رمان آنلاین این من این تو قسمت  ۱۱تا۲۰  

فهرست مطالب

این من این تو رمان آنلاین ناهید گلکار داستان واقعی

رمان آنلاین این من این تو قسمت  ۱۱تا۲۰ 

رمان:این من این تو

نویسنده:ناهید  گلکار

 

#داستان #این_من و #این_تو #قسمت یازدهم -بخش اول #این_من (سینا ) فردا جمعه بود و من تا نزدیک ظهر خواب بودم .. تو همون عالم صدای زنگ تلفن رو شنیدم .. خواب آلو بدون اینکه چشممو باز کنم دستم رو بردم کشیدم روی میز بغل تختم تا گوشی رو پیدا کنم ….. بدون اینکه نگاه کنم جواب دادم : بله بفرمایید .. صدای رعنا رو شناختم و مثل برق از جام پریدم و سیخ نشستم روی تخت .. و ضربان قلبم تند شد گفتم سلام صبح به خیر .. گفت ظهر شما هم بخیر ..امکان نداره تا حالا خواب بوده باشی .. گفتم : خوب دیگه داشتم بیدار می شدم .. گفت : پس خوب کردم بیدارتون کردم چون دیگه ظهر شده ؟ گفتم خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنین رعنا خانم خوب کردین ؛؛. .گفت بهم بگو رعنا ..اگه میشه منم بهت بگم سینا .. اشکالی نداره ؟ آخه از دیشب تا حالا فکر می کنم یکی از دوست های صمیمی من هستین … (فکر کنم با این حرف دوکیلو چاق شدم ).. گفتم رعنا دیشب خیلی بهت زحمت دادم … گفت : نه تو منو از تنهایی در آوردی واقعا میگم .. داشتم با خودم فکر می کردم چقدر اون فیلم هندی به من چسبید این بار با سارا بیا سه تایی نگاه کنیم … گفتم : وای سارا نه ..سارا رو نمیارم چون اگر بفهمه من فیلم هندی نگاه کردم دیگه ولم نمی کنه و حالا اون منو مسخره می کنه .. خندید و بازم خندید ..در حالیکه نمی تونست درست حرف بزنه ، گفت : حدس می زدم توی رو دروایسی نگاه کرده باشی … گفتم :نه خوب بود، خیلی قشنگ بود, ولی باور کن از سارا می ترسم ..آخه خودمم باورم نمیشه …. یک مرتبه پرسید اهل چه کتاب هایی هستی سینا ؟ گفتم : اونم زیاد نیستم …تو چی ؟ گفت : ..فروغ ..سهراب ..اهل شعرم ..اگر دوست داشتی یک روز با هم می خونیم …کی دوباره میای اینجا ؟ گفتم منم شعر دوست دارم ولی حافظ و مولانا,, از سهراب چیزی سرم نمیشه .. گفت : تو مولانا می خونی ؟ باور نکردنیه بهت نمیاد .. و بازم خندید… گفتم : مگه مولانا خوندن اومدن داره؟ خوب دوست دارم ، با شعر نو ارتباط بر قرار نمی کنم ..دست خودم نیست ….. گفت : ولی من خودم شعر نو میگم اگر بیایی برات می خونم ببین با شعر من چی ارتباط بر قرار می کنی یا نه ؟ .. گفتم : همین الان بهت قول میدم ..این یکی رو مطمئن هستم با شعر های تو همین الان ارتباط بر قرار کردم … گفت : نه بابا ..شوخی کردم شعر های من که چرت و پرته می خواستم بخندیم … فکر کنم یک ساعت با هم حرف زدیم ..و هر لحظه احساس می کردم اون داره میره توی رگهای من و با خون بدنم جاری میشه توی تار پود وجودم .. و منو تسخیر می کنه ..من اول عاشق صورتش شدم ولی هر چی بیشتر باهاش حرف می زدم می دیدم که انگار این دختر همونی بوده که من آروز می کردم جفت من بشه … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستان #این_من و #این_تو #قسمت یازدهم -بخش دوم ولی وقتی گوشی رو قطع کردم و به خودم اومدم .. گفتم چیکار می کنی سینا مثل پسر بچه ها رفتار می کنی خجالت بکش .. رعنا دختر پرویز خان مظاهریه ..و به یک باره از عالم تخیل اومدم بیرون ..من با اون از نظر خانوادگی هیچ وجه مشترکی نداشتم … اگر بهم نزدیک می شدیم .. من دیگه نمی تونستم ولش کنم اونوقت چی میشد؟ اگر اون به من علاقمند می شد ؟ وای نه … دلم نمی خواست که برای خودم و اون و خانواده هامون مشکل درست کنم ..و از طرفی چطور می تونستم از رعنا بگذرم … ولی باید این کار و می کردم ..فکر این که رعنا عروس مادر من بشه غیر ممکن بود ومحال .. .. اگرم می شد من اینو نمی خواستم .مجسم کردم رعنا رو پیش مادرم که همیشه تو آشپزخونه بود و دائم دستشو با دامنش خشک می کرد و یک سر مشغول خوندن دعا بود … باید ازش دوری می کردم ..تازه اگر پرویز خان می فهمید خیلی بد می شد بعد پرویز خان رو پیش بابام گذاشتم ..یک لیوان مشروب دست پرویز خان و یک جانماز دست بابام که داشت نماز اول وقتشو می خوند … وای نه ! ، شدنی نبود …. این طوری که امروز رعنا با من حرف زد مثل اینکه اونم نسبت به من یک احساسی داشت که راحت بیانش کرد .. ….. دوباره دراز کشیدم و گفتم : خدایا به خیر بگذرون کمکم کن …. عشق رعنا رو از دلم ببر ….. اون روز من همه ی جریان برای سارا تعریف کردم …می دونستم که کلی به من می خنده و بعد از این باهاش مکافات خواهم داشت ….. همینم شد می خندید و مسخره بازی در میاورد و می گفت خیلی دلم می خواد رعنا را ببینم و باهاش فیلم هندی نگاه کنم و قیافه ی تو رو اون موقع تماشا کنم .. به خدا از خنده میمیرم ..وای سینا تو نشستی فیلم هندی نگاه کردی ؟ روز بعد پرویز خان تا منو دید پرسید : مهندس تو کجا غیبت زد ؟ گفتم : من تا آخر شب بودم ..ولی با رعنا خانم فیلم نگاه می کردیم …خودتون می دونین من اهل مشروب و رقص نیستم .. نباید میومدم … گفت : واقعا تو با رعنا بودی ؟باریکلا به رعنا .. شام خوردی ؟ گفتم بله ..همه چیز بود خوش گذشت ممنون .. گفت ای بابا نگرانت شدم ..پوری هم خیلی خورده بود حالش خوب نبود دیروز می گفت : زود رفتی ازت پذیرایی نکردیم .. گفتم : ببخشید خداحافظی نکردم نخواستم مزاحم بشم … گفت : اِ تو چقدر تعارف می کنی …خیلی خوب برو سر کارت .. حالا دو ماه و نیم بود من توی اون شرکت کار می کردم ..رعنا روزی دو؛سه بار به من زنگ می زد و هر بار از من می پرسید چرا زنگ نمی زنی ؟ می خندیم و می گفتم تو نزن تا من بهت زنگ بزنم ولی راستش می ترسیدم ..من مثل پدرم خیلی توی کارام محتاط بودم ..نمی خواستم این کارو بکنم .. از یک طرف رعنا همش اصرار داشت منو ببینه و از طرفی من هر بار یک بهانه میاوردم …می گفت دلش می خواد سارا رو ببینه ..ولی من صلاح نمی دونستم بیشتر بهش نزدیک بشم … و دلیل محکمی هم برای این کار داشتم ..خیلی عاشقش بودم ..و از این عشق می ترسیدم ..با این حال اصلا نمی خواستم پرویز خان فکر کنه من دارم ازش سوءاستفاده می کنم .. یک روز پرویز خان به من گفت : بیا امروز بشینیم سر حساب و کتاب … بگو ببینم می خوای قرار داد ببندیم ؟ گفتم ببندیم .. گفت : پس بگیر بخون اگر راضی هستی که هیچ اگر نیستی بگو از کجاش ؟ از میزان حقوقی که برای من نوشته بود تعجب کردم. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱.۰۷.۱۷ ۰۹:۰۷]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت یازدهم -بخش سوم ماهی پنج میلیون …نمی دونستم چی بگم … ولی این پولی نبود که اون به کارمنداش می داد .. حتما از من انتظار بیشتر از یک کارمند رو داشت چون از حد انتظار من خیلی بالا تر بود نمیدونم اون همه پول رو برای چی به من می داد .. اون روز بین ما قرار داد امضا شد و بابت اون دو ماه که کار کرده بودم و بعد از اون یک میلیونی که به من داده بود هیچ دریافتی نداشتم و اعتراضی هم نکرده بودم… یک جا نه میلیون به من چک داد و گفت : بابت دو ماهه ؛؛من از اول باهات همین قدر حساب می کنم تو خیلی لیاقتت بیشتره .. من فردا می خوام برم آنتالیا ..ولی من کیشم متوجه شدی ؟ کیش ؛؛؛..هیچکس نباید بفهمه .. گفتم چشم .. حالا باید چشمم رو روی حرف دومش می بستم و نشنیده می گرفتم …هنوز شرکت تعطیل نشده بود که بهش زنگ زدن .. گفت : بله .. چیه ؟ …. چی ؟ ..ای داد بی داد اومدم .. یک مرتبه پرویز خان رنگ از روش پرید و با عجله کتشو بر داشت و همینطور که می پوشید راه افتاده و گفت …. با من بیا سینا بدو باید بریم خونه ….و خودش رفت .. من زود آقا حیدر رو صدا کردم و کلید ها رو بهش دادم و سپردم حواسش جمع باشه..که دیدم پرویز خان با ماشین اومده جلوی در و بوق می زد با عجله رفتم سوار شدم ….من نمی دونستم چه اتفاقی افتاده .. پرویز خان از ناراحتی هی صورتش رو می مالید محکم دستشو به فرمون می گرفت و به خودش می پیچید پرسیدم : چی شده خوب به منم بگین ..گفت : وای سینا بیچاره شدم ..کمکم کن ..بلیط های آنتالیا رو اشتباها تو خونه جا گذاشتم .. پوری پیدا کرده یک فکری بکن ؛زود باش ؛تا اونجا فکر کن چی باید بگیم که باور کنه …باید تو شاهد باشی .. گفتم شاهد چی ؟ منظورتون چیه؟ #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱.۰۷.۱۷ ۰۹:۰۸]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت یازدهم -بخش چهارم #این_تو (مهسا ) سینا با پرویز خان رفت ..من که همش منتظر یک بهانه ای بودم که به سینا زنگ بزنم این بهانه دستم اومده بود .. شماره ی اونو خیلی وقت بود پیدا کرده بودم .. و توی گوشیم ذخیره کردم .. ولی هرگز جرات پیدا نکردم بدون دلیل بهش زنگ بزنم می ترسیدم که کوچیک بشم … خیلی دلم می خواست مثل مردا که از کسی خوششون میاد و بهش پیشنهاد میدن منم می تونستم اینکار بکنم … ولی خوب سینا هم هیچ کاری نکرده بود که من جرات همچین کاری رو پیدا کنم …هر روز به عشق اون میومدم سر کار ..شاید که اون روز از طرف سینا محبتی ببینم .. بهم احترام می گذاشت و مدتی بود که هر روز حالمو می پرسید .ولی فقط همین … خیلی دوستش داشتم و شب روز با اون زندگی می کردم .. حتی چند تا کادو هم براش خریده بودم ..یک تی شرت مردونه دیدم که فقط سینا رو توش تصور کردم و نتونستم اونو نخرم …یک بارم براش بی اراده کمر بند خریدم ..و یکبارم وقتی می خواستم برای خودم عطر بخرم برای سینا هم یک ادکلن که بوی سینا رو می داد گرفتم … این طوری احساس می کردم بهش نزدیک شدم .. گاهی مثل دیوونه ها بی قرارش می شدم ..با فکر اون می خوابیدم و تقریبا هر شب خوابشو می دیدم … اونشب دیگه تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم باید یک کاری می کردم دیگه طاقت نداشتم باید از احساس سینا هم با خبر می شدم ..شاید فکر می کرده من از خانواده ی مظاهری هستم و جرات نمی کنه به من نزدیک بشه ..کاش بهش نگفته بودم … تا نزدیک خونه شدم یاد مامان افتادم و بی اراده رفتم طرف مدرسه ….. دیگه توانش کم شده بود ..با اینکه مدرسه یک فراش جدید آورده بود و مامان برای تمیز کردن تنها نبود ولی بازم خسته میشد …تصمیم گرفتم اون روز برم و کمکش کنم … تازگی ها هم حالش زیاد خوب نبود .. اداره بهش فشار آورده بود که از اون مدرسه بره ..چون به اون مدرسه دو نفر خدمتگذار تعلق نمی گرفت … چیزی که مامان ازش می ترسید و نمی خواست اونجا رو ترک کنه ..اون تقربیا با همه ی معلم های مدرسه دوست شده بود و تو عالم خودش با اونا زندگی می کرد.. ولی به خاطر من تسلیم شد و از اونجا رفت و حالا باید اون مدرسه رو هم ترک می کرد ..و این من بودم که احساس گناه می کردم و این احساس رو دائم با خودم می کشیدم …. هنوز شانزده سال بیشتر خدمت نکرده بود.. نه دلش می خواست از اون مدرسه بره و نه خودشو باز نشسته کنه … می گفت :حقوقم خیلی کم میشه و نمی خوام دستم رو جلوی بچه هام دراز کنم ..این بود که رفتم مدرسه پیش اون تا اگر تونستم کمکی بهش کرده باشم… منو که دید خوشحال شد و گفت : خدا تو رو رسوند .. دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید … داشتم الان بهت زنگ می زدم .. مجید زنگ زد و گفت امشب می خواد با شیدا بیاد خونه ی ما ..نمی دونم چیکار کنم ..دختره داره برای اولین بار میاد خونه ی ما باید براش سنگ تموم بزارم ..تو برو یک کاری بکن الهی فدات شم یک کاری بکن ….. ببین مادر اول برو خرید .. از اضطراب نمی تونست تصمیم بگیره چیکار کنه و چی بگه ..بغلش کردم و محکم بوسیدمش گفتم نگران نباش قربونت برم من هستم .. همه چیز رو خودم روبراه می کنم خیالت راحت باشه ..خودم هم میرم خرید هم شام درست می کنم .. شما با خیال راحت کارتون رو که تموم کردین بیاین خونه فقط زودتر که بتونی یک دوش بگیری و خودتون رو مرتب کنین .. گفت : الهی خیر ببینی .. ببین مهسا جان آبرومند باشه ها دفعه ی اوله که میاد خونه ی ما بد نشه مادر,, گفتم : از دست این مجید چرا اینطوری خوب به ما خبر میده ..اصلا ما باید دعوتش می کردیم … باشه ؛؛ باشه سعی خودمو می کنم …و با عجله رفتم . کلی خرید کردم ,یک دسته گل هم گرفتم ..چند تا شمع ..تا با اون بتونم محیط خوبی درست کنم … و بردم خونه خوشبختانه خونه تمیز بود.. نگاهی به اطراف کردم ببینم چطور می تونم از اون فضای کوچیک به نحو احسن استفاده کنم .. من خودم یک دست مبل راحتی آبی رنگ خریده بودم با اینکه خیلی گرون نبود ولی شیک و تمیز بود .. ولی میز ناهار خوری نداشتیم پس باید شام رو روی اوپن می ذاشتم …. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱.۰۷.۱۷ ۰۹:۰۸]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت یازدهم -بخش پنجم خوب اول برنامه ریزی کردم و یک پیام زدم به مجید که یک کم دیرتر بیاین و مشغول شدم .. مرغ خوابوندم .. خورش قورمه سبزی درست کردم برنج رو خیس کردم و یک سوپ هم آماده کردم و سالاد الویه . سالاد کاهو ..هر چی سلیقه داشتم به کار بردم .. داشتم برنج رو دم می کردم که مامان از راه رسید .. از اینکه تو اون مدت کم من تونسته بودم اون همه کار و انجام بدم خوشحال شده بود ..و تو پوستش نمی گنجید … با هم بقیه ی کارا رو انجام دادیم..همه چیز آماده بود که مجید و شیدا زودتر از اونی که فکر می کردیم اومدن ….. و پشت سرش منیره و مجتبی …و این اولین مهمونی بود که توی خونه ی ما بر گزار می شد کوچیک بود ولی خیلی بد نبود ..همه جا شده بودیم .. شیدا هم خوشحال بود ..به مامان گفت: من همیشه دلم می خواست بیایم به دیدن شما ولی مجید منو نمیاورد …منم خیلی خوشحال بودم و این تنها چیز کوچیکی بود که من توی این دنیای به این بزرگی می خواستم .. می خواستم منم خواهرا و برادرم بیان خونه مون و دور هم باشیم … اصلا مهمون داشته باشیم ..و برای رسیدن به این خواسته ی پیش پا افتاده ..که بهش رسیده بودم احساس گناه می کردم … در حالیکه مجید و مهتاب هم وقتی دیدن اینقدر دور هم خوشحالیم می خندیم ..متوجه شدن که یک جایی توی زندگیشون خالی بوده و اون خونه ی مادرشونه ..که تا حالا خجالت می کشیدن …. و اونشب هم مجید و هم مهتاب اینو کاملا حس کردن .. شایدم قبلا می دونستن ولی با صبوری که اونا داشتن حرفی به زبون نمیاوردن .. میز شامی براشون چیدم که هموشون ذوق زده شده بودن .. شیدا می گفت تا حالا سالاد الوویه ای به این خوشمزه گی نخورده …. داشتیم شام می خوردیم که تلفن شیدا زنگ خورد ..برداشت و گفت : وای شرف زنگ زده حتما می خواد گله کنه چرا به اونا نگفتیم .. مجید گفت : خوب بگو الان بیاین دیر نشده ..و جواب داد .. جانم شرف ..آره خونه ی مامان مجید هستیم … نه چه خبری ؟ چرا ؟ چی شده ؟ ای وای ….. خوب …خوب ..نه من از کجا بدونم ..الان زنگ می زنم به رعنا ببینم چی شده .. باشه .. حتما … بهت خبر میدم .. نمی دونم بزار ببینم ..باشه بهت خبر میدم .. گوشی رو قطع کرد و گفت : مجید یک اتفاقی افتاده برای همسر عمو پرویز ..باید به رعنا زنگ بزنم . و شماره دختر عموشو گرفت ..من اونو دیده بودم تو عروسی مهتاب و شیدا ولی فقط در حد یک سلام .. اصلا ازش خوشم نیومده بود خیلی پر مدعا و از خود راضی به نظر می رسید برای همین من زیاد سراغش نرفتم …. شیدا گفت : جواب نمیده .. مجید پرسید : اتفاق بدی افتاده ؟ گفت : پوری خانم رگ دستشو زده ..بردنش بیمارستان .. عمو پرویز به شرف زنگ زده گفته .. و بعدم دیگه گوشی رو جواب نمیده .. نمی دونم برای چی ؟ اون که خوب بود تازه مهمونی داشتن و خیلی هم خوب بودن نمی دونم چی شده که رعنا هم جواب نمیده .. گفتم : امروز پرویز خان با عجله با معاونش رفت خیلی دستپاچه بود و معلوم بود که خبر خوبی بهشون ندادن … می خواین من زنگ بزنم به آقا سینا ؟ مجید گفت آقا سینا کیه ؟ گفتم معاون شون دیگه … گفت : آهان بزن ..بزن..اگر با اونا بوده پس خبر داره .. من فورا شماره ی سینا رو گرفتم .. گفتم سلام آقا سینا من مهسا هستم .. گفت : کی ؟ گفتم: مهسا ؛؛گفت: آهان ببخشید انتظارشو نداشتم امری داشتین ؟ گفتم ..می دونین که شیدا خانم همسر برادر من هستن ؟.. گفت: ببخشید من خیلی گرفتارم میشه بعدا در موردش حرف بزنیم ؟ گفتم نه نمیشه ..چون شیدا الان خونه ی ماست و برای پوری خانم نگرانه ..اگر از حال ایشون خبر دارین به ما هم بدین چون نه پرویز خان و نه رعنا خانم جواب نمیدن …همه نگران شدن من دیدم شما با پرویز خان رفتین گفتم شاید خبر داشته باشین .. گفت : الان حالشون خوبه و دارن میبرنشون خونه .. نگران نباشین چیز مهمی نبود بر طرف شد … گفتم رگ شون رو زدن ؟ جواب منو نداد وگفت : ممنون که خبر گرفتین سلام برسونین ..و گوشی رو قطع کرد … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱.۰۷.۱۷ ۰۹:۱۰]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت دوازدهم-بخش اول #این_من (سینا ) پرویز خان با سرعت خیلی زیادی می رفت و از من می پرسید چیکار کنم سینا زود باش یک فکری بکن .. رعنا می گفت خیلی حالش بده ..داشت جیغ و هوار می کرد ..پدرمو در میاره .. گفتم : من تا حالا تو همچین شرایطی قرار نگرفتم شما خودت یک فکری بکن … گفت : نمی دونم به خدا گَندش در اومد حالا مگه اون ول می کنه ؟ چیکار کنم یا خدا ..به دادم برس ..یک دفعه سرعتشو کم کرد و گفت می خوای اصلا نرم خونه تو ماشین رو بگیر و برو یک جوری آرومش کن تا من فردا ببینم چیکار کنم … گفتم: نه تو روخدا بریم شما رو ببینه بهتره .. الان فکر می کنن رفتین … خوب نمی دونم یعنی هزار تا فکر می کنن با خودشون بدتر میشه بزارین فکر کنه براش ارزش قائلین … این طوری زودتر آروم میشه ….. (تلفنش زنگ خورد) ..با همون سرعتی که می رفت .. نگاه کرد و جواب داد چیه بابا ؟ چی شد بهتره ؟… نه کجا ؟… برو در و باز کن….. خوب چرا گذاشتی بره اون تو؟ ..ای بابا ..تو که دیدی حالش بده .. خیلی خوب دارم میام ..حالا تو چرا گریه می کنی ..دارم میام دیگه لامذهب ها ولم کنین .. و گوشی رو پرت کرد روی داشبوت .. من هاج و واج مونده بودم نمی دونستم باید چیکار کنم … پرویز خان در خونه نگه داشت و به من گفت : هر چی من گفتم بگو آره حواست به من باشه متوجه شدی ؟ و خودش پرید پایین و منم دنبالش ..تا در و باز کردیم رعنا با چشم گریون و پر از اضطراب دوید جلو و گفت بابا بدو در و رو خودش قفل کرده و صداش در نمیاد ..می ترسم یک بلایی سر خودش آورده باشه .. سینا بدو یک کاری بکن ..تو رو خدا حالش خیلی بد بود … (رعنا صورتش از شدت گریه ورم کرده بود و قرمز شده بود و من هرگز تصورشم نمی کردم دیدار دوباره ی ما این طوری باشه )ما رفتیم در حموم هر کاری کردیم در باز نمیشد ..و به این سادگی ها هم نبود اون در با بهترین چوب ساخته شده بود و اونقدر محکم بود که به راحتی نمیشد بازش کرد … پرویز خان داد می زد پوری جون عزیزم در و باز کن برات توضیح میدم ..تو فقط در و باز کن ..و من می کوبیدم به در ..ولی صدایی نمی اومد .. سر و صدای زیادی بلند شده بود پسر کوچیک پوری خانم با صدای بلند گریه می کرد مستخدمشون هم با چشم گریون و نگران به ما التماس می کرد یک کاری بکنین .. رعنا هم پشت سر هم می گفت سینا زود باش درو باز کن .. زود باش …. بالاخره گفتم یا به آتش نشانی خبر بدین یا درو بشکنیم … پرویز خان گفت : آره فکر خوبیه ..رعنا یک چیزی بیار بزنیم به در بکشنه .. رعنا با عجله دوید و تو آشپز خونه و یک گوشت کوب و یک ساطور با خودش آورد .. من به پرویز خان گفتم : شما برو کنار ..و خودم با ساطور افتادم به جون در ضربات محکمی می زدمم ولی در خیلی به زحمت شکست ..و از اون جا دستم رو کردم تو و قفل در و گرفتم ..باز نمیشد سوراخ کوچیک بود .. نگاهی به توی حموم انداختم .. پوری خانم معلوم نبود ولی کف حموم پر بود از خون … حرفی نزدم ولی خودم خیلی وحشت کردم ..با چند ضربه ی دیگه سوارخ در رو بزرگ کردم ..و دوباره دستم رو بردم و به راحتی تونستم در و باز کنم .. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱.۰۷.۱۷ ۰۹:۱۱]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت دوازدهم-بخش دوم در که بازشد ، پرویز خان خودشو انداخت توی حموم و با صدای بلند فریاد زد ..ای خدا به دادم برس .. رعنا هم پشت سرش رفت تو من اونو گرفتم و گفتم تو نرو بزار من برم … ولی اون خودشو کشید و فریاد زد کُشتیش … اینم کُشتی بابا .. پرویز خان پوری رو روی دست آورد بیرون در حالیکه اون نیمه لخت بود و هنوز داشت از مچ دستش خون میومد …به من گفت بگیرش من ماشین رو بیارم و اونو داد بغل من … به رعنا گفتم بدو یک ملافه بیار و یک چیزی که ببندیم دور دستش …در حالیکه تمام بدنم خونی شده بود اونو گذاشتم روی زمین .. رعنا ..با یک پارچه ی بزرگ و دوتا رو سری برگشت .. خودش می ترسید دست به اون بزنه …روسری ها رو بستم به دست هاش. ملافه رو کشیدم دورش و بغلش کردم تا ببرمش توی ماشین … رعنا با صدای بلند گریه می کرد و می گفت سینا نجاتش بده .. پرویز خان نشست عقب و گفت بدش به من … رعنا هم لباس پوشیده بود و اومد.. گفتم لباس پوری خانم رو بیار تنش کنیم …باز برگشت با سرعت یک دستش کفش بود و یکی مانتو و روسری .. جلو نشست و با سرعت رفتیم بطرف بیمارستان ..من بلد نبودم پرویز خان آدرس داد و گفت برو اینجا نزدیکه .. رعنا عصبانی و گریون بود .. برگشت و گفت : چند تا قربونی می خوای که دست از کارات بر داری اگر اینو می خواستی و به خاطر این مامانم رو ول کردی ؟ پس چرا مثل آدم باهاش زندگی نمی کنی ؟ .. پرویز خان همین طور می زد تو صورت پوری خانم و صداش می کرد ..و هیچ جوابی به رعنا نداد انگار به این حرفا عادت داشت .. خیلی سریع اونو بستری کردن و دستشو بخیه زدن و بهش سرم وصل کردن .. گروه خونشو گرفتن که اگر بهتر نشد بهش خون بزنن … پوری خانم به هوش بود وقتی می رفتیم توی بیمارستان من دیدم که چشمش رو باز کرد ولی تظاهر می کرد که هنوز به هوش نیومده ..من حرفی نزدم .. با اینکه می دیدم پرویز خان و رعنا بی تابی می کنن …سکوت کردم ..کمی بعد دکتر اومد و گفت : حالش بهتره ..بهش خون هم زدیم .. پرویز خان دست منو کشید و برد بالای سر پوری خانم رعنا هم اومد …پرویز خان گفت : پوری جان .. عزیزم ..چشمتو باز کن قربونت برم … دیدی باز زود قضاوت کردی ؟ چرا بی خودی خودتو اذیت می کنی عشق من ..ببین این سینا اینجاست ..اون بلیط مال دوست دختر سیناست.. آوردمش که بدونی بازم اشتباه کردی ..سینا بلیط اونو داد به من که تو خونه شون متوجه نشن ..اگه من ریگی تو کفشم بود که اونا رو نمیاوردم خونه مگه دیوونه شدم .. نمی دونم تو همه جا رو می گردی ؟. .بیا سینا جون خودت بگو بهش دوست دختر تو بود ..من بخوام کاری بکنم که با سینا نمیرم آخه عقلت کجا رفته ؟ .. کار داشتیم می خواستم بریم دوست دخترش پیله کرد بهش این بیچاره هم مجبور شد برای اونم بلیط بگیره ..اگر تو نخوای من نمیرم سینا بره ..هان ؟ چی میگی .. می مونم پیش تو ..عزیز دلم …پوری سرشو با تاسف برگردوند و گفت بس کن پرویز ..دیگه نمی خوام صداتو بشنوم ..بزار بمیرم ..دیگه خسته شدم ..تحمل ندارم .. من واقعا مونده بودم الان رعنا در مورد من چی فکر می کنه .. گیج شده بودم ..فقط نگاه می کردم آب دهنم خشک شده بود و ظاهرا چاره ای نداشتم جز اینکه بازم سکوت کنم …که تلفنم زنگ خورد .. گوشی رو نگاه کردم شماره رو نمیشناختم … جواب دادم و راه افتادم تا از اتاق بیام بیرون که دیدم پرویز خان گفت ..دیدی بهش زنگ زد این همون دوست دخترشه ..همون دخترست می خوای بگم بیاد با شناسنامه اش خودت از نزدیک باهاش حرف بزنی ؟ #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱.۰۷.۱۷ ۰۹:۱۱]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت دوازدهم-بخش سوم من که هاج و واج مونده بودم ..گفتم بله بفرمایید .. و از اتاق بیرون رفتم .. یک صدای نا آشنا گفت : سلام .. گفتم بفرمایید .. گفت :من مهسا هستم گفتم :..نفهمیدم کی ؟ گفت : مهسا ..می خواستم بگم شیدا خانم که همسر برادر من هستن .. نزدیک بود گوشی رو به کوبم به دیوار ..ای بابا عجب آدمیه ؟به من چه؛؛ روزی صد دفعه اینو یاد آوری می کنه ..ولی گفت : آقا سینا ایشون الان خونه ی ما هستن .. نگران پوری خانم شدن .. پرویز خان و رعنا خانم گوشی شون رو جواب نمیدن .. گفتم: حالشون خوبه داریم میریم خونه جای نگرانی نیست .. پرسید : رگ دستشون رو زدن ؟ گفتم : سلام برسونین ..و گوشی رو قطع کردم .. رعنا اومده بود پیش من …و داشت گوش می کرد .. گفتم : چرا گوشی تو جواب نمیدی ؟ شیدا خانم نگران شده … گفت : کی به اون گفته ؟ من گوشیمو نیاوردم …مال بابا هم تو ماشینه .. آهان وقتی مامان رو می بردیم زنگ زده ..آخه بگو چرا همش آبرو ریزی می کنی ؟ پرویز خان همون طور دست پوری رو گرفته بود ول نمی کرد ..منو و رعنا تو راهرو وایستاده بودیم … می خواستم بهش بگم که اون دوست دختر من نبود ولی نمی دونستم به چه عنوانی اینو حرف رو بزنم .. و می ترسیدم برای پرویز خان درد سر بشه … رعنا دو دستشو گذاشته بود پشتش و به دیوار تکیه کرده بود اونقدر غمگین و افسرده بود که جرات حرف زدن با اونو نداشتم .. هنوز بغض داشت و بی حوصله بود بالاخره گفت : میشه گوشی تو بدی ؟ زود بهش دادم ..یک شماره گرفت .. گفت : شیدا ..شیدا به خدا دارم از دست بابام دق می کنم ..بازم خراب کاری کرده .ببین تو رو خدا چیکار می کنه …پوری رگ شو زده بود هیچی نمونده بود بمیره … باورت میشه ..همه رو به خاطر خوش گذرونی خودش داره از بین میبره …توام که شوهر کردی و دیگه پیش من نمیای ….نه بابا فقط من بودم و اون بچه ی طفل معصوم اونم بدبخت شده مثل ما ..,,از بیمارستان,, هنوز خوب نشده ..نه با گوشی دوست بابام آقا سینا زنگ می زنم .. باز حالا می خواد این بیچاره رو تو درد سر بندازه همه چیز رو انداخت گردن این بنده ی خدا … می خوام فردا برم پیش عمو ….نه فایده که نداره ..می دونم …نمیشه الان پوری حالش بده … نه خطر رفع شده ولی حال روحی خوبی نداره …. نه بابا خر که نیست؛؛ ..می دونه الانم داره دروغ بارش می کنه …گوشیم خونه اس .. رفتم بهت زنگ می زنم .. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱.۰۷.۱۷ ۰۹:۱۱]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت دوازدهم-بخش چهارم خوب من خوشحال شدم که رعنا می دونه که باباش دروغ میگه گوشی رو داد به منو گفت : سینا خودتو بکش کنار بابام بدبختت می کنه … گفتم من کاری ندارم کارای شرکت رو انجام میدم … خوب الان کمک می خواست نمی تونستم که نیام… گفت : اون حالا تو رو سپَربلای خودش کرده …و آه بلندی کشید .. گفت :ببخشید تو رو خدا …. سه ساعت طول کشید تا اجازه دادن پوری خانم رو که از شدت ضعف و مسکن هایی که بهش زده بودن تلو تلو می خورد و پرویز خان زیر بغلش رو گرفته بود ببریم خونه… وقتی اونا سوار ماشین می شدن گفتم : من دیگه نمیام پرویز خان مچ دست منو محکم گرفت و به زور سوار کرد و برد در خونه شون و سویچ رو داد به من و گفت رعنا سینا رو برسون و زود برگرد و زیر بغل پوری رو گرفت و رفت .. واقعا دلم نمی خواست ,,اصلا لزومی به این کار نبود پرویز خان منو در مقابل کار انجام شده قرار می داد … شاید می خواست یک جورایی منو مدیون خودش بکنه ..و کاملا پیدا بود که عاشق چشم و ابروی من نیست خوب خونه ی ما توی خیابون آذربایجان بود تو اون ترافیک و خیابون های شلوغ نمی خواستم رعنا با اون حالش تنها برگرده .. گفتم : رعنا بی خیال من شو من با یک تاکسی میرم تو برو خونه .. دوست ندارم منو برسونی .. گفت:خواهش می کنم بزار منم بیام یک حال و هوایی عوض کنم ..نمی خوام چشمم به هیچ کدومشون بیفته …تازه لباس خودتو ببین خون خالیه .. اینطوری می خوای بری ؟ گفتم باشه و نشستم پشت فرمون .. اونم نشست جلوو راه افتادیم …که تلفنم زنگ خورد گفتم حتما ساراست نگران من شده .. ولی بازم مهسا بود ..نمی خواستم بدونه من هنوز پیش اونا هستم که سئوال پیچم کنه .. خیلی سرد جوابشو دادم و گوشی رو قطع کردم .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱.۰۷.۱۷ ۰۹:۱۲]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت دوازدهم-بخش پنجم #این_تو (مهسا ) شیدا بیقرار بود و نمی دونست کدوم بیمارستان رفتن به خونه ی عموش زنگ زد ولی کارگرشون گفت که هنوز نیومدن … ده دقیقه بعد باز تلفنش زنگ خورد ..شیدا بلند گفت : آخ رعنا تویی ..بمیرم برات …وای وای ..آخه چرا عمو اینطوری می کنه ؟ کسی پیشت بود ؟ ..ای وای ..آخ آخ ..الان از از کجا زنگ می زنی ؟…با گوشی کی؟ …باشه بهت سر می زنم ..رفتی خونه بهم خبر بده …. من که به مکالمه ی اون گوش می دادم ..فورا گفتم شیدا جون میشه شماره رو ببینم … می خواستم مطمئن بشم شماره ی سیناست … همه با تعجب به من نگاه می کردن ..یک حس غریبی بهم دست داد دلم نمی خواست سینا پیش رعنا باشه .. ترسیدم اونو از دست من در بیاره ..و بطور احمقانه ای حسودیم شد … وقتی شماره ی سینا رو دیدم ..بدنم یخ کرد … رعنا خوشگل بود و پولدار و می تونست هر مردی رو به خودش جذب کنه ..نکنه سینا از اون خوشش بیاد …. این فکر مثل خوره افتاد به جونم و تصمیم گرفتم بیکار نشینم .. وقتی بچه ها رفتن ..و من تنها شدم دوباره به سینا زنگ زدم … بیقرار بودم ببینم اون هنوز پیش رعناست یا نه ؟ .. گوشی رو که بر داشت خیلی مودبانه گفتم خیلی ببخشید ..دوباره مزاحم شدم واقعا نگران بودیم میشه بگین حالشون چطوره ؟ گفت : مهسا خانم شمایید ؟ من پیش پرویز خان نیستم خبر ندارم .. ولی تا اونجا که می دونم حالشون خوبه و جای نگرانی نیست .. ترسیدم گوشی رو قطع کنه برای همین سئوال بیجایی ازش کردم گفتم ..چی شده بود آقا سینا ؟چرا پوری خانم رگ دستشو زده بود ؟ گفت : من نمی دونم فقط با پرویز خان رفتم چیزی به من نگفتن .. شیدا خانم که همسر برادر شما هستن از ایشون بپرسین ..ببخشید اگر کاری ندارین من دستم بنده .. گفتم : نه ببخشید مزاحم شدم …گوشی رو که گذاشتم زیاد سر حال نبودم ..صداش خوب نبود و خیلی سرد جواب منو داد.. کاملا مشخص بود که دلش با من نیست .. باید بی خیالش بشم ..و برای اینکه عصبی نشم شروع کردم به تمیز کردن خونه و شستن ظرفا … صبح که رفتم سر کار از اون پایین سینا رو دیدم .. تو اتاق پرویز خان بود …… همون اول صبح چند نفر منتظر بودن برای گرفتن بلیط .. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱.۰۷.۱۷ ۰۹:۱۲]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت دوازدهم-بخش ششم هنوز سیستم جواب نداده بود که تلفنم زنگ خورد .. نگاه کردم شماره رو نمی شناختم .. گفتم: بفرمایید ..یک مردی بود گفت : مهسا جان ؟ خودتی بابا ؟ گفتم با کی کار دارین ؟ گفت : منم بابات اومدم تهران می خوام شما ها رو ببینم … دنیا روی سرم خراب شد …..از جام بلند شدم و گفتم :..وصل نشده ..من الان میام ..با عجله از شرکت اومدم بیرون و از اونجا دور شدم و داد زدم گمشو چی می خوای از جون ما .. گفت : بابا ، تو رو خدا به حرفم گوش کن .. گفتم اگر یک بار دیگه مزاحم من بشی می دم پدرتو در بیارن عوضیِ اشغال ..و در حالیکه بدنم می لرزید و رنگ از صورتم پریده بود برگشتم تو دیدم سینا پشت دستگاه نشسته و داره بلیط صادر می کنه ..رفتم نزدیکش ..گفت شما یک کم استراحت کن ..من هستم ..تا حالتون بهتر بشه .. رفتم یک لیوان آب خوردم و برگشتم پشت سرش یک صندلی بود نشستم و سرمو بین دو دست گرفتم ..تا حالم جا بیاد …تلفنم دوباره زنگ خورد .. نگاه نکردم فکر کردم بازم خودشه دلم می خواست یک کم دیگه بهش دری وری بگم باز با عجله از آژانس خارج شدم …صدای مامان بود می لرزید و گریه می کرد .. گفت مهسا جون بابات اومده ما رو پیدا کرده .. الان آبروی ما رو جلوی شوهر مهتاب و منیره می بره ..اگر یکی از شما رو نبینه نمیره …بزار بیاد تو باهاش حرف بزن ..ردش کن بره .. گفتم : من با اون مرتیکه چه حرفی دارم آخه ؟ نمی تونم تو صورتش نگاه کنم اصلا مگه من اونو میشناسم؟ حالا یادش اومده بچه داره ؟.. حتما بوی پول به دماغش خورده … مامان به خدا اگر بهش بگین بیاد پیش من می کشمش ..قسم می خورم این کارو می کنم … نه .. من نمی تونم ..آدرس منو بهش ندی ها با گریه گفت : ولی دادم داره میاد اونجا ..آروم باش و باهاش حرف بزن تو رو خدا به خاطر من .. دارم از شدت ناراحتی میمیرم مهسا به من کمک کن مادر تو رو به اون قران …می خواست بره پیش مهتاب ..خودت فکر کن .. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱.۰۷.۱۷ ۰۹:۱۳]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت دوازدهم-بخش هفتم حالا باید چیکار می کردم ؟ نمی دونستم آخه چرا مامان این کارو کرده ؟ باید از سینا کمک می گرفتم ..و ردش می کردم …یک کم گوشه ی خیابون ایستادم و گریه کردم … اشک اَمونم نمی داد که برگردم تو ..حالا چی می خواستم به سینا بگم ..بعد فکر کردم به اکرم بگم ..ولی زود پشیمون شدم …. اکرم آبروی منو تو شرکت می برد .. خدایا چیکار کنم ؟ نکنه برم و اون بیاد و آبرو ریزی راه بندازه … کنار پیاده رو موندم بودم و خجالت می کشیدم برگردم .. بالاخره تصمیم گرفتم ….زنگ بزنم به خود عوضیش .. با اشتیاق گفت : جانم عزیزم .. گفتم اینجا نیا من شب بهت زنگ می زنم یک جایی قرار می زاریم …الان رئیس شرکتم هست ناراحت میشه .. گفت باشه …و من گوشی رو قطع کردم و یک نفس عمیق کشیدم …در حالیکه احساس می کردم یک طرف صورتم از حس رفته و قدرت حرف زدن ندارم ..برگشتم ..سینا هنوز جای من نشسته بود .. گفتم : مرسی بهترم بزارین خودم انجام میدم .. نگاهی به صورت من کرد و گفت : مشکلی نیست شما یک کم دیگه استراحت کنین …اکرم اومد جلو و گفت : آقا سینا شما برین من کمکش می کنم … تمام روز تو فکر بودم و آشفته ..و اگر اکرم نبود همه ی اون سیستم رو اون روز بهم می ریختم …. و تا شرکت تعطیل شد ..تمام حواس من دنبال این بود که چطوری به اون پدر نا مهربون زنگ بزنم و بهش بگم بابا ..چطور خودمو راضی کنم که تو صورتش نگاه کنم … یک مرتبه دیدم سینا جلوم ایستاده و داره به من نگاه می کنه .. پرسیدم چیزی شده آقا سینا ؟ گفت : از من می پرسین ؟ شما چیزی تون شده همه رفتن .. نمی خواین برین ؟ بلند شدم . گفتم جِدا همه رفتن ؟ با مهربونی گفت : من از کنجکاوی تو زندگی دیگران خوشم نمیاد ..ولی اگر از دستم کمکی بر میاد انجام میدم .. گفتم : نه ممنون …و کیفم رو انداختم رو شونه هام ..چند قدم رفتم و برگشتم ازش پرسیدم : اگر شما پدری داشتین که …نه ولش کن … ببخشید .. خداحافظ …یک مرتبه ازم پرسید ..پدرتون شما رو می زنه ؟ با تعجب برگشتم . پرسیدم این حرف برای چی بود ؟چرا همچین فکری کردین ..؟ #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۷.۱۷ ۱۳:۰۱]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت سیزدهم-بخش اول #این_من (سینا ) مهسا که گوشی رو قطع کرد ..سارا زنگ زد اونم که جیغ جیغو .. با صدای بلند گفت : سینا کجایی ..دلمون شور افتاد برات .. چرا یک زنگ نمی زنی خیلی بی خیالی.. گفتم : دارم میام… گفت : زود باش.. مامان دیگه منو کُشت اینقدر رفت جلوی در و برگشت چرا تلفنتو جواب نمیدی ؟ گفتم :دارم میام سارا نشنیدی ؟..تو مگه زنگ زدی ؟ گفت : یک وقت خودتو ناراحت نکنی به گوشیت نگاه کنی ها…. دیدم اگر یکم دیگه بزارم حرف بزنه آبروی منو می بره ، گفتم : دارم میام نزدیک خونه ام الان دارم رانندگی می کنم .. گفت باز ماشین اون مرده رو گرفتی؟ مگه بابا نگفت ……اون همین جور داشت حرف می زد من گوشی رو قطع کردم … رعنا گفت : سارا بود ؟…معلوم میشه خیلی دوستت داره …منم دلم می خواست رضا پیشم بود و هی سر به سرش می گذاشتم …آخ سینا دیدی بابا چیکار کرد ؟ افتضاح شد ..آخه بگو تو که خطا کاری چرا می ری به عمو زنگ می زنی .. می دونم خاله حتما دلش خنک شده ..,,از این بابت خوبه ,,… گفتم : خاله ؟ اونم فهمید … گفت : خاله نسرینم زن عمو مظاهری ..دو تا خواهر زن دو تا برادر شده بودن …عمو عاشق زن و بچه هاشه ..همیشه با اونا با احترام و منطق رفتار می کنه درست بر عکس بابا .. شیدا دو بار طلاق گرفت ولی عمو پشتش بود ازش حمایت کرد ..و وقتی دید که عاشق مجید شده با اینکه می گفت می ترسم بازم شکست بخوره ولی باهاش مخالفت نکرد و به تصمیمش احترام گذاشت .. پرسیدم : چرا مخالف بود ؟ گفت : خوب خانواده ی خیلی سطح پایینی داره البته اینا رو خاله به من گفته ولی شیدا و شرف اصلا براشون مهم نیست چون مهتاب زن شرف هم خواهر مجیده .. گفتم: می دونم … گفت از کجا بابا گفته ؟.. .گفتم نه خواهرشون تو آژانس کار می کنه دائم به من یاد آوری می کنه که خواهرش زن شرف خانه و برادرش همسر شیدا خانم … گفت : آهان یادم اومد آره مهسا تو شرکت بابا کار می کنه ..طفلک ..دختر خوبیه ..ولی فکر کنم سارا بیشتر با من جور باشه .. سینا ؟ گفتم : جانم … گفت وای چه جان قشنگی گفتی … سینا ,,… گفتم جاااااانم .. خندید و گفت : از دست بابام فرار کن ..نزار اون تو رو آلوده ی کاراش بکنه ..تازه این اولشه ..من اگر بگم چه کارایی می تونه بکنه باورت نمیشه … تا مامانم بود این طوری نمی کرد .. داشتیم زندگی می کردیم می رفتیم مسافرت خوش بودیم .. خوب مشکلاتی داشتیم ولی کنار هم حلش می کردیم ..تا اینکه پوری اومد تو آژانس ..و با اینکه می دونست بابا زن داره ..ولی ولش نکرد .. اول رابطه ی پنهونی داشتن ولی خود پوری کاری کرد که مامان بفهمه ..آب رو گل آلود کرد و ماهی گرفت …خوب غوغا راه افتاد و از اون به بعد همش دعوا کردن و کتک کاری ..تا مامان طلاق گرفت و رفت …. زندگیمون بهم ریخت..منو رضا خیلی عذاب کشیدیم ..و بابا با پر رویی اون زن رو آورد تو زندگی مامانم ….. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۷.۱۷ ۱۳:۰۲]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت سیزدهم-بخش دوم به نظرت همه چیز تقصیر مرده ؟ زنی که می دونه داره یک خونه رو خراب می کنه مقصر نیست ؟ .. مرد که خوب زود گول می خوره این زنه که باید شرف داشته باشه ..و بدونه که باعث آسیب زدن به چند نفر میشه فقط برای اینکه یک مرد رو بدست بیاره !!!؟؟ به چه قیمت ؟….آدم نباید به فکر این باشه که ممکنه به دیگران آسیب برسونه ؟ … به نظر من تا زنی نخواد هیچ مردی نمی تونه اونو از راه بدر کنه ..حالا پوری از مردی که خودش اونو از راه به در کرده انتظار وفاداری داره …آخه چطور میشه به مردی که بیست سال با یک زن زندگی کرده و بعد بهش خیانت کرده انتظار وفا داری داشت ؟ .. حالا داره خودشو می کشه که چرا خیانت کردی روز هایی که مادر من تو این خونه عذاب کشید ..و منو و رضا گریه کردیم و شدیم سه تا بدبخت ِسر خورده ,, پوری خانم با دمش گردو میشکست …. گفتم یعنی میگی همه ی تقصیر ها گردن پوری خانمه ؟ گفت نه البته که نه ولی من واقعا به این اعتقاد دارم که هشتاد در صد این جور خیانت ها تقصیر زن هاست .. من خودم دوستی داشتم که ولش کردم ,,وقتی فهمیدم عاشق یک مرد پنجاه ساله ی زن و بچه دار شده … می گفت برام مهم نیست که زن داره اون زنشو دوست نداره ….می خوام با اون باشم ..آخه کدوم مرده که دست رد به سینه ی یک دختر جوون بزنه ..و دختره هم مشخص بود که برای پول این کارو می کنه … لعنت به این آدما .. سینا نمی دونم تو تجربه کردی یا نه ولی خیلی بده ..وقتی آدم شاهد از هم پاشیدن زندگی خودشو و پدر و مادرش میشه خیلی عذاب می کشه ..تو چی؟ کشیدی ؟ گفتم : نه ..پدر من جز مادرم حتی به یک زن نگاه نمی کنه .. به شوخی هم دوست نداره از زن دیگه ای حرف بزنه وقتی یکی هم این کارو می کنه ناراحت میشه و اعتراض می کنه ..میگه دلیل نداره که آدم زن خودشو کوچیک و ناراحت کنه به خاطر یک شوخی بی مزه …میگه من زنم و مادر بچه هام رو به خاطر حرف لق ناراحت نمی کنم … البته اخلاق های خیلی بدی هم داره . گفت مثلا چی ؟ گفتم خیلی به همه کار دخالت می کنه ..گیر میده ..باید سر ساعت شام و ناهارش حاضر باشه .. موقع خوابش که می رسه همه باید یا بخوابن یا حرف نزنن ..ولی از اون کارا نمی کنه و خلاصه مرد زندگی مادرمه ..کلا مرد پاک و با صداقتیه .. و همیشه سعی کرده اینو به ما یاد بده .. ولی مثل اینکه برای زندگی کردن توی این دنیا کافی نیست باید بدی کردن رو هم یاد بگیریم و گرنه کلاهت پس معرکه اس .. گفت : سینا ؟ گفتم جااااااانم .. گفت ای اذیت نکن همون طوری که اول گفتی کافیه ، من کمبود محبت دارم دیگه..تقربیا بی پدر و مادرم ..وقتی نداری خوب نداری ..ولی وقتی داری و یکی رفته و یکی هم نیست .. خیلی اذیت میشی … گفتم رعنا ؟ گفت جانم … گفتم رسیدیم به خونه ی ما نگاه کن این خونه ی کلنگی ساخت پنجاه سال پیش مال ماست … دلتو نمی سوزنم .. ولی پر از عشق و صداقته .. پر از نگاه مهربون و دلسوزه .. (نگه داشتم در خونه ) گفتم ببین حتی درشم حال آدم رو بهم می زنه و توی خونه هم بهتر از درش نیست ولی من این در رو دوست دارم از دور که چشمم بهش میفته احساس می کنم دارم میرم یک جای راحت .. چون می دونم پشت اون چهار نفر هستن که حواسشون به منه ..و دوستم دارن …اینا رو گفتم که بدونی درکت می کنم … من امشب اینو فهمیدم که مهم نیست در خونه ی آدم چطوری باشه ..مهم اینکه پشت اون در چطوری زندگی کنی … البته که ثروت خوبه ..ولی اگر قرار مثل تو باشه …(نفس بلندی کشیدم )رعنا خیلی برات نگرانم …. خنده ی تلخی کرد و گفت چه تفاهمی ..خودمم برای خودم نگرانم …بیام سارا رو ببینم ؟… .سری تکون دادم گفتم : الان نه اگر من با این لباس برم تو خونه هزار تا دری وری میشنوم چه از مامان و چه با شدت بیشتر از بابام وآخر از همه هم سارا ..یک ساعت فک می زنه و منو نصیحت می کنه … صبر کن جور می کنم با هم آشنا بشین ..انقدر با هم فیلم هندی نگاه کنیم که تو دیگه خسته بشی .. ولی ما سینما خانوادگی نداریم ..باید با ما بسازی … گفت : اگر توام نگاه کنی با چهارده اینچ هم می سازم … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۷.۱۷ ۱۳:۰۲]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت سیزدهم-بخش سوم پیاده شدم .. رعنا هم اومد پایین و دستشو دراز کرد و به من نگاه کرد و این اولین تلاقی نگاه دو عاشق بود که تمام حرف دلشون رو با هم در یک لحظه بهم گفتن .. و من دستم رو دراز کردم …آهسته دستمون رفت توی هم و قلبمون بهم گره خورد .. صورت هر دوی ما تغییر کرد ..احساس کردم دارم میون دست اون ذوب میشم … یک دفعه دستشو کشید و گذاشت روی قلبش .. انگار به سختی نفس می کشید … بدون اینکه حرفی بزنه رفت و نشست پشت فرمون .. دستشو تکون داد و گفت : به بابات سلام برسون بگو خیلی مردی ….و یک گاز محکم داد و رفت … من با نگاه بدرقه اش کردم ..خیلی دوستش داشتم و عاشقانه می پرستیدمش خدا رو شکر در موردش اشتباه نکردم ..اون واقعا یک فرشته بود … وقتی وارد حیاط شدم ..تو عالم خودم بودم که مامان و بابا و سارا منو از اون حالت هپروت بیرون آوردن … چون هر سه توی حیاط بودن ..سارا پرسید اون رعنا بود ؟ و قبل از این که من بتونم حرفی بزنم ..مامان قیامت به پا کرد ..می زد تو سر و صورتش و می گفت : وای ..وای ..وای خون یا حسین بچه ام چی شده نگفتم دلم شور می زنه .. گفتم این طوری نکن ..خون من نیست ..یک نفر به کمک احتیاج داشت کمکش کردم خون اونه من چیزیم نیست مامان جان .. بابا گفت : بیا جلو تو روشنایی ببینم راست میگی ..واقعا چیزیت نشده ؟ کی بود ؟ چرا اینقدر خون روی لباس تو ریخته ؟ صد بار بهت گفتم خودتو تو درد سر ننداز ..سینا تو که پسر بدی نبودی چرا داری یاقی میشی ؟ با صدای بلند زدم زیر خنده و گفتم یاقی ؟ بابا چی داری میگی ؟ یاقی …. و از خندی من اونم خندش گرفت و خوب مامان و سارا هم خندیدن و رضایت دادن و من رفتم تا لباسموعوض کنم … بوی کوکو سبزی تمام خونه رو بر داشته بود ..با استنشاق این بوی لذیذ چنان گرسنه شدم که می تونستم یک گاو رو بخورم ..زود حاضر شدم و رفتم تو آشپز خونه ..اونا شروع کرده بودن منم نشستم سر میز ..ولی دیگه نمی تونستم از سئوال های اونا شونه خالی کنم به خصوص بابا که اصرار داشت بدونه برای چی اون خون روی لباس من ریخته .. منم یک کم حقیقت رو گفتم … بابا گفت : سینا جان بعد از شام بیا من و مامانت می خوایم باهات حرف بزنیم … تقریبا می دونستم اون می خواد در مورد چی منو نصحیت کنه ..ولی بازم حرفی نزدم و جلسه با ریختن چند تا چایی توسط سارا رسمی شد.. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۷.۱۷ ۱۳:۰۳]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت سیزدهم-بخش چهارم بابا گفت :پدر جان ..ببین راحت بهت بگم از این خانواده دوری کن با تعجب پرسیدم از کدوم خانواده ؟ سارا ؟ گفت : ببخشید دیر کردی من دهن لقی کردم … بابا ادامه داد ..نگفتن حقیقت کاری رو درست نمی کنه من و مادرت که غریبه نیستیم ….ببین بابا .. برای بدست آوردن پول نباید خودتو بفروشی .. این یک جور تن فروشیه ..فرق نمی کنه وقتی آدم شرف و انسانیت رو گروی پول بزاره از اون پول هم خیری نمیبینه ..تازه شنیدم به دخترش هم علاقه مند شدی .. ولش کن بابا ..به درد تو نمی خوره…وقتی یک گل وسط لجن زار باشه تو باید برای چیدنش همه تنت رو به لجن آلوده کنی تا یک گل پژمرده و آسیب دیده رو بچینی .. به اینا کار ندارم .. برای خوشبختی باید دختر مناسب خودت پیدا کنی ..از طبقه ی خودت ..کبوتر با کبوتر باز با باز .. نزار اون دختر به تو علاقه مند بشه چون به درد تو نمی خوره ..اگر خیلی خوب و نجیب باشه تو همیشه در معرض تحقیر قرار می گیری به این ذلت تن در نده بابا .. گفتم : می دونم خودمم همین فکر رو می کنم .. ولی نمی تونم از اون دختر بگذرم .. ولی اینم می دونم که حق با شماست ..من اصلا کاری نکردم و سراغش نرفتم ..ولی دست تقدیر هی ما رو سر راه هم قرار میده .. گفت : بابا از این شرکت بیا بیرون من که نمردم هنوز هستم خدا رو شکریک لقمه نون حلال هست با هم می خوریم … خودم یک کاری برات پیدا می کنم … گفتم : امروز پرویز خان یک چک نه میلیون تومنی به من داد ..بابت دو ماه .. اصلا قرار ما این بود که سه ماه با یک و نیم کار کنم ..من به همون هم راضی بودم ولی امروز گفت ماهی پنچ میلیون بهت می دم …. گفت : این مرد می خواد تو رو سپر بلای خودش بکنه ..حالا بهت اعتماد داره بماند ..نکن بابا ..با خودت صادق باش .. اگر مرد زیر بار حرف نا مرد بره ..نامرد تر از اون میشه چون نامردی رو از نامرد یاد گرفته .. خودتو تا این حد پایین نیار … اونشب مدت ها بیدار بودم و نخوابیدم و وقتی آخر شب رعنا زنگ زد جواب ندادم آمادگی نداشتم باهاش حرف بزنم … نمی دونستم چیکار باید بکنم که درست باشه … صبح خیلی خسته و بی انگیزه رفتم سر کار پرویز خان نیومده بود … چند بار از اون بالا نگاه کردم همه اومده بودن ولی مهسا دیر کرده بود … تا بالاخره یک بار که کنترل کردم دیدم پشت دستگاه نشسته ولی ناگهان از جاش پرید و با عجله رفت بیرون …. من خودم رفتم پایین و مشتری ها رو راه انداختم … چند نفر دیگه هم توی نوبت ایستاده بودن ..بقیه هم سر کار خودشون بودن … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۷.۱۷ ۱۳:۰۳]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت سیزدهم-بخش پنجم دیدم مهسا با چشم گریون و پریشون برگشت … دلم براش سوخت ..با حرفایی که از رعنا شنیده بودم .. با خودم گفتم حتما کسی داره اونو اذیت می کنه … بهش گفتم: من جاتون هستم ..کمی بعد دوباره تلفنش زنگ زد و اون باز با عجله رفت بیرون .. ولی از همون دم در صدای فریادش اومد که داشت با کسی جر و بحث می کرد … و این بار مدت زیادی طول کشید تا برگشت … ولی خیلی پریشون تر و غصه دار تر ..هر چی بهش گفتم : من کار شما را انجام میدم قبول نکرد … شرکت که تعطیل شد و همه رفتن اون سرش پایین بود و به میز خیره مونده بود .. رفتم جلو و پرسیدم خوبین ؟ گفت : چیزی شده آقا سینا ؟ گفتم از من نپرسین همه رفتن ..نمیخواین برین ؟ از جاش بلند شد و کیفشو برداشت ..و راه افتاد .. خیلی خراب بود تا حالا اونو این طوری ندیده بودم … گفتم می خواین کمکتون بکنم ؟ گفت نه ..ولی چند قدم که رفت برگشت و ناامیدانه گفت : اگر شما پدری داشتین که …. ولی حرفشو خورد و من متوجه شدم اون کسی که اون روز هم اونو زده بود پدرش بوده خیلی ناراحت شدم کسی حق نداره دست روی دخترش دراز کنه برای همین گفتم : پدرتون شما رو می زنه ؟ با تعجب گفت : این چه حرفی بود زدین ؟..چرا گفتین؟ ..من پدر ندارم … جا خوردم .. فورا گفتم عذر می خوام ..خیلی ببخشید .. گفت: نه اشکالی نداره ولی دلم می خواد بدونم چرا همچین بر داشتی کردین … گفتم : تو رو خدا فراموش کنین ..فقط دیدم ناراحت هستین .. اشتباه کردم و معذرت هم خواستم دنبالشو نگیرین ..من کار دارم باید برم … یک کم اومد جلو تر و نزدیک من ایستاد و گفت : شما گفتین کمکم می کنین با من میاین بریم تا حساب یک نفر رو بزارم کف دستش .. گفتم ..نه والله من اهل این کارا نیستم … گفت : میشه یک کم بشینین …نشستم ..اونم نشست روبروی من و گفت : پدر من مرد عیاشی بود و ما رو ول کرد و مادرم ما رو بزرگ کرده .. اونم زن گرفت و شنیدیم چهار تا بچه داره ..حالا بعد از شانزده سال اومده سراغ ما میخواد منو ببینه … من باید چیکار کنم ؟ سئوالم از شما این بود …اگر پدری داشتین خدای نکرده این کارو با هاتون کرده بود الان چیکار می کردین ؟ #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۷.۱۷ ۱۳:۰۴]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت چهاردهم-بخش اول #این_من (سینا ) گفتم نمی دونم به خدا الان مشکل شما چیه ؟ بغض کرد و اشکهاش سرازیر شد .. و گفت: نمی دونم چیکار کنم ..باید باهاش حرف بزنم ..تا دست از سر ما بر داره ….(تلفنم زنگ خورد پرویز خان بود ) گفت : سلام سینا جان کجایی ؟ گفتم سلام هنوز شرکتم ..پرسید مشکلی پیش اومده تو هنوز اونجایی ؟ گفتم نه یک کم کارم طول کشید ..الان داشتم می رفتم .. گفت :اگر می تونی با دوست دخترت بیا خونه ی ما پوری جون خاطرش جمع بشه … گفتم : ببخشید دوست دخترم مریض شده چون نتونستیم بریم انتالیا .. گفت : ای بابا از دست این زن ها ..خیلی خوب باشه یک وقت دیگه ..ببخشید برنامه های تو رو بهم زدم حالا خیلی ناراحت نشده که .. گفتم : کاری ندارین من باید درو ببندم .. گفت : نه ولی یک سر به من بزن هر وقت کار نداشتی ..گوشی رو که قطع کردم ….مهسا با یک حالت خاصی ازم پرسید : شما دوست دختر دارین ؟ … من اصلا حواسم به مهسا نبود .. گفتم نه بابا دوست دخترم کجا بود ..یک شوخی پرویز خان کرد منم شوخی کردم .. با هم از در آژانس اومدیم بیرون .. مهسا هنوز آشفته بود گفت : راهتون از کدوم طرفه ؟ گفتم : من می خوام برم جایی کار دارم به نظر من خودتون رو بی خودی ناراحت نکنین …با اجازه خدا نگهدار …و ازش جدا شدم و رفتم خیابون پیروزی تا یک ماشین برای خودم بخرم … ولی چیزی پیدا نکردم ..اما مامان رو فراموش نکرده بودم .. اون یک ماشین لباس شویی دوقلو داشت که می دیدم هر بار با چه زحمتی باهاش لباس می شوره و تازه اونم خراب شده بود و خشک کن اون کار نمی کرد … من همون شب آخرین مدل لباسشویی براش خریدم …و شادی رو توی چشماش دیدم .. مادر من که اینقدر برای من زحمت کشیده بود به خاطر ماشین لباسشویی از من تشکر می کرد گفتم : این که چیزی نیست در مقابل این همه زحمت شما ..من پسرتون هستم .. گفت : نه مادر من چشم و دلم سیره ..این ذوق و تشکر من به خاطر اینه که تو پسر خوبی شدی .. همین قدر که تا اولین حقوقت رو گرفتی و یاد من بودی ازت ممنونم ..ولی تو رو خدا دیگه این کارو نکن بزار پولات جمع بشه خونه بخری .. ماشین بخری .. بعد منو می بری گردش و منم به جاش برات زن می گیرم … گفتم : زن نمی خوام باید سارا رو شوهر بدیم … سارا گفت : اول برام یکی پیدا کن ,,از برادرم شانس نیاوردیم …دوتا دوست درست و حسابی نداری بیاری خونه ..با من آشنا بشن .. مامان گفت : چه بی حیا دختره ی پر رو برو تا با جارو نزدمت …. من رفتم تو اتاقم سارا هم دنبالم اومد .. گفت چه خبر .. گفتم سلامتی دهن لق .. گفت به خدا سینا مجبور شدم قبلا که این کارو نکرده بودم ولی نگرانت شدم …دیشب اون رعنا بود دم درتو رو رسوند ؟ گفتم نمی دونم در مورد چی حرف می زنی ؟ گفت تو رو خدا بگو دیگه رعنا بود؟ من خودم می دونم خودش بود ,خیلی خوشگله ..وای سینا از سر تو زیاده .مثل هلو بود یک راست می رفت تو گلو ..گفتم می خواست دیشب بیاد پیش تو با هم فیلم هندی نگاه کنیم … یک دفعه پرید و منو بغل کرد و گفت تو رو خدا بگو بیاد .. سینا تو رو خدا بیارش ..وای نه زندگی ما خیلی خرابه خجالت میکشیم نه نمی خواد بیاریش .. گفتم سارا اگر دهن لقی نمی کنی فکر می کنم رعنا هم به من علاقه داره . گفت: همه ی مردا خنگن یا تو اینطوری هستی ؟خوب معلومه دیگه مگه شک داشتی ؟ #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۷.۱۷ ۱۳:۰۵]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت چهاردهم-بخش دوم اونشب هر چی صبر کردم رعنا زنگ نزد .. خوب منم دلم نمی خواست این کارو بکنم ..ولی چشمم به گوشی تلفن بود هر دقیقه یک بار اونو چک می کردم .. امیدوار بودم که صدای زنگ رو نشنیده باشم .. ولی فردا هم زنگ نزد … پرویز خان تو این مدت خونه نشین شده بود و فقط دو بار اومد سر زد و رفت ..همه ی کارا گردن من بود تا دیر وقت کار می کردم ولی بازم چشمم به تلفنم بود و از خودم جداش نمیکردم .. مهسا روز بعد هم حال خوشی نداشت ولی من سراغش نرفتم ..نمی خواستم قاطی مشکلات اونم بشم..این طور که معلوم بود بدش نمیومد منم دخالت بده … روز سوم باز از رعنا خبری نبود … نتونستم طاقت بیارم و زنگ زدم ..با اولین زنگ گوشی رو برداشت .. گفتم : رعنا ؟ سلام .. گفت : چه عجب آقای بی وفا … گفتم : منتظر تلنفت موندم ..چشمم خشک شد به این تلفن ..خانم بی وفا ..نه به این که روزی چهار بار زنگ می زدی نه به حالا …. گفت: دلیل داشتم ..ازت ترسیدم … گفتم برای چی ؟ گفت : سینا ؟ گفتم جانم … گفت : بیا بریم بیرون همدیگر و ببینم من خیلی دلم تنگ شده برات …البته این پیشنهاد باید از طرف تو باشه ..ولی عیب نداره من بهت پیشنهاد می کنم … گفتم : بیام دنبالت ؟ گفت : نه من میام بگو کجایی ؟ گفتم الان تو آژانس هستم ..داره تعطیل میشه .. گفت : تو نرو من زود میام …و گوشی رو قطع کرد ..منم به کارام رسیدم ..و ذوق دیدن اون داشت کلافه ام می کرد .. دلم می خواست توی چشمای درشتش خیره بشم و بهش بگم چقدر دوستش دارم …کارمندا یکی یکی اومدن و خدا حافظی کردن و رفتن .. و من در اتاق رو قفل کردم و رفتم پایین ..ولی مهسا هنوز اونجا بود … گفت: آقا سینا ..می خواستم یک چیزی بهتون بگم ..در مورد پدرم .. گفتم : آهان باهاشون حرف زدین ؟ گفت : بله ..با اینکه آخرش دلم براش سوخت ، ولی من یک کار بدی کردم ..خیلی از خودم رنجوندمش .. حرفایی که تو دلم مونده بود بهش زدم …شما میگین من خیلی بدم ؟ … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۷.۱۷ ۱۳:۰۶]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت چهاردهم-بخش سوم گفتم: نه بابا دل آدم که سنگ نیست ..شما هم این همه مدت منتظرش بودین تقصیر خودشه .. نگران نباشین دنیا هنوز ادامه داره از دلش در میارین شاید این یک جورایی براش خوب بود … مامان شما چطور اونو بخشید ؟ گفت: مامانم ؟ اون اصلا هیچوقت از کسی کینه نداره که ببخشه ..آره ..دلش خیلی بزرگه ..تازه میگه تقصیر خودم بود که باباتو ول کردم …آخه بابام رفت مسافرت ..در غیاب اون مامان ما رو آورد تهران .. خوب پول داشتیم و خونه گرفتیم .. مامان درس می داد ..زندگی کردیم الانم که بچه ها روی پای خودشون ایستادن .. گفتم خیلی خوبه …چه عالی مادر شما معلمه ؟ گفت : بله ..راهنمایی درس میده …. گفتم : برای همین بچه های درسخون و فهمیده ای داره .. مهسا تا حالا ایستاده بود و من نشسته بودم ولی اونم یک صندلی کشید جلو و نشست و تازه سر درد و دلش باز شده بود ..من نمیخواستم وقتی رعنا اومد اون باشه .. گفتم : مگه نمی خواین برین ؟…دوباره بلند شد و گفت : اخ ببخشید ..فکر کردم شما هنوز هستین .. گفتم: نه منم باید برم داشتم به حرفای شما گوش می کردم … کیفشو به روش خاصی پرت می کرد روی شونه هاش این بارم این کارو کرد و گفت : خدا حافظ .. ولی باز رفت سراغ میزشو یک چیزی برداشت و کمی دست ؛دست کرد ..داشتم بهش شک می کردم . انگار نمی خواست بره …بالاخره از در رفت بیرون .. ولی همون موقع رعنا از راه رسید و بوق زد ..من کیفم رو بر داشتم ..و متوجه شدم که دیگه کار از کار گذشته و فرداست که توی آژانس همه بفهمن .. مهسا نگاهی به من کرد ..شکل علامت سئوال بود ..و از صورتش معلوم بود که حال خوبی نداره …رفت طرف ماشین و با رعنا سلام و احوال پرسی کرد ..من نرفتم بیرون تا اون بره … یک کم که دور شد درو قفل کردم و رفتم سوار شدم … گفتم سلام گفت : سلام به شما آقای پر کار … گفتم : خوب بگو,, زود بگو چرا زنگ نزدی ؟ گفت : تو نمی دونی ؟ و راه افتاد .. گفتم اگر با این سرعت بری فکر نکنم بتونیم حرف بزنیم چون من حواسم باید به جلو باشه …زد کنار و پیاده شد و گفت :بفرمایید شما بشین … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۷.۱۷ ۱۳:۰۶]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت چهاردهم-بخش چهارم کمی دور زدم ..هر دو ساکت بودیم .. بالاخره گفت : سینا ؟ گفتم : جانم … گفت : دلم می خواد بدونم تو سرت چی میگذره … گفتم چه تفاهمی منم دلم می خواد بدونم تو سرم چی میگذره ..باور کن الان گیج گیجم .. خودمم نمی دونم … گفت چه تفاهمی منم همینطور..منم گیجم … انگار دارم دور خودم می چرخم ..سینا می دونی تا حالا این احساس رو نداشتم .. گفتم چه احساسی .. گفت : تو خیلی ترسویی … گفتم : تو احساس می کنی من ترسوم واقعا ؟ گفت : خودتو لوس نکن ..خودت می دونی چی میگم .. گفتم : ترسو نیستم ..ولی واقعا ترسناکه ..چیکار کنم!!! باید بترسم ؟؟. .گفت : نترس نزار من بهت بگم کوچیک میشم … گفتم : نگو رعنا ..نمیشه ..باید از هم دوری کنیم … گفت : تو می تونی ؟ گفتم : آره باید راه درست رو انتخاب کنیم .. امشب می خوام ازت (دستشو گذاشت روی دست من روی فرمون و..گفت ) نگو ..من فقط تو رو دارم .. فقط تو رو؛؛ این اولین باریه که عاشق یک مرد میشم ..از همه شون بدم میومد فکر می کردم اونا یک روز به من خیانت می کنن ..ولی می دونم تو نمی کنی … گفتم : وای رعنا نکن ..من در مقابل تو ضعیفم .. سختش نکن .. واقعا فکر نمی کردم که روزی این طوری به یک دختر دل ببندم و عاشق بشم ..ولی تو نمی دونی خیلی مشکل بین ما هست … با خوشحالی گفت : ولش کن ..اهمیت نده ..بزار من خوشحال باشم ازم فاصله نگیر ..چیزی نمیشه .. نترس فقط دوستم داشته باشی برای من کافیه .. تو کی عاشق من شدی ؟ گفتم : همون لحظه ی اول … گفت چه جالب ..منم در نگاه اول ..باورت میشه..صد بار به خودم گفتم رعنا دیوونه شدی مگه میشه .. ولی نگاهی که اون روز به من کردی .. منو عاشق کرد تقصیر خودت بود .. گفتم : تقصیر من بود یا چشمای تو برای چی اونطوری منو نگاه کردی ؟ مگه آزار داشتی ..روز و شبم رو نمی فهمیدم …. دست هاشو دور گردنش حلقه کرد و با صدای بلند داد زد سینا عاشقتم……. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۷.۱۷ ۱۳:۰۷]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت چهاردهم-بخش چهارم #این_تو (مهسا ) سینا از من پرسیده بود که پدرتون شما رو می زنه ؟ نمی دونم این فکر چطوری به سر اون زده بود .. گفتم نه برای چی همچین فکری کردین ؟ گفت : ببخشید ..و هر کاری کردم به من نگفت : اونقدر خوب و صمیمی بود که دلم می خواست باهاش درد دل کنم ..یک لحظه هم از دهنم پرید و ازش خواستم بیاد کمکم ..ولی خودم زود پشیمون شدم .. چون نمی خواستم از مشکلات من سر در بیاره .. وقتی از آژانس اومدم بیرون دلم پیش اون بود ولی باید میرفتم . تکلیف اون مرد رو روشن می کردم ..من حتم داشتم که شنیده مهتاب و مجید وضعشون خوبه برای همین پیداش شده .. با اینکه دلم نمی خواست بهش زنگ زدم و گفتم چی می خوای؟ گفت می خوام ببینمت ..دلم برات تنگ شده .. گفتم : ولی دل من تنگ نشده ..ازت بدم میاد .. نمی خوام ببینمت .. گفت ..مهسا جان بزار یک بار روی ماه تو رو ببینم بعد میرم .. من مگه ازتون چی می خوام فقط اومدم بچه هامو ببینم و برم .. گفتم : ما بچه های تو بودیم، دیگه نیستیم .. گفت : الان با مهتاب حرف زدم داره میاد پیش من توام بیا منیره و مجید هم قراره خبر بدن ..من خونه ی فخری هستم .. بیا بابا خواهش می کنم .. خونه ی فخری رو بلدی ؟ گفتم نه برام پیام بده میام …و گوشی رو قطع کردم .. زنگ زدم به مجید ..گفتم : چیکار دارین می کنین ؟ می خوای بری اونو ببینی ؟ گفت : خوب پدرمونه چرا نریم ؟..کاری نداره توام بیا دو روزه داره التماس می کنه ..مامان مخالف بود ولی ول نکرد دیگه … یکساعت بعد ما خونه ی دختر عموم بودیم.. وقتی وارد شدم مجید و مهتاب اومده بودن .. پیر مردی رو که دیدم ریش سفیدی داشت و پشتی خم شده ..من هنوز تصویر اون مردی جلوی نظرم بود که با غرور راه می رفت و به همه آزار میرسوند .. یک لحظه بغض گلومو گرفت و خواستم بغلش کنم و بگم بابا چرا اینقدر خراب شدی و مثل بچه ها دلم آغوش پدر خواست ؟ ولی جلوی خودمو گرفتم … چون اون مرد خیلی توی دل من درد گذاشته بود ..باعث شده بود من هرگز طعم خوشحالی رو از ته دلم احساس نکنم ..و هر وقت دلم پدر خواسته بود یاد اون زیر پله و طشتی که ساعتها پشت اون گریه کرده بودم میفتادم ….. دستشو باز کرد ولی من صورتم رو ازش برگردوندم .. حس غریبی داشتم و بغضی که توی گلوم داشت خفه ام می کرد .. گفت : مهسا جان چقدر بزرگ شدی بابا چقدر خوشگل و خانم شدی .. گفتم : حرفتو بزن و برو ..برو پیش زن و بچه ی خودت …. نمی خواستم گریه کنم ولی اومد .. اشکم اومد پایین مثل سیلی که هیچ کس نمی تونست جلوی اونو بگیره . باید حرفهایی که سالها بود توی دلم نگه داشته بودم بهش می گفتم ..اومد جلو مهتاب منو گرفت مثل اینکه داشتم می خوردم زمین..داد زدم نیا .. پیشم من نیا .. خجالت نمیکشی از روی این پسرت خجالت نمیکشی که بار زندگی رو توی بچگی به گردنش انداختی ؟ حالا از ما چی می خوای باید بهت پول بدیم ؟ چون بابای خوبی بودی ؟بوی پول به دماغت خورده ؟ خیلی نامردی ..حالا اونم به گریه افتاده بود اشک از لابلای ریش سفیدش میرفت پایین زیر چونه اش یکجا می شد می چکید و عاجرانه به من نگاه میکرد لبهاش می لرزید .. ولی حرفی نمی زد توی نگاه اون غم بود و درد …؛؛درد؛؛ تنها چیزی که به ما هدیه داده بود راستش دلم براش سوخت ..ولی غرورم اجازه نداد به طرفش برم .. مجید منو گرفته بود و مرتب می گفت : خوب بسه دیگه اگر دلت خالی شد ..بیا بشین حرف بزنیم .. بابا خودش می دونه اشتباه کرده ..دیگه گذشته توام فراموش کن … گفتم نمی تونم ..این درد توی رگ و پوست و استخوان من رفته ..نمی تونم …بزارین من برم .. بسه دیگه دیدمش اونم منو دید …دید که از من چی ساخته … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۷.۱۷ ۱۳:۰۷]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت چهاردهم-بخش پنجم به زور کمی نشستم ..و یک لیوان آب قند خوردم .. می فهمیدم فشارم اومده پایین دستم یخ کرده بود و قدرت حرکت نداشتم … اون با همون بغضی که نمی تونست حرف بزنه یکم توضیح داد که چرا ازدواج کرده می گفت از لج مامانت که شما ها رو برده بود … مقصر اون بود ..تا من افتادم زندان اون زندگی رو جمع کرد و رفت ..دوباره داد زدم چرا خودتو می زنی به اون راه اون زندگی بود ؟ همیشه تمام تنش کبود بود برای چی اون زن رو می زدی ؟ تو چه کار بدی بود که نکردی ؟ مامانِ بیچاره ی من فرار کرد از دست ظلم تو … سالهاست داره با مشقت کار می کنه که ما از ظلم تو در اَمان باشیم ..حالا اومدی اونو مقصر می کنی ؟ ….. حالم خیلی بد شده بود و مجید منو با خودش برد .. و در خونه پیاده م کرد تو راه منو نصیحت می کرد ولی من چیزی نمیشنیدم … توی اتاقم خوابیدم مامان بالای سرم بود و نوازشم می کرد خیلی بهش احتیاج داشتم ولی نمی دونم چرا همش یاد سینا میفتادم … دلم می خواست اون الان کنارم بود و باهاش حرف می زدم ..و دلیل اینکه اینقدر به اون وابسته بودم نمی فهمیدم … سرمو کردم زیر پتو و گفتم سینا خیلی بهت احتیاج دارم ..دوستت دارم و دلم فقط پیش توست .. و کلی باهاش درد دل کردم و تو عالم خیال اونم جواب منو داد ..و همین طور که برای سینا خودمو لوس می کردم .. انگار سرمو گذاشتم روی سینه ی اون و خوابم برد … چند روزی بود که احساس می کردم سینا توجه بیشتری به من می کنه ..خوشحال بودم ..تا یک روز که دیدم کارمندا همه رفتن و اون هنوز اون بالاست .. منم صبر کردم پیش خودم فکر می کردم حتما این کار و کرده که با من تنها باشه ..منم موندم … اومد پایین … نشست روی یک صندلی قلبم بشدت می زد .. احساس کردم دلم می خواد باهاش درد دل کنم ..این کارو کردم و اونو با صبوری به من نگاه می کرد و گوش می داد …چند روز قبل که با پرویز خان حرف زده بود داشتم سکته می کردم اون گفت دوست دخترم .. یک لحظه احساس کردم دارم میمیرم …ولی خودش گفت با پرویز خان شوخی داره ..و این طور نیست …این فکر منو آشفته کرده بود می خواستم مطمئن بشم که کسی تو زندگیش نیست .. یکم از بابام گفتم و نشستم روبروش ولی اون گفت می خواد بره ..و اجازه نداد ..باهاش حرف بزنم .. با اینکه دلم پیش اون بود بلند شدم که برم .. ولی دنیا روی سرم خراب شد وقتی دیدم رعنا دختر پرویز خان اومده دنبالش …و تازه متوجه شدم که اون به خاطر من نبود که تو آژانس مونده و منتظر کس دیگه ای بود … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۷.۱۷ ۱۲:۳۰]
داستان این_من و #این_تو #قسمت پانزدهم -بخش اول #این_تو (مهسا ) دیوونه شدم ..اول باورم نشد .. گفتم شاید یک کاری داره من برم ببینم چی می خواد چون فکر کردم چند روزه پرویز خان نمیاد حتما اونو فرستاده دنبال یک کاری .. رفتم جلو و گفتم سلام رعنا خانم منو میشناسین … گفت سلام عزیزم شما مهسا جان هستین خواهر مهتاب جون ..حالتون خوبه ؟ گفتم با کی کار دارین ؟ گفت : با آقا سینا قرار دارم می خوایم بریم بیرون .. نتونستم خودمو کنترل کنم در حالیکه دست و پام می لرزید خدا حافظی کردم و با عجله از اون جا دور شدم .. من فکر می کردم که ممکنه رعنا توجه سینا رو به خودش جلب می کنه … یک حس بدی بهش داشتم و دلیلشو نمی دونستم حالا می فهمیدم چرا هر وقت اسم رعنا میامد من اینطوری بهم می ریختم … خودمو به در و دیوار می زدم ..و نمی دونم چرا دلم می خواست یک طوری به خودم آسیب بزنم .. دستمو می کوبیدم به دیوار یا پامو می زدم و دردم می گرفت ..و دلم می خواست بیشتر و بیشتر این کار و بکنم …. اصلا یادم نیست با چی رفتم خونه وقتی رسیدم در میون حلقه ی اشکی که توی چشمم بود و نمی تونستم جایی رو ببینم با دستهای خونین کلید انداختم و رفتم تو انگشت های پام درد می کرد به حدی که نمی تونستم کفشم رو در بیارم و دیگه نمی فهمیدم چیکار می کنم موهامو می کندم و گریه می کردم …کسی خونه نبود .. اونقدر خودمو زدم تا بیهوش شدم …نفهمیدم چقدر طول کشید که مامان اومده بود و بچه ها رو خبر کرده بود منیره و مجتبی بالای سرم بودن مامان گریه می کرد و به بابام فحش می داد فکر می کرد به خاطر اونه که اینطوری شدم … دلم می خواست بمیرم ..آخه چرا من اینقدر ضعیف و بد بخت بودم .. چرا نمی تونستم مثل همه ی مردم مسائل زندگی رو تحمل کنم واین طوری زود داغون می شدم …. دیگه هیچ چیز برام مهم نبود حریف من خیلی قوی بود ..اون پول داشت و سینا هم برای همین رفته بود طرف اون …. ولی اون حق نداشت ..سینا رو از من بگیره من اونو از ته قلبم دوست داشتم ونمی خواستم از دستش بدم … دو روز بستری شدم ..از تو رختخواب بیرون نیومدم دستهام زخمی بود و نمیشد برم سرکار تازه نمی خواستم دوباره سینا رو ببینم … روز دوم من تنها تو خونه بودم ..که تلفنم زنگ خورد اون موقع حوصله ی کسی رو نداشتم .. اکرم مرتب زنگ می زد ولی من جواب نمیدادم .. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۷.۱۷ ۱۲:۳۱]
داستان این_من و #این_تو #قسمت پانزدهم -بخش دوم اتفافی نگاه کردم ببینم کیه ، سینا ؟….باورم نمیشد .. خودش بود .. یک مرتبه با خودم فکر کردم من اشتباه کردم … سینا به من علاقه داره اون برای پرویز خان کار می کنه پس طبیعی بود که دخترش با اون قرار داشته باشه .. هنوز که چیزی معلوم نیست ..با دستی لرزون جواب دادم … گفت : مهسا خانم ؟ آب دهنم رو قورت دادم نفسم داشت بند میومد دوباره گفت ,,مهسا خانم ؟ گفتم بفرمایید .. گفت : شما چی شدین چرا سرکار نمیاین ؟ راستی سلام … گفتم : سلام ..مریضم .. پرسید : ببخشید مزاحم شدم ..مشکلی براتون پیش اومده ؟ گفتم : یک کم … گفت : من کاری از دستم بر میاد ؟ گفتم : نه مرسی … خیلی مهربون و آهسته ادامه داد … تو رو خدا حرف بزنین بزارین دلتون خالی بشه ..مثل اینکه خیلی ناراحت هستین ؟ معلومه که سرما نخوردین .. صدای اون مثل یک آرام بخش روحم رو نوازش داد و احساس می کردم بازم دلم می خواد خودمو براش لوس کنم درد دل کنم و اون نازمو بکشه .. گفتم نه سرما نخوردم ..حالم خوب نیست … گفت : می تونم یک سئوال ازتون بپرسم ؟ کسی هست که شما رو آزار میده ؟ گفتم : بله هست یک کسی هست … گفت : میشه بپرسم کی ؟ گفتم : خودم …خودم هستم که دارم خودمو آزار میدم .. گفت : ای داد بی داد این حرفا چیه می زنین .. نمی دونم چی بگم ..من در مقامی نیستم که دختر فهمیده ای مثل شما رو نصحیت کنم هر چی باشه مادر شما خودش معلمه ..با فرهنگه .. تنها چیزی که می تونم بهتون بگم اینه که ضعیف نباشین ..و گرنه له میشین ..سعی کنین با قدرت از خواسته های خودتون دفاع کنین .. اونوقت به دستش میارین …. من سکوت کردم چی می خواستم بهش بگم ؟ باز پرسید مهسا خانم ؟ خواهش می کنم زود تر خوب بشین ما به شما احتیاج داریم ..انشالله فردا میاین سر کار دیگه ؟… .گفتم : چشم آقا سینا حتما میام … خودم باور نمی کردم ولی وقتی گوشی رو قطع کردم خیلی حالم بهتر بود سینا به من زنگ زده بود .. باورم نمیشد.. جون تازه ای گرفتم ..احساس گرسنگی کردم .. بلند شدم یک چیزی بخورم اشتهای عجیبی پیدا کرده بودم همین طور که برای خودم غذا گرم می کردم ..فکر کردم راست میگه چرا من عقب بکشم ؟ میرم جلو حتی اگر لازم بود بهش میگم دوستش دارم ..آخ کاش می دونستم تو سرش چی میگذره … فردا رفتم سرکار ، سینا بالا بود ولی منو که دید اومد پایین و سلام کرد و با خوشحالی گفت : نه الحمدالله حالتون خوبه ..و نگاهش روی دست من خیره موند ..ناراحت شد و سری به تاسف تکون داد … اون نمی دونست که چقدر این تاسف خوردنش هم برای من با ارزشه …دستمو بردم پشت کمرم و رفتم سر کارم ..ولی اون هنوز داشت به من نگاه می کرد مردد بود نمی دونم چرا !!! #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۷.۱۷ ۱۲:۳۱]
داستان این_من و #این_تو #قسمت پانزدهم -بخش سوم #این_من (سینا ) اونقدر تو احساسات خودم غرق بودم که نمی دونستم دارم کجا میرم .. فکر اینکه رعنا دختر شاپریون به من ابراز عشق کرده برای من کم نبود .. کم کم رعنا دستشو گذاشت تو پشت من ..من مرد بودم ولی جرات چنین کاری رو نداشتم ..یک کم با انگشت هاش پشت منو لمس کرد و بدون اینکه حرفی بزنه دستشو کشید .. گفتم کجا برم ؟ .. گفت : من می خوام پیش تو باشم همین ..با خودم قرار گذاشتم تو اولین و آخرین عشق من باشی .. ببخشید که ..اون کار …منظورم اون کار … دوست داشتم لمست کنم … گفتم : نه عزیزم ..فقط داشت خندم می گرفت چون بشدت قلقلکیم ..این نقطه ضعف منه ..و سارا همیشه برای از پا در آوردن من این کارو می کنه .. یک کم میومدی پایین تر من دیگه از خنده نمی تونستم رانندگی کنم …. گفت : پس منم حالا فهمیدم ,دیگه ولت نمی کنم آقا سینا …بریم دنبال سارا با هم دور بزنیم ؟ گفتم ..آره باشه بزار زنگ بزنم ببینم آمادگی داره بعد بریم دنبالش.. رعنا ساکت موند و چیزی نگفت ..برگشتم دیدم سرشو گذاشته روی پشتی صندلی .. گفتم رعنا خوبی؟ با بی حالی گفت ؟ خوبم ..از دست پوری و بابام دارم دیوونه میشم ..حالا برای اینکه دل پوری رو به دست بیاره از خونه بیرون نمیره دارن حالمو بهم می زنن .. گفتم الان بگو چی شدی ؟ گفت : میشه تو با اسب سفید بیای و منو نجات بدی ؟ سینا تو همون خونه ی شما زندگی می کنم جیک هم نمی زنم قول میدم … خندیدم و گفتم داری بهم پیشنهاد ازدواج میدی ؟ رعنا تو خوبی ؟ چیکار داری می کنی ؟ گفت : می خوام از دست اونا فرار کنم یا تو منو ببر یا میرم استرالیا … گفتم پس منو برای همین می خوای ؟… گفت : نه من قبل از اینکه عاشق تو بشم داشتم میرفتم ..تو رو که دیدم اصلا دنبالش نرفتم .. می خوام پیش تو باشم .. گفتم ولی داری مثل بچه ها رفتار می کنی ما دو تا آدم عاقل و بالغیم ..نمیشه مثل پسر بچه ها رفتار کنم .. خودت از منم بهتر می دونی چقدر دوستت دارم ولی صبر کن .. من نمی تونم تصمیم بگیرم … هنوز نمی دونم تو با من خوشبخت میشی یا نه ؟ گفت : میشم سینا …بهت قول میدم تو بی نظیری یک کم سکوت کرد و هنوز سرش روی پشتی صندلی بود .. گفت : میشه منو ببری خونه ی خودمون فشارم افتاده پایین … بهش نگاه کردم انگار واقعا حالش خوب نبود گفتم : ببرمت دکتر ؟ خندید و گفت نه بابا خوب میشم بعضی وقت ها فشارم میاد پایین ..از بس این دو تا منو حرص می دن بابا میره یک غلطی می کنه بعد میاد و هی ناز و اطفار اونو میکشه ..دیشب براش یک سرویس خریده فکر کنم پنجاه میلیون بود .. تو میگی من حرصم نگیره ؟ گفتم : اونا رو ول کن چیکار به کار اونا داری ؟الان من چیکار کنم حالت خوب بشه … گفت : منو ببر خونه …یک کم بعد جلوی یک آبمیوه فروشی نگه داشتم و براش یک شیر موز گرفتم و با عجله برگشتم ..سرش هنوز روی پشتی صندلی بود و چشمهاشو بسته بود … دستشو گرفتم مثل یخ سرد بود ..لیوان رو گذاشتم روی لبش و گفتم بخور فدات بشم بهتر میشی …لیوان رو گرفت و چند قورت خورد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۷.۱۷ ۱۲:۳۲]
داستان این_من و #این_تو #قسمت پانزدهم -بخش چهارم بردمش در خونه … با نگرانی گفت حالا تو چطوری میری ؟ گفتم با تاکسی تلفنی ..گوشیشو بر داشت و زنگ زد و برای من تاکسی گرفت .. مثل اینکه حالش بهتر شده بود .. گفت : این شیر موز برای فشار خیلی خوبه .. سینا ببخشید نشد امشب سارا رو ببینم .. گفتم : عیب نداره ..من برم نکنه پرویز خان بیاد ببینه اونوقت چی بهش بگم ؟.. .گفت : اون برای من اهمیتی قائل نیست نگران نباش .. دستهاشو آورد جلو و دست منو گرفت ..و تو چشمم نگاه کرد و گفت : بیا با هم قول و قرار بزاریم اینکه هرگز از هم جدا نشیم در هیچ شرایطی گفتم : قول ، هیچ وقت ازت جدا نمیشم .. اگرم بخوام نمی تونم … دست منو برد و گذاشت روی لبش و محکم بوسید …من چشمهامو بستم تا خطایی ازم سر نزنه ..اون مقید نبود ولی من بودم .. تاکسی اومد گفتم دلم پیش تو مونده بهم زنگ بزن … خندید و گفت : من مریضم تو باید زنگ بزنی .. گفتم مراقب خودت باش و دستمو از دستش به زور کشیدم ول نمی کرد و رفتم …عجله داشتم چون از پرویز خان می ترسیدم دلم نمی خواست منو رعنا رو اینطوری با هم ببینه … وقتی رفتم توی تاکسی داغ شده بودم و قلبم بشدت می زد .. نزدیک خونه بهش زنگ زدم .. گفت : تو رو خدا ببین من چقدر بد شانسم تا رسیدم خونه حالم خوب شده بود ..خیلی لجم گرفت .. سینا دوستت دارم … گفتم منم خیلی دوستت دارم .. خیالم راحت شد و رفتم خونه …فردا که رفتم شرکت پرویز خان هم اومده بود .. و گفت : ببخش سینا جون چند روزه کارا سر تو ریخته .. ولی بازم باید این کار و بکنی امشب من باید برم کیش… تو که روبراهی ؟ مشکلی نداری ؟ گفتم نه خیالتون راحت باشه مشکلی نیست … گفت : رعنا می گفت دیشب با تو بوده .. چشمم داشت از کاسه در میومد این دیگه کیه ؟…پرویز خان هر روز بیشتر از روز پیش از چشمم میفتاد .. خیلی بی غیرت و بی ناموس بود ..و با این حرفش بیشتر از پیش دلم می خواست رعنا رو از دست اون خلاص کنم … جوابشو ندادم ..پدر من اگر احساس می کرد دخترش یک ثانیه دیر می رسید خونه, دنیا رو زیر و رو می کرد .. اونوقت این اون طوری از رابطه ی دخترش با من حرف زد که انگار یک جورایی هم خوشحاله … وقتی برگشتم پایین دیدم مهسا نیومده سر بقیه هم شلوغ بود … سیستم رو روشن کردم و چند نفر رو راه انداختم تا اون بیاد … ولی از مهسا خبری نشد ..پیام رو صدا کردم و کار مهسا رو بهش سپردم و خودم به کارام رسیدم .. یک ساعت بعد از اکرم خواستم بهش زنگ بزنه ولی جواب نداد .. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۷.۱۷ ۱۲:۳۲]
داستان این_من و #این_تو #قسمت پانزدهم -بخش پنجم روز بعد هم مهسا نیومد .. من نگرانش شدم ..اون خیلی افسرده و ناراحت بود و نمی دونستم از چی اونطور داره رنج می بره .. وقتی شرکت تعطیل شد ..داشتم درو می بستم که رعنا بی خبر اومد و سه تا بوق زد .. دستم رو تکون دادم دو روز بود ندیده بودمش خیلی دلم براش تنگ شده بود و از خوشحالی نمی دونستم چطوری در و قفل کنم ..پیاده شد به من گفت تو بشین … اومدم بریم پیش سارا ..بهش زنگ بزن … گفتم قبل از اون باید به مهسا زنگ بزنم خیلی نگرانشم ..دو روز نیومده … تلفنشم جواب نمیده .. نشستم تو ماشین و با نا امیدی بهش زنگ زدم .. ولی اون گوشی رو برداشت .. خیلی صداش خراب بود ..دلم براش می سوخت .. کمی باهاش حرف زدم .. حوصله ی رعنا داشت سر میرفت ..اما من دلم نمی اومد گوشی رو قطع کنم … رعنا هی پشت سر هم می گفت زود باش ؛؛سارا ,,… وقتی حرفم با مهسا تموم شد گفتم رعنا تو از زندگی مهسا خبر داری ؟ گفت : نه نمی دونم..مگه چی شده ؟ گفتم : یکی داره مهسا رو آزار میده حالا کیه نمی دونم .. دختره طفلک خیلی داره عذاب میکشه .. گفت آخیش بمیرم الهی چرا ؟ فکر نکنم سینا مهتاب و شرف خیلی هواشو دارن مجید و شیدا هم همینطور ..نمی دونم به خدا ….. من داشتم شماره ی سارا رو می گرفتم … گفتم : سارا جان آمادگی داری بیایم دنبالت با رعنا بریم بیرون شام بخوریم ؟ گفت : وای سینا راست میگی من چی بپوشم .. بد نباشه .. گفتم رعنا پیش منه آبرو ریزی نکن داره صداتو میشنوه … گفت : سلام رعنا جون ..خیلی خوشحال میشم شما رو ببینم الان حاضر میشم ..رعنا سرشو آورد جلو و گفت سلام ,,من با شما قبلا آشنا شدم .. سینا همش از شما حرف می زنه ..حاضر شو داریم میایم … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۷.۱۷ ۱۲:۳۳]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت شانزدهم -بخش اول #این_من (سینا ) رعنا خوشحال بود و صورتش از هم باز شده بود مانتوی آبی قشنگی پوشیده بود با یک شال همرنگ اون که صورتش رو صد چنان زیبا کرده بود .. گفتم : خیلی رنگ آبی بهت میاد …با صدای بلند گفت : وای با احساس, فکر کردم تو اصلا به این چیزا توجه نمی کنی .. این مدت هر چی خودمو برات درست کردم تو عین خیالت نبود ازم تعریف کنی ..ولی من دیگه همیشه آبی می پوشم … صدامو کلفت کردم و گفتم : مردا این طورین حرف دلشون رو نمی زنن ,,مردی گفتن زنی گفتن ,,.. گفت : سینا ؟ گفتم جانم عشقم .. گفت : مامانت در مورد من می دونیه بابات چی ؟ گفتم : می دونن ولی مخالفن … با خوشحالی گفت : تو در مورد من باهاشون حرف زدی ؟ می دونستم …می دونستم ..تو حرف نداری ..ببین من خودم راضیشون می کنم … گفتم ای وای نگو ..اونوقت دیگه هرگز اجازه نمیدن .. گفت : چرا ؟ گفتم اونا یک عروس می خوان که برن خواستگاریش اونم با ناز بگه باید فکر کنم .. الان که می خوام درس بخونم ما هم اصرار کنیم و بالاخره راضی بشه ..این طوری که تو میخوای رفتار کنی تا آخر عمرت بهت میگن خودت خواستی .. اونم با زندگی ما ..اصلا جورنمیشه .. باور کن جور در نمیاد .. تو نماز می خونی ؟ گفت : باید بخونم ؟ خوب می خونم بلدم به خدا ، دیگه چیکار کنم؟ … گفتم شوخی نمی کنم مامانم روزی صد بار دستشو آب میکشه نکنه نجس باشه ..اگر یک قطره آب بپره روی پاش باید دو تا پاشو آب بکشه .. تا دم در دنبال من میاد وآیت الکرسی می خونه و فوت می کنه به من .. و آخر شب هم برای اینکه از جن و انس در اَمان بمونیم دور خونه آب می پاشه ..اهان دستشم با دامنش خشک می کنه .. حالا چی میگی .. گفت : برای چی ؟ گفتم : حالا می خوای عروس مامان من بشی ؟ گفت : با اینکه عروس رفته گل بچینه با اجازه ی بزرگ تر ها بله … گفتم تو چته امروز خیلی سر حالی ؟ گفت : ذوق دارم سارا رو ببینم ..بعدم وقتی پیش توام سر حال میشم …. در خونه نگه داشتم می خواست بیاد تو گفتم نه الان بابام خونه است… کلا که خوش اخلاق نیست ,,و الانم معلوم نیست چه بر خوردی باهات بکنه دوست ندارم اذیت بشی ,,بشین تو ماشین من الان زنگ می زنم سارا بیاد … گردنشو به راست و چپ حرکت داد و گفت : چشم آقامون …و خودش بلند خندید .. سارا انگار پشت در وایستاده بود چون من هنوز گوشی دستم بود که اومد بیرون رعنا زود پیاده شد دست انداختن گردن همدیگه و ماچ و بوسه و قربون و صدقه … رعنا با سارا رفت عقب نشست و اصلا منو فراموش کردن … سوار شدم و راه افتادم گفتم : خانما کجا برم ؟ رعنا گفت : برای منو سارا فرق نمی کنه خودت یک جای خوب ما رو ببر .. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۷.۱۷ ۱۲:۳۴]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت شانزدهم -بخش دوم اونا داشتن با هم حرف می زدن و از اینکه ندیده عاشق هم شدن .. چقدر هر دوشون منو دوست دارن می گفتن و من ساکت به حرفاشون گوش می کردم … بردمشون به یک رستوران سنتی …وقتی شام سفارش دادیم و منتظر بودیم رعنا به شوخی گفت : سارا جون ببین من و سینا چقدر بهم میایم میشه مامانت رو راضی کنی سینا منو بگیره و خودش غش ,غش خندید ؟ سارا هاج و واج مونده بود چی بگه .ترجیح داد اونم به شوخی بر گزار کنه .. گفت : سینا از خداش باشه که تو زنش بشی مثل تو لعبت کجا پیدا کنه ؟ باز به شوخی .. گفت : به مامان بگو من دیگه نماز می خونم … سارا گفت : نه اینو نباید بگم اگر بفهمه تا حالا نماز نمی خوندی اصلا دیگه تو خونه راه نمیده میگه تو نجسی … و هر دو بلند بلند خندیدن … رعنا گفت : دورغ میگیم ..بهش بگو نماز می خونم … قول میدم بخونم …تازه بگو شب ها هم برای در اَمان موندن از جن و انس من دور خونه آب میریزم .. سارا با تعجب گفت : چی داری میگی ؟(رو کرد به منو )سینا ؟ اینا چیه به رعنا گفتی ..دروغ میگه به خدا شوخی کرده مامانم این کارو نمی کنه … وای سینا از دست تو .. من همینطور ساکت بودم و به حرفای اونا می خندیدم هر دو خوشحال بودن و انگار نیازی به من نداشتن ..داشتم به رفتار رعنا فکر می کردم چقدر راحت بود و چقدر ساده و بی آلایش ..اون مثل آب زلال بود .. وقتی نگاهش می کردم می تونستم دورنشو ببینم .. اون شب من رفتم در خونه ی خودمون و رعنا ماشین رو بر داشت و رفت ..باید هر طوری بود برای خودم ماشین می خریدم اینطوری دوست نداشتم .. با اینکه تا حد مرگ رعنا رو دوست داشتم ولی احساس می کردم اون داره منو رهبری می کنه و از این کار راضی نبودم … شب خیلی خوبی رو با هم گذرونده بودیم ولی من یکم پکر شده بودم می ترسیدم … خیلی از این رابطه نگران بودم و نمی تونستم در مقابل رعنا مقاومت کنم ..وقتی اومدیم خونه … بابا توی حیاط وایستاده بود و آماده ی دعوا کردن .. اگر اون عصبانی میشد دیگه کسی نمی تونست جلوشو بگیره پس من باید کوتاه میومدم .. فورا گفتم : هیچی نگو بابا حق با شماست امروز من در مقابل کار انجام شده قرار گرفتم ..اصلا چیزی بهم نگین خودم می دونم ولی سارا میدونه .. اونه که میاد دنبال من …. مامان گفت به حق چیزای ندیده و نشنیده .. دخترای امروز چقدر پر رو شدن امان از دست دخترا ی امروزی والله بی حیا شدن … وای..وای خدا به دور ..نکن سینا جان مادر ازش فاصله بگیر …خلاصه اونشب از دست بابا یک جورایی فرار کردم .. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۷.۱۷ ۱۲:۳۵]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت شانزدهم -بخش سوم فردا اولین نفری که اومد مهسا بود ، از دیدنش خوشحال شدم و رفتم پایین .. سلام کردم چشمم افتاد به دستش بد جوری زخمی بود فورا پشتش قایم کرد .. ولی من نتونستم بفهمم که چه کسی این بلا رو سر اون دختر بیچاره میاره .. هنوز صورتش پر از غم بود .. فورا کارشو شروع کرد ، نمی تونستم از ذهنم بیرونش کنم ..و بی خیال بشم می خواستم بدونم چه اتفاقی براش افتاده … نزدیک ظهر شده بود و من به شدت گرسنه بودم .. باید یک چیزی می خوردم .. آقا حیدر رو صدا کردم و گفتم یک چای با یک چیزی بیار که گرسنگیم رفع بشه ..و چون داشتم با اون حرف می زدم متوجه اومدن پوری خانم نشدم .. درِ اتاق رو با شدت باز کرد و وارد شد و با تندی به آقا حیدر گفت : برو بیرون ..و در و زد بهم ..و از من پرسید : کجاست ؟ بگو کجاست ؟ گفتم : خوب شما بهتر می دونین رفتن کیش … گفت : رفته کیش ؟ یا جای دیگه ؟ زود باش برای من یک بلیط کیش صادر کن و بهم بگو کجاست و گرنه روزگارت رو سیاه می کنم … می دونم باهاش همدستی .. گفتم آروم باشین تو رو خدا به من هیچ ربطی نداره ..ایشون به من گفتن برای کار دارن میرن کیش من همین قدر می دونم .. یک مرتبه شروع کرد به جیغ کشیدن و فحش دادن به من ,و دست انداخت لپ تاپ پرویز خان و که روی میز بود با یک حرکت پرت کرد و خورد به دیوار و خورد شد… من دستهاشو گرفتم ولی اون فحش می داد و نسبت های ناروایی به من می داد ..کارمندان و مشتری ها پایین پله ها جمع شده بودن … بالاخره داد زدم اگر از اینجا نرین پلیس رو خبر می کنم .. حمله کرد به من که منو بزنه ولی من دستهاشو گرفتم و مهسا و پیام اومدن کمکم ..و اونو بکش بکش از پله ها بردن پایین.. تا وسط پله ها داد می زد و برای من خط و نشون می کشید .. که اگر پرویز با کسی رفته باشه و تو به من نگفته باشی پدر تو رو در میارم .. ولی بعد ساکت شد و خودش با عجله رفت . صحنه ی بسیار زننده و شرم آوری بود …یک نفس عمیق کشیدم ..با خودم گفتم عجب آفتیه خدا نصیب گرگ بیابون نکنه .. رفتم پایین تا اوضاع رو آروم کنم .. مهسا گفت : خوبین آقا سینا ؟ گفتم نمی دونم ..چرا فکر می کنه من می دونم پرویز خان چیکار می کنه….این حرف رو با صدای بلند زدم که همه بشنون .. خوب چیزی نیست بفرمایید سر کارتون .. خودم برگشتم بالا و زنگ زدم به پرویز خان در حالیکه خوشحال بود و می خندید .. گفت : سلام سینا جان گل ..