رمان آنلاین بازی خطرناک داستانی درباره احضار ارواح رمان جن گیری قسمت۱تا۵

فهرست مطالب

داستان های نازخاتون رمان ترسناک رمان آنلاین جن گیری احضار ارواح

رمان آنلاین بازی خطرناک داستانی درباره احضار ارواح رمان جن گیری قسمت۱تا۵

رمان آنلاین نازخاتون

اسم داستان: بازی خطرناک

نویسنده : نامشخص

رمان جن گیری , رمان احضار ارواح , رمان ترسناک

#قسمت_اول

مهسا
با خوشحالی شماره نگارو میگرفتم وای خدا هنوز باورم نمیشد بعد از چند سال میتونیم به ارزمون برسیم یعنی تحصیل تو فرانسه.سریع بهش زنگ زدم.
+الو سلام نگار
-سلام خوبی چه خبر؟
+باورت نمیشه ویزامون اومده.
-وای دروغگو فکر کردی دوباره میتونی گولم بزنی؟
+نه بابا اندفعه واقعی اصلا بزار الان از روش عکس میگیرم برات میفرستم.
-باشه منتظرم.
سریع  ازش خدا حافظی کردم و عکسرو فرستادم.بعد از اون با هم قرار گذاشتیم که بریم خرید کنیم و بلیط بگیریم… هنوز باورم نمیشد اخه الان چند ساله که منتظره این اتفاقم.
الان حدودا ۴ سال که منو نگار کلاس فرانسوی میریم.
**********
امروز بابا کارارو انجام داد ولی نتونست خونه مناسبی برامون پیدا کنه برای همین قرار شد حداقل تا موقع شروع کلاس ها تو یه هتل اپارتمان بمونیم.بلیطمون هم برای ۳ روز دیگه گرفته شده بود.
**********
قرار شد فردا اول صبح تا ظهر برم خونه مامانی (همون مامان بزرگ) چون قرار بود کل فامیل جمع شیم خونشون و کم کم یه ناهاری رو با هم باشیم شبش هم با نگار قرار گذاشتیم با دوستامون یه دور همی داشته باشیم و شب هم پیش هم تو خونه ی نگار بخوابیم.

#قسمت_دوم

نگار
از حموم اومده بودم تازه داشتم موهامو خشک میکردم که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره مهسا بود منو مهسا از بچگی با هم دوست بودیم و پدرامون هم با هم کار میکردن.جوابشو دادم دیدم باز داره بهم دروغ میگه هر دومون عاشق فرانسه بودیم و همیشه دوست داشتیم برای ادامه تحصیل به اونجا بریم.تا حالا چند بار گولم زده بود گفته بود ویزامون اومده ولی اندفعه که گفت برام عکسشو فرستاد وقتی عکسو دیدم خشکم زد.بعد از کلی جیغ و داد به مامان بابام گفتم اونا هم خیلی خوشحال شدن بعد از اونا به دوستم امی و پاتریشیا زنگ زدم اونا دوست های فرانسوی منو مهسا بودن خلاصه به اونا هم خبر دادم.
***********
کار های سفر رو پدر مهسا انجام داد فقط مجبور شدیم تا یه مدت هتل اپارتمان باشیم و ۳ روز دیگه پرواز داشتیم.ما فامیل زیادی نداشتیم مادر بزرگ و بابابزرگم فوت کرده بودن و عمه و داییم هم توی نیس(یه شهر تو فرانسه)بودن.
***********
(پاشو پاشو پاشو پاشو) اوففففف این صدای زنگ گوشیم بود به زور خاموشش کردم پاشدم کارامو انجام دادم بعد هم به مهسا زنگ زدم.
+سلام چطوری؟
-ای بابا اگه گذاشتی ما بخوابیم.
+پاشو خجالت بکش امروز کلی کار داریم.
-میدونم ظهر که من پیش خانوادم شب هم با بچه هاییم اره؟
+اره دیگه خونه ما.
-ساعت ۸  دیگه؟
+اره اره
-باشه من برم اماده شم.
+برو فقط برای شب فیلم یادت نره.
-اکی
+خداحافظ
************
اخ اخ ساعت ۷ شدم برم اماده شم.
+ماماننن
-جونم؟
+غذا رو سفارش دادی
-اره عزیزم +مرسی فقط تا یک ساعت دیگه بچه ها میان
-باشه من نیم ساعت دیگه میرم پیش بابات شب هم میریم ویلا
+باشه مامانی من میرم اماده شم
-باشه فقط کلید ویلا رو میزه اگه مشکلی پیش اومد بیا اونجا
+باشه
**********
بالاخره بچه ها اومدن اول کلی زدیم و رقصیدیم بعد هم غذا رو اوردن و خوردیم یه کم اسم شهر بازی کردیم.بعد مهسا فیلمی که اورده بودش رو گذاشت دیدم واییی عالی بود.انقدر ترسناک بود که تا اخر فیلم هیچکی هیچ حرفی نزد خلاصه با رضایت بچه ها رفتیم اتاق من که که دو تا تخت بزرگ داشت و خوابیدیم.

#قسمت_سوم

مهسا
امروز روز اخر بود و فردا باید میرفتم.خواهر بردار که نداشتم.یه مامان یه بابا مامانم که همش میگفت کجا میخوای بری اخه این همه جای نزدیک اصلا مینشستی درس میخوندی همین دانشگاه تهران قبول میشدی.البته خودم میدونستم همه این حرفا به خاطر دلتنگی میزد وگرنه خودش هم دوست داشت برم.بابام هم نظرش این بود که هر جور خودت صلاح میدونی.دوستام هی میگفتن خوش به حالت.
**********
قرار شد الا به نگار زنگ بزنم که کار ها رو هماهنگ کنیم.
+سلام خوبی؟
-اارهه
(قشنگ معلوم بود ناراحته)
+خب چرا صدات گرفته است؟
-نمیدونم الان که اخراش همه کارا انجام شده من ناراحتم.
+میدونم سخته دلتنگی و دوری…
-موافقم حالا کاری داشتی زنگ زدی؟
+اره میخواستم بهت بگم که فردا جدا جدا بریم فرودگاه که با خانواده باشیم
-موافقم
+پس فردا میببنمت
-اره دیگه فقط حواست باشه پرواز ساعت شش ما باید ۳ ساعت زود تر اونجا باشیم
+میدونم بابا ۵ ساعت و ۴۵ دقیقه هم طول پرواز
-اکی من برم وسایلم رو جمع و جور کنم
+منم پس بای
-بای
خب اینم که حل شد الان فقط باید بقیه وسایل رو جمع کنم بعد هم حموم برم.

#قسمت_چهارم

نگار
اول پاشدم دست و صورت شستم یه صبحونه مفصل خوردم بعد از یکی دو ساعت مانتو شالم رو پوشیدم یه مانتو جلو باز مشکی با یه شال مشکی ساده که پایینش طرح های طلایی داره عالی شده بودم.تصمیم گرفتم یه کی از عطر هام که فقط یک کم داره رو خالی کنم دستبندمو انداختم.فقط کفشام کفشامم یه کالج مشکی پوشیدم اخه پاشنه دار تو پرواز سخته.خب دیگه کافیه بابام به پرویز(همه کارای بابام رو اون میکرد و از بچگی باهامون بود)گفت که بره چمدونام رو بیاره ۲ تا چمدون بزرگ داشتم با یه کوله که همش وسایل مورد نیاز داخل پرواز بود مثل گوشی و لپتاپ و ایپاد… بعدشم مامان گفت تا فرودگاه نمیاد چون بعد خیلی ناراحت میشه.حالم گرفته شد ولی فقط گفتم باشه.با بابام راه افتادیم ترمینال ۲ بود.وقتی رسیدیم به مهسا زنگ زدم.
+الو من فرودگاهم
-اکی کجاشی
+دم ترمینال ۲
-باشه منم الان میام
بعد از چند دقیقه بالاخره اومد از خانواده هامون خداحافظی کردیم وای خدا چه قدر سخته خوب شد مامانم نیومد وگرنه کلی گریه میکرد منم به گریه مینداخت.و داخل رفتیم و کار ها رو انجام دادیم.
*************
تو سالن انتظار رفتیم مهسا بر عکس من خیلی شاد و شنگول بود هی بالا و پایین میپرید عین بچه ها.البته منم فقط به خاطر خانوادم ناراحت بودم.خلاصه گیت باز شد و رفتیم تو.
بعد از یه مدت خلاصه هواپیما شروع به حرکت کرد.
*********
-نگار من گشنمه
+باشه الان بهت ساندویچ میدم
-سانویچ چی؟
+استیک و کالباس
-خب خوبه بده
بهش دادم بعد از چند دقیقه غذا ها رو میدادن که ما دیگه نخوردیم و گرفتیم خوابیدیم.

#قسمت_پنجم

مهسا
توی راه فرودگاه بودیم که یادم افتاد کیف دستیم رو نیوردم اوففف چه قدر گیجم بابامو راضی کردم که دوباره برگردیم خونه. سریع رفتم بالا برداشتم و اومدم.
بعد از مدتی رسیدیم فرودگاه نگار زنگ زد قرار شد دم ترمینال ۲ همدیگه رو ببینیم.وقتی دیدمش معلوم بود حالش گرفته اس به خاطر دلتنگی بود و تنهایی ما نهایت با دوستامون رفته بودیم شمال هیچوقت تنها جایی نمیرفتیم ولی من زیاد دلم تنگ نمیشه اخه من مثل نگار احساساتی نیستم…
***********
+مهسا پاشو رسیدیم
-هان چیهههه
+بابا پاشو یک ربع دیگه میرسیم
-اخ جوووونننننن
یه جوری اخ جون رو گفتم کل اونایی که نشسته بودن بهم چپ چپ نگاه میکردن.
**********
وای باورم نمیشد من الان اینجام سریع شماره امی و پاتریشیا رو گرفتم اونا دوستای فرانسوی ما بودن و اینترنتی با هم دیگه دوست شده بودیم خیلی خوشحال بودم که خلاصه قراره ببینمشون.قرار شد اونا بیان دنبالمون.با نگار موافقت نگار رفتیم یه چیزی خوردیم تا امی و پاترشیا بیان.
#ادامہ_دارد

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
12 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
12
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx