رمان آنلاین اینک شوکران شهید منوچهر مدق به روایت همسر ( فرشته ) قسمت ۲۱تا۲۵
اینک شوکران – جلد اول: منوچهر مدق به روایت همسر شهید
?قسمت بیست و یکم
.
اف اف را برداشتم. گفتم: کیه؟ گفت:«باز کنید لطفاً» پرسیدم شما؟ گفت:«شما؟» سر به سرم می گذاشت. یک سطل آب کردم، رفتم بالای پله ها.
گفتم کیه؟ تا سرش را بالا گرفت بگوید “منم”، آب را ریختم روی سرش و به دو به دو آمدم پایین. خیس آب شده بود. گفتم برو همان جا که یک ماه بودی.
گفت:«در را باز کن. جان علی. جان من.» از خدایم بود ببینمش. در را باز کردم و آمد تو. سرش را با حوله خشک کردم. برایش تعریف کردم که تو رفتی، دو سه روز بعد آقای موسوی و خانمش رفتند و این اتفاق افتاد.
دیگر ترسیده بود. هر دو سه روز می آمد. اگر نمی توانست بیاید، زنگ می زد. شاید این اتفاق هم لطف خدا بود. من ضرر نکردم. منوچهر که بود، دیگه چیزی کم نبود.
فکر کردم اگر بخواهم منوچهر را تعریف کنم چه بگوییم. اگر از دوستانش می پرسیدم، می گفتند: خشن و جدی است. اما مادربزرگ می گفت: منوچهر شوخی را از حد گذرانده.
چون دست می انداخت دور کمرش و قلقلکش می داد؛ و سر به سرش می گذاشت.
مادربزرگ می گفت: مگر تو#پاسدار نیستی؟ چرا این قدر شیطانی؟ پاسدارها همه سنگین و رنگینند.
مادربزرگ جذبه منوچهر را ندیده بود و عصبانیتش را، وقتی تا گوش هایش سرخ می شد. تعجب می کردم که چه طور می تواند این قدر عصبانی شود و باز سکوت کند و چیزی نگوید.
شنیده بودم که #سید های حسینی جوشی اند، اما منوچهر این طوری نبود… .
?قسمت بیست و دوم
.
#پدربزرگ منوچهر سید #حسینی بود. سال ها قبل باکو #زندگی می کردند. پدر و عموهایش همان جا به دنیا آمده بودند. همه سرمایه دار بودند و دم و دستگاهی داشتند.
اما #مسلمان ها بهشان حق سیدی می دادند. وقتی آمدند ایران، باز هم این اتفاق تکرار شده بود. به پدربزرگ بر می خورد و شجره نامه اش را می فروشد؛ شناسنامه هم که می گیرد سید بودنش را پنهان می کند. منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگش
.
می گفت:« یک چیز هایی باید به دل ثابت باشد، نه به لفظ.» به چشم من که منوچهر یک مومن واقعی بود و سید بودنش به جا. می دیدم حساب و کتاب کردنش را. منطقه که می رفتیم، نصف پول بنزین را حساب می کرد، می داد به جمشید.
جمشید هم#سپاهی بود. استهلاک ماشین را هم حساب می کرد. می گفتم: تو که برای ماموریت آمدی و باید برمی گشتی؛ حالا من هم با تو برمی گردم. چه فرقی دارد؟ می گفت:«فرق دارد.» زیادی سخت می گرفت.
.
تا آنجا که می توانست، جیره اش را نمی گرفت. بیش تر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردی. توی دزفول یکی از لباس های پلنگیش را که رنگ و رویش رفته بود، برای علی درست کردم.
اول که دید خوشش آمد؛ ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده عصبانی شد. ندیده بودم این قدر عصبانی شود. گفت:«مال #بیت_المال است چرا اسراف کرده ای؟» گفتم: مال تو بود.
.
گفت:« الان #جنگ است. آن لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیش تر از این ها دل سوز باشیم.» لباس هایش جای وصله نداشت. وقتی چاره ای نبود و باید می انداختشان دور دکمه هایش را می کند.
می گفت:« به درد می خورند.» سفارش می کرد حتی ته دیگ را دور نریزم. بگذارم پرنده ها بخورند. برای این که چربی ته دیگ مریضشان نکند، یک پیت روغن را مثل آب کش سوراخ سوراخ کرده بود.
ته دیگ ها را توی آن خیس می کردم، می گذاشتم چربی هاش برود، می گذاشتم برای پرنده ها…. .
.
?قسمت بیست و سوم
توی دزفول دیگر تنها نبودیم. آقای پازوکی و خانمش آمدند پیش ما، طبقه ی بالا
آقای صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش را آورد دزفول. آقای نامی، کریمی، عبادیان، ربانی و ترابیان هم خانواده شان را آوردند آن جا.
هر دو خانواده یک خانه گرفته بودند. مردها که بیشتر اوقات نبودند. ما خانم ها با هم ایاق شده بودیم، و یک روز در میان دور هم جمع می شدیم. هر دفعه خانه ی یکی
.
یک عده از خانواده ها #اندیمشک بودند؛ محوطه ی شهید کلانتری. آن ها هم کم کم به جمعمان اضافه شدند. از علی می پرسیدم: چند تا خاله داری؟ می گفت: یک لشکر. می پرسیدم: چند تا عمو داری؟ می گفت: یک #لشکر
نزدیک #عملیات بدر، عراق اعلام کرد دزفول را می زند. دزفولی ها رفتند بیرون شهر. می گفتند: وقتی می گوید می زند. دو سه روز بعد که موشک باران تمام می شد برمی گشتند. بچه های لشکر می خواستند خانم ها را بفرستند شهرهای خودشان، اما کسی دلش نمی آمد برود.
دستواره گفت: همه بروند خانه ی ما اندیمشک. من نرفتم. به منوچهر هم گفتم. #ادعا داشتم قوی هستم و تا آخرش می مانم. هر چه بهم گفتند، نرفتم. پای علی میخ چه زده بود؛ نمی توانست را برود، بردمش بیمارستان.
نزدیک بیمارستان را زده بودند؛ همه ی شیشه ها ریخته بود. به دکتر پای علی را نشان دادم. گفت: خانم توی این وضعیت برای میخ چه ی پای بچه ات آمده ای این جا؟ برو خانه ات.
برگشتم خانه، موج انفجار زده بود در خانه را باز کرده بود. هیچ کس نبود. توی خانه چیزی برای خوردن نداشتیم. تلفن قطع بود. از شیر آب گل می آمد. برق رفته بود.
با علی دم در خانه نشستیم. یک#تویوتا داشت رد می شد. آرم #سپاه داشت. براش دست تکان دادم از بچه های لشکر بودند. گفتم: به برادر صالحی بگویید ما این جا هستیم، برایمان آب و نان بیاورد.
آقای صالحی مسئول خانواده ها بود. هر چه می خواستیم به او می گفتیم. یکی دو ساعت بعدآمد. نگذاشت بمانم ما را برد خانه ی دستواره…. .
?قسمت بیست و چهارم
.
با چند تا از خانم ها رفته بودم #بیمارستان برای کمک به مجروح ها، که گفتند منوچهر آمده. پله ها را یکی دو تا دویدم. از وقتی آمده بودم دزفول، یک هفته ندیدن منوچهر برایم یک عمر بود.
منوچهر کنار محوطه ی #گل کاری بیمارستان منتظر ایستاده بود. من را که دید ، نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد.
گفت:«نمی دانی چه حالی داشتم. فکر می کردم مانده اید زیر آوار. پیش خودم می گفتم حالا جواب خدا را چی بدهم؟» دستم را #حلقه کردم دور گردن منوچهر.
گفتم: وای منوچهر آن وقت تو می شدی#همسر_شهید . اما منوچهر از چشم های پف کرده اش فقط اشک می آمد. شنیده بود دزفول را زده اند. گفته بودند خیابان طالقانی را زده اند. ما خیابان طالقانی می نشستیم
.
منوچهر می رود اهواز، زنگ می زند تهران که خبری بگیرد. مادرم #گریه می کند و می گوید دو روز پیش کسی زنگ زده و چیزهایی گفته که زیاد سر در نیاورده. فقط فکر می کند اتفاق بدی افتاده باشد.
روزی که ما رفتیم اندیمشک، حاج عبادیان شماره ی تلفن همه مان را گرفت که به خانواده ها خبر بدهد. به مادرم گفته بود: مدق الحمدالله خوب است. فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مانده باشد. مدق از این شانس ها ندارد
.
به شوخی گفته بود مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و می خواهند یواش یواش خبر بدهند. منوچهر می رود دزفول. می گفت:« تا دزفول آن قدر گریه کردم که وقتی رسیدم توی کوچه مان، چشمم درست نمی دید. خانه را گم کرده بودم.» بچه های لشکر همان موقع می رسند و بهش می گویند ما اندیمشک هستیم. اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتی را دادیم، بعد توی شهر گشتیم و من را رساند #شهید_کلانتری
.
قبل از این که پیاده شوم، گفت:«نمی خواهم این جا بمانید. باید بروی تهران» اما من تازه پیداش کرده بودم. گفت:«اگر این جا باشی و خدای نکرده اتفاقی بیفتد، من می روم #جبهه که بمیرم.
هدفم دیگر خالص نیست#فرشته به خاطر من برگرد.»
.
?قسمت بیست و پنجم
.
شب با خانم عبادیان حرف زدم. بیست سی خانواده بودیم که خانه ی دستواره جمع شده بودیم. گاهی چند نفری می رفتیم خانه ی آقای عسگری یا ممقانی. ولی سخت بود.
با بقیه ی خانم ها هم صحبت کردیم؛ همه راضی شدند. فردا صبح به آقای صالحی، که وسایل صحبانه را آورد، گفتیم ما بر می گردیم شهر خودمان؛ برایمان بلیت قطار بگیرید.
باید خداحافظی میکردم. وقت زیادی نداشتم، اما ساکت بودم. هرچه می گفتم باز احساسم را نگفته بودم. فقط نمی خواستم این لحظه تمام شود. نمی خواستم بروم. توی چشم های منوچهر خیره شدم.
هر وقت می خواستم کاری کنم که منوچهر زیاد راغب نبود، این کار را می کردم و رضایتش را می گرفتم. اما حالا که نمی توانستم و نمی خواستم او را از رفتن منصرف کنم.
گفتم: برای خودت نقشه #شهادت نکشی ها. من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم، تو #شهید نمی شوی. منوچهر گفت:«مطمئنم. وقتی خمپاره می خورد بالای سرم، عمل نمی کند، موهایم را با قیچی می چینند و سالم می مانم؛ معلوم است که باز هم تو دخالت کرده ای. نمی گذاری بروم.#فرشته . نمی گذاری.» نفس راحتی کشیدم.
و با شیطنت خندیدم و انگشتم را بالا آوردم جلوی صورتش و گفتم: پس حواست را جمع کن، منوچهر خان. من آن قدر #دوستت_دارم که نمی توانم با خدا از این معالمه ها بکنم. .
علی را نشاند روی زانویش و سفارش کرد: « من که نیستم، تو مرد خانه ای. مواظب مامانی باش. بیرون می روید، دستش را بگیر گم نشود.» با علی این طوری حرف می زد.
از فرداش که می خواستم بروم جایی، علی میگفت: مامان، کجا می روی؟ وایستا من دنبالت بیایم. احساس مسئولیت می کرد. حاج عبادیان، منوچهر و ربانی را صدا زد و رفتند. .
آن شب غمی بود بینمان. جیرجیرک ها هم انگار با غم می خواندند. ما فقط #عاشقی را یاد گرفته بودیم. هیچ وقت نتوانستیم لذتش را ببریم. همان لحظه هایی که می نشستیم کنار هم، گوشه ی ذهنمان مشغول بود؛ مردها به کارهاشان فکر می کردند و ما دلهره داشتیم نکند این آخرین بار باشد که می بینیمشان.
یک دل سیر با هم نبودیم
#ادامه_دارد