رمان آنلاین اینک شوکران شهید منوچهر مدق به روایت همسر ( فرشته ) قسمت ۱تا۵

فهرست مطالب

داستان نازخاتون ,داستان مذهبی فرشته,رمان شوکران,شهید مدق,فرشته همسر شهید

رمان آنلاین اینک شوکران شهید منوچهر مدق به روایت همسر ( فرشته ) قسمت ۱تا۵

اینک شوکران – جلد اول: منوچهر مدق به روایت همسر شهید

نویسنده: مریم برادران
ویراستار: بابک آتشین جان
ناشر کتاب : روایت فتح

?قسمت اول
.
هر چه یک دختر به سن و سال من دلش می خواست داشته باشد، من داشتم؛ هر جا می خواستم می رفتم و هر کاری می خواستم می کردم
مانده بود یک آرزو ؛ این که سینی بامیه ی متری بگذارم روی سرم و بروم بفروشم؛ تنها کاری که پدرم مخالف بود انجام بدهم. و من گاهی غرولند می کردم که چطور می توانند مرا را از این لذت محروم کند.
آخر یک شب، پدرم یک سینی بامیه خرید و بهم گفت: توی خانه به خودمان بفروش. حالا دیگر آرزویی نداشتم که برآورده نشده باشد. پدر همیشه هوای ما رو داشت، لب تر می کردیم، همه چیز آماده بود.
ما چهار تا خواهریم و دو تا برادر ؛ فریبا که سال بعد از من با جمشید _ برادر منوچهر _ ازدواج کرد؛ فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز. توی خانه ی ما برای همه #آزادی به یک اندازه بود.
پدرم می گفت: هر کار می خواهید، بکنید ولی سالم زندگی کنید.
چهارده _ پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن؛ همان سالهای ۵۶_۵۷ هزار و یک فرقه باب بود و می خواستم بدانم این چیزه ها که می شنوم و می بینم یعنی چه
از کتاب های توده ای ها خوشم نیامد. من با همه وجود، خدا را حس می کردم و دوستش داشتم. نمی توانستم باور کنم نیست. نمی توانستم با دلم، با خودم بجنگم. گذاشتمشان کنار.

دیگر کتاب هایشان را نخواندم. کتاب های منافقین از شکنجه های که می شدند می نوشتند. از این کارشان بدشان می آمد. با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم، بعد بروم دنبال فرقه ها.

به هوای درس خواندن، با دوستان می نشستیم کتاب های#دکتر_شریعتی را می خواندیم. کم کم دوست داشتم#حجاب داشته باشم. مادرم از#چادر خوشش نمی آمد. گفته بودم برای وقتی که با دوستانم می روم #زیارت چادر بدوزد.
هر روز #چادرم را تا می کردم می گذاشتم ته کیفم، کتاب هایم را می چیدم روش. از خانه که می آمدم بیرون سرم می کردم تا وقتی که بر می گشتم. آن سال ها چادر یک موضوع سیاسی بود.

خانواده ام از#سیاسی شدن خوششان نمی آمد. پدر می گفت: من ته ماجرا را می بینم، شما شر و شورش را. اما من انقلابی شده بودم و می دانستم این رژیم باید برود.

در پشتی مدرسه مان روبه روی#دبیرستان پسرانه باز می شد. از آن در، با چند تا از پسرها #اعلامیه و نوار امام رد و بدل می کردیم. سرای دار هم کمکمان می کرد. یادم هست اولین بار که نوار امام را گوش دادم، بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش…

?قسمت دوم
.
امام مثل خودمان بود؛ لهجه ی امام، کلمات عامیانه و حرف های خودمانیش. می فهمیدم حرفهایش را. به خیال خودم همه ی این کار ها را پنهانی می کردم؛ مواظب بودم توی خانه لو نروم.

پدرم فهمیده بود یک کارهایی می کنم. با خواهرم فریبا هم مدرسه ای بودم. فریبا می دید صبح که می آیم مدرسه، چند ساعت بعد جیم می شوم و با دوستانم می زنم بیرون. به پدرم گفته بود.

