رمان آنلاین بازنده قسمت ۲۱تا آخر
نویسنده:مینا حسینی
#بازنده
#قسمت_بیست_یکم
چشامو بازکردم ، یه چیز سفید روبروم بود ، پلکام سنگین بود ، انگار همه بدنم خواب رفته بود ، حس میکردم یه چیز سنگین رو بدنمه که نمیزاره تکون بخورم ، سرمو چرخوندم ، چشمام تار میدید .. چندتا پلک زدم تا تصویر پسر ریشو سیاه پوش روبروم واضح شد … دقیق تر که شدم فهمیدم امیره که اونقدر مظلوم و مردونه خوابیده رو تخت .. ولی این چه قیافه ایه … آخرین تصویری که ازش یادمه یه تصویر مرتب و خوشتیپ از روز عروسیه … ولی الان …
تقلا کردنم روی تخت واسه بلندشدنم باعث شد بیدار شه … پرید سمتم …
_ مانلی … خوبی تو ؟
_ علیک سلام …
محکم بغلم کرد …
_ سلام نفس … سلام عمرم … سلام جونم … تو منو یادته ؟
_ امیر دیوونه خودمی دیگه ..
خندید و همون لحظه یه قطره اشک از گوشه چشمش سرخورد پایین ..
تا نیمساعت بعد هزارتا پزشک بالای سرم بودن ..
_ مانلی خانوم قدر این امیرآقارو خیلی بدونا … کل این دوسال بالاسرت بود …
به گوشم شک کردم ….
_ چقدر ؟!!!
_ چی چقدر دخترم …
_ امیرچقدر بالاسرم بود ؟
_ دوسال ..
_ ینی من دو ساله اینجام ؟
_ آره دخترم .. شبی که تصادف کردی با وضع خوبی نیوردنت اینجا .. دوسال توی کما بودی .. راستش ماهاهم امیدی به برگشتت نداشتیم ولی خانوادت مخصوصا آقا مانی و امیرجان نزاشتن دستگاهارو جدا کنیم ..
دوسال ..
باورم نمیشد … ینی دوسال از عمرمرو توی خواب گذرونده بودم ؟ دوسال از دنیا عقب بودم .. دوسال از ازدواج مانی میگذره ؟ الان باید ۲۵ ساله باشم .. خدایا باورم نمیشه ..
سوال دکتر رحمانی منو از حالم کشوند بیرون ..
_ دخترم حسش میکنی ؟
سرمو تکون دادم …
جلوی چشمم از پام نیشگون میگرفت و من حس نمیکردم .. از وقتی بهوش اومده بودم فهمیدم یه چیزی عادی نیست .. اونم این بود که از کمر به پایینمو نمیتونستم تکون بدم … دکتر امیرو برد بیرون .. چیزی بهش گفت که شونه های مردونش لرزید از گریه …اینارو از پشت پنجره میدیدم …
توی دومین ساعت از زندگی جدیدم همه اعضای خانوادم کنارم بودن … همه رو یادم بود … با اسم و شماره شناسنامه حتی … این امیدوارم میکرد که زندگی مثله قبله … اما اونا مثله قبل نبودن … بابام پیرشده بود … شیدا هم همینطور … پای چشماش سیاه شده بود از گریه … میلاد دیگه شوخ و پرحرف نبود از لحظه ورودش به اتاق هیچی نگفته بود … نرجسم دیگه مثله قبل بچگونه هاشو نداشت … یه خانوم بالغ شده بود که به نرجس دوسال پیش شباهتی نداشت … مانی اما … مثله همیشه پرانرژی بود … برخلاف همشون لباس رنگی پوشیده بود … بوی عطرش مثل همیشه مست کننده بود … اما حتی چشمای مانی هم نمیتونست سایه اون غمی که رو خانواده افتاده بود رو بپوشونه … خدایا ینی دلیل این حال بدشون منم ؟ کاش اینطور نبود …
میلاد و امیر و مانی رفتن بیرون … مامان قربون صدقم میرفت و ازم تشکر میکرد که تنها نزاشتمشون … بابا مهربونیای پدرانه نثارم میکرد … نرجس مثله همیشه سعی میکرد با مشت و لگد و فحش بهم محبت کنه … آمازونی خودم بود دیگه … اما حواسم پرت جمع سه نفره امیر و میلاد و مانی پشت پنجره شیشه ای بود … هرچی که بود به حرفهای دکتر مربوط میشد …
پرستار اومد تو اتاق …
_ شرمنده ولی وقت ملاقات تمومه ..
نرجس : خانوم توحیدی بعد دوسال بزار دل سیر ببینیمش ..
_ میدونم دلتون میخواد پیش مانلی جون باشید ولی واسه من مسئولیت داره …
سیما : باشه خانوم توحیدی الان میریم ..
بعد اینکه همشون بغلم کردن اتاق خالی شد ..
بالاخره رایزنی های سه نفرشون تموم شد و مانی وارد اتاق شد .. نشست کنارم … مثل همیشه مهربون و دوست داشتنی …
_ خب مانلی خانوم ..
خندم گرفت …
_ چه باادب شدی تو این دوسال ..
اونم خندید .. توی این دوسال با اینکه همش خواب بودم ولی دلتنگ این لبخندای خالصش بودم ..
_ مانی بگو تو این دوسال چخبر شده که دارم میمیرم از فوضولی ..
_ هیچی .. چی بشه .. خبرساز عالم هستی که تو باشی خواب بودی ..
_ مادرجون کجاست ؟ میاد بیمارستان ؟
لبخندش روی لبش ماسید .. سرشو انداخت پایین ..
_ نه ..
فهمیده بودم چیشده ولی پرسیدم …
_ چیشده مانی ….
من و من کرد … اگه هزار بار دیگه هم سوالمو تکرار میکردم باورم نمیشد … اشکام کل صورتمو پوشانده بودند …
_ کِی؟
_ سه ماه پیش …
ازخودم بدم اومد … چی میشد سه ماه زودتر از این خواب بیدار میشدم تا دوباره اون پیرزن مهربونو میدیدم … چی میشد دوباره توی خونش با امیر مهمانش میشدیم و اون از عاشقانه های قدیمیش میگفت … تقصیر من بود … همه چیز این زندگی جدید تقصیر من بود ..
_ این تنها خبر بد نیست مانلی ..
دیگه چی میتونست از این بدتر باشه..
بادستاش صورتمو قاب کرد ..
_ قول بده مثل همیشه قوی باشی مانلی .. قول بده محکم بمونی .. مثل همون سرتقکی که کوچیک سایز خونواده بود ولی اگه نبود زندگیم نبود..
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۳۱]
?
#بازنده
ادامه #قسمت_بیست_یکم
انگار گفتن خبر دوم از گفتن خبر فوت مادرجونم سختتر بود …
انگار میدونستم چی میخواد بگه … از بی حسی پاهام … از حرفای دکتر و گریه های امیر … از جلسه سه نفرشون … ازاینکه ماموری بهتر از مانی پیدا نکرده بودن که بتونه جیغا و گریه های منو تحمل کنه … که بتونه مشتای بی جونمو که تو سینش میزنم تحمل کنه … اونقدر بیتابی کردم … اونقدر جیغ زدم … اونقدر با مشت به قلب مهربونش کوبیدم تا خوابم برد …
چه ساعت پربرکتی بود ساعت چهارم زندگی جدیدم … چه زندگی جدید مزخرفی …
*
دیگه هیچی واسه از دست دادن نداشتم … اون ویلچر لعنتی همه آرزوهامو ازم گرفت … اون ویلچر لعنتی مانلی رو کشت … حالا دیگه با مانلی ای که قرار بود نفسش رو با کشیدن دستگاها قطع کنن فرقی نداشتم … الانم مرده بودم … اما یه مرده متحرک … اونم تحرک با ویلچر …
ای کاش مرده بودم و هیچوقت امیر موقع ترخیص بغلم نمیکرد تا بشینم روس اون ویلچر کذایی …
امیر خوب بلد بود منو … نگام نمیکرد که مبادا خجالت بکشم …
دوست نداشتم هیشکی رو ببینم … واسه همین از امیر خواستم ببرتم توی همون برج رویا …همونیکه تو یه شب تاصبح طرحشو کشیده بودیم و عجیب قشنگ شده بود …
امیر توی دوسال خونه رو مطابق سلیقه من حاضر کرده بود … باهمون دکور صورتی سفید رمانتیک … واقعا خونه یه تازه عروس بود … اما من بیشتر تازه عروس سیاهپوش و مرده بودم …
هیشکی حق اومدن تو این واحدو نداشت … گاهی اوقات حتی از اتاقم بیرون نمیومدم تا حتی امیرم منو نبینه …
کنار پنجره نشسته بودم که ماشین میلاد و مانی جلوی در توقف کرد و نرجس و سیما با کیسه های خریدشون پیاده شدن … چقدر دلم واسه جمع دوست داشتنیمون تنگ شده بود … واسه گفتن خندیدنامون … شوخیامون … توسروکله هم زدنامون … همه چی مثل یه کابوس وحشتناک بود ….
امیر در زد …
_ مانلی بیام تو ؟
_ بیا …
درو باز کرد … سینی که دستش بود و گذاشت رو میز … منو برد اون سمت اتاق …
داشت چایی میریخت و من محو تماشاش بودم … من حتی زندگی و آرزوهای امیرم خراب کردم …
_ امیر …
_ جون دلم ….
سرمو انداختم پایین … جواب این جواب قشنگش حرفایی نبود که میخواستم بزنم …
_ تو توی این مدت … همه جوره .. پام وایسادی … ولی الان … بنظرم … باید بری … باید بری دنبال زندگیت ..
چاییشو گذاشت رو میزو گفت : منظورتو نمیفهمم …
_ منظورم اینه… تو نباید … به پای من بسوزی … برو دنبال آرزوهات . .. بانوی … رویاهات …
رفت دم پنجره … اولش سکوت کرد ولی بعد گفت : میفهمی چی میگی ؟ زتدگی ؟ کدوم زندگی ؟ کلماتو مزه مزه میکنی ؟ من بدون تو برم پی کدوم زندگی دختر ؟ بانوی من تویی کجا برم ؟ کجا برم که تو نباشی و من زندگی کنم ؟ ۵ سال موندم تا حرف دلمو بگم بهت نشد .. ۲ سال منتظر موندم تا بیدار شی و زنم شی … ۷ سال منتظرت نموندم که تهش زندگیم بی تو تعریف شدنی باشه … من جونم به جونت بنده … تو نفس بکشی من نفس میکشم اونوقت برم پی بانوی رویاهام ؟ بانوی رویاهای من تویی … مانلی من … فکر کردی اونقدر احمقم که این حرفارو بزنی و منم برم با یه نفر زندگیمو به گه بکشم ؟ چی میگی تو … آخه تو نباشی من اصلا زنده نیستم که بخوام زندگی بسازم … عشق منو اینقدر ساده دیدی ؟
_ زندگیت با من به جایی نمیرسه .. من دیگه اون مانلی که عاشقش شدی نیستم … من همه چیمو باختم امیر … من بازندم …
اومد جلو پام زانو زد و دستامو گرفت …
_ ولی من بردم … وقتی به دنی نه گفتی .. وقتی چشماتو باز کردی و خندیدی … وقتی جلوم نشستی و دستاتو گرفتم … من بردم …تو منو همه جوره برنده این زندگی کردی … توی روانی هربار زمین خوردم، هربار باختم بدون اینکه بفهمی منو برنده کردی … تو زندگی منو ساختی … من اگه تورو نداشته باشم هیچی ندارم … هیچی …
سرشو گذاشت رو پام … دربرابر صدای گریه هاش فقط میتونستم گریه کنم … منم بدون امیر نمیتونستم … اون تنها اتفاق خوب زندگیم بود … امیر تنها داراییم بود … دوستش داشتم بیشتر از اونیکه فکر کنه حتی …
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۳۱]
?
#بازنده
#قسمت_بیست_دوم
_ برو لباستو عوض کن مهمون داریم ..
اخم کرد و گفت … کی خودشو چتر کرده تو این وضعیت …
_ کدوم وضعیت امیر …
از این ترحما بدم میومد … از اینکه میلاد و مانی در جواب دعوتم بگن بیاین خونه ما بدم میومد … دوست نداشتم ضعیف باشم … بودم ولی ددست نداشتم کسی بدونه ….
_ کسی خودشو دعوت نکرده … من ازشدن خواستم بیان … خواستم برم تو اتاق که نگهم داشت … اومد روبروم نگاش نکردم …
_ بخدا منظوری نداشتم … فقط گفتم شاید تو آمادگیشو نداشته باشی … همین …
_ باشه برو لباستو عوض کن …
_ با این اخم قهرآلود تو بانو ؟
_ برو …
سرمو گرفت سمت خودش … مثله اونشب که میخواست فال بگیره … مثله اونروز تو آرایشگاه … گرم … طولانی …
سرشو تکیه داد به سرم ..
_ دفعه بعد قهر کنی یه لقمه ت میکنم .
خندیدم …
همونطور که میرفت سمت اتاق گفت ..
_ دیگه از این رژ عطریا نگیر … فقط بوش خوب بود خودش خیلی تلخ بود …
خندم گرفت … پسرک دیوانه …
تا ساعت ۸ دور هم جمع بودیم …
مانی : ایول بابا مانلی چه کردی تو …
میلاد : نرجس یادبگیر … خون من تو رگاشه ها …
نرجس : این مانلی از همون بچگیشم استعداد داشت … گیر بیخود نده …
مانلی : بعدشم میلاد جان خون من تو رگای توعه … اگه راستی مردی خودت یاد بگیر …
همه خندیدن و نرجس گفت
_ منم همینو میگم بهش … بخدا بلد نیست نیمرو درست کنه حتی …
مانی : باید طلاقش بدی نرجس …
میلاد : تو یکی حرف نزن .. خودت خیلی بلدی مثلا ؟
سیما : بله که بلده … از همه ملیتی بلده غذا بپزه آقامون …
میلاد : اووو چ آقامون آقامونی میکنه …
نرجس : بحثو عوض نکن میلاد …
امیر و نگاه کردم … توی بحث شرکت نمیکرد … انگار سخت درگیر شکم بود ولی ذهنش آشفته بود ….
مانی : امیر داداش تو چی ؟
امیر : من چی چی ؟
میدونستم از بحث ما چیزی نفهمیده واسه همین گفتم : امیر از مانی هم آشپزیش بهتره …
امیر چشمک زد و خندید …
میلاد : پس بگین تنها آدم بی هنر جمع منم دیگه …
مانی : تو از ما نیستی … نفرین آمون بر تو باد …
خندم گرفت … چه جمع خوبی بود … چقدر شبیه قبل بودیم … انگار برگشتیم به سالهای قبل این دوسال … انگار دوباره خودمون شدیم …. توی اون جمع حتی بی حس بودن پاهای منم چیزی از خوشیامون کم میکرد … شاید زندگی جدید همینه … شاید باید نادید بگیرم این صندلیرو …
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۳۲]
?
#بازنده
#قسمت_بیست_سوم
شب با کمک امیر لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تخت .. کنارم نشست و گفت : خیلی خسته شدی بانو … دستت درد نکنه …
_ نه خیلی خوب بود … دلم واسه این جمع تنگ شده بود … واسه دیوونه بازیامون … امید به زندگیم رفت بالا…
_ خوشحالم که برگشتی به روحیه خودت ….
_ ولی تو خودت نبودی امشب …
نگام کرد … لوسیونو به دستام مالیدم و گفتم : تو فکر بودی … چه فکری .. نمیدونم …
_ نه …
_ دروغ نگو دیگه … سرشام حواست نبود … چیزی شده ؟
_ مانلی …
دستمو گرفت تو دستشو گفت : باید یه چیزی بگم بهت … ولی ….
_ بگو …
_ امروز با دکترت حرف زدم … بهم گفت اگه جراحی کنیم شاید همه چی مثل قبل شه … گفت احتمالش بالاست … بتونی دوباره راه بری …
_ احتمال بالا یعنی چقدر … مطمئنه که خوب میشم ؟
_ نه کاملا… ۷۰ درصد …
_ ۷۰ درصد دکترو خیلی خوب درنظر بگیریم پنجاه پنجاهه … امیر نمیخوام درد دیگه ای اضافه شه … اگه حتی یه درصد خوب پیش نره … همه چی خراب میشه دوباره …
_ پس …
_ پس دیگه حرفشو نزنیم … شب بخیر عزیزم …
نگاه امیر تنها نگاهی بود که هیچ ترحمی توش نبود … فقط نگران بود …
ساعت از ۸ گذشته بود و امیر هنوز نیومده بود …
وقتی اومد یه کاور لباس دستش بود …
_ امیر … خیلی دیر کردی … نگران شدم …
با ذوق دمپاییاشو لنگه به لنگه پوشید و اومد سمتم ….
_ چشماتو ببند بانو …
_ واسه چی ؟
_ ببند …
خندیدم و چشمامو بستم … حدودا ۵ دقیقه چشمام بسته بود … یخورده لای چشممو باز کردم … انگار پشت سرش چشم داشت …
_ جرزنی نکن بانو …
خندیدم …
_ آماده ای ؟
_ آره …
_ باز کن …
زیباییش خیره کننده بود … یه لباس شب نباتی … با یه دامن پر پف خوشگل .. روش پر منجوق دوزی بود …
_ خیلییییییی قشنگه …
_ واسه شماست بانو …..
دستامو باز کردم و محکم بغلش کردم …
_ محشرههه ولی به چه مناسبت ….
_ پنجشنبه یه مهمونی دعوتیم … تولد یکی از دوستام …
_ لباسم خیلی قشنگه ولی … من … نمیام مهمونی … اونم تو این وضع …
_ چرا خانومم … مگه چه وضعیه … مانلی تو اولین نفری نیستی که این مشکل برات پیش اومده … آخرین نفرم نیستی … قرار نیست تا آخر عمر اینجا بمونی … تو حتی باید مثل قبل کار کنی .. این مهمونیم شروع خوبیه … باید ثابت کنی تو هیچی از قبل کم نداری … خب ؟
سرمو تکون دادم … پیشونیمو بوسید … انگار آرامش کل دنیا منتقل شد به وجودم …
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۳۲]
?
#بازنده
#قسمت_بیست_چهارم
۵ شنبه یه آرایشگر حرفه ای اومد تو خونه … موهامو یه شینیون باز و بسته کرد … یه آرایش شرقی و تقریبا زنونه که به چهرم میومد …
امیر اومد تو خونه … حسابی خوشتیپ کرده بود … کت شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن سفید ، چندتا دکمه بالای پیرهنشو باز گذاشته بود … از همیشه خوشتیپ تر شده بود …
_ میدونستی زیباترین بانوی دنیایی؟
خندم گرفت و سرمو انداختم پایین …
_ دوستت دارم …
انگار زبونم قاصر بود از گفتن عشقم از حسم …
توی ماشین امیرگفت : بانوجانم … میگم حیف نیست ما اینقدر خوشتیپ کردیم نریم آتلیه چارتا عکس خفن بگیریم ؟
باز همون لحن چاله میدونی بامزش …
هرچقدر به محل تولد نزدیکتر میشدیم استرسم بیشتر میشد … حالم بد بود … کاش قبول نکرده بودم باهاش بیام … دیگه راه برگشتی نبود … رسیده بودیم .. باغ تالار گیسو …
امیر ویلچرمو درآورد …
_ فکرمیکردم یه تولد ساده باشه ..
_ یه تولد ساده مجلل …
_ امیر من خیلی میترسم …
_ ترس نداره خانومم … من باهاتم … کنارتم …
_ مردم …
_ مانلی … من اینجام … نترس …
رفتیم تو حیاط تالار …
یه نفر داد زد …
_ اومدن عروس داماد اومدن …
پشت سرمو نگاه کردم … رودست خوردم …
_ امیرررر …
خندید و گفت : تولد مبارک عروس خانوم …
_امیر خیلی نامردی …
گول خوردم .. اونم چه گول خوردنی ..وارد سالن شدیم … همه منتظر ما بودن …همه بخاطر ما وایساده بودن و دست میزدن … مامان بابا بغلمون کردن … مانی بهم چشمک زد ولی من خوشحال نبودم …
دلم نمیخواست کسی حتی اتفاقی منو ببینه چه برسه به اینکه کانون توجه و ستاره مجلس باشم … نگاه هرکس یه معنی ای داشت که هیچ جوره دوست نداشتم … یه سریا با ترحم نگام میکردن … یه سری هم با غرور … بجای اینکه دست امیر و بگیرم و بریم سمت جایگاه .. امیر ویلچرمو هول میداد …اون بین نگاه سنگین دخترای فامیلو حس میکردم … همشون از بچگی بخاطر توجه زیاد مانی و میلاد باهام بد بودن …وقتی رفتم مدرسه همه منو میزدن تو سر بچه هاشون و اونا بیشتر ازم متنفر میشدن … بعدم وقتی خبر موفقیتای کاریم توی دوران دانشجوییم به گوششون میرسید میخواستن سر به تنم نباشه … اما حالا … باوجود این ویلچر لعنتی دیگه جای حسادتی باقی نمیموند … حالا من ضعیف ترین دختر اون مجلس بودم … درگوش هم پچ پچ میکردن و میخندیدن ..
از دستش ناراحت بودم … با اینکار میخواست فلج بودن منو به نمایش بزاره .. نشست کنارمو با لبخند گفت :
_ مانلی …. نگام نمیکنی ؟
_ اصلا با اینکارت خوشحالم نکردی … فکرمیکردم تو یکی منو درک میکنی ..
دستمو گرفت و گفت : یعنی چی …
بغض کرده بودم … توشب تولد ۲۶ مین سال زندگیم … وسط مجلس عروسیم با بغض با تنها عشق زندگیم حرف میزدم …
_ همه شون مسخرم میکردن … از نگاهاشون متنفرم … از همه شون متنفرم …
_ از من چی …
سرمو گرفتم بالا … زل زدم تو چشمای تیله ای و مشکیش … به لبای کوچولوش … به صورت استخونی و با نمکش … مگه میتونستم کسی رو بیشتر از امیر دوست داشته باشم ؟
_ امیر …
اشکامو محکم پاک کردم تا آرایشم خراب نشه … انگار باز چشماش کارخودشو کرد … انگار بازم اون قدرتی که لازم داشتم از چشماش گرفتم …
_ امیر آقا …
_ جان دل ؟
دستمو بردم جلو و کنار یقه شو مرتب کردم …
_ ببخشید …
انگشتشو گذاشت رو لبم …
_ هیس … درکت میکنم عمرم .. ولی گور پدر همه شون … مهم منم … که همه جور خاطرخوات میمونم …
خندم گرفت ….
سالن ساکت شد … پارچه سفیدی گرفتن بالاسرمون … یکسرش دست سیما و سر دیگش دست نرجس … شیدا و نازی و شیرین هرکدوم مدتی بالای سرمون قند کوبیدن … هارمونی عجیبی بود … صدای خطبه خوندن عاقد … صدای کوبیدن قند … لبخندهای مضطرب بابا … پیشونی عرق کرده امیر … و طبق معمول .. خونسردی همیشگی مانی …
منوامیر بخاطر حال من مدتی بدون هیچ قرارداد رسمی بینمون زیر یک سقف زندگی کرده بودیم … همه قوانین رو زیر پا گذاشتیم … یه دختر پسر مجرد که هیچ رابطه ای جز عشق باهم نداشتن زیر یک سقف زندگی کردن … به همه ثابت شده بود که امیر بیش از حد منو بخاطر خودم میخواد … به همه ثابت شد که بدترین حال من کنار امیر خوب میشد … و سنگین ترین بغض ها کنار امیر به قهقه های بی وقفه تبدیل میشد … اما حالا قرار بود رسما مرد زندگی من بشه … قرار بود اون برگه سند زن و شوهریمون باشه … ولی چیزی محکم تر از اون برگه مارو کنار هم نگه میداشت به نام عشق …
امیر کی رفته بود خواستگاری ؟ کی قرار عروسی رو گذاشته بودن ؟ کی کارای عروسی رو کرده بودن ؟ همه چیز این عروسی برخلاف تصورات این ۲۰ و چندسالم بود …
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۳۲]
?
#بازنده
ادامه #قسمت_بیست_چهارم
_ دوشیزه خانم وکیلم ؟
امیر نگاهم کرد … آخرین نگاه قبل زن و شوهر شدن … شاید بعنوان نگاه یه غریبه …
_ با اجازه پدر مادرم .. و همه بزرگترای جمع … بله…
بله عجیبی بود … شروع یه مرحله بزرگ از زندگیم با یه کلمه سه حرفی ساده … پدر و مادر امیر چندسال پیش فوت کرده بودن .. تنها بود … ولی شیدا و طاها اجازه ندادن این تنهایی اذیتش کنه …
موقع حلقه دست کردن بچه ها ریختن سرمون …
سیما : به به … میبینم وقت انتقامه عزیزان …
امیر رینگای سادمونو از رو سفره برداشت و سریع هول داد تو دستم …
مانی : ای بچه زرنگ … این عسلو که نمیتونی از زیرش در ری …
انگشتمو زدم تو ظرف و گرفتم سمتش … فکر کردم اونقدر آدمه که همونطوری مظلوم بخوره و ماجرا ختم بخیر شه ولی چنان گازی ازم گرفت که جیغم رفت هوا و همه زدن زیر خنده ..
_ خیلی نفهمی …
خودشم میخندید …
انگشتشو آورد جلو …
_ رفتی دستشویی شستی دیگه ؟
مانی : بعید میدونما …
منم حسابی تلافی کردم .. الهی بمیرم … قرمز شده بود از درد … ولی میخندید …
شب بعد اینکه کل شهرو با صدای بوق بوق ماشین عروس به هم ریختیم برگشتیم برج رویا .. قشنگترین لوکیشن زندگیمون …
مانی : خب عروس داماد محترم شب خوبی رو براتون آرزومندیم …
سیما کوبید تو پهلوشو گفت : ااا مانی زشته …
میلاد : چه زشتی سیما … شتریه که دم خونه هرکی میخوابه …
نرجس : چه شتری ؟
همه زدیم زیر خنده … بچه از یه ساعتی به بعد کاملا تعطیل میکرد …
سیاوش : امشب نیمی از ساختمون دربست در اختیارتونه …
شاهین : فقط گاز نگیرین همو …
وای از خنده و خجالت کبود شده م …
رفتیم توی خونه … توی پله ها توی راهرو ها توی هال … همه جا پر از شمع های کوچیک بود … امیر از رو ویلچر بلندم کرد و وارد اتاق مشترکمون شدیم … روی تخت پر بود از گل رزهای قرمز … چه حس نابی بود …
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۳۲]
?
#بازنده
#قسمت_بیست_پنجم
نور آفتاب میتابید توی صورتم … لای چشممو باز کردم .. بایاد آوری دیشب لبخند اومد روی لبم … همه چی یهویی و غیرمنتظره بود … برگشتم سمت امیر … سرش رو بالش من بود و دستاش دور کمرم حلقه شده بود … حالا دیگه همه جوره شوهرم بود … مرد زندگیم … عشقم … کوتاه بوسیدمش .. چشماشو باز کرد و گفت : اولین روز زندگی مشترکمون مبارک بانو …
لبخند زدم …
چرخید و کنترلو از کنار تخت برداشت …
_ مانلی این آهنگه خوراک خودمونه … توش بانو هم داره …
تو ، مثِ لیلی توو بارون ، من عاشق و حیرون
ای جون
من ، میخوام بدونی زندگیمی ، تو همراهِ همیشگیمی
خوشحالم اینجایی ، مجنونم و شیدایی
دیوونه شد از دستت ، صد بار دل ای وای
مجنون و پریشونم ، تو عاشقی میدونم
من عاشقِ عاشق شدنم ، #بانو ای جونم
خوشحالم اینجایی ، مجنونم و شیدایی
دیوونه شد از دستت ، صد بار دل ای وای
مجنون و پریشونم ، تو عاشقی میدونم
من عاشقِ عاشق شدنم ، #بانو ای جونم
هزاربار اون آهنگو گوش کرده بودم و مثل امیر کلمه به کلمه شو حفظ بودم … ولی اینبار انگار معنی این آهنگ از زبون امیر فرق کرده بود … مجنونم و شیدایی …
همه چی کنار امیر خوب بود … امیر مانلی مغروری که از پسرا بیزار بود و به یه دختر آروم و متین تبدیل کرده بود . حالم کنارش خوب بود … امیرم همینطور به گمونم …
روزای اول زندگی مشترکمون مثل هر تازه عروس دامادی روزای بینظیری بود … هرشب خونه یکنفر مهمون بودیم … همون جمع ها … همون حال و هوا … همون حس و حال … همون دیوونه بازیا …
سروکله امیر از کجا پیداشد تو زندگی من ؟
_ چه سوال یهویی بانو …
_ خب همیشه واسم سوال بوده …
_ خب … از کجا شروع کنم …
_ از اول اولش …
_ اول اولش حدودا ۱۱ سال پیشه .. تو ۱۵ سالت بود و منم تقریبا نزدیکای دهه ۳۰ زندگیم بودم … بار اول که دیدمت مثل پسربچه های دبیرستانی شدم … همون شور و هیجان … با میلاد اومدیم مدرسه دنبالت … یادته ؟
میلاد و مانی زیاد میومدن دنبالم … با آدمای مختلفی هم میومدن .. ولی اصلا امیرو یادم نبود …
_از بعد اونروز ندیدمت تا سفرکیش … ولی همیشه به فکرت بودم … به فکر دختر بچه ای که … دلم پیشش جامونده … با اینکه یکبار دیده بودمت … اونم خیلی کوتاه … ۲۰ مهر که دیدمت باورم نمیشد تو همون دختر کوچولویی …. هنوزم شیطون بودی … ولی طرز برخوردت تو هر موقعیتی فرق داشت … بعضی وقتا اونقدر عاقل و بالغ بودی که شک میکردم همون مانلی دیوونه ای … روز به روز بیشتر عاشقت شدم و تهش شد اینجایی که الان هستیم …
چه حس قشنگی بود بودن کنار مردی که این همه سال منتظرت مونده بود …
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۳۳]
?
#بازنده
#قسمت_بیست_ششم
از ازدواجمون حدود ۷ ماه میگذشت ، سعی میکردم کم کم به مشکلم عادت کنم .. مثل قبل با امیر کار میکردم و طرحهامونو مشترکا میکشیدیم …
تقریبا به روال عادی زندگیم برگشته بودم …
امیر و تا دم در بدرقه کردم .. مثل هرروز بوسیدم و رفت پایین …
سیمارو صدا کردم … از شب قبل باهم قرارشو گذاشته بودیم …. کمکم کرد و لباس پوشیدم و رفتیم بیرون …
_ مانلی …
_ بله …
_ چه حسی داری ؟
_ بی حس مطلق حالم خوبه ها … ولی یجوریم …
_ اگه حدسم درست باشه … به امیر چی بگم ؟
_ حالا اونو یکاری میکنیم … ولی حس خوبیه مگه نه؟
_ نمیدونم … خب تو که اینقدر دوست داری چرا یدونه واسه عموجون من نمیاری ؟
_ عزیزم تنهایی نمیتونم که … عموجونت باید دست بکار شه …
خندم گرفت … شروع کرد به غر زدن ..
_ خودشم دوست داره ها ولی نمیدونم چرا دست بکار نمیشه ….
_ غافلگیری امیرم خوب نیست ….
_ خانوم مانلی حقی ..
_ بله ؟
سیما رفت جلو و برگه آزمایشو گرفت … حال عجیبی بود … چندلحظه کوتاه … ضربان قلبم ریتم تندی داشت … عرق کرده بودم …
سیما خندید و دوید سمتم … محکم بغلم کرد …
_ وای مانلی جونم مبارکهههههههه ….
باورم نمیشد … الان من یه نخودی تو دلم داشتم … یه نخودی که باباش امیر بود … حاصل عشقمون …
_ زنگبزنم به امیر ؟
_ نه روانی صبر کن برنامه دارم …
هفته قبل بخاطر برنامه عادتهای نامنظمم به وجود این فسقلی مشکوک شدم .. بیخبر از امیر با سیما رفتیم آزمایشگاه … این یکهفته انتظار انگار از این ۹ ماه باقیمونده سخت تر بود … دائم به جواب مثبت توی دستم نگاه میکردم … سعی میکردم چهره امیرو تصور کنم … امیر دیوونه خودم که حالا داشت پدر میشد … امیری که برخلاف سنش که نزدیکای دهه ۴۰ زندگیش بود خیلی بزرگ بنظر نمیرسید … خدایا چه احساس غریبی …
سیما در ماشینو باز کرد و وسایلشو گذاشت توی ماشین … کیک ، وسایل تزیینی … کلی خوراکی خوشمزه …
_ چخبره عروسیه؟
_ نخیر .. جشن اطلاع رسانی اون مهمون کوچولوئه …
خندم گرفت …
کی فکر میکرد من زودتر از مانی بچه دار شم ؟
اینقدر این چندوقت اتفاقای دور از تصورم رخ داده بود که به همه چی عادت کرده بودم …
سرتاسر خونه رو با وسایل تزئین کردیم … من کلی دسرهای رنگارنگ آماده کردم …. سیما هم چندمدل غذا پخت … ساعت ۷ بود … دل تو دلمون نبود … بالاخره در باز شد و مانی و امیر اومدن …
امیر زیرگوشم گفت : تولده ؟
_ آره …
_ تولد کی ؟
_ میفهمی …
لبخند زد ..
شامو خوردیم … بعد شام سیما با چشم و ابرو حالیم کرد که وقتشه …
با ویلچرم رفتم جلو .. برگه رو از کنار دسته ویلچر برداشتم و گرفتمسمتش …
امیر : این چیه ؟
مانی : نتیجه کنکور …
امیر پاکت قرمز رنگ آزمایشو باز کرد … یذره یذره چشماش بازتر میشد … ازجاش بلند شد و تقریبا فریاد زد …
_ ینیییییی دارم بابا میشممممپم ….
منو بغل کرد … کل دور خونه رو دوید … مثل یه پسر بچه بالا پایینمیپرید …
_ دمت گرم … خدایا ایول … خیلی مخلصم ….
مانی اومد بغلم کرد و گفت : سرتق کوچولو تو هنوز خودت جوجه ای … اونوقت میخوای یه سرتقک واسه این امیر بدنیا بیاری ؟
خندم گرفت … عالی بود … سرتقک ..
من همش ۲۶ سالم بود ولی وجود این فینگیل بعد باباش بزرگترین نعمت این روزهای من بود …
امیرم مثل من باور نمیکرد … شب برگه آزمایشو گرفته بود دستشو دائم نگاهش میکرد …
_ امیر آقا دل بکم از بچت … از الان اینطوری همه توجهتو دادی به اون وقتی بدنیا بیاد لابد منو به کل فراموش میکنی ؟
خندید .. برگه رو گذاشت رو پاتختی و منو بغل کرد …
_ ممنونم مانلی … تو نمیدونی با اومدنت با زندگی من چیکار کردی .. من خوشبخت ترین مرد دنیام … با وجود تو و …
دستشو گذاشت رو شکمم .
_ این فسقلی …
خندم گرفت … منم خوشبخت ترین زن دنیا بودم … حتی با وجود پاهای ناتوانم …
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۳۳]
?
#بازنده
#قسمت_بیست_هفتم
دستشو حلقه کرده بود دورم و سرم رو شونش بود …. برگه آزمایش یه لحظه هم از دستش نمیفتاد ….
_ امیر … عکس بچه رو انداختن اون تو اینقدر دقیق نگاش میکنی ؟
_ مانلی … پسرم دختره یا پسره ؟
خندم گرفت و گفتم : واقعا دوست داری پسر باشه ؟
_ هرچی باشه سالم باشه و پسر باشه …
_ اسم پسرتو میخوای بزاری چی ؟
_ امیرک … ینی امیر کوچک … دخترم باشه میشه مانلیک … یخورده ناموزونه فقط …
_ امیر خیلی بی نمکی .. خیلی …
خندید و دوباره زل زد به برگه …
_ امیر ..
_ جونم ؟
_ وقتی بچه بدنیا بیاد … من باید چیکار کنم ؟
یخورده جدی شد ، برگشت سمتم و گفت : چیو چیکار کنی ؟
_ خب … با این وضع …
_ من نظرمو گفتم … تو قبول نکردی ..
_ چی ؟
_ شانس عملتو امتحان کنیم …
_ نه امیر … اگه اون نتیجه ای که میخوامو نده شانس همه چی از دست میره …
_ پس دیگه نگران چی هستی ؟ تو ک تصمیمتو گرفتی …
_ آخه … چجوری این فسقلو بزرگ کنم … بغلش کنم …
_ نگران نباش بانو … من خودم فکر همه چیو کردم … تو فقط تو این ۹ ماه مواظب خودت باش …
_ امیر …
_ جون دلم …
_ باورت میشه الانسه نفریم ؟
نگام کرد … خندید و دستشو گذاشت رو شکمم ..
_چرا تکون نمیخوره ….
خندم گرفت ..
_ سر ساعت ۱۰ شب بخیر گفت خوابید …
_ مانلی چندماهشه؟
_ یکماه و سه هفته … ۲ ماه دیگه معلوم میشه پسرت پسره یا دختره …
_اونکه معلومه … پسره …
_ عههه امیر … دلت میاد ؟ شاعر میگه یکی یدونه دختر چراغ خونه دختر … قند وونباته دختر … همیشه باهاته دختر …
بلند بلند خندید و دل من قیری ویری رفت?
_ چه دختر چه پسر مهم نیست … مهم اینه بچه ی ماست مانلی … باورت میشه … ازدواج کردیم … زن و شوهریم … یه فسقل توراه داریم؟ … کی باورش میشه اخه …
*
اتاقی که بعد تصادف توش بودمو آماده کردیم واسه بچه ها … باهمدیگه قرار گذاشتیم تا روز تولد بچه جنسیتشو ندونیم … اتاقشونو قرمزو آبی کردیم از هروسیله ای هم یه دخترونه و یه پسرونه گرفتیم …. وقتی داشتن اتاقشو میچیدن شروع کرد به تکون خوردن …
_ امیر …
_ جون …
اومد جلو پام نشست … دستشو گذاشتم رو دلم … خندید …
_ پدرسوخته داره اعلام رضایت میکنه …
اتاق خیلی خوشگلی شده بود همه وسایل رنگارنگ بودن … پر از روح پر از امید … دلم میخواست وسایلشو خودم بچینم .. دلم میخواست وقتی بدنیا اومد خودم از تو تخت برش دارم .
نگاهم خورد به عکسی که روز عروسی مانی گرفتیم … این عکس واسه من پر از حسرت بود … آخرین روزی که تونستم راه برم … آخرین باری که کنار امیر وایسادم و دستشو گرفتم … آخرین باری که هم قد بقیه بودم و لازم نبود واسم خم شن …
چه چیزایی که آدم قدرشونو تا داره نمیدونه …
*
_ بانو … حاضری ؟
_ آره … بریم …
یکبار دیگه ساک بچه رو چک کردم … از هرچی دوتا برداشته بودم ….
_ امیر …. خیلی استرس دارم ….
_ واسه چی بانو … میریم بیمارستان فسقلی رو تحویل میگیریم میایم دیگه …
_ نمیدونم … نمیدونم واسه جنسیتشه … ترس از عمله … ترس از بیمارستان … ترس سالم بودنشه … نمیدونم . . تو? نمیتونی حدس بزنی چیه ؟
_ والا قدیم میگفتن اگه مادر از ریخت و قیافه نیفته پسره .. اگه از پشت هیکلش معلوم نباشه بارداره پسره … تو ظاهرت خوبه ولی از پشت معلومه …
خندم گرفت …
_ مانخواستیم بفهمیم این جوجه م داره همراهی میکنه …
_ هرچی باشه فردا همین موقع معلوم شده دیگه …
_ واییییی امیر .. اصلا بهش فکر نکرده بودم …
نگام کرد و خندید … مثل همیشه پر عشق … پر آرامش …
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۳۳]
?
#بازنده
ادامه #قسمت_بیست_هفتم
“آقای دکتر صدقی به اورژانس ”
بوی تند الکل پیچید تو بینیم … تازه همه چی یادم اومد … کسی تو اتاقم نبود … انگار نه انگار زایمان کردم .. از خانواده بیخیالم خندم گرفت …. در اتاق باز شد .. امیر اومد تو چندتا نایلون خرید توی دستاش بود یدونه هم از دندوناش آویزون بود … متوجه نشد من بهوشم …
_ امیر …
تو یخچال بود که یهو برگشت سمتم …
_ ااا… سلام بانو جانم …
اومد سمتم و نشست کنارم .. روی دستمو بوسید و دستمو گرفت تو دستش …
_ دستت درد نکنه خانومم …
_ خواهش میکنم .. پس بچه کو ؟
_ کدوم بچه …
_ امیر لوس نشو دیگه …
خندید و گفت : منظورم اینه خوشگل دخترت یا شازده پسرت …
_ ینی چی …
گوشیشو درآورد و یه عکس نشونم داد … دوتا نی نی خیلی بامزه …
_ خب الان کدوم بچه ماست …
_ جفتشون …
کوبیدم تو بازوشو جیغ زدم …
_ امیییرررر …
قهقهه زد و گفت : خب من چیکار کنم این دوتا دست به یکی کردن دوقلو شدن …
_ ینی جفتشون بچه های مان ؟
_ بله … این پسر آبی پوش امیرک … این دخترخانم ناز قرمز پوشم مانلیک …
_ ینی … دوقلو؟؟؟
دوباره زد زیر خنده و گفت : آره …
همینجوری زل زده بودم به امیر … باورم نمیشد …
همونموقع درباز شد … پرستار با کل اعضای خانوادم بعلاوه دوتا عضو جدیدمون وارددشدن ..
مانی اومد جلو پیشونیمو بوسید …
_ مبارکه سرتق .. تو کی اینقدر بزرگ شدی آخه …
میلاد : گل کاشتی عشق دایی …
سیما : میشه بگین راز موفقیتتون چی بود ؟ چجوری تنظیم کردین ؟
همه خندیدیم …
منتظر بودم زودتر جوجه هامو بغل کنم … امیر دخترمونو داد بغلم … گوشه کلاهشو زدم کنار …
صورتش پف داشت .. چشماشو باز کرد و یه عهه گفت .. همه شروع کردن به قربون صدقه رفتن و اشک من دراومد …
_ عهه بانو گریه نکن .. جواب سلام بچه رو بده ….
آروم گفتم : سلام دخترم … خوش اومدی مامان …
وای پسرمو که نگاه کردم شدت اشکام بیشتر شد … مردکوچولوی من …
مانی : امیر از همین الان پسرت عینهو خودته ….
نرجس اومد جلو و محکم بغلم کرد …
_ واییی باورم نمیشه مانلی …
خندیدم و گفتم : ایشالا خدا به همتون جفت جفت بده …
دوتا فرشته کوچولو که ۹ ماه تو وجودم بزرگ شده بودن … کلی باهاشون حرف زده بودم … کلی داستان براشون تعریف کرده بودم … کلی باهم رفیق شده بودیم تو این ۹ ماه … باورم نمیشد … انگار یه علم تازه کشف کرده بودم … انگار اولین نفری بودم که از وجودش دوتا فرشته بیرون اومده بودن … انگار اولین بودم …
همه رفتن بیرون …
امیر : حالا اسماشونو چی بزاریم ؟؟؟
_ آراد …
امیر لبخند زد … دخترکمون نگاه کرد و گفت : آرام چطوره ؟
توی کمتر از یک دقیقه اسماتون انتخاب شد … آراد و آرام … فرشته های من …
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۳۳]
?
#بازنده
#قسمت_بیست_هشتم
بچه ها داشتن گریه میکردن … تختشون از تخت من فاصله داشت … امیرم توی اتاق نبود ، هیشکی نبود … منم داشت گریه م میگرفت … طاقت نداشتم گریه شونو ببینم … هیچ کاری از دستم برنمیومد … خواستمبلند شم … حس عجیبی داشتم … پاهام انگار خواب رفتهبود … کمرم گزگز میکرد … باید از جام پا میشدم … بخاطر بچه ها … همه تلاشمو کردم … اشک خودمم دراومده بود … همه تلاشپو کردمو اینبار در کمال ناباوری جواب داد … پاهامو تکون دادم ….
نشسته بودم رو تخت … بعد یکسال من نشسته بودم رو تخت … تونسته بودم بشینم … باورم نمیشد … انگار باراولی بود که تو عمرم راه رفتنو امتحان میکردم … سخت بود … نمیتونستم درست قدم بردارم … باهام بی حس بود ولی تکون میخورد … دستمو گرفتم به دیوار … مثل یه نوزاد که برای باراول میخواد راه بره … قدمهام نامطمئن بود … سست بود … اشکام ناخودآگاه قطع شده بود … همه چی مثل یه خواب بود … توی قدم دوازدهم رسیدم به تخت بچه ها … بغلشون کردم … نازشون کردم … همونطور ایستاده بهشون شیر دادم … باورنکردنی بود … بچه هامتو بغل خودم اروم شدن … بالای تختشون وایساده بودم … خدایا اینمعجزه ست ؟ خدایا …
در باز شد … امیر اومد تو … اونم تعجب کرده بود …
با دیدن امیر زدمزیر گریه … دوید سمتم …
_ امیر … چجوری آخه ؟؟؟ امیر منبیدارم ؟ من … من واقعا رو پاهای خودم وایسادم ؟؟؟
بغلم کرد …مردونه …آروم … بعد عروسیمون این اولین باری بود که کنارش وایساده بودم … اولین باری بود که اینطوری بغلم میکرد … انگار اولین بار تو عمرم بود که کسی اونطوری بغلم میکرد …
_ امیر …
_ جونم بانو ؟
_ من بیدارم ؟؟؟
_ مانلی …
اشکامو پاک کرد … موهامو گذاشت پشت گوشم … صورتمو با دستاش قاب کرد .. زل زد توی چشمام …
_ من … من … رو حرف … دکتر … حساب کردم … شانستو امتحان کردم …
شدت اشکام بیشتر شد … محکم بغلم کرد …
خدایا … خدایا … مرسی … مرسی … شکرت …
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۳۴]
?
#بازنده
#قسمت_بیست_نهم
دوتا فرشته هام با خودشون یه دنیا خبر خوب اوردن … انگار دستای منوگرفتن و از روی ویلچر بلندم کردن … هنوز یخورده با راه رفتن مشکل داشتم … ولی خوب بود ، ینی عالی بود ، انگار دنیا دوباره چرخیده بود و روزای خوبش تو فالمون افتاده بود …
رفتم تو اتاق بچه ها … امیر هماونجا بود …
آراد بیدار شده بود …
_ سلام مامانی … بیدار شدی ؟ چه عجب …
امیر : کارخرابی کرده که بیدار شده وگرنه هیچی خواب یه مردو خراب نمیکنه …
بردش تو سرویسو گفت …
_ البته یه چیز دیگم میتونه …
_ چی ؟
_ فکر و خیال یه بانو …
خندم گرفت … آرادو پیچید لای حوله و دادش بهم …
همونطور که دستاشو میشست گفت :
_ تو نکشیدی نمیدونی چی میگم … من کم کم ۸ سال از دست تو بیخوابی کشیدم …
یه پوشک آورد و نشست به عوض کردن آراد … با اون قیافه مردونه و جدی وقتی کارای بچه هارو میکرد خیلی خنده دار میشد …
تکیه دادمبه کمد و گفتم :
_ من چی نکشیدم ؟
سرشو گرفت بالا و با چشمای گرد از تعجب گفت : درد عشق …
همونطوری با لبخند نگاش میکردم که گفت : چیه میخوای بگی کشیدی ؟
بچه رو گذاشت تو تختش و رفتیم تو هال و ولو شدیم جلوی tv ..
_ اگه نکشیده بودم الان اینجا نبودم …
_ اینجایی چونتو رودروایسی گیر کردی …
_ چییییییی؟؟؟؟؟!!!!!مانلی و رودروایسی ؟ داریم چنین چیزی اصلا؟
_ ینی تو به زور با من ازدواجنکردی ؟
_ من قرار بود با یکنفر به زور ازدواجکنم اونم دانیال بود … که اونمنزاشتم … بعدم … نمیفهمم چرا همچین فکری میکنی؟؟
_ خب .. چونتو هیچوقت منو نمیخواستی …
_ این حرفتو میزارم پای اینکه داری خودتو لوس میکنی …
خندید و گفت : ینی منو میخواستی ؟
_ اگه دوستت نداشتم یا بقول خودت نمیخواستمت هرگز اینجا نبودم … نه زنت بودم … نه مادر بچه هات … نه بعد اون تصادف لعنتی هم خونت … چی باعث شد این فکرو بکنی ؟
_ هیچی .. همش حس میکنم بخاطر روحیه ت توی اون دوران سخت قبول کردی زنم شی ..
بهش نزدیک شدم دستمو گذاشتم کنار صورتشو گفتم : اگه هزار بار دیگه هم بدنیا بیام … تو هر شرایطی که باشم .. چه خوب چه بد … بازم میخوام تو عشقم باشی … تو امیر … فکرکردی من بخاطر کی حاضر شدم وایسم جلوی همه و به دنی بگم نه ؟ من از همون روز اول تکلیفم هم باتو هم با دانیال معلوم بود …
_ ینی تو هیچوقت دانیالو دوست نداشتی ؟
_ دیوونه خب معلومه نه …
_ پس چی بود اون حرفا ؟
_ یه جور خواستگاری … میخواستم دیوونت کنم تا بلکه اون مرام و معرفتتو بزاری زیر پاو بیای جلو … تو هم بیشعور تر از این حرفا بودی …
خندید وگفت : مانلی مغرور و این حرفا ؟
_ مانلی مغرور بود تا قبل تو … ولی تو همه زندگیه منو عوض کردی … همه محالای زندگی منو ممکن کردی … محال بود مانلی عروس شه … عاشق شه .. بچه دار شه … زن خونه بشه … مانلی هیچوقت با دیدن یه پسر قلبش مثله گنجشک نمیزد … چون قلبش از سنگ بود … ولی الان اینجاست … داره باتو زیر یه سقف به عاشقانه ترین حالت ممکن زندگی میکنه … هنوزم هربار میبینتت مثل بار اول تپش تند قلبشو حس میکنه … نمیفهمی چقدر دوستت دارم … کاش بفهمی …
کف دستمو بوسید و منو کشید تو بغلش … محکم .. مردونه
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۳۴]
?
#بازنده
#قسمت_سی_ام
#قسمت_پایانی
از اون روزا سالها میگذره … سالهایی که تلخ و شیرین بودن … اکثر ما فکر میکنیم بیشتر زندگی تلخه و پرازماجراهای بده ولی وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم روزای خوب زیادی رو پشت سر گذاشتم …
امیرعزیزم …
مرد من .. ۳ سال از رفتنت میگذره … سه سالی که نتونستم زندگی کنم … چون قلب و روح منم کنار تو دفن شد … از مانلی مغرور و شیطون اون روزها فقط یه جسم خسته و پیر باقی مونده … یه جسم تنها که فقط موند تا بچه ها رو سر و سامان بده …
یکسال بعد از بدنیا اومدن بچه های ما ، مانی و سیما صاحب یه دختر کوچولوی بانمک به اسم سوگند شدن … امشب جشن ازدواج آراد و سوگند توی همون جایی که ما عروسی کردیم برگزار میشه …
امیرجانم … پسرت هم مثل تو بدون وجود پدرش داماد میشه … و چه بی رحمانه مارو تنها گذاشتی …
_ مامان …
_ جانم ؟
_ من دارم میرم پیش بچه ها … تو کاری نداری ؟
_ نه عزیزم … خوش بگذره …
_ خوب شدم ؟
_ عالی …
اومد جلو … خیسی کنار چشمم رو پاککرد وگفت : بابا راضی نیست روز عروسی آراد غصه بخوری مامان …
لبخند تلخی زدم و صورت مهربونشو بوسیدم …
_ برو بانو … مواظب خودت باش …
به چهره خودم توی آینه نگاه کردم … پر از چین و چروک هایی که هرکدوم خط یه خاطره بد بود … پای چشمام گود رفته بود … خیلی وقت بود که با دقت چهرمو بررسی نکرده بودم … خیلی وقت بود که زیباییم مهم نبود … چون امیری نبود که با عشق خیره بشه بهم … خیلی وقت بود که خودم نبودم … زندگی نمیکردم ….
*
با دیدن آرادم توی لباس دامادی خاطرات خودمون توی ذهنم تداعی شد … همه ش قطره اشکی شد که همه به حساب مادرانه هایم میگذاشتند … آراد توی اون لباس ۴۰ سال پیش تو بود برام … همون شبی که کلی احساس خجالت کردم … همون شبی که بهماطمینان دادی که با وجود همه عیبها بازهم دوستم داری …
چقدر کم جمعیت شده بودیم … تو … مانی … شاهین … نازنین … همگی ترکمون کرده بودید …
_ تبریک میگم …
برگشتم سمت صدا … هنوزم با وجود اینکه پیرشده بود عادت بی موقع ظاهر شدنشو داشت …. دانیالو میگم … پدر روزبه که این روزها رنگنگاه آرام رو عوض کرده …
_ ممنونم …
به آرامنگاه کردم … با دیدن روزبه هزار رنگ شده بود و تپش قلب کوچولوش رو از رو همون لباس هم میشد حس کرد …
*
شب برگشتم به همون ساختمون رویایی … به همون قصری که برام درستکردی … همه چی مثل شب اول بود … ولی مهم ترین چیز زندگی من کم بود … نبود تو مثل یه تیغ تیز توی قلبم بود … قلبی که به زور باطریش زنده بود و … به گمونم …اونشب درد نبود تورو نتونست تحمل کنه …
ورو دوست دارم ، مثله حسه نجیبه خاکه غریب
تورو دوست دارم ، مثله عطره شکوفه های سیب
تورو دوست دارم عجیب ، تورو دوست دارم زیاد
چطور پس دلت میاد ، منو تنهام بزاری؟
تورو دوست دارم ، مثله لحظه ی خوابه ستاره ها
تورو دوست دارم ، مثله حسه غروبه دوباره ها
تورو دوست دارم عجیب ، تورو دوست دارم زیاد
نگو پس دلت میاد ، منو تنهام بزاری
?توی آخرین وداع ، وقتی دورم از همه
چه صبورم ای خدا ، دیگه وقته رفتنه
تورو میسپارم به خاک ، تورو میسپارم به عشق?
برو با ستاره ها( با ستاره ها،با ستاره ها)
تورو دوست دارم ، مثله حسه دوباره ی تولدت
تورو دوست دارم ، وقتی میگذری همیشه از خودت
تو رو دوست دارم مثله ، خوابه خوبه بچگی
بغلت میگیرمو ، میمیرم به سادگی
تورو دوست دارم ، مثله دلتنگیای وقته سفر
تورو دوست دارم ، مثله حسه لطیف وقته سحر
مثله کودکی تورو ، بغلت میگیرمو ،این دله غریبمو با تو میسپارم به خواب
توی آخرین وداع ، وقتی دورم از همه
چه صبورم ای خدا ، دیگه وقته رفتنه
تورو میسپارم به خاک ، تورو میسپارم به عشق
برو با ستاره ها( با ستاره ها،با ستاره ها)
#مینا_حسینی
@nazkhatoonstory