ خفه ای خوشحالی ام را نشان دادم و بوسه محکمی از روی صورتش برداشتم. به سرعت مانتوهایمان را پوشیدیم تا جا نمانیم. با وجود کفش های پاشنه بلندی که به پا داشتیم نمیتوانستیم بدویم تا زودتر خود را به خیابن برسانیم .مادر وقتی من و مهناز را دید ، گفت :”بچه ها بروید سوار ماشین پدر شوید .”
مادر وری صندلی جلو پهلوی پدر نشسته بود و من و مهناز هم عقب نشسته بودیم . خاله پروین با پاترول دایی و میلاد هم جلوی ماشین علی نشسته بود.کمی بعد به خانه ی آقای رحمانی رسیده بودیم. خود آقای رحمانی به همرا عده ای برای استقبال از هانواده ی عروس جلوی در ایستاده بودند و گوسفند بزرگی نیز آما دهی ذبح بود. جلوی در ریسه های چراغ آویزان شده بود و دو لنگه ی در نیز باز بود. داخل حیاط به صورا طاق نصرت چراغانی شده بود و حتی روی درختان نیز به طرز زیبایی چراغ های چشمک زن نصب شده بود. وقتی خبر ورود کاروان عروس رسید ، مهمانان سر و صدایشان به هلهله بلند شد و ارکستر نیز شروع به نواختن آهنگ عروسی کرد .مارال مانتوهای مارا گرفت وبه داخل اتاقش بد و ما نیز با هیجان وارد پذیرایی بزرگ اقای رحمانی شدیم .رو به روی در پذیرایی میز بزرگی بود که روی آن مبوه های زیادی برای پذیرایی چیده شده بود. با یانهک جمعیت زیادی داخل پذیرایی بودند ، هنوز هم جای کافی برای نشستن وجود داشت .به طرف جای دنجی که زیاد هم جلوی چشم نباشد رفتیم ، در حین راه رفتن صدای موسیقی لرزه براندامم انداخته بود .وقتی جابه جا شدیم ، به مهمانان نگاه کردم . رویا و افسانه و آزاده و حتی دختر عموی خجالتی سارا ، آرزو را دیدم که وسط سالن این طرف و آن طرف می رفتند .از دیدن لباس رویا خیلی تعجب کردم .کت و دامن مشکی از جنس چرم پوشیده بود که دامن آن به زحمت به زانویش می رسید و چکمه ای هم از جنس چرم به پا داشت که تا روی زانویش می رسید .موهای مشکی اش را هم باز با بی سلیقگی و مطابق مد روز درست رکده بود . فقط یک ماسک و کلاه کم داشت تا هیبت زرو را پیدا کند. وقتی نطره را در باره ی او به مهناز گغتم خندید و گفت :”سپیده ، دوباره شروع کردی ؟۱″
مهناز بر خلاف دختر عموهای سارا که حتی نیم نگاهی به طرف من نمی کردند ، مرتب از لباس و چهره ام تعریف میکرد ، به طوری که گاهی فکر میکردم زیادی اغراق می کند. بلند شدم و به طرف دیگر اتاق رفتم و با دو بشقاب میوه به طرف مهناز برگشتم.با شنیدن صدای سلامی برگشتم .بهروز را دیدم که بدون دعوت صندلی کناری مرا اشغال کرده و با نگاه مرموز یگفت :”نمیدانستم از هالیوود هم مهمان دعوت کرده اند ؟”
خیلی سعی کردم نخندم اما با صدایی که خنده در آن مشخص بود گفتم :”شما خیلی متملقید.”
با حاضر جوابی که از او سراغ داشتم میدانستم که جوابم را آماده در استین دارد . و در ایبن مورد حدسم درست بود .با لحن وسوسه امیزی گفت :”وقتی انسان شاهکار طبیعت را جلوی چشم دارد نا خود آگاه نطق تحسینش باز میشود.”
صدایش به حدی گیرا بود که احساس خلسه میکردم.با اینکه میدانستم با صحبت کردن با او خشم بعضی از اطرافیانم را برمی انگیزم ولی جاذبه ای در صدا و نگاهش بود که مرا وادار میکرد بدون اعتراض وجود او را تحمل کنم و حتی پاسخ پرسشهایش را هم بدهم .لبته از اینکه با این جسارت با من صحبت میکرد هم حرصم گرفته بود و هم خنده ام گرفته بود. متوجه نشدم چه مدت با صحبت میکردم که مهناز اهسته به باویم زد وبعد سرش را جلو آورد و گفت :”سپیده دایی سعید کارت دارد.”
به اطراف نگاه کردم ولی او را ندیدم .به مهناز رو کردم و گفتم :”پس دایی کجاست ؟”
مهناز به در اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت :”رفت بیرون.”
با عذرخواهی بلند شدم و بیرون رفتم .در حال با دای سعید مواجه شدم که بائرم نشد او همان دایی سعید خوش رو و خوش برخورد میباشد و برخلاف همیشه با اخم به من گفت :”دنبالم بیا.” و به طرف اتاقی که در انتهای هال و در گوشه ی دنجی بود حرکت کرد .
من نیز بدون اینکه بدانم چه شده به دنبال او رفتم .دایی وارد اتاق شد و وقتی من وارد شدم ار دکور ان فهمیدم اتاق متعلق به محسن میباشد .تعجبم بیشتر شد که دیدم خود محسن هم انجاست.
با حیرت سلام کردم و بعد روبه ایی سعید کردم و گفت :”اتفاقی افتاده ؟”
دایی در حالی که با ناراحتی دستش را یمان موهایش فرو برده بود گفت :
“سپیده از تو تعجب میکنم.”
هاج و واج نگاهش کردم و وقتی دید من متوجه منظورش نشدم ، نفسی کشید و گفت :” منظورم از صحبت کردن تو با…” و به محسن نگاه کرد .از اینکه دایی سعید به این صورت جلوی محسن مرا توبیخ میکرد، ناراحت شدم. محسن با لحن ارامی گفت :گمقصر من هستم که به شما نگفتم. بهروز پسر عمه ی من است و مدتی است که از فرانسه برگشته ، البته نباید این را بگویم ولی وجدان حکم میکند که شما را مطلع کنم .بهروز ادم خطرناکی است ، البته خطرناک نه به این صورت که قاتل یا راهزن باشد ، ولی چطور بگویم ، بی بند و بارو …” وبرای پیدا کردن کلمه ی مناسب لب هایش را به هم فشار داد .
سرم را پایین انداختم و گفتم :”ولی من صحبت خاصی با ایشان نکردم فقط جواب سوالاتشان را دادم .”
محسن دستی به صورتش کشید و با نگاه نگرانی به من گفت :”مواظب صحبت هایش باشید چون شگرد او همین است ، چرب زبانی و سوال…”.
چشمانم را بستم و گفتم :” چشم آقا محسن ، دیگر با ایشان حرف نمیزنم .” میخواستم خارج شوم که دایی گفت:”صبر کن کارت دارم.”
وقتی محسن رفت ، دایی سعید نگاهی به سراپای من انداخت و گفت :
“سپیده لباست ، مناسب این مجلس نیست.”
با تعجب گفتم :”لباس من؟!”
با حالت آمرانه ای گفت : “بهتر است لباست را عوض کنی .”
با خشمی که کم کم وجودم را میگرفت گفتم :دایی جان با اینکه احترام زیادی برایتان قائلم ولی نمیتوانم به این درخواستتان پاسخ مثبت دهم.”
دایی با حالت متفکری گفت :”چطور شیرین در مورد پوشیدن این لباس به تو چیزی نگفته ؟”
به تندی گفتم :”خواهش میکنم پای مادر را به میان نکش ، من خودم این لباس را انتخاب کردم ، مادر هم اعتراضی نداشت .تازه مگر لباسم چه عیبی دارد ؟”:
دایی با عصبانیت گفت :”هیچ، فقط عیبش این است که اندامت را کاملا نشان میدهد.”
از لحن صریح دایی خجالت کشیدم و گفتم :”پس لابد کت روی ان را نمیبینید.”
“سپیده خودت را گول نزن.”
با استیصال گفتم :”ولی اخر من لباس دیگری نیاورده ام .”
دایی با اخم گفت :”برو حاضر شو ، با هم برویم منزل .”
با ناراحتی بیرون رفتم ، مستقیم پیش مادر رفتم و جریان را به او گفتم ، مادر با تعجب نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت :”من سعید را خوب میشناسم ، به طور حتم دلیلی برای این حرفش دارد.”
با التماس گفتم :”مامان کاری کنید دایی از خر شیطان پایین بیاید.”
مادر در حالی که به طرف اتاق محسن میرفت دستش را روی شانه ام گذاشت . برایم یک یال طول کشید تا مادر از اتاق محسن بیرون بیاید .وقتی آمد با لبخندی که سعی میکرد و یا ترجیح میداد که ان را بر لب نیاورد گفت :” دایی جان وقتی تو ومهناز وارد شدید ، شنیده چند جوان درباره ی شما صحبت میکنند ، به همین خاطر روی لباس تو حساس شده ،”
آهی کشیدم . گفتم :”بیچاره من چه اقبالی دارم. این همه ادم ، دایی چسبیده به من .”
مادر گفت:خوب حالا اگر قول بدهی مرتب این طرف و ان طرف نروی و یک جا بنشینی، دایی با لباست کاری ندارد. ”
با خوشحالی صورت مادر را بوسیدم و همانجا کنار او نشستم ، حتی تا موقعی که شام صرف شد و بعد از ان هم من و مهناز از کنار مادر دور نشدیم. آخر شب وقتی آقای رفیعی سارا و محسن را دست به دست هم داد و برایشان آرزوی خوشبختی کرد ، همراه با سارا من هم آهسته گریه کردم. پیش بینی این لحظه را نمیکردم و گرنه دستمالی با خود می اوردم. همانطور که سرم پایین بود از وجود دستمالی که شخصی به طرفم گرفته بود خوشحال شدم . بدون اینکه سرن را بلند کنم دستمال را گرفتم و آرام چشمانم را پاک کردم. تازه ان قت سرن را بالا آوردم تا از آن شخص تشکر کنم .سیاوش را دیدم که با لبخندی که سعی میکرد آن را مخفی کند ، نگاهم میکرد. گریه را فرتموش کردم و از یانکه او به گریه کردنم میخندید با اخم گفتم :”جای دیگری نیست که نگاه کنی و اینطور زل زدی به من.” چرخیدم و پشتم را به او کردم و برای شستن صورتم به دستشویی رفتم ، وقتی خودم را در اینه نگاه کردم ، از خجالت چشمانم را بستم .دلیل خنده ی سیاوش دو خط سیاهی بود که از بالای چشمانم تا پایین ادامه داشت .به دستمال نگاه کردم .همراه با اشکها ، لکه های سیاهی روی آن افتاده بود ، به سرعت صورتم را با آب و صابون شستم .و چشمانم را تمیز کردم. از آثار سیاهی خط قشنگی دور چشمم افتاده بود که حیفم آمد ان را پاک کنم ، فقط پیش خودم گفتم دیگر نباید گریه کنم تا ابرو ریزی شود.
اغلب مهمانان رفته بودند و جز خانواده ی ما و چند مهمان از طرف آقای رفیعی کسی در اتاق پذیرایی نبود .خاله سیمین و اقای رفیعی هم اماده ی حرکت بودند .از علی خبری نبود.
مادر گفت :”سپیده اماده شو باید حرکت کنیم .”
مهناز را دیدم که گریه کرده بود > ولی چهره اش مثل من خنده دار نشده بود، او مانتو پوشیده و اماده بود. من نیز مانتویم را از داخل اتاق مارال برداشتم . وقتی برای خداحافظی به طرف سارا رفتم ، خیلی سعی کردم گریه نکنم ، البته بیشتر به خاطر این بود که صحنه تکرار نشود . او را بوسیدم با محسن دست دادم و برایشان ارزوی خوشبختی کردم .البته دیگر نایستادم تا اسکم در یباید و به سرعت به طرف بیرون رفتم. با وجود کفش های پاشنه بلندم به تندی حرکت میکردم که روی راه پله های بالکن پایم روی پوست میوه ای لیز حورد و نزدیک بود با سد توی حیاط سقوط کنم که شخصی از پشت بازویم را نگه داشت و به طرف خودش کشید. با نگاه سپاسگذارانه ای به عقب برگشتم تا مجات دهنده ام را ببینم ، از دیدن بهروز به قدری جاخوردم که یک قدم عقب برداشتم ، که اگر مرا نگه نداشته بود سقوطم حتمی بود .در آن هوای سرد بلوز استین کوتا هی پوشیده بود و اندام ورزیده اش را به نمایش گذاشته بود . آهسته گفتم :”خواهش میکنم مرا رها کنید .” و با ترس به طرف در ورودی منزل نگاه کردم.
از طرز نگاه کردنم مثل اینکه افکارم را خوانده بود در حالی که خنده ی بلندی کرد گفت :” لابد شما را از حرف زدن با من منع کرده اند که این چنین هراسانید و لابد گفته اند من یک دوجین وشاید به اندازه ی موهای سرم دوست دختر دارم ولی دل زبا پسندم به اینها قانع نیست و حالا دنبال شکارتازه ای هستم.”
از اعتراف صریحش چندشم شد .ترجیح دادم با سر توی حیاط می افتادم ولی دست او به من نمیخورد .از نگاه نفرت بارم خندید. و من با حرکتی سریع بازویم را از دستش رها کردم.
او با خنده گفت :”با تمام اینها چیزی را که میخواهم به دست مب ِاورم و حالاهم…”
دیگر صبر نکردم ات اراجیفش را تمام کند . با احتیاط از پله ها پایین رفتم ، ولی میدامستم چشمان وقیح او مرا بدرقه میکند. جلوی در کوچه پدر را دیدم که لا آقای رفیعی صحبت میکرد ، با دیدن من سوئیچ را به طرفم گرفت و گفت :”برو داخا ماشین سرما نخوری .”
شوئیچ را گرفتم و با آقای رفیعی خداحافظی کردم و به طرف ماشین حرکت کردم ، علی در کوچه هم نبود تعجب کردم و به ماشین های پارک شده توجه کردم و ماشین علی را در میان آنها ندیدم . در طول برگزاری مجلس چند بار او را دیده بودم .حتی پیش از شام او را مشغول پذیرایی از خانم مسن که یک دختر جوان همراهش بود دیدم . آن خانم را نشاختم و وقتی پرسیدم کیست پاسخ درستی نشنیدم و من نیز در موردشان زیاد کنجکاوی نکردم .شیشه ی ماشین را کمی پایین کشیدم .صدای پدر را شنیدم که میگفت :” من ، پروین و سیمین و مهناز را می رسانم ، شما هم با حمید به منزل بیایید اینکه مشکلی نیست.” و اقای رفیعی سرش را تکان داد.
در این موقع مهناز و پشت سر او مادر و خاله پروین را دیدم.چون میدانستم او با ما خواهد امد دستم را تکان دادم و اشاره کردم که بیاید . وقتی مهناز داخل ماشین شد پیش از اینکه مادر و خاله هایم سوار شوند پریدم :”مهناز نمیدانی علی کجا رفته ؟”
مهناز با حالتی متفکر گفت :”مثل اینکه خاله گفت رفته خانم منشی و مادرش را برساند.”
با تعجب گفتم :”خانم منشی؟!”
مهناز گفت:” بله و هنوز هم برنگشته .”
فکرم به مهمانی برگشت .پیش خانم مسن و دختر جوانی که پهلوی او نشسته بود و علی که سعی میکرد از ان ها پذیرایی کند .سعی کردم قیافه ی دختر جوان را بار دیگر به خاطر بیاورم .تصویر کمرنگی از او به ذهنم امد ولی نه آنقدر که بتوانم در ذهنم آن را تجزیه و تحلیل کنم. با لحنی که سعی میکردم بی تفاوت باشم پرسیدم:”یعنی این خلنم ها اینقدر واجب بودند که علی ، خاله و آقای رفیعی را اینجا رها کرده است.”
مهناز که به جایی ثابت خیره شده بود گفت :”نمیدانم.”
احساس کردم تمام شادی حاصل از جشن زایل شده است و از یانکه در چهره ی ان دختر جوان دقت نکرده بودم از خودم حرصم گرفته بود. به دلیل کمبود ماشین دایی حمید ، مادر بزرگ و سودابه و خاله سیمین و آقای رفیعی را به نزل رسانده و خاله پروین و مهناز و منو مادر نیز با پدر به منزل یرگشنیم .دایی سعید و سیاوش و میلاد مه با تاکسی به منزل بر گشتند .از بی فکری علی خیلی ناراحت بودم و خیلی دلم میخواست دلیل کارش را بدانم.
وقتی به خانه رسیدم از خستگی روی پا بند نبودم ، به اتاقم رفتم و لباسم را در آوردم و آنرا روی صندلی انداختم و لباس منزل پوشیدم و بدون اینکه چراغ را خاموش کنم روی تخت افتادم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
دو هفته از آخرین روزی که علی را دیده بودم گذشته بود. در این دو هفته درگیر امتحانات ثلث اول بودم و جز درس و کتاب به فکر چیز دیگری نبودم و کم و بیش از همه جا بی خبر بودم .بعد از ظهر روز سه شنبه وقتی به خانه آمدم موقع صرف ناهار مادر گفت برای جمعه ی همین هفته سارا و محسن را پاگشا رکده و در ضمن تمام اقوام را برای صرف ناهار به منزلمان دعوت کرده ست .خیلی خوشحال شدم وخیالم راحت بود که تا آخر هفته امتحاناتم تمام میشود.
چهارشنبه اخرین امتحانم را دادم .ان روز از صبح هوا بارانی بود .وقتی زنگ تعطیلی دبیرستان خورد، با خوشحالی از اینکه از دست دلشوره های امتحان خلاص شده بودم نفس راحتی کشیدم و گرم گفتگو با میترا شدم و با هم تا کنار در دبیرستان حرف زدیم، هنوز از در دبیرستان بیرون نرفته بودیم که ماشین امیر را دیدم که درست جلوی در پارک شده بود و خودش هم بیرون ایستاده بود و به در ماشین تکیه داده بود. برای اینکه بی تفاوت رد شوم دیر شده بود ، به خصوص که میترا هم با من یود. دیگر نمیتوانستم امیر را ندیده بکیرم و خودم را به آن راه بزنم. اونیز متوجه ما شده بود. آهسته سلام کردم. و او به آرامی پاسخ داد می خواستم خداحافظی کنم که او پیشدستی کرد و گفت :” سپیده خانم ، امروز افتخار دارم که شما را برسانم ؟”
دنبال بهانه ای گشتم ولی متاسفانه چیزی به فکرم نرسید.به زحمت گفتم :”ممنون ولی اخر…”
نگذاشت صحبتم تمام شود، سرش را خم کرد و گفت :” آخر چی؟ لابد اجازه ی سوار شدن ندارید .”
لبخندی زدم و گفتم :گنه موضع این نیست ، باید جایی بروم.”
امیر فگت :”توی این باران ؟!”
در رودربایستی عجیبی گیر کرده بودم، دنبال راه فراری میگشتم، زیر باران شدیدی که لز آسمان می بارید ، داشتم خیس میشدم و از اینکه آنان را معطل خود کرده بودم احساس ناراحتی کردم. با تردید به میترا نگاه کردم ، او سرش را به علامت تایید تکان داد و در عقب را برایم باز کرد. با ناچاری تشکر کردم و سوار شدم. درحالی که از دست میترا حرص می خوردم ، آرزو کردم ای کاش مثل روزهای پیش از همان کلاس با او خداحافظی میکردم ولی دیگر مکار از کار گذشته بود .فضای ماشین از ادکلون مردانه ای پرشد بود. در حالیکه روی صندلی جابه جا می شدم ، چشمم به بعضی از بچه های کلاس افتاد ، که با شیطنت به ما نگاه میکردند . با خود گفتم بیچاره شدم ، از فردا متلک هایست که بارم میگنند .صدای نسرین دخترک شلوغ کلاسمان را شنیدم که بلند داد زد مبارک باشد .ناخود آگاه چشمم به آینه ماشین افتاد و امیر رادیدم که موذیانه لبخند می زد. از لبخندش خوشم نیامد ، سرم را به طرف پنجره رگرداندم. از بی ارادگی خودم خالم بهم میخورد و اگر بی ادبی نبود همان موقع پیاده میشدم .میترا به عقب برگشت و با خنده چشمکی به من زد . از حرصم واکنشی نشان ندادم ، هنگامی که از سر خیابان مدرسه به خیابن اصلی می پیچیدیم ، چشمم به آن جوانک مزاحم افتاد که در آن باران تند که تمام لباسهایش را خیس کرده بود هنوز انجا ایستاده بود و چشم به راه مدرسه داشت .از حماقتش نا خود اگاه لبخند زدم . امیر از آینه مرا می پایید ، چون احساس کردم ، دیدش به سمتی که من نگاه میکردم متمایل شده و با کنجکاوی به آن طرف نگاه کرد. نگاهم را برگرفتم و در حالی که با کلاسورم بازی می کردم با خود گفتم از ان مرد ها ی حسود و شکاک است .
میترا برای اینکه سکوت را بشکند گفت :”سپیده ، دیدی عاقبت با من امدی .” و بعد خندید.
در دل گفتم :”بی مزه ، بعد حسابت را می رسم.”
برای حفظ ظاهر لبخند زدم و گفتم :”با عث زحمتتان شدم .”
امیر به جای میترا پاسخ داد :”اختیار دارید باید از آسمان متشکر باشیم که افتخار رستدن شما را پیدا کردیم .”
اهسته گفتم :شما لطف دارید .”
به جایی رسیدیم که من و میترا همیشه در آنجا از هم جدا میشدیم . رو به امیر کردم و گفتم :”به راستی از لطفتان متشکرم ، من دیگر رفع زحمت میکنم ، همین جا نگه دارید .”
میترا گفت کگهنوز که نرسیدیم .”
گفتم :”خیلی ممنون همین جا پیاده میشوم .”
امیر سرعت ماشین را آهسته کرد ، ولی میترا گفت :”توی این بارون ، فکر کردی رفیق نیمه راهم که بگذارم باقی راه را پیاده بروی .” و بعد بع امیر اشاره کرد و او نیز دوباره به حرکت در آمد .
اعصابم به هم ریخته بود . نمی دانم چرا میترا نمیفهمید که من دوست نداشتم امیر با آن ماشین پراید تابلواش توی محل بیاید و مرا انگشت نما کند. دستهایم را به هم فشار دادم و برای تخستین بار از میترابه خاطر سمجی اش نفرت پیدا کردم. ولی دیگر نمیشد کاری کرد و وارد خیابانی که منزلمان در آن قرار داشت شدیم و او درست سر کوچه ماشین را نگه داشت . با حرصی که از کارشان میخوردم با خود گفتم جای شکر دارد که تا داخل خانه مرا نرساندند .بدبختانه جلوی چشم بچه های مدرسه یوار ماشین شدم و جلوی چشم بچه های محل از ماشین پیاده شدم . موقع پیاده شدن از امیر به خاطر لطفی کرده بود تشکر کردم ، هرچند که دلم نمیحواست این کار را بکنم . فکر میکنم به خیال خودش خیلی ه من لطف کرده بود ولی خبر نداشت با این کار با آبروی من بازی مبکند . وقتی ماشین حرکت کرد ، به طرف منزل راه افتادم که صدای یکی از بچه های محل را شنیدم که می گفت :”ای ماش ما هم پراید داشتیم .”
و دیگران که یک صدا گفتند :”اه…”.
از ناراحتی دندانهایم را به لبم فشردم و از اینکه سوار ماشین امیر شده بودم خودم را لعنت میکردم .
وقتی وارد منزل شدم ، مادر با دیدن من گفت :”سپیده جان علی نیامد داخل ؟!”
با تعجب گفتم :”علی …؟!”
مادر گفت :”مگر با علی نیامدی ؟”
دیگر داشتم ا ز حیرت شاخ در می آوردم . با همان حال گفتم :”مگر قرار بود علی بیاید دنبال من …”
مادر لبهایش را جمع کرد و به نشانه ی تفکر اخمی به پیشانی انداخت و گفت :گ یک ساعت علی تلفن کرد و ساعت تعطیل شدن مدرسه ی تو را پرسید و گفت می روم دنبالش . قلبم یک مرتبه ریخت .پیش خود گفتم لابد آمده و مرا دیده که سوار ماشین امیر شدم ، وای چه بد شد ، حالا چه فکری میکند . با بی حالی لباسم را عوض کردم و برخلاف همیشه اشتهایی برای خوردن نداشتم . میدانستم علی هیچ حرفی را از مادر پنهان نمیکند پس رو کردم به مادر و گفتم :”شما نفهمیدید با من چکار داشت .گ
مادر شانه هایش را بال انداخت و فگت :”نمیدانم چیزی نگفت .”
“جدی میگویید .گ
“باور کن من چیزی نمیدانم.”
حوصله ی هیچ کاری نداشتم .مثل ادم های خطا کار ی بودم که هرلحظه منتظر مجازات میباشند ، دلم میخواست زمان زودتر میگذشت .سرم توی کتاب بود ولی فکرم جای دیگری میپلکید .دعا میکردم علی نیامده باشد .پیش خود فکر میکردم حالا چطور ثابت کنم با امیر هیچ رابطه ای ندارم . از ناراحتی دلم آشوب میشد و در فکر این بودم که چطور موضوع را درست کنم . از دست امیر و بیشتر از دست میترا کلافه بودم . تا شب سود مثل این بود که ماهها طول کشید .
صبح روز بعد میترا زودتر از من آمده بود ، با دیدن من با خوشحالی جلو آمد و سلام کرد . به سختی سلامش را پاسخ دادم. هر چقدر او سرحال و خوشحال بود ، در عوض من عنق و بد اخلاق بودم . هنوز متوجه ناراحتی من نشده بود . با خنده و هیجان خاصی گفت :”یک خبر دست اول …گلوی داداشم حسابی پیش تو گیر کرده ،تا چند وقت دیگر میخواهیم بیاییم خانه تان . ”
به سردی نگاهش کردم و گفتم :گاگر برای مهمانی تشریف می آورید قدمتان روی چشم …”
از لحن سرد من کمی جا خورد و خواست سر شوخی را باز کند . بی اعتنا از مقابلش به به طرف کلاس رفتم . در حالی که به دنبالم می امد گفت ک”هنوز هیچی نشده خیلی خودت را گرفای …”
دلم میخواست سرش داد بزنم ولی برخود مسلط ماندم و با لحن خشکی گفتم :”گوش کن میترا ، من کاری ندارم برادر جنابعالی شغل طلا فروشی را کنار گذاشته و تصمیم گرفته است که سرویس ایاب و ذهاب مدرسه ی دخترانه راه بیاندازد .ولی خواهش میکنم دیگر اصرا نکن همراه شما بیایم …”
چشمانم را بستم تا بر خشمم که رفته رفته بیشتر میشد مسلط بمانم .
میترا با تعجب گفت ک”اتفاقی افتاده ؟ کسی حرفی زده ؟”
“خیر ، نه اتفاقی افتاده و نه کسشی چیزی گفته . فقط از اصرا بیش از حد تو خیلی ناراحتم .”
میترا سرش زا زیر انداخت و چیزی نگفت . من هم نایستادم و رفتم داخل کلاس و تا زنگ اخر مثل برج زهر مار بودم . میترا هم سعی کرد کاری با من نداشته باشد .وقتی زنگ تعطیلی مدرسه خورد به سرعت کلاسورم را برداشتم و بدون اینکه با میترا خدا حافظی کنم از کلاس بیرون رفتم .
ماشین امیر آن روز هم مثل روز پیش جلوی در پارک شده بود و خودش نیز داخل ماشین نشسته بود .سرم را زیر انداختم و با دم های سریع از جلوی او رد شدم .با خود گفتم عجب کنه ایست. ولی ته دلم از اینکه میترا را قال گذاشته بودم احساس ناراحتی کزدم .فکر کردم امسال توی دردسر بدی افتادم و با اینکه محیط دبیرستان را دوست داشتم ولی دلم میخواست درسم زودتر تمام شود تا از شر تمام این برنامه ها خلاص شوم. ولی حالا کو تا تمام شدن مدرسه ها ، تازه اواخر دی ماه بود .
وقتی به منزل رسیدم بی حوصله بود . با بی حالی سلام کردم .
مادر بی حوصلگی مرا به حساب خستگی ام گذاشت و گفت :”سپیده پس از ناهار کمی استراحت کن تا سرحال شوی. فردا مهمان داریم و من باید تدارک مهمانی فردا را ببینم .تو هم کمی کمک کن.”
سرم را تکان دادم. پس از ناهار به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم ، با اینکه قصد خوابیدن نداشتم ولی کم کم چشمانم سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم . وقتی بیدار شدم ، هوا تاریک شده بود . اول فکر کردم نیمه شب است و قتی چراغ بالای تختم را روشن کردم ، متوجه شدم ساعت شش بعد از ظهر است .با تعجب از اینکه چطور سه ساعت و خورده ای خوابیده بودم ، بلند شدم و از اتاقم خارج شدم. صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم ، مادر تازه پاک کردن سبزی خوردن را تمام کرده بود . با دیدن من با خنده گفت :
“ساعت خواب ، خوش خواب خانم.”
از اینکه نتوانستم کمکش کنم معذرت خواستم . مادر در حالیکه چای تازه دمی دستم می داد گفت :” شکال نداره عزیزم ، هنوز هم کارهایی برای انجام دادن وجود دارد.”
شب تا دیر وقت خوابم نمیبرد ، یکی به خاطر اینکه بعد از ظهر خوابیده بودم و دیگر اینکه از فکر مهمانی فردا و رویارویی با علی دچار اضطراب بودم . صبح جمعه زودتر بیدار شدم و تا ظهر فرصت سر خاراندن نداشتم .
نخستین مهمانان ما خاله پروین و میلاد و مهناز بودند .میلاد هنوز نیامده بود شروع کرده بود به اذیت کردن من . ومن هم با پارچ آب حسابی از خجالتش در آمدم .خاله سیمین و آقای رفیعی و سارا و محسن هم ساعتی بعد آمدند . ولی علی همراه انان نبود .
مادر کنجکاوی مرا ارضا کرد و پرسید :”سیمین پس علی کجاست ؟”
خاله گفت :”قرار بود بیاید ولی کاری برایش پیش آمد ، اگر بتواند حتما می آید.”
با شناختی که از علی داشتم حدس میزدم موضع به چهارشنبه مربو.ط میشود و حالا او کار را بهانه قرار اداده تا با من روبه رو نشود .از تصور اینکه ممکن است علی مرا در ماشین امیر دیده باشد چشمانم را بستم و بر خود لعنت فرستادم .مادر معتقد بود علی خودش را به مهمانی میرساند . ولی من مطمئن بودم که او. نمی اید . آخر سر مادر بزرگ و دایی سعید و دایی حمید و خانمش و سیاوش آمدند .
سیاوش کت و شلوار نوک مدادی رنگی به تن داشت که بلوز روشنی برازندگی آن را تکمیل می کرد . دسته گل بزرگی هم در دستش بود . از گل آوردن بی ربطش خنده ام گرفت و اهسته به مهناز گفتم :”جوری امده ، مثل اینکه میخواهد برود خواستگاری .”
مهناز لبخندی زد و گفت :”از کجا معلوم نیامده باشد خواستگاری .”
با مسخرگی گفتم :” توهم دلت خیلی خوشه !”
جمع گرمی بود ولی من خودم را در جمع احساس نمیکردم . با انان میخندیدم ولی این خنده فقط روی لبهایم بود و به شدت دچار اضطراب بودم . در یک فرصت مناسب به اتاقم رفتم و شماره تلفن منزل خاله سیمین را گرفتم .پس از چند بوق کسی گوشی را برداشت با شنیدن صدای علی تپش قلبم شدید شد . جلوی دهانه گوشی را گرفتم . او پس از چند لحظه گوشی را قطع رکد . من نیز با دستی لرزان گوشی را گذاشتم . حالا حدسم به یقین تبدیل شده بود . بغض عجیبی گلویم را گرفته بود ، دلم میخواست کسی را پیدا میکردم تا با حرف زدن خودم را سبک میکردم .
وقتی به حال برگشتم فکر میکنم رنگم پریده بود ، چون مادر با نگرانی گفت :”سپیده حالت خوب است ؟”.”بله.”
کادر درحالیکه دستش را روی پیشانیم میگذاشت گفت :”پس چرا اینقدر رنگت پریده است ؟ درست مثل گچ سفید شدی .”
“فکر میکنم فشارم پایین آمده باشد .” و برای اینکه مادر استراحت تحویز نکند ر فتم پهلوی مهناز و سارا و پیش ان دو نشستم .
سارا تاهز از ماه عسل برگشته بود و به نظرن رسید کمی چاق شده است .فکر میکنم خیلی به او خوش گذشته بود . از او پرسیدم :”فکر میکنم خیلی بهت خوش گذشته باشد .”
با خنده ای که نشان میداد خیلی سرخوش است گفت :” وای عالی بود.”
مهناز پرسید :”سارا مگر قرار نبود برای ماه عسل به شیراز بروید پس چرا سر از شمال در اوردید .”
بله قرار بود برویم شیراز ، ولی عمه خانم محسن کلید ویلایشان را در نوشهر به ما داد و از ما خواست به انجا برویم .وای نمیدانید چه جایی بود مثل بهشت زیبا بود .نمیدانید چقدر خوش گذشت .”
مادر با شیطنت لبخندی زد و گفت :”مطمئن هستم باید خوش گذشته باشد .”
سارا متوجه کنیه مادر شد و با خجالت گفت :”خاله جون…”
ساعتی بعد مادر میخواست سفره را پهن کند ولی اول از خاله سیمین پرسید :”علی هنوز نیامده ، بهتر است به منزل زنگی بزنم.”
از خدا میخواستم مادر این کار را بکند .
خاله سیمین گفت :” فکر نمیکنم علی منزل باشد ، چون حتما یکسره به اینجا می امد .ولی بد نیست یک زنگی بزنم .”
میخواست بلند شود که مادر گفت :”خودم این کار را میکنم .”و به طرف تلفن داخل هال رفت و من هم بلند شدم و به بهانه ی آوردن چای به آشپزخانه رفتم و از آنجا تمام حواسم را جمع تلفن مادر کردم .پس از چند لحظه مادر گوشی را گذاشت و گفت :” نه منزل کسی نیست. بهتر است سفره را پهن کنیم .”
میخواستم فریاد بزنم و بگویم من همین چند دقیه پیش صدای او را شنیدم . با حالت کلافه وسایل سفره را بردم . مهناز و سارا هم به کمک من امدند که مادر سارا را برگرداد و گفت :”بچه ها هستند .”
با اینکه مادر برای درست کردن غذا خیلی زحمت کشیده بود اما از مزه ی آن هیچ چیز نفهمیدم .هر لحظه منتظر بودم زنگ در منزل زده شود و علی با آن لبخند جذابش وارد شود .
پس از ناهار مهمانان به اتاق پذیرایی رفتند و من مادر را وادار به رفتن پیش دیگران کردم و با کمک مهناز سفره را جمع کردیم . در حالیکه میخواستیم ظرفها را بشوییم ، میلاد به آشپزخانه سرک کشید و و با حالت شوخی گفت :
“بچه ها کمک نمیخواهید .”
مهناز گفت :گنه داداش جون خسته میشوی .”
با حالت نیمه جدی گفتم:” ولش کن خسته میشوی یعنی چه ؟ جرا کمک نمیخواهیم. اگر راست میگویی بیا کمک.”
میلاد آستین هایش را بال زد و گفت :” بچه میترسونی مثل اینکه توی سربازی به ما یاد داده اند چطور کار کنیم .”
با خنده گفتم :” اره معلومه، ببینیم و تعریف کنیم . در ضمن من خودم ظرفها را آب میکشم تا ببینم ظرفها را کیف نشودد.”
میلاد هم با پوزخندی گفت :” خودت مواظب باش کف ظرف ها را تمیز آب بکشی . ”
در حال جنگ لفظی بودیم که مادر وارد آشپزخانه شد و با دیدن میلاد که ظرفها را میشست با تعجب گفت :” میلاد جان چکار میکنی ؟”
میلاد خودش را برای مادر لوس کرد و گفت :” خاله جون ببین سپیده با ملاقه مرا وادار کرده تا ظرفها را بشویم .”
مادر به من نگاه کرد و چوه ملاقه ای دستم ندید ، متوجه شد میلاد شوخی میکند و بعد با خنده گفت :”خوب حالا بیا برو بگذار دخترها کارشان را بکنند .”
من جلوی در را گرفتم و با لج گفتم :” نه ، حالا دیگر باید ظرفها را بشوید .”
مادر با خنده ی بلندی به طرف اتاق رفت . میلاد ظرف ها را میشست و من آنها را آب میکشیدم و مهناز هم ظروف را دسته بندی میکرد و در ظر فشویی میگذاشت . در این موقع سیاوش جلوی در آشپزخانه امد ، دایی سعید هم با او بود . سیاوش و دایی با دیدن میلاد که پیش بند بسته بود خندیدند .
سیاوش گفت :گ من هم بلدم کار کنم .”
میلاد با خنده گفت :” برو بنده خدا، من را ببین یک تعارف کردم و به چه روزی افتادم.”
به سیائش نگاه کردم . امروز شنگول تر از همیشه بود . دیدم کتش را در آورده بود . آستین هایش را بلازده و جلو آمد . دستم را شستم و گفتم :” بفرمایید .”
با لبخند جلو امد و بغل دست میلاد ایستاد و شروع به ابکشی کرد . من رو به دایی سعید کردم و گفتم :”شما میل ندارید کار کنید .”
دایی با خنده گفت :” خیلی ممنون من به اندازه ی کافی در منزل کار میکنم .حالا ترجیح میدهم اینجا بایستم و نظاره گر ظرف شستن آقایان باشم.”
من نیز دست مهناز را گرفتم و یک صندلی پیش کشیدم و او را نشاندم و خودم هم وری صندلی بغل دست او نشستم . وقتی مادر با استکان های خالی به آشپزخانه امد ، از دیدن سیاوش ، با تعجب به او نکاه کرد و گفت :” عمه جان دورت بگردم این چکاریست که میکنی ؟”
سیاوش خندید و گفت :” عمه جان ناراحت نشوید یاد میگیرم، در زندگی به دردم میخورد .”
مادر لبش را به دندان گرفت و گفت : سپیده عجب مهمان نوازی میگنی .”
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :” خودشان خواستند ، کسی مجبورشان نکرده بود.”
میلاد گفت :” مرا که مجبود کردی .”
سرم را تکان دادم و گفتم ک”تو بله ، چون حقته .”
دست اخر ظرفها تمام شد . هرچند که نصف آشپزخانه را پر از کف کرده بودند و بدتر شلوغ کرده بودند ولی خوب درس خوبی برایشان شد .
همه به اتاق پذیرایی رفتیم .خاله سیمین با خنده گفت :” آقای دکتر خسته نباشد .”
سیاوش با تواضع سرش را پایین انداخت و گفت :” تفریح خوبی بود .”
میلاد با صدای بلندی رو کرد به مادر و گفت :” خاله شیرین اگر تمام ثروت دنیا را به من بدهید که با سپیده از دواج کنم ، هر گز این کار را نمیکنم.”
از حرف میلاد همه خندیدند و من در حالی که پرتقالی را برمیداشتم آن را به طرف او نشانه رفتم و گفتم :”میلاد مواظب حرف زدنت باش و گرنه …”
میلاد با خنده گفت :” خوب،خوب، تسلیم، حاضرم با تو ازدواج کنم.”
با اخم به او نگاه کردم خیلی دلم میخواست پرتقال را به طرفش پرتاب کنم .
دایی سعید با خنده موضوع صحبت را عوض کرد . من هم به سارا نگاه کردم و گفتم :”سارا درست را چکار کردی ؟ آیا هنوز تصمیم داری آن را ادامه بدهی .”
در حال حاضر که در حال استراحتم ، شاید یکی دوماه دیگر ترم جدیدم را شروع کنم.تو چطور امتحاناتت را دادی؟”
درحال تشریح وضعیت امتحاناتم بودم که دایی حمید با صدای بلندی گفت :” خواهش میکنم چند دقیقه گوش کنید.”
همه متوجه او شدیم . دایی صدایش را صاف کرد و گفت :” حالا که همه اینجا جمع هستیم من با اجازه ی خواهرها و شوهر خواهر های عزیزم میخواستم موضوعی را مطرح کنم.”
با کنجکاوی به مهناز نگاه کردم و او سرش را به علامت ندانستن تکان داد. به مادر نگاه کردم او با آرامش به دایی حمبد چشم دوخته بود ، حتی پدر با خونسردی متوجه دایی بود ولی من دلم بدجوری به شور افتاده بود . دایی پس از مکثی که برای من خیلی طول کشید گفت :” با اجازه ی شیرین و مهدی میخواستم سپیده را برای پسرم سیاوش خواستگاری کنم .”
احساس تهوع شدیدی کردم ، قلبم به شدت فشرده شد.فکر میکنم رنگم حسابی پریده بود چون آنقدر احساس ضعف داشتم که فراموش کردم در چه موقعیتی هستم . با زحمت زیر چشمی به مهناز که بغل دستم نشسته بود نگاه کردم . سرش پایین بود و هیچ واکنشی نشان نمیداد. با سستش بلند شدم و از در اتاق خارج شدم و یکراست به دستشویی رفتم . دو سه مشت آب به صورتم ریختم و در آینه به خود نگاه کردم . رنگم به شدت پریده بود و رنگ چشمانم نیز تیره تر از پیش به نظر میرسید .سپس به آشپزخانه رفتم و لیوانی آب برداشتم و تا ته سر کشیدم . سارا به دنبالم آمد. و قتی رما در آشپزخانه دید جلو آمد و روی صندلی نشست و گفت :”سپیده تبریک میگویم .”
بغض گلویم را گرفت ، به سارا نگاه کردم. اشک در چشمانم پر شده بود. با حالت غمگینی گفتم :”برای چه ؟” سارا از حالت من جا خورد و سکوت کرد . پس از مدتی گفت ک” من هم وقتی محسن به خواستگاری ام آمد همین احساس را داشتم ، فکر میکردم قرار است برای همیشه از خانواده ام جدا شوم ، ابن احساس طبیعی است…”
او حرف میزد ولی قلب من غمگین تر از آن بود که با حرف هایش آرام شود . حالا دلیل نیامدن علی را میفهمیدم . به طور حتم خبر داشته که در این مهانی موضوع خواستگاری عنوان میشود . دلم عجیب گرفته بود و خیلی مایل بودم گریه کنم تا تسکین پیدا کنم . به سارا نگاه کردم و به آرامی گفتم :گ ولی من سیا وش را نمیخواهم.”
سارا با چشمانی که از فرط تعجب گرد شده بود گفت :”چرا؟ مگر خل شده ای! کی از او بهتر…”
چشمانم را بستم .سارا دستم را گرفت و گفت :” سپیده به من راست بگو ، کس دیگری را دوست داری ؟”
چشمانم را باز کردم . اشکی از چشمم فرو چکید ه بود پاک کردم ، خیل دلم میخواست میتوناستم به او بگویم : بله، بله من عاشق برادر تو هستم . عاشق علی …ولی دهانم برای گفتن باز نشد .
سارا همانطور که دستم را گرفته بود ، سرش را پایین انداخته بود .
مادر به آشپزخانه آمد و گفت :” سپیده ، سارا خوب نیست اینجا نشسته اید ، بلند شوید و به اتاق پذیرای بیایید .”
گفتم :” من نمیتوانم بیایم.”
مادر با اخم گفت :” سپیده لوس نشو و مثل بچه ها رفتار نکن .” و بعد خودش رفت.
میدانستم باید به اتاق پذیرایی بروم . به سارا گفتم :” قیافه ام چطوراست .”
سارا گفت کگ خیلی عالیست.”
سعی کردم خونسرد و عادی به اتاق پذیرایی بروم . وقتی سر جایم نشستم جرات نگاه کزدن به بقیه را نداشتم . همه به طور عادی صخبت میکردند . به مهناز نگاه کردم ، او نیز چهره ی خونسردی داشت ولی در فکر بود . خیلی احساس ناراحتی می کردم . سرم را بالا کردم و به دایی سعید نگاه کردم . در حین صحبت چشمش به من افتاد و لبخند زد . بدون هیچ واکنشی چشمانم را چرخاندم . زن دایی سودابه کنار خاله سیمین نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد . از نگاه محبت آمیزش تعجب کردم و برایم جالب بود ، چون تا به حال چنین نگاهی ار او ندیده بودم . جای تعجب داشت به هرکس نگاه میکردم با نگاه به من تبریک میگفت و من چنین چیزی را نمیخواستم ، نمیدانم چرا همه فکر میکردند پاسخ من مثبت است . دست آخر نگاه مهناز به من افتاد و من خنده را در صورا زیبایش دیدم . سرش را جلو اورد و با لحن شوخی گفت :”دیدی راست گفتم ، حالا معلوم شد برای خواستگاری آمده اند.” با ناامیدی به او نگاه کردم تا شاید مرا درک کند .لبخندی زد ولی ته چشمانش حالتی بود که بیشتر مرا معذب میکرد . چشمکی زد و سرش را برگرداند تا پاسخ دایی سعید را که از او پرسشی کرده بود بدهد . در فکر بودم که چشمم به سیاوش افتاد ، او نیز نگاهم میکرد و انقدر شیفتگی در نگاهش بود که من از ترس رسوا شدن سریع رویم را به طرف سارا بر گردادندم و خود را با حرف زدن با او سرگرم کردم .
موقع رفتن مهمانان ، رندایی که این حرکت را از او بعید میدانستم جلو امد و رویم را بوسید . وگفت :گ سپیده جان خیلی وقت داری تا خوب فکر کنی.”
سرم را زیر انداختم . دایی حمید هم با من دست داد و صورتم را بوسید . در حالیکه مادر بزرگ را میبوسیدم آخسته در گوشم گفت :”خوشبخت بشی عروسکم.”
دوباره او را بوسیدم و گفتم :” هنوز مه چیزی معلوم نیست مامانی .”
مادر بزرگ خندید و دیگر چیزی نگفت.
دایی سعید هم جلو اکد و در حالیکه با من دست میداد چشمکی زد و خندید. اخمی کردم و او با خنده سرش را تکان داد.
اخر از همه هم سیاوش با لبخند زیبایی جلو امد و دستش را جلو اورد . با بی تفاوتی با او دست دادم . دستش درست برعکس دست من که سرد بود خیلی گرم بود .سرش را کمی جلو اورد و گفت :” خداحافظ عشق من.” احساس خفگی کردم و دستم را بیرون کشیدم و با اخمی لبم را گاز گزفتم و او با خنده و سرخوشی پایین رفت .
دیگر برای بدرقه پایین نرفتم و برگشتم و به اتاق پذیرایی رفتم . خاله سیمین و آقای رفیعی و محسن و سارا و بقیه نشسته بودند .کمی که نشستم به مهناز اشاره کردم . باهم بلند شدیم و به اتاق من رفتیم . او را روی تخت نشاندم و در حالیکه کنارش مینشستم گفتم :گ مهناز جون به راستی متاسفم ، باور کن من از برنامه ی امروز خبری نداشتم.گ
با لبخند با سخاوتی گفت :” سپیده برای چی متاسفی ؟ سیوش انتخاب خودش را کرده من که نمیتوانم به زور خودم را به او قالب کنم.”
گوش کن من سیاوش را دوست ندارم حالا او هر…”
دستش را لوی دهانم گذاشت و گفت ک” تو گوش کن. من نه تنها از این برنامه ناراحت نیستم ، بلکه خیلی هم خوشحالم و باور کن به روح پدرم قسم کوچکترین ناراحتی از این بابت در دلم وجود ندارد.”
از اینکه حرف خودش را میزد کلافه شده بودم ، با عصبانیت دستش را پس زدم و گفتم :” ساکت باش بگذار حرفم را بزنم.”
از لحن تند من سکت کرد . من اینطور ادادمه دادم :گ مهناز من کس دیگری را دوست دارم این را در گوشت فرو کن.”
باحیرت گفت :” یعنی چه ؟ چه کسی را؟”
سرم را پاین انداختم و بی اراده گفتم :” تو او را نمیشناسی .”
سرم را با دستش بالا گرفت و گفت :گ ببینم سر به سرم می گذاری یا …”
سرم را تکان دادم و گفتم :” نه ، باور کن راست میگویم من هم مثل تو عاشقم.”
مهناز با افسردگی گفت :” پس چرا تا به حال به من چیزی نگفته بودی ؟ شاید مرا قابل نمیدانستی!”
از لحن محزونش دلم شکست . بغلش کردم و گفتم :” مهناز ، عزیزم ، دختر خاله ی نازم ، خواهر دوست داشتنی ام بگذار راستش را بگویم ، دیگر نمیتوانم پنهان کنم …من …من…” و دیگر نتوانستم ادامه بدهم و به گریه افتادم . مهناز چیزی نمیگفت و مرا سخت در آغوش گرفته بود ، وقتی کمی آرام شدم سرن را بالا کردم و گفتم :” من به تو دروغ گفتم چون او را می شناسی او…” برایم سخت بود نام علی را به زبان بیاورم .
مهناز آرام گفت :” به خودت فشار نیاور .” و سرم را در آغوش گرفت و در حالی که روی موهایم را میوبسید گفت ک” تو علی را دوست داری اینطور نیست ؟۱″ به سرعت سرم را از |آغوشش بیرون کشیدم و با حیرت گفتم :” تو میدانستی ؟” با نگاهی پر عاطفه گفت :
حال دل سوخته را دل سوخته داند و بس
شمع دانست که جان دادن پروانه ز چیست ؟”
با خجالت گفتم :گ پس چرا تا به حال چیزی نگفتی.”
نگاه عاقل اندر سفیهی به کرد و گفت :” من باید به وت میگفتم ؟ باید صبر میکردم تا خودت زبان باز کنی .”
دستش را گرفتم و گفتم :گ از کجا فهمیدی ؟”
مهناز با لبخند گفت:” نگاه شما دونفر گویای همه چیز بود.”
از اینکه عاقبت راز بزرگ دلم را به کسی گفته بودم احساس سبکی خاصی میکردم . باز شدم همان دختر شیطانی که روی پا بند نبود . مهناز مرا که بلند شده بودم دوباره نشاند و گفت :” سپیده راستش را بگو ، درباره ی سیاوش چه نظری داری ؟”
او را دوس دارم اما نه به عنوان همسر بلکه همان پسر دایی باشد بهتر است .مهناز سیاوش حق توست.” و بعد در حالیکه خودم را روی تخت رها کرده بودم نفسی کشیدم و گفتم :” آخیش راحت شدم . کاش زودتر با او حرف زده بودم.”
با صدای در پرسیدم بله بفرمایید . صدای سارا بود که مبگفت:” بچه ها ما دیگر میخوایهم برویم.”
” بیاتو.”
سارا در را باز کرد و گفت :” خوب دیگر مارا تحویل نمیگیرید.”
خندیدم و فگتم :گ چون نمیخواهیم برای خودمان دشمن درست کنیم .”
سارا گفت کگ کی؟”
“آقا محسن.”
خندید و گفت :گ میخواهیم کم کم راه بیفتیم شما نمی آیید به اتاق پذیرای ؟”
با غلتی از تخت بلند شدم و گفتم :” چرا برویم.”
وقتی وارد پیرای شدم خاله سیمین با دیدن من جایی پهلویش باز کرد و گفت :گ سپیده بیا اینجا عزیزم.”
با رغبت تمام پهلویش نشسیتم و دستم را دور کمرش حقه کردم و صورتش را بوسیدم. خاله سیمین مرا بوسید و گفت:”سپیده جان انشا الله سپید بخت شوی، با این محبتی که داری اگر بروی جایت حسابی خالی می شود.”
“کجا بروم خاله حون ؟”
خاله خندید و گفت:گ خوب دیگه.”
میلاد با لحن شوخ همیشگی اش گفت : ” خوب کانادا دیگر …”
به تندی به او نگاه کردم و گفتم:” اگر سر به سرم بگذاری خفه ات میکنم.”
میلاد گفت :” اوه خلافت هم که سنگین شده …”
رو به خاله پروین کردم و گفتم :” خاله جون، کی مرخصی میلاد تمام میشود تا از دستش راحت شویم ؟”
خاله با خنده ی بلندی گفت :” چیزی نمانده دو یا سه روز دیگر باید برود.”
به میلاد نگاه کردم و گفتم:” آخیش از دستت راحت می شویم.”
ولی دروغ میگفتم وقتی میلاد را برای رفتن بدرقه میکردیم پا به پای مهناز گریه کردم. او را خیلی دوست داشتم. درست بود که بعضی اوقات در حد جنگ و دعوا با هم بحث میکردیم ولی ردیت مثل بردری او را دوست داشتم . میلاد هم آن روز در لباس سربازی با حالتی غمگین که کمتر در وجودش می دیدم دستمالش را حلوی صورتم گرفت و با لحن شوخش گفت :” بیا آبغوره هایت را پاک کن.”
به دستمالش نگاه کردم و گفتم:” اگر خیال کردی با آن دستمال کیفت صورتم را پاک میکنم کور خواندی.”
میلاد با خنده گفت :” مرا بگو فکر میکردم به خاطر من گریه میکنی.”
با بغض سرم را تکان دادم و گفتم :” فکر کردی خیلی تحفه ای؟ من از گریه مهناز اشکم در آمد.”
همه ی حتضران از اینکه حتی در لحظه ی وداع با وحود گریه کردنم با او اینگونه حرف میزدم می خندیدند.
موقع خداحافظی میلاد دستم را گرفت و گفت :” سپیده بی شوخی درست مثل مهناز برایم عزیزی ، امیدوارم خوشبخت شوی.”
با اینکه هنوز گریه میکردم ولی نتوانستم جواب اورا ندهم و گفتم:” میلاد توهم برای من خیلی عززیز مواظب خودت باش، در ضمن به تو نمی آید اینجور حرف بزنی…”
این بار خودم نیز در میان گریه خندیدم . عاقبت میلاد را روانه کردیم و برای اینکه خاله و مهناز احساس دلتنگی نکنند ، آن دو را به خانه خودمان بردیم.
یک هفته از روزی که سارا و محسن را پا گشا کردیم میگذشت . در این مدت نه از علی خبر داشتم نه از او صحبتی به میان می آمد. زن دای سودابه یکبار به منزل ما تلفن زده بود تا جواب بگیرد . با اینکه پاسخم را به مادر گفته بودم ولی مادر نتوانسته بود پاسخ صریح مرا به اطلاع انان برساند و از من خواسته بود تا عاقلانه تر فکر کنم و تصمیم بگیرم . در این مدت با میترا آشتی کرده بودم و جالب اینکه دیگر امیر برای بردن میترا به دبیرستان ما نمی آمد و من از این بابت احساس راحتی می کردم .
بعد از ظهر آخرین روز هفته مادر مرا صدا کرد ، آن روز پدر برای کاری بیرون رفته بود . وقتی مادر گفت :” سپیده بنشین میخواهم با تو صحبت کنم فهمیدم موضوع مربوط به خواستگاری سیاوش است . مادر در حالیکه روبه رویم می نشست گفت :” سپیده جان خوب فکرهایت را کردی ؟”
مستقیم به مادر نگاه کردم و گفتم :” در مورد چی؟”
” خوب در مورد سیاوش.”
” مامان من که جوابم را به شما گفته ام .”
مادر نفس عمیقی کشید و فگت :” یعنی…”
بی درنگ گفتم :” یعنی نه.”
مادر آرام گفت :” دلیلت برای رد سیاوش چیست ؟ میخواهم بدانم.”
” دلیل خاصی ندارم ، سیاوش برای من فقط یک پسردایی است.”
مادر متفکرانه پرسید :” س۱یده با این ضیه احساساتی برخورد نکن ، سعی کن از عقلت مه استفاده کنی.”
نفس عمیقی کشیدم تا افکارم را متمرکز کنم و بعد گفتم :” مامان عززیزم خودتان خوب میدانید مسئله ی ازدواج ، مسئله ی مهمی است . من نمیتوانم بر خلاف میلم با کسی که نمیتوانم او را به عن.ان همسر آینده ام قبوی داشته باشم ازدواج کنم.”
” منظور من این نبود ، سیاوش تو را خیلی دوست دارد.”
سرم را تکان دادم و کفتم :” ولی من نه…”
مادر بلند شد و با خونسردی گفت :گ پس جواب تو منفی است.”
” بله.”
میدانستم مادر با تمام وجودی که سعی میکند بی تفاوت باشد ولی در ته قلبش ناراحت است . چون به راستی سیاوش عیبی نداشت که با آن بشود دست آویزی برای دادن پاسخ منفی داشت .
غروب همان روز وقتی از حمام بیرون آمدم متوجه شدم مادر با تلفن صحبت میکند . وقتی خوب گوش کردم فهمیدم با دایی حمید صحبت میکند . مادر با ناراحتی گفت :گ …نمیدانم .بله …بله با او صحبت کردم اما نمیدانم چرا…”
صبر نکردم تا بقیه حرفهایشان را بشنوم و به اتاقم رفتم و در را بستم. وقتی برای خوردن شام سر میز نشستم ، متوجه شدم مادر میلی برای خوردن غذا ندارد و با غذایش بازی میکند . به پدر نگاه کردم او نیز متوجه مادر شده بود ولی چیزی نگفت . میدانستم ناراحتی مادر از موقعی است که با دایی حمید حرف زده بود . اما به رو نیاوردم. دیگر به مادر نگاه نکردم. نه به خاطر اینکه خودم را مقصر بدانم بلکه طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشتم .
جمعه برایم خیلی زود گذشت چون سخت مشغول یادگیری دستور زبان انگلیسی بودم . روز شنبه زنگ تفریح دوم بود و من نزدیک شیر آب حیاط مدرسه ایستاده بودم و منتظر بودم میترا دست ورویش را بشوید که شنیدم از دفتر مدرسه نامم را صدا میکنند . به میترا نگاه کردم . او نیز متوجه شده بود و به من نگاه کرد . اشاره کردم که زود بر میگردم . وقتی بع در رفتم خانم کیانی ناظممان را دیدم که با دیدنمن اشاره کرد داخل شوم ، وقتی جلوی میزش رسیدم گفت :” خنم فراهانی ساعت پیش ازمنزل تماس گرفتند و کارتان داشتند .به منزلتان تلفن کنید .”
برایم غیر منتظر ه بود . تا به حال سابقه نداشت مادر از مدرسه با من تماس بگیرد . در یک لحظه هزار فکر ناج.ر از مفزم گذشت . ناگهان به یاد بیماری قلبی مادر افتادم و در ذهنم دعا کردم که اتفاقی نیافتاده باشد . تلفن را برداشتم و شماره ی منزل را گرفتم . پس از چند بوق ممتد مادر گوشی را برداشت .از شنیدن صدایش احساس آرامش کردم . زیر لب خدا را شکر کردم . با صدای لرزانی پرسیدم :” مادر شما تلفن کرده بودید ؟”
مادر با خونسردی گفت :” بله عزیزم . من زنگ زدم . میخواستم به تو اطلاع بدهم دایی حمید به منزل تلفن کردند نشانی دبیرستانت را خواستند .بعد از ظهر منتظر باش و نگران منزل هم نباش .”
با تعجب گفتم :” دایی حمید ؟ برای چی؟”
چرایش را نمبدانم . زنگ زدم تا مطلع باشی که او به دنبالت می آید .”
از لحن مادر فهمیدم که از موضوع مطلع است و نمخواست آن را به من بگوید . با شک و تردید پرسیدم :” مادر اتفاقی افتاده ؟”
خنده ای کرد و گفت:” نه عزیزم، وقتی آمدی خانه مفصل با هم صحبت میکنیم . مواظب خودت باش ، خدانگهدار.”
گوشی را گذاشتم و تز خانم ناظم تشکر کردم و به طرف حیاط راه افتادم . پیش خود فکر کردم لابد ایی حمید درباره ی سیاوش میخواهد با من صحبت کند .خدا کند مرا سین جین نکند . چون نمیدانم به او چه بگویم .
وقتی به حیاط رسیدم میترا با کنجکاوی گفت :” چه خبر؟”
“چیزی نبود. مامان زنگ زده بود که بگوید دایی حمیدم امروز به دنبالم می آید تا برویم خانه اشان.”
میترا پرسید :گ همان دایی مجردت؟”
با شیطنت خنده ای کردم و گفتم :گ خیر خانم این دایی بنده زن و بچه دارد . آن که میگویی دایی سعیدم است ، اگر دوست داری یک دفعه با او آشنایت میکنم.”
میترا به شوخی گفت :گ لازم نیست روز عروسی تو با امیر او را خواهیم دید.”
با تمسخر گفتم :گ مگر خوابش را ببینی .گ
تا آخر زنگ با خودم تمرین کردم تا اگر دایی از من چیزی پرسید بتوانم پاسخش را قانع کننده بدهم . ولی هر کاری میکردم نمیتوانستم عیبی برای پسرش پیدا کنم. و میدانستم همه ی دلیل های من احمقانه است که حتی یک بچه را هم نمیشود با آن گول زد . از طرفی هم نمیتواستم حقیقت را بگویم و مهناز را خراب کنم . پیش خود گفتم زنگ که خورد از کوچه پس کوچه ها می روم خانه و میگویم دایی را ندیدم اما بعدش چی؟ عاقبت که همدیگر را میبینیم ، نه باید سعی کنم طوری موضوع را حل کنم که باعث کدورت نشود ، چون مادر به خانواده اش عشق میورزید و من دوست نداشتم باعث ناراحتی خاطرش شوم.
وقتی زنگ خورد ، با ثدای آن انگار با پتکی توی سر من کوبیدند ، شهامت را از دست داده بودم و راستش برای نخستین بار از دایی ترسیدم . نمیدانم چرا ولی فکر میگردم جرات دیدن ش را ندارم .
میترا از من خداحافظی کرد و گفت :” تا دم در با من نمی آیی؟”
بهانه آوردم و گفتم :” ممکن است دیر بیاید ، من صبر میکنم. “
آنقدر نشستم که وقتی به خود امدم دیدم کسی در کلاس نیست . به سرعت کلاسورم را برداشتم . وقتی وارد راهرو شدم از آن همه جمعیت دبیرستان فقط تک و توکی در راهرو بودند . با پاهای لرزان تا نزدیک در رسیدم و در انجا کمی ایستادم و به خودم تلقین کردم که نمیترسم ، چون کار بدی نکرده ام . دو سه بار این جمله را تکرار کردم . به ساعتم نگاه کردم . مطابق معمول شنبه ها سه و بیست دقیقه تعطیل میشدیم و لی ساعت سه و چهل دقیقه بود و من بیست دقیقه تاخیر داشتم . چادر برزنتی جلوی در مدرسه را کنار زدم و به اطراف نگاه کردم . ماشین پاترول دایی را ندیدم . با خود گفتم خوبشد، دیده من نیامدم فکر کرده رفتم منزل.مغزم مثل یک رایانه غذری برای منزل تراشید … به مامان میگویم در کلاس کمی معطل شدم وقتی آمدم دایی رفتهبود . با لبخند موذیانه ایبه طرف منزل راه افتادم که در نخستین فرعی ماشین دایی را دیدم . وقتی جلو رفتم از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورم . به جای دایی حمید سیاوش پشت فرمان بود و به خیابن نگاه میکرد . با دیدن من ماشین را روشن کرد و خم شد و در جلو را باز کرد . حرکتی به خود دادم و افکارم را متمرکز کردم . به خود گفتم شاید قانع کردن سیاوش آسانتر باشد . وبا آرامش سوار ماشین شدم . سلام کردم و او به آرامی پاسخ داد . بلوز شلوار مشکی رنگ پوشیده بود که او را فوق العاده جذاب نشان میداد. با دیدن لباس مشکی لبهایم را فشردم تا مبادا بخندم. فکر کردم لابد عزادار پاسخ ردی است که به او داده ام . مسافتی را با سکوت طی کردیم . نه او حرفی میزد و نه من حرفی برای گفتن داشتم . مطمئن بودم خودش را صحبت کردن میکرد . از سکوت کلافه شده بودم . دستم را جلو بردم و نواری را که رو ی ضبط بود به داخل فشار دادم . صدای موسیقی بلند شد . کلاسورم را روی پایم گذاشتم و از درون آن کتاب زبانم را در آوردم و فکر کردم حالا که او حرفی نمیزند ، بهتر است کمی درس بخوام . وقتی سرم را بلند کردم ، احساس کردم از شهر دور میشویم . با دیدن تابلویی که با فلش جهت کرج را نشان میداد پرسیدم :” سیاوش کجا میرویم ؟”
او بدون اینکه سرش را بر گرداند گفت :گ حوصله ماندن پشت ترافیک شهر را ندارم . این بزرگراه خلوت تر است . میرویم یک دور میزنیم .”
با سرعت زیاد ی در خط سوم آزاد راه پیش میرفت که نزدیک پارکجنگلی چیتگر کنار کشید و از راه فرعی وارد پارک شد .از کارش سر در نمی آوردم . او آنقدر خشک و جدی بود که جرات پرسیدن هم نداشتم.در آن موقع سال و در آن موقع بعد از ظهر هیچ خودرویی به چشم نمیخورد . پس از طی کردن مسافتی ایستاد و پس از مکثی ضبط را خاموش کرد و کتاب جلوی من را هم بست . فهمیدم میخواهد صحبت کند . نشان دادم آماده ی شنیدن هستم . پس از مکثی طولانی ، بی مقدمه پرسید :” سپیده ، چرا حاضر نیستی با من ازدواج کنی؟”
با اینکه خودم را از پیش آماده کرده بودم ولی از حرفش جا خوردم . پاسخ قانع کننده ای نداشتم . سرم را پایین انداختم و سکوت کردم . به طرفم برگشت در حالیکه تاثر از صدایش پیدا بود گفت:” یعنی من به انودازه ی آن پسرک احمق ارزش این را ندازم که چند کلام با من صحبت کنی؟ اشتباهی از من سرزده که این قدر از من متنفری ؟”
سرم را بالا اوردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :” موضوع این نیست باورکن از تو متنفر نیستم.”
با ناراحتی گفت:” اگر موضوع این نیست ، بگو تا من هم بدانم ، میخواهم بدانم چرا همیشه از حرف زدن با من طفره میروی و چرا صحبت کردن با هر بی سرو پایی را به من ترجیح میدهی.” فهمیدم از شب عروسی سارا سخن میگوید .سکوت کردم. راستی پاسخی به ذهنم نمیرسید و دوست نداشتم برایتوجیه کردن خود جریان مهناز را پیش بکشم . در این فکر بودم که چه پاسخی بدهم . صدایش را شنیدم که با کلافگی گفت :” میگوی یا نه؟”
کلاسورم را به سینه چسباندم و آن را با دستانم فشار دادم . باید جیزی میگفتم . با صدای گرفته گفتم :گ این همه راه مرا به اینجا آوردی تا باز پرسی کنی ؟”
با حاضر جوابی گفت :گ خیر خانم، تو را اینجا آوردم تا تکلیفم را روشن کنم.”
به چشمانش نگاه کردم و گفتم :” سیا تکلیف تو روشن است . تو میتوانی هردختری را که بخواهی برای زندگیت انتخاب کنی. هرکس جز من…”
پوزخندی زد و گفت:” آه از یاد آوری ات متشکرم . خودم هم این را می دانستم ولی بدبختانه چشمم دختری را گرفته که حتی از حرف زدن با من گریزان است.”
نفس عمیقی کشیدم و با خونسردی گفتم:گ سیاوش ما نباید با هم ازدواج کنیم .”
چشمانش را تنگ کرد و سرش را تکان داد و پرسید :” جرا؟ میشود دلیلش را به من هم بگویی؟”
با سرگردانی دنبال پاسخی میگشتم تا او را قانع کنم ، ناگهان فکری به خاطرم رسید با لکنت گفتم:” چون…مافامیل…هستیم و ممکن است مشکل ژ نتیکی داشته باشیم.”
با خنده ی مسخره ای گفت ک” هه هه چه دلیل محکمی ، لابد تازه درسش را خوانده اید.” و بعد با حالت حدی گفت:” گوش کن اگر مشکل ژنتیکی هم داشتیم که احتمال آن بسیار کم است من قول شرف و یا حتی محضری میدهم که هبچ وقت از تو بچه ای نخواهم ، برای من خودت مهمی…باز هم مشکلی است؟”
لبم را با شدت گاز گرفتم و از اینکه بحث را به اینجا کشانده بودم از خجالت سرم را زیر انداختم و در فکر به خود ناسزا گفتم. وقتی دیدم او منتظر است آهسته گفتم :” فقط این نیست .”
نفس عمیقی کشید و گفت:”خوب.” و منتظر ماند. نمیدانستم چگونه خودم را از دستش خلاص کنم . به بیرون نگاه کردم ، هوا رو به غروب میرفت و من ار تنها بودن با او در این نقطه ی خلوت و دور افتاده احساس ترس میکردم ، برای اینکه حرفی زده باشم گفتم :” من نمیتوانم تو را به عنوان همسرم بپذیرم.”
با کینه توز ی گفت:” چرا؟”
دلم را به دریا زدم و گفتم:” چون دوستت ندارم.”
کمی نگاهم کرد و با سماجت گفت:” مسئله ای نیست همانقدر که من تو را ددوست دارم کافی است.”
از حرفهایش کلافه شده بودم با ناراحتی گفتم :” چرا نمیخواهی بفهمی؟ تو مثل برادر من می مانی و من…”
هنوز حرفم تمام نشده بود که او مانند باروتی منفجر شد و با فریادی که بند بند دلم را پاره کرد گفت :” همه دلیل های احمقانه ات را گفتی ، دلیل هایی که به لعنت خدا هم نمی ارزد ، فکر کردی من بچه ام؟ یا یک احمق که هر حرفی را باور کنم . چطور به تو بفهمانم که من خواهر لازم ندارم ، فکر کردی نمیتوانم کاری کنم خودت به پاهایم بیفتی . اما من نمیخواهم تو را با غل و زنجیر به خانه ام ببرم. چون دوستت دارم میفهمی؟ دوستت دارم .تو چه میخواهی که من ندارم …بی رحم بی احساس …ای کاش میتوانستم…” و با مشت گره کرده اش محکم به فرمان ضربه زد و سرش را روی فرمان گذاشت و از عصبانیت می لرزید . من هم از ترس به لرزه افتاده بودم . هیچ وقت او را این گونه ندیده بودم . نه طاقت این را داشتم که آنجا بمانم و نه شهامت داشتم پیاده شوم. آنقدر کلاسورم را فشار داده بودم که دستهایم بی حس شده یود . کم کم غروب نزدیک میشد و سایه درختان پارک وهم انگیز به نظر میرسید.از تنشی که به وجود آمده بود به شدت دچار اضطراب شده بودم .تصمیم گرفتم حقیقت را بگویم .با صدایی که از شدت ترس برای خودم ناشناخته بود گفتم:”سیا، عصبانی نشو، تو مرا میترسانی.”
او همچنان با عصبانیت نفس نفس میزد.
دوباره گفتم:” سیاوش گوش کن بگذار حقیقت را بگویم .”
سرش را از روی فرمان بلند کرد و به من چشم دوخت . رگه هایی از خون چشمان زیبایش را ترسناک کرده بد . عصبانیت او را با تمام زیبایی ترسناک جلوه میداد . برای اینکه شهامت گفتگو پیدا کنم نفس عمیقی کشیدم . دهانم از شدت ترس خشک شده بود . فکر میکنم از دیدن چهره ی رنگ پریده و بدن لرزانم به خود مسلط شد و گفت :” متاسفم ، نمیخواستم اینطور شود . من آماده ی شنیدن هستم.” و بعد ادامه داد:” فقط دلیل های بچگانه ات را برای خودت نگه دار . من فقط حقیقت را میخواهم .”
با من من گفتم :گ موضوعی که میخواهم بگویم باید بین منو تو بماند و قول بده آن را هرگز و هرگز فاش نکنی .”
در حالیکه اخمی روی پیشانیش بود خیره نگاهم کرد و در حالیکه چشمانش را تنگ میکرد پرسید :”پای شخص دیگری در میان است ؟”
سرم را به علامت نفی تکان دادم و با هر جان کندنی بود آهسته گفتم :”سیاوش، دلیل مخالفت من با تو این است که نمیتوانم به دخنری که حتی از خودم بیشتر دوستش دارم ، خیانت کنم.”
با ناراحتی چشمهایش را بست و سرش را به جلو برگرداند و از بین دندانهای به هم فشرده اش غرید :” او کیست؟”
از دیدن حالت او ار گفتم پشیمان شدم و لی دیگر راه بازگشتی نبود و باید این راه را تا آخر میرفتم. با تردید گفتم:گسیا…مه…مهناز او تو را دوست دارد…من نمیتوانم به او خیانت کنم . امیدوارم درک کنم .”
وقتی صحبتم تمام شد سرم را بالا کردم و او را نگاه کردم تا واکنش او را ببینم. او چنان به رو به رو نگاه میکرد که فکر کردم با چشمان باز خوابش برده.خورشید غروب کرده بود و هوا تاریک شده بود. با ناراحتی گفتم:” خوب حالا که اعتراف گرفتی ، مرا به خانه برسان.”
به طرفم برگشت و با نگاه اسرار آمیزی به من خیره شد . طوری که فکر کردم صدایم .را نشنیده است. در حالی که میلرزیدم گفتم:” سیا، با تو هستم من از اینجا می ترسم…”
در همان لحظه صدای پارس چند سگ از فاصله ی دور به گوشم رسید و من با شنیدن آن از ترس فریاد زدم و ناخود آکاه بازوی او را گرفتم و با گریه گفتم:”سیاوش به خاطر خدا من را از اینجا ببیر.”
با صدای گریه ی من تازه به خودش آمد و مانند انسانهای مسخ شده ماشین را روشن کرد و دور زد و به طرف آزاد راه حرکت کرد . از وحشت میلرزیدم و بازوی او را محکم در چنگم گرفته بودم . تا موقعی که چراغهای آزاد راه را ندیدم دلم آرام نشد . با رسیدن به جاده ی اصلی به هق هق افتاده بودم . سیاوش زیر لب با خودش صحبت میکرد ولی من آنقدر وحشت زده بودم که حرفهای او را نمیشنیدم . با سرعت زیادی پیش میرفت، حالا دیگر ترس من از سرعت زیاد بود. خوشبختانه نزدیک عوارضی بودیم و این باعث شد تا او کمی سرعتش را کم کند . وقتی به عوارضی رسیدیم ، چشمان را پاک کردم و صاف نشستم . فکر میکردم پلکهایم از شدن گریه ورم کرده بود چون چشمانم به زحمت باز میشد . شیشه را کمی پایین کشیدم تا صورتم به حال اول برگردد . وقتی خوب آرام شدم ، به طرف سیاوش برگشتم و گفتمک” تو باید به جای پزشک جراح ، بازپرس ساواک میشدی.”
آرام نگاهم کرد و گفت:گ معذرت میخواهم.”
آرامشی که داشت با عث شد زمینه را برای صحبت مساعد ببینم . با تردید گفتم :گ سیا، فراموش نکن قول دادی موضوع را به کسی نگویی.”
نگاه خیره ای به من کرد و گفت:” چزی یادم نمی آید.”
با وحشت گفتم:گ اگر همین الان قول ندهی خودم را بیرون پرت میکنم.” و دستگیره یباز کردن را گرفتم.
با پوزخند گفت:” بسیار خوب به کسی چیزی نمیگویم.”
برای ادامه دادن حرفهایم نفسی تازه کردم و تمام قدرتم را به کار گرفتم و با تردید گفتم:” یک قول دیگر هم به من بده.” وقتی چیزی نگفت ادامه دادم:” اگر به راستی مرا دوست داری به خاطر من …مهانز… مهناز را خوشبخت کن …این قول را به من بده…” و دستم را جلو بردم و انگشت کوچکم را به طرفش گرفتم . او فرمان ماشین را با دست چپش گرفت و با دست راست دست مرا گرفت و با خشم فریاد زد :” تو چطور چنین چیزی را میخواهی ؟ به چه حقی برای من تکلیف معین میکنی.” سپس با سرعت زیاد به کنار جاده رفت و در خاکی حاشیه ی آزاد راه تئقف کرد . سرش را روی فرمان گذاشت و با خشمی که به التماس تبدیل شده بود گفت:” سپیده ما میتوانیم خوشبخت شویم.”
دستم را از دستش بیرون کشیدم تا اشکخایم را نبیند . پس از مدتی دوباره راه افتادیم و تا موقعی که به شهر رسیدیم صحتی نکرد . در خیابان ولی عصر جلوی رستورانی نگه داشت و در حالیکه پیاده میشد با صدای آهسته گفت:” پس از ان همه شکنجه درست نیست گرسنه به خانه بروی.”
آرام گفتم:” من گرسنه نیستم.” ولی او پیاده شد و من از ترس اینکه مبادا بار عصبانی شود ، با بی میلی پیاده شدم . خود او سفارش غذا را داد. می دانستم که غذایی نخواهد خورد . من نیز اشتهایی برای خوردن نداشتم . روبه روی هم نشستم و پس از اینکه مدتی به غذای جلویمان نگاه کردیم بدون اینکه حتی لقمه ای بخوریم بلند شدیم . سیاوش حساب را پرداخت و به طرف ماشین راه افتادیم . صاحب رستوران با تعجب نگاه میکرد ، شاید در ذهنش مارا دیوانه فرض میکرد . دیوانه هایی که برای غذایی که نخورده بودند پول میپرداختند . بدون هیچ صحبتی در سکوت کامل به منزل رسدیم . سیاوش جلوی در منزل ماشین را نگاه داشت تا من پیاده شوم و بعد بدون اینکه مرا نگاه کند با صدای بسیار آهسته ای گفت :” باز هم معذرت میخواهم.”
لبخند زدم و برای اینکه او متوجه شود از او ناراحت نیستم با حالت شوخی گفتم:”سیا، نترس به عمه شیرینت نمیگویم چه بلایی سر دخترش اوردی.”
چشمانش را بست و بدون اینکه حتی لبخند بزند :” بهتر است به او بگویی دخترش چه بلایی سر من آورده.” و بعد با گفتن خدانگهدار، آماده ی حرکت شد . من نیز ارام خدا حافظی کردم و پیاده شدم . وقتی در ماشین را بستم، او روی پدال گاز فشار آورد و با سرعت دور شد . تا لحظه ای که در خیابن اصلی نپیچیده بود نگاهش کردم و در دل دعا کردم بلایی سرش نیاید . وقتی وارد منزل شدم مادر را دیدم که با نگرانی منتظرم بود . حوصله ی تو ضیح دادن و توضیح خواستن نداشتم . خوشبختانه مادر این را درک کرد و چیزی نپرسید . فقط آرام گفت:”سپیده شام خوردی؟”
در حالی که به طرف اتاقم می رفتم گفتم:” بله مامن، شام خورده ام. فقط خیلی خسته ام.”
پس از تعویض لباس رو ی تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم، از اینکه در باره ی مهناز با سیوش صحبت کرده بودم ، احساس ارامش میکردم و امیدوار بودم از بیان آن مطلب هرگز پشیمان نشوم .
فصل دوم
روز ها از پی هم میگذشتند و من مساله ی سیاوش را تمام شده تلقی میکردم. در این مدت فقط یکبار که منزل سارا دعوت داشتیم علی را دیدم که خیلی سرحال بود و باز سر شوخی اش باز شده بود و با دایی سعید مستبقه ی تعریف کردن لطیفه گذاشته بود. با اینکه دایی حمید و زندایی سودابه هم آمده بودند ولی سیاوش به بهانه ی کار در جمع حاضر نشد . من میدانستم که نخواسته با من روبه رو شود به هر حال امیدوار بودم با گذشت زمان از علاقه اش نسبت به من کم شود و به مهناز توجه پیدا کند . ماه بهمن به سرعت گذشت و ماه اسفند با تمام لطلفت و زیبایی از راه رسید . از همان اول اسفند میشد بوی عید و بهار را استشمام کرد و این ماه رای من مانند روز پنج شنبه بود . کم کم به امتحانات ثلث دوم نزدیک میشدیم و من به شدت مشغول فعالیت درسی بودم . مادر برای اینکه خانه تکانی به دروس من لطمه نزند سعی میکرد کارهای خانه را کم کم انجام دهد و کارهای کلی را روز جمعه با کمک پدر انجام دهد. هر چقدر اصرار میکردم تا بگذارد من هم کمکی به او بکنم نمیگذاشت و میگفت :” درست واجب تر است . چون امسال سال آخر است و باید تلاش بیشتری کنی و به اجبار مرا روانه ی اتاقم میکرد . از بس با درس و کتاب سرو کله زده بودم مخم سوت میکشید . دلم برای مهناز یک ذره شده بود . از وقتی که او را در منزل سارا دیده بودم دیگر خبری از او نشنیدم . روز بیست و هشتم اسفند امتحاناتم به پایان میرسید . و من باید تا روز عید صبر میکردم . چون میدانستم مثل همیشه مگی در خانه مادر بزرگ جمع می شویم. برای رسیدم روز اول فروردین لحظه شماری می کردم .
به خاطر دارم روز بیست و ششم اسفند بود که مشغول حاضر کردن درس عربی بودم که صدای تلفن تمرکزم را به هم زد . برای رفع خستگی بلند شدم و کمی قدم زدم تا برای مطالعه آمادگی پیدا کنم . برای خوردن آب به آشپزخانه رفتم که صدای مادر باعث شد تا با کنجکاوی به صحبتش گوش دهم . مادر با نگرانی گفت :”کی؟چرا اینجور؟ آخر چرا؟”
برای اینکه بفهمم چه خبر شده به هال رفتم . مادر پس از گذاشتن گوشی مات و مبهوت همان جا روی صندلی نشسته بود و به یک جا خیره شده بود. پدر منزل نبود و برای خرید بیرون رفته بود. با دیدن وضعیت مادر به طرفش رفتم و با نگرانی او را صدا کردم . پاسخی نشنیدم . با ترس و با صدای بلند گفتم :” مامان، حالتان خوب است؟” و او مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد به خود آمد و به من نگاه کرد و گفت:”بله.”
“چیزی شده؟”
سرش را تکان داد .
باز پرسیدم :” با چه کسی صحبت میکردید؟”
با نگاه خیره ای به نقطه ای زل زده بود و پاسخ داد :”سودابه.”
“خبری شده؟”
نگاهش را از نقطه به چهره من دوخت، در نگاهش سرزنش را میدیدم ، میدانستم هر چه هست مربوط به سیاوش است . خودم را به خیالی زدم و خواستم به اتاقم برگردم که صدای مادر را از پشت سرم شنیدم که میگفت :”سیاوش فردا شب عازم آمریکاست.”
قلبم فرو ریخت و در جا میخکوب شدم.
مادر ادامه داد:” او بی خبر تدارک سفرش دیده و تا موقعی که بلیط نگرفته چیزی به حمید و سودابه نگفته …”
وقتی مادر سکوت کرد ایستادن را جایز ندانستم و به اتاقم پناه بردم . حالا دیگر برای درس خواندن تمرکز نداشتم . فکر سیاوش لحظه ای مرا آرام نمیگذاشت . ار فکرم گذشت که چرا اینقدر ناگهانی تصمیم به سفر گرفته است . پس مهناز چه می شود ؟ خیلی بد بود از مهناز خبری نداشتم تا بفهمم او چه میکند .
صبح روز بعد امتحان عربی را که خوشبخاتنه به خوبی یرگزار شد ، دادم خیلی زود به خانه برگشتم . از تصور دیدن سیاوش و بدرقه ی او دلم گرفت . ار طرفی از ابن خوشحال بودم که مهناز را میبینم . وقتی به منزل رسیدم پدر و مادر درمنزل نبودند . با اینکه برای رفتن به منزل دایی حمید و بدرقه ی سیاوش خیلی زود بود ، نمیدانم چرا فکر کردم خودشان رفته اند و مرا نبرده اند . از این تصور خیلی غمگین شدم . ولی پس از یکی دو ساعت هر دو به منزل برگشتند . مادر خیلی بی حوصله و کلافه بود و پدر سعی داست با سکوت کردن موجبات آرامش مادر را فراهم کند. در حال انتخاب مانتو برای رفتن به فرودگاه بودم که پدر به اتاقم آمد و در حالی که لبخندی آرامش بخش بر لبیانش بود روی تختم نشست و جویای حالم شد . پدر دستش را روی شانه ام قرار داد و مرا به طرف خود کشید و روی موهایم بوسه ای نشاند . من نیز سرم را روی سینه ی پر مهرش تکیه دادم و بوی خوش بدنش را تنفس کردم . پدر سرم را به سمت خودش بالا گرفت و گفت:”سیده ی عزیزم، ترجیح میدهم برای بدرقه ی سیاوش نیایی .”
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:”چرا؟”
پدر با مهربانی لبخند گرمی به رویم زد و گفت:گچون دلم نمیخواهد کسی به دخترم به چشم یک مسبب نگاه کند.”
خیره به پدر نگاه کردم و آهسته پرسیدم :”شما و مادر چی؟ آیا مرا مقصر میدانید؟”
پدر سرم را به سینه اش چسباند و گفت:”به هیچ وجه عزیزم، از این بابت مطمئن باش .”
من نیز به آرامی موافقتم را اعلام کردم .
ساعت نه شب مادر به اتفاق پدر روانه منزل دایی حمید شدند . با وجود قولی که به پدر داده بودم خیلی دلم مبخواست همراه آنان بروم . مادر هیچ اصراری در مورد همراهی من نکرد و من از بی اعتنایی او به شدت دچار افسردگی شدم . شاید هم مادر فکر میکرد باعث رفتن سیاوش من هستم . نمیدانستم مهناز هم برای بدرقه ی سیاوش میرود یا نه ، پیش خود گفتم ای کاش خاله پروین تلفن داشت. آنوقت میتوانستم اخبار جدید را از مهناز بشنوم . امتحان فردا دیکته ی فارسی بود و این برای من آسانترین درس بود . چون همه رابلد بودم و احتیاج به مطالعه ی بیشتر نداشتم . روی تخت دراز کشیدم اما فکرم به سوی منزل دایی پر میکشید . کم کم چشمانم گرم شد و به خوابی عمیق فرو رفتم …درخواب دیدم عقابی ، سیاوش را به چنگال گرفته و او را به آسمان می برد . من نیز برای نجات او گریه میکنم و به دنبالش میدوم .وقتی دقت کردم به جای سیاوش علی را یدم ، در همین لحظه پایم به سنگی گیر کرد و از روی صخره ای به پایین پرت شدم …از خواب پریدم، ساعت پنج صبح بود و میدانستمهواپیمای سیاوش یک ساعت پیش پرواز کرده است .احساس دلگیری شدیدی کردم و از اینکه به فرودگاه نرفته بودم پشیمان شدم . آهسته به طرف اتاق پدر و مادر رفتم و متوجه شدم هنوز نیامده اند .چراغ های هال و آشپزخانه را روشن گذاشته بودم تا احساس ترس نکنم .بدون اینکه چراغی را خاموش کنم، دوباره به اتاق برگشتم و روی تخت دراز کشیدم و چشمانمرا بستم سعی کردم دوبار بخوابم . کم کم خوابم برد و با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم .ساعت هفت صبح بود، بلند شدم وحاضر شدم تا دیر سر جلسه ی امتحان نرسم .وقتی به هال رفتم از کیف و مانتوی مادر و از کت پدر که به جارختی آویزان بود فهمیدم برگشته لند .
بدون اینکه صبحانه بخورم آهسته و پاورچین از خانه بیرون آمدم . برای رفتم به مدرسه کمی زود بود ولی من احتیاج به کمی هوای آزاد داشتم .
پس از گذراندن آخریت امتحان ، رسیدن عید را به دوستان و بعضی از معلمانم تبریک گقتم . و همچنین میترا را بوسیدم و برایش سال خوشی را آرزو کردم . وقتی به منزل بر میگشتم برای مدتی خوشحال بودم که عید به همراه سفره هفت شین و بوی خوش عود و تخم مرغ های رنگین و دعای هنگام تحویل سال ، از راه میرسد . بوی بهار به وضح از درو دیوار شهر به مشام میرسید و نسیم بهاری با اینکه هنوز سرمایی در خود داشت صورت را نوازش میکرد . با سرخوشی به منزل رسیدم . جلوی در به یاد شب گذشته افتادم و تمام خوشی های چند دققه پیش مانند بخار آبی به آسمان رفت .نمیدانستم چگونه با مادر که فکر میکرد در فتن سیاوش من مقصرم ، رو به رو شوم .حداقل خدا را شکر میکردم که دست کم پدر منطقش را از دست نداده و مرا گناهکار نمیداند .کلیدم را در آوردم و در را باز کردم .وقتی وارد آشپزخانه شدم مادر را در آشپزخانه مشغول پختن ناهار دیدم .هنوز سفره ی صبحانه جمع نشده بود و سماور هم روشن بود و این نشان میداد که مادر منتظر آمدن من بوده است .جلو رفتم وسلام کردم .با سنگینی پاسخ داد. چهره ی مادر خیلی خسته بود .چشمان زیبایش هنوز در اثر گریه ای که احتمال میدادم شب گذشته در فرودگاه کرده بود قرمز و پف کرده بود .وقتی لباسهایم را عوض کردم دوباره به آشپزخانه برگشتم و رئی صندلی نشستم .به مادر نگاه کردم تا شاد او هم به من نگاه کند، ولی او یا در عالم خودش بود و یا وجود مرا نادیده میگرفت .خیلی دلم شکسته شد .پیش خودم تمام لحظه های خوب عید را خراب شده می دیدم .دلم میخواست گریه کنم. مادر بدون توجه به من کارش را انجام میداد .بدون اینکه چیزی بخورم ، بلند شدم و به اتاقم رفتم و روی تختدراز کشیدم و زدم زیر گریه .تحمل همه چیز آسانتر از بی مهری او بود.
این بی محلی تا روز بعد ادامه داشت و من هم چیزی برای گفتن نداشتم و سعی میکردم خودم را با شرایط جدید وفق بدهم .عاقبت سال نو از راه رسید .مثل همیشه سفره ی هقت سین ما روی میز پذیرایی چیده شده بود و مادر نیز قهرش را کنار گذاشته بود و با من آشتی کرده بود و من انقدر صورتش را بوسیدم ، که باز مثل همیشه با خنده مرا از خود دور کرد .پس از تحویل سال نو به اتفاق هم به خانه ی مادر بزرگ سریدیم دیدم دایی حمید و زندایی زودتر از ما آنجا بودند .خاله پروین و مهناز هم که پیش از تحویل سال نو منزل مادر بزرگ بودند . با دیدن دایی حمید جلو رفتم و سلام کردم .برخلاف تصورم مثل همیشه و بدون اینکه تغییری در اخلاقش ایجاد شده باشد مرا بوسید و سال نورا به من تبریک گفت .زندایی هم با بوسه ای نه چندان گرم سال خوشی را برایم آرزو کرد .با تک تک افراد خانواده روبوسی کردم .از دیدن مهناز آنقدر خوشحال بودم که سر از پا نمیشناختم و آروزی یک دقیقه تنها بودن با او را داشتم .هنوز مشغول احوالپرسی بودم که خاله سیمین و آقای رفیعی به همراهعلی از راه رسیدند . دوباره دور هم جمع شده بودیم ولی در این میان جای خالی سیاوش به وضوح حس میشد .از طرفی جای میلاد هم خالی بود .علی با وقار و سنگینی پهلوی دایی سعید نشسته بود .احساس می کردم کمی گرفته است و حال او را به دوشب گذشته ربط دادم. پیش از نهار در فرصتی که من و مهناز پیدا کردیم به حیاط منزل مادر بزرگ رفتیم .حوض منزل مادر بزرگ پر از آب شده بود و ماهی های قرمزی درون آن در حال شنا بودند.باغچه کوچک ولی زیبای مادر بزرگ از گلهای بنفشه پر بود و زیبای خاصی به حیاط میداد . من کنار حوض زیبای حیاط نشستم و دستم را در آب تکان دادم ، ماهی ها با وحشت از اطراف دستم دور شدند . در همان حال رو به مهناز کردم و گفتم:”نمیدانی چقدر دلم میخواست ببینمت، خوب برایم تعریف کن چه خبرهایی داری ؟”
مهناز سرش پتیین بود و با پا سنگ ریزه های زمین را جابه جا میکرد .کمی پکر بود و من میدانستم از رفتن سیاوش غمگین است .خاله پروین به مادر بزرگ خیلی نزدیک بود ار این جهت اغلب مهناز از خبر های زیادی مطلع بود .پس از مدتی به آرامی سرش را بلند کرد و در حالی که به من نگاه میکرد گفت:”می انی سیاوش به خاطر چه چیز رفته؟”
سرم را تکان دادم و گفتم:”نه!”
مهناز نفس عمیقی کشید و گفت:”تو آن شب نبودی .موقعی که همه در فرودگاه جمع بودیم و یکی یکی با او خداحتفظی میکردیم وقتی با دایی سعی دست می داد آهسته به او گفت:” سعید جان، به او بگو این آخرین دیدار را هم از من دریغ کردی…” سپیده نمیدانی چقدر سخت بود .باور کن حتی زندایی اشک میریخت .”
با تعجب گفتم:”جدی میگی؟”
مهناز سرش را تکان داد و گفت :” بله. وقتی وارد سالن اصلی شد همه از پشت شیشه نگاهش می کردیم .کمی که رفت برگشت و به دایی سعید اشاره کد .وقتی او کنار دررفت چیزی را به دایی داد که او آن را در جیبش گذاشت .نفهمیدم چه بود ولی فکر میکنم کاغذی بود .ما آنقدر آنجا ایستادیم که از بلندگو اعلام شد هواپیمای او بلند شده است .تازه آن وقت بود که یادمان افتاد که باید به خانه برگردیم .”
سرم را که پایین بود بالا کردم و مهناز را دیدم که اشک گونه هایش را خیس کرده بود .بلند شدم و دستم را دور شانه اش انداختم و در حالی که بغضی گلویم را میفشرد ، سعی کردم او را دلداری بدهم . به آرامی گفتم:” او بر میگردد، من مطمئنم .عاقبت شما با هم…”
حرفم را به تندی قطع کرد و گفت:”سپیده نه …! من دیگر به سیاوش فکر نمیکنم.”
با تعجب به او نگاه کردم و گفتم:”برای چه؟!”
همانطور اشک میریخت گفت:”او انتخابش را کرده بود …حالا اگر هم بخواهد با من ازدواج کند من قبول نمیکنم .چون نمیخواهم یک م در کنار مردی زندگی کنم که قلبش در گرو محبت دیگری است .”
سرم را پایین انداختم و گفتم:” مهناز زمان همه چیز را درست میکند، عشق سیاوش کم کم رنگ و لعاب خود را از دست میدهد .”
با صدای آرامی گفت :” فکر کردی یاوش بچه است یا فکر کردی هنوز جوان پانزده شانزده ساله ای است که اگر این نشد بگوید آن .فراموش کردی که او بیست و نه سال سن دارد .سنی که عشق در آن به حد کمال خود میرسد .عشقی که باعث شد وطنش را ترک کند .”
با اعتراض گفتم:گ بی خود سفر او را تقصیر من نیانداز .”
با پوزخند گفت:” پس خبر نداری / برای اینکه با تو ازدواج کند و در ایران بماند از گرفتن بورسیه انصراف داده بود.”
با حیرت گفتم:”نه…” و لبم را به دندان گرفتم و با ناباوری به مهناز نگاه کردم .پس از مکثی به خود آمدم و گفتم:”مهناز خواهش میکنم حقیقت را بگو.”
او در حالی که روی پله می نشسنت گفت:” تا به حال از من دروغ شنیده ای ؟”
با ناراحتی سرم را تکان دادم و گفتم:گ با این حساب شک ندارم که زندایی خیلی دلش میخواهد سر مرا از تن جدا کند.”
وقتی به داخل منزل بر گشتیم، سعی میکردم نگاهم را از دای حمید و زندایی حمید بدزدم . در هیچ کس اری از ناراحتی نبود .شاید همه وانمود میکردند که نااراحت نیستند و نمی خواستند وز اول عید را خراب کنند .ولی من احساس بدی داشتم ، شکاک شده بودم ، هرکس با من حرف میزد فکر می کردم طعنه میزند ، یا هر نگاهی را بد تعبیر میکردم . بدتر از همه علی بود که سعی میکرد نگاهش را از من بدزدد .دلم میخواست سرش فریاد بزنم تمام این کارها به خاطر تو بود و تو هم با کم محلی می خواهی چه را ثابت کنی؟
روز اول عید با احساس خوبی آغاز شده بود ولی کم کم باعث غذاب من میشد .به هرحال نمیشد کاری کرد و با یتس این چند ساعت عذاب را تحمل میکردم .هر سال رسم خانواده ی مادر این بود که عید همه خانه مادر برزگ جمع میشدیم .امدر به همراه خالهها، پخت و پز وحتی شستشو را انجام می دادند و با این کار دوران زندگی مجردی اشان را تجدید خاطره میکردند .پس از جمع شدن سفر ناهار هرکس مشغول کاری شد .خاله ها به همراه زندایی سودابه در آشپزخانه مشغول شدند ، مردها نیز به بازی شطرنج مشغول شدند . من و مهناز هم چون کاری نداشتیم به حیاط رفتیم و زیر آلاچیق کوچک نشستم .جز یک نیمکت چوبی زیر آلاچیق نبود .
مهناز روی نیمکت نشست و گفت:” تا چند وقت دیگر باز هم بساط عصرانه زیر آلاچیق بر پا میشود .
من نیز به تایید حرف او گفتم:”چقدر خوب است یادت می آید چقدر اینجا به ما خوش میگذشت .”
باصدای در حیاط برای باز کردن آن رفتم و ازدیدن محسن و سارا بسیار خوشحال شدم . پس از روبوسی و تبریک عید با هم به طرف اتاق حرکت کردیم .به سارا گفتم:گچرا برای ناهار نیامدی.”
“نا سلامتی امسال اولین عید ماست و پدر و مادر محسن توقع داشتند ناهار را پیش آنها باشیم .”
پس از سلام و احوالپرسی، محسن به مردها ملحق شد و سارا پیش من و مهناز آمد. و هر سه مشغول صحبت از دری شدیم.
“سارا امسال عید به جایی نمیروید؟”
با خنده گفت :”چراشیراز .”
با خوشحالی گفتمک”خوش به حالت، رفتی یادت باشد از طرف من هم فاتحه ای برای حافظ بخوانی .”
مهناز گفت:”برای من هم یک فال بگیر…”
سارا چشمکی زد و گفت:” به نیت چی؟”
“همین جوری…”
من و سارا شروع کردیم به سر بهسر گذاشتن با مهناز. ناگهان سارا گفت:”راستی مهناز خبری برایت دارم.”
مهناز سرش را تکان داد و گفت:” چی شده؟”
سارا گفت:” دوست محسن را میشناسی ؟ همان که شب عروسی من کت و شلوار شکلاتی رنگی تنش بود و به اصطلاح ساقدوش محسن بود.”
من فوری گفتم:” آره،آره، خوب.”
سارا با خنده گفت:”قرار است پس از تعطیلات عید تشریف بیاوردی خواستگاری حضرت عالی .”
مهناز سرش پایین انداخت و من به جای او گفتم:” وای چه خوب میشود.گ
سارا گفت:”صبر کن، بگذار حرفم تمام شود .محمود فارغ االتحصیل حقوق و وکیل پایه یک دادگستری است . سی و دوسال سن دارد و از نظر مالی هم در موقعیت خوبی است، خلاصه پسر بدی نیست…”
با خنده گفتم :”خوب شد ، حالا اگر جایی دعوا کردیم یا آدمی را کشتیم یک وکیل خوب سراغ داریم تا آزادمان کند .”
سارا و مهناز خندیدند.
سارا دوباره گفت:” به همین خیال باش .خوب نظر تو چیه مهناز؟”
او به آرامی گفت:”نمیدانم…هنوز که چیزی معلوم نیست.”
به سارا گفتم:”خاله پروین میداند ؟”
” تا حدودی در جریان هست .الیته محمود نیست.”
من و مهناز با چشمان گرد شده از تعجب به هم نگاه کردیم .به سارا گفتم:” یعنی کس دیگری هم هست ؟”
سارا گفت:گ البته قرار نبود این را بگویم .چون از مامن شنیدم و فکر میکنم مامان به خاله پروین گفته باشد .”
دست سارا را گرفتم و گفتم:گ خوب چه کسی ؟”
سارا با تردید گفت:”دوست علی.”
فوری یاد صحنه ای که علی با دوستش کنار در صحبت میکرد فاتادم ، ولی هنوز در شک بودم که آیا همان دوستش است یا نه . با عجله گفتم:” این همان دوستش نیست که کت و شلوار تیره ای پوشیده بود .فکر میکنم اسمش هم رضا بود ، درسته ؟گ
سارا با لبخند گفتک” آره ئلی شطون تو از کجا او را میشناسی نکنه…”
” فکر بد نکن، چند بار در حالیکه میخ مهناز شده بود مچش را گرفتم.”
مهناز هیچ حرفی نمیزد و فقط به ما دونفر نگاه می کرد .
به شوخی گفتمکگخوبه، دیگه ، مردم دو تا دو تا خواسنگار دارند …هی جوونی کجایی که یادت بخیر …” و سرم را تکان دادم .از حرف من ، مهناز و سارا خندیدند . وسارا گفتکگتوکه هیچی، هرکس سراغت را میگرفت برای دست به سر کردنش میگفتم نامزد داری