اما پدر به روی خودش نیا آورد. فقط می خواست از تهران دورم کند.
بفرستدم اهواز یا اراک، پیش فامیل ها. می گفتم: چه بهتر، آدم برود اراک، نه که شهر کوچکی است، راحت تر به کارهایش می رسد،

اهواز هم همین طور. هر جا می فرستادنم  بدتر بود. تازه، نمی دانستن چه کارهایی می کنم. هر جا خبری بود. من حاضر بودم. هیچ تظاهراتی را از دست نمی دادم. با دوستانم#انتظامات می شدیم.

حتی نمی دانستن در تظاهرات شانزده آبان دنبالم کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتم. شانزده آبان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتند. ما فرار کردیم. چند نفر دنبالمان کردند.

چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم می زدند به کمرم. یک لحظه#موتور_سواری که از آنجا رد می شد، دستم را از آرنج گرفت و من کشید روی موتورش.

?قسمت سوم
.
پاهایم می کشید روی زمین. کفشم داشت در می آمد. و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون. پرسید: «#اعلامیه داری؟» کلاه سرش بود. صورتش را نمی دیدم.

گفتم: آره، گفت: «عضو کدام گروهی؟»…گفتم: گروه چیه؟ این ها اعلامیه امامند. کلاهش را بالا زد.«تو اعلامیه ی #امام پخش می کنی؟»… بهم برخورد.

مگر من چه م بود؟ چرا نمی توانستم این کار را بکنم؟ گفت: «وقتی حرف های امام روی خودت اثر نداشته. چرا این کار را میکنی؟ این وضع است آمده ای تظاهرات؟»…و رویش را برگرداند.

من به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود. خب، آن موقع که عیب نبود. تازه عرف هم بود. لباس هایم هم نامرتب بود. دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست. به اش ندادم.

گاز موتور را گرفت و گفت: «الان می برم تحویلت می دهم.» از ترس، اعلامیه ها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم. گفت: «برو بخوان، هر وقت فهمیدی توی این ها چی نوشته، بیا دنبال این کارها.» نتوانستم ساکت بمانم تا او هر چه دلش می خواهد بگوید.
گفتم: شما پیرو خط امامید، امام به شما نگفته زود #قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه، بعد این حرف ها را بزنید، من هم#چادر داشتم هم روسری. آنها از سرم کشیدند.

گفت:«راست می گی؟»…گفتم: دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستید که من به شما#دروغ بگوییم؟ اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد، ولی دنبالش رفتم ببینم کجا می رود و چه کار می خواهد بکند.

با دو سه تا موتور سوار دیگر رفت همان جا که من دستگیر شده بودم. حساب دو سه تا از مامورها را رسیدند و شیشه ماشینشان را خرد کردند. بعد او چادر و روسریم را که همان جا افتاده بود، برداشت و برگشت.

نمی خواستم بداند دنبالش آمده ام. دویدم بروم همان جایی که قرار بود #منتظر بمانم، اما زودتر رسید. چادر و روسری را داد و گفت:«باید می فهمیدند چادر زن #مسلمان را نباید از سرش بکشند»

اعلامیه ها را گرفت و گفت:«این راهی که می آیی، خطرناک است؛ مواظب خودت باش، خانم کوچولو…..» و رفت.

?قسمت چهارم
. «خانم کوچولو» بعد از این همه رجزخوانی، تازه به من گفته بود:« #خانم_کوچولو »…به دختر نازپرورده ای که کسی بهش نمی گفت بالای چشمت ابروست.

#چادرم را تکاندم و گره روسریم را محکم کردم؛ ولی نمی دانستم چرا از او خوشم آمده بود. توی خانه کسی به من نمی گفت چه طور بپوشم،با چه کسی راه بروم،چه بخوانم وچه ببینم.

اما او مرا به خاطر#حجابم مواخذه کرده بود، حرفهایش تند بود، اما به دلم نشسته بود. گوشه ی ذهنم مانده بود که او کی بود. منوچهر بود؛ پسر همسایمان، اما هیچ وقت ندیده بودمش.

رفت و آمد خانوادگی داشتیم، اسمش را شنیده بودم، ولی هرگز ندیده بودمش.(البته این ها را بعدا فهمیدم)
یک بار دیگر هم دیدمش بیست و یک بهمن از دانشکده ی پلیس اسلحه برداشتم؛ من سه چهار تا ژـ سه انداختم روی دوشم و یک قطار فشنگ دور کمرم.

خیابان ها سنگر بندی بود؛ از پشت بام ها می پریدیم، ده دوازده تا پشت بام را رد کردیم. دم کلانتری شش خیابان گرگان، آمدیم توی خیابان. آن جا همه سنگر زده بودند، هرچه آورده بودیم دادیم.

منوچهر آن جا بود، صورتش را با#چفیه بسته بود، فقط چشم هایش پیدا بود، گفت:«بازم تویی؟»…فشنگ ها را از دستم گرفت، خندید و گفت:«این ها چیه؟ با دست پرتشان می کنند؟»?
فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم، فکر می کردم چون بزرگ اند خیلی به درد می خورند.

گفتم: اگر به درد شما نمی خورد، می برمشان جای دیگر. گفت:«نه، نه، دستتان درد نکند، فقط زود از این جا بروید.» نمی توانستم به این دوبار دیدن او بی اعتنا باشم.

دلم می خواست بدانم او که آن روز مثل پر کاه بلندم کرد و نجاتم داد، و هر دو بار، این همه متلک بارم کرد،کیست. حتی اسمش را هم نمی دانستم. چرا فکرم را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی
.
نمی دانستم احساسش چیست. خودم را متقاعد کردم که دیگر نمی بینمش.و تلاش می کردم که فراموشش کنم، اما وقت و بی وقت می آمد به خاطرم. این طوری نبود که بنشینم دائم فکر کنم یا ادای#عاشق پیشه ها را در بیاورم و اشتهایم را از دست بدهم؛ نه، ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد #زندگیم شد.

اولین و آخرین مرد. هیچ وقت دل مشغول نشده بودم، ولی نمی دانستم کی است و کجاست….
.

?قسمت پنجم

بعد#انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه. مسئول شورای مدرسه شدم. این کارها را از درس خواندن بیشتر دوست داشتم. تابستان کلاس #خیاطی و زبان اسم نوشتم. دوستم مریم می آمد دنبالم با هم می رفتیم.

آن روز می خواستم بروم کلاس خیاطی، در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد. با #لطیفه خانم همسایه روبه رویی کار داشتن. لای در باز بود، رفتم توی حیاط. دیدم منوچهر روی پله های حیاط نشسته و سیگار می کشد.

اصلا یادم رفت چرا آن جا هستم. من به او نگاه می کردم و او به من. تا او بلند شد و رفت توی اتاق. لطیفه خانم آمد بیرون؛ گفت:#فرشته جان کاری داشتی؟ تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر شماست.

منوچهر را صدا زد و گفت می رود پای تلفن. منوچهر پسر لطیفه خانم بود. از من پرسید کجا می روی؟ گفتم: کلاس. گفت: وایسا منوچهر می رساندت. آن روز منوچهر ما رساند کلاس؛ توی راه هیچ حرفی نزدیم.

برایم غیر#منتظره بود، فکر نمی کردم دیگر ببینمش، چه برسد به این که همسایه باشیم. آخر همان هفته رفتیم فشن، باغ پدرم. منوچهر و پدرم نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زدند.

بعد چوب بلندی که پیدا کرده بود، روی شانه اش گذاشت و همه ی بچه ها را صدا زد که با خود ببرد کنا رودخانه. منوچهر هم آمد. بچه ها توی آب بازی می کردند، من نشستم روی سنگی و دستم را بردم توی آب؛ منوچهر رو به رویم دست به سینه ایستاد

و گفت:«من  می خواهم بروم پاوه، یعنی هر جا نیاز باشد. نمی توانم راکد بمانم.» گفتم: خب نمانید. گفت:«نمی دانم چطور بگوییم.» دلم می خواست آدم ها حرف دلشان را  رک بزنند. از طفره رفتن بدم می آمد.

به خصوص اگر قرار باشد آن آدم شریک#زندگیم باشد؛ باید بتواند غرورش را بشکند. گفتم: پس اول بروید یاد بگیرید، بعد بیایید بگویید. منوچهر دستش را بین موهایش کشید، چون جوابی نداشت. کمی ماند و رفت.

پدرم بعد از آن بار چند بار پرسید فرشته منوچهر به تو حرفی زد؟ گفتم: نه راجع به چی؟ می گفت: هیچی همین جوری پرسیدم

.
#ادامه_دارد

3.5 4 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
6 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
6
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx