رمان آنلاین اینجا قلبی ناآرام است قسمت ۸۱تا۹۰
رمان :اینجا قلبی ناآرام است
نویسنده:نسیم شیرازی
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۸۱
توی آینه قدی اتاق مریم نگاهی به خودم انداختم… چند دقیقه ای منتظر شده بودم تا بالاخره نوبتم بشه و خودم رو بررسی کنم.
خوب بودم … حداقل فکر میکردم ساده و خوب بودم و فکر کردم از پیراهن قرمز و اندامی شایلین خیلی بهتر بود و یکم دیگه فکر کردم لباس آیلین هم شبیه شایلین بود. از کت و شلوار سورمه ای ساینا هم بهتر بودم… ولی لباس شادی قشنگ بود و نمیتونستم خودم رو با زیبایی شادی یکی کنم. شادی شیک میپوشید و قابل مقایسه با هیچ کدوم مون نبود.
دستی به موهای فرم کشیدم و سعی کردم حالتش رو با دستام ثابت نگه دارم. اودکلنم رو از توی کیفم برداشتم و برای بار سوم یه ذره دیگش رو روی مچ دستم چکوندم.
مچ دستم رو روی مچ دست دیگم حرکت دادم و نزدیک گردنم بردم و روی گردنم هم ماساژ دادم.
بوش که به مشامم رسید خیالم راحت شد و از اتاق بیرون اومدم.
موبایلم رو توی دستم گرفتم و سعی کردم راه ورود به سالن رو یه بار دیگه توی ذهنم مرور کنم تا به سمت هال خودمونیشون که سمت دیگه خونه ساخته بودن نرم.
با کمی مرور خط ذهنیم رو دنبال کردم و با دیدن پارکت های کرم روشن سالن لبخند پیروز مندانه ای زدم و با اطمینان بیشتر قدم برداشتم.
سالن به قدری شلوغ شده بود که برای یه لحظه ضربان قلـ ـبم بالا رفت، اتفاقی که همیشه وقتی خودم رو تنها میون جمعیت می دیدم واسم میفتاد.
اگه اطرافم صندلی خالی می دیدم صد در صد همونجا مینشستم ولی دیدن کفش های واکس زده و مرتب نشون میداد تا چند متر اونورتر صندلی خالی وجود نداره.
صدای دست و همهمه که بلند شد، سرم رو بالا گرفتم و به در ورودی که نزدیک من قرار داشت خیره شدم.
مریم زیبا شده بود و با لباس سفیدی که کمی پایین تر از زانوهاش بود و گل سفیدی که به شکل حـ ـلقه ای توی دستش گذاشته بود لبخند زدم و به پسر قد بلندی که کنارش راه میرفت خیره شدم.
داماد توی یک کلام خوشتیپ بود و نمیشد از چهره دلنشینش حرف نزد.
همه به احترام عروس و دوماد ایستاده بودند و دست میزدند.
شادی و ساینا پشت سرشون راه افتاده بودند و با خنده های از ته دل همراهیشون میکردن.
دختر خاله ها و پسر خاله ها نزدیک هم ایستاده بودن و خیلی زود فکر کردم، پس سعید کجاست.
دوباره نگاهمو به مریم دوختم و نگاش کردم. میخندید و سعی میکرد به همه بفهمونه چقدر خوشحاله… واسه یه لحظه ته دلم از شادیش خوش شد و فکر کردم واقعا خوشحاله…
با این فکر لبخند روی لـ ـبم نشست که حس کردم رنگ نگاهش تغییر کرد، لبخندش کمـ ـرنگ تر شد و خیره موند فقط واسه چند ثانیه توی یه نقطه ای.
رد نگاهش رو تا انتهای سالن و پشت یه سری آدم ها دنبال کردم و از بینشون سعید رو دیدم که دست میزد.
محکم و همراه با لبخند.
لبخندی که هیچ فکری از نوع اون نمیتونستم بکنم… نمیدونستم لبخندش واسه خوشحالیه یا …
نگاهمو سمت مریم که دوباره عادی شده بود کشوندم.
مریم سعی میکرد لبخند بزنه … این حسی بود که بعد از نوع نگاهش به سعید پیدا کردم. حس کردم چشمام می سوزه. حس کردم چشمام قرمز شده… اشک توی چشمم رو با گوشه دستم گرفتم و واسه عشق از دست رفته مریم دست زدم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۹]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۸۲
چشمام رو روی هم گذاشتم و دوباره به سعید نگاه کردم… سعیدی که مسیر نگاهش هم سو با من بود… رد نگاهش سمت من بود.
پلک زدم تا از نگاه سعید روی خودم مطمئن شم. عین خواب بود ولی نگاه سعید سمت دیگه ای بود. مطمئن بودم داشت به من نگاه میکرد. دوباره داغ شدم … این بار از عصبانیت… گروه موسیقی که سمت دیگه سالن بودن موسیقی بی کلام گذاشته بودن که فلسفش رو نمیفهمیدم.
مامان و بابا بالاخره اومدن. سبد گل زیادی بزرگ بود و میدونستم مامانم بازم خواسته خاله سرافراز شه.
دلم سوخت واسه بابا که زحمتاش رو واسه سر افرازی خونواده پولدار خاله خرج کردن.
نگاهمو به مریم کشوندم و جلو رفتم.
باید میرفتم تا فداکاریش رو تبریک بگم. باید میرفتم و تحقیر شدن من رو با لبخندش کامل میکرد.
باید میرفتم و بهش تبریک میگفتم.
جلو رفتم. یه مرد قد بلند دیگه کنار دوماد بود و مشغول روبـ ـوسی… خونوادگی قد بلند بودن.
بی توجه به حضور قوم و خویش های خونواده دوماد دورشون سمت مریم رفتم.
منو دید و انگار جا خورد. شاید نگران بود نگاهشو به سعید دیده باشم.
کنارش ایستادم و دست دراز کردم. مریم آروم دستای ظریفش رو کشوند سمتم و گفت: فکر کردم نمیای … خاله گفت.
لبخند زدم و گفتم: یادش رفته بگه تصمیمم عوض شده… مگه میشه جشن دخترخالم نباشم.
لبخند زد. نگاهی به همسر قد بلندش انداخت و گفت: حمید، دختر خالم شیرینه… نامزد سعید.
ابرو بالا انداختم و به حمید نگاه کردم و لبخند زدم. احساس کردم گردنی سمتم به شدت چرخید. بی اراده نگاهم به مرد قد بلند رسید و با دیدن مهدوی کنار دوماد شوک زده به لبخند متعجب و پهنش خیره شدم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۸.۱۷ ۲۰:۵۰]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۸۳
دهانم از تعجب باز شد و نگاهم مات مهرداد مهدوی موند. به قدری شوکه شده بودم که نمیتونستم لـ ـبم رو جمع کنم و به حالت طبیعی برگردم. دستی که به سمتم دراز شد منو از اون حالت وحشتناک بد بیرون آورد. دست دوماد بود که واسه آشنایی دراز شده بود. با این که با پسر خاله ها و شوهر خاله ها برای دست دادن راحت بودم ولی یه حسی منو از دوماد جدید خونواده دور میکرد و من مونده بودم چطور میشه مودبانه از این دست اجباری راحت شد. آروم دستم رو بالا بردم که مهرداد گفت: یعنی ما با هم فامیل شدیم.
همین حرف باعث شد نگام از دست حمید تازه وارد کنده شه و به مهرداد خیره شم.
پر از اخم بودم … اصلا از این فامیل شدن بی موقع خوشحال نبودم… امیدوار بودم دوست دوماد باشه یا هر چیز دیگه.
صدای مریم اومد: شما همو میشناسید؟
زیر لب غریدم -متاسفانه آره.
صدای بم حمید هم بالاخره به گوشم رسید: خواهرزاده من مشکلی پیش آورده؟
دستم رو روی پیـ ـشونیم گذاشتم و فکر کردم چطور این دو تا غول خواهرزاده و دایی بودن… چقدر اختلاف سنیشون کم بود … و رو به مریم گفتم: من میرم پیش بچه ها … دوباره این انتخاب رو تبریک میگم .
مریم خندید… متوجه طعنه من شد. حمید داشت واسه مهرداد دخترخاله بودن من و مریم رو توضیح می داد و من از اون ها زیر سنگینی نگاه مهدوی دور شدم. خوب نبودم، اصلا خوب نبودم و میدونستم شب خوبی در انتظارم نیست. بدن تب دارم داغ تر شده بود و نمیدونستم به چی فکر کنم.
به بودن بی موقع مهدوی، به زندگی بی عشق مریم یا به برخورد سرد سعید.
سرم پایین گرفته بودم و با نگاه به پارکت های روشن زمین راه میرفتم. سرم سنگین بود و باید منتظر اومدن عاقد می موندیم. خنده دار بود…. اینا بدون عقد هم انگار به هم محرم بودن دیگه چه لزومی به عاقد بود…
بالاخره اومد… جناب عاقد با یه دفتر بزرگ … نیم ساعتی حرف زد و من روی صندلی روبروی مریم نشسته بودم.
سعید نبود و مهدوی کمی اونورتر از دوماد نشسته بود، درست در مرکز دید من و باعث معذب شدنم شده بود.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۸.۱۷ ۲۰:۵۱]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۸۴
خاله ساغر، کیاوش رو پیشم نشوند و گفت: خاله مراقب این شیطون باش تا برگردم.
نگاهی به چشمای خبیس کیاوش انداختم و لبخند زدم. خوب بود که این شیطون بود و مجبور نبودم به عقد مسخره اون دو تا گوش کنم.
کیاوش بریده بریده و با لحن کوچولوش گفت: سعید کوش پس؟
نگاش کردم و حس کردم چه خوبه با این بچه سر به سر هم بذاریم… گفتم: از من چرا میپرسی؟
شونه بالا انداخت و گفت: شوهر تو از کی بپرسم پس؟
لبخند زدم: چرا میگی همش پس؟
خندید و گفت: پس چی بگم؟
روی پام نشوندمش و بـ ـوسه ای روی گونش کاشتم.
خندید و گفت: نمیترسی سعید حسودی کنه؟
یه بار دیگه بـ ـوسیدمش و گفتم: منم میخوام حسودی کنه.
کیاوش دستشو توی موهام برد با پیچ موهام بازی میکرد… عادتش از بچگی همین بود، عاشق بازی کردن با موهای صاف مامانش بود و حالا نوبت موهای پیچی من بود.
دستم رو محکم تر دور شکمش حـ ـلقه کردم و سرم رو بالا گرفتم. سنگینی نگاه مهدوی فقط باعث میشد عصبی بشم … نه ضربان قلـ ـبم بالا میرفت نه هیچی دیگه … فقط عصبانی میشدم.
مهریه مریم خونده شدم. نگاهم سمت شوهر خاله بزرگه کشیده شد… مثل چی کیف کرده بود.
۱۴۳۲ سکه تمام بهار به یمن شماره شناسنامه مریم و یه آپارتمان ۲۵۰ متری مهریه، ۵۰ میلیون جهاز و ۲۰ میلیون طلا … ولی مریم خوشحال نبود.
صدای شوهر خاله بزرگه اومد: به خاطر برکتش دو تا سفر حج تمتع هم آقا دوماد اضافه کنن.
صدای احسنت پدر دوماد اومد و دوماد با اشاره سر قبول کرد و مریم گوشه لبش رو با حرص گزید.
مریم معامله شده بود و من از این حس بد جشن عقدشون حالت تهوع گرفته بودم.
کیاوش گفت: پس سعید کوش؟
بیشتر حـ ـلقه دستمو تنگ کردم و گفتم: گیر نده بچه.
کیاوش هیچی نگفت ولی معلوم بود با چشماش دنبال سعید میگرده.
سکوت شد… یه صدایی گفت: عروس رفته گل بچینه.
خاله ساناز بود که این رو تقریبا داد زده بود.
دوباره عاقد سوالش رو تکرار کرد. مریم سرش پایین بود… نوبت خاله ساغر بود که مریم رو واسه آوردن گلاب دست به سر کنه.
بار سوم هم خونده شد.
چند ثانیه سکوت مریم مثل یه عمر گذشت.
مریم سرش رو بالا آورد. نگاهی به دوماد بی گناه که لبخند روی لبش به شدت خوشحال نشونش میداد انداخت… گوشه لبش رو دوباره گزید. عاقد هم ساکت و منتظر بود.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۸.۱۷ ۲۰:۵۱]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۸۵
چشمای مریم دور تا دور اتاق گشت… چشمای منم همینطور… سعید بود… درست به موقع رسیده بود. مریم منو ندید… میدونست درست روبروش نشستم ولی نمیخواست به روم بیاره که توی چشماش زل زدم.
سعید با چشمای تیرش خیره به مریم بود، انگار نگاهش شرمنده بود… انگار دیگه حالت چشماش بی تفاوت نبود… قلـ ـبم تند تر میزد… چشم گردوندم و خیره شدم به مریمی که سعی می کرد لبخند بزنه. چشمام بین سعید و مریم می چرخید…
نگاه مریم سمتم کشیده شد، ثابت موندم روی نگاهش که مهربون بود، مثل تمام وقت هایی که میخواست بفهمونه من بی گناهم، مثل بچگیا و وقتایی که مامانم به جرمی که نمیدونستم دعوام میکرد و همین نگاه مهربون مریم آرومم میکرد.
ولی چرا الان اروم نمیشدم، این نگاه معصوم چرا نظر سعید رو تغییر نداده بود. زمان لعنتی چقدر کند میگذشت.
انگار باید حرف میزدم، انگار باید جشن بدون عشق مریم رو خراب میکردم. انگار مریم با اون لبخندش منتظر همین خراب کردن جشن بود.
کیاوش رو محکم تر توی بغـ ـلم فشردم، لبـ ـام از هم جدا شد، نمیتونستم ساکت بشینم و انتظار مریم رو بی جواب بذارم.
لبخند روی لب دوماد هم جمع شده بود. همه منتظر یک اتفاق بودن. اتفاقی که من باید رقم میزدم…
صدای مریم دهنم رو بست. خفم کرد … نابودم کرد.
-با اجازه بزرگترا بله.
لبخند دوماد کش اومد… انگار نه انگار که جواب بله عروس یک دقیقه ای طول کشید…. شایدم واسه من یه عمر گذشته بود، شاید هم نگاه سعید و مریم زمان رو کش دار کرده بود. مریم لبخند میزد.
دوماد گونه مریم رو بـ ـوسید.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۸.۱۷ ۲۰:۵۲]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۸۶
صدای خواننده گروه توی گوشم پیچید –به افتخار عروس و دوماد …
صدای ساز و آواز که بلند شد نگاهمو از لبخند نامفهوم مریم گرفتم و به سعید خیره شدم.
صدای کیاوش که توی بغـ ـلم وول میخورد بلند شد – اِ سعید اونجاس.. ولم کن.
نگام سمت سعید رفت و حـ ـلقه دستم باز شد، کیاوش مثل ماهی از بغـ ـلم سر خورد و خودش رو به سعید رسوند.
حواس سعید از مریم و شوهرش سمت کیاوش جمع شد و لبخند روی لبش نشست.
از لبخندهای واقعی و همیشگیش.
با لبخندش لبخند زدم… دلم تنگ شده بود واسه از ته دل لبخند زدنش… واسه ابروهایی که موقع لبخند بالا مینداخت و از خطی که انتهای لبش می افتاد.
صدای سامان اومد: خوردی داداشمو بسه دیگه.
اخمام توی هم رفت… سامان همیشه سر بزنگاه مچمو میگرفت، خوب که فکر کردم یادم اومد سعید اصلا به من توجه نمیکنه، حس کردم به طرز محسوسی از همه دوره… نگام گذرا ازش گذشت… کیاوش رو توی بغـ ـل گرفته بود و به شدت مشغول حرف زدن بود.
مچ دستم کشیده شد. سامان بود که با لبخند میگفت: بیا یکمم با برادر شوهر برقص.
فرصتی واسه نه گفتن نداشتم… دستم رو به قدری محکم گرفته بود که خیلی زود اون وسط جا خوش کردیم.
لبخند زدم و گفتم: برادر شوهر … نه به باره نه به دار… پس زبونتو نگه دار.