خوبی ؟ چه خبر ؟ گفتم : پوری خانم اومده بود آژانس خیلی عصبانی بود و می خواست براش بلیط بگیریم بیاد کیش … گفت بزار بره منو پیدا نمی کنه ..دیوونه است من فردا برمی گردم .. اتفاقی که نیفتاد ؟ گفتم از آبروریزی و شکستن لپ تاپ بهم ریختن دفتر بگذریم ..نه دیگه اتفاقی نیفتاده … گفت ده راست میگی تا این حد ؟ باشه من باهاش تماس میگیرم ..کار نداری ؟ و گوشی رو قطع کرد ..حتی عذر خواهی هم نکرد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۷.۱۷ ۱۲:۳۶]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت شانزدهم -بخش چهارم حس بدی داشتم .. دلم می خواست وسایلم رو جمع کنم و از اونجا برم ..من تو عمرم همچین آدمی ندیده بودم .. خیلی عجیب و غریب بود ..نیم ساعت بعد رعنا زنگ زد و گفت سینا ببخشید شنیدم چی شده .. تو حالت خوبه ؟ گفتم راستش نه ..فکر نمی کردم اینطوری به من توهین کنه آخه تقصیر من چیه ؟من همش سه ماه هست که اینجا کار میکنم ..به من چه ربطی داشت … گفت : تو رو خدا خودتو ناراحت نکن ..بابا پای تو رو می کشه وسط ..همه چیز رو گردن تو میندازه .. حالا گفته همین امشب میاد من خیلی با اونم دعوا کردم … اونشب من تو خونه بودم خیلی اوقاتم تلخ بود بد جوری داشتم آلوده می شدم این نوع زندگی برای من نا آشنا بود ..و حرف بابام یادم میومد.. شام هم زیاد نخورم و زود رفتم به اتاقم ..سارا درس میخوند ..و مامان داشت با سمیرا تلفنی حرف می زد .. که صدای زنگ در اومد ..ساعت نزدیک یازده بود .. معمولا اون موقع شب کسی خونه ی ما نمی اومد .. مامان گوشی رو قطع کرد که بره درو باز کنه .. ولی من گفتم : شما بشین من خودم میرم ..بابا هم نگران شد و اومد تو حیاط ببینه کیه …درو که باز کردم رعنا پشت در بود صورتش مثل گچ سفید شده بود و چشم هاش نوری نداشت .. آهسته گفت : سینا کمکم….و قبل از اینکه من بتونم کاری بکنم از حال رفت و نقش زمین شد … با سرعت بغلش کردم … ماشین هنوز دم در روشن بود خواستم ببرمش دکتر مامان گفت ..صبر کن لازم نیست ..بیارش تو .. حتما عصبانی شده ..من اونو بردم توی اتاقم و روی تخت خوابوندم بابام دست پاچه شده بود و هی می گفت گلاب ..بدو گلاب ..مامان یک مشت گلاب پاشید تو صورتش ..چشمشو باز کرد .. نگاهی به اطراف انداخت و دوباره چشمش بست هنوز صورت قشنگش سفید بود .. سارا براش چایی نبات درست کرد …من لیوان رو گرفتم و چند قاشق بهش دادم ..تلفنم مرتب زنگ می خورد … سارا گوشی رو داد به من ..گفتم بفرمایید ..یک خانم بود گفت : شما آقا سینا هستین ؟ گفتم بله بفرمایید ..گفت من شیدا هستم ..دختر عموی رعنا …ببخشید مزاحم شدم رعنا پیش شماست ؟ گفتم بله الان خونه ی ما هستن .. گفت : وای خدا رو شکر و با صدای بلند گفت :رعنا پیش آقا سیناست نگران نباشین …. میشه آدرس بدین بیام دنبالش ؟ گفتم چشم ولی بفرمایید چه اتفاقی براش افتاده الان که حالش خوب نیست .. گفت ..ما الان میام .. سه ربعی طول کشید که شیدا و مجید و مهتاب و شرف خان همه با هم اومدن خونه ی ما من تعارف کردم و اونام اومدن تو ..چون رعنا حالش بهتر شده بود…. ولی بشدت گریه می کرد و می گفت نمی خواد برگرده توی اون خونه…مامان که دل نازکی داشت .. مرتب می گفت : الهی بمیرم ببین با این دختر دسته ی گل چیکار کردن که دلش نمی خواد بره خونه ی خودش ..حتی بابا هم دلش به رحم اومده بود و می گفت ..حالا اگر نمی خواد بره ..خوب بره تو اتاق سارا بخوابه ..تا فردا خدا بزرگه .. من چیزی از رعنا نپرسیدم و اونم چون جلوی مامان و سارا بود حرفی نزد ..تا شیدا و بقیه رسیدن … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۷.۱۷ ۱۲:۳۷]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت هفدهم-بخش اول #این_من (سینا ) در و که باز کردم شیدا هراسون گفت : ببخشید حالش چطوره ؟ گفتم سلام خوش اومدین ؟ گفت: عذر می خوام ,,سلام,, اینقدر برای رعنا دستپاچه بودم که حال خودمو نفهمیدم … گفتم بفرمایید تو ….. گفت :نه تنها نیستم اگر میشه بگین بیاد ما همین جا منتظرش میشیم دیر وقته … گفتم خودتون بیاین بهش بگین واقعا حالش خوب نیست ..بفرمایید .. شیدا با صدای بلند گفت : شرف بیا بریم رعنا رو بیاریم و خودش جلو و.. مهتاب و مجید و شرف خان هم دنبالش اومدن و با من دست دادن رفتن تو,, بابا و مامانم اومدن جلو و تعارف کردن ولی سارا نگران بالای سر رعنا بود اون بشدت حالت تهوع داشت و حالش خیلی بد بود .. همین طور که می رفتیم من توضیح دادم که ، من می خواستم ببرمش دکتر هر کاری کردم نیومد الان خوابیده…. همه با هم رفتیم توی اتاق من ..رعنا پتو رو کشیده بود روی سرش … شیدا که خیلی زیاد به رعنا شباهت داشت تا چشمش افتاد به اون گریه اش گرفت و آروم رفت بالای سرش و گفت : عزیز دلم رعنا جان پاشو … پاشو بریم دکتر .. رعنا سرشو بلند کرد …(من دیدم صورتش هنوز سفیده و انگار از موقعی که اومده بدتر هم شده ).. حالت زار و نزاری به خودش گرفت و مثل بچه ها لبش رو جمع کرد و با گریه گفت :شیدا اون منو زد .. دستشو روی من بلند کرد هر چی تو خونه بود شکست رفت تو اتاق مامانم و همه چیز رو بهم ریخت .. باورت میشه ؟ همون طوری که می خواست بابامو بزنه منو زد .. من و کوبید به دیوار از دستش فرار کردم دیوونه شده می خواست منو بکشه .. حالم خوب نبود ..زنگ زدم بیام پیش تو ..توام خونه نبودی .. نمی خواستم با این وضع برم پیش خاله نسرین ترسیدم ناراحت بشه .. وقتی رعنا حرف می زد همه چنان تحت تاثیر قرار گرفتیم که تا مامان من هم به گریه افتاد دیگه حال من معلوم بود .. از دست پوری خانم عصبانی بودم که به این وضع بد رعنا رو زده بود … شرف دستشو کوبید بهم و گفت : الان میرم پدرشو در میارم ..تو بگو چطوری تو را زد همون طور حسابشو برسم . منم دلم می خواست اینکار بکنم ولی کاری از دستم بر نمیامد …. مهتاب گفت: شرف الان وقت این حرفا نیست .. باید ببریمش دکتر .. مامان با یک سینی چای اومد ..سینی رو گذاشت روی میز و گفت : بزارین همین جا امشب بخوابه ما ازش مراقبت می کنیم .. شیدا گفت : قربونتون برم ببریمش دکتر بهتره خورده زمین ، شاید چیزیش شده باشه که حالت تهوع داره … تلفن شرف خان زنگ خورد .. گفت: سلام مامان …. ای بابا شما کجا دارین میان ؟الان میایم ..کجاین ؟ خیلی خوب یکم بیان بالاتر ..آره ..نه از چهار راه رد میشه ..من میام دم در … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۷.۱۷ ۱۲:۳۷]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت هفدهم-بخش دوم شرف گوشی رو قطع کرد همینطور که داشت میرفت دم در .. سرشو تکون داد و گفت : مامان هم داره میاد خیلی ناراحت شده .. حالا نمی دونه چه اتفاقی افتاده و گرنه دق می کنه رعنا بلند شد .. مامان رو بغل کرد و بوسید و گفت : ببخشید الهی فداتون بشم مزاحم شما شدم .. سینا از شما خیلی تعریف کرده و گفته بود مهربونین .. منم به خودم اجازه دادم بیام اینجا .. نا خواسته بود .. مجبور شدم .. مامان دوباره بغلش کرد و گفت ای وای دختر جون این چه حرفیه اینجا خونه خودته هر وقت دلت خواست بیا .. رعنا شالشو کشید رو سرشو و در حالیکه من داشتم از غصه می مردم .. نگاهی به من کرد ..از ترس بابا نتونستم دنبالش برم یا اصرار کنم پیش خودم بمونه .. مثل بچه ها بغض کرده بودم ..صورتش هنوز سفید و بی حال بود و دائم حالش بهم میخورد بدون اینکه بالا بیاره …. تا دم در همه برای بدرقه شون رفتیم .. همون موقع نسرین خانم مادر شیدا رسید شرف خان رو از جلوی در پس زد و اومد تو حیاط .. و خودشو رسوند به رعنا و اونو بغل کرد و مظلومانه گریه کرد بعد رو کرد به مامان و بابا و همینطور که اشکهاشو پاک می کرد گفت : شرمنده ی شما شدیم ..خیلی لطف کردین .. تا اون داشت با بابا حرف می زد من به رعنا گفتم : گوشی تو از خودت جدا نکن بهم زنگ بزن … اونا رفتن و من تا مدتی وسط حیاط وایستادم .. و بی هدف نگاه می کردم … من دیده بودم اون زن وقتی عصبانی میشه چه کارایی از دستش بر میاد ..چیکار کنم ..خدایا ؟ چرا این طوری شد ؟ یک ساعت صبر کردم و همینطور گوشی دستم بود مردد بودم زنگ بزنم یا نه ؟ تا جرات کردم و شماره ی رعنا رو گرفتم .. شیدا گوشی رو بر داشت ..و گفت : رعنا خوابیده حالش خوب نیست ..الان تو کلینیک هستیم .. امکان داره صبح ببریمش بیمارستان .. و شروع کرد به گریه کردن که آقا سینا رعنا حالش خیلی بده ..شما میدونی به کجاش ضربه خورده که این طوری شده ؟ به شما چیزی نگفت ؟؟ گفتم : ببخشید الان کجاین لطفا آدرس بدین من میام … آدرس گرفتم و با عجله خودمو رسوندم .. هنوز همه اونجا تو راهرو ایستاده بودن ..یک اتاق بزرگ بود که تعداد زیادی مریض توش خوابیده بود و تخت ها با پرده از هم جدا می شد … رعنا روی یکی از این تخت ها دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود تا چشمش به من افتاد از خوشحالی نیم خیز شد ..و دستشو دراز کرد که دست منو بگیره .. منم دستشو گرفتم .. گفت : می دونستم که میای ..چشمم به در بود .. می دونستم که منو تنها نمیزاری ..من حرفی نزدم …و کنارش موندم ولی اون دست منو ول نمی کرد و این من بودم که جلوی نسرین خانم خجالت می کشیدم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۷.۱۷ ۱۲:۳۸]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت هفدهم-بخش سوم نزدیک صبح شده بود ..با بهتر شدن حال اون همه رفتن و منو نسرین خانم کنارش موندیم … رعنا خواب بود .. نسرین خانم صورت قشنگ و معصومی داشت .. به نظر می رسید زن با شخصیت ومهربونیه …. به من گفت : آقا سینا متوجه نشدم چرا اینقدر رعنا به شما وابسته شده ؟ گفتم ..به خاطر مشکلاتشون گاهی با من حرف می زنه .. گفت ولی اون به شما علاقه داره ..من امشب اینو فهمیدم .. با خجالت گفتم : بله همینطوره .. گفت شما هم بهش علاقه دارین ؟ همینطور که سرم پایین بود گفتم بله …سرشو تکون داد و چشم هاش پر از اشک شد .. و گفت : نتونستم از امانتی خواهرم مراقبت کنم ..اون از مادرش بیشتر آسیب دید..من سکوت کردم …اونم حرفی نزد …هوا که روشن شد نسرین خانم هم خوابش برد .. چیزی که توجه منو جلب کرد این بود که نسرین خانم حتی یک کلمه از پوری حرف نزد و یا بد گویی نکرد .. و این نشون می داد که مادر رعنا هم باید چنین شخصیتی داشته باشه که اینطور زود میدون رو خالی کرده بود و زندگی خودشو وا گذار یک زن دیگه ….. من باید میرفتم سر کار منتظر بودم رعنا از خواب بیدار بشه .. که پرویز خان سراسیمه اومد… تا چشمش به من افتاد پرسید چی شده زنیکه ی بی همه چیز چیکار کرده بچه ی منو ؟ نسرین خانم بیدار شد فکر کردم الان یک اتفاق بد دیگه میفته .. ولی اون نگاهی به پرویز خان کرد و بلند شد و از اتاق رفت بیرون … من گفتم : سلام کی اومدین ؟ گفت شنیدم اومده خونه ی شما ..حالش چطوره .. من پدر اون زنیکه رو در میارم ..صبر کن طلاقش میدم اگر ندادم نامرد روزگارم .. پدری ازش در بیارم مرغ های آسمون به حالش گریه کنن کثافت دست رو دختر من بلند می کنه ….. گفتم : پس حالا که شما اومدین من برم سر کار لطفا به من خبر بدین .. اون دستشو گذاشته بود روی سر رعنا و نوازشش می کرد ولی اون بیدار نشد .. و من در حالیکه تمام روح و قلبم پیش رعنا بود رفتم ..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۷.۱۷ ۱۲:۳۸]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت هفدهم-بخش چهارم #این_تو (مهسا ) تمام روز حواس سینا به من بود .. منم سعی می کردم تمام تلاشم رو بکنم تا این غیبت دو روزه رو جبران کنم دعا می کردم به پرویز خان نگه .. می ترسیدم این کار و از دست بدم .. نزدیک ظهر در آژانس باز شد و یک خانمی که به نظرم خیلی آشنا میومد با عصبانیت وارد شد و از پله ها رفت بالا .. هر چی فکر می کردم متوجه نمیشدم که اون کیه .. صدای داد و هوار میومد ..و بعد سر و صدای فحش های رکیک که اون زن به سینا می داد .. همه اومد بودن جلوی پله ..صدا بیشتر شد و صدای شکستن .. منو پیام دویدیم بالا بقیه هم پشت سر ما اومدن .. از اینکه اون زن می گفت : اگر بدونی پرویز کجاست و به من نگی پدرت رو در میارم ..من یادم افتاد که این پوری خانم زن پرویز خانه … یک مرتبه حمله کرد به سینا که اونو بزنه … سینا یک مرد قوی و بلند قد بود و با یک حرکت دست اونو گرفت و پرتش کرد خورد به دیوار .. منو و پیام اونو گرفتیم و به زور از پله ها آوردیمش پایین .. و اونم در حالیکه به سینا فحش می داد که تو از پرویز (…) تری از در رفت بیرون … سینا با رنگ و روی پریده در حالیکه عصبانی بود اومد پایین من دلم براش سوخت چون حدس زده بودم چه اتفاقی افتاده .. همیشه بلیط های کیش رو من می گرفتم و می دونستم که پرویز خان با یک دختری میره ..و به منم سفارش می کرد و می گفت : بین خودمون بمونه … حالا من می دونستم که پوری خانم حتما شک کرده و ماجرا رو فهمیده.. از سینا پرسیدم : خوبین آقا سینا ؟ اون طوری حرف می زد که انگار می خواست همه بشنون و داشت از خودش دفاع می کرد … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۷.۱۷ ۱۲:۳۹]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت هفدهم-بخش پنجم وقتی رفت بالا به خودم گفتم مهسا الان وقتشه برو باهاش حرف بزن اینطوری بهش نزدیک میشی … وقتی پشت در اتاق رسیدم ..دیدم داره با تلفن حرف می زنه .. گوش کردم .. راستش عمدا این کارو کردم .. گفت : نه عزیزم اشکالی نداره تو خودتو ناراحت نکن .. مرسی منم عاشقتم … حالا گفته کی میاد ؟ خوبه تا اون موقع ازش دوری کن ..مرسی عزیزم بهت زنگ می زنم ببین رعنا تو کاری به کارش نداشته باش الان عصبانیه ..الان کار دارم خداحافظ … من با عجله طوری که اون منو نبینه اومدم پایین … بدنم بی حس شده بود و قدرت کار کردن رو نداشتم دیگه متوجه شدم که سینا عاشق رعنا شده و من باید قید اونو بزنم ..از پله ها با عجله اومدم پایین .. در حالیکه بدنم آتیش گرفته بود و دلم می خواست فریاد بزنم .. خودمو کشوندم تا وقت تموم شد و با عجله رفتم از شرکت بیرون مدتی توی خیابون ها بی هدف راه رفتم ..هر چی فکر می کردم نمی تونستم بی خیال سینا بشم من عاشقش بودم و از دست دادن اون برای من به معنی مردن بود … اونشب شیدا و مجید دوباره شام اومدن خونه ی ما خودشون پیتزا گرفته بودن و اومدن تا دور هم شام بخوریم … من حالم خیلی گرفته بود ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم … با خودم می گفتم هنوز جای امید هست شاید رعنا برای اون یک عشق زود گذر باشه .. شاید ولش کرد اونوقت من باید پیشش باشم.. بچه ها داشتن شام می خوردن که تلفن شیدا زنگ خورد جواب داد و گفت : جانم رعنا جان .. با ناراحتی از جاش بلند شد و گفت ما الان خونه نیستیم تو برو در خونه منم میام …نه برای چی خونه ی سینا بری ؟ گفتم که من الان میام ..رعنا ؟ رعنا ؟ …و با عجله از جاش بلند شد و گفت ببخشید برای دختر عموم اتفاقی افتاده باید برم .. مجید می خوای تو بعدا بیا …مجیدم بلند شد و گفت : نه بابا با هم میریم … چند بار تلفن رعنا رو گرفت اون جواب نداد .. بعد به شرف زنگ زد .. گفت : شرف جان پوری رعنا رو زده ..اون حالش خیلی بد بود گفت میره خونه ی معاون عمو,آقا سینا ..تو خونه ی اونو بلدی ؟ شماره شو چی ؟ وای حالا چیکار کنم … گفتم شماره ی سینا رو من دارم بهت میدم … فقط خدا می دونه من چه حالی بودم ..رعنا تا با پوری خانم دعوا کرده بود رفته بود خونه ی سینا پس ماجرا از اون چیزی که من فکر می کنم خیلی بیشتره .. حتما قبلا هم رفته که جرات کرده اون موقع شب بره اونجا .. وقتی مجید و شیدا رفتن ..منم رفتم توی تختم و زار و زار گریه کردم اونقدر اشک ریختم تا خوابم برد … صبح مجبور بودم برم سر کار … ولی وقتی رسیدم سینا هنوز نیومده بود و آقا حیدر و دونفر دیگه پشت در بودن و این اولین بار بود که این اتفاق میفتاد … و بالاخره اومد خیلی خسته و ناراحت به نظر می رسید..مثل همیشه مرتب و اطو کشیده نبود ..و من که عاشق بودم دلم براش سوخت. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۱]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت هیجدم-بخش اول #این_من (سینا) خیلی خسته بودم از طرفی نگران و ناراحت رعنا…. با این حال رفتم شرکت چون کلید ها دست من بود… وقتی رسیدم چند تا از کارمندا پشت در وایستاده بودن .. با عجله در باز کردم ..به آقا حیدر گفتم امروز پرویز خان میاد اتاقشو خوب مرتب کن … و مشغول شدم هنوز داشتم وسایلم رو جا بجا می کردم که مهسا اومد بالا و با لحن دلسوزانه ای گفت : آقا سینا حال رعنا خانم خوبه ؟ بهتر شده ؟ گفتم : بله الان بهتره ..ولی هنوز خوب نشده … گفت : شیدا جون خونه ی ما بودن رعنا جواب تلفن رو نمی داد ,جسارتا من شماره ی شما رو بهشون دادم ,,ببخشید ، ناراحت که نشدین ؟ گفتم نه خوب کاری کردین …خیلی براش … یعنی برای رعنا نگرانم .. ( احساس کردم اونم از ماست و می تونیم با هم حرف بزنیم .. واقعا دلم می خواست با کسی در مورد رعنا صحبت کنم با کسی که بین ما مشترک باشه ) گفتم :حالش خیلی بد بود نمی دونم برای چی این طوری شده !!حالا اگر با پوری خانم هم دعوا کرده باشه نباید اینقدر بهم بریزه .. گفت : آره شیدا جون همه چیز رو به من گفته .. منم تو همین فکر بودم … پرسیدم : شیدا خانم در مورد رعنا چی میگه ؟ گفت : چیز زیادی نمی دونم ولی دیشب می گفت که خیلی داره از دست باباشو و پوری خانم رنج می بره ..ببخشید از شما همچین حرفی رو میپرسم اگر نمی خواین جواب ندین .. شما و رعنا خانم بهم علاقه دارین ؟ گفتم : والله راستش چی بگم ..ناخود آگاه پیش اومد به شما چیزی گفتن از ما ؟ گفت : پس برای شما خیلی سخته که اون مریض شده .. گفتم نه موضوع این نیست قضیه پیچیده شده … و بی اختیار آهی از ته دل کشیدم ..و گفتم بهتر بریم سر کارمون .. گفت : بله حق با شماست به هر حال اگر دلتون خواست حرف بزنین من هستم .. وقتی مهسا رفت زنگ زدم به رعنا ..گوشی رو نسرین خانم برداشت گفت : ببخشید الان خوابه هنوز اثر مسکن ها تو تنشه ولی بهتر شده آوردمش خونه ی خودمون نگران نباشین ….خیالم راحت شد ..و به کارم رسیدم … بعد از ظهر وقتی داشتم میرفتم خونه رعنا زنگ زد و باز سر حال بود و گفت شنیدم به من زنگ زدی؟ … گفتم : معلومه خوب نگرانت بودم ولی شنیدم حالت بهتر شده… رفتی خونه ی خاله ات ؟.. گفت : آره برای این که نمی خوام چشمم به هیچ کدومشون بیفته ..اونا باز حالا حالا ها دعوا دارن حوصله نداشتم … گفتم پرویز خان امروزم نیومد شرکت خبر نداری چیکار می کنه ؟ گفت : نه والله ولش کن هر کاری می خواد بکنه دیگه به من مربوط نیست …بابام هر کاری کرد که برم خونه نرفتم عصبانی شد و رفت … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۲]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت هیجدم-بخش دوم اون روز به محض اینکه برگشتم خونه تا رسیدم رفتم تو تختم و خوابیدم .. نمی دونم چقدر زمان گذشت که باز بابا با همون لحن خشن صدا زد سینا ….سینا …سینا …بلند شو برای پرویز خان اتفاقی افتاده بلند شو .. از جام پریدم و در حالیکه هنوز خواب آلود بودم نگاه کردم هرسه نفر جلوی در اتاق من وایستاده بودن .. گفتم چی شده ؟ سارا گفت : زنگ بزن به رعنا از بس گوشیت زنگ خورد من اونو بردم بیرون بیدار نشی ولی رعنا ده بار زنگ زد ، ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه جواب دادم می گفت : به تو بگیم که بابام و پوری بد جوری دعوا کردن … گفتم بده من گوشی رو …سارا گوشی رو داد به من و کنارم روی تخت نشست و بابا و مامان همون جا وایستادن و ذل زدن به من ….. زنگ زدم به رعنا .. گفتم: چی شده ؟ اول بگو چه اتفاقی برای پرویز خان افتاده ؟ گفت : پوری و بابا بد جوری دعوا کردن کتک کاری شده و بابا پوری رو هل داده و اونم سرش می خوره به تیزی دیوار و خیلی عمیق می شکنه …. بابا زنگ می زنه به اورژانس و اونو می بره بیمارستان .. سرش چند تا بخیه خورده ..از همون جا رفته کلانتری و از بابا شکایت کرده و بابا رو گرفتن .. منو بچه ها جلوی کلانتری هستیم .. گفتم میخواهی بیام تو رو بیارم خونه ی خودمون که از ماجرا دور باشی ؟ گفت : نه دلم طاقت نمیاره الان شرف خان داره سند می زاره اونو بیاریم بیرون ..تا دادگاه تشکیل بشه … گفتم کاری از دست من بر میاد ؟ گفت : نه بهت خبر میدم زنگ می زنم … گوشی رو که قطع کردم .. بابا گفت : چی بهت گفتم آقا سینا ؟ دیدی بابا ؟ همونی شد که گفتم شتر سواری دولا ,دولا نمیشه ….. جواب دادم: چیکار کنم باور کنین من دخالتی نمی کنم ..الان تو رو خدا به من کار نداشته باشین شما خودت دیشب اصرار نمی کردی رعنا اینجا بمونه ؟ دلت براش نمی سوخت ؟خوب منم مثل شما .. ولی اون تا آخر شب منو نصیحت می کرد ول کن من هم نبود … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۳]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت هیجدم-بخش سوم یکی دو ساعت بعد رعنا زنگ زد و گفت : بابا آزاد شده ..و داره میره خونه ..به منم میگه بیا ولی من می خوام تو رو ببینم کارت دارم … گفتم باشه بیا نزدیک که شدی زنگ بزن میام بیرون …. داشتم حاضر می شدم که مهسا زنگ زد و گفت : سلام خیلی برای شما نگران بودم ..حالتون بهتر شد ؟ با خودم فکر کردم که چقدر این دختر مهربونه .. اوایل حس خوبی به اون نداشتم و دلم می خواست ازش فرار کنم ..ولی حالا فهمیده بودم در موردش اشتباه کردم .. گفتم : شما چطورین مهسا خانم چه خبر ؟ گفت منم شنیدم که چه اتفاقی افتاده ؛برای همین خیلی ناراحت شدم ..البته ما نباید قضاوت کنیم واقعا نمی دونیم حق با کیه ..هر کس از دل خودش خبر داره .. مهسا داشت حرف می زد و من حواسم به رعنا بود که الان میاد و من هنوز حاضر نبودم .. بالاخره عذر خواهی کردم و گوشی رو رو قطع کردم و بالافاصله رعنا زنگ زد وگفت من دم درم … بابا دنبال من راه افتاده بود که این موقع شب کجا میری ؟ منم نمی تونستم بهش دروغ بگم ..و در میون اعتراض اون از خونه رفتم بیرون ..پیاده شده بود و منتظر من بود تا منو دید اومد جلو و دستهاشو آورد جلو و دست منو گرفت .. گفت : وای چقدر دلم برات تنگ شده بود .. گفتم منم همینطور فکر کنم دیگه بدون تو نمی تونم زندگی کنم ….. گفت : سینا دلم می خواست بیام تو بغلت احساس می کنم از بچگی تو رو میشناسم .. سوار شدیم و راه افتادیم .. رعنا اونشب ساکت بود و دلش نمی خواست حرف بزنه تا من ازش پرسیدم بالاخره بابا چیکار کرد با پوری خانم ؟.. .گفت : ولشون کن امروز من با شیدا رفتم و وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه ی عمو دیگه دلم نمی خواد برگردم … بابا می گفت من دیگه پوری رو تو خونه راه نمیدم بیا ولی مشکل من بیشتر از پوری باباست من باید از اون فرار کنم اونو که مشکل درست می کنه .. سینا با من ازدواج کن ..خواهش می کنم ..اگر منو دوست داری از دست بابام نجاتم بده … گفتم عزیز دلم ..منم از ته دلم همینو می خوام ولی به این سادگی نیست .. رک و راست بهت بگم نمی خوام با پرویز خان طرف بشم … وقتی اون بابای تو باشه همیشه بابای توست .. اگرم بخوای نمی تونی ازش فرار کنی ….رفت تو فکر و گفت : راست میگی من نباید تو رو تو درد سر بندازم حق با توست من از زندگیت میرم بیرون .. ببخش که تو درد سر افتادی …. گفتم این حرف رو نزن مسئله این نیست .. منظورم به خودته وقتی فکر می کنی راه تجاتت ازدواجه منم این بهت میگم ..من از تو نمی گذرم می خوام صبر کنم تا اوضاع روبراه بشه تو اولین عشق و آخرین عشق من هستی … از زندگی تو میرم بیرون یعنی چی ؟دیگه نشنوم این حرف رو بزنی … گفت : نه سینا جان به خاطر حرف تو نیست .. منم موندم چیکار کنم ..گیجم می خوام خودمو نجات بدم تو رو هم دارم با خودم میکشم پایین … زدم یک کنار و بهش نگاه کردم و گفتم تو منو چه جور آدمی دیدی ؟ کسی هستم که تو رو ول کنه ؟ باشه اگر تو اینطوری می خوای ازدواج می کنیم خوبه .. یک مرتبه پرید گردن من و گفت : الهی من فدات بشم ..هر کاری تو بگی می کنم ..همین طور که دست دور گردن من انداخته بود گفتم: خانواده ی منو دیدی ؟ باید با اونا بسازی البته ما جدا زندگی می کنیم ولی من خانواده ام رو خیلی دوست دارم و بدون اونا نمی تونم … گفت : قول میدم هر چی تو بگی انجام بدم به جون خودت قسم می خورم هیچوقت در این مورد رو حرف تو حرف نمی زنم …اون همینطور دستشو پشت گردن من حلقه کرده بود و من هم آهسته ؛آهسته دستهامو بردم توی پشتشو بدون اختیار محکم بغلش کردم و به سینه فشردم و اون بیشتر از پیش با وجود من آمیخته شد .. یک مرتبه دستش از دور گردنم شل شد و بی حال خودشو کنار کشید و باز سرشو روی صندلی ماشین تکیه داد … توی تاریکی شب دیدم که اصلا حالش خوب نیست .. گفتم : چی شد ؟ رعنا جان حالت خوبه ؟ گفت : چیزی نیست .. الان خوب میشم … گفتم این طوری نمیشه من باید بفهمم تو چرا روز به روز بیشتر حالت بد میشه ؟باید آزمایش بدیم …. گفت : اون روز که بیمارستان بودم دادم ,,فردا نتیجه رو میدن ..میرم ببینم چرا ضعف می کنم ..و فشارم میاد پایین .. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۴]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت هیجدم-بخش چهارم اونشب من مجبور شدم رعنا رو ببرم خونه ی خاله نسرین و چون رعنا با ماشین خودش اومده بود من ماشین رو بر داشتم و رفتم و قرار شد فردا برم دنبالش با هم بریم و جواب آزمایش رو بگیریم … رعنا اونقدر حالش بد بود که دیگه اصلا حرفی نمی زد … وقتی ازش جدا شدم به پرویز خان زنگ زدم و گفتم : پرویز خان می خواستم بدونم فردا میاین یا نه ؟ گفت : میام حتما برای چی سینا جان ؟ گفتم برای اینکه فردا می خوام با رعنا برم دکتر اگر شما تشریف بیارین من میرم … گفت صبح زود نمیام تو برو ولی خودمو می رسونم … اون اصلا دلواپس رعنا نبود و راحت از کنار حرف من گذشت .. وقتی گوشی رو قطع کردم ..با خودم فکر کردم .. اگر از خونه خودمون تا آژانس برم ممکنه تو ترافیک گیر کنم این بود که به مهسا زنگ زدم و گفتم : سلام مهسا خانم ..من یک کم فردا گرفتارم میشه صبح شما در آژانس رو باز کنین و حواسوتون به کارا باشه تا پرویز خان بیاد ؟ دختر مهربونی بود و فورا گفت : چشم ..چشم کلیدا چی ؟ گفتم اگر آدرس بدین من الان میارم در خونه تون … اونم آدرس داد و من همون شبونه بردم بهش دادم و بر گشتم و به پرویز خان هم گفتم ..که مهسا صبح میره شما زودتر برین شرکت …. و خودم تمام شب رو یا نخوابیدم یا کابوس می دیدم نمی دونستم چرا اینقدر دلواپس بودم… اونشب رعنا حالش خیلی بد بود و نمی تونستم صورت رنگ پریده ی اونو فراموش کنم … صبح هنوز خسته بودم با عجله بیدار شدم و به رعنا زنگ زدم .. گفت خیلی خوبم و هیچ مشکلی ندارم … پرسیدم حالت تهوع نداری .. گفت : یکم ..فقط وقتی بوی غذا به مشامم می خوره بقیه ی مواقع خوبم … وقتی رفتم تو آشپز خونه دیدم مامان داره چایی می ریزه .. و بابا داشت صبحانه می خورد … از مامان پرسیدم : شما که تجربه دارین بگین فکر می کنی رعنا چش شده ؟ گفت : نمی دونم والله چی بگم گفتم :میگه وقتی بوی غذا به مشامم می خوره حالم بیشتر بهم می خوره … مامان یک مرتبه زد تو صورتش و گفت : ای وای خاک بر سرم ..حامله است .. گفتم چی میگی مامان ؟ این چه حرفیه می زنی ؟ گفت :مادر تا اونجایی که من می دونم فقط زن های حامله این طوری میشن … گفتم : نه بابا اون از این طور دخترا نیست .. حرف الکی می زنین و کمی هم عصبانی شدم .. بابا گفت : حالا اگر سر از قضیه در بیاری بد نیست بابا .. اصلا بدونی چش هست برای خودتم بهتره … من که اونجا باور نکردم ولی تمام ذهن من مشغول شده بود .. یک فکر احمقانه به سراغم اومد بود که حتی دلم نمی خواست به زبون بیارم ..می ترسیدم خیلی هم زیاد ,نکنه مامان راست گفته باشه..نه خدای من خواهش می کنم اشتباه باشه .. این کار و با من نکن ..اگر این طور باشه من باید چیکار کنم ..خیلی دوستش داشتم و نمی خواستم اونو از دست بدم … وقتی رسیدم به رعنا اون همون سر صبح خیلی به خودش رسیده بود و سر حال بود و خیلی هم زیبا شده بود ولی من نمی تونستم به صورتش نگاه کنم … فکرای بدی به سرم زده بود و همش دعا می کردم … ولی اون اصلا متوجه تغییر حالت من نبود و می گفت و می خندید …تا بیمارستان هزار تا نقشه کشید و برنامه ریزی کرد که چطوری عروسی کنیم .. ولی من می دونستم که همین امروز معلوم میشه که مشکل رعنا چیه….. رعنا رفت تا آزمایش رو بگیره ..ولی کمی بعد بهش گفتن صبر کنین دکتر باید با شما صحبت کنه .. تشریف داشته باشین صداتون می کنم .. چند دقیقه بعد یک خانمی اومد و پرسید رعنا مظاهری ؟ #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۴]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت هیجدم-بخش پنجم رعنا رفت جلو و گفت بله من جواب آزمایشم رو می خواستم به من ندادن .. گفت : همراهی دارین ؟ من رفتم جلو گفتم من هستم پرسید باید از اقوام نزدیک باشین .. گفتم من نامزدش هستم … گفت : باشه پس بفرمایید اتاق دکتر افشین .. رعنا گفت : منم می خوام برم … گفت شما منتظر باشین صداتون می کنن …به رعنا گفتم : تو بشین من الان میام .. با اون خانم رفتم به اتاق دکتر … بلند شد و با من دست داد و گفت : شما چه نسبتی با بیمار دارین ؟ گفتم من نامزدش هستم مشکلی پیش اومده ؟ گفت : پدر و مادر شون هم اگر باشن بهتره … گفتم پدر و مادر شون اینجا نیستن میشه زود تر به من بگین چی شده ؟ گفت : ببنین دلم نمی خواست من این حرف رو به شما بزنم ..ولی چون واقعا دیر شده و همین الانم معالجه ی ایشون عقب افتاده و هر چی زودتر تحت درمان قرار بگیرن … باید به شما بگم ..یعنی این طوری بگم همین الان از یکساعت بعد بهتره .. گفتم تو رو خدا آقای دکتر رک و راست به من بگین مریضی رعنا چیه ؟ گفت ایشون سرطان خون دارن ..شما چطور تا حالا متوجه نشدین…اینهمه مدت اون دختر ابراز ناراحتی می کرده هیچ کس نبوده نگران اون بشه و ببرتش دکتر تا اینقدر دیر نشه ؟ #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۵]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت نوزدهم-بخش اول #این_من (سینا ) اصلا نمی تونستم بفهمم دکتر داره چی میگه !! غیر قابل باور بود ..مگه میشه ؟ امکان نداره… شوکه شده بودم در یک لحظه احساس کردم صورتم مثل خون قرمز شد و سرم داغ شده بود . با دو دست سرم رو گرفتم وگفتم : وای خدای من ,حالا چی میشه ؟ دکتر اشتباه نشده مطمئنین؟؟ .. گفت : نه اشتباهی در کار نیست متاسفم من خودمم خیلی ناراحتم اون هنوز خیلی جوونه ولی این مریضی چیزی نیست که بشه ازش پنهون کنیم .. .. خودش باید بدونه تا بتونیم معالجه شو شروع کنیم .. گفتم ..دکتر خواهش می کنم صبر کنین ..چند روز به من فرصت بدین ..من تا اونو آماده کنم الان نه .. گفت : حق با شماست منم برای همین اول به شما گفتم ..ولی هر چی زود تر بهتر .. گفتم چشم حتما ..الان یک چیزی بهش بگین که بتونین معالجه ی اونو شروع کنین ….. یک مرتبه رعنا در و باز کرد و اومد تو ..قیافه ی منو که دید ترسید و پرسید من چیزیم شده ؟ دکتر خیلی خونسرد گفت : بله چرا به فکر نبودین و زودتر مراجعه نکردین شما کم خونی شدید دارین و باید معالجه بشین .. و مدتی باید تحت درمان قرار بگیرین …وگرنه این حالت های شما روز به روز بدتر میشه … من گفتم ..بله آقای دکتر حتما این کار و می کنیم … رعنا به من نگاه کرد و پرسید ..تو چرا اینقدر ناراحتی ؟ سینا راستشو بهم بگو تو خیلی ناراحتی… گفتم شنیدی که دکتر چی گفتن ناراحتم برای اینکه تا حالا دکتر نیومدی این همه مریض بودی فکر خودت نبودی … گفت : خوب فکر نمی کردم کم خونی باشه فشارم میفتاد پایین .. دکتر گفت : نگران نباشین من براتون دارو می نویسم و چهار روز دیگه بر گردین بیمارستان که معالجه ی شما رو شروع کنیم … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۵]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت نوزدهم-بخش دوم با هم از بیمارستان اومدیم بیرون و رفتم داروخونه و دواهایی که دکتر داده بود گرفتم. رعنا شک کرده بود چون من قدرت حرف زدن نداشتم و واقعا نمی تونستم خودمو کنترل کنم .. رعنا رو بردم خونه ی نسرین خانم وبا همون حال راه افتادم به طرف خونه ، توی راه فقط فکر می کردم و اصلا حواسم سر جاش نبود … با عجله خودمو رسوندم به اتاقم و در و بستم و مثل بچه ها تا تونستم گریه کردم با خودم فکر می کردم کاش همین فکر بدی که در موردش کردم صحت داشت و اون فرشته ی من این طور نمیشد کابوس بدی سراغم اومده بود .. روزگار چه بازی ها با من می کرد ..اونجا آرزو کردم کاش توی همون نانوایی کار می کردم کاش هنوز راننده ی تاکسی بودم ..و کاش هرگز رعنا رو ندیده بودم. مامان تو خونه تنها بود و مرتب می کوبید به در که چی شده … در و باز کردم و گفتم بیاین تو می خوام باهاتون حرف بزنم … با نگرانی اومد و کنارم نشست … گفتم ..میخوام با رعنا ازدواج کنم زودم این کارو می کنم ..همین چند روزه ..تا اومد اعتراض کنه .. گفتم مامان جان رعنا سرطان داره اگر خودش بفهمه دیگه حاضر نمی شه زن من بشه ..می خوام خودم ازش مراقبت کنم تا خوب بشه نمی خوام زیر دست پرویز خان و زنش باشه .. کمکم می کنی؟ بابا رو راضی کنی..وگرنه از اینجا میرم و با رعنا زندگی می کنم …ولی اگر راضی بشین برای من بهتره.. مامان هاج و واج مونده بود نمی دونست چی بگه .. دل اونم به رحم اومده بود .. بلند شدم و صورتم رو شستم و زنگ زدم پرویز خان که مطمئن بشم که شرکته …و با عجله رفتم … پرویز خان منو که دید متوجه شد که خیلی ناراحتم ..در اتاق رو بستم و جریان رو بهش گفتم ….. اونم شوکه شده بود و مدتی مات و متحیر به من نگاه می کرد .. گفتم رعنا الان نمی دونه می خوام قبل از اینکه اون بفهمه با اون ازدواج کنم … مخالفت شما هم نمی تونه جلوی ما رو بگیره … گفت : من مخالف نیستم سینا من تو رو خیلی دوست دارم و مورد اعتماد من هستی کی از تو بهتر .. و زد زیر گریه .. تازه بغضش ترکیده بود و با دست سر و صورتش رو می مالید و پشت سر هم می گفت تقصیر منه … من این کارو با بچه ام کردم باید به مادرش خبر بدم بیاد .. خاک بر سر من کنن که اصلا حواسم به بچه ام نبود … بعد از من پرسید می خوای چیکار کنی حالا ؟ #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۵]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت نوزدهم-بخش سوم گفتم من امشب میام خواستگاری ..و خیلی زود همه کارا رو انجام میدیم .. رعنا باید بیمارستان بستری بشه می خوام خودم ازش مراقبت کنم نمی خوام اونو از دست بدم … الان یک عقد می کنیم تا رعنا خوب بشه بعد عروسی می گیرم براش .. پرویز خان از جاش بلند شد و در حالیکه برای راه رفتن احساس ناتوانی می کرد .. گفت : من میرم پیش رعنا تو هم خودت باهاش قرار بزار .. گفتم لطفا به کسی نگین فقط من و شما بدونیم ممکنه از ناراحتی اونا رعنا متوجه بشه نمی خوام قبل از عقد ما اون بفهمه .. شما هم امشب خونه ی نسرین خانم باشین منم میرم آماده میشم … بعد رفتم تو اتاقم و زنگ زدم به رعنا ..گوشی رو برداشت گفتم سلام رعنا جان خوبی .. حالت که بد نشده ؟ گفت : نه خیلی خوبم ..دوا هامو هم خوردم .. گفتم میشه امشب برای امر خیر بیایم خونه ی شما … با خوشحالی گفت : راست میگی واقعا میای ؟ مامان و بابات راضی شدن ؟ گفتم بله مگه میشه کسی تو رو ببینه و از تو خوشش نیاد .. و زنگ زدم به مامانم بهش گفتم امشب میریم به خواستگاری رعنا .. مامان طفلک گفت باشه هر طور تو صلاح بدونی .. من باباتو راضی می کنم .. بابا راضی نمیشد و می خواست بازم منو نصیحت کنه که دیدی گفتم آلوده شدی نباید خودتو تو درد سر بندازی .. نکن پشیمون میشی .. ولی هر چی گفت من فقط یک جواب داشتم یا با من همکاری کنین یا من خودم این کارو می کنم .. بالاخره من و مامان و بابا سر ساعت در خونه آقای مظاهری بودیم .. همه اونجا بودن .. مامان توی اون خونه ی بزرگ گیج شده بود و نمی دونست از کدوم طرف بره …یواشکی نق می زد که اینا رو چه به ما .. دارم از خجالت میمیرم .. سینا این دختره تو این خونه بزرگ شده ؟ گفتم نه مامان اینجا خونه ی عموشه …خونه ی خودشون مثل مال ماس …یکم خیالش راحت شد تا به کنار پله های ایوون رسیدیم .. رعنا و پرویز خان اولین نفراتی بودن که به استقبال ما اومدن ..و بعدم شرف خان … ولی وقتی وارد شدم دیدم غیر از اونا شیدا و مجید مهسا هم اونجان .. یک لحظه جا خوردم ..ولی بعد فکر کردم خوب مهسا خواهر مهتابه و حتما اومده پیش خواهرش … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۶]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت نوزدهم-بخش چهارم #این_تو (مهسا ) سینا خیلی آشفته و پریشون بود…و بدون اینکه به کسی نگاه کنه رفت بالا .. منم دنبالش رفتم .. می خواستم بدونم چرا اینطور پریشون شده رعنا دیشب چرا رفته خونه ی اون ؟ یکم باهاش حرف زدم..و اونم گفت که رعنا توی بیمارستانه البته من می دونستم مجید بهم تمام جریان رو گفته بود …برای همین طوری حرف می زدم که انگار عضوی از اون خانواده هستم .. با خودم فکر می کردم اگر سینا منو نخواد من تا اخر عمر اونو دوست خواهم داشت حتی حاضرم به عنوان دوست کنارش باشم فقط بتونم هر روز باهاش حرف بزنم و از نزدیک اونو ببینم … حالا می فهمیدم که عشقم به اون یک احساس زود گذر و خود خواهانه نیست و من اونو از ته قلبم دوست دارم … احساس کردم سینا دیگه به حرفم گوش نمیده .. برگشتم سر کارم ..دو روز بعد یک شب نشسته بودیم و شام می خوردیم که تلفنم زنگ زد .. گوشی رو که برداشتم و اسم سینا رو دیدم دنیا مال من شد .. با خوشحالی جواب دادم..سینا گفت : مهسا خانم میشه شما به جای من فردا در شرکت رو باز کنین .. من دسترسی به آقا حیدر ندارم ..فورا قبول کردم و آدرس دادم که بیاد ..تند و تند آرایش کردم بهترین لباسم رو پوشیدم ..عطر دل انگیزی به خودم زدم و رفتم دم در منتظرش شدم … انتظاری شیرین و دوست داشتی برای من …و این اولین باری بود که من منتظر سینا می شدم … احساس می کردم دارم آهسته آهسته به اون نزدیک تر میشم ..و این برای من کافی بود … سینا با ماشین رعنا اومد کمی تو ذوقم خورد .. اون کلید رو داد و بدون اینکه تو صورت من نگاه کنه عذر خواهی کرد و یکم سفارش کرد که چیکار کنم تا پرویز خان بیاد و رفت …. من با افسوس همون جا دم در خشکم زده بود با سر کج و حال بد بر گشتم خونه .. فردا نزدیک ساعت دوازده بود که سینا با حال خیلی بدی اومد شرکت و یک راست رفت به اتاق پرویز خان کمی بعد با چشم گریون اومد پایین و رفت … و بعد پرویز خان با چشمانی که معلوم بود گریه کرده شرکت رو به پیام سپرد و کلید ها رو هم داد به آقا حیدر و رفت .. دلم شور افتاد، باید اتفاق بدی افتاده باشه….. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۶]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت نوزدهم-بخش پنجم تا شرکت تعطیل شد ..من به مجید زنگ زدم و گفتم از رعنا چه خبر حالش بهتره ؟ گفت : آره اومده خونه. گفتم : مجید با شیدا امشب بیاین خونه ی ما … گفت : نمیشه باید بریم خونه ی مامان شیدا امشب می خواد برای رعنا خواستگار بیاد ..نمی دونم چی شده با این عجله ,,اون سینا هست که رعنا رفته بود خونه ی اونا ..تو شرکت شماست….. گفتم خوب …… گفت : همون امشب داره میره خواستگاری رعنا ظاهرا پرویز خان هم موافقه … نفس نمی تونستم بکشم حلقم تنگ شده بود .. گوشی رو که قطع کردم با عجله رفتم خونه در حالیکه بغض داشتم بهترین لباسم رو پوشیدمو آرایش کردم و خودمو رسوندم خونه ی مهتاب .. و وانمود کردم از چیزی خبر ندارم و برای دیدم مهتاب اومدم و اونقدر صبر کردم تا سینا هم رسید … باید کاری می کردم که به رعنا هم نزدیک بشم … نمی دونستم چرا دارم این کارو می کنم ولی نا خود آگاه نمی خواستم تسلیم سر نوشت بشم و انکار یک جورایی داشتم باهاش می جنگیدم .. در حالیکه خودمم از کاری که می کردم راضی نبودم ..و از خودم بدم میومد .. وقتی چشمم افتاد به سینا که با یک سبد بزرگ گل وارد شد قلبم درد گرفت .. اگر من یکم زودتر بهش نزدیک شده بودم اون الان به خواستگاری من میومد. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۷]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت بیستم-بخش اول #این_من (سینا ) پرویز خان اومد جلو با بابا دست داد و از مزاحمت های اخیر عذر خواهی کرد .. به مامان خوش اومد گفت و دست منو گرفت و به هوای اینکه می خواد با من رو بوسی کنه در گوش من گفت : کسی نمی دونه یک وقت از دهنت در نره …. منم سبد گل رو گرفتم جلوی صورتم و گفتم .. حواسم هست .. آقای مظاهری نسرین خانم هم اومد جلو…رعنا خوشحال بود نه تنها صورتش بلکه چشمهاشم بعد از مدت ها می خندید .. انگار یک گلوله ی آتیش توی قلب من گذاشته بودن .. با یک لبخند قشنگ به من گفت کو سارا چرا نیومد؟ من چیزی نگفتم و رفت سراغ مامان و اونو بغل کرد و به گرمی بوسید … بالاخره ما رو بردن به اتاق پذیرایی مامان حال عجیبی داشت خیلی معذب شده بود… مهسا هم سلام کرد و من دیدم حال خوبی نداره در طول این مدتی که باهاش کار می کردم متوجه شده بودم که خوشحالی و غمش تو صورتش پیدا ست و نمی تونست اونو پنهون کنه … و آدم زود از چهره ی اون می فهمید که تو دلش چی میگذره .. برای همین وقتی جواب سلام شو می دادم گفتم : باز شما ناراحت هستین ؟ چرا ؟ (منتظرجوابش نشدم چون خودم بی نهایت بی قرار بودم )… راستی با زحمت های من چیکار می کنین … امروز مزاحم شما شدم …با همون چهره ی در هم گفت : نه هر کاری بتونم برای شما می کنم .. خلاصه همه دورهم نشستیم و نسرین خانم یک صندلی کشید نزدیک مامان و نشست ..و گفت : خیلی خوش اومدین خانم مهاجری .. مامان با یک حالتی که تا حالا ازش ندیده بودم با خجالت گفت:باعث زحمت شدیم ….. یک کم سکوت شد…تا پذیرایی شدیم ….همین طور که چای می خوردیم شرف خان از بابا پرسید شما کجا کار می کنین ؟ بابا طبق عادتش گفت : توی دارایی رئیس بایگانی هستم … و صحبتشون گل انداخت و آقای مظاهری و پرویز خان هم وارد بحث شدن کم کم رفتن تو سیاست و به جز مجید همه نظر می دادن که باید چطوری مملکت رو اداره کرد…. من دیدم دارن از موضوع دور میشن ..دیگه منتظر بابا نشدم چون می دونستم اون با این وصلت موافق نیست و ممکنه حرف بی ربطی بزنه دوم اینکه توی حرف زدن خیلی حاشیه میرفت ، طوری که از مسئله پرت می شد .. من اصلا نمی خواستم یک ثانیه از وقتم رو تلف کنم ..اونا نمی دونستن اون دقایقی که اونا دارن این حرفا رو می زدن برای من خیلی سخت بود و فکر می کردم دارم با جون رعنا بازی می کنم .. برای همین خودم شروع کردم و گفتم …ما مزاحم شما شدیم که رعنا خانم رو ازتون خواستگاری کنیم .. از پرویز خان , نسرین خانم و آقای مظاهری خواهش می کنم به من اجازه بدن, با رعنا ازدواج کنم ..هر قول و قراری که در حد توان من باشه می پذیرم … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۷]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت بیستم-بخش دوم پرویز خان گفت : ما هم مثل شما تصمیم نداریم زیاد وارد جزییات بشیم .. چون تو و رعنا خودتون بزرگ شدین ,,خوب وقتی رعنا به من گفت که به شما علاقه داره من دلیلی برای مخالفت ندیدم .. چون تو رو میشناسم و بهت ایمان دارم ..پس احتیاجی نیست که وارد جزییات بشیم ..خوب اگر نسرین خانم به جای مادر رعنا موافقت کنه کار تمومه .. نسرین خانم رو کرد به مامان و گفت : شما چیزی نفرمودید.. مامان سینه ای صاف کرد و گفت : خوب البته که ما هم وقتی یک بار رعنا جان رو دیدیم پسندیدیم ولی ..آخه ..(مامان هم نمی تونست اون طوری که من دلم می خواست حرف بزنه ) بین حرفش گفتم : مامان خیلی رعنا رو دوست دارن و همین طور بابا که خیلی زیاد نسبت به اون محبت دارن …بابا که تحت تاثیر عزت و احترام پرویز خان قرار گرفته بود و نمی خواست روی منم زمین بندازه ، گفت : بله همینطوره .. باز خودم گفتم ..اجازه بدین بدون تشریفات ما عقد کنیم ..و مدتی بعد وقتی کارامون رو کردیم عروسی می گیریم .. پرویز خان مرتب با حرفای من موافقت می کرد .. طوری که رعنا با خنده گفت بابا ؟ نکنه خیلی دلت می خواست منو از سرت باز کنی ؟ پرویز خان بغض کرد و چشمهاش پر از اشک شد و گفت : نه عزیز بابا من دلم نمی خواست اصلا تو رو به کسی بدم ولی سینا رو شایسته ی تو می دونم ….. و بغضش ترکید و نتونست خودشو نگه داره و از اتاق با عجله رفت بیرون ..و مامانم هم که از ماجرا خبر داشت شروع کرد زار زار گریه کردن .. من گفتم مامان من همینطوره هر کس گریه می کنه اونم باهاش همراهی می کنه …پس اجازه بدین ما فردا کارای عقد رو انجام بدیم … نسرین خانم گفت : پس باشه اقلا یک ماه دیگه تا ما کارمونو بکنیم … گفتم : اگر میشه همین شنبه که تعطیله لطفا,, .. شیدا گفت : وای نه نمیشه چه عجله ای دارین امروز چهارشنبه اس وقتی نیست ..فرصت خیلی کمه ؟ پرویز خان برگشت به اتاق و گفت : آره منم با سینا موافقم تو چی رعنا جان ؟ رعنا خندید و گفت : چه عجب یکی منو به حساب آورد .. نمی دونم به خدا ولی سینا داره عجله می کنه ..من خودم دلم می خواد هر چی زود تر باشه ولی دیگه نه اینقدر …. پرویز خان گفت :خوب من با سینا صحبت کرده بودم ,,چون من باید برم کیش و یک مدتی نیستم و سینا گرفتار شرکت میشه ..همین شنبه خوبه با کمک هم کاراها انجام میدیم . خلاصه نشستیم و قول قرارها رو گذاشتیم ما خدا حافظی کردیم و رفتیم … موقع بر گشتن بابا تو فکر بود و اوقاتش تلخ ,, اون می گفت : زندگی خودتو نابود کردی سینا من نمی خوام رو حرف تو حرف بزنم ولی خیلی ناراحتم بابا جان .. حالا گفتنش دیگه فایده نداره … گفتم پس لطفا به من نگین …می دونین که من چه حالی دارم … با ناراحتی گفت : می دونم برای همین نگرانتم بابا جان تو غصه رو آوردی به خونه ی ما ..این ماجرا تازه شروع شده …از این به بعد ما هستیم و یک دنیا غم و درد .. سارا منتظر بود که ببینه نتیجه چی شد ..ولی از بس گریه کرده بود پلک هاش ورم داشت.. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۸]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت بیستم-بخش سوم اون وقتی ما خواستیم بریم گفت : نمی تونم رعنا رو ببینم و بی تفاوت باشم … و حالا تا دوباره چشمش به ما افتاد اشکهاش سرازیر شد و همه با هم گریه کردیم ..می دونستم بابا حق داره ولی کاری از دستم بر نمی اومد .. می خواستم با این کارم به رعنا امید زندگی بدم شاید به خاطر من حالش خوب بشه .. فردا اول وقت پرویز خان زنگ زد و گفت سینا جان رفتی شرکت ؟ گفتم بله الان اونجام دارم کارا رو روبراه می کنم … لیست تور ها رو چک می کنم می ترسم مشکلی پیش بیاد شما نمیاین ..که من برم دنبال کارا عقد.. گفت چرا دارم حاضر میشم می خواستم بهت بگم شرکت بمونی تا من برسم … چند دقیقه بعد مهسا اومد بالا و گفت آقا سینا اگر کاری از دست من بر میاد خوشحال میشم براتون انجام بدم .. گفتم : خیلی ممنونم ازتون همین که من نیستم حواستون به آژانس باشه ممنون میشم .. گفت: ببخشید یک سئوال برام پیش اومده ناراحت نمیشین ازتون بپرسم ؟ گفتم : نمی دونم تا چی باشه بفرمایید … گفت : چرا با عجله دارین این کارو می کنین ,, عقد رو میگم … احساس کردم می تونم بهش اعتماد کنم ..ولی باز پشیمون شدم و گفتم بزودی همه می فهمن که چرا من این کارو کردم … هنوز داشتم با مهسا حرف می زدم که رعنا زنگ زد: جواب دادم و گفتم : سلام عزیز دلم خوبی ؟ ( مهسا دستشو تکون داد که یعنی من میرم ) گفت : خوبم خیلی بهترم از وقتی قرص ها رو می خورم کلا حالم بهتر شده …سینا ؟ گفتم جاااااانم . گفت : می خوای چند روز عقب بندازیم تا بتونیم راحت کارمون رو بکنیم … گفتم : نه نمیشه …,, دیگه خندید و گفت مشکوک می زنی ..نه به چند روز قبل که گفتی حالا خیلی زوده نه به حالا که صبر نداری … گفتم: ندارم دیگه ،، گفت باشه خودت می دونی که منم ندارم ..ما هم سعی خودمون رو می کنیم تا همه چیز حاضر بشه عشقم .. خاله نسرین و شیدا و مهتاب بسیج شدن مهسا هم گفته میاد کمک .. بابا هم داره خودشو می کشه و برنامه ریزی می کنه فکر کنم برای شنبه آماده باشیم .. گفتم آماده هم نباشیم من شنبه تو رو عقد می کنم هیچ کس هم نمی تونه جلوی منو بگیره … دیگه خودت می دونی … نزدیک ظهر پرویز خان اومد و گفت ببخشید سینا جون من رفتم برای سفره ی عقد صحبت کردم دیر شد .. تو با رعنا برو خودتون انتخاب کینن … گفتم من نمی دونستم می خواین اینکارا رو بکنین منظور من یک عقد ساده بود پشتشو کرد به من و گفت بزار لباس عروس بپوشه ..و سر سفره ی عقد بشینه ..و باز بغض گلوشو گرفت … گفتم ناراحت نباشین رعنا خوب میشه دکتر می گفت معالجه میشه ….پرویز خان یک چک نوشته بود داد به من و گفت : اینو بگیر دست و بالت تنگ نباشه .. گفتم می گیرم چون می خوام هر طور هست رعنا رو خوشحالش کنم ولی این قرض باشه من بهتون پس میدم .. گفت : باشه تو دیگه پسر من میشی با هم حساب می کنیم … شنبه روزی بود که رعنا لباس عروسی رو پوشید و سر سفره ی عقد نشست ..وقتی اونو تو اون لباس دیدم انگار وجودم رو به آتیش کشیدن .. نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم … سارا و مامان هم همینطور بودن و من دیدم که هر دو دگرگون شدن …یک مرتبه چشمم افتاد به مهسا که اونم چشمهاش پر از اشک بود ..نمی دونستم اون از کجا فهمیده ولی احساس کردم طوری به رعنا نگاه می کنه که انگار همه چیز رو می دونه … خونه ی آقای مظاهری جایی نبود که من کسی رو از فامیلم دعوت کنم و فقط سمیرا و محمود را با خودمون بردیم ..و کلا توی اون عقد سی چهل نفر بیشتر نبودن … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۸]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت بیستم-بخش چهارم رعنا خوشحال بود می گفت و می خندید شوخی می کرد و می رقصید ولی من ,,… افسوس که با وجود اینکه می دونستم اون چه بیماری داره نمی تونستم خوشحال باشم … نمی تونم بگم که چقدر عذاب می کشیدم .. و اون شب رعنا به همسری من در اومد .. همه داشتن به ما تبریک می گفتن ..ولی اون هیجان زده دست منو گرفت و کشید و برد تو یک اتاق .. درو بست و خودشو انداخت تو بغل من …و من با هیجان و شور اونو به آغوش کشیدم و بوسیدم … رعنا بدون خجالت می گفت امشب اینجا بمون ولی من قبول نکردم و گفتم می برمت خونه ی خودمون صبر داشته باش … و ما برگشتیم خونه ساعت نزدیک سه نیمه شب بود که رسیدیم خونه … من آماده شدم برم بخوابم که تلفنم زنگ خورد .. فکر کردم رعنا زنگ زده ولی شماره نا آشنا بود .. جواب دادم ..شرف خان بود با دستپاچگی گفت : سینا جان حال رعنا بد شده ..نمی دونستم چیکار کنم بهت خبر بدم یا نه ؟ فکر کردیم شاید بخوای بدونی … گفتم کجایین خونه ؟ گفت نه بیمارستان حالش خیلی بد بود … گفتم اومدم … وقتی من رسیدم رعنا حالش بهتر شده بود ..این بار تا بهش رسیدم محکم در آغوشش کشیدم و بوسیدمش ..می خواستم با نیروی عشقم اون بیماری لعنتی رو از وجودش پاک کنم … تا فردا بعد از ظهر تحت درمان بود .. از مامان سارا و سمیرا خواهش کردم اتاق منو آماده کنن تا اونو ببرم پیش خودم پرویز خان هم موافق بود … وقتی این حرف رو مطرح کردم نسرین خانم عصبانی شد و گفت : نه چه معنی داره ؟ حالا وقت زیاده .. ولی رعنا هم دوست داشت پیش من باشه … گفت : خاله نسرین اجازه بدین امشب پیش سینا باشم فردا صبح بر می گردم … و من اون روز بعد از ظهر رعنا رو به عنوان عروس خونه ی مامانم بردم خونه ی خودمون . سارا و سمیرا ازش استقبال گرمی کردن رعنا خوشحال بود و همش می خندید … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

2.7 3 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx