رمان آنلاین اینجا قلبی ناآرام است قسمت ۱۵۱تاآخر
رمان :اینجا قلبی ناآرام است
نویسنده:نسیم شیرازی
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۵۱
با صدای تقه ای که به در خورد از آغـ ـوش سعید بیرون پریدم و سعید با نیش باز به اضطراب من خیره شد.
صدای شادی بود – اجازه هست؟
سعید زودتر از من جواب داد : بیا تو وروجک
وروجک برازنده شادی هم بود. شادی در رو آروم آروم باز کرد و گفت: دارم میام ها.
چشمای سعید هم میخندید…. با اشتیاق به در خیره شدم که شادی و پشت سرش ساینا داخل اومدن.
دستشون خالی بود و معلوم بود از طرف خونواده سفارش سرکشی به ما نشده بود.
نگاه کردم و شادی گفت: چیزه … میگم که…
ساینا هم به حرف اومد و گفت: ما فکر کردیم دیدیم که توی تصمیم به این مهمی باید کمک کنیم.
ابروهام بالا پرید و گفتم: چقدر خوب. حالا چرا تته پته میکنید.
ساینا خندید و گفت: خب ما اومدیم از الان با شما دو تا اعلام صلح کنیم.
سعید با تفریح به شادی و ساینا نگاه میکرد و من بی حوصله چشمامو تنگ کردم و گفتم: میشه بگید قضیه چیه؟
شادی جلوتر اومد -من و ساینا دوست نداریم خواهر خانم و خواهر شوهر باشیم.
شادی بزرگ شده بود و این نوع حرف زدن توی ذهن من باور پذیر نبود، از طرفی ساینا هم آدمی نبود که به این حرفا فکر کنه.
سعید کمی خودش رو نزدیک من کشوند و گفت: بیاید اینجا بشینید ببینم چی میگید.
ساینا و شادی با شک به من نگاه کردن و من مـ ـستأصل از این افکار تازه گفتم: شماها خوبید؟
ساینا نگاهی به من انداخت و گفت: خب آره ما خوبیم ولی شیرین جونم قول میدی به عنوان خواهر شوهر به من نگاه نکنی؟ همیشه مثل الان با هم باشیم؟
دلم سوخت واسه فکرای بدشون. سعید دست برد و شادی رو توی بغـ ـل گرفت و گفت: شما دو تا مغز نخودی چجوری فکر کردید طرز فکرمون در مورد شما دو تا تغییر میکنه.
شادی صادقانه گفت: موضوع مهمیه که گفتیم، آخه داداش دوستم با دخترعموش ازدواج کرد و الان خواهرش به شدت دلتنگشه و مدام گریه میکنه. میگه دختر عموم که مثل خواهر بودیم تغییر کرده و دیگه ما رو خونش راه نمیده. داداششم که عاشق دخترعموشه به خاطر دل خانمش همه رو فراموش کرده.
ساینا سری تکون داد و گفت: این خیلی وحشتناکه.
چشم غره ای به هر دوشون رفتم و گفتم: تا همین الان حسابتون رو کف دستتون نذاشتم برید بیرون.
هر سه با چشمای فراخ به من خیره شده بودن که با حفظ ظاهر جدیم گفتم: عقلتون کمه دیگه… نمیخوام حتی فکرای مسمومتون رو بشنوم. بلند شید برید.
شادی نچ نچی گفت و در حالی که سعی میکرد لبخندش رو پنهون کنه گفت: تو از الان شروع کردی که.
جدی تر نگاه کردم که ساینا بلند شد و گفت: بریم.
شادی هم سقلمه ای به ساینا زد و دست سعید رو گرفت و گفت: بیا بریم داداشی… از من میشنوی همین الان بزن زیر همه چیو خواهر منو بیخیال شو.
ساینا هم به حرف اومد: راست میگه داره قورتمون میده.
به زحمت لبخندمو جمع کردم و با حفظ نگاه جدیم به سعید که برای رفتن بلند شده بود، خیره شدم.
سعید نیشخندی زد و گفت: انتظار نداری که خواهرامو با تو تنها بذارم… از الان بگم من طرف این دو تام.
خندیدم و به رفتنشون نگاه کردم. عاشق این خانواده دوست بودن، سعید بودم. عاشق محبت های یواشکیش بودم عاشق عزت نفس دادن به خواهرا بودم.
حرفشون شاید خنده دار بود ولی این دلهره بچه گانشون مسئولیت به من داده بود و من باید یادم می موند که دل هیچ کدومشون رو نشکنم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۴۶]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۵۲
به مامان که روی کاناپه نشسته بود و سخت مشغول نوشتن لیست مهمون ها بود خیره شدم و گفتم: مامان منم مهمون دارما.
مامان خندید و گفت: میدونم، جا زیاده نگران نباش.
به لیست مهمون ها نگاه کردم و با دیدن اسم دایی شهراد همون اول لیست قلـ ـبم ضربان گرفت، یادم اومد یک هفتست که سراغ نت بوک نرفتم، هنوز دلم رو با شیدا صاف نکرده بودم.
پاهامو توی شکمم جمع کردم و گفتم: مامان؟
مامان که سخت توی فکر لیست مهمونا بود «هومی» تحویلم داد.
نفس گرفتم و گفتم: مامانی نمیشه شیدا رو دعوت نکنی.
گردن مامان به سرعت سمتم چرخید و با دلخوری نگام کرد و گفت: گفتم حق نداری بدون زن دایی گفتن ازش حرف بزنی درسته؟
سرم رو پایین گرفتم و گفتم: دلم نمیخواد ببینمش.
مامان سرش رو دوباره روی لیست گرفت و گفت: یادم نمیاد اینجور رفتارا رو یادت داده باشم.
با دلخوری «باشه ای» گفتم و از جا بلند شدم.
باید تا قبل از عروسی، تا قبل از آوار شدن خونه مادرجون حتی توی بحبوحه خرید های ضرب العجل عروسی از استراحتم میزدم و از مادرجونی مینوشتم که خیلی واسم عزیز بود.
توی حیاط نشستم و هوای تابستون رو بلعیدم… هنوز هوا خیلی گرم نشده بود و شب ها خنک بود.
نت بوک رو از کاورش بیرون کشیدم و روشنش کردم.
دل توی دلم واسه نوشتن نبود… انگار به مرحله ای داشتم نزدیک میشدم که حتی با فکرش هم اشک به چشمم هجوم می آورد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۴۷]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۵۳
مدتیه درد قلـ ـبم بیشتر از قبل شده و حسام بیشتر از همیشه قدم میزنه… دکتر میرم و نگرانم. نگران بعد از نبودنم … نگران دخترانم، نگران حسام، نگران شهراد که تنها بازمانده کودکیش رو هم از دست میده.
نگرانم به نوه هام که آخر هفته دورم جمع شدن نگاه میکنم. چقدر زود گذشت، روزی که منیره و شهراد رو بزرگ کردم تا مادر برگرده، چقدر زود گذشت روزی که ازدواج کردم و حسام شد زندگی من، چقدر زود گذشت روزایی که یکی یکی منتظر بچه هام بودم، منتظ به دنیا اومدنشون، منتظر تاتی تاتی کردنشون…
بغض بیخ گلوم رو چسبید، در مورد رفتن شهریارم چی باید می گفتم، زود گذشت یا دیر گذشت؟ اصلا اون زمان گذشت؟ تنها تیکه های وجود من که جا مونده همون روزیه که شهریارم رفت، همون روزیه که پدر رفت، روزی که مادر پر کشید، روزی که منیره من رفت.
به عکس روی دیوار نگاه کردم، همه اونایی که توی قاب بودن عزیزترین هام بودن که رفتن.
شهریار من لبخند میزد، دلم تنگ شده بود واسه مامان گفتنش، دلم دل دل میکرد واسه دیدنش، ضربان قلـ ـبم بالا رفت، دستم رو روی قفسه سیـ ـنم فشردم، نه … حالا نه… الان که همه کنارمن، منتظرن دستپختمو بیارم برای ناهار نه… آروم باش قلـ ـبم … آروم تر بزن.
درد صورتم رو مچاله کرد، نباید می فهمیدن. دستی روی شونم نشست… دو تا دست کوچولو… سعید و شیرین بودن… این دو تا معجزه خدا… این دو تا نوه خوشگلم… شونه هامو ماساژ میدادن… این دو تا همیشه حواسشون به حرکات من بود، نفس گرفتم لیوان جلو چشمم رو نگاه کردم و چشمای نگران محمد و مریم رو دیدم… عزیزان من، نوه های نازنین من… نفس عمیقم به خاطر درد قلـ ـبم نصفه موند و سعی کردم به جای «آی گفتن» لبخند بزنم.
انگار موفق شدم که محمد هم لبخند زد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۴۷]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۵۴
آب رو کم کم نوشیدم.
صدای بچه ها از اتاق کناری میومد، همه دبرنا بازی میکردن، صدای قهقهه داماد ها و دختران گلم به من روحیه میداد واسه تلاش… تلاش برای نفس کشیدن.
-ماه بانو جان.
جان ماه بانو، حسام برگشت… از قدم زدن برگشت، بحث کرده بودیم… ۱۰ دقیقه پیش بحثمون شده بود… برای چی بود… چرا یادم نمیومد.
دست محکم و لاغرش روی شونم نشست و گفت: خوبی؟
سر تکون دادم و ضعیف گفتم: خوبم.
آروم گفت: حق با تو… زمین رو نمیفروشیم.
لبخند زدم و درد دوباره سراغم اومد.
حسام از جا بلند شد و پشت سرم ایستاد. بچه ها رو به اتاق کناری فرستاد و گفت: بچه ها برید تا مادرجون حالش بهتر شه بعد بیاید.
دل رفتن نداشتن… میفهمیدم، با لبخند اجباری ام حرف حسام رو زمزمه کردم… سعید می فهمید، سعید حال منو میفهمید… دستشو روی کمـ ـر شیرین و محمد گذاشت و گفت: بریم بچه ها…
مریم دنبالشون راه افتاد… مریم مظلوم من.
دستم روی قلـ ـبم مشت شد و دو دست حسام، سخت روی شونم نشست و محکم فشرد… با هر فشاری که روی عضلات منقبض شده گردن و کتفم میاورد، با هر حرکتی که می کرد راه نفس کشیدنم نصفه و نیمه باز می شد و این یعنی قراره هنوز زنده بمونم… حداقل تا وقتی که دختر آخرم درد طلاق رو یادش بره… بتونه ازدواج کنه… مجید بچه خوبی بود… آره خوب بود.
-ماه بانو، به خودت رحم نمیکنی به من و دخترات رحم کن. من نباشم خیلی فرق نمیکنه تو نباشی صدای این خنده ها از خونه میره خانم من.
این دفعه قلـ ـبم نه، تمام وجودم درد داشت.
دستم را روی دست چروک شده حسام گذاشتم و آروم گفتم: مرد خونه ای حسام… این چه حرفیه میگی…. بهترم جانم… دیگه درد ندارم.
چشمام نمناک شده بود… زود بود برای رفتن… زود بود.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۴۸]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۵۵
ساغر کنار مجید نشسته بود و معذب به خواهرا و شوهرخواهراش نگاه میکرد، لبخند زدم و خم شدم تا دیس رو روی سفره بذارم. مجید بلافاصله بلند شد و دیس رو ازم گرفت و با لبخند گفت: زحمت افتادید ممنونم.
سنگینی نگاه دیگر دامادها رو حس میکردم… بین اون ها امیر حسین لبخند میزد، این مرد همچنان، جوان مهربان سال های گذشته بود، با این تفاوت که به برکت خاموشی نسبی ساحل من، تو دار تر و آروم تر شده بود.
مجید برای من و ساغر غذا کشید، بعد از ناهار با نوه هام بازی کرد و ساعت ها با کلاس آموزش ساخت قایق کاغذی مشغولشون کرد و آخرش برای کمک به من در دم کردن چای و آماده کردن میوه به آشپزخانه اومد.
سعی میکرد صمیمیتش رو ثابت کنه و این برای من خوشایند بود.
خیلی زود جشن عروسی به سادگی و همون طور که ساغر و مجید میخواستن برگزار شد.
خونواده ساده مجید باب میل ساغر نبود ولی اونقدر محبت داشتن که من خیالم از بابت آینده دختر متوقعم راحت بشه.
انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته بودن و دیگه دغدغه ای به جز تنهایی حسام نداشتم.
***
نوه هام دیگه بزرگ شده بودن و من متوجه حس سعید به شیرین بازیگوش شده بودم… تنها آرزوی باقیمونده من دیدن بچه ساغر بود و اونم سپرده بودم دست خود خدا که اگه لازم میدونه ببینم و اصراری براش ندارم ولی امیدوار بودم شادی داشتن بچه رو از بچم دریغ نکنه.
ستاره وسایلش رو جمع میکرد و طبق قولم یک هفته خونش می موندم تا موقع برگشتنش مراقب گل و گیاهاش باشم.
با تک تک خونواده حامد و ستاره خداحافظی کردم و به در قرمز رنگ بزرگ حیاطشون خیره شدم.
در که بسته شد انگار وجودم هم پر کشید… حس عجیبی بود این خداحافظی، انگار …
سرم رو تکون دادم و وارد خونه شدم.
۴ روز از رفتن ستاره گذشته بود که شهراد به دیدنم اومد. تنها بود و به اندازه تمام سال هایی که با هم نبودیم خاطره بازی کردیم.
-ماه بانو میبینی ؟ من موندم و تو.
نفسی گرفتم و گفتم: مراقب خودت باشی شهرادم.
فنجون چاییش رو برداشت و گفت: تو مراقب خودت باشی منم هستم… بچه ها چطورن؟
چقدر دیدن برادرم لذت داشت و من چقدر کم این لذت رو چشیده بودم.
-خوبن، دیروز همه اینجا بودن، غیر از ساحل و ستاره. ستاره که میدونی مسافرته و ساحلم کم میاد و میره.
شهراد نفسی گرفت و گفت: حتما هنوزم ازمون گله منده.
دستم رو سمت دستش بردم و گفتم: از تو چرا… شاید از من … ولی خیرشو میخواستم … امیر بچه خوبیه.
شهراد سری تکون داد و گفت: خیلی وقتا امیر رو میبینمش… واقعا آقاست.
نفسی راحتی از این خیال جمعی شهراد کشیدم و گفتم: شهریار چطوره؟ شیدا؟
شهراد نذاشت بیشتر ادامه بدم- همه خوبن … مشغول درس و زندگی… از خودت بگو … قلبت چطوره؟ واسه عمل برنامه ریزی کردی؟
قلـ ـبم فشرده شد… در دل گفتم از این قلب ناآرام حرف نزن… سختی زیاد دیده… دیگه آروم نمیگیره…
دستمو سمت قلـ ـبم بردم و گفت: اینجا آروم نمیگیره، چه عمل کنم و چه نکنم این قلب آروم نمیشه شهراد جان… بذار با خیال راحت این آخر عمری رو بگذرونم.
شهراد دستان لرزانم رو محکم تر گرفت و گفت : این چه حرفیه ماه بانو…
خندیدم-مرگ حقه عزیزم… چه بهتر وقتی باشه که زمین گیر نشدی… میدونی همیشه از چی میترسیدم؟
شهراد به سختی آب دهنش رو قورت داد و سرش رو به علامت نه تکون داد.
لبخند زدم- از این که جوری بمیرم که قبل مردنم خیلی ها رو اذیت کنم. دوست دارم تا وقتی سرپام برم.
بغض راه گلوی شهراد رو بسته بود، اینو از نفس های سختش فهمیدم… آرام کنارش نشستم و در آغـ ـوشش گرفتم، موهای این مرد بزرگ رو مثل همون شهراد بچگی هام نـ ـوازش کردم و گفتم: نبینم غمگین باشین، نبینم حسام رو تنها بذارید، نکنه به بچه هام سر نزنی، نکنه من برم و غصه بخوری، گریه نکن و نذار گریه کنن. محکم باش که بچه هام کمـ ـر راست کنن. باشه؟
شهراد منو محکمتر در آغـ ـوش گرفت: نگو ماه بانو… نگو ماه من.
لبخندم عمیق تر شد: – بلند شو شهراد برو خونت دیر وقته… این وصیت نبود سفارش بود، مشکی فقط یک هفته، تازه به من باشه ۳ روز هم کافیه، گریه نداریم، حواستون به مهمونا باشه که بدون پذیرایی نرن، ریخت و پاش زیاد نکنید، به بچه هام بگو که هر چی میخوان خرج کنن ببخشن، با اونا تا حرف میزنم گریه میکنن نمیذارن سفارشام رو بگم.
شهراد سرش رو از آغـ ـوشم جدا کرد، دستم رو روی گونش گذاشتم و با کناره انگشت اشارم نم اشک رو از چشمش گرفتم و ادامه دادم: تنهاشون نذار باشه؟
شهراد با بغض سر تکون داد و گفت: تا وقتی زندم حواسم هست.
لبخند زدم، پر از قدر و تشکر.
شهراد از جا بلند شد و رویم رو بـ ـوسید و قصد رفتن کرد.
این پا و اون پا میکرد و معلوم بود برای رفتن تعلل داره … آرامشو توی نگام ریختم و دستی براش تکان دادم. این یعنی برو و برادرم خوب حال منو می فهمید و رفت. میدونست بیشتر موندنش با حالی که دارم ناراحتیم رو بیشتر میکنه. @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۴۸]
طاقت دیدن غم برادر رو نداشتم ولی وقتش بود حرفامو به یه امین بگم. کی بهتر از شهراد
ادامه دارد…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۸.۱۷ ۱۹:۵۸]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۵۶
صدای حسام توی خونه بلند شد-ماه بانو بیا واست مهمون آوردم. ببین کی اومده
حوله سرم رو برداشتم و گفتم: الان میام.
روسری آبی را سرم گذاشتم ، عجیب با پیراهن سورمه ایم هماهنگ بود.
دوش گرفتن رو لازم میدیدم توی روزی که بوی رفتن میومد.
از اتاق بیرون رفتم و با دیدن محسن برادرزاده حسام که برای خودش مرد پخته ای شده بود دستام رو از هم گشودم و در آغـ ـوشش گرفتم.
برای من این مرد همون پسر بچه دوست داشتنی بود که همیشه سری به من میزد و حال و احوالمو می پرسید.
آروم گفت: خوبید شما؟
آروم ترگفتم: بله، خوبم پسرم. تو چطوری؟ چه عجب احوالی از من گرفتی؟
محسن با تعارف دست من، روی مبل نشست و گفت: میدونید چقدر دلتنگتون
بودم؟ هیچ وقت نیست که یادتون نباشم.
تمام مهرم رو جمع کردم، روی لبخندم ریختم و ممنون کم جانی تحویلش دادم.
سخت بلند شدم و گفتم: چند رکعتی نمازم مونده، اگه تنها نمی مونید تا حسام یه
چای بذاره من بخونمشون.
محسن دستی بر سیـ ـنه اش گذاشت و گفت: اجازه ما هم دست شماست والا…
اجازه بدید من چای بذارم.
لبخندی زدم و گفتم: خدا خیرت بده پسرم.
از جا بلند شدم و سراغ جا نماز آماده شده ام رفتم.
کنار جا نماز ایستادم و گفتم: خدایا فرصت میدی از مهمونم پذیرایی کنم دیگه
نه؟
لبخند زدم و نماز خوندم. برای تک تک بچه ها و نوه هام با تمام وجودم ذکر
گفتم، نمیدونم چرا ولی برای ساغر دو بار نماز خوندم، حس کردم باید نمازی بخونم که خدا بدونه برای همه ی تندی هاش بخشیدمش.
تلفن رو برداشتم، باید با ساحل حرف میزدم.
صدای ساحل آروم و متعجب به نظر می رسید: سلام مامان جون. خوبی؟
نفسم رو تازه کردم و گفتم: جون مامان … خوبی دخترم؟
باز هم صداش مردد بود – آره خداروشکر… شما مطمئنی خوبی؟
-آره دخترم خوبم.
چشمام رو بستم و توی دلم گفتم: فقط بوی رفتن می آد عزیزم.
به جای حرف دلم گفتم: نیومدی دیدنم مامان جان.
صداش آروم تر شده بود و نگران نبود: نشد مامان، ایشالا فردا میام؟
لبخند تلخی زدم، دخترم میخواست فردا بیاد، اگه من نباشم چی میشه.
-ساحل جان مامان خوشبختی عزیزم؟
سکوت شد…
بغض کردم و قورتش دادم
مکث کرد و گفت: مامان همه چی خوبه، امیر مرد خوبیه، شیرین و شادی، امیدای
زندگیمن، مامان راضیم از زندگیم. این چه سوالیه
خداروشکری از ته دل گفتم و ادامه دادم: مامان جان بخند توی خونت عزیزم،
بخند و از بودن کنار خونوادت لذت ببر، باشه؟ قول بده خوش باشی باشه؟
صدای ساحل بغض آلود بود: باشه مامان جونم، فردا میام پیشت باشه؟ مامان من
خوشبختم بخدا.
این بخدا آرومم کرد، آروم شدم از لحن محکمش.
گفتم: فردا می بینمت دخترم… بغض نکن از گریه بدم میاد.راستی واسه ساغر دو رکعت نماز خوندم بهش زنگ بزن بگو.
دخترم گریه میکرد از سفارش من و من دلداری دادم، گفتم و خندیدم تا دخترم بخنده و تلفن رو قطع کردم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۸.۱۷ ۱۹:۵۹]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۵۷
اشک رو از چشمام گرفتم و به تاریکی حیاط خیره شدم…
انگار سال ها درگیر نوشتن این قسمت داستان بودم ولی فقط ۴۰ دقیقه گذشته بود، ۴۰ دقیقه برای نوشتن از اون لحظه های سخت…
برای حرف های محسن….برای لحظه ای که محسن همه چیز رو تعریف کرد… نمیدونستم چطوری بنویسم… چطوری ادامش بدم… دستم سمت دهنم رفت و تمام تلاشم رو کردم که صدای ترکیدن بغضم توی خونه نره. چرا امشب شادی نمیومد که منو از این حال و هوا نجات بده. چرا سعید پیام نمی داد. چرا … تصمیمم رو گرفتم، همه چیز رو، هر چی که شنیده بودم رو از قول خود مادرجون می نویسم … حتی لحظه ای رو که… بغض فکرم رو جوید، نمیتونستم بهش فکر کنم.
دستم با لرز پایین اومد و روی صفحه کلید حرکت کرد: «تهچین درست کرده بودم، از همون هایی که حسام خیلی دوست داشت، آروم آروم قدم بر میداشتم که توانم رو حفظ کنم. سفره رو با کمک محسن و حسام گذاشتیم، خیلی وقت بود که عادت به غذا خوردن روی سفره پیدا کرده بودیم.
شام را خوردم، فقط سه قاشق، نتونستم بیشتر همراه شون باشم… نوشابه سیاه رو باز کردم و ذره ای رو توی دهنم ریختم و مزه مزه کردم.
صدای محسن فکرم رو از درد قلـ ـبم منحرف کرد. –زن عمو هنوز نوشابه سیاه پای ثابت سفره شماست؟
حسام خندید و گفت: مگه میشه نوشابه سیاه نباشه.
لبخند زدم و یا علی گویان از پای سفره بلند شدم و گفتم: ببخشید تنهاتون میذارم، برم لباسامو جمع کنم انگار بارون گرفته.
محسن گوش تیز کرد و نیم خیز شد تا برای کمک بلند شه.
متوجه شدم و دستم رو به نشونه بلند نشو جلو گرفتم و گفتم: نکنه طعم غذا بد شده؟
محسن سری تکون داد و لبخند زد… – مگه میشه بد باشه؟
حسام دست محسن رو کشید، بشین پسر من میرم کمک…
سعی کردم لبخند بزنم،- بشینید الان بر میگردم.
به حسام خیره شدم و گفتم: شامتون رو کامل بخورید، نوش جونتون.
حسام سر سری لبخندی زد و گفت: مثل همیشه معرکست خانم.
لبخند رضایت روی لـ ـبم نشست و آروم آروم سمت در رفتم. لباس ها رو یکی یکی جمع کردم توی سبد گذاشتم… اولین پله رو که بالا رفتم یک باره خم
شدم. دیگه نمیتونستم تحمل کنم، دیگه نمیشد لبخند بزنم، دستم روی قفسه سیـ ـنه نشست و سر خم کردم و روی اولین پله نشستم.
نگاهم رو به آسمون بارون زده دوختم و زمزمه کردم: وقتشه؟
نمیدونم چرا آروم بودم، تنها نگرانی من برای قدم هایی بود که تلاش میکرد خودش رو به من برسونه.
نمیدونم چی توی چهرم بود که چشمای حسام ترسید و داد زد: محــــسن.
این محسن گفتن دلم رو لرزوند، صدای دویدن های محسن رو هم شنیدم… درد داشتم و لبخند زدم تا حسام آروم شه. سرم رو پایین گرفتم تا کمتر صورت جمع شده از دردم رو ببینه.
حسام ناله کرد: ماه بانو عزیزم…
دستش دور شونم حـ ـلقه شد، سرت رو بالا بگیر عزیزم… تورو خدا منو نگاه کن، سخت بود، سخت بود ولی نگاه کردم… درد داشتم ولی نگاه کردم… صورت حسام خیس بود و من نگاه کردم.
بدون حرف، بدون عکس العمل، انگار توانی برای هیچ کاری نداشتم.
از زمین بلندم کرد و سرم رو روی شونه محسن گذاشتم. صدای حسام میومد، خودم ،خودم باید رانندگی کنم، خودم باید برسونمش… میریم دکتر جان من… میریم خوب میشی… آروم باش نفس بگیر… محسن شونشو ماساژ بده.
سوار شدیم.. من و محسن صندلی عقب بودیم که حسام از آینه نگاه میکرد.
بغض گلوم رو چسبید و این بغض یعنی هنوز زندم. سرم رو روی شونه محسن گذاشتم و درد وحشتناکی توی قلـ ـبم پیچید و آروم با ضعیف ترین صدای ممکن گفتم: تشنمه.
محسن شنید، نوشابه توی ماشین حسام همیشه بود، دست برد و همون رو برداشت و آروم روی لـ ـبم گذاشت.
شیرینی نوشابه توی دهنم مزه کرد و نمیدونم چرا زیر لب اشهد خوندم…
حسام داد میزد: محسن نذار بخونه… محسن بگو خوب میشه.
آروم زیر گوش محسن گفتم: بهش هیچی نگو.
محسن ماساژش رو محکم تر کرد و با حیرت به من که انگار دیگه دردی نداشتم خیره شد.»
صدای هق هقم بلند شد… شدید و با تمام قدرت. در باز شد و مامان و بابا سمتم اومدن.
-شیرین ، شیرین چی شدی؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۸.۱۷ ۲۰:۰۰]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۵۸
هق هق میزدم و دستامو واسه آغـ ـوش مامان باز کردم، بوی مادرجون رو حس میکردم، بیشتر سرم رو توی آغـ ـوش مامان بردم.
زار نبود، به معنای واقعی ضجه بود، نمیتونستم حرف بزنم، لحظه لحظه اون ۱ بامداد لعنتی توی ذهنم جون میگرفت، تمام ذره ذره گوش شدنم واسه اینکه بفهمم چرا مامانم پشت تلفن بی تاب شده و بی قراری میکنه.
خاله سروناز زنگ زده بود، فقط گفته بود بریم خونش، گفته بود حال مادرجون بد شده… مامان گفت: بچه ها خوابن من الان میام.
خاله سروناز زار زده بود : نه با بچه ها بیا، مامان خوب نیست.
چجوری خودمونو خونه خاله سروناز رسوندیم نمیدونم… لحظه لحظش رو حس میکردم و بیشتر توی آغـ ـوش مامان حل میشدم، لحظه ای رو که خاله سروناز واسه مامان ساحل شوکه شدم آغـ ـوش باز کرد که بیچاره شدیم «مامان رفت»، چند بار حرف رو تکرار کردم، مامان رفت، مامان رفت، یعنی مادرجون من رفت؟ کجا؟ مگه نگفتن حالش خوب نیست، با وار رفتن مامان و یا فاطمه زهرا گفتنش پتک اول توی سرم کوبیده شد.
سر و وضعم شلخـ ـته بود، وارد اتاق شدم، مادرجون حتما اونجا بود، ولی خاله ساغر بود که بی صدا اشک میریخت و نماز میخوند، مریم تسبیح دستش بود و زار میزد، خبری از پسرا نبود، شایلین و آیلین بلند گریه میکردن، ساینا هق هق میزد و چشم میگردوند روی سقف…
کنار دیوار نشستم… چادر سفید با گل های بنفش ریز، خاله ساغر رو کشیدم، خاله همیشه شاد من، دیگه توجهی به من نمیکرد.
با صدای شیون مامان پتک دوم توی سرم کوبیده شد، امان از سردرد لعنتی، بی حواس دستم رو سمت سرم برده بودم و داد زدم: سرم درد میکنه.
نگاه خیس مریم سمتم اومد، نمیدونم با چه قدرتی داد زده بودم که سکوت شد، صدای شیون مامان قطع شده بود و به خودم که اومدم توی آغـ ـوش خاله ساغر بودم.
صدای خاله ساغر هنوزم توی گوشم میپیچه- شیرین… گریه کن، گریه کن عزیز خاله.
ولی گریه شده بود یه گره بزرگ از بغض که چسبیده بود روی گلوم و نمیذاشت نفس بکشم.
صدای مامان منو از اون لحظه ها بیرون کشید… شیرین، شیرینم نفس بکش، چت شد یهو؟
احساس خفگی باعث شد از آغـ ـوش مامان بیرون بیان و با ولع هوای اطرافم رو ببلعم… چم شده بود، چرا باید اینطوری آشفته میشدم، مگه کم اون لحظه ها رو مرور کرده بودم که بازم؟
ولی اینبار فرق داشت، دوباره حسش کرده بودم، با نوشتنش دوباره حس کردم از دستش دادم… لعنتی … لعنتی… لعنتی رو تکرار کردم و گریه کردم…
بابا که با تعجب به من نگاه میکرد کنارم زانو زد و گفت: چیزی شده؟
هق هق کردم و این هق هق تبدیل به فین فین بالا کشیدن بینی شد و نفسی که سعی میکردم حداکثر هوا رو وارد ریم کنم.
مامان از جاش بلند شد و گفت: میرم آب بیارم.
نگام به شادی که کنار ورودی در شوکه به من خیره شده بود افتاد و خطاب به بابا گفتم: دلم واسه مادرجون تنگ شده.
بابا دستش رو باز کرد و توی آغـ ـوشش گرفت و گفت: خوب شد پیش مامانت نگفتی بابا… چرا حالا اینطوری میکنی با خودت؟ بعد این همه سال چرا اینجوری میکنی با روحت؟ قرصایی که میخوردی رو یادت رفته که بازم میخوای از پا بیفتی؟
سرم رو روی سیـ ـنه بابا گذاشتم و فکر کردم مگه میشه اون قرصای آرام بخش رو که داشت منو به جنون میرسوند یادم بره.
سرم رو محکم تکون دادم و گفتم: دلم گریه میخواد بابا.
بابا منو از خودش جدا کرد و دست برد و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و شماره ای رو گرفت، متعجب انگشتم رو زیر چشمای خیسم کشیدم که بابا به حرف اومد-خوابیدی مرد؟
دستم بی حرکت موند و فکر کردم بابا امکان نداره به سعید زنگ زده باشه.
-بیا اینجا خانمتو ببر هوایی بخورید، دلتنگت شده بهونه میگیره.
با حیرت به بابا خیره شدم، بابا لبخند کم جونی زد و خداحافظی کرد.
مامان لیوان آب رو هراسون جلو چشمای من که مشغول کنکاش چهره بابا بود گرفت. لیوان رو گرفتم که بابا گفت: این دخترت دلتنگ سعید شده، زنگ زدم برن بیرون هوایی عوض کنن.
مامان سری تکون داد و توی صورتش دقیق شدم.
واضح بود که هیچ وقت گریه های من رو پای دلتنگی برای سعید نمیذاره، معلوم بود باور نکرده ولی هیچی نگفت. به در خیره شدم، شادی نبود
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۸.۱۷ ۲۰:۰۱]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۵۹
به مانتو و شالی که کنار صورتم گرفته شد نگاه کردم و سرم رو بالا گرفتم. شادی بود که هنوز ناباور به من خیره بود.
مانتو رو از دستش گرفتم و تشکر کوتاهی کردم.
شادی نگاهی به نت بوکم انداخت و گفت: مربوط به چیزی میشه که توی این مینویسی، آره؟
بدون کتمان سری تکون دادم و آره تحویل دادم.
شادی لبخندی زد و گفت: پاشو بریم، بابا و مامان نگرانتن.
مانتو رو پوشیدم و به شلوار مشکی ورزشی که پوشیده بودم خیره شدم، چندان هم بد نبود، همون رو میپوشیدم.
شال رو سرم انداختم و وارد خونه شدم.
مامان سرش رو بلند کرد و گفت: زود برگرد باشه؟
سری جنبوندم و باشه ای تحویل دادم.
صدای موبایل بابا بلند شد، لبخند زد و گفت: این پسر با هواپیما اومد اینقدر زود رسید؟
شادی تک خنده کوتاهی کرد و مامان، نگران و مضطرب بیشتر توی حال من رو دقیق شد.
-سلام سعید جان الان میاد. نمیای داخل؟
-باشه پس سلام برسون خدانگهدارتون.
حرفی نمونده بود، خداحافظی کردم و کفشای مشکی کتونیم رو به پا کردم و از خونه بیرون رفتم.
سعید به ماشینش تکیه زده بود و با نوک کفشش روی آسفالت ضربه میزد.
در رو بستم و نگاه نگران سعید بالا اومد. یه قدم سمتم برداشت که لبخند زدم و با صدایی که سعی میکردم بالا نباشه گفتم: خوبم، نگران نباش.
چشمای سرخش نشون میداد که از خواب بیدار شده و بدون تلف کردن وقت سمتم اومده، این رو از دست حیرونش که کلافه میون موهاش فرود اومد فهمیدم.
دستش رو گرفتم و گفتم: خوبم، بابا اونقدر نگرانم بود که نمیدونم چرا شمارتو گرفت.
سعید نگاه ظنینی به من انداخت و گفت: چی شده؟
نگاهی به کوچه تاریک و خلوت انداختم و گفتم: اینجا حرف بزنیم.
انگار تازه متوجه شده باشه انتهای کف دو دستش رو روی چشماش کشید و گفت: فکر کردم دارم کابـ ـوس میبینم، توی خواب تا اینجا اومدم.
یه دفعه دستش رو گرفت و گفت: سوار شو بریم.
اینقدر سردرگم بود که انتظار نداشتم در ماشین رو واسم باز کنه، هر چند این کاری نبود که همیشه هم انجام بده.
توی صندلی جا گرفتم و سعید هم کنارم نشست.
نفسی گرفت و گفت: الان خوابم یا بیدار؟
لبخند زدم: بیدار.
خندید و گفت: خب حالا نصف شبی کجا برم با یه دختر خوشگل؟ سرش رو کمی خم کرد و از شیشه جلوی ماشینش آسمون رو نگاه کرد و گفت: خدایا اونجایی؟ من چقدر ظرفیت دارم؟ میشه یه امشب رو اونور نگاه کنی؟
باید خجالت میکشیدم، باید سرخ میشدم ولی فقط خندیدم، بعد از اون همه زاری دلم میخواست بخندم، بلند و از ته دل… سعید سوییچ رو چرخوند و کمی نگاه کرد و گفت: رسما زده به سرت.
چند دقیقه بعدی توی سکوت گذشت.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۸.۱۷ ۲۰:۰۲]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۶۰
سعید خمیازه ای کشید و به سر در سفره خونه خیره شد. آروم گفت: خدا روشکر که اینجا هنوز چراغش روشنه. بریم یه چیزی بخوریم؟
سری به نشونه موافقت تکون دادم و از اتومبیل پیاده شدم.
خیلی زود همراه سعید از پله ها پایین رفتیم و به محض ورود صدای دف حالم رو خوب کرد.
چند پسر جوون دف میزدن و توی رستوران تقریبا خالی یه خونواده به همراه چند پسر دیده میشد.
سعید که انگار هوشیار شده بود گفت: راحتی؟
سرمو تکون دادم و به یه تخـ ـت که گوشه ای دنج تر قرار داشت خیره شدم و گفتم: بریم اونجا.
سعید که خیلی دقیق به اطرافش نگاه میکرد همراهم اومد و به محض اومدن مسئول سفره خونه که یه خانم همسن و سال خاله ستاره بود سعید نفس راحتی کشید و من این راحت شدنش رو حس کردم.
خانم با لبخند جلدی که صحافی شده بود روبرومون گرفت و خوش اومدیدی گفت.
سعید لبخند زد و گفت: تا ساعت چند تشریف دارید؟
خانم نگاهی به ساعت روی دیوار که یک و نیم بامداد رو نشون میداد انداخت و گفت: تا ۳ یا ۴ معمولا هستیم… اینجا تمرین موسیقی هم دارن و من معمولا هستم.
سعید صادقانه خندید و گفت: با این حساب بیشتر میبینیمتون.
خانم لبخند متینی زد و گفت: خوش اومدید.
سفارش چای با تنقلات دادیم و خیلی زود آماده شد.
تمام مدت توی سکوت و شنیدن صدای دف گذشت تا این که سعید کمی جا به جا شد و کنارم به پشتی تکیه داد و دستش رو دور شونم حـ ـلقه کرد. – نمیخوای بگی چی شده؟
نفسی کشیدم و گفتم: یادته داشتم در مورد زندگی مادرجون مینوشتم؟
سعید سرش رو کامل برگردوند و نگاه کرد.
این یعنی ادامه بدم، گفتم:- خب منم نوشتم. تموم شد.
دستای سعید محکمتر دورم شونه هام پیچید و من نزدیک تر شدم و سرم روی شونش قرار گرفت، آروم گفت: آخ خدایا…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۸.۱۷ ۲۰:۰۲]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۶۱
این آخ خدایا برای من از تموم همدردی های دنیا قشنگ تر بود، آغـ ـوشی که برای من تنگ شد و دستی که محکم دور بازوهام حـ ـلقه شد از همه آرام بخش های دنیا قوی تر بود.
قطره اشک روی گونم نشست و گفتم: یادته چقدر تلخ بود.
سعید آروم تر گفت: تلخ بود، تو هم تلخ ترش کردی… اینقدر داد زدی که نمیدونستم چجوری باید آرومت کنم.
سرم رو بیشتر توی بازوی سعید فرو بردم و گفتم: چیز زیادی یادم نمیاد جز جیغ هایی که میکشیدم، میگفتم: مادرجون زندست، نگاش کنید داره نفس میکشه… دستاشو گرفته بودم و نمیذاشتم ببرنش.
بغضم شکست و سعی کردم صدام بلند نشه.
صدای سعید هم میلرزید، نتونستم باهاش خداحافظی کنم، تموم فکرم این بود که چطوری تو رو از اونجا ببرم، چطوری ببرمت تا مادرجون رو با آرامش بذارن توی …
سعید ساکت شد و من فکر کردم توی خونه ابدیش… زیر خروارها خاک… زیر اون همه سردی و تاریکی.
دستم رو سمت شالم بردم و محکم گرفتمش… سعید متوجه تمام واکنش هام بود، سرش رو پایین آورد، توی صورت خیس از اشکم زل زد و گفت: بسه شیرین… من طاقتشو ندارم.
شوری اشک روی زبونم نشست و آروم گفتم: یادته بابا حسام چطوری زانو زد؟ یادته عکساشو میچید کنار عکسای مادرجون و چسب میزد؟ یادته چطوری بی طاقت شد؟ یادته به خاطر شکستن پاش خونه نشین شد و درد کشید؟ نگام رو بالا آوردم و گفتم: همه تلاششون رو کردن بابا حسام بمونه، چرا نموند؟ چرا من موندم؟
سعید نفس کوتاه و نصف و نیمه ای کشید و گفت: طاقت نیاورد چون بدون مادرجون زندگی کردن رو نمیخواست، چون دلش هیچ کس رو جز مادرجون نمیخواست.
صدای لرزون سعید دلم رو لرزوند… دلم واسه مادرجون و بابا حسام تنگ شده بود… نفسی کشیدم و به شلوارم نگاه کردم و میون هق هق گریه، خندیدم و گفتم: من با شلوار ورزشی اینجا نشستم.
قفسه سیـ ـنه سعید بالا و پایین میرفت و این یعنی میخنده…
یه دستمال رو از پاکتش بیرون کشیدم و گفتم: سعید من با چه رویی اینجا نشستم؟
سعید بی قید خندید و دستش رو سمت فنجون چای برد و گفت: سرد شده، باید عوضش کنم و نگاهی به شلوارم انداخت و گفت: خودت هیچی، آبروی منو بردی نصف شبی.
لبخندم توی خنده های سعید گیر کرده بود. فنجون چای رو گرفتم و با تمام وجود عطر بهار نارنجش رو به ریه هام فرستادم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۸.۱۷ ۲۰:۰۳]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۶۲
ساعت ۳ خونه بودم… همه خواب بودن به جز مامان.
روی مبل نشسته بود و به در چشم دوخته بود. شرمنده شدم و فکر کردم مامان گفته بود زود برگردم.
چشمامو بستم و نفس گرفتم، منتظر دعوای درست حسابی بودم.
چشم باز کردم، مامان از جا بلند شده بود و بی سوال راهی اتاقش شد…. حتی اجازه نداد معذرت خواهی کنم.
حس بد دلخوری مامانم توی وجودم پیچید و با عضلات وا رفته و زانوهایی که یک دفعه قدرت ایستادن رو از دست داده بود، به زحمت به اتاقم رفتم و خودمو روی تخـ ـت پرت کردم.
دکمه های مانتوم رو دونه دونه باز کردم و همونجا روی دسته صندلی گذاشتم. شال رو که روی شونه آویزون شده بود سخت کشیدم و همونجا روی تخـ ـت گذاشتم و خوابیدم.
اونقدر چشمام می سوخت که چشمام زود گرم شد و نفهمیدم که خواب رفتم.
صدای زنگ موبایلم باعث شد از جا بپرم، آشفته و سردرگم اطرافم رو نگاه کردم و با تعجب به اطرافم خیره شدم.
وقتی موقعیتم رو توی اتاقم تشخیص دادم، موبایلم رو که اسم میترا روی صفحه اسکرینش داشت خودکشی میکرد برداشتم و جواب دادم.
-ای بمیری که لنگ ظهره و تو خوابی.
چشمامو که از خواب نصف و نیمم هنوز سرخ بود محکم روی هم گذاشتم و گفتم: هان؟ چته تو؟
-ببین این یارو مهدوی ازدواج کرده؟
چشمام باز شد و هوشیار شدم… آروم گفتم: نمیدونم چطور؟
-دانشگاه بودم دیدمش، با یه دختره بغـ ـل تو بغـ ـل… کنجکاو شدم نگام رفت سمت دستش که حـ ـلقه دیدم… صداشو مسخره کرد و گفت: دیدی از دست رفت؟
خندیدم و حس کردم آرامش چطوری دقیقا توی خون تزریق میشه؟ این که الان احساس میکنم همه چی آروم و روون توی وجودم راه گرفته یعنی آرامش؟
-هی هستی؟ هوی توی خطی؟ های…
نذاشتم بیشتر از این حرف بزنه-چرا دقیقا آروم نمیگری تو؟
صدای خندش بلند شد: هیچی بابا فکر میکردم از تو که نا امید بشه میاد به من پیشنهاد میده که …
نفسی کشید و ادامه داد: ای بمیره با اون دختره دیلاق.
صدای داد میترا توی گوشی: استاد… استاد
و صدای آروم ترش: این صادقی اومده، من برم نمره بگیرم که میفتم .. بـ ـوس بای.
شونه بالا انداختم و گوشی رو روی تخـ ـت پرت کردم و کش و قوسی به بدنم دادم.
بدجوری دوست داشتم به مریم زنگ بزنم و جریان رو بپرسم، مهدوی و رفتارش یه معادله مجهول بود که هنوز نفهمیده بودم چی توی مغزش میگذره… ولی فقط واسه یه لحظه حس کردم زندگی اون مرد به من ربطی نداره و همین ربط نداشتن کنجکاویم رو فروکش کرد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۸.۱۷ ۲۰:۰۳]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۶۳
صدای گوشی دوباره بلند شد. با دیدن شماره محمد خیلی زود گوشی رو برداشتم، مدتی بود که شمارش نوعی حس حمایت میداد، هر چند همیشه دیدن شمارش همراه با اضطراب بود ولی حمایتی که پشتش بود خیالم رو جمع میکرد برای جواب به گوشی.
-سلام، یه باغ دیدم واسه بعد از شام که تا صبح بشه بزن برقص داشت، میای چک کنی؟
لبخند روی لـ ـبم نشست-نظر سعید چیه؟
نشد بگم به سعید گفتی یا نه، فکر کردم شاید منظورمو بد برداشت کنه و دلخور شه…. اینجوری سوال پرسیدنم بهتر بود.
صدای خندش توی گوشی پیچید: آره به سعید گفتم … اون زن ذلیلیه که دومی نداره، گفت ببرمت ببینی.
با ذوق گفتم: باشه منتظرتم.
خیلی زود حاضر شدم، شادی هم به محض متوجه شدن موضوع حاضر شد… دوست داشت همه چیز رو برای مراسم تحت کنترل داشته باشه. حتی سفارش مراسم هم با ساینا قبول کرده بودن و من فکر میکردم این مدت شادی به خاطر من چقدر از درس خوندنش گذشته.
باغ بزرگ بود و پر از انرژی مثبت. انرژی مثبت رو شادی گفته بود و من هم حس خوبی پیدا کرده بودم… با دیدن باغ، گل از گلم شکفته بود و دلم میخواست ساعت ها اونجا بمونم و خیال بافی کنم.
شادی و محمد مشغول صحبت در مورد ظرفیت باغ و چیدن صندلی ها بودن و من انگار بی خیال ترین عروس دنیا بودم که فقط بهشون نگاه میکردم و خودمو با این جمله که کارشون رو خوب بلدن آروم می کردم.
گوشی دوباره زنگ خورد،اینبار مریم بود، این خانواده شوهر خاله بزرگه انگار همت کرده بودن دیدگاه من رو درباره بی تفاوتی ذاتیشون عوض کنن. البته مریم همیشه فرق میکرد. همیشه مهربون بود.
صدای شتاب زدش توی گوشم پیچید-هفته دیگه عروسیته و تو هنوز لباس عروس ندیدی.
خندیدم و فکر کردم سعید زنگ میزنه به اهل خانواده و آمار بیخیالی من رو میده.
با همون خنده گفتم: تا وقتی شماها هستید که به جای من حرص بخورید چرا باید الکی شلوغش کنم.
صدای پر از حرص مریم بلند شد: والا تا الان فکر میکردم فقط خودم بیخیال بودم، تو دیگه روی منو سفید کردی.
لبخند روی لـ ـبم جمع شد و فکر کردم مریم انگیزه ای هم برای ازدواجش و خرید نداشت ولی فکرمو اینجوری انتقال دادم- تو که فقط مراسم عقد گرفتی، فکر کنم واسه عروسی خودتو بکشی.
بازم صدای مریم حرص داشت: به سعید بدبخت واسه چیدن وسایل خونت هم که کمک نمیکنی و نگران پرسید: تو خوبی؟
با اینکه من رو نمیدید ولی سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و آره ای گفتم.
نفسی کشید و از دست تویی گفت و خداحافظی کرد که با عجله پرسیدم: مریم خواهرزاده حمید ازدواج کرده؟
سکوت شد و من از سکوت مریم ترسیدم، نکنه بازم با سوالم گند زده بودم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۸.۱۷ ۲۰:۰۴]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۶۴
برای درست کردن حرفم گفتم: میترا زنگ زد آمارشو داد.
مریم نفسی گرفت و گفت: نمیدونم چرا واست مهمه که بدونی…
وسط حرفش پریدم و گفتم: واقعا مهم نیست، فقط کنجکاوم کرد.
باشه آرومی تحویلم داد و با صدایی که سعی میکرد آروم باشه ادامه داد: باهاش ارتباط داشته، دختره بچه داره ازش… مجبور شد ازدواج کنه، پدر دختره مجبورش کرد… ولی انگار مهرداد راضیه از این اجبار.
دهانم از تعجب باز مونده بود، مهرداد تا این حد وقیح بود! با اون بود و میگفت دوستت دارم… تعجب کردم و این تعجب با سکوتم مشخص بود.
-خیلی هم تعجب نکن شیرین، حمید چیزهایی از مهرداد میگه که بعضی وقت ها شک میکنم این آدم قلب داشته باشه. فقط حمید از این که اینقدر به تو پیله شده بود همیشه تعجب میکرد. میگفت مهرداد عادت نداره تا این حد خورد شه و بازم ادامه بده.
بازم ساکت موندمو مریم گفت: شیرین یه چیزی بخوام ازت؟
چی میخواست از من؟ خیلی زود آب دهنم رو قورت دادم و جانمی تحویلش دادم.
اول نفس کشید و گفت: من خوشبختم، نگران من نباش… حمید خیلی خوبه و من این روزا حس میکنم تصمیمم خیلی درست تر از تمام رویاهای بچگیم بوده.
رویای بچگیش یعنی سعید… همین فکر باعث شد چند کلمه ای از حرفاش رو نشنوم و وقتی تمرکز کردم این کلمات رو شنیدم: مراقب زندگیت باش، مراقب سعید باش… به هیچ چیز دیگه ای جز زندگیت فکر نکن. باشه؟
بدون حس و با بی حالت ترین لحن ممکن باشه ای تحویلش دادم.
خداحافظی کرد و قطع کرد.
قطع کرد و من به تماس قطع شده خدانگهدار گفتم.
بازم تلفن زنگ خورد … این بار سعید بود، کمی به گوشی خیره شدم و نفس گرفتم تا با انرژی تازه صحبت کنم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۸.۱۷ ۲۰:۰۴]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۶۵
سلام همسر
انگار موفق بودم – به به صداش چه سر حاله… کجایی باید بریم خونه رو ببینی.
ذوق زده آدرس دادم و شادی رو به محمد سپردم و کنار در باغ منتظر سعید موندم.
۲۰ دقیقه ای طول و عرض باغ رو قدم زدم تا بالاخره سعید با پراید خستش اومد.
پرایدش خاکی و کثیف بود و اینجور موقع ها پراید خسته خیلی بهش میومد.
در رو باز کردم و نشستم و قبل این که سلام کنم ولوم پخش رو بالا برد و نیشش تا بنا گوش باز شد.
یه آهنگ شاد با ریتم قر دار که یه دفعه یه عالمه انرژی روی مغزت نفوذ میداد. خندیدم و گفتم: دیوونه کمش کن.
زحمت جواب دادن هم نداد… سرعت اتومبیل زیاد بود و از ترافیک وحشتناک هم خبری نبود… نیم ساعت بعد جلو یه مجتمع پیاده شدیم.
آسانسور ما رو به طبقه ۱۰ برد و در کرم رنگ مقصدی بود که پذیرای کلید دست سعید شد.
خونه رو با وسایلی که سعید دوست داشت خودش بچینه ندیده بودم و از اونجایی که راحت طلبی جزئی از وجودم بود از این بی دردسر خونه داشتن خوشحال بودم.
وارد خونه که شدم اولین چیزی منو شوکه کرد یه میز چوبی بزرگ پر از شمع های رنگی روشن بود…
روز بود و وجود این شمع ها نه سورپرایز بود و نه جلوه چندانی داشت ولی روشنایی بود که زیر نوری که از پنجره هال میتابید از خود بیخودم کرده بود و دوست داشتم از ذوق بالا و پایین بپرم. ولی به جاش دستم رو زیر چونم محکم گرفته بودم و به خونه کوچیک و بامزمون نگاه میکردم.
خونه ای که وسایلش اونقدر زیاد نبود که شلوغ شه و با همون یه ذره وسایل بزرگ تر از حد واقعیش و به نظر خودم زیباتر دیده می شد.
روی مبل راحتی لیمویی رنگ نشستم و پامو دراز کردم و گفتم: اولین استراحت توی خونمون.
سعید به دیوار تکیه داده بود و معلوم بود تمام حواسش به حرکات منه.
لبخند میزد و تکیشو از دیوار گرفت و سمت آشپزخونه رفت و بطری آب معدنی رو از یخچال بیرون آورد و داخل کتری برقی خالیش کرد و گفت: پس بذار اولین چایی خونمون رو هم بخوریم.
با ذوق به در و دیوار نگاه میکردم و چشمم به تک اتاق موجود توی خونه افتاد. یه خوابه بود و معلوم بود قراره اتاق خوابمون باشه.
تخـ ـت رو خودم انتخاب کرده بودم و میدونستم تخـ ـت سفید رنگ منتظرمه… با این که قهوه ای پسند بودم ولی دوست داشتم اول زندگیم همه چی رنگ روشن باشه و این حس تمیزی رو دوست داشتم.
سعید مشغول دم کردن چای بود که از جام بلند شدم و سرویس ها رو چک کردم، همه چیز تمیز بود و تازه. کنار تک اتاق خونه ایستادم. دستم رو سمت در بردم و خیلی زود منصرف شدم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۸.۱۷ ۲۰:۰۵]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۶۶
برگشتم و سعید رو خیره روی خودم دیدم. معلوم بود میخواد عکس العملم رو ببینه ولی به جاش نیشم وا شد و گفتم: چای بخوریـــــــــم.
دستاش رو جلوی سینش به هم قفل کرد و گفت: ریختنش با تو، بخوریم.
دو تا لیوانی که آماده کرده بود رو برداشتم و چای ریختم و فکر کردم از این به بعد اینجا مال منه… میتونم توش تا هر وقت که دلم بخواد مثل خاله خاله بازی بچگیا غذا درست کنم و غذا بخورم و ظرف… از فکرم اخمام توی هم رفت و گفتم: ماشین ظرفشویی نخریدیم.
سعید ابرویی بالا انداخت و گفت: خب یکی دو ماه دیگه میخریم.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: پس ظرفا با تو.
صدای خنده سعید بلند شد و گفت: من از اون مرداش نیستم ها.
لیوان چایی رو دستش دادم و گفتم: به ساینا و شادی میگیم بیان بشورن.
سعید با تعجب نگام کرد و گفت: میخوای اینجا رو پاتوق کنی، نه؟
شونه بالا انداختم و گفتم: مجبور شم چرا که نه.
روی مبل کنار سعید نشستم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم و ذره ذره چاییم رو نوشیدم.
دو تا لیوان رو با لذت اولین خونه داری کردن شستم و برای این که وسوسه دیدن تک اتاق خونه غلبه نکنه خیلی زود از خونه رفتم.
نگاهی به صفحه موبایلش که به وقفه زنگ میخورد انداخت و اخماش توی هم رفت و سوار ماشین شد-الو جانم حامد آقا؟
حامد آقا… شوهرخاله بزرگه… با فکری که توی ذهنم چرخید به سعید که لحظه به لحظه بیشتر اخم میکرد خیره شدم.
فقط باشه ای گفت و محترمانه خداحافظی کرد و گفت: بریم خونه مادرجون.
قلـ ـبم تند میزد و میدونستم آخر داستان مادرجون رسیده.
دستم رو گرفت، روی دنده گذاشت و دست خودش رو روی دستم قفل کرد و گفت: میدونستی که یه روزی خرابش میکنن.
نفسم بند اومد، گفتم: مگه فروختن؟
سعید آروم گفت: خودش خریدش.
خودش خریدش یعنی شوهرخاله بزرگه خریده.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۸.۱۷ ۲۰:۰۵]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۶۷
بغض دوباره سراغم اومد، سرمو روی شونه سعید گذاشتم و بدون این که از ماشین پیاده شم به آوار شدن خونه ای که پر بود از خاطره های مادرجون و بابا حسام نگاه کردم.
دستم رو روی گردنم فشردم تا به این فکر نکنم که حتی نذاشتن واسه آخرین بار خونه مادرجون رو ببینم.
چقدر از شوهر خاله بزرگه متنفر بودم و چقدر دیدن نیش بازش موقع آوار شدن خونه عذابم میداد، فقط به پول فکر میکرد، چیز دیگه ای جز پول، خودش و بعد زن و بچه هاش مهم نبود.
در ماشین باز شد. چشمای نمناکم رو به محمد که روی صندلی عقب ماشین مینشست دوختم.
آروم گفت: متاسفم.
سعید دستی به صورتش کشید و گفت: زندگیه دیگه. تو چرا متأسف باشی.
صدای محمد لرز داشت، یعنی محمد هم نسبت به این خونه اندازه من و سعید و مریم حس داشت.
آروم گفت: باغچه رو آب دادم، نذاشتم تشنه برن.
قلـ ـبم فرو ریخت، دلم توی وجودم پنجه میکشید و من سعی میکردم تأثیر کلام محمد رو فراموش کنم.
-دمت گرم پسر.
همین… تمام حرفی که سعید گفت همین بود.
ماشین رو روشن کرد. محمد پیاده شد، به آوار خونه مادرجون که در حال از بین رفتن بود خیره شدیم و ماشین با پر کردن گاز از جا کنده شد.
بوی لاستیک ساییده شده با آسفالت، نشون میداد سعید طوفانیه.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۸.۱۷ ۲۰:۰۶]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۶۸
توی آرایشگاه ریلکس ترین عروس دنیا بودم، این رو آرایشگرم چندین بار گفت، خوب میشدم یا بد نباید روزمو خراب میکردم، چرا باید به زشت شدنم فکر میکردم وقتی توی لباس سفید عروس هر زشتی هم زیبا به نظر میرسه.
حس خوبی بود شینیون موهایی که چیزی بین قهوه ای و عسلی رنگ شده بود، حس خوبی بود آرایش ماتی که خودمو نشون میداد و لباس پفی عروسکی که حریرش یه ذره ادامه داشت. حس خوبی بود لبخند هایی که به آرایشگر میزدم و قربون صدقش برای استرسی که بهش وارد نمیکردم.
شیطنت های میترا تنها همراهی که به زور خودش رو به من چـ ـسبونده بود و هم گام برای آرایشگاه شده بود هم حس خوبی بود.
حرص خوردن اطرافیان و آرامش عجیبی که توأم با بیخیالی این روزا نصیبم شده بود روانم رو آروم کرده بود.
همیشه فکر میکردم سخت ترین لحظات زندگیم روزهای عروسی باشه و حالا که به اون روزا رسیده بودیم بامزه ترین روزهام بود و بیخیال ترین آدم روی زمین شده بودم.
سعید مدام زنگ میزد، مدام چک میکرد که گشنه نمونده باشم و من با آرامش میوه میخوردم و فکر میکردم چرا اینقدر آرومم.
میترا زیبا شده بود، چهره نمکی و سفیدش آروم ترم میکرد. کنارم بود و با لقب سر قفلی خودش رو تا اتلیه هم رسوند و توی بعضی از عکسامون شریک شد.
سعید خوشتیپ شده بود، مدل موهای تقریبا فشن و کوتاه شدش مردونه ترش کرده بود و با کراوات باریکی که زده بود به نظر من خاص تر به نظر می رسید.
منو دید و فقط لبخند زد، هیجان زده شد و لبخند زد، نگام کرد و نیشش باز شد، دستم رو گرفت و دست دیگشو مشت کرد و روی قلبش گذاشت… در ماشین رو باز کرد و با سر تعظیم کوتاهی کرد، مرد فیلم بردار هم از خوشمزگی های سعید میخندید.
آتلیه رفتن زیاد طول نکشید ولی تا بیرون اومدن از آتلیه سخت و طولانی گذشت… ژست ها زیاد بود و من من تحمل یک جا موندن رو اونم شب عروسیم نداشتم.
بالاخره تموم شد… تالار شام خورده شد. دو مدل غذا به سلیقه مامان باباها… خیلی زود به مراسم محبوبم رسیدیم و آخر شب و بزن برقص و باغی که از لحظه ای که دیده بودم منتظر ورود بهش بودم.
به حق که شادی و ساینا و محمد سنگ تموم گذاشتن.
سبد گل بزرگی کنار جایگاهمون بود و من رنگای شادش رو دوست داشتم.
سعید کنارم نشست و خیلی زود برای رقص دعوتمون کردن. سعید زیبا میرقصید و صد در صد از من بهتر… میخندید و تمام مدت رقص دو نفرمون چشم توی چشم بودیم.
نفس آروم و عمیقی که کشید خیالمو راحت کرد. سعید دیگه برای همیشه کنارم بود.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۸.۱۷ ۲۰:۰۷]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت_پایانی
۴ صبح جلو در خونه پیاده شدیم. چقدر کم حرف زده بودیم.
وارد هال شدیم.
چقدر کم همدیگرو امشب نگاه کرده بودیم.
سعید دستمو گرفت،
چقدر کم امشب دستامونو توی هم گره کرده بودیم.
لبخند زد، لبخند زدم، چقدر امشب لبخند زده بودیم.
دست سعید روی تک اتاق خونمون نشست، هیچ کس باهامون نیومده بود، عروس کشون تا خونه مامانم ادامه داشت، خواست خونواده هامون بود. دلشون واسمون تنگ میشد، این رو مامان گفته بود، دل من تنگ نمیشد چون بازم می دیدمشون، بازم اتاقم اونجا بود. بازم قرار بود پیششون باشم. اینبار با سعید… همراه سعید.
دستگیره رو پایین برد و به اتاق سفید و نارنجی خیره شدم. چه ترکیب رنگی بامزه ای. قشنگ نبود، بامزه بود… تخـ ـت دو نفره ، و دراور و یه کمد چوبی تموم وسایلی بود که توی اتاق جا شده بود.
دستمو گرفت و روی تخـ ـت نشتیم… لبخند زد و چشماش توی صورتم چرخید، دلم دیوونگی میخواست و رها کردن تموم احساس جمع شده این سال ها.
سعید خیره شد توی چشمام … دستش سمت کراواتش رفت، شلش کرد و یه زانوش رو بالا برد و روی تخـ ـت گذاشت و رو به من نشست.
دستش رو روی موهام گذاشت و گفت: بذار راحتت کنم.
موهام ذره ذره رها میشد و من راحت می شدم از شر گیره های سمجی که سخت به موهام چسبیده بود.
تاج سرم رو برداشت و گفت: اجازه هست؟
نگاش کردم، بی حرف… بی لبخند… بدون تغییری در چهرم.
سرش رو جلوتر آورد: یعنی اجازه هست؟ یعنی دیگه نباید از احساسم بترسم؟
لبخند زدم و لبـ ـام گرم شد و بغـ ـلم کرد… بغـ ـلش کردم و دستامو گره کردم و توی آغـ ـوشش فرو رفتم.
دقایقی آرامش توی وجودم نشست و نفس ها آروم سعید هم آرامش نشون میداد.
ازم جدا شد و گفت: میخوای خونواده ها رو غافلگیر کنیم؟
خیره بهش نگاه کردم، انگار میخواست تب تنش رو قایم کنه… انگار میخواست این همه سال امانت داری رو ذره ذره جبران کنه.
گفت: چقدر کم حرف شدی تو؟ یه چیزی بگو نفسم گرفت.
گونش رو بـ ـوسیدم و گفتم: میخوام غافلگیر کنم.
از جاش بلند شد، موهای پریشونش رو کنار زد، چند نفس عمیق گرفت و گفت: فکر کنم خودآزاری دارم و لبخندش پر رنگ شد و گفت: بلند شو بریم خونتون، فکر کنم این خونواده ها امشبو کنار هم باشن، برنامشون که این بود.
به سعید نگاه کردم و به لباس عروسی که هنوز تنم بود. خندیدم و گفتم: چرا هیچی زندگی ما مثل آدم نیست.
خندید و دست برد و گره های لباسم رو باز کرد و گفت: لباس خوشگل بپوش، بیشتر خندید و گفت: قلبت داره تند میزنه، میخوام کنارم آروم باشی. این رو گفت و از اتاق رفت. چرا فکر میکرد آروم نیستم.
از جا بلند شدم، لباس عوض کردم ولی نه لباسی برای بیرون رفتن. لباسی برای توی خونه که شادی هدیه داده بود.
توی هال رفتم و روی مبل دراز کشیدم و مقابل چشمای تب دار و بهت زده سعید سرم رو روی زانوش گذاشتم و گفتم: دلم تنهایی میخواد … منو تو، فقط یه ساعت باشه؟
دستای سعید روی بازوم نشست و با تمام وجود در آغـ ـوشم گرفت.
دستای حمایت گر سعید برای رسیدن به من تردید داشت و می فهمیدم امانت داریش باعث تردید شده، انرژی ام پر از حس خوب بود، دوش گرفتم… اذیت نشدم، اذیت نشد، لحظه های بدون عشق بازی، خاص و در آرامش گذشت.
حاضر شدم، حاضر شد، کله پاچه خریدیم و ۵ صبح مقابل چشمای متعجب دو خانواده وارد خونمون شدیم.
ساعت های بعدی با خنده گذشت، با آرامش…با عشق. این شروع صبح اولین روز زندگی مشترک مان را کنار لبخند خانواده های مان از هر نوع شروع دیگری بیشتر دوست داشتم.
#پایان
#نسیم_شیرازی
@nazkhatoonstory