رمان آنلاین اینجا قلبی ناآرام است قسمت ۶۱تا۷۰
رمان :اینجا قلبی ناآرام است
نویسنده:نسیم شیرازی
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۶۱
درختا کم کم داشتن زرد میشدن….دلشوره وجودم رو پر کرد… از این دلشوره دستم رو دور خودم پیچیدم و باد توی موهام و روی گردنم جون گرفت و لرز توی وجودم افتاد.
توی دلم آشوب بود… منیره کدومشون رو برمی داشت… ساناز یا ساغر؟
یاد چهره مظلوم ساناز افتادم…چشماش و لبخندش… صدای منیره از پشت متوقفم کرد… میدونستم تصمیمش رو گرفته بود… میدونستم حسام آرومش میکنه تا بچمو برداره… ازش دلخور بودم..و دلخور بودم که میدونست نمیتونم هوای زندگیشو نداشته باشم و این خواسته رو داشت.
دستش که روی شونم نشست دستمو مشت کردم که دستشو پس نزنم…
منیره از پشت بغـ ـلم کرد… سرش رو روی کتفم گذاشت و گفت: تو نخوای تو راضی نباشی هیچ کاری نمیکنم ماه بانو…
بغض کردم… این بغض بی موقع…
منیره هق هق کرد-من نمیتونم اذیتت کنم… شاید چون مادر نیستم درک نکردم این جدایی چقدر واست سخته… حرفمو پس میگیرم خواهرم… واسه بچه هات مادری میکنم.
منیره حرف میزد و آروم هق هق میکرد… نتونستم عذاب خواهرم رو ببینم… یه دونه خواهرم… برگشتم و بدون نگاه کردن به صورتش در آغـ ـوشش گرفتم… –ساناز رو بزرگ کن، دخترت میشه… دخترم، دخترته… حواست باشه نذاری آب توی دلش تکون بخوره… بقیه بچه هامم خاله صدات می کنن ولی باید مادرانه دوسشون داشته باشی… نباید حس کنن خواهرشون رو بیشتر دوست داری… هوای سانازم رو وقتی پیشش نیستم داشته باش… مادر باش واسش منیره… مادر بودن یعنی از خودت بگذری… مثل مامان شهربانو… لقمه دهنت رو بذاری دهن بچت… لباس تنت رو واسه گرمای بچت تن کنی… چهار چشمی بپایی که یه وقت غمی توی دلش نباشه… منیره دخترمو بهت میسپرم.
منیره گریه کرد… بلند و از ته دل… یاد زمانی افتادم که مادر خونه نبود… منیره بچه بود و زار میزد و من توی آغـ ـوشم مادرانه میگرفتمش و آرومش میکردم…حس دلنشینی بود این که خواهرت رو بزرگ کرده باشی… شاید تمرین مادر بودن رو از همون روزهای سخت جدایی از مادر تمرین کرده بودم.
@nazkhatoonstory
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۶۲
شیدا پر حرف بود… این اولین صفتی بود که توی مدت آشناییش با شهراد متوجه شده بودم. زیاد صحبت میکرد و بر خلاف خونواده ما اصلا دختر آروم و تو داری نبود.
برای من کمی سخت بود که همیشه دو تا گوش شنوا واسه پر حرفی هاش باشم ولی شهراد با حوصله گوش می کرد و در مقابل هیجان صحبت شیدا لبخند می زد.
وقتی که شیدا از حرف زدن خسته می شد، رو به جمع میخواست که بحث رو ادامه بدیم ولی هیچ کدوم حوصله حرف زدن نداشتیم… مامان از پر حرفی متنفر بود ولی با لبخند می گفت: شیرین زبونی های شما ما رو به وجد آورده و بچه ها سراپا گوش شدن.
و من فکر می کردم این سراپا گوش شدن یعنی الان ما چه شکلی هستیم … و از تصوری که از حرف مامان میکردم به زحمت سعی میکردم نخندم.
پدر هنوز شیدا رو ندیده بود و همه نگران برخورد پدر بودیم و حالا شیدا همراه پدر و مادرش اومده بودن تا با پدر ملاقات داشته باشن.
شهراد وضعیت پدر رو تا حدودی توضیح داده بود ولی من نگران رفتار شیدا بودم.. این دختر سرزنده، با چهره بسیار معمولی خیلی شوخ طبع بود و این اصلا باب میل خونواده ما نبود.
چشمامو بستم و نفسم رو عمیق بیرون فرستادم… به خاطر شهراد نگران برخورد پدر بودم.
پدر با قامت صاف و شونه های عقب رفته و سربالا از در وارد شد و سلام محکم و با صلابتی به جمع کرد.
همه بلند شدیم و به احترام پدری که مدت ها بود از نزدیک ندیده بودیم لبخند به لب نشوندیم. هنوز هم سیـ ـنه اش را سپر کرده و وارد محفل شده بود.
صدای پدر و مادر شیدا هم که احوال پرسی می کردند آمد، منتظر ابراز وجود شیدا بودم که بر خلاف تصورم ساکت مونده بود و سرش رو پایین گرفته بود.
لبخند زدم، انگار می دونست پدر با او تعارف نداره.
همه سر جامون با فرمان بفرمایید بشینید پدر قرار گرفتیم.
شیدا کاملا تغییر کرده بود… حتی رنگ صورتش پریده بود. فکر میکردم مگه پدر چی داره که اینطوری ازش حساب میبره.
پدر لبخندی زد و گفت: خیلی خوش اومدید… ببخشید که حال من مساعد اومدن به خونه شما نبود و مسافت رو به جون خریدید.
پدر شیدا هم کم نذاشتو با جمله های سخت تعارف پدر رو جواب داد.
پدر سرش رو کمی بالاتر گرفت و از زیر کلاه دایره ای که روی سر داشت به جمع خیره و نگاهش روی شیدا ثابت شد.
همه منتظر عکس العمل پدر بودیم.لبخند پدر جمع شد و چهرش جدی تر شد.
کمی گره کراواتش رو مرتب کرد و گفت: فکر میکنم شما رو توی بیمارستان دیدم، درسته؟
شیدا سرش رو به نشونه تایید تکون داد و بله ضعیفی گفت.
پدر چهره اش بازتر شد و گفت: همینه که اینقدر چهرتون واسم آشناست و صداش رو صاف کرد و گفت: ۲۰ هکتار زمین و یک خانه دو بر هدیه عروسی من برای شما دو نفره… به مهریه اعتقاد ندارم، شهراد هر تعداد سکه ای رو که برای مهریه قبول می کنه باید قبل از عروسی به همسرش بپردازه.
پدر شیدا دوباره تعارف رو شروع کرد: ای بابا شاهرخ خان… همین که سایه شما بالای سر این دو تا جوون باشه کافیه، ثروت به کسی وفا نکرده که این دو جوون به ثروت شما چشم داشته باشن.
البته واضح بود که برق چشمای مامان و بابای شیدا چیزی غیر از حرف زبونشون رو می گفت.
پدر سرش رو بالاتر گرفت و گفت: ثروت من حلاله ، به این دو جوون هم وفا میکنه، از تمام اموالم هم تا وقتی که من و همسرم زنده هستیم فقط همین دو مورد که گفتم به شهراد میرسه.
شیدا آب دهنش رو قورت داد و با نگاهی به پدر و مادرش آروم گفت: میتونم جسارت کنم و یه چیزی بگم؟
شهراد نگران به شیدا چشم دوخت و پدر بله رسایی تحویل دختر داد.
شیدا گفت: هر هدیه ای که برای عروسی در نظر بگیرید روی چشمم میذارم ولی دوست دارم خیلی کوچیکتر از چیزی باشه که مد نظر شماست، مهریه هم واسه من معنا نداره، همین که شهراد اجازه بده من دانشگاه شرکت کنم واسم کافیه، می دونید که الان فقط به خاطر دوره ای گذروندم توی بیمارستان هستم ولی دلم میخواد دو سال دیگه که درسم تموم شد کنکور شرکت کنم.
توی دلم از روراستی شیدا قند آب شد و تازه فهمیدم چرا شهراد این دختر پر حرف رو دوست داره.
پدر سری تکون داد و گفت: همه شرایطتون رو با شهراد صحبت کنید… زندگی مال شما دو تاست و هر تصمیمی بگیرید من و بانو قبول می کنیم.
پدر شیدا نگاه عاقلانش رو از روی شیدا برداشت و گفت: امون از جوونای امروز.
همه چیز خیلی زود برقرار شد.
هر چقدر برای عروسی منیره کم گذاشته بودیم برای شهراد جبران شد… همه دنبال بهترین نوع برگزاری جشن برای تک پسر شاهرخ خان بودیم.
آدم های سرشناس زیادی دعوت بودند و خونه به بهترین نحو تدارک دیده شده بود.
شام چهار نوع بود و اگه شیدا اجازه می داد بیشتر از این ها پدر ریخت و پاش میکرد.
پدر سر حال بود ولی کم حرف، توی سکوت بیرون می اومد و سعی می کرد امور رو به دست خودش بگیره.
دلم برای حضور این پدر مقتدر تنگ شده بود . حیف که پدر دیگه پدر سابق نبود.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۸.۱۷ ۲۲:۵۹]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۶۳
همه چیز مجلل بود، همونطور که پدر میخواست… برق ذوق رو توی صورت خونواده صادقی ها می دیدم… پدر و مادر شیدا نمیتونستن هیجانشون رو کنترل کنند و بر خلاف اونها مادر و پدر متین و محجوب به تماشای جشن نشسته بودن.
فامیل صادقی ها شاد بودن و هیجانشون رو نشون می دادن… این یکی از خصوصیات ظاهری اون ها بود.
شیدا مدام لبخند میزد و با آرایش پررنگی که روی صورتش بود جلب توجه میکرد…
حسام مدام در رفت و آمد بود و شهریار یک لحظه از شهراد جدا نمیشد… منیره سانازم رو از آغـ ـوشش جدا نمیکرد و من همراه دخترام فکر میکردم با این که اختلاف سنی چندانی با شیدا ندارم چقدر زود درگیر زندگی شدم.
صدای شهریار منو به خودم آورد – مامان من میرم سفره عقد رو ببینم، اجازه میدی؟
لبخند زدم و گفتم: شهریارم تو باید از عروس اجازه بگیری… برو از دایی و خانمش اجازه بگیر.
شهراد لبخند دلنشینی تحویلم داد و چشمی گفت.
خواست ازم دور شه که دلم پر کشید واسه بغـ ـل کردن تک پسرم، لبخند زدم و صداش کردم.
شهریار با صورت سفید و تپلش نگام کرد و سمتم اومد.
دستش رو گرفتم، توی آغـ ـوشم فرو بردمش و زیر گوشش زمزمه کردم : میدونی عشق مامانی؟
صدای خنده ریز شهریار توی گوشم پیچید و پچ پچی که گفت: پس بابا چی؟
بـ ـوسه ی دیگه ای روی گونش کنار گوشش نشوندم و گفتم: تو عشقمی، حسام بابای عشقم .
آروم خندیدم.
صدای حسام هم اومد: شما دو تا چی میگید به هم ؟
از روی صندلی که نشسته بودم بلند شدم و چشم به محوطه چراغونی شده حیاط انداختم… عاقد از در وارد شد و همزمان گفتم: خداروشکر حسام.. به خاطر بودن تو، به خاطر بودن بچه هام و با انگشت اشاره گونه ی سفید شهریار رو نـ ـوازش کردم.
شهریار زودتر از سنش مرد شده بود و من شیفته طرز رفتارش بودم.
حسام نگاه گرمشو به من دوخت و هیچی نگفت… تنها یه لبخند و رفت، توی دلم به زیبا قامت بودن همسرم بالیدم.
صدای پر از شیطنت شهریار منو به خودم آورد: گفته بودی عشقت منم مگه نه؟
لبخند روی لـ ـبم بیشتر کش اومد و خم شدم و بـ ـوسه ای روی پیـ ـشونی پسرم نشوندم – آره عزیزم… هنوزم میگم… مگه نمیخواستی سفره عقد رو ببینی ؟ برو اجازه بگیر.
شهریار کف دستم رو که روی گونش بود بـ ـوسید و دستی تکون داد و ازم جدا شد.
لبخند زدم و به رفتنش نگاه کردم… با چشمام اجازه دادن شیدا و شهراد رو دیدم و با خیال راحت دل به مراسم عقد تنها برادرم دادم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۸.۱۷ ۲۲:۵۹]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۶۴
عروس بله رو که گفت: دست ستاره و سروناز رو که کنارم نشسته بودن گرفتم و برای تبریک جلو رفتم.
خیالم از بابت ساحل راحت بود، میدونستم هر جا شهریار هست ساحلم همون جاست.
با شیدا دست دادم و در آغـ ـوشش گرفتم، با وجود آرایش پررنگی که داشت، زیبا شده بود.
نگاهم رو توی چشمای شهراد دوختم، لبخند زدم و تبریک گفتم.
دلم تنگ شد واسه تموم بچگی ها، من فقط خواهرش نبودم… با وجود سن کمی که داشتم واسه شهراد مادری کرده بودم.
یاد روزی افتادم که هـ ـوس مادر رو کرده بود، گریه میکرد و بهونه می آورد، اون روز مجبور شدم با خودم گشت ببرمش و تمام مسافت توی بغـ ـلم بگیرمش، هنوزم سنگینی وزنش و خستگی دستام رو حس میکردم.
شهراد دستم رو کشید و منو توی آغـ ـوشش فرو برد. انگار با چشمام خاطرات رو واسش مرور کرده بودم که گفت: چطوری محبتتو جبران کنم؟ اصلا میتونم؟
اشکی که توی چشمام وول میخورد رو با انگشتم گرفتم و گفتم: خوشبخت شو، همیشه کنار هم بخندید.
از شهراد جدا شدم و راه به حسام دادم تا تبریکش رو بگه.. نگاهم به مادر دوخته شد که با چشم دنبال چیزی می گشت.
کنارش رفتم و با ابرو علت آشفتگیش رو پرسیدم… مامان دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت: درد می کنه، نمیدونم چرا دلشوره دارم… پدرت رو از بعد عقد ندیدم، حتی واسه تبریک هم پیش شهراد نرفت.
با این جمله چشمم رو دور تا دور محوطه گردوندم و گفتم: میرم دنبالش بگردم.
صدای ساز و آواز که بلند شد صدای فریاد بلند پدر هم گوش و دلم رو لرزوند. باعث شد صدای ساز خاموش شه و نگاه شهراد خیره به من شه.
پدر توی فریادش گفته بود یا امام غریب…
امام غریب گفتن پدر باعث شد با تمام قدرتم سمت صدا بدوم، صدای دویدن های یه عده آدم رو هم پشت سرم حس میکردم… به محل نزدیک تر بودم و یا خدا رو مرتب زیر زبونم تکرار میکردم . دعا می کردم ، بلایی سر بابا نیومده باشه.
وقت فکر کردن به این که چه اتفاقی افتاده رو نداشتم… دستم رو روی قلـ ـبم که به طرز وحشتناکی تاپ تاپ میکرد گذاشتم و کنار در آشپزخونه مات پدر شدم که چیزی روی توی بغـ ـل گرفته بود و داد میزد: یا امام غریب… کمک کنید… ماشین… بیمارستان بریم…
بین تمام حرفاش و رفتارش چیزی که میدیدم رو نمیتونستم باور کنم… شهریار توی بغـ ـل پدر چی کار میکرد… چرا بی حس بود؟ نگاهم رو از پدر و شهریاری که خیس از آب توی بغـ ـلش بود و از کنارم به سرعت رد شد، به ساحلم کشوندم که کنار ظرف شیرینی به شدت گریه میکرد.
شوک زده چشم گردوندم و با دیدن سماور بزرگ کنار مطبخ که روی زمین افتاده بود با تمام قدرتم دو دستم رو توی سرم کوبوندم و با صدایی که نمیدونم چجوری اونقدر قدرت گرفته بود جیغ بلندی کشیدم.
انگار دنیا تیره شد و نگاهم برگشت و پدری رو دید که کلاه روی سرش نبود و بچه به بغـ ـل توی ماشین مینشست و من سایه حسام رو دنبال پدر دیدم و شهرادی که توی بغـ ـلش گرفتم و به زحمت با کمکش چند قدم به سمت شهربانو برداشتم که دیگه قامتش صاف نبود… مادر خمیده و رنجور دنبال ماشینی بود که بتونیم خودمونو به پدر برسونیم.
مثل آدم آهنی، با آهنی که فکر میکردم، مدام توی سرم کوبیده میشه و حالتی که انگار توی خواب حرکت میکردم و روی صندلی ماشینی نشستم.
قلـ ـبم می سوخت و دستم نای حرکت سمت قلـ ـبم رو نداشت.. به خودم دلداری میدادم که اتفاقی نیفتاده… خوب میشه.
یهو بغضی که تا بیخ گلوم نشسته بود و نمیذاشت حتی آب دهنمو قورت بدم رو با فریاد بیرون دادم و با صدای بلند توی آغـ ـوش مادر که زار میزد گریه کردم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۸.۱۷ ۲۳:۰۰]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۶۵
صورت سفید شهریار جلو چشمم بود… بابا وقتی داشت میبردش صورتش قرمز شده بود، چنگ انداختم رو قلبی که بی نظم می زد، درد خفیفی داشت و باعث شده بود نتونم درست نفس بکشم…
از در بیمارستان وارد سالنی شدم که بوی الـ ـکلش داد میزد کجا رفتم… نمیدونم چند نفر همراهم بودن که صدای پرستار بالا رفت و گفت: یه لشگر آدم واسه یه بیمار اومدید؟
اونقدر رنجور بودم که به تحقیر پرستار توجه نکنم، صدای شهراد بالا رفت: شهریار کجاست؟ شهریار آقایی.
دلم عجیب مالش میرفت از دلشوره.
پرستار دوباره به جمعیت نگاه کرد و آروم تر گفت: بگید توی سالن روی صندلی ها بشینن… بد میشه واسم اگه بفهمن همه رو راه دادم.
ارسلان مسئولیت آروم کردن همراهان رو به عهده گرفت.
منیره هم نشسته بود، ساناز بغـ ـلش بود و دلم میخواست توی اون حال بدم سرش داد بزنم که جیگر گوشمو چرا با خودش آورده.
ولی خشمم رو خوردم، شایدم نایی برای عصبانی شدن نداشتم، با اشاره دست پرستار به سمت راهرویی که نشون داده بود بدون دونستن آدرس رفتم.
صدای شهراد رو خطاب به مادر شنیدم-من باهاش میرم… مراقب بچه ها باش مادر.
و صدای قدم هایی که تند تند به من نزدیک شد و دستی که روی کمـ ـرم نشست و انگار به قلـ ـبم کمی آرامش داد.
شهراد آدرس رو میدونست و منو هدایت میکرد.
انتهای راهرو پدر و حسام رو دیدم، گر گرفتم از قرمزی چشمای حسام که از دور هم معلوم بود.
همراه شهراد نزدیک شدیم. فشار دست شهراد روی کمـ ـرم بیشتر شد و دلشوره دوباره به جونم گره خورد.
حسام نزدیکم شد و دستم رو گرفت و با بغضی که پنهونش نمیکرد گفت: دعا کن ماه بانو… به هر کی مپیرستی دعاش کن.
این رو گفت و دستش رو توی موهای پریشونش رها کرد و کنار دیوار سرش رو گذاشت و شونه هاش از هق هق گریه بالا و پایین رفت.
نگاهم به پدر که گوشه ای نشسته بود خیره موند.
پدر روی زمین چمباتمه زده بود و هیچ وقت یادم نمیومد پدر رو اینطور دیده باشم.
همونجایی که ایستاده بودم کنار دیوار سر خوردم و دستم رو روی موهای آشفتم کشیدم و به شهراد که سعی میکرد پدر رو از روی زمین بلند کنه چشم دوختم.
نمیدونم چی به پدر گفت که شاهرخ خان قامت راست کرد و بلند شد و کنار من اومد.
دستم رو گرفت و بلندم کرد.
به چشمای پدر که حالا خالی بودن یکیش رو به وضوح می دیدم خیره شدم و دلم هوری ریخت. پدر حق داشت که نمیخواست از نزدیک ببینیمش… رنجیدم و این غصه اونقدر دردناک بود که باز هم گریه امانم رو برید و اینبار به شونه محکم پدر پناه بردم.
پدر دست نـ ـوازشش رو روی کمـ ـر و موهام میکشید و سعی میکرد آرومم کنه. ته دلم امیدواری به شنیدن خبر خوش دکتر موج میزد و اصلا شنیدن خبر بد توی دلم نمیرفت.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۸.۱۷ ۲۳:۰۰]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۶۶
دکتر خیلی زودتر از اون چیزی که فکر کنم از اتاقی که شهریار داخلش بود، بیرون اومد.
وارفته و بدون لبخند… وارفتم از تاسفی که دکتر به زبون آورد و دستی که روی شونه حسام گذاشت… نمیدونم چرا حس سقوط داشتم که دست پدر محکم نگهم داشت و همونطور که توی آغـ ـوشش میبرد با صدای بلند گریه کرد.
پدر من گریه میکرد… باور نمیکردم… «یا خدای» حسام رو که پشت سر هم تکرار میکرد رو باور نمیکردم…صدای شهراد رو که با دایی جون گفتن شهریار رو صدا میکرد باور نمیکردم، تاسف دکتر رو باور نمیکردم… خودم رو از پدر جدا کردم و دستم رو به دستگیره اتاقی که شهریارم توش بود رسوندم.
صدای دکتر جون گرفت: اگه زودتر میرسوندید…
در رو با حرص باز کردم… منتظر دیدن صورت سفید شهریارم بودم، منتظر چشمای قهوه ایش و لبخند قشنگش… ولی دیدن ملحفه سفید که سر تا پای شهریارم رو پوشونده بود وادارم کرد «نه» ضعیفی بگم و از حال برم.
بس بود تحمل… بس بود روی پا ایستادن… دلم میخواست از حال برم… دلم میخواست بخوابم و بیدار شم و بگن دروغ بوده.. خواب بوده… شوخی بوده… دلم میخواست شهریارم رو بغـ ـل کنم.
یاد آخرین بـ ـوسه ها و بغـ ـلش افتادم… کشون کشون نزدیک تخـ ـت رفتم… با کمک دست لرزون شهراد بلند شدم… احساس پیری و ناتوانی میکردم… چشمام سیاهی میرفت… میدونستم توان بیدار و هوشیار موندن رو ندارم… دستم رو لرزون کنار ملحفه سفید بردم و آروم پایین آوردم… صورت شهریارم قرمز و خون آلود بود… لبـ ـاش کبود بود… گردنش به شدت سوخته بود… بغـ ـلش کردم و گردنش رو بـ ـوسیدم و … چشمام سیاهی رفت.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۸.۱۷ ۲۳:۰۱]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۶۷
صدای قرآنی که توی خونه میپیچید دلم رو میلرزوند، توی اتاقم خودم رو محبـ ـوس کرده بودم، یک هفته گذشته بود… تمام یک هفته توی اتاق حبس بودم، خودم خودم رو حبس کرده بودم تا کم تر دوری پسرم رو حس کنم.
حداقل فکر کنم پشت در اتاقه و من اجازه ورود بهش نمیدم… یک هفته بود که هیچ کیو جز مادر ندیده بودم.
تقه ای به در خورد، با چشمای بی حال از رمقی که نداشتم و چشمای سرخ شده از خستگی و بغض به در خیره شدم.
زینت خانم بود، خدمه آشپزخونه… ظرفی از غذا دستش بود و ظرف رو آروم روی میز کنار تخـ ـت گذاشت و گفت: خانوم… مکث کرد و من نگاهم رو از قرمه سبزی که آورده بود گرفتم و به زینت که خیلی جوون بود دادم.
بوی قرمه سبزی که زیر بینینم پیچید حالمو بد کرد، دلم ضعف رفت و حالت تهوع گرفتم.
دستم رو کنار دهنم نگه داشتم و همون موقع دست زینت پیش اومد و شونه هام رو ماساژ داد.
نگاهمو به زینت دوختم و نالیدم: برو، ظرف رو هم ببر.
زینت با بغض گفت: خانم اومدم یه چیزی بگم… غذا رو جدا براتون پختم که بتونید یه ذره بخورید ولی قبلش باید یه چیزی بگم.
به چشماش خیره شدم و بی حرف سعی کردم به حرفاش گوش کنم.
زینت با تته و پته، لرزون و پر از اضطراب گفت: خانم تقصیر من بود، بخدا، به روح مادرم نمیدونستم اینطوری میشه.
چشمام رو ریز کردم و نگاش کردم.
زینت هق هقی کرد و دستش رو سمت بینیش برد و اشکی که روی نوک دماغش سر خورده بود رو گرفت و گفت: اون روز آقا شهریار و دختر کوچیکتون داشتن میرفتن اتاق عقد… منم دلم ضعف میرفت واسه شهریار… گفتم محبت کنم و از شیرینی سفره عقد بهش بدم، کشوندمش آشپزخونه و خواستم از شیرینیایی که واسه عقد تدارک دیده بودم بهش بدم که دیدم داد زد «ساحل نرو»
سر که برگردوندم دیدم ساحلو از کنار سماور کشید کنار ولی…
زینت بنای گریه گذاشت و گفت: خدا منو مرگ بده که دست و پام لرزید و نتونستم از ترس تکون بخورم.
پیراهن آقا گیر کرد به دسته سماور بزرگ و نفهمیدم چجوری ریخت روی آقا…
زینت حرف میزد و قطره های اشک رو چشمام جون میگرفت… شهریار من ساحل رو نجات داده بود… میخواست پیش من سربلند باشه که امانت دار خوبیه… یادم اومد شهریار اصرار داشت پیراهن کمی واسش گشاده و من فکر میکردم خیلی بهش میاد و اصرار کردم بپوشه.
زینت هنوزم حرف میزد: به خودم اومدم آقا رو دیدم و …
نذاشتم حرف بزنه… زینت شاهد بود، شاهد فداکاری پسر ۶ ساله من … دستم رو سمت قلبی که این روزها بدجور نا آرومی میکرد بردم و نالیدم :برو بیرون زینت… تو مقصر نیستی… فقط برو.
زینت خم شد تا شونه هامو ماساژ بده، داد زدم : برو بیرون .
زینت سرش رو پایین انداخت و از اتاق رفت… به زحمت از تخـ ـت پایین اومدم… کنترل عقلم رو نداشتم… کنار پنجره ایستادم و به حسام که گوشه دیوار ایستاده بود و با لباس مشکی پیر به نظر می رسید خیره شدم.
پدر نشسته روی صندلی خم و رنجور بود.
شهراد کنار در با یکی حرف میزد… سرم رو برگردوندم و به دور تا دور اتاق خیره شدم… نگاه کردم و چشم چرخوندم و دستم رو به جالباسی کنار اتاق گرفتم و انداختمش روی زمین.
انگار باید زمین رو به هم میریختم… کنار تخـ ـت رفتم و بالش ها رو پرت کردم… دستم زیر ظرف قرمه سبزی رفت و با فریاد شهریاری که گفتم روی زمین کوبیدمش… همه چیو به هم ریختم که نگام توی صورت مادر و منیر ثابت موند.
کنار در خرابکاری های من رو نگاه میکردن… عصبانی و بی رمق روی زمین نشستم… دستمو توی بغـ ـلم جمع کردم و دندونام رو روی هم فشار دادم، دهنم برای گریه بدجور کش اومده بود… با تمام وجود ناله ای که توی قلـ ـبم بی قرار بود رو بیرون فرستادم.
مادر کنارم نشست و بغـ ـلم کرد… آغـ ـوشش گرم بود… گرم، گرم.
داد زدم: شهریارم ساحلمو نجات داده بود.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۸.۱۷ ۲۳:۰۱]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۶۸
یاد مامان ساحلم افتادم… بچه بود که دایی شهریارم فوت شده بود.
همیشه وقتی از دایی شهریار حرف می شد مامان از جاش بلند میشد و سعی میکرد توی بحث نباشه… حس میکردم خودش رو یه جورایی مقصر نبودن شهریار می دونه. با این که مادرجون بارها از وابستگی مامان ساحل و دایی شهریار به هم گفته بود باز هم مامان عذاب وجدان بی جهتی داشت.
دلم واسه دیدن مامان ساحل پر کشید… فقط یه نصف روز بود که ندیده بودمش ولی با رفتن و برگشتن به خاطرات مادرجون انگار یه عمر گذشته بود.
گوشی موبایلم رو برداشتم و به مامانم زنگ زدم، خیلی نگذشت که صدای شادی تو گوشم پیچید: سلام خواهری.
لبخند روی لـ ـبم اومد و گفتم: سلام دخمل، تو چرا توی اتاقت نیستی؟
-وقت استراحتمه.
خندیدم –نبینم تنبل شده باشی.
صدای شادی هم خندون بود- نه نترس… شام درست کردی؟
نگاهی به پنجره که نشون میداد شب شده انداختم و الکی گفتم: آره ماکارونی. میخوری؟
شادی خندید و گفت: چه جالب مامان هم ماکارونی درست کرده، میخواست بده بابا بیاره واست، پس میگم نفرسته.
لبـ ـام آویزون شد ولی واسه لو نرفتن اهومی گفتم و آروم ادامه دادم: گوشیو بده مامان.
شادی مامان رو صدا کرد و قبل این که گوشی رو به مامان بده تند تند گفت: راستی مریم هول شده عقد و عروسی رو جلوتر انداخته.
چشمام گرد شد و گفتم : چرا؟
شادی مرموز خندید و گفت: هه چه میدونم… لابد طاقت دوری دوماد رو نداره.
صدای مامان اومد: بده من گوشیو دختر، باز طاقت نیاوردی، گفتی.
-سلام دخترم.
-سلام مامانی، شادی چی میگه؟
-نمیدونم مامان جون، امروز خاله زنگ زد واسه فردا شب دعوت کرد، گفتم فردا بهت بگم.
با تعجب واضح گفتم: چی؟ یعنی توی یه روز میتونه به همه کاراش برسه؟
مامان آروم گفت: نمیدونم والا… این خالت معلوم نیست چطوری اینقدر راحت تصمیم میگیره.
ابروهامو توی هم گره کردم و گفتم: باشه میام.
مامان گفت: شیرین جان واست وقت آرایشگاه هم گرفتم.
نفسم رو بیرون فرستادم وگفتم: نیازی نیست، خودم یه کاریش میکنم… فردا کلاس دارم درگیر دانشگام.
مامان دلخور گفت: حداقل آخر هفته هم ننداختن که با خیال راحت بریم مراسم.
حوصله حرف زدن نداشتم، صدامو که از ناراحتی گرفته بود صاف کردم و گفتم: فردا میبینمتون… دلم تنگ شده بود واستون گفتم خبر بگیرم… کاری ندارید؟
مامان هم به خاطر زنگی که زده بودم تشکر کرد و تماس رو قطع کردیم.
حس کردم دیگه کاری از دست من بر نمیاد… نگاهی با قاب عکس مادرجون که کنار بابا حسام نشسته بود انداختم و گفتم: کاری از دستم بر نمیاد.
روی زمین کنار پشتی، سرم رو روی بالش نرم بابا حسام گذاشتم و خوابم برد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۸.۱۷ ۲۳:۰۳]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۶۹
صدای دینگ دینگ ساعت بزرگ مادرجون بیدار شدم.
یادم رفته بود باطری زنگشو بردارم و با ۵ تا زنگی که خورد منو از خواب پروند.
چشمامو به زحمت باز کردم و واسه یه لحظه از تاریکی نصفه و نیمه خونه ترسیدم، حس میکردم تمام در و دیوار جون دارن و قراره منو بترسونن.
موقع اومدن یکی ازلامپا رو روشن گذاشته بودم ولی اینقدر کم نور بود که خیلی روشن بودن هال حس نمیشد.
همه اتاق ها تاریک بود و فکر کردم کاش در اتاق ها رو میبستم که اینقدر خیال پردازی نکنم.
جرات بلند شدن از جام رو هم نداشتم… دلم خوش بود به دیواری که کنارش خواب رفته بودم و مانتویی که روی خودم انداخته بودم.
اردیبهشت بود و هوا ابری… خنکی اول صبح توی خونه رو پر کرده بود و از این که اینقدر بی فکر خواب رفته بودم حرصی شدم.
دست و پام رو مثل جنین جمع کردم و چشم به پنجره بزرگ خونه دوختم که حیاط توی تاریک و روشن هوا با اون چند تا درخت بزرگش بدجور ته دلم رو خالی میکرد.
با صدای افتادن چیزی که نفهمیدم از کجای خونه بود چشمام بیشتر از همیشه باز شد و فوری سر جام نشستم و مانتو رو تا کنار چشمام بالا کشیدم.
حس کردم سایه ای از توی اتاق کنار حموم رد شد… قلـ ـبم اومد توی دهنم… یادم اومد که قبل اومدن به خونه از فکر دیدن روح مادرجون چند باری ترس وجودمو پر کرده بود.
فکر کردم روح مادرجونه حتما…
با این خیال صدای ضربان قلـ ـبم اوج گرفت و دلم خونمون رو خواست… نگام روی اتاق ثابت مونده بود که صدای جرینگی از روبروم شنیدم.
آب دهنم رو قورت دادم و با عرقی که روی پیـ ـشونی و ستون مهره هام نشسته بود گردن چرخوندم و از گوشه چشم روبروم رو نگاه کردم.
خبری نبود… هیچ کس اونجا نبود… هوا کم کم داشت روشن می شد و من توی عمرم تا این حد از روشن شدن هوا خوشحال نشده بودم… نگام بین اتاق و حیاط میگشت که با صدای دینگ دینگ یهویی ساعت که ۶ صبح رو داد میزد، جیغ خفه ای کشیدم و از ترس بغض کردم…
این بغض دوومی نداشت و خیلی زود تبدیل به دونه های اشک روی گونم شد… نمیدونم چرا اونقدر ترسیده بودم.
به خودم جرات دادم و به اتاق کنار حموم رفتم… هنوزم قلـ ـبم تند تند میزد و اشکام روی گونه هام قل میخورد.
دیدن اتاق خالی و چند تا رختخواب روی هم چیده شده کمی آرومم کرد.
در اتاق رو بستم و قفلش کردم و نفس راحتی کشیدم. چشمام رو دور خونه گردوندم و سراغ آشپزخونه رفتم، همه چیز مرتب بود و مشکلی پیش نیومده بود. با صدای تق سرم رو اونقدر سریع برگردوندم که گردنم رگ به رگ شد و دستم روی گردنم نشست… به یخچالی که مولد صدا بود خیره شدم و درش رو باز کردم…. صدا از یخچال بود و مطمئن شدم تمام مدت توی خیال، وحشت واسه خودم درست کرده بودم.
لبخند زدم و بلند داد زدم: «تمام وسایل خونه همین الان باید استخون بترکونن»… و از سکوتی که بعد از صدام توی خونه مادرجون موج میزد خیالم راحت شد و خیسی رد اشک رو از گونه هام گرفتم و راهی دستشویی شدم… دلم آب خنک برای پاشیدن روی صورتم میخواست
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۸.۱۷ ۲۳:۰۳]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۷۰
صبحونه بیسکوییت ساقه طلایی که همیشه توی کیفم داشتم رو خوردم، چایی تموم شده بود و فکر کردم آخرین پیمونه چای رو وقتی سعید بود دم کرده بودم.
دلم گرفت… یاد سعید همیشه واسم عادی بود، همیشه سعید برای من بود، حالا سعید اونی نبود که من همیشه فکر میکردم، مریم اونی نبود که فکر می کردم، حتی خودم هم توی این یه هفته حسابی تغییر کرده بودم… خودم رو نمیشناختم.
به شب فکر کردم، به این که بین خونواده شلوغمون می رفتم و دور هم واسه دل مریم عزا می گرفتیم و عشقشو خاک میکردیم.
شونه بالا انداختم و بیسکوییت رو قورت دادم. به من ربطی نداشت.
سرم رو بالا گرفتم و به ساعتی که میگفت کلاس نزدیکه خیره شدم.
آخرین روز کلاس ها بود… یعنی من دیگه تا موقع امتحانا قصد رفتن نداشتم، اگه با استاد سخت گیری هم کلاس نداشتم این جلسه رو هم غیبت میکردم.
احساس کردم خیلی از دانشگاه دور شدم، فکر کردم به هیچ وجه با رشته ای که میخونم ارتباطی ندارم… هر کاری جز تخصص خودم انجام دادم.
بند کولم رو روی دوشم انداختم و فکر کردم : اصلا توی چی تخصص دارم.
گوشی موبایلم رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم، نه پیام نه زنگ… این همه سکوت از گوشی من بعید بود.
دلم مترو میخواست… صدای همهمه ای که توی ایستگاهش میپیچید حالم رو عوض میکرد… یه هیجان عجیب به من می داد.
هر چند این بار انگار قرار نبود این هیجان اتفاق بیفته.
بدون این که متوجه باشم کنار ورودی مترو دست بلند کردم و تاکسی گرفتم.
کنار در دانشگاه نفس عمیقی کشیدم، دلم نمیخواست هیچ آشنایی رو ببینم، به خصوص سعید و اون مهدوی.
مقنعم رو مرتب کردم و کولم رو روی دوشم جا به جا کردم.
به ساختمون ارشد نگاه کردم و بدون اینکه واقعا بخوام آهی کشیدم و بر خلاف میلم راهی ساختمون خودمون شدم.
سالن شلوغ بود و همهمه دانشجوها سرسام آور توی گوشم میپیچید، نگاهی به راه پله ها انداختم و پله ها رو برای رفتن به طبقه بالا طی کردم.
صدای میترا متوقفم کرد و باعث شد لبخند روی لـ ـبم بیاد.
سلام کش داری تحویلم داد و گفت: یه وقت نگی این میترا مرده، زندست… چرا خبر نمیگیره، پیام نمیده.
انگار تازه یادم اومده بود مدت هاست نه زنگ زده و نه خبری گرفته.
چشمامو ریز کردم و گفتم: راستی چرا خبر نگرفتی.
میترا سری تکون داد و گفت: پررویی از سر و روت میباره، بیا بریم تا این صادقی شاعر پیشه حالمونو نگرفته.
بی حرف دنبالش راه افتادم.
میترا دختر تو داری بود، واسه همین دوباره پرسیدم کجا بودی این مدت.
میترا دوباره نیشخند زد و گفت: من که دانشگاه بودم، تو نبودی. موبایلم یه طرفه شده بود، دیدم توی چند روزی که موبایلم یه طرفه بود خبرمو نگرفتی… گفتم خبرتو نگیرم ببینم تو هم یه بار یاد من میکنی که دیدم نه.
نگاه زیرچشمی زود گذری به میترا انداختم و گفتم: حق با تو ببخشید.
میترا با چشمای باز نگام کرد و گفت: یه بار دیگه بگو، چی گفتی؟
لبخند زدم و فکر کردم چند وقته درست حسابی لبخند نزدم، گفتم: ببخشید.
میترا ابرویی بالا انداخت و گفت: توی این چند روز مغزت جایی نخورده؟ نه ببخشید یعنی چیزی به مغزت نخورده؟ ضربه ای؟
گردنم رو به نشون نه عقب کشیدم و وارد کلاس شدیم.
زودتر از صادقی وارد کلاس شده بودم و هیچی خوشایندتر از این نبود.
میترا سقلمه ای به پهلوم زد و گفت: سعید رو هم دانشگاه ندیدم، اون کجاست؟ شما دو تا زیر زیرکی چیکار میکنید؟
بی توجه به سوالش پرسیدم: اولین امتحان چیه؟
میترا خودش رو جمع و جور کرد و به پشتی صندلی تکیه زد و گفت: خب بگو حرف نزنم …بی ادب.
واسم مهم نبود که چطور فکر میکنه، مهم این بود که نمی خواستم در مورد سعید حرفی بزنم.
نگاهم رو به در ورودی دوختم و با دیدن مهدوی آب یخ توی قلـ ـبم ریخته شد
ادامه دارد…
@nazkhatoonstory