سامان ابرویی بالا انداخت و حرفم رو گذاشت پای غرور و غد بازی این جور وقتام.
سامان مثل سعید قشنگ میرقصید… بازم حس کردم کم آوردم، با رقص میونه چندانی نداشتم. سامان میون لبخند یه وری که داشت گفت: سعید چشه؟ یه مدته خاموش شده.
چقدر شرایطم سخت شده بود، سامان بدترین لحظه رو واسه پرسیدن سوال بی موقش انتخاب کرده بود.
حس میکردم وسط رقص ذوب شدم، حس کردم دست و پام داره از حرکت میمونه و مثل مترسک اون وسط ایستادم.
سامان دستم رو گرفت و گفت: ببخش نمیخوام دخالت کنم فقط سعید جونش به جونت بستست، خیلی وقته نمیخنده .. میدونم هر چی هست به تو مربوطه.
دستم با حرکت سامان حرکت میکرد و من احساس ناتوانی میکردم.
میون همه حرفای سامان که هیچ وقت اینقدر نزدیک به هم حرف نزده بودیم یه چیزی توی سرم مدام میچرخید.
سعید خاموش شده بود، سعید شاد و شوخ فامیل خاموش شده بود و سامان فهمیده بود خاموش شدنش به من مربوط میشه.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۸.۱۷ ۲۰:۵۲]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۸۷
تلخ بودم ولی یه حس خوب توی دلم وول میخورد. انگار این همه سال محبت آشکار سعید اونقدری توی وجودم ننشسته بود که این حس گونه هامو داغ کرده بود.
سامان آروم گفت: تب داری؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم و گفتم: خوبم.
سامان لبخند یه وری زشتشو بیشتر کرد و گفت: اگه بدونی سعید چجوری داره با نگاش واسم خط و نشون میکشه. بیا برقصیم بیشتر ضد حال بخوره.
خندیدم و با همون خنده سرم رو بالا گرفتم و چشمای مهرداد رسیدم.
کنارم بود، با چند سانتی متر فاصله در حال رقص با یه خانم بود که معلوم بود از ایل و تبار قد بلند خودشه.
اخمام توی هم رفت و خودمو کمی عقب کشیدم، مزخرف ترین عروسی دنیا رو میگذروندم.
سامان سرش رو جلو آورد و گفت: چیزی شده؟
ابروهام بالا رفت و نه تحویلش دادم، احساس کردم سامان کی اینقدر بزرگ شد که من نفهمیدم. چرا همیشه فکر میکردم سامان هنوزم بچست.
شادی و ساینا هم به ما ملحق شدن. محل رقص به قدری شلوغ بود که اعضای خونواده خودم رو هم گم کرده بودم. تنها کسی که مدام جلو چشمم بود مهرداد بود.
سامان رو با ساینا و شادی تنها گذاشتم برای ندیدن مهرداد سمت صندلیم رفتم.
نشستم و چشم دوختم به مریم و حمید تازه وارد که میون جمعیت خوشحال از عروسی گم شده بودن.
نگاهی به دور و بر انداختم. خبری از کیاوش و سعید نبود، حدس میزدم که کیاوش واسه خوراکی خریدن سعید رو بیرون از مجلس کشونده.
بازم لبخند روی لـ ـبم نشست.
-خانم افتخار یه دور رقص رو میدی؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۸.۱۷ ۲۰:۵۳]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۸۸
صداش هم آزارم میداد، لحن بی ادبانش روی مغزم بود. بدون این که نگاه کنم زیر لب با حرص گفتم: اینجا پارتی نیست آقا. این آدم هایی که میبینی خونوادمن. پس لطفا برید.
روی صندلی کنارم نشست و گفت: اون پسر کی بود؟
چیزی بین عصبانیت و حیرت رو توی چشمام ریختم و گفتم: تو واقعا آدم پررویی هستی.
لبخند زد، ولی نه مثل همیشه شیطنت آمیز، لبخندش تلخ بود. گفت: تحقیر میشم چون دوستت دارم.
ته دلم خالی شد، این چی میگفت… چرا نمیفهمید به ناموس یکی دیگه داره ابراز احساسات میکنه.
بغض کردم… دلم نمیخواست بشکنمش…
-شیرین چیزی شده؟
نگاه سرخ شده از اشکم رو به سامان دوختم و گفتم: نه فقط… و نگاه تلخم رو به مهرداد دوختم.
سنگینی نگاه شادی و ساینا رو هم حس میکردم. این قد بلند خوشتیپ داشت آبروی من رو توی خونوادم میبرد.
مهرداد از جاش بلند شد و دستش رو سمت سامان دراز کرد و گفت: مهرداد هستم، خواهرزاده حمید و البته هم کلاسی شیرین خانم.
سامان محکم دست داد و نمیدونم چرا حس کردم دستش فشار کوچیکی رو هم به دست مهرداد آورد.
-سامانم برادر نامزد شیرین.
هوفی کشیدم و حس کردم سامان یه چیزی رو فهمیده که خودش رو اینطوری معرفی کرد.
مهرداد سرش رو پایین گرفت و لبخند زد و صحیحی تحویل سامان داد.
صدای محمد هم اومد. –سامان بیا کیک رو بیاریم.
سامان نگاهی به من انداخت و گفت: سعید الان میرسه. میخوای بریم…
نذاشتم ادامه حرفش رو بگه… به خودم مسلط شدم و واسه اینکه محمد هم به جمع حمایت کننده ها نیاد لبخندی زدم و گفتم: جناب مهدوی هم دانشگاهیه… برو سامان جان.
تا این حد از این همه تابلو حرف زدن عصبی نشده بودم. سامان نگاه مرددی بین من و مهدوی رد و بدل کرد و رفت
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۸.۱۷ ۲۰:۵۴]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۸۹
مهرداد آروم خندید و گفت: اگه میومدی برقصیم اینقدر سوال جواب نمیشدیم.
نیشخندی زدم و گفتم: آره خب. اون موقع سامان تو رو کشته بود.
دوباره روی صندلیش نشست و گفت: خیلی هم بد نشد حداقل فهمیدم با یه رقیب دیگه طرف نیستم.
سگرمه هام توی هم رفت و از جام بلند شدم.
مهرداد هم بلند شد-با من این کارو نکن شیرین. من فقط یه فرصت…
پریدم وسط حرفش و سعی کردم با صدایی که بین ساز و آواز به گوش مهرداد برسه بگم: این قدر فرصت فرصت نگو. حالم از این کلمه به هم میخوره، بس کن جناب مهدوی … راه منو تو از هم جداست.
خواستم برم که نگاه توبیخ گر مامان از گوشه جمعیت میخکوبم کرد.
مهرداد سمتم برگشت تا حرفی بزنه که مامان نزدیک شد و رو به مهرداد گفت: افتخار آشنایی کیو دارم؟
مطمئن بودم مامان خیلی وقته حواسش پیش ماست. مامان توی این مسائل نه تعارف داشت نه روشنفکر بود، ضمن این که سعید خواهرزادش بود.
مهرداد هول شده بود، به وضوح دستپاچه شدنش رو دیدم.
ولی زودتر از اونکه فکرش رو بکنم به خودش مسلط شد یا حداقل ظاهرش رو مسلط نشون داد و به ادبی که تا الان توی لحن صحبتش ندیده بودم گفت: شما باید مامان هم کلاسی من باشید.
به دستی که سمت من اشاره شده بود زل زدم و فکر کردم چطور میتونه اینقدر راحت برخورد کنه.
مامان کمی از اخماش رو باز کرد و گفت: و شما؟
مهرداد سرش رو کمی خم کرد و گفت: خوشخبتم خانم، مهرداد هستم خواهرزاده حمید، خیلی اتفاقی ایشون رو دیدم برای عرض ادب اومدم.
مامان لبخندی زد و گفت: البته به گمانم عرض ادب خیلی هم دوستانه نبود.
مهرداد دوباره دستپاچه شد و من فکر میکردم مامان خیلی باهوش و دقیقه.
مهرداد سرش رو پایین انداخت و سری تکون داد و گفت: ماشالا دختر شما اجازه نمیدن توی کلاس هم سلام علیک دوستانه داشته باشیم، طبیعیه که دختر شما اونقدر سنگین و متین هستن که هیچ وقت دوستانه برخورد نمیکنن.
و سرش رو بالا گرفت و از اون بالا به مامانم خیره شد و ادامه داد: الان متوجه میشم کاملا نوع ادبشون رو مدیون شما هستن. ابروهام بالا رفت ولی سعی کردم کنترلشون کنم.
مامان لبخندی زد و مهرداد سری تکون داد و برای رفتن قدم برداشت که صدایی متوقفش کرد
-سلام جناب مهدوی… عروسی دعوت شدید
ادامه دارد…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۸.۱۷ ۲۲:۳۳]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۹۰
مامان لبخندی زد و گفت: اومدی پسرم؟ کجایی تو شیرین تنها بود.
به چشمای بی حالت سعید خیره شدم، چشمای قهوه ای تیرش… همونایی که امروز توی آینه دیده بودم.
سعید بدون این که به من نگاه کنه لبخندی تحویل مامانم داد و گفت: خاله با جناب مهدوی آشنا شدید؟
مامان که تازه داشت به مهرداد اعتماد میکرد دوباره مردد به مهرداد که نگاهش ثابت روی سعید بود نگاه کرد و گفت: همکلاسی شیرین رو میگی؟
سعید پوز خندی زد و گفت: اره خاله جون… با منم دوستن ایشون … شما به مراسم برسید.
مامان لبخند رضایت بخشی زد و دستی روی بازوی سعید کشید و رفت.
معلوم بود خیالش راحت شده بود و در حالت عادی من باید ناراحت میشدم ولی با اوضاعی که پیش اومده بود از حضور مامان بیشتر خوشحال بودم تا نبودنش.
مهرداد با فاصله کمی از من ایستاده بود و سعید آروم قدم برداشت و سمتمون اومد.
دستش رو توی جیب شلوارش کرده بود و با مدل کراواتی که بسته بود جذاب تر شده بود.
نا خودآگاه چشمام سراغ مهرداد رفت و اولین چیزی که دوباره واسم جلب توجه کرد قد بلندش بود که خیلی بلندتر از سعید هم بود.
صدای سعید دلم رو پر از آشوب کرد: به چی نگاه میکنی؟
یکه خوردم و سرم رو برگردوندم و به چشمای عصبانی سعید خیره شدم، خواستم چیزی بگم که سعید گفت: شما دعوتش کردی؟
شوکه شدم و بازم خواستم حرف بزنم که مهرداد خیلی راحت گفت: خواهرزاده حمیدم. روحمم خبر نداشت شیرین رو اینجا میتونم ببینم.
سعید لبخندی زد و گفت: اینم از خوش شانسی خونوادست که داماد با تو نسبت داره.
مهرداد ادامه داد: و البته افتخار.
از این جسارت مهرداد منم عصبانی شدم و خواستم حرفی بزنم که سعید نزدیک تر شد و بدون این که دستش رو از جیبش بیرون بیاره سرش رو بالا گرفت که راحت تر مهرداد رو ببینه و گفت: این که اعتماد به نفست بالاست جای شکی نیست، ولی حواستو جمع کن. اینجا جمع خونوادست، شیرین هم جز خونوادست، وای به حالت اگه نگاهت جوری باشه که من حس بدی داشته باشم.
مهرداد دستی به کراوات سعید برد و گفت: بذار شیرین خودش انتخاب کنه.
سعید سرش رو پایین گرفت و پوز خند زد.
دلم گرفت از پوزخندش… مثل عروسک ایستاده بودم و کل کل اون دو تا رو فقط نگاه میکردم و اجازه می دادم هر چی میخوان در موردم بگن.
عصبانی شدم، دندونام رو روی هم فشردم. باید حرف میزدم. باید داد میزدم. ولی نه اینجا … نه توی مراسم زیبای مریم.
سعید سرش رو بالا گرفت و توی چشمای مهرداد خیره شد و گفت: شیرین انتخابش رو خیلی سال پیش کرده جناب مهدوی، متاسفم پسر، دیر رسیدی.
@nazkhatoonstory