رمان آنلاین این من این تو قسمت  ۳۱تا۴۰ 

فهرست مطالب

این من این تو رمان آنلاین ناهید گلکار داستان واقعی

رمان آنلاین این من این تو قسمت  ۳۱تا۴۰ 

رمان:این من این تو

نویسنده:ناهید  گلکار

 

سی و یکم

بخش اول

 

این من ( سینا ) :
همه چیز به نظر ساده میومد ولی نه برای من , دائم نگران رعنا بودم …
روزی صد بار بهش زنگ می زدم و مراقب خورد و خوراکش بودم …
مامان و سارا هم مرتب پیش ما بودن و برای اینکه بابا هم ناراحت نباشه گاهی با اصرار اونم میاوردیم خونه ی خودمون …

یا همه با هم می رفتیم خونه ی اونا و اینطوری اون دوران رو گذروندیم …

ولی به من هزار سال گذشت …
ماه آخر رسید موهای رعنا کاملا بلند شده بود و خودشم سرحال اومده بود و برگشته بود به روزهای اولی که اونو دیده بودم … و حالا می فهیمدم زندگی کردن در کنار رعنا نعمتی بود که خدا به من داده بود …
صبور و باگذشت بود و هیچ وقت بهانه گیری نمی کرد … تا حدی که گاهی نگرانش می شدم که شاید گله ای داشته باشه ولی به زبون نمیاره … اصرار می کردم که حرف دلتو بزن تو خودت نریز با صدای بلند می خندید و می گفت : حالت خوبه سینا انگار خیالاتی شدی ؟ اگر ناراحت بودم که پوستتو می کندم …
یک روز توی شرکت مشغول کار بودم ؛ پرویز خان رفته بود کیش …
پیام اومد تو اتاق من و پرسید : سینا جان میشه باهات حرف بزنم ؟
گفتم : آره … آره بیا … چی شده ؟ مشکلی پیش اومده ؟
گفت : خصوصیه می خوام به واسطه ی تو حلش کنم …
گفتم : روی چشمم بشین …

پوشه ای که جلوم بود بستم و بهش نگاه کردم و گفتم : در خدمتم سرا پا گوش …
دیدم داره خجالت می کشه انگار دست و پاشو گم کرده بود …

پرسیدم : عاشق شدی ؟
با تعجب گفت : از کجا فهمیدی ؟
گفتم : تخصص دارم تو این کار ، راه شناختشم خواهرم بهم یاد داد به من ، گفت چشمتو ببند حالا اگر جز صورت اون کس دیگه ای رو ندیدی پس عاشقی … خوب حالا رک و راست همه چیز رو برام بگو تا ببینم من چیکار باید بکنم ؟ ببینم نکنه من اونو می شناسم ؟ …
گفت : وای سینا تو چقدر با هوشی … زندگی کردن با تو خیلی باید راحت باشه اصلا فکر نمی کردم به این راحتی منو درک کنی … آره فامیل شماست مهسا …
با خوشحالی گفتم : خوب عالیه که … اونم به تو علاقه داره ؟
گفت : نمی دونم … فکر نکنم … نمی دونم ، گاهی خوبه گاهی بد … ولی هیچ طوری نتونستم بهش بگم رو بهم نشون نداد … مثل سنگ خارا می مونه نفوذ ناپذیره …
گفتم : حالا می خوای من چیکار کنم ؟ … شاید اون طوری که تو فکر می کنی نباشه ، اون کلا دختر مغروریه من می دونم … زیاد با کسی قاطی نمیشه … می خوای من باهاش حرف بزنم ؟

گفت : میشه ؟ می کنی این کارو ؟
گفتم : چرا که نه … ولی اینجا نه بذار یک روز بیاد خونه ی ما بهش میگم … راستی چی بگم ؟
گفت : بگو می خوام باهاش ازدواج کنم اجازه بگیر بریم خواستگاری …
گفتم : حالا این شد درست … چرا خودت نمیگی این که کاری نداره …
گفت : صد بار سعی کردم حرف رو عوض می کنه و به حرفم گوش نمی کنه … منم زیاد از این کارا نکردم … تو زحمتشو بکش …
گفتم : چشم تو فکرش هستم … ان شالله هر چی خیر و خوبیه پیش بیاد …

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۱]
سی و یکم

بخش دوم

 

اون شب من و رعنا با هم تنها بودیم … هوا خیلی گرم شده بود ، رعنا یک لباس نازک پوشیده بود و مرتب آب یخ می خورد …
با وجود اینکه هر سه تا کولر خونه روشن بود و من داشتم یخ می زدم بازم احساس گرما می کرد …
گفتم : اینقدر راه نرو بیا بشین بهتر میشی …

گفت : پیش تو نمی شینم تو همیشه گرمی یک چیز خنک می خوام …

و خندید و اومد پیش من نشست …
برای اینکه فکرشو مشغول کنم تا به گرما فکر نکنه گفتم : می دونی امروز چی شد ؟

سرشو گذاشت روی شونه ی من و گفت : برام بگو …
گفتم : پیام رو که می شناسی ؟ امروز اومده بود از من خواست به مهسا بگم میخواد بره خواستگاریش اون عاشق مهسا شده ….
یک دفعه از جاش پرید و گفت : نه تو نگو … به ما چه ، بذار خودشون می دونن …
گفتم : چرا رعنا جون چه اشکالی داره ؟ خوب واسطه میشم … مهسا داره سنش میره بالا ، پس کی می خواد ازدواج کنه ؟
گفت : سینا تو رو خدا تو نگو به ما چه … اصلا صبر کن من بگم ، گفتم نه پیام از من خواسته ؛ قول دادم نمیشه زیر قولم بزنم … نمی دونم تو چرا مخالفی ؟
گفت : نه سینا جان من مخالف نیستم … دلم نمی خواد تو این حرف رو به مهسا بزنی برای تو خوب نیست ، همه چیز گردن توست … خوب بشه خودشون کردن … بد بشه میگن سینا کرد … برای همین میگم …
گفتم : باشه طوری میگم که گردن من نیفته خوبه عزیزم … قربونت برم که به فکر منی …

باز خودش لوس کرد و بیشتر اومد تو بغل من دستشو گذاشت روی صورتم و سرشو بلند کرد و گفت : سینا خیلی دوستت دارم .
گفتم : منم دارم ولی اینقدر شکمت گنده شده که نمی تونم بغلت کنم … این دختره نمیذاره … کی میاد بره تو اتاقش بخوابه ؟
گفت : بهش نگو دختره … بیا براش اسم بذاریم … من تا حالا نتونستم تصمیم بگیرم ، تو چی ؟
گفتم : منم همش بهش میگم دختر … بیا اصلا اسم نذاریم …
گفت : یاس خوبه ؟
گفتم : عالی … خیلی خوبه … یاس خالی مثلا یاسمن یا …
گفت : نه یاس خوبه ….

یک مرتبه از جا پرید و گفت : راستی سینا چند چیز دیگه مونده نخریدیم …
من یاداشت کردم میشه فردا با سارا بری و بخری ؟
گفتم : چشم … بنویس بذار رو کیفم که فراموش نکنم ….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۳]
سی و یکم

بخش سوم

 

 

فردا وقتی شرکت تعطیل شد زنگ زدم به سارا و گفتم : میای بریم یکم وسایل بچه مونده بخریم ؟
گفت : الان با چند تا از دوستام بیرونم اگر میشه فردا بریم …
گفتم : ای بابا تو که همیشه رو طنابت ارزن پهن کردی …

اونا رو ول کن بیا بریم خرید ممکنه دیر بشه …
گفت: دکتر که گفته هفتم پس چرا عجله می کنی ؟
گفتم : نمی دونم … چند روزه رعنا سنگین شده توام که نیومدی … امشب با مامان بیاین خونه ی ما ، رعنا کلافه شده همش میگه گرممه … در حالی که من از سرما دارم یخ می زنم اون با یک لباس نازک راه میره و عرق می ریزه …
گفت : باشه میرم خونه با مامان میام ولی الان دستم بنده …
گوشی رو که قطع کردم دیدم مهسا منتظره تا خداحافظی کنه …
یادم افتاد که باهاش حرف بزنم …

تا اومدم چیزی بگم گفت : اگر از دست من کاری بر میاد هستم …
گفتم : راستش یکم وسیله ی بچه لازمه رعنا نباید زیاد راه بره … حالا میرم دنبالش با هم می ریم تو ماشین بشینه … من خرید می کنم …
گفت : می خواین منم باهاتون بیام ؟
گفتم : لطف می کنین … پس بذارین من به رعنا بگم ببینم آمادگی داره یا نه اگر نداشت با هم میریم ,, اشکالی نداره ؟
گفت : نه من کاری ندارم کسی منتظر من نیست ….

زنگ زدم رعنا خواب آلود جواب داد و گفت : سینا جان کی میای ؟
گفتم : دارم میام ولی لیست خریدت رو دستم مونده … میای با هم بریم ؟ تو بشین تو ماشین … مهسا خانم هم میگه باهاتون میام … ما می خریم تو بپسند … دوست داری بیای ؟ یا من با مهسا خانم برم و بخرم و برگردم ؟
گفت : میام الان حاضر میشم تو خونه کلافه شدم … یک هوایی هم می خورم و مهسا رو می بینم …
مهسا به ماشین که رسید در عقب رو باز کرد و نشست …
تا راه افتادم سر حرف رو باز کردم نمی خواستم جلوی رعنا اون حرف رو بهش بزنم …
گفتم : مهسا خانم راستش بیشتر برای این پیشنهاد شما رو قبول کردم که می خواستم باهاتون حرف بزنم …
با تعجب گفت : بله ؟ متوجه نشدم ؟
گفتم : یک چیزی باید بهتون بگم … نمی خوام رعنا باشه برای همین تا اون نیست بگم بهتره … البته رعنا می دونه …
گفت : تو رو خدا بگین … نگران شدم اتفاقی افتاده ؟
گفتم : بله ولی خیره ان شالله … راستش پیام منو واسطه کرده تا اجازه بگیره بیاد خواستگاری شما … من فقط پیغام ایشون رو آوردم خودتون باید تصمیم بگیرین … ولی می دونم اون پسر خوبیه … ببخشید که با عجله این کارو کردم چون ترسیدم وقت نشه و یادم بره …..
آه بلندی کشید و گفت : باشه در موردش فکر می کنم بهتون خبر میدم ، اگر ندادم جوابم منفیه …
گفتم : شما اصلا متوجه نشدین اون به شما سخت علاقمند شده ؟
گفت : نه چیزی متوجه نشدم … ولی خواهش می کنم شما دیگه تو این مسئله دخالت نکنین ..
گفتم : چرا ؟ کار بدی کردم ؟
گفت : نه از نظر شما …. دلم نمی خواد شما برای من خواستگار پیدا کنین …

( وقتی اینو می گفت عصبانی به نظر می رسید )
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۳]
سی و یکم

بخش چهارم

 

 

گفتم : ببخشید من فکر نمی کردم شما ناراحت بشین این فقط یک پیغام بود من گناهی ندارم …
واقعا معذرت می خوام …

با خودم گفتم مگه چی گفتم چرا یک دفعه این طوری شد …
مهسا روشو کرده بود به خیابون و حرف نمی زد ….
دوباره پرسیدم : شما چرا ناراحت شدین ؟

بازم حرفی نزد … برگشتم دیدم بغض کرده …
گفتم : اوووف نمی دونستم این کار بدیه ببخشید لطفا فراموش کنین … من معذرت می خوام تموم شد و رفت …

(تو دلم گفتم : رعنا گفته بود تو بهش نگو ، لابد یک چیزی می دونست کاش به حرفش گوش کرده بودم )

در خونه که رسیدیم من رفتم بالا تا رعنا رو بیارم توی راه همش تو فکر بودم و خیلی هم حالم گرفته بود …
ولی به رعنا چیزی نگفتم … فکر کردم شاید منو سرزنش کنه که چرا این کارو کردم …

وقتی رعنا مهسا رو دید با اشتیاق اونو بغل کرد و گفت دلش برای اون تنگ شده …
من باید می رفتم خیابون بهار پس راه طولانی در پیش بود ….
مهسا ساکت بود و حرف نمی زد برای همین رعنا نگاهی به من کرد و نگاهی به مهسا …

در حالی که صورتش تغییر کرده بود از من پرسید : سینا جان پیغام آقا پیام رو دادی ؟
گفتم : بله … ولی نمی دونم چرا مهسا خانم اینقدر ناراحت شده … نمی فهمم …
زیر لب گفت : من می فهمم …

و برگشت طرف مهسا و گفت : مهسا جان چرا خودتو ناراحت می کنی ؟ شاید پیام رو برای خودت مناسب نمی دونی ولی به خدا سینا هم منظوری نداشت تو رو خدا ناراحت نشو …
مهسا همن طور که بغض داشت گفت : نه تازه دارم بهش فکر می کنم … پیام پسر خوبیه ولی از اینکه جرات نکرده به من بگه بدم اومد ، من از مردای بزدل خوشم نمیاد … ولی به احترام آقا سینا قبول می کنم بیاد خواستگاری ….
گفتم : نه تو رو خدا این کارو نکنین برای من اصلا فرق نمی کنه شما صلاح خودتون رو در نظر بگیرین …
رعنا دستشو گذاشت روی دست منو و گفت : سینا جان صبر کن …

و به مهسا گفت : می دونم چه حالی داری ولی تو رو خدا با عجله تصمیم نگیر … اصلا هر کاری دلت می خواد بکن ولی ما دیگه دخالت نمی کنیم … برای اینکه من نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم …
مهسا یکم حالش بهتر شده بود و گفت : نه اصلا من از این که آقا سینا به من گفته ناراحت نیستم . گفتم که دلم می خواد مرد زندگیم جسارت داشته باشه … باشه بعدا فکر می کنم و خودم بهش خبر میدم ….
با وجود اینکه من و رعنا خیلی سعی کردیم اونو سر حال بیاریم تا وقتی در خونه شون پیاده شد هنوز ناراحت بود …

به ما هم اصلا تعارف نکرد و رفت …
به رعنا گفتم : ای وای بد شد تو به من گفته بودی ولی گوش نکردم … اصلا فکرشم نمی کردم اون اینقدر حساس باشه …

مادرش معلمه باید خوب تربیت شده باشه …
پرسید : کی بهت گفته ؟

گفتم : خودش … تو نمی دونستی ؟

ساکت شد و زیر زبونی گفت : چرا می دونستم …
دوم مرداد بود که مامان خبر داد سمیرا یک پسر به دنیا آورده …

اینطوری خوب شد … با زایمان رعنا تداخل نمی کرد و مامان می تونست مراقب اون باشه ولی خاله نسرین هم بود اونم خیلی حواسش به رعنا بود …..

تا شب قبل از زایمان که خاله نسرین و شیدا اومدن خونه ی ما …
این برای رعنا قوت قلبی بود …

شب مجید هم اومد و آخر شب با شیدا رفت ولی خاله پیش ما موند تا صبح با هم بریم بیمارستان …
و یک بار دیگه رعنا بستری شد ولی این بار به خاطر به دنیا آوردن دخترمون که تمام امید و آرزوی رعنا شده بود …

هنوز اونو به اتاق زایمان نبرده بودن که مامان و سارا هم از راه رسیدن …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۴]
سی و یکم

بخش پنجم

 

 

سارا تا منو دید گفت : اووو و,, تو چرا این شکلی شدی ؟ تو که نمی خوای بزای …
گفتم : وای سارا کاش خودم می زاییدم … فکر کنم دردش کمتر بود ، باور کن از نگرانی دارم می میرم …
گفت : باور می کنم مشخصه فکر کنم بیست کیلو کم کردی …
بعد دستم رو گرفت و گفت : الهی بمیرم یخ کردی … مرد رو باش … من فکر می کردم تو از هر مردی قوی تری …
مامان منو بغل کرد و گفت : امیدت به خدا باشه چیزی نیست همه ی زن ها بچه به دنیا میارن … این همه آدم از شکم زن اومده بیرون … خودتو جمع و جور کن …
با هم رفتیم پیش رعنا …

اون آروم بود و دستش تو دست خاله نسرین ، همین که ما رو دید خوشحال شد …

ولی زود اونو بردن به اتاق عمل و ما منتظر موندیم …
دکترش می گفت : همه چیز خوبه و جای هیچ نگرانی نیست …

ولی من از بس رعنا رو دوست داشتم نمیتونستم نگران نباشم …
فقط دعا می خوندم و از خدا می خواستم هر دوی اونا سالم باشن …

انتظار و انتظار ,, خیلی سخت بود …
تا پرستار اومد بیرون و خبر داد بچه به دنیا اومده و حال هر دو خوبه عمری به من گذشت …

خیلی زود همه اومدن شیدا و مجید و مهسا با هم بودن و مهتاب و شرف و پرویز خان بعدا رسیدن و خلاصه سر من گرم شد تا رعنا رو آوردن بیرون …
وقتی روی یک تخت از اتاق عمل آمد بیرون به هوش بود …

به من نگاه کرد و گفت : دیدیش ؟

دویدم دستشو گرفتم و باهاش رفتم تو آسانسور ، گفتم : نه هنوز ,, باید اول تو رو می دیدم …
گفت : خدا کنه شکل تو شده باشه …

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۴]
قسمت سی و یکم

بخش ششم

 

 

و چشمشو بست …

ولی رنگ به صورت نداشت …
وقتی رسیدیم به اتاقش همه اونجا بودن …
رعنا رو بردن بذارن روی تخت …

از مامان پرسیدم : چرا اینقدر رنگش پریده ؟ …
گفت : ای مادر … خوب زاییده ، مگه آسونه ؟ … نگران نباش همه ی زن ها اینطوری میشن …
نسرین خانم گفت : راست میگه منم نگران شدم خیلی صورتش سفید شده بود … یاد روزای مریضیش افتادم و حالم بد شد …
مامان گفت : اصلا خیلی هم خوب بود چند روز پیش که سمیرا زایید وقتی آوردنش حالش خیلی بد بود تا شب یک کلمه حرف نزد … ماشالله رعنا خوب بود … به خدا شماها بددل شدین …
وقتی خیالم از بابت رعنا جمع شد رفتم تا دخترمون ببینم …
پرستار اونو توی یک تخت کوچیک شیشه ای آورد پشت پنجره …

از دیدن اون گریه ام گرفت نمی دونم چرا ؟
از ذوق بود و یا از این معجزه ی الهی کوچیک و دوست داشتی ….

سارا پشت سرم بود بازوی منو گرفت و به اون نگاه می کرد …
گفتم : سارا چرا مردم به معجزه اعتقاد ندارن پس این چیه ؟ اگر معجزه نیست چی میشه اسمشو گذاشت ؟ …
یک سال پیش دکتر به من گفت رعنا دو در صد احتمال داره خوب بشه و حالا دختری به دنیا آورده … اسم این چیه ؟

خدای من ممنونم ازت شکر … این همه معجزه در اطراف ماست ولی این ما هستیم که نسبت به اونا بی توجه و عادی می گذریم …

من الان یکی از اونا رو می ببینم و نمی تونم به سادگی ازش بگذرم و شکرگزار این همه اعجاز نباشم …

سلام کوچولو … سلام معجزه ی خدا … سلام بابایی …

و اشکم بدون اختیار پایین اومد …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۵]
سی و دوم

بخش اول

 

 

این تو ( مهسا ) :
پیام فورا خودشو به من رسوند احساس می کردم میخواد به من حرفی بزنه که خجالت می کشه ….
پرسیدم : چی می خواستین بگین ؟ لطفا بفرمایید …
جلوی من ایستاد و گفت : میشه امروز شما رو برسونم ؟
گفتم : نه من جایی کار دارم خودم باید برم … شما بفرمایید با من چیکار داشتید …
اخم هام تو هم بود , فکر کنم ترسیده بود چون دستپاچه شد و گفت : شنیدم شما لیسانس ریاضی هستید می خواستم ببینم می تونین به خواهر من کمک کنین سال دوم دبیرستانه ولی خیلی ریاضیش ضعیفه … اگر زحمت نمیشه چند جلسه ای باهاش کار کنین هرکجا که بگین میارمش …
گفتم : والله من تا حالا تدریس نکردم … نمی دونم چطوری باید این کارو بکنم …

گفت : شنیدم مادرتون معلم بودن ایشون چی درس می دادن …
گفتم : نه مامان من راهنمایی درس می داد تازه اونم عربی اصلا ریاضیش خوب نیست …
گفت : می خواستم بگم اگر میشه … نه ولش کنین ممنون مزاحم شدم …
دیدم اوقاتش تلخ شده و سرش پایین بود و داشت می رفت …
گفتم : آقا پیام ببخشید نتونستم کمک کنم … خدا شاهده نمی تونم و گرنه دریغ نمی کردم …
گفت : مشکلی نیست براش دبیر می گیرم …
گفتم : باشه , قبول … من امتحان می کنم ببینم می تونم یا نه ,, یک روز میام خونه ی شما فردا قرار می ذاریم …
گفت : نه من اونو میارم منزل شما اینطوری باعث زحمت میشم …
گفتم : باشه فردا در موردش حرف می زنیم …
من حدس می زدم که پیام خواهرشو بهانه کرده بود تا به من نزدیک بشه و شاید اصلا نمی خواست من به خواهرش درس بدم … به هر حال اون نتونست حرفشو بزنه و رفت …
حدسم درست بود چون اون دیگه حرفی در این مورد نزد ولی مرتب با نگاه های احمقانه به من خیره می شد انگار ملکه ی زیبایی داشت از جلوش رد می شد ….
ولی هر بار که می خواست سر حرف رو باز کنه من با اخم و بی مهری اونو از خودم می روندم …

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۵]
سی و دوم

بخش دوم

 

 

تا یک روز آخر وقت می خواستم برم خونه … پیام داشت می رفت من صبر کردم تا اون دور بشه بعد برم …
شنیدم سینا داره با سارا حرف می زنه …

نمی دونم یک حس کنجکاوی بود که باعث شد دست دست کنم تا ببینم چی میگه … و متوجه شدم اون می خواد بره خرید و سارا هم نمی تونه کمکش کنه …
برای همین دلم براش سوخت و گفتم می خواین من کمکتون کنم ؟
گفت که اتفاقا می خوام در مورد یک مطلب با شما حرف بزنم …
تو دلم گفتم سهم من از تو فقط یک خیاله و باید باهاش کنار بیام …
ولی اون روز بدترین روز زندگی من شد … کاش نرفته بودم … اون منو برای پیام خواستگاری کرد …
انگار دنیا روی سرم خراب شد …
دیگه همه چیز رو تونستم تحمل کنم جز اینکه کسی که عاشقش بودم و از دل و جون دوستش داشتم منو برای کس دیگه ای در نظر گرفته باشه و یا حتی به قول اون پیغام آورده باشه …
من دیگه امیدی به سینا نداشتم به خصوص که به زودی بچه دار هم می شد ولی نمی دونم چرا اینقدر بهم ریختم …
اون رعنا رو آورد و با هم رفتیم خرید … ولی من دلم می خواست پرواز کنم و از اون معرکه دور بشم …

و با خودم عهد بستم که به هیچ عنوان دیگه با اونا روبرو نشم …
حتی اگر جایی وارد شدم و اونا بودن من اونجا رو ترک کنم …
دیگه نمی خواستم زجر بکشم برای همین فکر کردم پیام رو قبول کنم و زندگی تشکیل بدم تا حداقل برای خودم همه چیز تموم بشه …

و همونجا توی ماشین در حالی که بغض داشت گلومو فشار می داد تصمیم گرفتم ….
و با خودم گفتم با پیام ازدواج می کنم و قال قضیه رو می کَنم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۶]
سی و دوم

بخش سوم

 

 

فردا پیام اومد تا یک لیست به من بده … سرش پایین بود ولی زیر چشمی منو بر انداز می کرد .
گفتم : آقا پیام می دونین من از پیغام و پسغام خوشم نمیاد ؟
دستپاچه شد و فقط به من نگاه کرد …

کاغذی که دستش بود گذاشت جلوی منو آب دهنشو قورت داد و گفت : نه از کجا بدونم …
گفتم : شما باید خودتون به من می گفتین … من دوست دارم با همه رو راست باشم .
گفت : حالا خودم میگم ، میشه با مادرم بیام خواستگاری شما ؟
یکم جا خوردم گفتم : تشریف بیارین کی می خواین بیاین ؟
گفت : شب جمعه خوبه ؟
گفتم : باشه با مادرم صحبت کنم بهتون خبر میدم …
با خوشحالی گفت : خیلی ممنون بی صبرانه منتظرم … شماره ی منو که دارین ؟ …
گفتم : بله دارم ( با عجله رفت سر کارش ) …

اکرم به ما مشکوک شد و اومد و پرسید :چی می گفت ؟

گفتم : چیز مهمی نبود …
با تردید گفت : چرا بود ,, پس چرا اون طوری دستپاچه شده بود ؟ و چشمهاشو خمار کرده بود ؟ …
گفتم : ول کن تو رو خدا اکرم ، حوصله ندارم گفته باشم …
آخه وقتی به پیام اجازه دادم بیاد خونه ی ما دلم به شدت گرفت … و دوباره غم سنگینی سراپای وجودم رو تسخیر کرد …
از اون حالت ها که دلم می خواست به یک جایی فرار کنم تا کسی منو نبینه …
خودمم نمی دونستم چرا به این حالت میفتم اینو از بچگی داشتم گاهی پشت تشت و گاهی زیر پتو و گاهی توی سالن سینما که همه هستن ولی کسی منو نمی بینه …

اون روز به شدت به یک همچین جایی احتیاج داشتم …
یک تاکسی دربست گرفتم و رفتم به بلندترین جای تهران و از اونجا پایین رو نگاه کردم … خیلی هم خوب بود …
با خودم گفتم مهسا واقعا دنیا ارزش این همه رنج رو داره ؟ تو با افکارت همه ی زندگی خودتو خراب کردی …
چیکار داری می کنی ؟ تو فقط یک بار جوونی … پس ول کن اون سینایی رو که تو رو نمی بینه و نمی خواد …..
ول کن هر چی که ازت دوره و بهش دسترسی نداری …
بعد فکر کردم … چیزایی که من بهش دسترسی دارم مورد علاقه ی من نیست …چطوری می تونم ازش لذت ببرم ؟ …
شاید اگر این روح آشفته ی من می گذاشت می تونستم بفهمم که اصلا چی می خوام … ولی منِ بیچاره مدام در یک تضاد با خودم می جنگیدم و آخرش به هیچ کجا نمی رسیدم …
می خواستم زنگ بزنم به پیام و بهش بگم پشیمون شدم … ولی اون شب خودش زنگ زد …
شماره اش توی گوشی من ذخیره شده بود برای همین اسمش که دیدم ، بی اختیار از مامان پرسیدم : خواستگار قبول می کنی ؟
با خوشحالی گفت : الهی فدات بشم کسی رو می خوای ؟
گوشی رو جواب دادم و گفتم : بله بفرمایید …

مامان با کنجکاوی خودشو به من رسوند و گوش وایستاد …
گفت : سلام منم پیام …
گفتم : سلام حالتون خوبه ؟
گفت : خیلی زیاد چون امیدوار شدم … می خواستم بهتون بگم چرا خودم به شما نگفتم … من اصلا آدم ترسویی نیستم ولی برای شما احترام خیلی زیادی قائلم … و دلم نمی خواست اگر جوابم مثبت نبود اینو از زبون شما بشنوم که راه دومی هم داشته باشم فقط همین …

ببینین من الان خودم به شما میگم من عاشق شما شدم و می خوام همسر من باشین … قبول می کنین ؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۶]
سی و دوم

بخش چهارم

 

 

خندم گرفت و گفتم : ترمز … یکم آهسته تر نگفتم دیگه اینقدر شجاع …
راستش من الان نمی تونم تصمیم قطعی بگیرم … ولی شب جمعه فقط یک خواستگاری ساده باشه قولی نمیدم … با این شرط بیاین که اگر نشد ناراحت نشین …

یکم پکر شد از صداش متوجه شدم و گفت : باشه حالا ما بیایم … چشم , ساعت چند بیایم برای شما مناسبه ؟
گفتم : هفت باشه ، خوبه ! …
منیره و مجتبی هم اومده بودن … مامان که برای اولین بار خواستگار اینطوری قبول می کرد و برای مهتاب و منیره همچین برنامه ای رو تجربه نکرده بود سنگ تموم گذاشت …
ساعت از هفت گذشت ولی از اونا خبری نشد …
ته دلم آرزو می کردم که پشیمون شده باشه و نیاد و من بهانه ای داشته باشم که دیگه ادامه ندم …
منیره پرسید : مطمئنی که گفتن ساعت هفت ؟

مامان به جای من جواب داد که آره خودم شنیدم …
نزدیک هشت زنگ در به صدا در اومد و مجتبی آیفون رو برداشت ولی شیدا و مجید بودن و از ماجرا بی خبر …
من اینطوری خواسته بودم تا چیزی پیش نیومده به کسی حرفی نزنیم …
برای همین نه به مهتاب و نه به مجید خبر ندادیم …
مجید اومد تو و پرسید : چه خبره ؟
مامان دستپاچه شد و گفت : مادر چیزی نیست یکی از همکارای مهسا داره میاد خواستگاری … نمی دونیم که چی میشه گفتیم فعلا حرفی نزنیم …
مجید با ناراحتی گفت : دست شما درد نکنه من غریبه بودم …
شیدا هم رفت تو هم و گفت : مجید جان ما بریم …
گفتم : تو رو خدا بزرگش نکنین … چیزی نیست آخه اصرار کرد بیاد منم قبول کردم ولی نمی خوام باهاش ازدواج کنم همین … به خدا بهتون می گفتم … شیدا جان ناراحت نشو …
حالا منو و مامان مجبور شده بودیم که به شدت ناز اونا رو بکشیم و ظاهرا قبول کردن ولی شیدا نموند و با مجید رفت .

ساعت نزدیک هشت و نیم بود که دوباره زنگ زدن و این بار پیام و مادرش اومدن تو …
یک دسته گل دست پیام بود داد به من …

و مادرش همون جلوی در منو بوسید و گل از گلش شگفت و خیلی منو تحویل گرفت و اومدن نشستن ..
منیره چای آورد و پیام و مجتبی هم با هم صحبت می کردن … البته از آب و هوا …

تا بالاخره متوجه شدم … مادر پیام داره به اطراف نگاه می کنه و اثاث زندگی ما رو ارزشیابی میکنه … پرسید : شما فامیل آقای مظاهری هستین ؟
مامان گفت : بله …

من گفتم : در واقع خواهر من زن پسر برادر آقای مظاهریه و برادرم داماد ایشون …
لبشو به طور مسخره ای آورد جلو و گفت : آهان … متوجه شدم …
ببخشید اینجا خونه ی خودتونه ؟
مامان خیلی ساده گفت : نه مستاجریم ….

باز لب پایین رو گاز گرفت و گفت : پدرتون چیکارن ؟
حالا نه تنها من بلکه منیره و مجتبی و حتی مامان هم انگار تو مخمصه افتاده بودیم …

مامان بازم جواب داد : من سالهاست از همسرم جدا زندگی می کنم …
منیره فکر می کرد با پذیرایی کردن می تونه وضعیت رو عوض کنه … برای همین با اصرار می خواست که اونا چیزی بخورن …

من ساکت بودم …
زیاد برام مهم نبود ولی دلم هم نمی خواست مادر پیام ما رو تحقیر کنه و بره …

این بود که گفتم : ببخشید برای شما مهمه که پدر من چیکاره باشه ؟ … (( و فکر می کردم می تونم بحث رو تو دستم بگیرم ولی مادر پیام گفت ) بله البته ، مگه برای شما مهم نیست ؟
می دونین باید خانواده ی دختر و پسر بهم بیان اختلاف طبقاتی باعث میشه بعدا مشکل پیش بیاد … اینطور نیست ؟
مجتبی گفت : ولی دخترای این خونه به قدری خوب تربیت شدن که هر کسی با اونا زندگی کرده خوشبخت شده … من خودم شخصا از خانم دکتر خیلی راضیم …

با تعجب نگاهی به منیره کرد و پرسید : واقعا شما دکتر هستین ؟
و قبل از اینکه کسی جوابشو بده ، رو کرد به مجتبی و گفت : شما چی ؟
مجتبی گفت : بله خوب البته هم من و هم خانمم پزشک هستیم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۷]
سی و دوم

بخش پنجم

 

 

من حوصله ام سر رفت نمی خواستم اینطوری و تحت این فشار روانی ازدواج کنم …
از جام بلند شدم و گفتم : ببخشید شما دیر اومدین و من باید برم جایی با کسی قرار دارم …
خیلی عذر می خوام ناراحت نمیشین که من برم ؟

پیام که تا اون موقع ساکت بود ؛ گفت : حق با شماست ولی ما تو ترافیک بودیم … ببخشید ( دوباره تکرار کرد ) حق با شماست ما هم مرخص می شیم …بعدا خدمت می رسیم …

و خداحافظی کردن و رفتن …

احساس کردم مادرش از خداخواسته و با عجله درواقع فرار کرد …
وقتی از در رفتن بیرون من بدون ملاحظه در و پشت سرشون کوبیدم بهم …
مامان عصبانی شد و گفت : بد کردی … تو اونا رو بیرون کردی …
گفتم : خوب کردم … حقش بود غلط کردن اینقدر ما رو بازخواست کردن … اصلا از من نپرسیدن … من آدم نبودم ؟ … انگار اون زن اومده بود پارچه بخره ول کنین تو رو خدا ….
مامان گفت : مادر جان این رسمه خوب همه اینکار رو می کنن … تو به هر حال حق بی احترامی نداشتی چون مهمون ما بودن …
گفتم : پس چرا ما رفتیم خواستگاری برای مجید خجالت کشیدیم و برگشتیم ؟
پس چرا مهتاب و منیره این طوری ازدواج کردن ؟ … نه ما همیشه باید بدهکار مردم باشیم ترجیح میدم تا آخر عمر بدون شوهر بمونم و زیر بار خفت و خواری نرم …
یکم دیگه بهشون میدون می دادیم می خواستن زیر و روی ما رو در بیارن …
یک ساعت بعد پیام زنگ زد و گفت : مهسا به خدا من نمی دونستم مامانم می خواد این حرفا رو بزنه . اونم تجربه نداشت اولین بار بود می رفتیم خواستگاری …
گفتم : اشکالی نداره برای دفعه های دیگه ایشون می دونن باید چیکار کنن …
آقا پیام لطفا دیگه حرفی در این مورد نزنین … شما دو ساله با من همکارین … منو می شناسین زیر بار بعضی از چیزا نمیرم .
پیام گفت : اجازه بده خودم تنها یک بار بیام …

گفتم : لطفا … خواهشا ,,حرفشو نزنین … الان حال من خیلی مناسب نیست .
البته اونجا کوتاه اومد ولی مرتب زنگ می زد و پیگیر بود اما من دیگه نمی خواستم با اون زن روبرو بشم …
ولی به قولی که به خودم دادم عمل کردم و دیگه دور و بر سینا و رعنا نرفتم …
تا موقعی که مهتاب گفت : رعنا بچشو به دنیا آورده میای بریم بیمارستان ؟…

با خودم فکر کردم نرفتن من ممکنه باعث شک بشه ، برای همین یک تو گردنی خریدم و با مهتاب قرار گذاشتم و رفتیم بیمارستان …
هنوز رعنا رو نیاورده بودن بیرون … برای همین من رفتم تو حیاط بیمارستان و مدتی سر خودمو گرم کردم …
با تلفن از مهتاب پرسیدم ، گفت : اومده الان تو اتاقشه …

با عجله رفتم بالا و رعنا رو بوسیدم و تبریک گفتم و کادو رو دادم و عذرخواهی کردم و گفتم جایی کار دارم باید زود برم …

و بدون اینکه به سینا تبریک بگم از بیمارستان زدم بیرون و با عجله خودمو رسوندم به خونه و دوباره ساعت ها زیر پتو خوابیدم …
بدون اینکه کسی متوجه ی من باشه … که چه آشوبی توی دل من به پاست .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۷]
سی و دوم

بخش ششم

 

 

این من ( سینا ) :
پرویز خان با اومدن بچه توی اتاق از شادی روی پاش بند نبود …
رعنا همون موقع داشت با ژیلا خانم و رضا حرف می زد …
پرویز خان سرشو برد کنار گوشی و با صدای بلند گفت : ژیلا نمی دونی چه شازده خانمیه ، جات خیلی خالی … دارم کیف می کنم …
وقتی تلفن رعنا تموم شد ، برای اولین بار یاس رو بغل کرد …
و صورتشو حالت خاصی داد و گفت : وووی … وووی چقدر نازه سینا ، به خدا شکل توست …
شرف به شوخی لپ منو گرفت و گفت : ووووی چه ناز بودی ما نمی دونستیم …
گفتم : چشم بصیرت نداشتی من که همیشه می گفتم نازم تو باور نمی کردی …
مامان که تا حالا شوخی های ما رو ندیده بود …
گفت : وا ؟ خدا مرگم بده مرد که ناز نمیشه ,, سینا ؟
و همه با هم خندیدن و این شد مدتی اسباب شوخی بین ما ….
سه روز بعد در حالی که دکترِ رعنا از اون آزمایش های لازم رو گرفته بود ؛ ما رعنا و یاس رو بردیم خونه …
و مامان و خاله نسرین هم پیش ما موندن …

و خوب با بودن اونا طبق معمول باز هر شب همه خونه ی ما جمع می شدن …

اما شرف تا به من می رسید اولین حرفی که می زد این بود ,, چه ناز شدی …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۸]
سی و سوم

بخش اول

 

 

این من ( سینا ) :
با وجود اینکه همه می گفتن ضعف و بی حالی رعنا از زایمان هست من نگرانش بودم … و چند روز بعد رفتم پیش دکترش تا جواب آزمایش هاشو بگیرم …
مدتی معطل شدم تا دکتر اومد …

از دیدن من خوشحال شد و گفت : دیروز منتظرت بودم اگر امروزم نمیومدی بهت زنگ می زدم …
باید در مورد رعنا باهات حرف بزنم ..
گفتم : نگران شدم چیزی شده ؟
گفت : نه زیاد … جای نگرانی نیست ولی آزمایش هاش نشون میده که بازم باید تحت مراقبت باشه باید قرص هاشو دوباره شروع کنه و اگر میشه به بچه هم شیر نده چون ضعیف شده و کم خونی شدید پیدا کرده … علاوه بر داروهاش … باید تغذیشم خوب باشه ، شاید از زایمان باشه ولی یک ماه دیگه یک سری آزمایش کامل انجام میدیم …
حتما صبح زرده ی تخم مرغ رو با شکر بزن و با شیر و عسل بهش بده بخوره … پسته ی خام و خرما هم توی روز مصرف کنه … و آب گوشت فراوون مخصوصا آب ماهیچه هر روز بخوره …
ولی باید این دواها رو هم بهش بدی … ان شالله به زودی خوب میشه … این آزمایش درست بعد از زایمان انجام شده … سر ماه هم بیاد و دوباره آزمایش بده ؛ اونطوری بهت میگم چه وضعیتی داره …
ولی اگر احساس ضعف و ناتوانی کرد معطل نکن زود بیارش پیش من … متوجه هستی که نباید ازش غافل بشی …
خوب وقتی رعنا یک بار اون مریضی رو گذرونده من حق داشتم که اونقدر براش نگران باشم … در حالی که می دونستم به جز من کسی رو نداره که دلواپسش باشه. .. مسئولیتم بیشتر می شد …
اون شب باز همه خونه ی ما بودن … پرویز خان هم یک سر اومد ولی مثل اینکه از پوری می ترسید و زیاد نمی موند ولی هر بار با دست پر و با اشتیاق میومد و تمام مدت کنار یاس که حالا با اون چشمهای پوف آلودش ما رو نگاه می کرد می نشست و با نارضایتی میرفت …
همه دور هم نشسته بودن می گفتن و می خندین ولی من یک غم بزرگ به دلم بود همش به رعنا نگاه می کردم ببینم حالش خوبه یا نه …
تا ماه دیگه که آزمایش رعنا رو نمی گرفتم و خاطرم جمع نمی شد نمی تونستم از ته دلم خوشحال باشم و بخندم ..
شرف به شوخی می گفت : از وقتی فهمیدی که نازی خودتو گرفتی رفیق …

و اومد کنارم نشست و یواش پرسید : چیزی شده ؟ چرا پکری ؟
خیلی آهسته گفتم : شرف آزمایش رعنا خوب نبوده باید دوباره تحت مراقبت قرار بگیره و بچه رو هم نباید شیر بده … نمی دونم چطوری بهش بگم … نمی خوام نگرانش کنم … چون دکتر هم گفته جای نگرانی نیست …
گفت : ای داد بیداد … نمی دونستم … می خوای بگم شیدا بهش بگه یا مامانم ؟
گفتم : نه هیچ کس ,, کار خودمه … ولی یواش یواش باید به خوردش بدم …

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۹]
سی و سوم

بخش دوم

 

 

رعنا دوست نداشت زرده ی تخم مرغ رو که من صبح ها درست می کردم بخوره و اذیت می شد …
ولی به خاطر اینکه می دید من حتما قبل از رفتن این کارو می کنم می خورد و تشکر می کرد …
براش کباب درست می کردم ولی هنوز اون داشت بچه رو شیر می داد …

بالاخره ترسیدم که دواهایی که می خوره به بچه آسیب برسونه ، یک شب که تو آشپزخونه داشت سالاد درست می کرد رفتم پیشش و گفتم : آخه تو چرا این کارو می کنی ؟ مامان هست سارا هست …
گفت : وای سینا مامانت یک فرشته است چقدر زحمت می کشه دیگه باید خودم کارامو بکنم …
خاله نسرین هم که رفت … اون تنها شده …
مامان حرف اونو شنید و گفت : ان شالله خودت به زودی خوب میشی هنوز ده روز بیشتر نیست که زاییدی تا چهلم ملاحظه کن که بعدا برات درد سر نشه … کاچی هم که دوست نداری … اگر می خوردی خیلی خوب بود …
گفتم : رعنا دکتر می گفت کم خون شدی … تو رو خدا بخور هر چی که برات خوبه ، به خاطر من و یاس بخور … ببین اون چقدر مامانشو دوست داره … اصلا بیا بهش شیرخشک بدیم که تو جون بگیری …
از جاش پرید و گفت : سینا ؟ چی داری میگی ؟ عشق من شیر دادن به اونه .. تازه سینه ام گوله کرده و داره شیر میاد ، مامان میگه باید یاس شیر بخوره تا بیشتر بشه … من دوست دارم به بچه ام شیر بدم … چرا تو میگی ندم ؟
گفتم : باشه هر طوری راحتی … ولی دکتر گفته اگر ندی بهتره خودت زودتر خوب میشی …

گفت : تو رو خدا سینا هر چی بگی می خورم ولی نگو یاس رو شیر ندم …
فردا به دکتر زنگ زدم و گفتم رعنا اصرار داره خودش یاس رو شیر بده ، چیکار کنم ؟ …
گفت : اشکال نداره ولی اگر شیر کم بود شروع کن شیرخشک دادن تا بچه ضعیف نشه ، تا سر ماه من ببینم آزمایشش چی میشه . فعلا قطعی نیست شاید به خاطر زایمان بوده …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۹]
سی و سوم

بخش سوم

 

 

از فردا هر وقت میومدم خونه رعنا سر حال بود … با مقدار زیادی آرایش و حتما هم رژ میزد …
اون اصلا اهل این کارا نبود ولی تازگی ها خیلی فرق کرده بود لباس های جور و واجور تنش می کرد و گاهی احساس می کردم بیخودی خوشحاله …
و از خودش جنب و جوش زیادی نشون می داد …
کاش دلیلشو می فهمیدم … کم کم هم مامان و هم خاله نسرین بهش اعتماد کردن و رفتن و ما تنها موندیم …
اون خودش از پس همه ی کار ها برمیومد … منم تا اونجایی که ممکن بود بهش کمک می کردم …
یاس روز به روز خواستی تر می شد … حالا منو شناخته بود بهش نزدیک که می شدم دست و پا می زد و تا بغلش نمی کردم آروم نمی شد .

حمام کردن اونم با من بود ، یاد گرفتم و از این کار لذت می بردم …
موقعی که اون روی دست من توی آب بود … از گلوش صداهای عجیب و غریب در میاورد و این طوری نشون می داد که خیلی آب رو دوست داره حتی وقتی سرش آب می ریختم …
هی دست و پا می زد و می خندید …
من به رعنا گفتم فکر می کردم تو خیلی هنر می کنی که صبوری ولی دیدم تو مثل مادرت و یاس مثل توست … این واقعا ارثیه ….
یک شب من و رعنا داشتیم با یاس بازی می کردیم ، یک مرتبه دیدم اون حالت صورتش عوض شد …
ولی از بس آرایش داشت معلوم نمی شد که واقعا چه حالی داره …
با دلهره پرسیدم : رعنا خوبی ؟ …
گفت : آره که خوبم فقط امروز زیاد هندوانه خوردم سردیم کرده … باور کن سینا هنوز مثل زمان بارداری عطش دارم …
یک مرتبه پرسید : تو می دونی چرا مهسا خونه ی ما نمیاد ؟
گفتم : واقعا نمیاد ؟ از کی نیومده ؟
گفت : تو بیمارستان اومد دیدن من ولی زود رفت و دیگه هم نیومد اینجا …
گفتم : مثل اینکه درگیره چون چند وقت پیش پیام گفت می خوام برم خواستگاری شاید برای همینه ؟ …
خوشحال شد و گفت : وای که چقدر تو بی خیالی چرا به من نگفتی ؟ …
خیالم راحت شد … همش فکر می کردم از اون شب از دست ما ناراحته …
گفتم : نه بابا بهش جواب داده حالا من اصلا وقت نکردم دوباره بپرسم نتیجه چی شد … ولی باید همین باشه … سرش گرم نامزدبازیه …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۹]
سی و سوم

بخش چهارم

 

 

سه روز بعد من داشتم با پرویز خان حساب و کتاب می کردیم که تلفنم زنگ خورد .
رعنا بود گوشی رو بر داشتم و گفتم : جانم خوبی ؟ …
صدای ضعیف و ناتوان رعنا اومد و فقط گفت : زود بیا سینا ….

پرسیدم : چی شده حالت خوب نیست ؟
آهسته و از ته گلو گفت : یاس تنهاست … زود باش …
گفتم : گوشی رو قطع نکن با من حرف بزن …

داد زدم : رعنا با من حرف بزن … رعنا حرف بزن … یک چیزی بگو …

من می دویدم و پرویز خان هم پشت سرم …
ولی اون نمی تونست چیزی بگه صداش در نمی اومد … با عجله خودمون رو رسوندیم خونه …
رعنا جلوی در آشپزخونه از حال رفته بود و یاس گریه می کرد …

رعنا رو از زمین بلند کردم و به آغوش گرفتم و گفتم : شما مواظب یاس باش …
من می برمش دکتر …
گفت : الان نسرین می رسه تو برو منم میام …

تا از آسانسور اومدم پایین و اونو سوار ماشین کردم هزار سال به من گذشت …

به سختی نفس می کشید و نگاه بی فروغی داشت …
خودمم باور نمی کردم که اونطورگریه کنم …

رعنا رو صدا می کردم : تو رو خدا چشمتو باز کن … خواهش می کنم رعنا به خاطر من …

اونقدر چشمم پر از اشک بود که نمی تونستم جلوی خودمو ببینم …
به بیمارستان که رسیدم دوباره بغلش کردم و دیدم نفس نمیکشه …

داد زدم : کمک کنین … تو رو خدا یکی به من کمک کنه …

فورا اونو بردن به بخش مراقبت های ویژه …
نمی دونم اون واقعا نفس نمی کشید یا من اینطوری تصور کردم …
برای همین هی می پرسیدم : حالش خوبه ؟ تو رو خدا بهم بگین زنده است ؟
کمی بعد پرویز خان رسید زنگ زدم به سارا و گفتم : به مامان بگو بره پیش یاس ، رعنا حالش بد شده …
گفت : ای وای کاش بهت گفته بودم چند بار اینطوری شده ولی قول گرفته بود به تو نگم …
داد زدم سرش : احمقِ بی شعور … مگه تو نمی دونستی اون مریضه ؟ باید به من می گفتی ….

و برای اینکه بیشتر عصبانی نشم گوشی رو قطع کردم …
ای خدا چرا اینا ایقدر نفهم هستن … چیکار کنم …
خدایا نجاتش بده …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۰]
سی و سوم

بخش پنجم

 

 

دیگه اختیارم دست خودم نبود …

پرویز خان رسید و پشت سرشم شرف و مجید اومدن …
شرف منو بغل کرد و گفت : مرد گنده گریه می کنه ؟ خوب میشه از اون دفعه که بدتر نیست . ما چند شب پیش خونه ی شما بودیم حالش خوب بود …
نگران نباش چند بار اینطوری شده … دوباره خوب شده … بازم میشه …
کمی بعد دکتر اومد بیرون ، سراسیمه جلوش گرفتم و پرسیدم : چی شد ؟ حالش چطوره ؟ …
گفت : چند وقته از حال میره ؟…

زدم تو پیشونیم و گفتم : من نمی دونستم ولی خواهرم میگه چند بار اینطوری شده …
گفت : من بهتون گفته بودم اگر دیدی حالش خوب نیست زودتر بیار … اون باید مدتی باشه که این طوری شده وگرنه اینطور از پا در نمیومد … به هر حال ما داریم تلاش خودمون رو می کنیم ولی این بار با سرعت مریضی پیشرفت کرده و به مرحله بدی رسیده …
پرویز خان داشت سر دکتر داد و بیداد می کرد می گفت : من اونو دست تو سپردم چرا مراقبش نبودی ؟ چرا بعد از زایمانش درست معالجه رو شروع نکردی منتظر چی بودی ؟ که اون به این حال و روز بیفته ؟ این سهل انگاری با تو بود …
دکتر جواب نداد و برگشت تو اتاق …

همه پریشون بودیم کسی حال خودشو نمی فهمید …
یک ساعت بعد خاله نسرین و سارا هم اومدن … و مهتاب و شیدا .
ولی هر کس می رسید جز گریه کاری از دستش بر نمیومد …

دعا می کردم و از خدا می خواستم این بار اونو به خاطر یاس به من برگرونه …
نزدیک غروب بود که یک پرستار اومد و گفت : آقای سینا ؟
گفتم : منم …
گفت : بفرمایید تو … می خواد با شما حرف بزنه …
با عجله دنبالش رفتم از اون موقع که اومده بودیم بیمارستان ندیده بودمش …
کنار تختش ایستادم جرات حرف زدن نداشتم … بی حال و بی رمق افتاده بود …

ولی دستشو بلند کرد با هر دو دست و با اشتیاق دستشو گرفتم و کنار تخت نشستم و گفتم: ازت گله دارم … خیلی بد جورم گله دارم … چرا مریض بودی پنهون کردی ؟ … چرا خودتو زیر آرایش قایم کردی ؟ تو منو گول زدی …. تو حتی به فکر یاس هم نبودی ؟

گفت : ترسیدم … سینا خیلی ترسیدم … می خواستم خودم به یاس شیر بدم اگر می فهمیدی مریضم نمی گذاشتی این کارو بکنم … ولی به خدا … نمی دونستم اینقدر … جدیه وگرنه این کارو … نمی کردم … می ترسیدم تو بیمارستان گیر بیفتم … و بچه ام رو نبینم … فکر می کردم … خوب میشم … نمی دونستم داره جدی میشه …

آخه دکتر گفته بود بازگشت نداره … سینا یک … چیزی … باید … بهت … بگم … مراقب یاس باش … منو فراموش نکن …
گفتم : بسه دیگه از این حرفا نزن … می خوای دلمو خون کنی ؟
خوب میشی دکتر گفت به زودی میای خونه …

گفت : واقعا ؟ خیلی خوبه … منم … همین رو می خوام … ولی اینو بدون که با تو خیلی … خوشبخت … بودم …

می دونستی اگر می فهمیدم مریضم زنت نمی شدم ؟ ولی تو کار خوبی کردی چون منو خوشبخت ترین زن عالم کردی … یک چیزی بهت … بگم … غیر از من کس دیگه … ای هم … تو رو … دوست داشت … تو می دونستی مهسا تو رو … دوست داره ؟ …
گفتم : حرف الکی نزن …. تو رو خدا رعنا این حرفا چیه می زنی ؟ به من رحم کن ,, بَده به خدا …

گفت : گوش کن باید بگم … اون … اون بهت علاقه داره … نمی دونم تو … تو چرا نفهمیدی … ولی … ولی … ولی من فهمیدم … دلم براش می سوخت … چون می دونم که … من … سینا …….
گفتم : به خدا اگر ادامه بدی میرم … تو رو خدا دیگه نگو … اصلا برام مهم نیست . بهم بگو که خوب میشی … بهم بگو که سعی خودتو می کنی … عزیز دلم من بدون تو نمی تونم خواهش می کنم … یاس منتظرته … دلت میاد زود خوب نشی ؟
من و یاس رو تو خونه تنها بذاری ؟ ما بدون تو چیکار کنیم ؟ …
هیچ جوابی نداد … چشم های بی فروغش باز بود و به من نگاه می کرد … ولی دستش توی دستم شل شد …

داد زدم : نه تو رو خدا رعنا …. دکتر کمک …
تو رو خدا کمک کنین …
رعنا نکن …
این کارو با من نکن …
دکتر …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۱]
سی و سوم

بخش ششم

 

 

از سر و صدای من همه ریختن تو اتاق و شیون راه افتاد …
داد می زدم تو رو خدا این کارو نکنین … رعنا ناراحت میشه … اون زنده اس .. امکان نداره … من صبح خودم ازش خداحافظی کردم ، حالش خوب بود … به این زودی نمیره …
تو رو خدا …
وای …
نه خدای من …
به دادم برس ….
نفس نمی تونستم بکشم …
رعنا رو در یک چشم بر هم زدن بردن به سرد خونه …

و ما همگی گریان و نالان توی حیاط بیمارستان گیج و مات مونده بودیم ….

شاید بقیه می خواستن برن ولی من نمی خواستم رعنا رو تنها بذارم …
همه ی این اتفاقات تا یک نیمه شب طول کشید و من … منِ بی وفا اونو گذاشتم توی بیمارستان و با بقیه برگشتم خونه …

دیگه فایده ای نداشت ، بدون اینکه دیگه امیدی به برگشتنش داشته باشم مات مونده بودم ، حتی دلم نمی خواست یاس رو ببینم .

وقتی دیدم که اونا من و تنها نمیذارن ، از خونه فرار کردم و خودمو رسوندم به یک جای خلوت و تا تونستم هوار زدم …
ولی این درد منو تسکین نداد …

وقتی برگشتم شرف و مجید رو پشت سرم بودن ….
فردا روز سخت و بدی بود وقتی پیکر بی جون رعنا رو زیر خاک دفن کردن … بازم باورم نمی شد فکر می کردم هنوز کنارم ایستاده و با همون لبخند شیطنت آمیز منو نگاه می کنه …
شاید باور کردنی نباشه ولی من اونو می دیدم … کنارم بود …
هر کجا می رفتم با من بود حسش می کردم … و این باور منو برای اینکه اونو از دست دادم کمتر می کرد …

شاید دیوونه شده بودم … ولی قسم می خورم حسش می کردم …
حتی گاهی دلداریم می داد … و من جوابشو می دادم …
مامانم ترسیده بود . بقیه هم فکر می کردن عقلمو از دست دادم …

ولی آخه اونا همه از عشق من به رعنا خبر داشتن چطور منو درک نمی کردن ؟ …
مگه می شد رعنا به این زودی و راحتی از من جدا بشه ….
مراسم رعنا خیلی شلوغ بود انگار هر چی آدم توی تهرون بود برای تسلیت اومده بود ولی من جز رعنا کسی رو نمی دیدم …
روز سوم ، ژیلا خانم رسید … خودشو انداخت تو بغل بی رمق من و های و های گریست …
مامان بعد از هفتم یاس رو برداشت و رفت خونه ی خودشون …

نمی تونستم اون بچه رو ببینم … منو یاد رعنا مینداخت و دلمو آتیش می زد …
یک ماه هم سر کار نرفتم و عزاداری کردم … از حال هیچکس خبر نداشتم نه ژیلا خانم و نه پرویز خان …
اغلب توی تنهایی باهاش حرف می زدم یا سر خاکش بودم …

شب های زیادی همون جا دراز می کشیدم و اشک می ریختم … دلم می خواست واقعا دیوونه بشم تا چیزی نفهمم ولی نشد …
من قوی بودم و دیوونگی کار من نبود … ولی قدرت فراموش کردن رعنا رو نداشتم …
بالاخره یک روز مامان و ژیلا خانم , یاس رو آوردن و گذاشتن تو بغل من … اونا فکر می کردن من دیگه بچه ام رو دوست ندارم در حالی که توان دیدن اون بچه ی بی مادر رو نداشتم ….
مامان گفت : فکر نمی کنی رعنا از اینکه با این بچه بی مهری می کنی ناراحت میشه … اون یاس رو به تو سپرده پس ازش خوب مراقبت کن …
یاس رو در آغوش گرفتم و گریه کردم …
به صورت معصومش نگاه کردم درست مثل رعنا بود …

گفتم : تو دروغ گفتی شکل منه ,, درست شکل خودت شده …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۱]
سی و چهارم

بخش اول

 

 

این من ( سینا ) :
سرمو گذاشتم تو سینه ی یاس و بوییدم … من این بو رو می شناختم … بوی رعنا رو می داد …
یکم بهش نگاه کردم ، دستشو آورد بالا و کنار لب منو گرفت …

بهش گفتم : ببخش منو بابا … ولت نمی کنم همیشه مراقبت هستم ، نگران چیزی نباش …

مدتی بود اونو حمام نکرده بودم از مامان خواستم وسایلشو آماده کنه …
ژیلا خانم هم خوشحال شد و اشکشو پاک کرد و گفت : سینا جان می خوای تا یک مدت من یاس رو ببرم پیش خودم …
گفتم : نه ، اون الان برای من حکم رعنا رو داره … خودم ازش مراقبت می کنم …
گفت : بیا توام کاراتو بکن با من بریم … از اینجا دور بشی برات بهتره …
گفتم : نمی دونم شاید همین کارو کردم ….
مامان صدا زد : سینا بیا حاضره …

در حمام رو بستم … و نشستم کنار وان یاس … اونو کف دستم گرفتم و گذاشتمش توی آب …

یاس بدون اینکه بفهمه دیگه مادرش نیست خوشحال توی آب دست و پا زد و از خودش صداهایی در آورد که نشون بده خوشحاله …
تا مراسم چهلم تموم شد ژیلا خانم رفت …
من وسایل خودم و یاس رو جمع کردم و هر چیزی که از رعنا می خواستم پیش من باشه برداشتم …
قصد داشتم از اون خونه برم …

دیگه بدون رعنا نمی تونستم اونجا بمونم تازه اونجا مال من نبود … و رهن اون خونه رو پرویز خان داده بود …
با اینکه بی حوصله بودم … ولی مجید خیلی بهم کمک کرد .

این روزا از همه بیشتر اون و شرف بودن که هوای منو داشتن … تا یک آپارتمان دو خوابه پیدا کردیم و اثاث کشی کردم …

پرویز خان ناراحت شده بود و می گفت این کارو نکن ، تو برای من با رعنا فرقی نداری …
گفتم : من فقط نمی تونم خاطراتی که اینجا با رعنا داشتم رو فراموش کنم باید برم …
چیز زیادی نداشتم که توی خونه جدید بذارم … ولی باید برای دخترم خونه و زندگی فراهم می کردم …
یاس بغل سارا بود و من وسط اثاثی که برده بودم نشستم ,, حال اینکه اونا رو بچینم نداشتم … و مرتب یاد روزی بودم که با رعنا به اون خونه رفته بودیم …
بلند شدم و به سارا گفتم : ولش کن … وسایل یاس رو بردار بریم امشب خونه ی مامان …

اومدیم که از در بریم بیرون … دیدم مامان اومده با دو تا قابلمه غذا …
گفتم : برگردین من نمی تونم امشب کار کنم …

گفت : والله این شرف خان به من زنگ زده گفته شام درست کنم همه میان اینجا … منم قورمه سبزی درست کردم و اومدم …

اگر نمی خوای خودت بهش زنگ بزن چون دارن میان اینجا
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۲]
سی و چهارم

بخش دوم

 

برگشتم توی آپارتمان و گفتم : آخه اینجا چیزی نداره ,, میان چیکار کنن ؟ …
چهار تا تیکه بیشتر نیست فردا خودم جا به جا می کنم …
اومدم شماره ی شرف رو بگیرم که پرویز خان از راه رسید … تا چشمش به من افتاد داد زد : خجالت بکش تو از من پدر بدتری ؟ غصه ات بیشتره ؟ پاره ی تن من رفته زیر خاک ؛ عوض اینکه هوای منو داشته باشی این کارارو می کنی ؟
اثاث اون خونه رو گذاشتی برای من؟ دادم جمع کردن آوردن … بذار برای یاس …
تو دیگه کی هستی ؟ … من با این اثاث چیکار می خوام بکنم ؟
می خواستم خونه رو خالی کنم … دلتو بذار پیش دل من و ژیلا … این کارا رو نکن سینا … حالا تو داری منو دق میدی …
گفتم : باشه … من رعایت کردم آخه اینا مال من نبود …

گفت : وسایل ژیلا و رضا رو می برم خونه ی خودمون میذارم تو انباری ، ولی بقیه رو آوردم …
استفاده کن حرفم نزن . تازگی خیلی روی حرف من حرف می زنی …..
دیگه نتونستم چیزی بگم …

بچه ها هم از راه رسیدن شرف و مهتاب و مهسا و شیدا و مجید …
سمیرا و محمود هم اومدن آخه از وقتی رعنا رفته بود سیمرا روزی دوبار به یاس شیر می داد …
یاس ماشالله خوش خوراک بود … با ولع هم شیر خشک می خورد هم به راحتی سینه ی سمیرا رو گرفته بود ….
اونا اومده بودن برای شیر دادن ولی موندن و کمک کردن …

خلاصه خودشون هر کاری خواستن کردن … فقط اتاق یاس رو خودم چیدم …
مهسا ازم پرسید می خواین من انجامش بدم ؟

گفتم : نه اینطوری باید همش دنبال یک چیزی بگردم حواس که ندارم اگر خودم بذارم راحت ترم …
اون همه آدم تونستن ظرف چند ساعت کار اون خونه رو تموم کنن …

ولی من دلم نمی خواست سینمای خانوادگی رعنا رو بیارن … خوب دیگه حالا اونجا بود … و کاری نمیشد کرد …
چهل و پنج روز از رفتن رعنا گذشته بود و من حتی یک روزم نشده بود که سر مزارش نرم ولی اون روز به خاطر اثاث کشی نرفته بودم و انگار یک چیزی گم کردم … و بی قرارش شدم … احساس می کردم تنهاش گذاشتم و اون الان منتظر منه …
خوب می دونم شاید به نظر احمقانه بیاد شایدم خودم اینطوری دلم قرار می گرفت … وقتی به معصومیت و پاکی ذات اون فکر می کردم دلم آتیش می گرفت …
از کار روزگار کسی سر در نمیاره … نمی دونم چرا رعنا باید می موند تا یک دختر برای من باقی بذاره و به همین سادگی و آسونی بره …

یک روز وقتی خیلی برای رعنا نگران بودم سارا گفت : داداش جان زیاد روی این موضوع تمرکز نکن … بهش فکر نکن و بی خیالش بشو … این طوری بهتره …
من منظورشو فهمیدم … شاید اون انرژی بد ,, رعنا رو از پا درآورده باشه پس مقصرش منم …
با این فکرای جور و واجور دائما خودمو سرزنش می کردم …

و روزها می گذشت و نه تنها من بهتر نمی شدم ، یک طوری هم آشفته تر و بی قرارتر بودم …
شرف که همه ی حواسش به من بود می گفت : برو پیش یک مشاور حرف بزن تا دلت خالی بشه …
ولی خودم هم دلم نمی خواست از اون حالت در بیام … با رعنا حرف می زدم احساسش می کردم و گاهی جوابی به من می داد که مطمئن می شدم این فقط از ذهن رعنا می تونه بیرون بیاد …

ولی بازم گاهی فکر می کردم دارم دیوونه میشم و این محاله …
بعضی وقت ها سرم به کاری گرم بود یک مرتبه بوی اونو احساس می کردم و بعد حضورشو …

ولی گاهی هم هر چی باهاش حرف می زدم متوجه می شدم که نیست … خوب این برای من گیج کننده شده بود …
برای همین سر خاکش می رفتم , چون اون همیشه اونجا بود … می گفتم و می شنیدم … آرومم می کرد و برمی گشتم …
کم کم من توی اون خونه جا افتادم ولی کار مشکلی بود …
صبح یاس رو حاضر می کردم و می بردمش خونه ی مامان تا ساعت سه توی شرکت کار می کردم و از اونجا می رفتم گل می خریدم و می رفتم پیش رعنا … و تا شب می موندم …

بعد می رفتم خونه ی مامان گاهی همون جا می موندم و گاهی یاس رو برمی داشتم می رفتم …

و فردا دوباره همین بود .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۲]
سی و چهارم

بخش سوم

 

 

این تو ( مهسا ) :
هر چی پیام تلاش کرد من همین حرکت مادرشو بهانه کردم و قبول نکردم دیگه بیان خواستگاری … ولی اون مایوس نمی شد … و حالا بیشتر از قبل دنبال من بود …
توی این مدت هر برنامه ای پیش اومد من به قولی که به خودم داده بودم عمل کردم و نرفتم سراغ سینا و رعنا …

تا اینکه ….
یک روز توی خونه بودم و داشتم تلویویزن تماشا می کردم … مهتاب زنگ زد و گفت : مهسا دوباره حال رعنا بد شده و بردنش بیمارستان … میگن حالش خیلی بده … دعا کن , من دارم میرم بیمارستان تو نمیای ؟
من که خیلی برای رعنا نگران شده بودم گفتم : چرا تو برو من خودم میام …

وقتی گوشی رو قطع کردم اشکم ریخت …
گفتم : خدایا من که از عهدی که با تو بستم خطا نکردم … می دونم قابل نیستم ولی خواهش می کنم رعنا رو نجات بده … نمی خوام بلایی سرش بیاد …
فورا حاضر شدم و خودمو رسوندم بیمارستان … هنوز مهتاب نرسیده بود همون جا جلوی در ایستادم تا اومد … و با هم رفتیم بالا ….
سینا پشت در آی سی یو داشت پر پر می زد …

از حال اون معلوم بود رعنا وضعیت خوبی نداره … من حتی جلو نرفتم که ازش دلجویی کنم چون در اون زمان هیچ کس و هیچ حرفی نمی تونست اونو آروم کنه …
شیدا و مهتاب و سارا و من با هم گریه می کردیم .

شیدا می گفت : دکتر گفته حالش بده … و می ترسید که امیدی نباشه …
نزدیک ساعت چهار بعد از ظهر … پرستار سینا رو صدا کرد و اون رفت که رعنا رو ببینه …

ما کمی امیدوار شدیم چون فکر می کردیم حالش بهتر شده که سینا رو خواستن …
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای فریاد سینا اومد و پرویز خان از جا پرید و درو باز کرد و رفت تو و پشت سرش همه ی ما ,,,

و شد اونچه که نباید می شد ….
من نتونستم طاقت بیارم و سینا رو به اون حال روز ببینم با عجله رفتم بیرون و تاکسی گرفتم و رفتم خونه …

ولی تا صبح گریه کردم …

یاد صورت رعنا میفتادم که چقدر معصوم و مهربون بود ,, لطیف و شکننده ,, …
من هنوز خودمو در مورد اون گناهکار می دونستم … در حالی که هیچ وقت کاری به کار اونا نداشتم بازم از خودم بدم میومد .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۳]
سی و چهارم

بخش چهارم

 

 

فردا روز سیاهی بود که رعنا رو به خاک سپردن …
سینا خیلی حالش بد بود البته همه حالشون بد بود به خصوص پرویز خان …
پوری خانم هم اومده بود ولی از همون دور نگاه می کرد و اشک می ریخت …

ولی سینا اصلا اونجا نبود هر کس اونو می دید فکر می کرد عقلشو از دست داده … چیزی که همه به هم می گفتن ….
هزاران نفر اومده بودن و به سینا تسلیت گفتن ولی اون حتی جواب یک نفر رو هم نداد …
چشمهاش قرمز شده بود و آدم فکر می کرد الان می خواد داد بزنه ولی نمی زد … گاهی زیر لب با خودش حرف می زد …
بعد از خاکسپاری من برگشتم خونه … دیگه تحمل نداشتم شاهد اون مناظر دلخراش باشم …
روز دوم بود که دیدم دلم خیلی گرفته و اونقدر گریه کرده بودم که دیگه چشمم باز نمی شد … شرکت هم تعطیل شده بود .

بعد از مراسم که توی مسجد برگزار شد من تاکسی گرفتم و رفتم سر خاک رعنا می خواستم باهاش حرف بزنم …
خیلی چیزا بود که باید بهش می گفتم …
وقتی رسیدم کسی نبود، این بود که نشستم و گفتم : رعنا حتما تو حالا می دونی تو دل من چی می گذره ولی خودم باید بهت بگم …
من هیچ کار بدی نکردم … حتی یک نگاه هم به شوهر تو نکردم تا اون متوجه ی احساس من بشه …

ولی منو ببخش … دوستت داشتم و تو لایق دوست داشتن بودی … و شاید به همین دلیل زود رفتی …
چشمم افتاد به یک ماشین که داشت نزدیک می شد …

ماشین سینا رو شناختم فورا از اونجا دور شدم … و پشت یک درخت ایستادم …
سینا اومد سر مزار رعنا و چیکار کرد بماند ؛ نمی تونم بگم زبونم قاصره … گفتنی هم نیست …

از دور اونو می دیدم و دلم آتیش می گرفت … همون جا موندم … دیگه شب شده بود …

راننده ی تاکسی اعتراض می کرد و می گفت کار داره … و من مجبور شدم سینا رو رها کنم و برگردم …
ولی از فردا می دونستم بعد از ظهر ها کجا میره هر روز با یک تاکسی تلفنی می رفتم اونجا و از دور مراقب سینا می شدم ..
اون گاهی کنار مزار می خوابید و تا نزدیک صبح همون جا می موند ..و من دورا دور اونو نگاه می کردم ..چند بار هم شرف اومد دنبالش ..
وقتی اون میومد من فورا برمی گشتم می دونستم که شرف چقدر اونو دوست داره و تنهاش نمی زاره ..
تازه نمی خواستم منو ببینه ..
ولی بازم دلم طاقت نمیاورد و هر روز اونو تعقیب می کردم و دورا دور مراقبش بودم …
اون از حرف زدن با رعنا خسته نمی شد … منم از دنبال کردن اون …
سینا بعد از یک ماه اومد شرکت ,, ولی خیلی لاغر و داغون بود هنوز ریشش رو نزده بود و پیرهن مشکی به تن داشت …

همه به استقبالش رفتن … پرویز خان از اون بالا اونو دید و فورا اومد پایین …
باهاش رو بوسی کرد با هم رفتن بالا …

بعید به نظر میومد سینا کسی رو دیده باشه چون نگاهش بی هدف بود و به شدت افسرده …
از همون لحظه سینا شروع به کار کرد بدون اینکه حرفی جز کار بزنه با جدیت تلاش می کرد .. .ولی صورتش طوری بود که انگار دیگه هیچکس توی این دنیا براش مهم نیست …
اون ظرف یک ماه به اندازه ی ده سال پیر شده بود …
بعد از چهلم اون خونه ای که با رعنا زندگی می کرد رو هم ترک کرد و یک آپارتمان ساده و کوچیک برای خودش گرفت …
من برای جا به جا کردن اثاث خونه اش رفتم … می خواستم کاری براش بکنم همه اونجا بودن …

ولی بازم سینا به هیچ کس اهمیت نمی داد …

اون شب با دیدن اون وضعیت من بازم یک تصمیم جدید گرفتم … می خواستم برای همیشه این قصه ی تلخ رو برای خودم تموم کنم ..
اونقدر به پای این عشق نافرجام و یکطرفه سوخته بودم که دیگه حوصله نداشتم …

از خودم از سینا از همه چیز بدم میومد …
فردا سر کار نرفتم و به پرویز خان گفتم : دیگه نمی خوام بیام …

علت رو پرسید و فکر کرد مشکلی توی کار دارم ولی عذرخواهی کردم و گفتم می خوام برم سر یک کار دیگه …

و اینطوری می خواستم بطور کامل سینا رو از زندگیم بیرون کنم …
چند ماهی دنبال کار گشتم …
به هر کاری راضی بودم تا اینکه توی یک شرکت هواپیمایی دیگه به خاطر سابقه ی کار در شرکت پرویز خان استخدام شدم …

و دیگه سینا رو ندیدم …
هر کجا حرفش بود سعی می کردم گوش نکنم دلم نمی خواست حتی از حال روزش هم باخبر بشم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۳]
سی و چهارم

بخش پنجم

 

 

سارا چند بار به من زنگ زد ولی جواب تلفن رو ندادم ، پیام گذاشت بازم جواب ندادم و اینطوری خودم رو تنیبه کردم ولی از زمین و آسمون شاکی بودم …
با خدا راز و نیاز می کردم و ازش می خواستم یا منو هم مثل رعنا ببره یا یک روز خودش نشونم بده که بدونم معنی زندگی فقط غم نیست …
دلم می خواست بخندم … یک بار از ته دلم بلند بلند بخندم و به هیچ غمی فکر نکنم …
چیزی که تا سن بیست و هفت سالگی هنوز تجربه نکرده بودم …
پیام بازم به من تلفن می زد ولی جواب اونم نمی دادم …

یک بار هم اومد در خونه ی ما ولی به مامان گفتم بگو نیستم …
تا دست تقدیر چیزی که برای من رقم زده بود جلوی پام گذاشت ..
و من با اون همه تلاش بدون نتیجه برای رسیدن به آرزوهام …
حالا بی اختیار به سویی کشیده می شدم که حیرت انگیز بود …
توی اون شرکت خانم جوونی همکار من بود شوهر و یک پسر سه ساله داشت …
خیلی زود با من دوست شد …

همون روز اول اومد جلو و با من دست داد و گفت : من هما معروفی هستم …
گفتم : منم مهسا ، خوشبختم …

با لبخند گفت : چقدر خوشگلی …
گفتم : شما اولین نفری هستی که اینو به من میگی …
گفت : نه به خدا امکان نداره … شکسته نفسی می کنی …
و با این استقبال من شروع به کار کردم … اول تحت نظارت هما و بعد از مدتی کارو تو دستم گرفتم و مشغول شدم …
هما شوهرش شب کار بود و روزها بچه رو نگه می داشت … اونا خیلی کم همدیگر رو می دیدن … از شیراز اومده بودن و اینجا توی تهران کسی رو نداشتن که کمک حال اونا باشه …
کم کم با هم صمیمی شدیم … گاهی با هم شام می رفتیم بیرون و گاهی پارک ,, تا کیان پسر اون بازی کنه و این طوری وقت منم پر می شد …
هفت ماه دیگه گذشت …
یک روز توی پارک من روی یک نیمکت نشسته بودم و هما ، کیان رو سوار تاب کرده بود …

تو عالم خودم بودم که دیدم یکی جلوم ایستاده … سرمو بلند کردم و سینا رو دیدم … باورم نمیشد …
خودش بود یک دختر بچه ی کوچیک تو بغلش …
یاس چقدر بزرگ شده بود …

با تعجب به من سلام کرد و پرسید : مهسا خانم اینجا چیکار می کنی ؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۱]
سی و پنجم

بخش اول

 

 

این من ( سینا ) :
هفت ماه دیگه هم گذشت و عید اومد و بهار شد و تابستون از راه رسید …
ولی من همچنان هر روز بعد از ظهرها به استثنای چند روز کنار مزار رعنا بودم … باهاش حرف می زدم ، ناهارم رو می بردم اونجا و می خوردم … و گاهی کارای شرکت رو هم همون جا انجام می دادم …
حتی سوز و سرما برف و بارون جلوی منو نگرفت و هر چی شرایط برای من سخت تر می شد احساس بهتری داشتم … چون فکر می کردم رعنا بیشتر از پیش به عشق من نسبت به خودش ایمان میاره و خوشحال میشه …
سال تحویل هم با یاس و سارا کنار مزارش بودیم و تمام روزهای عید هم تنهایی می رفتم … به حساب خودم تنهاش نمی گذاشتم …
و حالا تیر ماه بود و یاس بزرگ شده بود از همون نوزادی از اصوات بی معنی استفاده می کرد و حالا خیلی زودتر از سنش به حرف افتاده بود … کلمات زیادی بلد بود و به کار می برد و همه چیز می فهمید …

و تازگی هم دستشو می گرفت به دیوار و راه می رفت …
مردهای زیادی توی زندگی اون بودن که همه رو دوست داشت و هر کدوم جایگاه خودشون رو براش داشتن …
بابا پرویز که مرتب بهش سر می زد و حالا یاس عشق زندگیش بود …
بابا جون ,, بابای من که با وجود اینکه اصلا حوصله ی ما رو تو بچگی نداشت تمام روز رو با اون بازی می کرد و خسته هم نمی شد …

یاس هم برای اون غش و ضعف می کرد ..ب. چه ام نمی دونست کی به کیه …
عمو شرف ، عمو مجید … و من که بابایی اون بودم …

ولی بین زن ها عاشق سارا بود و در درجه دوم مامانم رو خیلی دوست داشت و براش کس دیگه ای مهم نبود …
در این میون سارا هیچ وقت منو تنها نگذاشت … اگر خونه ی مامان بودم با من بود و اگر می رفتم خونه ی خودم اون حتما با من میومد ؛ پس یاس با اینکه بهش می گفت عمه ولی فکر می کرد اون مامانشه و همیشه با زحمت ازش جدا می شد و اگر غیبت اون طولانی میشد بهانه می گرفت و باهاش قهر می کرد ….
تازگی ها می دیدم که سارا زیاد با تلفن حرف می زنه و به نظرم مشکوک اومد … اول به روی خودم نیاوردم … ولی دیدم بیشتر شبها تا دیروقت تلفن دستشه …
یک شب که اون اومده بود خونه ی من ؛ دیدم داره صحبت می کنه …

دیگه ناراحت شدم … یاس رو می خوابوندم … ولی سارا هنوز داشت حرف می زد …

مدتی صبر کردم … نزدیک یک ساعت شد …
رفتم جلوی در اتاق و با غیظ گفتم : با کی حرف می زنی ؟
دستشو گذاشت روی گوشی و آهسته گفت : دوستمه …
گفتم : تمومش کن بسه دیگه …

نگاهی به من انداخت و دستشو از روی گوشی برداشت و گفت : ببخشید باشه بعدا صحبت می کنیم الان یک کاری پیش اومده …

و گوشی رو قطع کرد …
گفتم : چته سارا ؟ چیکار داری می کنی؟ از تو انتظار نداشتم …
اومد جلو و پرسید : اونوقت چرا ؟

گفتم : خودت می دونی چی دارم میگم … اون روی منو بالا نیار …
گفت : پرسیدم چرا ؟ جواب منو بده … داداشم غیرتی شده ؟ وقتی تو عاشق شدی من با تو این کارو کردم ؟
گفتم : چه غلطی کردی ؟ خیلی پررو شدی …

گفت : واقعا ؟ من رعایت تو رو می کنم ، صبر کردیم تو حالت بهتر بشه …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۱]
سی و پنجم

بخش دوم

 

 

من و وحید می خوایم با هم ازدواج کنیم ؛ مامان و بابا هم می دونن ولی به احترام تو صبر کردیم …
تو برای من خیلی ارزش داری … اگر بگی نه من تمومش می کنم ولی تا ندیدی قضاوت نکن …
حتی مادرش هم با مامان حرف زده …

دستم رو زدم روی پیشونیم و نفس بلندی کشیدم و گفتم : مثل اینکه برادرا دوست ندارن خواهرشون عاشق بشن … نمی تونم قبول کنم … راستی تو می خوای ازدواج کنی ؟
گفت : با اجازه ی بزرگترها بله …
گفتم : من غیرتی شدم دلم می خواد برم اون پسر رو بزنم … باورت میشه ؟ این چه غیرتیه ما مردای ایرانی داریم ,, می دونم تو بزرگ شدی و باید خودت تصمیم بگیری … آخ ببخشید … با این همه محبتی که به من می کنی … اون وقت … منِ احمق دارم سر چی با تو دعوا می کنم …
گفت : تو داداشمی … دوستت دارم از همه کس تو دنیا بیشتر تو برام مهمی … به خدا اگر بگی نه یک کلمه رو حرفت حرف نمی زنم … تو مگه کم به من رسیدی … پول کلاس کنکور , کلاس زبان , لباس … هر چی خواستم و نخواستم … توام برای من کم نگذاشتی من اینا رو هم در نظر دارم … این مدت که تو هوای منو داشتی خیلی راحت زندگی کردم …
گفتم : بس کن چیزی که وظیفه ی من بوده ,, محبت نیست … حالا ولش کن … تو بگو این پسره کیه ؟
گفت : پسره اسمش وحیده … همکلاسیمه و خیلی به من علاقه داره …
گفتم : غلط می کنه بگو بهش بیاد خواستگاری تا ببینم کیه …. این طوری من خیالم راحتتره …

گفت : نه ,, حالا نه … هر وقت دیگه هر شب نرفتی سر مزار رعنا اون وقت …
گفتم : حرف زیادی نزن بگو شب جمعه بیان … من غیرتم قبول نمی کنه با نامحرم حرف بزنی … حالا برو بخواب …
دیگم نبینم زنگ زدی ها … کتک می خوری …
سارا خندید و اومد منو بغل کرد و بوسید .
گفت : به خدا تو حرف نداری ، چاکریم آقا سینا …
گفتم : نیگاش کن چه بلبل زبونی می کنه برای شوهر کردن , پررو … برو بگیر بخواب تا نزدمت …
خندید و گفت : میرم می خوابم ولی چی رو بگیرم ؟

و بازم خندید و حرف منو تکرار کرد , بگیر بخواب ,

و رفت …
فردا که از پیش رعنا اومدم … مامان گفت : که امروز یاس خیلی بهانه گرفته و کلافه است.

گفتم : وسایلشو بدین می خوام ببرمش خونه …
گفت : صبر کن شام بخوری ، سارا بیاد بعد برو .

گفتم : نه میرم این بچه توی خونه خسته شده می برمش یکم بگرده …

صندلی ماشین رو درست کردم و اونو نشوندم و با هم رفتیم …

از کنار یک پارک که رد می شدم دیدم بچه ها دارن بازی می کنن … تازه یادم افتاده بود که من تا اون موقع یاس رو پارک نبردم …
ماشین رو نگه داشتم و بغلش کردم و رفتم توی پارک ….

بچه ام از دیدن آدما به وجد اومده بود خوشحال بود و دلش می خواست بذارمش زمین …

 

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۲]
سی و پنجم

بخش سوم

 

 

راستش برای اولین بارم بود و می ترسیدم یاس رو سوار اون اسباب بازی ها بکنم …
همین که هاج و واج به اطراف نگاه می کردم چشمم افتاد به یک نیمکت که مهسا روش نشسته بود …
خیلی وقت بود اون از آژانس ما رفته بود و من اونو ندیده بودم …

رفتم جلوش ایستادم و گفتم : سلام …
سرشو بلند کرد و از جاش بلند شد و گفت : سلام .

پرسیدم : مهسا خانم شما اینجا چیکار می کنین ؟
گفت : حالتون خوبه ؟ ماشالله یاس چقدر بزرگ شده …
گفتم : کجاین شما ؟ کم پیداین … چرا از آژانس ما رفتین ؟ …
گفت : کار دیگه ای پیدا کردم که حقوقش بیشتر بود ، دوستم منو معرفی کرده بود الانم با همون اومدم … پسرشو برده سوار تاب بشه … اونجاست … شما اومدین یاس رو سوار کنین ؟ …
گفتم : نه والله من تا حالا این کارو نکردم ، یاس هم تا حالا سوار نشده …
گفت : ای داد بیداد چرا ؟ بچه ها این طور چیزا رو خیلی دوست دارن … کار خوبی نکردین ؛ گناه داره بچه … می خواین من کمکتون کنم سوارش کنین ؟ …
گفتم : ممنون میشم اگر زحمتتون نیست …
با اشتیاق گفت : نه نه … بیان از سرسره شروع کنیم …
من یاس رو می گذاشتم اون بالا و دستشو می گرفتم تا پایین می رفت ,, یاس چشم هاش از ترس گرد می شد و می ترسید …

پایین مهسا اونو می گرفت ولی تا می رسید اون پایین ذوق می زد و می خواست دوباره سوار بشه …

و شاید بیست بار ما این کارو کردیم ولی یاس سیر نمی شد …
می خندید و ما رو هم به وجد آورده بود …

شاید بعد از مدت ها لب من به خنده باز شد …
مهسا یاس رو بغل کرد و گفت : بذارین سوار تاب بشیم شاید سرسره رو فراموش کنه …

بعد خودش نشست توی تاب و همین طور که یاس تو بغلش بود تاب خورد …

من ایستاده بودم و نگاه می کردم ..
مهسا گفت : آقا سینا یک چند تا هل بدین دیگه …

منم همین کارو کردم …
حالا یاس دیگه رضایت نمی داد از تاب پیاده بشه و به گردن مهسا چسبیده بود …

اون این تجربه ی لذت بخش رو برای خودش از چشم مهسا می دید و فکر می کرد با جدا شدن از اون این لذت هم تموم میشه برای همین بغل من نمیومد …
خلاصه به زور اونو گرفتم از اونجا دورش کردیم …
بعد مهسا دوستش به من معرفی کرد … گفت : ایشون آقا سینا هستن …

و من تعجب کردم که اون خانم به محض شنیدن اسم من گفت : اِ واقعا ؟ خوشبختم …

من سر در نیاوردم که این اِ واقعا برای چی بود ؟
خیلی تشکر کردم و یاس رو بردم تو ماشین در حالی که اون هنوز بهانه ی پارک رو می گرفت …

و مرتب می گفت : می خوام … بابایی می خوام …

و بالاخره هم به گریه افتاد ولی من می دونستم که دیگه گرسنه شده …

و بیشتر بهانه گیری اون برای همینه …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۲]
سی و پنجم

بخش چهارم

 

 

بالاخره شب جمعه خواستگار سارا اومد و من وحید رو دیدم …
نمی خواستم با خواسته سارا مخالفت کنم ولی اصلا اونو مناسب سارا ندیدم …

تقریبا همسن و سال سارا بود و وضعیت ثابت شده ای نداشت .
هنوز دانشجو بود و پول توجیبی از پدرش می گرفت … در واقع یک آینده ی نامعلوم در پیش روی سارا بود و من و بابا هیچ کدوم راضی نبودیم …
ولی اون شب تحمل کردیم تا اونا برن و حرفی نزدیم …

با وجود اینکه وحید شرایط مناسبی نداشت مادر و پدرش خیلی هم به ما منت داشتن که می خواستن سارا رو به عنوان عروس خودشون قبول کنن !
وقتی اونا رفتن سارا همین طور به من نگاه می کرد و منتظر بود که حرفی در مورد وحید بزنم ولی من ساکت بودم و داشتم یاس رو حاضر می کردم که برم خونه ی خودم …
گفت : فهمیدم مخالفی ، خوشت نیومده …
گفتم : طوری حرف می زنی انگار خواستگاری من اومده بود … باشه بعدا …
گفت : پس من نمیام خودت تنها برو …

پرسیدم : همین ؟ داداشت رو فروختی ؟
گفت : نه به این شرط میام که حرف بزنیم …

گفتم : باشه حالا که تو اصرار داری بذار جلوی بابا و مامان بهت بگم …

دوباره نشستیم …
گفتم : بابا شما نظرتون رو بگین .
گفت : چی بگم به خدا … پسر بدی که نبود ، فقط شرایط خوبی نداشت …
گفتم : مامان شما چی ؟

گفت : نه والله بد نبود خیلی هم به دل می نشست … حالا ما که عجله نداریم صبر می کنیم تا درسش تموم بشه بره سر یک کار ، بعد عروسی کنن …
گفتم : حالا من میگم … به نظر من خودت تصمیم بگیر ولی زندگی آسونی رو انتخاب نکردی اینو بدون که از همین الان وارد یک زندگی سخت و دشوار شدی … مادر و پدرِ مغرور به پسرشون و پسری که هنوز معلوم نیست جُربُزه ی کار کردن و پول درآوردن رو داره یا نه …
وقتی بدونی در چه شرایطی می خوای زندگی کنی کمتر برات سخته … ما می تونیم فقط غصه ی تو رو بخوریم … و به این دلمون خوش باشه که تو اونو دوست داری ، همین …
گفت : اگر شما مخالف باشین من قبول نمی کنم … تو باید حمایتم کنی و گرنه این کارو نمی کنم …
پرسیدم : پدرش چیکاره بود ؟
گفت: نمی دونم اون چیزی نگفت منم روی پرسیدن این جور چیزا رو ندارم …
گفتم : باشه یکم به من فرصت بده تا ببینم چی میشه … ولی تو رو خدا مامان جون اگر زنگ زدن فعلا بگو نه .

این به صلاحه اگر دوباره اصرار کردن که خوب خودشون این کارو کردن اگر نه که حتما براشون مهم نبوده …

گوش دادین چی گفتم ؟ … خواهشا این کارو بکن …

توام همین طور سارا بهش بگو خانواده ام موافق نبودن …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۳]
سی و پنجم

بخش پنجم

 

 

یکم اخماش رفت تو هم ولی گفت : چشم …

و خوب این برای من ارزش داشت که بهش احترام بذارم …
گفتم : حالا میای بریم خونه یا نه ؟ قهر کردی ؟

گفت : این چه حرفیه … می دونم صلاح منو می خوای …
گفتم : اصلا چطوره فردا بریم یک جای خوش آب و هوا و یاس رو بگردونیم … پارکم ببریمش خیلی دوست داره …
مامان گفت : الهی فدات بشم مادر … آره دلم داره تو این خونه می پوسه ، یک جایی بریم رود خونه داشته باشه … خیلی دوست دارم … بچه ام یاس از بس من و باباتو از صبح تا شب دیده داره حالش بهم می خوره …
و از اون به بعد هفته ای یکی دو روز یاس رو می بردم شهربازی … گاهی هم با خودم می بردمش مغازه ها رو ببینه … از این کارم خیلی خوشحال می شد .
یک روز تو شرکت داشتم کار می کردم که مامان زنگ زد و با صدای بلند و هیجان زده گفت : سینا …..
قلبم فرو ریخت و فکر کردم اتفاقی برای یاس افتاده سست شدم و نشستم روی صندلی قدرت حرف زدن نداشتم …
دوباره گفت : سینا ؟
گفتم : چی شده مامان ؟
گفت : یاس …
گفتم : یاس چی ؟
گفت راه افتاد داره راه میره … بدون کمک داره دور خونه رو می چرخه …
گفتم : تو رو خدا مواظبش باش ، ولش نکن …
گفت : نه بابات باهاشه ولی اَمون نمیده و همین طور راه میره … خوشحال نشدی ؟
گفتم : چرا مامان جان … شما مراقب یاس باش میام خونه حالا …

صداشو شنیدم که به بابام گفت بازم خوشحال نشد …
تازه یادم اومد که سه روز دیگه هفتم مرداد تولد یاسه و من اصلا یادم نبود …

اما پرویز خان با شنیدن راه افتادن یاس خیلی به شعف اومد و گفت : من و نسرین می خوایم براش تولد بگیریم تو که مخالف نیستی ؟
گفتم : نمی دونم خاله نسرین چیزی به من نگفته …
گفت : میگه ,,, داره برنامه ریزی می کنه … من نمی خوام خیلی مهمون دعوت کنیم ، خودمونی بهتر بهمون خوش می گذره …
نمی دونستم چی بگم … آیا واقعا اون یاد رعنا نبود یا اینطوری وانمود می کرد که برای منم عادی بشه …

به هر حال تولد یاس فقط به فقط منو یاد خاطرات خوشی که با رعنا داشتم مینداخت …
راستش اصلا دلم نمی خواست برای یاس تولد بگیرم …

ولی خاله نسرین زنگ زد و همه ی ما رو دعوت کرد …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۳]
سی و پنجم

بخش ششم

 

 

من بعد از ظهر اون روز با مامان و بابا و سارا ، یاس رو برداشتیم و رفتیم سر مزار رعنا …
من یک کیک گرفتم با یک دونه شمع و همون جا برای یاس تولد گرفتم …
یاس شمع رو فوت کرد و خودش برای خودش دست زد …
بعد کیک رو قسمت کردم و گذاشتم همون جا روی سنگ مزارش …

این طوری خیالم از بابت رعنا راحت شده بود …
دیگه فکر نمی کردم شاید الان روحش در عذاب باشه و دلش بخواد تو تولد یاس شرکت کنه …

از همون جا هم رفتیم خونه ی خاله نسرین …
هنوز کسی نیومده بود و من و شرف مشغول حرف زدن شدیم …
یاس بازی می کرد …

که زنگ زدن و مهسا اومد … یاس با دیدن اون چنان ذوقی کرد که همه تعجب کردن …
رفت بغلشو و تا آخرین ساعت اون شب مهسا رو ول نکرد و ازش جدا نشد …
ولی اونم با مهربونی یاس رو بغل می کرد و مراقبش بود …
طوری که سارا می گفت : من دیگه داره حسودیم میشه دخترا …

اونو دست به دست می کردن و می رقصیدن و اونم ذوق زده خودشو تکون می داد …

من از اونجا دور بودم … خیلی دور … مثل مجسمه روی صندلی نشسته بودم …
مجید عکس می گرفت … شیدا و سارا و مهتاب کارای مهمونی رو می کردن …

و من هنوز صورت رعنا رو می دیدم که با لبخند جلوی من ایستاده …
وقتی عکس های تولد رو نگاه می کردم یاس حتی یک دونه عکس بدون مهسا نداشت …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹.۰۷.۱۷ ۲۳:۱۱]
سی و ششم

بخش اول

 

 

این تو ( مهسا ) :
وقتی بلند شدم باورم نمی شد که واقعا اون سیناست که جلوی من ایستاده …
در حالی که قلبم توی سینه ام پر پر می زد پرسیدم : حالتون خوبه ؟
من که تازه داشتم اونو فراموش می کردم و خوشحال بودم که توی زندگی من لحظاتی بود که بدون فکر کردن به سینا بگذره ,,
به طور اتفاقی و عجیب اونو دیدم … یاس تو بغلش بود درست انگار رعنا رو کوچیک کرده باشی … همون نگاه مهربون و شیطون و همون صورت مهتابی و زیبا …
بازم دلم برای سینا سوخت … درمونده شده بود و نمی دونست چطور یاس رو سوار اون اسباب بازی ها بکنه …
گفتم : من کمکتون می کنم ,, خوشحال شد … دلم می خواست یکی اون لحظه ها رو از من فیلم بگیره تا روزی صد بار نگاه کنم یا اونقدر ادامه پیدا می کرد که من باورم می شد که من و سینا در یک چشم بر هم زدن با هم با یاس بازی می کنیم …
برای من مثل رویایی دست نیافتی بود و برای اون مثل کمک یک همسایه یا فامیل …
در تمام مدت نگاهش به یاس بود و می ترسید اتفاقی براش بیفته …

و بالاخره لحظه ی خداحافظی رسید …

همین طور که اون یاس بغلش بود و دور می شد …
زیر لب گفتم تو عشقت رو از دست دادی و همه نگاهشون به تو بود و برات دلسوزی کردن ، دردت رو فهمیدن و باهات همدردی کردن … ولی من عشقم رو از دست دادم بدون اینکه صدایی از گلویم بیرون بیاد یا ناله ای بکنم …
تنها دوست من و همدرد من خودم بودم ,, با خودم حرف زدم و با خودم نالیدم ,, … تو سیاه پوشیدی و من دلم سیاه شد …
این بار اگر منو جایی دیدی جلو نیا … تو رو به خدا نیا … دیگه نمی خوام ببینمت … تو برای من مُردی و من دیگه عزاداریم تموم شده …
عشق اون به رعنا خیلی بزرگ تر از اونی بود که جایی برای من باشه و عشق من به اون بیشتر از اونی بود که تموم بشه و من بتونم فراموشش کنم …
ولی اونقدر بود که وقتی حتی دیگه اونو نمی دیدم احساس تنهایی و خلا نمی کردم … مثل یک گرمای ملایم وجودم رو گرم نگه می داشت …
هما اومد و زیر بغلم رو گرفت و گفت : بسه دیگه به پشت سرش نگاه کردی … یادت نره چی بهت گفتم … برای خودت یاد آوری کن دوباره حالتو خوب می کنه …

نذار به قبل برگردی …

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹.۰۷.۱۷ ۲۳:۱۳]
سی و ششم

بخش دوم

 

 

وقتی با هما آشنا شدم خیلی خراب و داغون بودم …
دلم می خواست بمیرم و با کمال شرمندگی خودمو می زدم …

اغلب بازو هامو زخمی می کردم به خصوص موقع خواب و وقتی تنها بودم …
چنگ مینداختم و هر چقدر می تونستم اونا رو فشار می دادم ، ناخن هامو توی تنم فرو می کردم اصلا متوجه نمی شدم که خون میاد … و مجبور بودم همیشه اونا رو از چشم بقیه پنهون کنم …
دلم نمی خواست کسی ضعف و ناتوانی منو ببینه …

و آشنایی با هما برای من شروع یک زندگی تازه بود …

هما علاوه بر کار توی آژانس شب ها هم خیاطی می کرد … هیچ وقت لب به گله و شکایت باز نمی کرد … هیچ وقت از شوهرش بد نمی گفت … و یا حتی از کس دیگه ای و شکر خدا تکه کلامش بود ….
اصرار می کرد برای من مانتو بدوزه … و اتفاقی بازوی منو دید …

با ناراحتی پرسید : چی شده ؟ چرا اینطور زخمه ؟ …

گفتم : نمی دونم تازگی اینطوری شده …

ولی از هراس من برای پوشوندن اون دچار تردید شد و حرفی نزد …

دو تا چایی ریخت و آورد و کنار من نشست و گفت : بگو … بگو ببینم تو چته ؟ چرا اینقدر غمگینی ؟
اون از کلمه ای استفاده کرد که منو برای خودم دوباره متاثر کرد و ناخودآگاه برای اولین بار به کسی اعتماد کردم و یواش یواش همه ی زندگیمو براش تعریف کردم …
وقتی حرفم تموم شد تو صورت من خیره شد …
پرسیدم : چیه خیلی تعجب کردی از بدبختی من ؟
گفت : آره تعجب کردم ولی نه برای اونچه که تو به عنوان بدبختی به من گفتی … این نگاه تو بوده …
حالا من زندگی تو رو خلاصه تعریف می کنم اگر من جای تو بودم …
می گفتم :
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹.۰۷.۱۷ ۲۳:۱۳]
سی و ششم

بخش سوم

 

خوشحال بودم که مادرم یک شیرزن قوی پرقدرت بود که تونست بچه های خوبی تربیت کنه …
خدا بهمون کمک کرد و خواهرا و برادر من تونستن خودشون رو بکشن بالا …
برادر من تو این فقر معتاد نشد با آدمهای بد نگشت و ما رو سرافراز کرد و از ما حمایت کرد …
خدا رو شکر که من استعداد داشتم و ریاضی محض خوندم …
خدا رو شکر که با وجود اینکه هنوز مادر من توی مدرسه کار می کنه … محتاج کسی نشدیم …
خدا رو شکر کار برای من هست … و خدا رو سپاس میگم که عشقی پاک و بدون گناه تو دل من گذاشت که این عشق منو یاد خدا انداخت …
خدایی که همه ی عشقه و عاشق ها رو دوست داره …
می دونی عیب تو چیه ؟ تو خودتو دوست نداری … و چون وجود تو قسمتی از خداست پس تو خدا رو نمی شناسی …
وقتی اینقدر از خودت بیزاری از دیگران انتظار داری تو رو دوست داشته باشن ؟
به نظر من دونستن اهمیت وجود خود آدم از هر چیزی مهم تره … و مشکل تو همینه …
زیبا بودن و تلاش برای زیبا جلوه کردن کار خوبیه …

آدم تا می تونه باید زیبا به نظر بیاد ولی تو دماغت رو بیخودی عمل کردی … فکر می کردی با تغییر صورتت می تونی از خودت کس دیگه ای بسازی ؟
مهسا جان به خودت بیا … خوب عاشقی ، باش کسی نمی تونه جلوی تو رو بگیره ولی اول عاشق خودت بشو ، خودپسند باش … یعنی خوبی های خودتو ببین … مطالعه کن …
مولانا بخون … حافظ بخون اگر برات سخته … قصه های زندگی دیگران رو بخون ؛؛ اونا به نشون دادن راه زندگی به ما خیلی کمک می کنه …
تو رو خدا از این لاک بدبینی و بیزاری بیا بیرون … این کار شرک محضه ,, خدا به تو همه چیز داده … خودت می دونی سلامتی چه نعمت بزرگیه این شعار نیست …
اگر یک مژه خم بشه و بره تو چشمت می بینی که دنیای تو سیاه میشه ، چه برسه به اینکه چشم نداشته باشی … نمی خوام برات حرفای تکراری بزنم … ولی تو رو خدا خوب فکر کن … مرگ … و حوادث روزگار برای همه هست …
ما اومدیم تا بیاموزیم و تکامل پیدا کنیم … من به دنیای دیگه اعتقاد دارم … و یقین دارم که زمانی که مرگ ما فرا برسه هر آنچه که آموختیم و هر چه که فکر می کنیم ، در اون جهان هم همین طور زندگی خواهیم کرد … وگرنه خداوند نمی گفت ز گهواره تا گور دانش بجو ,,
تو تا حالا به این کلام خوب فکر کردی ؟ توی گور رفتن که دانش نمی خواد پس دلیلی محکم برای این کلام هست بهش فکر کن …
خدا برای نوید اون جهان برای ما قسم خورده … قسمی که وقتی به عمقش فکر می کنم یقینم بیشتر میشه …
خدا از اون جهان حرف می زنه و برای اینکه من و تو بفهمیم و یقین پیدا کنیم قسم می خوره به آسمان … چرا ؟
چون وقتی به آسمان نگاه می کنیم بی نهایت رو می ببینیم … هفت آسمان رو ، کهکشان ها رو … اون وقت می ریم تو آسمون …

و می ریم و می ریم …
تا جایی که کوچیک می شیم خیلی ریز و ناچیز در مقابل اون … ولی وقتی برمی گردیم باز از اینکه اون خدا با تمام عظمتش برای من قسم خورده احساس بزرگی و شان می کنیم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹.۰۷.۱۷ ۲۳:۱۴]
سی و ششم

بخش چهارم

 

مهسا جان فکر کن و از خودت بیا بیرون …
بیا توی دنیای معرفت کاوش کن ، جستجو کن و مردم رو ببین … دیگه به خودت فکر نکن …
خودتو وقف کمک به دیگران بکن و ازش لذت ببر … این کارو بکن چون خودتو دوست داری … آخه عزیزتر از تو چه کسی می تونه باشه ؟ …
تو قابل تحسینی چون می خواستی بهتر زندگی کنی … این بد نیست باید اینطور باشه … تو دلت چیزایی رو نمی خواست ، اشتباه نکردی چون خوب نبودن …

تو عاشق شدی و به عشقت نرسیدی … خوب اینم خوب نبود …
ولی هر چیزی راهی داره … تو مقصر نیستی اینو بفهم …
تلاشت قابل تحسین ولی رنج کشیدن و خودزنی ؟؟؟؟
تو چیکار کردی با خودت ؟
همه چیز رو برای خودت می خواستی چرا ؟ تو مگه تا حالا به این دنیا چی دادی که اینقدر توقع داری ؟ جز آه و ناله چیکار کردی ؟ … ببین خدا در مقابل تو چقدر صبر کرده ؟ شاکرش نیستی ؟

اون مهربونه و تو رو می بینه چون تو تیکه ای از نور خودش هستی , ولی تو قدر خودتو ندونستی …

من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم …

و اولین قدم من این بود که تکه کلام اونو بکار ببرم اولش برام سخت بود ولی کم کم عادتم شد …
شکر خدا … و هر بار این کلام رو از ته دلم به کار می بردم بیشتر تغییر می کردم …

 

هما منو برد روی نیمکت نشستیم … پرسید : خوبی ؟
گفتم : آره ؛ ولی خیلی برام عجیب بود … خدا رو شکر…..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹.۰۷.۱۷ ۲۳:۱۴]
سی و ششم

بخش پنجم

 

این دیدار نتونست منو عوض کنه و این برای من خیلی ارزش داشت .
دیگه به زندگی مثل قبل فکر نمی کردم …

و سینا اونقدرها هم برای من بزرگ نبود …
با اینکه هنوز عاشقش بودم … بهم نریختم و بی تابی نمی کردم .

یک ماه و نیم بعد یک شب شیدا و مجید خونه ی ما بودن …
شیدا گفت : فردا بیا خونه ی مامان من تولد یاسه …
گفتم : راستی ؟ چه زود یک سال شد …

شیدا گفت : آره منم باورم نمی شه … نمی دونی چقدر ناز شده …
گفتم : می دونم … آقا سینا و یاس رو اتفاقی تو پارک دیدم …
گفت : طفلک خودش یاس رو برده بود پارک ؟
گفتم : آره ولی من کمکش کردم …

مجید گفت : من فردا میام دنبالت حاضر شو …
گفتم : نه من نمیام باید برم خونه ی هما شوهرش نیست می خوایم خیاطی کنیم …
شیدا گفت : نه نمیشه … یک شب دیگه این کارو بکن فردا باید بیای تولد … من می خوام بدونم تو از چیزی ناراحت شدی که خونه ی مامانم نمیای ؟
گفتم : نه عزیزم از چی ناراحت بشم … فقط کار دارم …
اون شب هر چی بچه ها اصرار کردن ، گفتم : نه …
واقعا و از ته قلبم نمی خواستم دیگه سینا رو ببینم …

ولی فردا شیدا زنگ زد و گفت : ما داریم میایم دنبالت …

گفتم : نمیام .

گوشی رو قطع کرد … زنگ زدم جواب نداد …
عصبانی شدم و گفتم : خوب نمی خوام برم چرا اصرار می کنه ؟ …
مامان گفت : والله به خدا ما نمی دونیم به چه ساز تو برقصیم اگر اصرار نکنن می گی براشون مهم نیستم اگر بکنن بازم تو ناراحتی … خوب برای چی نمی خوای بری ؟
راستشو بگو از مهتاب دلخوری ؟

گفتم : نه بابا ، چه حرفیه فقط حوصله ندارم …

و رفتم تو اتاقم و پتو رو کشیدم روی سرم و دراز کشیدم …

ولی با صدای زنگ تلفن بلند شدم …
مهتاب بود بدون اینکه اجازه بده من حرفی بزنم ، گفت : دارم بهت میگم اگر نیای ازت دلخور میشم بیا غیر از تولد یاس یک خبری دیگه هم هست می خوایم توام باشی … اگر میشه مامان رو هم راضی کن بیاد …

و گوشی رو قطع کرد …
مامان تو چهار چوب در ایستاده بود …
گفتم : مهتاب میگه شما رو هم راضی کنم بیایی !!! میای ؟
گفت : اون که نه ,, می دونی دوست ندارم بیام با کسی همکلام نیستم …

گفتم : ولی با مامان سارا که هستی … پیش اون بشین …
گفت : نه بگو مهتاب چی می گفت ؟

گفتم : ناقلا گوش وایستادی ؟
گفت : بگو ببینم چی می گفت ؟

گفتم : میگه غیر از تولد یاس یک خبر دیگه هم هست ….
پشتشو کرد و رفت …

من هنوز روی تخت نشسته بودم که مجید و شیدا اومدن …
گفتم : بگین چه خبره تا بیام …

مجید گفت : زود باش حاضر شو … راه نداره ، بیا خودت اونجا می فهمی …
شیدا به مامان هم خیلی اصرار کرد ولی اون نیومد و من با اونا رفتم …
من قبل از اون دو نفر وارد شدم … یاس وسط حال بازی می کرد تا چشمش به من افتاد بدو اومد و خودشو انداخت تو بغل من …
دستهای کوچولوشو دور گردن من حلقه کرده بود و رها نمی کرد …

و توی تمام شب هر کجا می رفت می خواست منم پیشش باشم …
حتی افتخار فوت کردن شمع تولدشو هم می خواست بده به من و هی به من می گفت : خاله فوت کن …
پرویز خان برای اولین بار رامین پسر چهار ساله ی خودشو آورده بود …

اون در واقع دایی یاس می شد … و تنها بچه ی اون مجلس بود … ولی یاس ترجیح می داد با من باشه و بازی کنه تا با رامین
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹.۰۷.۱۷ ۲۳:۱۵]
سی و ششم

بخش ششم

 

مجید از ما عکس می گرفت و سینا روی یک صندلی با یک لبخند محو نشسته بود …
طوری که هر کس اونو می دید متوجه می شد حواسش اینجا نیست …

بعد از شام وقتی مهمون ها رفتن و خودمون مونده بودیم …

شرف خان همه رو ساکت کرد و خبر داد که هم مهتاب و هم شیدا باردار هستن و به طور اتفاقی با هم متوجه شدن …
قضیه این طوری بود که شیدا احساس می کنه ممکنه باردار شده باشه اول با بیبی چک امتحان می کنه … و وقتی مثبت بود برای اینکه خاطرش جمع بشه میره آزمایشگاه مهتاب … که آزمایش خون بده .

مهتاب هم میگه منم یکم شک دارم می خوای منم آزمایش بدم ؟ …
و همین کارو می کنه و جواب هر دو مثبت میشه … چون خودشون غافلگیر شده بودن …

می خواستن این خبر رو این طوری به همه بدن …

همه خوشحال شدن من به مامان زنگ زدم و گفتم : دو تا نوه برات تو راهه …
نسرین خانم گوشی رو از من گرفت و با مامان صحبت کرد … به هم تبریک گفتن …
شرف خان که از خوشحالی روی پاش بند نبود آهنگ گذاشت و همه با هم رقصیدن به خصوص یاس که نهایت سعی خودشو می کرد که مثل بقیه اون وسط خودشو تکون بده … و حسابی خوشحال بود ….
تا یاس خوابش گرفت …
سارا می خواست بغلش کنه نرفت ، سینا هر کاری کرد نرفت … تا من گرفتمش روی پام و دستهامو انداختم دور کمرش …
اون سرشو گذاشت روی دست من و با صورتم بازی می کرد و کم کم خوابش برد …

بعدا فهمیدم که این عادت اونه که باید با صورت یکی ور بره تا خوابش ببره …
هنوز خواب اون سنگین نشده بود که صدای داد و هوار از توی حیاط اومد …
باز پوری خانم سر و کله اش پیدا شده بود و این بار به بهانه ی پسرش اومده بود …
وقتی به ایوون رسید … یاس از خواب پرید و ترسید …
سینا از جا پرید … به قدری عصبانی بود که من ازش ترسیدم …
و در یک چشم بر هم زدن حمله کرد به پوری که برای همه شگفت انگیز بود …

تا حالا کسی سینا رو اونطوری ندیده بود ..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹.۰۷.۱۷ ۲۳:۱۵]
سی و هفتم

بخش اول

 

 

این من ( سینا ) :
من و پرویز خان با هم هماهنگ نکرده بودیم و هر دو که از علاقه ی یاس به ماشین خبر داشتیم براش ماشین گرفتیم …
یاس یکی رو خودش سوار می شد یکی رو هم رامین پسر پرویز خان ، ولی همچنان دست مهسا تو دستشو بود و می دیدم که اون با صبوری با یاس راه میاد …
آخرای شب بود ؛ ولی یاس با اینکه خیلی خوابش میومد ول کن مهسا نشده بود …
من داشتم به رفتن فکر می کردم ولی خوب چون اون همه زحمت برای تولد یاس بود ، نمی شد مجلس رو ترک کنم …
حرف بابا هم با پرویز خان تمومی نداشت … بالاخره یاس تو بغل مهسا خوابش برد … که یک دفعه صدای تنفرانگیز پوری به گوشم خورد ، اون بازم اومده بود و داشت توی حیاط سر و صدا می کرد …
مثل اینکه قبلا سفارش کرده بودن اجازه نمی دادن بیاد تو … فریادهای اون که با صدای بلند فحش می داد همه رو به طرف در کشید که بی شرف ها ، پست فطرت ها …
اون مرتیکه ی زن باز رو بگین بیاد ,, من که می دونم برای چی اومده اینجا … بهش بگو تا آبروشو نبردم بیاد بیرون …
اون صدا و فریادها تمام وجود منو به آتیش کشید …
مغزم داغ شد … یاد رعنا و کتکی که از اون خورده بود و یاد روزی که بدون ملاحظه توی بیمارستان در حالی که رعنا داشت شیمی درمانی می شد افتادم …

و وقتی یاس از خواب پرید و گریه کرد دیگه تحملم تموم شد و چیزی نفهمیدم …
چشمم رو روی همه چیز بستم و با سرعت رفتم به طرف ایوون که تا می خوره بزنمش …
هنوز کسی نمی دونست می خوام چیکار کنم … که با اون سرعت رفتم بیرون و من اولین نفری بودم که به پوری رسیدم …
زینت خانم و راننده ی آقای مظاهری جلوی اونو گرفته بودن تا نتونه بیاد تو …
رفتم جلو در حالی که دندون هامو بهم فشار می داد م؛ چنان محکم کوبیدم توی گوشش که سه دور , دور خودش چرخید و پرت شد روی زمین … و فریاد زدم بِبُر اون صداتو زنیکه مزخرف …
دلم خنک نشده بود … بازوشو گرفتم تا بلندش کنم و دوباره بزنمش که بابا و پرویز خان منو گرفتن …
شرف و بقیه هم سعی کردن پوری رو از روی زمین بلند کنن …

پیدا بود که اصلا همچین انتظاری از من نداشت …
مثل دیوونه ها شده بودم می خواستم از دست اونا رها بشم و حساب اون زن رو برسم و انتقام رعنا رو ازش بگیرم …

پوری داد می زد : کثافت عوضی … توام مثل اون پرویز نامرد ، آشغالی …
من حساب اون دختر رو میذارم کف دستش … این نمایش ها رو اون درست می کنه تا اون دختره ی ( .. ) تو بغلش بگیره … فکر کردین من نمی دونم …
بهش بگین کاری می کنم باهاش کارستون …
مجید و شرف اونو می کشیدن تا از خونه ببرنش بیرون و پوری توی این حال …
کم نیاورد و شروع کرد به زدن خودش و جیغ و هوار راه انداختن … داد می زد : منو زدن ای خدا … منو زدن … دارم می میرم … گوشم کر شده ,, آی فکم ؛؛ خدا …..
پرویز خان سرش داد زد : چشمت کور ، اومدی اینجا چیکار کنی احمق ؟ …

و برگشت تو , کتشو بر داشت و دست رامین رو گرفت , تا اون موقع شرف و مجید اونو برده بودن از حیاط بیرون
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹.۰۷.۱۷ ۲۳:۱۶]
سی و هفتم

بخش دوم

 

همین طور که پرویز خان می خواست بره ، آقای مظاهری داد زد سرش : پرویز تموم کن این مصیبت رو … تا با این زن زندگی می کنی حق نداری پا تو اینجا بذاری …
پرویزخان با عجله راه افتاد و همین طور که از کنار من رد می شد گفت: خوب زودتر این کارو می کردی … توام از این کارا بلد بودی ؟
دلم خنک شد دستت درد نکنه …

و درمیون تعجب بقیه که فکر می کردن اون از دست من ناراحت شده ، رفت …
راستش خودمم همچین انتظاری از خودم نداشتم ؛ اینکه دستم رو روی یک نفر دراز کنم اونم یک زن …

خیلی از من بعید بود … ولی کاری بود که نباید می کردم و شد و این وسط بابا بود که خیلی از دستم ناراحت شده بود و می گفت : دستت درد نکنه آقا سینا ، منو جلوی همه شرمنده کردی …

و همینطور به جای من عذرخواهی می کرد …
من برای اینکه از شر سرزنش های بابا خلاص بشم اونا رو گذاشتم در خونه شون و رفتم خونه ی خودم …
سارا با من نیومد تازگی کمتر شب پیش من می موند …

و چون فردا جمعه بود من می تونستم خودم مراقب یاس باشم اصرارش نکردم … با اینکه از کاری که کرده بودم شرمنده بودم ولی دلم خنک شده بود و پشیمون نبودم … و برای قانع کردن خودم هی تکرار می کردم ..که : غلط می کنه هر روز راه میفته و تن و جون بقیه رو می لرزونه …

تا رسیدم خونه ، یاس خواب بود گذاشتم تو تختش …
دستشو بلند کرد و گفت : مسا … فهمیدم داره خواب می ببینه و هنوز فکر می کنه پیش مهساس …

رفتم به رختخواب ولی خوابم نمی برد …
اون منظره به شدت منو آزار می داد …

ساعت از دو گذشته بود که صدای زنگ در به صدا در اومد … از جا پریدم … فورا حدس زدم کی ممکنه باشه ..
درو که باز کردم خودش بود پرویز خان …

صورتش نشون نمی داد که خیلی ناراحت باشه انگار اومده بود مهمونی …

تا درو باز کردم منو پس زد و اومد تو و پرسید : سارا اینجاس ؟

گفتم : نه بفرمایید من تنهام …
گفت : ملافه ی تمیز داری ؟ خیلی خسته ام می خوام بخوابم …
گفتم : ببخشید کار بدی کردم ولی قسم می خورم به خاطر رعنا بود یاد اون افتادم … کار بدی کردم ولی دروغ نمیگم پشیمون نیستم …
حاضرم هر چی دلتون می خواد به من بگین .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹.۰۷.۱۷ ۲۳:۱۷]
سی و هفتم

بخش سوم

 

گفت : ول کن بابا اگر روزی یک بار یاد رعنا بیفتی و اونو بزنی من ککم نمی گزه … حقشه …
دلش از اینجا سوخته بود که دعوت نداشت کسی آدم حسابش نمی کنه … پررو و بی حیاس … می خواد بیاد تو فامیل …
آخه بگو احمق ، فامیل من برادرمه که زنش خواهر ژیلاس حالا من به تو بگم بیا,, تو چطوری روت میشه پاتو بذاری تو خونه ی اون …
از جانب من وکیلی هر وقت دلت از هر کس پر بود برو پوری رو بزن ؛ لیاقتش همینه … همین جور داشت داد و هوار می کرد زدم بیرون …
خفه نمی شه … خسته ام نمی شه …پدرم رو داره در میاره … الان جلوی توس من چیکار می کنم ؟ …
براش فرقی نداره … بهش میگم بنویس به من بگو چی دقیقا ازم می خوای که من همون کارو بکنم ، بازم راضی نمیشه … میگه ازت دق دارم … خوب پس چه فرقی می کنه …
چند روز برم با یکی عشق و حال که بهتره … ما که جنگ و دعوا داریم …
گفتم : به هر حال من نباید این کارو می کردم …
گفت : یک دفعه هم که پشت من در اومدی جا زدی ؟ برو برام ملافه بیار …..

و تند و تند لباسشو در آورد و رفت یاس رو بوسید … برگشت و با قیافه ای مظلومانه گفت : سینا خیلی ازش بدم میاد … دارم ازش منتفر میشم …

اینو گفت و خودشو پرت کرد توی تخت و چند دقیقه بعد خور و پفش بلند شد ….
باورم نمی شد که اون اینقدر زود خوابش برده باشه … طوری راحت خوابیده بود که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده …
یاس صبح زود از خواب بیدار شد … اولین چیزی که می گفت اسم من بود … بابایی ؟
اگر من جواب نمی دادم می گفت سینا ؟

و من عاشق اون لحظه بودم که اسمم رو از زبون اون بشنوم …
طبق معمول عوضش کردم و صورتشو شستم و رفتم تا براش شیر بیارم ….
یاس طبق عادتش رفت سراغ سارا … ولی پرویز خان رو دید ذوق زده دستهاشو بلند کرد و زد روی سینه ی اون … بابا … بابا …

و قبل از اینکه من برسم ، بیدارش کرده بود و اونم همون جور خوابالو کشیدش بالا روی تخت و نشوند روی شکمش و قربون صدقه اش رفت ….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹.۰۷.۱۷ ۲۳:۱۷]
سی و هفتم

بخش چهارم

 

من صبحانه رو آماده کردم و پرویز خان اومد سر میز که تلفن من زنگ خورد …
گوشی رو برداشتم و گفتم : سلام شرف جان چی شده سر صبح ؟

پرسید : عمو اونجاس ؟
گفتم : آره برای چی ؟
گفت : ای بابا چرا گوشیش خاموشه ؟ … پوری شهر رو زیر رو کرده . می خواد پیداش کنه … بده باهاش حرف بزنم …
پرویز خان گوشی رو گرفت و گفت : هان چیه ؟ باز چه غلطی کرده … نه ولش کن بهش محل نذار … متوجه شدی ؟ … بیا ولی مراقب باش تعقیبت نکنه اون از این کارا خیلی می کنه … نه بابا ؛؛ ولش کن ، تلفنم رو روشن نمی کنم ببینم چه غلطی می کنه .. .
باید تکلیفشو این بار روشن کنم … اصلا فردا میرم کیش … یک مدت منو نبینه حالش جا میاد … دیوونه اس زنیکه ی احمق … تو کی میای ؟ باشه … مواظب باشی دنبال خودت نیاریش اینجا … تنها جایی که بلد نیست همینجاس …
گوشی رو قطع کرد و به من گفت : ولی فکر کنم اگرم بلد بود از ترس تو جرات نمی کرد بیاد ، خوب ازش زهر چشم گرفتی … اصلا یک مدت همین جا می مونم …
شرف گفته بود میاد نمی دونستم ناهار می مونه یا نه … برای همین زنگ زدم و ازش پرسیدم : ناهار میای ؟
می خوام آبگوشت بار کنم …
گفت : می خواستم سر بزنم ولی مهتاب و شیدا رو هم میگم بیان آبگوشت بخوریم … زیاد درست کن …
بچه ها باز خونه ی ما جمع شده بودن و نقل حرفاشون پوری بود اون شبونه هم رفته بود در خونه ی شیدا و هم پاشنه تلفن شرف رو برداشته بود …
یاس اون وسط خوشحال بود که عموها دورش جمع شدن و اون می تونه همش بازی کنه …

بعد از ناهار شرف و پرویز خان دراز کشیده بودن که صدای زنگ تلفن مجید اومد …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹.۰۷.۱۷ ۲۳:۱۸]
سی و هفتم

بخش پنجم

 

گوشی رو جواب داد … از جاش پرید و پرسید : چی شده مهسا ؟
گریه نکن بفهمم چه اتفاقی افتاده … چی ؟ اونجا رو از کجا پیدا کرده ؟ ای داد بیداد …
باشه تو مراقبش باش من الان میام … به منیر زنگ زدی ؟ باشه … باشه … الان چطوره ؟ خیلی خوب اومدم …
گوشی رو قطع کرد … در حالی که عصبانی و پریشون شده بود گفت : ای بابا پوری خانم خونه ی ما رو از کجا پیدا کرده ؟ … رفته در خونه ی ما و سر و صدا کرده مثل اینکه مهسا رو هم زده و بهش تهمت زده که با پرویز خان رابطه داره …
مامانم هم ترسیده راست باشه با مهسا دعوا کرده و حالش بد شده … من میرم …

مهتاب هم دنبالش راه افتاد …
شرف گفت : صبر کن ما هم بیایم … مامان حرف ما رو بهتر قبول می کنه همه با هم براش توضیح میدیم ، نگران نباش داداش …
یک مرتبه پرویز خان به من گفت : توام اگر می خوای بری برو من مراقب یاس هستم ….
من که همچین قصدی نداشتم … اصلا دلیلی نداشت که من برم ؛ گفتم : نه بابا یک مسئله ی خانوادگیه ، من چرا برم ؟ … شما برو بهتره …
گفت : نه گندشو در آورده الاغ … من برم چی بگم ؟
اونا که رفتن پرویز خان حاضر شد که بره خونه خودش …
گفتم : تو رو خدا نرین ، صبر کنین شرف بیاد با اون برین … اینطوری کار دست خودتون میدین …
گفت : یادته دیشب از یک دختری حرف می زد …
وقتی خونه هم که رفتیم همش همینو می گفت من جدی نگرفتم اصلا فکرشم نمی کردم … اون فکر کرده من با مهسا رابطه دارم … واقعا که … بگو آخه عوضی اون همسن رعنا بود ، یعنی من اینقدر پست شدم ؟ …
دختر بیچاره , من یک سال بود اونو ندیده بودم … حالا می فهمم دیشب می گفت از شرکت رفته و کار نمی کنه و بهش حقوق میدی …
من نفهمیدم کی رو میگه … خدایا به خیر بگذرون … این زن آخر یک مصیبتی درست می کنه …
و رفت .
روز خسته کننده و عذاب آوری بود و چون مهمون داشتم نتونستم برم سر خاک رعنا … دلم به شدت گرفته بود …

و از طرفی به فکر مهسا بودم که الان چه حالی داره …
از اینکه فهمیدم اونم زده ، از کاری که شب قبل کرده بودم راضی شدم …

یاس تنها شده بود و بهانه می گرفت …
اونم خسته بود گذاشتمش تو تختش تا یکم بخوابه … و خودم منتظر موندم تا شرف زنگ بزنه و از مادر مجید یک خبری به من بده ….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹.۰۷.۱۷ ۲۳:۱۹]
سی و هشتم

بخش اول

 

 

این تو ( مهسا ) :
تمام مدتی که سینا و بقیه با پوری درگیر بودن ؛ من یاس رو از معرکه دور کردم تا صدای اونا رو نشنوه …
ولی وقتی پرویز خان و پوری خانم رفتن …
شنیدم که سینا زده تو گوش پوری … و اونم خیلی فحش داده و رفته … دیگه حال کسی خوب نبود …
پدر سینا داشت بدون ملاحظه اونو سرزنش می کرد و از همه به خصوص آقای مظاهری عذرخواهی می کرد … ( آقای مظاهری مرد ساکت و آرومی بود که حدود پانزده سال از نسرین خانم بزرگتر بود زیاد تو مجلس ها نمی موند و همیشه اون بالای اتاق می نشست و به حرف بقیه گوش می داد ولی طوری نگاه می کرد که آدم ازش می ترسید … در حالی که مهتاب می گفت اون مهربون ترین آدمیه که تو عمرش دیده )

با وجود اوضاعی که پیش اومد … مجید به من گفت : ما داریم می ریم بیا تو هم برسونیم …

زود یاس رو دادم بغل سارا و حاضر شدم با اونا رفتم …
ولی رفتار یاس ذهن منو به خودش مشغول کرده بود …
چرا اون بچه اینقدر به من علاقه نشون می داد ؟ هیچ دلیل خاصی پیدا نمی کردم …
فردا نزدیک ظهر بود که صدای زنگ در اومد می دونستم که مهتاب و شیدا خونه ی سینا هستن پس حدس زدم منیره باشه …
ولی چرا بی خبر اومده بود ؟

درو باز کردم و می خواستم بگم چه عجب یاد ما افتادین که دیدم پوری خانم پشت دره ؛ گفتم : سلام …

و نگاهش کردم ، جواب سلام منو نداد و با عصبانیت گفت : کجاست ؟ …
خوب خونه ی ما انتهای پارگینک یک آپارتمان بود … به محض کوچکترین سر و صدا همه می ریختن پایین … برای همین با شناختی که از اون داشتم گفتم : بفرمایید تو …
چون فکر می کردم اصلا ربطی به من نداره که اون بخواد با من دعوا کنه … شاید می خواد حرفی بزنه … خوب میگه و میره ؛ پرسیدم : چی کجاست ؟ …
مامان داشت غذا رو می کشید … اون تا حالا پوری رو ندیده بود … اومد جلو و گفت : کیه مهسا ؟

پوری رو آوردم تو و درو بستم …

مامان نگاهی به اون انداخت و گفت : خوش اومدین … هاج و واج بود و نمی دونست که اون کیه …
همین طور که پوری به دور و برخونه ی ما نگاه می کرد ، گفتم : ایشون خانم پرویز خان هستن …

مامان گفت : راستی ؟ خیلی خوش اومدین صفا آوردین … بفرمایید بشینین …

ولی اون رفت و در اتاق مامان رو باز کرد و بعدم سرک کشید تو اتاق من و گفت : کجاست ؟

پرسیدم : کی کجاست ؟
گفت : خودتو به کوچه ی علی چپ نزن … بگو الان کجاست ؟ … پس تو اینجا زندگی می کنی ؟ برای همین رفتی بغل پرویز خوابیدی …
منو میگی یک مرتبه به خودم اومدم که وای با کی طرف شدم … فقط تو دلم گفتم خدایا به خیر بگذرون …
گفتم : پوری خانم من این توهین شما رو نشنیده می گیرم … و ازتون خواهش می کنم مراقب حرفتون باشین … من اهل این حرفا نیستم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹.۰۷.۱۷ ۲۳:۲۰]
سی و هشتم

بخش دوم

 

 

گفت : زر زیادی نزن … من خودم می دونم که تو چیکاره ای … خانم ؛ دخترت با شوهر من رابطه داره ، می تونی جلوشو بگیری یا من بگیرم ؟ … الان مدت هاست سر کار نمیره و از شوهر من حقوق می گیره ، هیچ ،، ازش پرسیدین چرا دیگه شرکت نمیره و حقوق می گیره ؟ شوهر من رو داره سر کیسه می کنه حالا بپرس بابت چی ؟ …
مامان گیج شده بود … و زبونش بند آمده بود و نمی تونست حرف بزنه ؛ با التماس به من نگاه کرد …
گفتم : تو رو خدا پوری خانم دست بردارین این حرفا چیه می زنین ؟ من دارم صبوری می کنم … نمی خوام جنجال راه بیفته … من قسم می خورم به پرویز خان کاری نداشتم و ندارم الانم جای دیگه ای کار می کنم … براتون سوءتفاهم شده …
یک مرتبه دستشو بلند کرد و با پشت دست زد تو دهن من و گفت : تو ( … ) می خوری اسم شوهر منو به زبونت میاری … مگه من ندیدم تو بیمارستان یکسره با هم بودین ؟ مثلا تو دلت برای رعنا می سوخت هر روز اونجا بودی ؟ کثافت …
مامان عصبانی کفگیر رو برداشت و گرفت بالا و رفت به طرف اون و گفت : می زنمت ها … تو غلط کردی دست روی بچه ی من بلند می کنی … گمشو از خونه ی من برو بیرون … من تا حالا اجازه ندادم کسی به بچه های من توهین کنه … برو اگر راست میگی جلوی شوهرتو بگیر … گمشو و گرنه آنچنان می زنمت که لت و پار بشی . یک ثانیه دیگه اینجا بمونی می دمت دست پلیس … گمشو …
پوری همین طور که داشت میرفت گفت : از خونه زندگیتون معلومه چه سطحی هستین … اون دو تا بچه ات شرف و شیدا رو گول زدن و اینو فرستادی تا پرویز رو خام کنه ، کور خوندین … که بتونین شوهر منو تیغ بزنین … من نمیذارم ,, پدر پدر شما رو در میارم غربتی ها …
من مونده بودم چیکار کنم !! واقعا ازش ترسیده بودم چون چند بار دیده بودم که چه کارایی از دستش بر میاد .. مامان چند تا هلش داد و از در خونه بیرونش کرد و درو بست …
داشتم فکر می کردم چیکار کنم تا اون این حرف رو جای دیگه ای نزنه … نکنه بقیه باور کنن که راست باشه …

مامان همون کفگیر رو گرفت طرف من و گفت : شیرم حرومت باشه ؛ من تو رو اینطوری تربیت کردم ؟ …
می کشمت … به خدا مهسا زنده نمی ذارمت …
گفتم : چی میگی شما ؟ مگه حرف اونو باور کردین ؟ …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹.۰۷.۱۷ ۲۳:۲۰]
سی و هشتم

بخش سوم

 

 

گفت : راستشو بگو … بیچاره زنه داشت می مرد … مرض که نداره بیاد در خونه ی ما به تو تهمت بزنه ؛ که چی بشه ؟ اگر یک چیزی نبود که اون آبروی خودشو نمی برد …
گفتم : وای مامان تو رو خدا صبر کن من برات توضیح بدم ….
گفت : توضیح بده ولی راستشو ,, بگو ببینم چه غلطی کردی ؟ … می کشمت به خدا … خونت برای من حلال شد … من اینطور دختری تربیت نکردم … زحمت کشیدم پول حلال در بیارم که تو حرامش کنی ؟ … وای مادر ، کمکم کن چه مصیبتی ؟ ای خدا … آبروی منو بردی ؛ آبروی مهتاب و مجید رو هم بردی …

داد زدم : بسه دیگه,, آخه شما چرا باور می کنین من همچین کاری کرده باشم ؟ منو نمی شناسی ؟ تا الان کوچکترین خطایی از من دیدی که فکر می کنی با مرد زن دار رابطه دارم ؟ …
گفت : اون شب ها که می رفتی … وای خدا نه …
گفتم : مامان جان خودت صد بار زنگ نمی زدی ؟ با هما حرف نمی زدی ؟ من خونه ی هما بودم اون شوهرش شب کاره … خونه نیست …

و گریه افتادم … و گفتم : ازتون توقع نداشتم … حتی نباید به من شک می کردی چه برسه خودتم به من تهمت بزنی ….
مامان دستشو گذاشت روی قلبش و به نفس نفس افتاد … و خیس عرق شد و نشست روی زمین …
سرشو گرفتم تو بغلم و گفتم : به جون خودت قسم اون زن دیوونه است ، تو رو خدا خودتو ناراحت نکن آروم باش تا برات توضیح بدم … تو رو خدا مامان حرف بزن …
اون نمی تونست نفس بکشه و حالش بد بود … با عجله گوشی رو برداشتم و به منیره زنگ زدم و با گریه گفتم : مامان حالش بده ، زود خودتو برسون …

و بعدم به مجید زنگ زدم … سوال پیچم کرد که : چرا اینطوری شده ؟

مجبور شدم بهش بگم که پوری اومده بود خونه ی ما و خلاصه یک چیزایی بهش گفتم …
گوشی رو که قطع کردم منیره زنگ زد …
پرسید : بگو چه علائمی داره تا اگر چیزی لازمه بگیرم بیارم … منم حالت مامان رو براش گفتم …

یک ربعی طول کشید تا منیره و مجتبی رسیدن تا اون موقع مامان یکم نفسش بهتر شده بود ولی هنوز درست نمی تونست نفس بکشه …
منیره اونو معاینه کرد و به مجتبی گفت : توام یک نگاهی بکن …

اون گوشی گذاشت روی قلب مامان و گفت : نه خدا رو شکر … ولی بازم باید ببریمشون بیمارستان تا یک چک کامل بکنه ..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹.۰۷.۱۷ ۲۳:۲۱]
سی و هشتم

بخش چهارم

 

منیره بهش یک آمپول زد و یک مسکن بهش داد تا حال مامان بهتر شد ، خیلی ترسیده بودم که اونو از دست بدم ..
در همون موقع مجید و بقیه از راه رسیدن …
مامان هنوز دراز کشیده بود و حالش جا نیومده بود …

مجید رفت تا اونو ببوسه که ازش پرسید : چی می گفت اون زن ؟ دارم قبض روح میشم … زود باش ببینم حرف بزن … اون زن چرا اون حرفا رو به من زد ؟ …
منیره پرسید : چی شده ؟ به منم بگین …

شرف خان گفت : مادر من شما چرا حرف اون دیوونه رو باور کردین ؟ شما دخترتون رو نمی شناسین ؟ به خدا همه ازش تعریف می کنن … از شما بعید بود مامان جان ، خلاصش بهتون بگم اون زن دیوونه است …
مامان با گریه گفت : نه بابا عقلش سر جاش بود ؛ ببین چرا همچین فکری کرده ؟ لابد از جایی چیزی شنیده آخ که آبرومون رفت …
آخه نمیشه که آدم بره در خونه ی مردم رو بزنه بیاد تو و بگه ,, استقفرالله … توبه …

شیدا اینجا دخالت کرد و در ادامه ی حرف شرف گفت : به خدا مامان اون اگر ولش کنی به من و مهتاب هم شک داره باور کنین … اصلا به همه مشکوکه … حالا چرا این بار به مهسا گیر داده خدا عالمه …
بعد از توضیحات مفصلی که برای مامان دادن … اون به من نگاه کرد و دستشو باز کرد و گفت : بیا بغلم ؛ ببخشید تو هم جای من بودی همین طور فکر می کردی … خدا شاهده دلم می خواست بمیرم …

و اشکهاش سرازیر شد و منو در آغوش گرفت و دست کشید روی موهای من و گفت : ببخشید مادر ، خوب من اصلا از تو انتظار نداشتم ؛ برای همین نفهمیدم چیکار می کنم …
شرف شروع کرد به شوخی کردن و گفت : به خدا اون زن دو بار دیگه شما رو هم ببینه فورا بهتون مشکوک میشه … باور کنین …..
تا تلفن شرف خان زنگ خورد ، گوشی را برداشت و گفت : ببخش سینا جون قول داده بودم بهت زنگ بزنم … ولی هنوز حال مامان خوب نشده … پاشو بیا اینجا همه هستیم توام یاس رو بردار و بیا , دیشب مهسا حال یاس رو خوب کرد امشب یاس حال مهسا رو ؛ چون خیلی حالش خرابه …
از یک طرف پوری اذیتش کرده از یک طرف مامان … آدرس بدم بیا … واقعا توام اینجا رو بلدی ؟ باشه پس بیا …
من گفتم : نه به خدا شرف خان حالم بد نیست ، مامانم خوب بشه پوری اصلا برام مهم نیست چون همه ی شما منو می شناسین و اخلاق پوری خانم رو هم می دونین …..
شرف گفت : اینو بگو سینا آدرس تو رو از کجا داره ؟ … حالا جواب منو بده …
گفتم : ولم کن الان حوصله ندارم از خودش بپرس …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹.۰۷.۱۷ ۲۳:۲۱]
سی و هشتم

بخش پنجم

 

 

ولی شرف ول کن نبود و همش در این مورد شوخی می کرد …
که باریکلا مهسا خانم چیکار می کنی آدرس خونه رو همه بلدن … سینا , پوری ….

و همه می خندیدن …
یک ساعتی طول کشید تا سینا هم اومد …
مامان با اومدن اون از جاش بلند شد و نشست … در حالی که معلوم بود حالش هنوز خوب نشده …

یاس با دیدن من پرواز کرد و خودشو دوباره انداخت تو بغل من …
بچه ها داشتن برای سینا تعریف می کردن که جریان چیه ؛ من یاس رو بردم تو اتاقم و یک دونه خرس کوچیک داشتم دادم بهش تا بازی کنه …
اونو بغل کرد و از اتاق اومد بیرون … و به همه نشون می داد …

شرف از سینا پرسید : تو اینجا رو از کجا بلد بودی ؟ من حالا به تو مشکوک شدم …
سینا خندید و گفت : شوخی نکن ؛ زشته جلوی حاج خانم … وقتی رعنا مریض بود کلید شرکت رو آوردم دادم به مهسا خانم … یک بارم با رعنا ایشون رو رسوندیم …
شرف گفت : ولی پس چرا سرخ شدی ؟
گفت : تو رو خدا شوخی نکن … یک حرف دیگه بزن …

منیره و مهتاب میوه و چایی آوردن … و اونا در مورد این ماجرای ناراحت کننده ، شوخی می کردن و می خندیدن …
داشتن حدس می زدن اون شب به پرویز خان چه خواهد گذشت …

واقعا با اومدن یاس و شوخی های بچه ها من حالم بهتر شد …
ولی نمی دونم از اومدن سینا چه حسی داشتم …
برای من عجیب بود که اون هیجان سابق رو نداشتم و خیلی به این مسئله فکر نمی کردم …

شاید اگر یک روز تصورش رو هم می کردم که اون توی خونه ی ما نشسته باشه قلبم از کار می ایستاد ولی در اون زمان فقط تو فکر این بودم که به یاس خوش بگذره ….

تو خونه ی ما یک دست مبل بیشتر نبود و همه درست جا نمی شدن … ولی اونا برای اینکه حال منو و مامان بهتر بشه همون جا موندن , مجید ساندویچ سفارش داد ولی می دونستم که یاس نمی تونه اونو بخوره یک تکه مرغ انداختم توی قابلمه و با آبش کته درست کردم و یواشکی به مهتاب گفتم : بگو تو درست کردی … اینطوری بهتره …

و من برای اولین بار جرات کردم خیلی عادی با سینا حرف بزنم … بدون اینکه استرس داشته باشم …
سینا سرگرم حرف زدن بود من شام یاس رو دادم … و بساط شام را روی اوپن چیدم تا همه شام بخورن و موقعی که یاس خوابش گرفت اونو بردم تو اتاقم و گذاشتم روی پام و خوابوندم …
مثل اینکه به این کار عادت داشت و چون خیلی خسته شده بود بلافاصله خوابید …
سینا تا متوجه شد که یاس خوابیده بلند شد و گفت : باید برم …
شرف گفت : ضد حال نزن ، حالا که یاس خوابه …
گفت : اگر خوابش سنگین بشه و تکونش بدم بدخواب میشه باید برم … خدا رو شکر شماها هم بچه دار شدین و از این به بعد منو درک می کنین …

و از من پرسید : میشه برم بغلش کنم ؟ اشکالی نداره ؟
گفتم : البته که نه بفرمایید …

و رفت تو اتاق من و یاس رو بلند کرد و خداحافظی کرد و رفت …
من رفتم بدرقه اش و وقتی ماشین رو روشن کرد و رفت ؛ یاد حرف هما افتادم …

اون می گفت : دنیا جای عجیبه … گاهی بازی های بدی با ما می کنه …

و من احساس کردم در یک جریان تازه افتادم …
این حس سراپای وجودم رو گرفت … ولی خیلی زود به خودم اومدم و با خودم گفتم مهسا به عقب برنگرد … این فقط یک اتفاق ساده است همین …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹.۰۷.۱۷ ۲۳:۲۲]
سی و هشتم

بخش ششم

 

 

این من ( سینا ) :
من یاس رو خوابوندم و هر چی منتظر شدم شرف زنگ نزد که ببینم چی شده …
این بود که بالاخره خودم زنگ زدم … شرف می خندید و درست نگفت ماجرا چیه و ازم خواست که برم منزل مادر مجید …
بدم نمیومد برم و ببینم چی شده ؟ خانواده ی مجید همیشه در تمام سختی های من کنارم بودن و اون دوست من بود …
صبر کردم تا یاس بیدار شد و حاضرش کردم و رفتم …
بازم یاس از دیدن مهسا به شعف اومد و تا آخرین لحظه که اونجا بودیم مهسا رو ول نکرد ولی خیلی از دست پوری عصبانی بودم که چنین تهمت بدی به اون دختر خوب و نجیب زده بود …
پیام می گفت : هر کاری کرده یک روی خوش از اون ندیده … و توی این چند سال که من اونو می شناختم هرگز ندیده بودم کار زشتی بکنه یا حرف نابجایی زده باشه …
خیلی با شخصیت و متین بود … و من ازش خجالت می کشیدم که همچین حرفی رو پوری به اون نسبت داده بود و به نوعی خودم رو مقصر می دونستم …
شاید برای اینکه شب قبل زده بودم توی گوش پوری اون داشت اینطوری انتقام می گرفت …
همون جا شام خوردیم همه روی زمین نشستیم و کلی بهمون خوش گذشت ولی شرف شوخی های بدی می کرد و می ترسیدم با این تهمتی که اون روز به مهسا زده شده بود از این شوخی ها مادرش دلگیر بشه …
اون هی به من اشاره می کرد که ببین یاس چقدر مهسا رو دوست داره … و از این مزاح هایی که اون همیشه می کرد ولی مادر مجید که نمی دونست …
برای همین وقتی دیدم یاس تو اتاق مهسا خوابیده …
همینو بهانه کردم و از اونجا برگشتم خونه … اول به پرویز خان زنگ زدم تا مطمئن بشم حالش خوبه …

گوشی رو برداشت و گفت : تکلیفشو روشن کردم بیرونش کردم …
رامین رو گرفتم و بیرونش کردم … رفت خونه ی مادرش ؛ الهی برنگرده …
گفتم : واقعا به همین راحتی رفت ؟

گفت : زیاد راحت نبود ، سه ساعتی دعوا کردیم و بهش گفتم ازش بدم میاد و می خوام از هم جدا بشیم …

اونم با فحش و ناسزا خونه رو ترک کرد …

آخیش راحت شدم … صبح تو شرکت می بینمت ..
به وکیلم گفتم داد خواست طلاق بده ؛ تموم شد دیگه …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱.۰۷.۱۷ ۱۸:۰۹]
سی و نه-بخش اول #این_من ( سینا ) اون شب من به اون خونه ی خالی از رعنا نگاه می کردم از اینکه نتونسته بودم اون روز سر مزارش برم دلم بیشتر براش تنگ شده بود .. به عکس هاش که دور تا دور خونه پر بود نگاه کردم جلوی هر کدوم مدتی ایستادم باهاش حرف زدم و غم دلم سنگین تر شد… بهش گفتم : روزی که میخواستم با تو ازدواج کنم می دونستم یک روزی تو رو از دست میدم ..ولی چرا نمی تونم باهاش کنار بیام ؟ راستی می دونی دیشب من زدم تو گوش پوری ؟ نمی دونم دیدی یا نه اگر دیده باشی حتما دلت خنک شده ..اون سیلی برای این بود که تو رو زده بود ..هر وقت یادم میومد دلم آتیش می گرفت ..آه یادم اومد امروز پوری مهسا روهم زد ؟ لبش باد کرده بود ..من خیلی برای اونم ناراحت شدم ..واقعا این زن کاراشو نمی فهمه وگرنه یا کسی رو می خوای باهاش زندگی کن یا ولش کن ، حالا خوب شد؟ بابات می خواد طلاقش بده !!…اینو ول کن, از دل من بگو ..که خیلی برات تنگه عزیزم ..منو یاس بدون تو هیچوقت از تنهایی در نمیایم ..اون الان کوچیکه ولی وقتی بزرگ بشه تو رو می خواد .. مادر می خواد چی بهش بگم ؟ تو چرا ما رو تنها گذاشتی و رفتی ؟ خودت می دونی که بیشتر از من مقصر بودی .. و با چشمان گریون رفتم تو رختخواب .. فردا نمی تونستم از جام بلند بشم اگر می خواستم تا خونه ی مامان برم و برگردم باید صبح خیلی زود بیدار می شدم زنگ زدم و از سارا خواهش کردم امروز بیاد و یاس رو نگه داره .. گفت دانشگاه داره ولی قبول کرد که بیاد … تا سارا رسید من از خونه رفتم هنوز یاس خواب بود … پرویز خان اومد شرکت و کاراشو کرد و بلیط گرفت و به من گفت : ساعت پنج پرواز داره و خواست من برسونمش فرودگاه .. اون یک ساختمون توی کیش ساخته بود که هنوز کارش تموم نشده بود و تا حالا کلی براش هزینه کرده بود و دیگه نمی تونست ادامه بده پشیمون بود و می گفت :مشتری براش پیدا شده می خوام بفروشم برم ببینم معامله انجام میشه یا نه ؟.. اوایل پرویز خان در مورد کاراش زیاد برای من توضیحی نمی داد ولی حالا اونقدر به من اطمینان داشت که حتی اگر فکر می کرد اونو با من در میون می گذاشت …. و خودش می گفت از وقتی عادت کردم همه چیز رو به تو بگم .. سعی می کنم کاری نکنم که برای دامادم بد آموزی داشته باشه …منم بهش گفتم : پرویز خان مگه من کیم ؟ یک آدم معمولی و همیشه با شما نیستم ..ولی یک کسی هست که ناظر همه ی اعمال شماست خدا همه جا با شماست اونو ببین .. گفت آره ولی گاهی هست گاهی نیست .. سری تکون دادم و گفتم : تو رو خدا اینو نگو ..حتما دارین شوخی می کنین ..آه بلندی کشید و گفت : معلومه ولی من با اشتباهات خودم زندگیمو از دست دادم ..حالا در واقع هیچی ندارم .. ثروت دارم, قدرت دارم , ..ولی نمی تونم جای اون اشتباه رو پر کنم …آدم نباید از اول قدم کج بزاره ,یک قدم ,و فقط یک قدم بیراه بری تا آخر باید کج بری و سرت به نا کجا آباد باز میشه .. این یک واقعیته که من الان ناکجا آبادم ..چیزی که خراب کردم درست شدنی نیست .. اشک ژیلاو رعنا رو ندیدم ..و ناله ها و فریاد رضا رو نشنیدم ..حالا در حسرت اونا می سوزم … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱.۰۷.۱۷ ۱۸:۱۰]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت سی و نه-بخش دوم گفتم فکر نمی کردم شما اینقدر با احساس باشی .. گفت : هستم ولی پشت نقاب غرور و مردونگی که ندارم قایم شدم ..کی از دل آدما خبر داره ؟ جز خودشون و خدا .. و اون می دونه که اشتباه از من بوده برای همین مرتب مجازاتم می کنه .. و یک عده ای هم به پای من می سوزن … گفتم این نیست خدا بد کسی رو نمی خواد این انتهای اون راه کجه چرا گردن خدا می زارین ؟ گفت : آره ,,شاید ….. ساعت سه و نیم بود ، زنگ زدم به سارا و گفتم : من یکم دیر میام پرویز خان رو می برم فرود گاه طول میکشه تا برگردم همون جا بمون تا من بیام .. پرسید مثلا ساعت چند میای ؟ گفتم : ساعت پنج پروازه ولی من می مونم تا پرویزخان بره و بعد میام … ولی جلوی ترمینال که نگه داشتم اون گفت برو یاس منتظرت نمونه ..برو خودم میرم … خوب منم با عجله رفتم طرف خونه … کلید انداختم و رفتم تو با منظره ای غیر منتظره روبرو شدم سر جام خشکم زد … تمام خونه بهم ریخته بود ..مبل ها رو کشیده بودن کنار دیوار و خیابون درست کرده بودن مهسا و سارا سوار ماشین های یاس بودن و یاس تو بغل مهسا .. داشتن با هم بازی می کردن ..هر دو دستپاچه شده بودن ..اصلا انتظار نداشتن من به اون زودی برسم ..سارا که زد زیر خنده و گفت : بیا سوار شو داریم دو ماشینه میریم مسافرت .. ولی مهسا قرمز شده بود یاس رو گذاشت زمین و با خجالت و با هزار زحمت از ماشین پیاده شد و گفت ببخشید .. من دیگه باید برم ..خندیدم و گفتم نه برای چی برین شما بازی تونو بکنین من به شما کار ندارم یاس اومده بود پای منو می کشید و می گفت : مسا ..بابا مسا ..فکر کنم می خواست به من بفهمونه که از اومدن مهسا خوشحاله .. منم گفتم : خیلی خوش اومدین .. لطف کردین .. تو رو خدا اگر این طوری برین من ناراحت میشم ..الان سارا شام درست می کنه با هم می خوریم…. بعد خودم می رسونمتون… #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱.۰۷.۱۷ ۱۸:۱۰]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت سی و نه-بخش سوم گفت : نه مامان زیاد حالش خوب نیست به خاطر اصرار سارا اومدم باید برم … و وسایلشو جمع کرد که بره .. گفت میشه یک تاکسی برای من بگیرین .. گفتم نه نمیشه خودم می برمتون ..و به سارا گفتم توام حاضر شو یاسم یکم می گرده … تا سارا آماده می شد مهسا شروع کرد به مرتب کردن خونه .. منم مجبور شدم بهش کمک کنم .. مهسا و یاس عقب نشسته بودن و اون آروم آروم تو گوش یاس چیزایی می گفت و اونم با صدای بلند ذوق می کرد و می خندید .. انگار از تمام لحظاتی که با اون بود لذت می برد … وقتی پیاده شد و ما تنها شدیم از سارا پرسیدم : چی شد مهسا اومد خونه ی ما ؟ گفت : از دخترت بپرس که دیگه منو قبول نداره .. یکسره می گفت مسا ..وقتی گفتی دیر میای دیدم حوصله ام سر میره زنگ زدم بهش گفت داره میره خونه .. ازش خواهش کردم بیاد پیش من گفت نمی تونه ولی صدای یاس رو که شنید دیگه مقاومت نکرد و اومد .. من فکر می کردم تو تا هفت و هشت شب نمیای ..گفتم زود اومدم برم سر خاک توام میای با هم بریم زود برمی گردیم … گفت دست بردار سینا تا اوجا بریم شب شده ول کن به خدا رعنا اگر باشه همین جاست زیر اون خاک نیست که ..چرا این همه راه رو میری ؟ براش خیرات کن تو خونه شمع روشن کن دعا بخون ..ولی اینکه هر روز میری سر خاک فایده ای نه برای تو داره نه رعنا و نه یاس .. نمیگم نرو هفته ای یک بار بسه دیگه .. گفتم : تو چقدر ساده ای من برای رعنا نمیرم ..می خوام دل خودم قرار بگیره ..انگار این طوری خودمو آروم می کنم که توی روز برای اون وقت می زارم … گفت به خدا رعنا ببینه تو داری برای یاس وقت می زاری راضی تره ..این بچه فقط تو رو داره ..وقتی میری و برمی گردی حالت خراب تره پس درست به یاسم نمی رسی … حرفش قابل قبول بود و منطقی .. روی من اثر گذاشت ..و از اون به بعد شب های پنجشنبه میرفتم سر خاک که خلوت تر هم بود ولی این وقفه باعث شد که هر بار نرفتنم طولانی تر بشه و همینجوری به حرف زدن با عکسش قانع شدم …. تا سال رعنا شد .. از صبح همه ی ما رفتیم سر خاک و بعد از ظهر براش مراسم مفصلی توی خونه ی خاله نسرین گرفتیم ..البته به اصرار خود خاله می گفت بچه ام مادرش اینجا نیست می خوام براش مادری کنم .. و مهسا تو تمام مراسم همراه سارا بدون اینکه یک کلام حرف بزنه کمک می کرد و یا مراقب یاس بود .. آخر مراسم من رفتم و ازش تشکر کردم بابت اون همه محبتی که به یاس داشت .. چون احساس می کردم باعث خوشحالی یاس شده … ولی زمزمه هایی به گوشم می خورد انگار همه نگاهشون به من و مهسا بود و شرف و شیدا به من متلک مینداختن .. درست مثل اینکه من با مهسا رابطه ای دارم یا قصد همچین کاری رو ..و از این بابت عصبی شده بودم ..وقتی مهمونها رفتن .. دیدم مهسا می خواد یاس رو بخوابونه .. عذر خواهی کردم و بچه رو ازش گرفتم .. اگر به گوش اونم میرسید که اطرافیان ما دارن برامون حرف درست می کنن من خیلی ازش شرمنده می شدم ..و به هوای اینکه یاس خسته شده خیلی زود برگشتم خونه .. و سعی کردم دیگه اجازه ندم چنین اتفاقی بیفته .. بالاخره پرویز خان از پوری جدا شد البته به همین راحتی هم نبود شش ماه طول کشید تا با دعوا و مرافه و هزار جور حرف و سخن پوری رضایت داد با گذشتن از یک سری خواستهاش رامین رو بگیره ..و قرار شد هفته ای دو روز پیش پرویز خان باشه .. شبی که حکم طلاق صادر شد ..اومد پیش من خیلی حالش خراب بود مشروب زیادی خورده بود ..من اول فکر می کردم برای پوری ناراحته .. ولی گفت : نه برای اینکه از دستش خلاص شدم خوشحالم ,, اما چیزی که عذابم میده اینکه اون و رامین رو هم بدبخت کردم ..امروز از محضر که اومدیم بیرون ..داشت آروم گریه می کرد دست رامین رو گرفت و رفت .. من خیلی متاثر شدم ..دلم برای اونم سوخت ..در واقع این چاهی بود که خودش کند ولی منم خیلی مقصر بودم .. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱.۰۷.۱۷ ۱۸:۱۱]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت سی و نه-بخش چهارم تو این مدت پرویز خان دنبال کاراش بود که بره استرالیا نمی دونم امیدی به برگردوندن ژیلا خانم داشت یا فقط برای دیدار می رفت به هر حال یک هفته ی بعد آژانس رو به من سپرد و شش ماهه رفت .. خوب مسلمه که وقتی اون نبود مسئولیت من هم سنگین تر می شد .. در حالیکه ..توی مراسم عقد سارا و وحید هم افتادیم … در واقع سارا نتونست از خیر اون ازدواج بگذره و وحید هم برای اینکه ما رو راضی کنه یک کار نیمه وقت پیدا کرده بود خوب قرار بر عقد گذاشتیم و من مونده بودم که یاس رو چیکار کنم البته هنوز سارا به من کمک می کرد ، ولی بیشتر اوقات باز خونه ی مادرم می موندم تا مشکل جابجایی صبح ها رو نداشته باشم.. و این طوری هر دو آواره و سر گردون بودیم .. با این همه من شکایتی نداشتم ..به این جور زندگی عادت کرده بودم … تا عقد سارا که همه چیز عوض شد .. باز مهسا برای کمک به سارا اومد خونه ما .. گویا سارا ازش خواسته بود ..نمی دونم داشتن چیکار می کردن که یکسره با هم بودن ..البته سمیرا هم بود .. هر وقت میومدم خونه اونا توی یک اتاق با هم کارایی رو انجام می دادن .. گاهی با سارا میرفتن بیرون و مدتی طول می کشید تا برگردن ..چون مسئله مهسا بود من تا اونجایی که می شد دخالت نمی کردم .. یک روز به عقد مونده بود که یک بعد از ظهر من خونه خوابیده بودم .. سارا اومد کنارم و آهسته گفت : داداشی …داداش ..سینا ؟ لای چشمم رو باز کردم و گفتم تو ماموری هر وقت من خوابم برد بیای منو صدا کنی هان ؟ گفت الهی بمیرم ببخشید .. خوب تو داداشمی کمک می خوایم ..یا خودت با ماشین ما رو ببر یا سویچ بده خودمون بریم .. گفتم :گواهینامه گرفتی, راننده که نیستی … گفت یواش میرم قول میدم اتفاقی نیفته و زود برمی گردیم .. پرسیدم حالا کجا می خوای بری ؟ گفت : لباسم رو بگیرم و بعدم بریم یک چیزایی سفارش دادیم بگیریم … بلند شدم و پرسیدم یاس کو .. گفت : داره بازی می کنه اگر بیای یاس رو هم میبریم .. گفتم باشه برو الان میام …. حاضر شدم و اومدم از اتاق بیرون دیدم یاس نیست ..گفتم سارا کو بچه ؟..مامان اومد جلوی منو و با چشم و ابرو طوری که من متوجه بشم منظوری داره گفت : خیالت راحت با مهسا خانم رفته بیرون کنار ماشینت منتظرن آقا ,,… #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱.۰۷.۱۷ ۱۸:۱۱]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت سی و نه-بخش پنجم به روی خودم نیاوردم که بیشتر در این مورد روشون باز نشه .. نمی دونم چرا نسبت اون حساسیت پیدا کرده بودم.. دلم نمی خواست اونم با ما باشه .. ولی حرفی نزدم و راه افتادیم و من متوجه شدم که مهسا و دوستش دارن برای سارا لباس می دوزن ..و سفره ی عقد سارا رو هم مهسا درست کرده و این مدت داشتن این کارو می کردن .. اون دختر با اون همه حسن نیت به منو و سارا کمک می کرد نمی خواستم موردی پیش بیاد که از دست ما دلگیر بشه .. ولی نمی تونم مجسم کنم که چطور یاس اونو دوست داشت .. و تا وقتی بود ازش جدا نمیشد ..و تازگی ها هم همش بهانه ی اونو می گرفت .. با اینکه حالا می تونست کامل حرف بزنه هنوز به اون می گفت مسا … مراسم عقد برگزار شد و بازم شرف شوخی می کرد و می گفت : یاس رو میبینی؟؟ داره بهت میگه چی می خواد ..نگاه کن …من بروی خودم نمیاوردم ..ولی وقتی دیدم شرف بازم دست بردار نیست عصبانی شدم و برای اولین بار ,اونم تو مراسم خواهرم با لحن بدی گفتم : بسه دیگه ازاین شوخی ها خوشم نمیاد .. دختر مردم رو هم سر زبون ننداز .. ولی اون تنها کسی نبود که این فکر تو سرش افتاده بود مامان هم همش از اون تعریف می کرد و من احساس می کردم بی منظور نیست .. می ترسیدم مهسا متوجه بشه و خوب اصلا دوست نداشتم .. اون از زندگی من خبر داشت توی تمام مراحل عشق منو رعنا حضور داشت و می دونست که من هنوز عاشق اونم .. فردا که تعطیل بود من شب خونه ی مامان نموندم .. و تا نزدیک ظهر خوابیدم .. یاس بیدار شده بود و داشت با ماشین ها ش بازی می کرد ..که صدای زنگ در اومد ..آیفون رو بر داشتم .. گفت شرفم باز کن .. پرسیدم تنهایی ؟ گفت : آره …خیالم راحت شد که نمی خواد لباس عوض کنم ..رفتم تا یک چایی بزارم .. یاس هی می پرسید مسا اومده ؟ بابا مسا اومده ؟.. گفتم نه بابا جان عمو شرف اومده باهات ماشین بازی کنه … تا شرف رسید یاس دوید بغلش و پرسید عمو مسا اومده ؟ شرف گفت : نه عمو جون من اومدم مهسا رفته خونه ی خودشون ..بعدا میاد … گفتم تو داری چی میگی به بچه ؟ نه بابا مهسا باید خونه ی خودشون باشه و نمیاد منتظر نباش بابا ..بیا تا بهت نون و پنیرو گردو با چایی شیرین بدم..دوست داری ؟ شرف صبحانه هم نخورده بود با هم نشستیم پشت و میز ..براش یک چایی ریختم کشید جلو ی خودشو گفت دلخوری ؟ گفتم : ای بابا چه حرفیه داداش مگه میشه از تو دلخور باشم .. رفیقِ شفیق ..اگر دیشب ولت می کردم آبروی من و اون دختر نجیب رو می بردی .. آخه مومن اون خواهر زن توست اگر منم یک حرفی در موردش زدم تو باید بزنی تو دهنم ..چرا می خوای اونو سر زبون بندازی در حالیکه می دونی شدنی نیست .. من تا آخر عمرم با رعنا زندگی می کنم والسلام خیالت راحت شد ؟ #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱.۰۷.۱۷ ۱۸:۱۲]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت چهلم-بخش اول #این_من (سینا ) شرف گفت : من نمی خوام تو رو وادار به کاری بکنم ولی خودت به حرفی که می زنی فکر کن با رعنا زندگی می کنم یعنی چی؟ اون رفته آقا جان رعنایی دیگه وجود نداره ..اگرم باشه میگن دیگه زن تو هم نیست خجالت بکش حرفای تو مال قصه هاست .. این بچه سر و سامون می خواد .بکش اینور بکش اونور؛ شد زندگی؟ فردا میره مدرسه یکی باید مراقبش باشه یا نه ؟ دیگه سارا هم شوهر کرد و رفت ,حالا به مامانت که نمی تونه یک دقیقه باباتو ول کنه امید داری ؟ نمیشه آقا سینا نمیشه ..باید یک فکری برای زندگی خودت بکنی ..رعنا تو قلبته باشه ، نمی شه یاد و خاطره ی اونو فراموش کرد درست ، ولی تو و یاس زندگی می خواین ….. گفتم : واقعا تو نمی دونی چی میگی من برم به مهسا بگم بیا بچه ی منو نگه دار یا هر کس دیگه .. چطور یک دختر رو بدبخت کنم برای اینکه سر و سامون بگیرم ..مشکله می دونم ,, ولی من دارم باهاش کنار میام و شکایتی ندارم ..برای یاس هم پرستار میگیرم .. اون دیگه از من انتظار عشق و محبت نداره …شرف جان زنی که می خواد بیاد با من زندگی کنه حیوون نیست آدمه دل داره … اون آدم احساس داره ,,ازدواج می کنه به امید خوشبخت شدن و گرفتن عشق ….. وقتی مایوس شد زندگی میشه جهنم هم برای اون هم برای منو و یاس تو اینو می خوای ؟ منم حیوون نیستم که کسی رو دوست نداشته باشم بتونم کنارش زندگی کنم .. من این کارو در حق هیچکس نمی کنم .. اصلا تو چی میگی اگر به مهسا بگی به خدا می زنه تو دهن من .. آبرویی برای ما نمی مونه ..ول کن مهسا رو شرف جان بد میشه دیگه ام شوخی نکن ,من نمی خوام باعث بدبختی یک نفر بشم …. گفت : توکسی رو بدبخت نمی کنی با شناختی که ازت دارم این کارو نمی کنی .. من می دونم ..ولی منم الان نمیگم زود برو اونو بگیر .. حداقل بهش فکر کن ..من دیدم که چطوری مهسا یاس رو با علاقه بغل می کنه و از ته دلش می بوسه .. خوب شاید به خاطر اینکه به تو نزدیک بشه, اگر دیدی نمی خوای بگو نه کسی مجبورت که نکرده … گفتم امکان نداره تو خیلی بدی فکرای بدی می کنی چرا ما آدما وقتی دونفر زن و مرد رو می بینیم که حتی با هم حرف می زنن فورا یک چیزی بهشون می بندیم .. والا اون دختر مهربونیه ..خوب می بینی که یاس هم دوسش داره .. خوب این دلیل اینکه بیاد زندگیشو به پای منو بچه ام بریزه ؟ … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱.۰۷.۱۷ ۱۸:۱۳]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت چهلم-بخش دوم گفت ببین من خودم زیر زبون اونو می کشم ، اگر گفت نه خوب میریم سراغ یکی دیگه .. من می ترسم مهسا ازدواج کنه و تو کس مناسبی رو پیدا نکنی .. خیلی دختر خوب و ماهیه ..اصلا خواهر و برادرشو ببین همشون خوب تربیت شدن .. نمی دونم چطوری مادرش این کارو بدون پدر کرده ..باور کن بدون عقده,, بدون حرف,, مظلوم .. نمی دونم چرا یک طوری بدون حاشیه هستن ..مامانم در مورد مهتاب میگه ..از بس دختر عاقل و سنجیده ای حرفی برای گفتن نمی زاره … بابام رو بگو که برای کسی تره خورد نمی کنه ولی مهتاب سوگلی اون .. شیدا رو برای همین داد به مجید ..باور کن وگرنه می دونستی شیدا دوبار طلاق گرفته ؟ گفتم راستی ؟ چرا؟ نه من نمی دونستم … گفت : آره چشممون خیلی ترسیده بود ولی می بینی که گاهی ما شیدا رو دعوا می کنیم که مجید رو اذیت نکن … خوب مهسا هم خواهر اوناست دیگه ..به خدا رعنا هم راضی به این وصلت هست .. (با تمسخر گفت )مگه نمیگی باهاش حرف می زنی ازش بپرس ببین چی میگه ؟ گفتم : شرف جان تو رو خدا من فعلا آمادگی ندارم باشه بعدا ..من می دونم که مهسا راضی نیست .. گفت : اگر راضی بود چی ؟ گفتم ..الله و اکبر تو رو خدا شرف قسمِت دادم ول کن دیگه .. من لقمه درست می کردم و می دادم به یاس ولی حواسم به شرف و حرفای اون بود غافل از اینکه اون بچه داشت با دقت حرفای ما رو گوش می کرد ..و چون اسم مهسا توی حرفای ما بود توجه اش جلب شده بود … بدون اینکه بفهمه ما چی داریم میگیم .. وقتی ساکت شدیم رو کرد به شرف و سرشو چند بار بالا و پایین کرد و گفت : عمو مسا .. منظورش این بود که بازم در مورد اون حرف بزنیم و خوب این آتویی شد برای شرف .. و دوباره کلی با من حرف زد .. اون می خواست از طریق اعتقاد من به روح رعنا استفاده کنه و می گفت : از کجا می دونی رعنا یاس رو وادار نکرده که تو راضی بشی ؟ وقتی شرف رفت ..تمام ذهن من مشغول شد ,چیکار کنم که دست از سر من بردارن ؟.. یک لحظه رفتم تو فکر اینکه دعوت ژیلا خانم رو قبول کنم و یاس رو بر دارم و برم استرالیا .. دیگه کسی به من گیر نمیداد ..یاد روزی افتادم که رفتم خونه ی مهسا ..و قیافه ی مادرش رو جلوی نظرم مجسم کردم .. اون زن بلند قد و چهار شونه ای بود که دستهای بزرگی هم داشت ..ولی خیلی قرمز و ترک خورده ..پیدا بود با اون دست ها خیلی کار کرده ..با اینکه سن زیادی نداشت موهای سرش یکدست سفید بود .. با یک غم سنگین توی چشمش ..نمی دونم اون غم مال اتفاق اون روز بود یا غم روزگار ته چهره ی اون نشسته بود.. تازه یادم اومد که اون زن هیچوقت تو هیچ مجلسی شرکت نمی کرد ..دلم می خواست بدونم بچه هاش اونو نمیاوردن یا خودش نمیومد .. و دلیلش چی بود ؟ شرف می گفت .. با کفگیر پوری رو از خونه بیرون کرده .. پس باید شیر زنی باشه .. رفتم جلوی عکس رعنا و گفتم ازت خجالت می کشم .من بهت قول دادم هیچوقت بهت خیانت نکنم ..ولی حالا جلوی تو دارم در مورد یک دختر دیگه حرف می زنم .. ببخش عزیزم ..(ولی یک دفعه یادم اومد ).. حرفای رعنا رو توی بیمارستان .. اون گفت : مهسا بهت علاقه داره ..چرا اینو گفت ؟ می خواست به من چی بگه ؟ که من نگذاشتم حرفشو تموم کنه .. واقعا مهسا به من فکر کرده ؟ نه امکان نداره اون حتی یک بار تو چشم من نگاه نکرده چطور ممکنه !!!..همیشه یک طوریم از من فرار می کنه ..نه نمیشه ..رعنا از کجا می دونست ؟ گیج شدم ..با خودم گفتم اینا مهم نیست من نمی تونم اون دختر و بدبخت کنم ، عشق من به رعنا حتما اونو اذیت می کنه ..و من جایگزینی برای اون نمی تونم قبول کنم و این حرفا همش بی خوده … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱.۰۷.۱۷ ۱۸:۱۳]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت چهلم-بخش سوم #این_تو (مهسا ) فردا مامان رو بردیم بیمارستان و اکو کردیم تا خیالمون راحت بشه و بعد از دو روز آنژیو شد و متوجه شدن که یکی از رگ های قلبش کمی مسدود شده و علت اون حال بدش بعد از استرس به همین دلیل بوده .. و مقدار زیادی قرص و دارو بهش دادن که باید می خورد .. آخه مامان من زیاد اهل دارو نبود و زن قوی و محکمی بود ..بعد از عمل آنژیو دو سه روزی مامان بستری شد و من سر کار نرفتم تا ازش مراقبت کنم .. ولی باز یاد سینا بودم و حالا هم عشق یاس تو دلم افتاده بود .. ولی نه مثل قبل ..هر بار که من اون بچه رو می دیدم از دفعه ی قبل بیشتر دوستش داشتم .. طوری که بعد از سال رعنا که تمام مدت با من بود دیگه دلم براش تنگ می شد و گاهی بی قرارش میشدم ولی جلوی خودمو می گرفتم تا بیشتر از این بهش دل نبندم … هما می گفت ..نمی دونم چته باز داری ساز نا کوک می زنی حرف بزن ببینم باز چی شدی ؟ خندم گرفت و گفتم این بار عاشق بچه اش شدم باور می کنی ؟ گفت : مهسا اشتباه نکن شاید نا خود اگاه میخوای از این طریق به سینا برسی این کار درست نیست ..,نکن عزیزم؛؛.. خودت میگی هنوز رعنا رو فراموش نکرده پس اینطوری حساب کن که اونا باید از زندگی تو برن بیرون … گریه افتادم و با اعتراض و صدای بلند گفتم : پس چرا نمیرن ..چرا هر چی سعی می کنم بازم یک جوری با زندگی من قاطی میشن .. نمی خواستم به خدا نمی خواستم تو که بهتر می دونی ..ولی بازم تا داشتم فراموش می کردم سر راهم اومدن … نکنه گناهی کردم که اینطوری دارم مجازات میشم ؟ به من بگو چرا یاس اینقدر منو دوست داره؟ …چرا من اونو دوست دارم؟..اون بچه ی کسی هست که سینا عاشقش بود پس باید بهش حساسیت داشته باشم چرا ندارم ؟ گفت : ببین اگر … گفتم اگر , به سینا نزدیک شدی و همین یادت اومد چی ؟ دلت می خواد اون بچه صدمه ببینه ؟ بزار به عهده ی خدا اگر تقدیر تو باشه نمی تونی ازش فرار کنی … گفتم : نه اگر نداره حتما هم اینطوره .. من می دونم که فرسنگها فاصله بین منو و سیناست امکان نداره .. اینطوری اصلا فکرشم نمی کنم ..اون هنوز میره سر خاک رعنا ..توی خونه اش پر از عکس های اونه ..نه به خدا به این فکر نمی کنم به قران قسم می خورم که نمی خوام عشق رعنا رو از دل سینا در بیارم ..ولی دلم می خواد یاس رو ببینم .. و سینا رو هم …. بدون اینکه ازش انتظاری داشته باشم همین ..می خوام خوشبخت باشه .. می خوام سینا خوشحال باشه با تمام وجودم اینو می خوام باورت میشه ؟..در مورد اون اینطوری فکر می کنم نه چیز دیگه ای .. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱.۰۷.۱۷ ۱۸:۱۳]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت چهلم-بخش چهارم تا عقد کنون سارا من دیگه سینا و یاس رو ندیدم و تا می تونستم ازشون دوری می کردم… ولی یک روز که با سارا حرف می زدم .. گفت : باید برای عقدش لباس تهیه کنه .. و ازم کمک می خواست .. بهش گفتم بیا پارچه بخریم من برات می دوزم پرسید مگه بلدی ؟ گفتم آره دوستم داره بهم یاد میده اونم کمکم می کنه و برات یک لباس خوب می دوزیم .. اصرار کرد که برم خونه ی اونا …خوب ما این کارو شروع کردیم و سفره ی عقدشم با سمیرا سه تایی درست کردیم و من مجبور بودم چند روز برم خونه ی سارا .. مامانش خیلی منو تحویل می گرفت و همش ازم تشکر می کرد از اینکه هر روز می تونستم یاس رو ببینم خوشحال بودم . ولی قبل از اینکه سینا بیاد میرفتم و اگر بودم و اون می رسید..توی اتاق می موندم تا موقعی که اون می خوابید یا سر راه من نبود که حد اقل برای کسی سوء تفاهم نشه … ولی شب عقد کنون .مادر سینا حرفی به من زد که کاملا منو بهم ریخت ..داشتم بهشون کمک می کردم که گفت : الهی خیر ببینی دختر به دلم افتاده داری یک غم بزرگ از دل من بر می داری ..انشالله عروسی تو .. این دوتا جمله اصلا بهم ربطی نداشت و من باید دست و پامو جمع می کردم نکنه اون فکر کرده بود من به خاطر سینا اومدم کمک اونا !! و اگر این طور بود خیلی شخصیت من میرفت زیر سئوال و نمی خواستم اینطوری باشه … فردای اون شب نزدیک غروب بود که شرف و مهتاب اومدن خونه ی ما درو که باز کردم و اونا رو دیدم از خوشحالی پریدم بغل مهتاب و گفتم چه خوب کردی که اومدین, تنها بودیم و دلمون گرفته بود .. مامان که ماشالله از جاش تکون نمی خوره نه دلم میاد تنهاش بزارم نه حوصله ی اینکه تو خونه بمونم داشتم .. واقعا بعد از ظهر های جمعه آدم دلش میگیره .. زنگ بزنم شیدا و مجید هم بیان شام درست می کنم دور هم می خوریم ..تا گوشی رو بر داشتم زنگ بزنم شرف گفت : نه نزن .. من اومدم با تو حرف بزنم ..باید بریم امشب با مامان و بابام جایی دعوت داریم ..نمی تونیم زیاد بمونیم .. راستش یکه خوردم من حرفی نداشتم که با شرف بزنم ..مگر اینکه مشکلی پیش اومده باشه .. نشستم و پرسیدم پس زود بگو که طاقت ندارم .. گفت : باشه با اجازه ی مامان بریم تو اتاقت ..به مهتاب نگاه کردم و با اشاره پرسیدم چی شده ؟ گفت : نگران نباش بهت میگه حرف بدی نیست ..برو ..(پس اونم خبر داشت) . #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱.۰۷.۱۷ ۱۸:۱۴]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت چهلم-بخش پنجم شرف نشست روی تنها صندلی اتاق من و منم روی تخت … انگار براش سخت بود چون یکم ساکت موند گفتم شرف خان تو رو خدا دلم داره هزار راه میره میشه زودتر بگین چی شده ؟ گفت : ببین مهسا جان من منظورم از چیزی که می خوام بهت بگم اینه که نظرت رو بدونم .. رُک و راست حرف می زنم توام لطفا با من همینطور باش ..سرمو به علامت تایید حرفش تکون دادم .. ادامه داد : من فکر کردم حالا که تو اینقدر یاس رو دوست داری اونم به تو علاقه داره سینا هم تنهاست اگر تو موافقی ..خلاصه ..یک دستی بالا بزنیم .. سینا عقیده اش اینه که تو اگر بشنوی عصبانی میشی ..ولی من این طور احساس نمی کنم .. از جا پریدم و پرسیدم سینا به شما گفته ؟ گفت نه من بهش گفتم ,اون قبول نکرده میگه نمیشه از تو بخواد به خاطر یاس باهاش ازدواج کنی .. حالا تو خودت بهم بگو..قسم می خورم به جون مهتاب فقط بین خودمون بمونه که من با تو در مورد سینا حرف زدم فقط راستشو بگو .. بگو راضی میشی با سینا زندگی کنی ؟.. می دونم که اولش سخته ولی اون پسر خوب و با شخصیتیه ..اگر بهت علاقه مند بشه خوشبختت می کنه .. اگرم که نظرت مخالفه هیچی من دیگه کاری بهت ندارم .. چون تو چندین ساله سینا رو میشناسی و احتیاج به فکر کردن نداری ..یک کلام بگو آره یا نه ؟ گفتم اگر این پیشنهاد خودش بود دوست داشتم که از یاس مراقبت کنم ولی اگر خودش گفته نه شما اصرار نکنین بعدا مشکل درست میشه … از جاش بلند شد و گفت : دیگه حرفی نیست,, ..بریم ,,من از جام بلند نشدم چون قدرت نداشتم .. از این جوابی که داده بودم خجالت می کشیدم و باورم نمیشد,, امیدی تازه توی دلم افتاده بود .. شرف لای در ایستاد و برگشت نگاهی به من کرد و گفت : یک چیزی بپرسم راستشو بهم میگی ؟ با سر جواب دادم ..گفت رنگ رخسار نشان میدهد از سَر درون ..تو از کی به سینا علاقه مند شدی ؟ بهش نگاه کردم و بغض گلومو گرفت ..در و بست و اومد دوباره نشست گفت کاش زودتر به من گفته بودی ..وای مهسا ,,بهم بگو از کی ؟ گفتم تو رو خدا ول کن شرف خان راحتم بزار … و بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد ….. یکم منو نگاه کرد دیگه چیزی نپرسید و گفت پاشو بیا بیرون بزار ببینم چیکار می تونم بکنم ..ای داد بیداد اصلا فکرشم نمیکردم .. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

2 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx