رمان آنلاین بامداد خمار قسمت های پایانی
داستانهای نازخاتون:
#داستانهای_نازخاتون
#قسمت۱۹
#بامداد_خمار
به چشمانش نگاه کردم. سرد و جدی بود. اما حرف هایش خیلی معنا داشت. با دستپاچگی گفتم:
– حالا چرا ایستاده اید؟ بفرمایید بنشینید.
یک صندلی را کنار بخاری کشیدم و نشستم. او هم، در میان بهت و نگرانی و حیرت من، صندلی دیگری را آن طرف بخاری کشید و نشست. دایه چای آورد و تعارف کرد. خوشحال شدم. هر چه اتاق شلوغ تر باشد من آسوده تر هستم. دیگر حال لیلی و مجنون بازی ندارم. دیگر حوصله بچه بازی ندارم. دیه یک میز عسلی کوچک هم کنار دست ما گذاشت و رفت. می دانستم پشت درز در به تماشا ایستاده. ولی بلافاصله فراموشش کردم. چون منصور صاف رفت سر اصل مطلب.
– محبوبه، آمده ام با تو صحبت کنم. حالا دیگر وقتش شده.
دستپاچه شدم. خواستم از جا برخیزم. استکان چای را که در انگاره نقره بود روی میز گذاشتم و گفتم:
– خوب، پس بگذارید خانم جانم را هم صدا کنم.
خم شد. مچ دستم را گرفت و وادارم کرد که بنشینم، ولی دستم را رها نکرد:
– گفتم فقط با تو.
دست من روی زانویم زیر دستش بود. انگار نزهت دست مرا گرفته باشد. انگار خجسته دست مرا گرفته باشد. ولی دیدم که صورت او سرخ شد. دستم را فشار نمی داد. فقط سرش را پایین انداخت. یک لحظه به دست هایمان نگاه کرد و بعد، آهسته دستش را پس کشید. مدتی سکوت برقرار شد. دیگر ت**** برای شکستن سکوت به خرج ندادم. او حرف خود را زده بود. پا روی پا انداخت و دست ها را به سینه زد و به شعله بخاری خیره شد.
– محبوبه، من هنوز هم می خواهم با تو ازدواج کنم.
بدنم لرزید. قیافه رنج کشیده زنی در نظرم مجسم شد که با همه متانت و اصالت، آبله صورتش را از بین برده بود. که یک دختر شیرخوار داشت. که یک پسر از خودش و یک پسر از هوویش را سرپرستی می کرد. نسبت به منصور خشمگین شدم. خودم را در حد کوکب دیدم. منصور حتی از من خواهش هم نکرده بود. لحن صدایش تقریبا آمرانه بود. مثل این که من حق مسلم او بودم. انگار منتظر چنین پیشنهادی بوده ام و در آرزوی چنین ساعتی دقیقه شماری می کرده ام. گفتم:
– من هم هنوز حاضر نیستم زن تو بشوم.
از جا بلند شد و باز رو به پنجره به تماشای برف ایستاد. دست هایش در جیبش بود. مدتی سکوت کرد و بعد خیلی آرام، مانند پدری که فرزندش را تشویق به پریدن از جوی آبی می کند، گفت:
– می شوی. باید بشوی.
دهانم از حیرت باز ماند. گفتم:
– منصور، تو زن به آن خانمی داری. من که ندیده ام، ولی شنیده ام. مهربان، متشخص، با فضل و کمال. از خانمی او سخن ها شنیده ام. دارد بچه هوویش را، پسر تو را، مثل دسته گل بزرگ می کند. آن وقت، هنوز یک سال نشده که زنت زاییده، تو آمده ای مرا بگیری؟!
دست را به پیشانی گرفت. انگار درد می کشید. انگار شرمزده بود. گفت:
– خیال می کنی خودم این چیزها را نمی دانم؟ صد بار به نیمتاج گفته ام. از همان روزی که شنید تو طلاق گرفته ای، گفت باید محبوبه را بگیری. گفت اگر تو نروی خواستگاری، خودم می روم. من زیر بار نمی رفنم. حامله بود. نمی خواستم زجرش بدهم. بعد همه بچه شیر می داد. قلب چندان سلامتی هم ندارد. ولی حالا دیگر بچه را از شیر می گیرد. او می خواهد. او وادارم می کند. سر اشرف هم همین جریان پیش آمد. آن دفعه من نمی خواستم. ولی حالا می خواهم. تو را واقعا می خواهم محبوبه.۷
رو به من چرخید. جلو آمد و دستش را به پشت صندلی من گذاشت. آن قدر خم شد که گفتم الان مرا می بوسد و بلافاصله پیش خودم حساب کردم اگر این کار را بکند یا باید بلند شوم و از اتاق خارج شوم یا توی صورتش بزنم. ولی مرا نبوسید. فقط گفت:
– محبوبه، من تو را می خواهم. از اول هم می خواستم. باید زنم بشوی. خودت هم این را خوب می دانی. فقط بگو کی؟
– هیچ وقت.
– چرا؟
– برای این که تو زن داری. زن خوبی هم داری. من هم یک بار عاشق شدم. دیوانه شدم. شوهر کردم که غلط کردم. دیگر نمی توانم کسی را دوست داشته باشم منصور. نه این که هنوز به فکر آن مردک بی همه چیز باشم ها! نه اصلا این طور نیست. فقط دیگر آن حال و هوا را ندارم. آن میل و آرزو دیگر در دلم نیست. دیگر آن تمنا نسبت به هیچ کس پا نمی گیرد. دیگر از هر چه شوهر و عشق و عاشقی است بیزار شده ام. اگر هوس بود، یک بار بس بود. شاید هم این از بخت سیاه من است که رحیم نجار یک لا قبا را می بینم و با یک نظر دل از دستم می رود. مثل سگ پا سوخته دنبالش ورجه ورجه می کنم. اما تو را که می بینم منصور، با این متانت، با این آقایی، با این حشمت و شوکت، آن وقت انگار برادرم هستی. بدت نیاید ها! …. ولی من که تو را نمی خواهم. پس چرا زنت را زجرکش کنم؟ من خودم طعمش را چشیده ام. می دانم اگر آدم مردی را دوست داشته باشد و آن مرد با زن دیگری سرگرم شود. یعنی چه! چه حالی به انسان دست می دهد! چه مزه ای دارد. این را خوب می دانم.
در ضمن خیلی خوب می دانم که نیمتاج خانم چه قدر تو را می خواهد. چرا دلش را بشکنم؟ به خدا گناه دارد.
منصور نشستو با لحنی بی نهایت ملایم و مهربان گفت:
– می دانم که عاشق من نیستی. توقعی هم ندارم. ولی تو از بد دری وارد شده بودی. تو فکر می کردی زندگی زناشویی یعنی عشق کورکورانه و عشق کورکورانه یعنی سعادت ابدی. بعد که دیدی رحیم آن بتی نبود که تو در خیالت ساخته بودی، از همه چیز بیزار شدی. هان؟ ولی این طور نیست محبوبه. سعادت از عشق کور مثل جن از بسم الله فرار می کند. یک بار اشتباه کردی، دیگر نکن. اگر عیبی در من سراغ داری، مرا جواب کن ولی در غیر این صورت بیا و زن من بشو. بگذار این دفعه محبت ذره ذره در دلت جا باز کند. من از تو انتظار آن عشق و علاقه ای را که به رحیم داشتی ندارم. ولی بگذار به تو خدمت کنم. بگذار غم هایت را تسکین دهم. بگذار شوهرت باشم. محبت به دنبالش خواهد آمد. عشق مثل شراب است محبوبه. باید بگذاری سال ها بماند تا آرام آرام جا بیفتد و طعم خود را پیدا کند. تا سکرآور شود. وگرنه تب تند زود عرق می کند. به من فرصت بده. شاید بتوانم خوشبختت کنم.
– درست گفتی منصور. چه تب تندی بود که به هلاکم انداخت. می گفتم خدایا چرا عذابم می دهی؟ چه گناهی به درگاهت کرده ام که غضبم کرده ای؟ که رحیم را می خواهم و منصور با این همه محسنات در دلم راه ندارد؟ چرا؟! …..
حرفم را برید:
– گردن خدا و پیغمبر نینداز محبوبه. چه دلیلی دارد که خداوند با یک دختر پانزده شانزده ساله لج کند؟ او را غضب کند؟ این کار شیطان است. جبر طبیعت است. راز بقاست که یقه دختر بصیرالملک را می گیرد و به در دکان نجاری می کشاند و واله و شیدای یک جوانک شاگرد نجار شوریده حال می کند. این را بعدها فهمیدم. اوایل، وقتی تو زن او شدی، همان زمان که سخت به من برخورده بود، به غرورم، به شخصیتم که تو زیر پا گذاشتی، به خود می گفتم ببین مرا به چه کسی فروخته؟! ولی بعد که به صرافت افتادم، به خودم گفتم لیلی را باید از چشم مجنون دید. تف بر تو ای طبیعت قهار. رفتم و نیمتاج را گرفتم. مادرم می گفت نکن منصور، با خودت این طور نکن. گفتم خانم جان، من محبوبه را می خواستم نشد. حالا که نشد فقط به خاطر دل شما زن می گیرم. دیگر به حال شما چه فرقی می کند که چه کسی را می گیرم؟ زشت است یا زیبا؟ انگار با خودم هم لج کرده بودم. قصه اش دراز است. مادرم گفت خدا لعنت کند محبوبه را. گفتم خانم جان نفرینش کن. نفرینش کن تا آهت دامن مرا بیشتر بگیرد. خدا او را لعنت کرد که من بیچاره شدم. حالا باز هم نفرینش کن! ….
گفتم:
– منصور، دیگر بس کن.
– نه. تازه اولش است. تو بدبخت شده ای، نشده ای؟ تو می گویی دیگر هر چه سعی می کنی نمی توانی کسی را دوست داشته باشی. خوب، پس بیا و زن من بشو. اقلا دل مرا خوش کن. بیا و این روغن ریخته را نذر امامزاده کن. محبوبه، من تو را می گیرم. چه بخواهی چه نخواهی. آن دفعه هم اشتباه کردم. جوان بودم. احمق بودم. قهرمان بازی درآوردم. باید همان موقع که گفتی مرا نمی خواهی، کوتاه نمی آمدم. باید مصرانه می بردمت محضر و هر طور شده عقدت می کردم. این طوری به صلاح هر دوی ما بود.
اگر بگویم از صحبت کردنش، از تحسین کردنش، لذت نمی بردم، دروغ گفته ام. بلند شدم. گفت:
– کجا؟
– می روم چای بیاورم.
– بنشین. من امشب از بس چای خوردم مردم. من می خواهم تو زنم بشوی. وقتی نگاهت می کنم، تعجب می کنم. این چند ساله چه قدر عوض شدی. این رنج ها و عذاب ها به جای آن که پیرت کند، خموده ات کند و تو را درهم بشکند، زیباترت کرده. طنازتر شده ای و خودت نمی دانی. آن چاقی دوران نوجوانی ات از میان رفته. باریک تر و بلندتر شده ای. نگاهت پخته تر شده. صورتت زنانه و شیرین تر. رفتارت ملیح تر شده. بی خود نیست که من از بچگی آرزو داشتم زنم باشی.
گفتم:
– پس نیمتاج خانم؟!
– آهان! بحث او جداست. ما، برخلاف تمام تازه عروس ها و تازه دامادها، شب ازدواجمان فقط نشستیم و حرف زدیم. او گفت:
« من خیلی زجر کشیده ام. آن قدر به من گوشه و کنایه زده اند که خدا می داند. از این که خواهران کوچک ترم شوهر کردند و من ماندم. از این که کسی در خانه مان را به هوای من نزد. از همه این ها زجر می کشیدم. آن وقت با خدای خودم راز و نیاز کردم. از خدا خواستم که شوهر سرشناس محترمی به من عطا کند. حتی اگر شده فقط اسما شوهر من باشد. من می دانم از شما بزرگ ترم.آبله رو هستم. هیچ توقعی هم از شما ندارم. فقط شوهرم باشید. حتی اگر شب ها هم کنار من نباشید اهمیتی ندارد. من راضی هستم. همین قدر که بگویند نیمتاج چه شوهر خوبی گیر آورده برای من کافی است. از همین امشب آزاد هستید که هر وقت خواستید زن بگیرید. یک زن جوان و زیبا و سالم. باید هم بگیرید. نباید پاسوز من شوید. فقط یک قول به من بدهید. که احترام مرا حفظ می کنید. که سرکوفتم نمی زنید و نمی گذارید دیگران هم مرا خوار کنند. همین و بس. »
از آن زمان به بعد من به او از گل نازک تر نگفته ام. خودش پافشاری کرد و رفت و به زور اشرف را برایم گرفت. می گفت می دانم برای مرد جوان خوش بر و رویی مثل شما زندگی با من سخت است. من از اول با اشرف شرط کردم. از اول قرار و مدارهایم را گذاشتم. ولی او از همان یکی دو ماه اول دبه درآورد. می گفت چرا نیمتاج خانم بزرگ باشد و خانم کوچیک؟ چرا یک شب به اتاق او می روی و یک شب پیش من می آیی؟ چرا او را طلاق نمی دهی؟ و من گفتم: « تو را طلاق می دهم ولی نیمتاج را طلاق نمی دهم. این زن فرشته است. »
– بعد از طلاق گرفتن تو نیمتاج به من گفت:
« می دانم خاطر محبوبه را می خواهی. برو و او را بگیر. »
– گفتم: باز دنبال دردسر می گردی؟
« گفت: نه، او با اشرف زمین تا آسمان فرق دارد. از خون توست، پدر و مادردار است، و بچه … »
منصور حرف خود را قطع کرد. لبخند زنان سخنش را تکمیل کردم:
– و بچه دار هم نمی شود. هان؟ همین را گفت؟ نگفت اگر یک دختر جوان بچه سال بگیری پس فردا که شکمش آمد بالا باز زنت از چشمت می افتد؟ همین را نگفت؟
– بله. همین را گفت. گفت آدمی مثل تو تیشه به ریشه او نمی زند. بچه های مرا از چشمت نمی اندازد تا بچه های خودش را عزیز کند. گفت من باید عاقبت یک روز زن بگیرم و تو از هر حیث برای من مناسب هستی. راست می گوید محبوبه. تو فقط احترام نیمتاج را نگه دار. بگذار او خانم خانه باشد، بگذار دل او به خانم بزرگ بودن خوش باشد. صاحب دل من تو هستی.
رنجیده خاطر گفتم:
– حقش این بود که اول با آقا جانم صحبت می کردی.
– که باز هم مرا سنگ روی یخ کنی؟ که باز بگویی نمی خواهم؟ پانزده سالت که بود یاغی بودی. خودسر بودی. حالا باید با آقا جانت صحبت کنم؟ دیگر گوش به حرفت نمی دهم. من تو را می خواهم محبوبه. تو فقط نیمتاج را قبول داشته باش. بقیه اش با من.
– من که هنوز بله نگفته ام که تو شرط و بیع می کنی؟!
– می گویی. باید بگویی. خوب فکرهایت را بکن.
سرم را بالا گرفتم. مثل آن وقت ها که توی باغ عمو جان بودیم و با غضب گفتم:
– سرکوفتم می زنی؟ پانزده سالگی مرا به رخم می کشی؟ آقا جانم به من سرکوفت نزده، تو چه حقی داری؟ من بچه دار نمی شوم. خیلی از این موضوع خوشحال هستی؟ مرا به خاطر روحم نمی خواهی، می خواهی زشتی نیمتاج را جبران کنم، برای اینکه او اصل باشد و من بدل.
خوب می دانستم که نباید این طور صحبت کنم. می دانستم که بدجوری صدایم را سرم انداخته ام. مثل مادر رحیم فریاد می کشیدم. سخنان نیشدار بر لب می رانم. ولی دست خودم نبود. اعصاب خرد و متشنجی داشتم. با این همه فقط خشم نبود که مرا به خروش می آورد. فقط تاسف و اندوه نبود. گرچه از بلایی که بر سر خود آورده بودم رنج می کشیدم و به فغان آمده بودم. از این که خود را ناقص کرده بودم. از این که دیگر بچه دار نمی شدم. از این که خداوند مجازاتم می کرد عاصی شده بودم. ولی تنها این نبود. من در این شش هفت ساله در مجاورت رحیم نجار درس خود را خوب آموخته بودم. یک شاگرد ساعی بودم. درس پرخاشگری، ستیزه جویی، بی حیایی را از بر شده بودم. به آسانی از کوره در می رفتم و متانت و آرامش و کف نفس سابقم را از دست داده بودم. من هم مانند شوهر سابقم از خصوصیات مثبت اخلاقی تهی شده بودم. تا حد او تنزل کرده بودم. چشمم را می بستم و دهانم را می گشودم.
منصور شگفت زده چشم در چشم من داشت. انگار این رفتار و گفتار را از من باور نداشت. دیدم در چشمانش برق اندوه درخشید. دیدم که چانه اش که به چانه خودم شباهت داشت از غصثه لرزید. همچنان که چانه من از غضب می لرزید. خیره به من نگاه کرد و بعد آرام، خیلی آرام گفت:
– اگر دلت می خواهد این طور حساب کن.
ناگهان دلم می خواست که بار دیگر از من تقاضا کند. نکرد و گفت:
– فکرهایت را بکن و رفت.
مادرم خوشحال بود. پدرم خوشحال بود. عمو و زن عمو خوشحال بودند. نمی دانستم چه کنم. در دلم به دنبال عشق منصور می گشتم که وجود نداشت. حتی محبتی و کششی هم در کار نبود. آخر دیگر اصلا دلی در کار نبود. سرد سرد. سنگ سنگ. روزی صد بار می گفتم می روم و می گویم نه، نمی خواهم. این چه گناه بی لذتی است؟ من که او را نمی خواهم چرا دل نیمتاج را بشکنم؟ چرا عذابش بدهم؟ ولی نگاه مشتاق مادرم را می دیدم. چشمان آرزومند پدرم را می دیدم. سکوت پر التماس و درخواست آن ها مرا ناگزیر می کرد. نمی خواستم دوباره آن ها را ناراحت کنم.
هر وقت صحبت از منصور می شد چشمان مادرم برق می زد. پدرم لبخند می زد. می دانستم آقا جان از مادرم خواسته که در این باره با من صحبتی نکند. مرا تحت فشار نگذارد. پدرم پخته تر از آن بود که مرا مجبور به ازدواجی اجباری کند. از شکست دوباره من بیم داشت. از روحیه شکننده من می ترسید. ولی من خوب می دانستم که دیر یا زود باید ازدواج کنم. ولی با که؟ مسلما دیگر شانس چندانی برای ازدواج من وجود نداشت. هیچ مرد جوانی حاضر به ازدواج با بیوه زنی که بچه دار هم نمی شد نبود.
همه این ها نه تنها به دلیل آن بود که من به رحیم بله گفته بودم، بلکه به این دلیل نیز بود که با رقیه با جنوب شهر رفتم و قسمتی از وجود خود را جدا کردم و به دور افکندم. با یک پر مرغ همای سعادت را در درون خود کشتم. خوب می دانستم که دیگر چنان عشق دیوانه واری وجودم را به آتش نخواهد کشید و امیدوار بودم که آن نفرت سنگین و تلخ را نیز هرگز دوباره تجربه نکنم.
حالا که آنچه را شوریده و مستانه می خواستم به چنگ آورده و آنچه را وحشتزده و سرخورده از آن روی گردان بودم پشت سر نهاده بودم، می دانستم که تنها راه نجات من از این زندگی یکنواخت، از تکرار بیدار شدن در صبح و خوابیدن در شب، از بیکار بودن در طول روز و گریستن در نیمه های شب، از احساس پوچی و از آرزوی مرگ، ازدواجی مجدد است. گر چه تبدیل به زنی سرد و بی احساس شده بودم، با این همه می دانستم که منصور تنها مردی بود که می توانستم وجودش را در کنار خود تحمل کنم. می خواستم آرامش پیدا کنم. در زندگی خود به دنبال هدفی می گشتم. خوشحال بودم که مادر و پدر دلشکسته خود را راضی می کنم و با چشم عقل می دیدم که بهتر از منصور برایم متصور نیست. این دفعه می خواستم با عقل و منطق تصمیم بگیرم. با نظر پدر و مادرم. از من می خواستند که بقیه عمر خانم کوچک باشم. چاره دیگری نبود، هرچه بود بهتر از تنهایی بود. این تجربه را به بهایی گزاف به چنگ آورده بودم. برای منصور پیغام فرستادم:
– زنت می شوم.
سه دانگ از باغ شمیران را پشت قباله ام انداخت. ولی هیهات. کسی از جشن عروسی حرفی نزد. نمی شد جشن گرفت. به خاطر نیمتاج.
دلش می سوخت. این دیگر فوق طاقت او بود. یک شب عمو و زن عمو، خواهرها و برادرها، دخترعموها و پسر عموها با همسران با بچه هایشان، و خاله جان و عمه جان به تنهایی به منزل ما آمدند. مثل یک مهمانی. خودم هم به همراه دایه پذیرایی می کردم. نشستیم و گفتیم و خندیدیم. چای و شیرینی خوردیم و آقا آمد و ما را عقد کرد. باز آرزوی جشن عروسی به دلم ماند.
منصور مرا به باغ شمیران، به خانه خودش برد. ساختمان مفصل باغ در قسمت شمال به نیمتاج و بچه هایش تعلق داشت. مرا به قسمت جنوبی برد. ساختمان نوساز نقلی با دو سه اتاق که از ساختمان شمالی حدود صد متر فاصله داشت. این فاصله با یک حوض پرآب، درخت های میوه و چند باغچه در جلوی ساختمان شمالی و یک باغچه در مقابل ساختمان جنوبی، پر شده بود. ساختمان جنوبی را برای اشرف خانم ساخته بودند. آن جا خانه من شد.
نیمتاج خانه نبود. با بچه هایش یک ماه به زیارت رفته بود. به مشهد رفته بود.
می دانستم چرا. خانه را برای ما گذاشته بود. می دانستم امشب که دل منصور شاد است، در دل نیمتاج چه غوغایی برپاست.
در خانه کوچکم چیزی کم و کسر نبود. یا پدرم جهاز داده بود و یا منصور تهیه کرده بود. با خانه قبلی ام زمین تا آسمان تفاوت داشت. منصور مهربان بود. دلباخته من بود. شوریده حالی او گذشته خودم را به یادم می آورد. به او محبت داشتم. دلم برایش می سوخت ولی نسبت به او سرد و بی تفاوت بودم و می کوشیدم به این راز پی نبرد.
رختخواب های ساتن را روی تخت خواب فنری که پایه و میله های برنزی داشت انداخته بودند. کنار پنجره ایستاده بودم و به ساختمان نیمتاج نگاه می کردم. قسمت اصلی این خانه آن ساختمان بود. منصور لب تخت نشسته بود و تماشایم می کرد.
– می دانی محبوبه، فقط موهای پریشانت که روی شانه ات ریخته نیست که دل مرا می برد. فقط صورتت نیست که این قدر زیباست. انگار مست و مخمور شده ای، صوفی من شده ای.
خندیدم و گفتم:
– وقتی در جمع هستی این همه شوریده نیستی. سرد و عبوس هستی. هیچ کس باور نمی کند که منصور از این حرف ها هم بلد باشد. روز چهارشنبه سوری یادت می آید؟ آن قدر خشک و جدی و بد اخلاق بودی که دلم می خواست بپرسم در چه فکری هستی! چرا از همه عالم و مافیها فارغی؟ چه تصوراتی تو را سرگرم کرده که از زندگی و شرکت در شادی دیگران غافل مانده ای!
گفت:
– راستی؟ می خواستی بدانی؟ همان موقع که از روی آتش می پریدی، که موهایت پریشان و صورتت سرخ شده بود، همان موقع که اعتنایی به من نداشتی، نگاهت می کردم و در نظرم مصداق مجسم این شعر بودی:
« زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غلخوان و صراحی در دست »
– و می دانستم مرا در ته دلت می خواهی که شاید خودت هنوز نمی دانستی.
با ناز خندیدم:
– چه حرف ها؟ من آن شب اصلا به فکر تو نبودم.
– پس چرا به من اعتنا نمی کردی؟ چرا همه را کشیدی که از روی آتش بپرند به جز من؟ چرا خجسته و نزهت سر به سر من می گذاشتند ولی تو مرا ندیده می گرفتی؟ اگر به دیگرانش بود میلی سبوی من چرا بشکست لیلی؟
لبخند می زد و آرام صحبت می کرد. صدایش محکم و مردانه و در عین پختگی تسکین بخش بود.
دلم می خواست او حرف بزند و من گوش کنم. او، با آن لحن آرام و ملایم، شعر حافظ بخواند و من بشنوم. دلم می خواست آتش در بخاری دیواری هرگز خاموش نشود. سخنانش مهربان و ملایم بود و از معلومات عمیق و غنای فرهنگی او حکایت می کرد. روح خسته من که تشنه محبت و در جست و جوی نوازش بود، با گفتار شیرین او آرامش می یافت. نگاه عمیق و نوازشگرش مانند مرهمی زخم های دل مرا شفا می بخشید. می دانستم که می توانم به او متکی باشم. می دانستم که حمایتم خواهد کرد. مردی بود که برای همسر خویش احترام قائل می شد.
برایم تار می زد – تنها برای من و برای دل خودش. روزهای زندگی، آرام و بی شتاب، مثل جویباری که در سراشیب می لغزد، می گذشت. چراغ خانه نیمتاج فقط یک ماه خاموش بود.
روزی که نیمتاج با بچه های خودش و پسر اشرف از زیارت مشهد بازگشتند، ساعت ده صبح بود. من راحت و آرام در کنار منصور خوابیده بودم.
سر و صدای رفت و آمد و جیغ و داد بچه ها بیدارمان کرد. منصور از جا پرید و از پشت پنجره بچه ها را دید. یک روز زودتر آمده بودند. مثل برق لباس پوشید و در همان حال مرتب می گفت:
– لباس بپوش محبوب. خانم آمد. باید به دیدنش برویم.
از تخت پایین پریدم. دور خودم می چرخیدم. در گنجه ام را باز و بسته می کردم تا لباس مناسبی پیدا کنم، سرم را شانه کنم، تا بروم دست و رویم را بشویم. ولی خانم خانم گفتن منصور دیوانه ام می کرد. این که می گفت باید به دیدار او برویم آزرده ام می ساخت. احمق که نبودم. خوب می دانستم چه وظیفه ای دارم. پس کاش منصور دست از فرمان دادن برمی داشت و این قدر دستپاچه ام نمی کرد. با این همه لبخند می زدم. حالا داشتم کفش هایم را می پوشیدم.
– چشم منصور جان، الان حاضر می شوم.
و در عین حال خشم در درونم می جوشید. دلم می خواست تمام این زندگی را به آتش بکشم.
آرایش نکردم. نمی خواستم زیاد به خودم برسم. لازم نبود. چه احتیاجی به خودنمایی داشتم؟ وقتی که رقیب ضعف خود را پذیرفته باشد. وقتی که پیشاپیش باخته است. منصور دوباره گفت:
– موهایت را جمع کن محبوب جان. نگذار این طور آشفته و پریشان باشد.
نمی فهمیدم. اگر واقعا این قدر که می گوید مرا می خواهد، چرا این همه سعی دارد که دل نیمتاج را به دست آورد؟ دهان گشودم و گفتم:
– چشم منصور جان.
و به صورتش خندیدم. داشتم با موهایم ور می رفتم که کلفت نیمتاج پیغام آورد که خانم دارند به این جا تشریف می آورند. رفته اند آبی به دست و صورتشان بزنند. تا چند دقیقه دیگر به اینجا می رسند.
تازه موهایم را بسته بودم که در باز شد و خانمی با چادر نماز سفید گلدار وارد شد. از طرز رو گرفتنش فهمیدم که نیمتاج است. فقط چشم هایش بیرون بود و آن چشم ها، گر چه بسیار درشت و کشیده بود، ولی باز هم لطمات آبله بر پلکها پیدا بود.
– سلام.
صدایش شاد و خندان بود. سنجاقی که با عجله بر موهایم زده بودم باز شد و موهایم رها شد. شاید اگر منصور این قدر تاکید نکرده بود، سنجاق را محکم تر می زدم یا به جای یک سنجاق سه چهار تا می زدم. گفتم:
– آه، من می خواستم بیایم خدمت شما.
نگاهش سراپایم را برانداز کرد:
– چه فرقی می کند؟ بعلاوه، شما تازه عروس هستید. وظیفه من بود.
در کلامش ذره ای رشک و طعنه کنایه نبود. لحن کلامش خصم را خلع سلاح می کرد. منصور را فراموش کردم.
– بفرمایید توی مهمانخانه. خدا مرگم بدهد. بخاری هم که روشن نیست!
– نه. نه. مزاحم نمی شوم. می آبم توی اتاق نشیمن. همانجا زیر کرسی راحت تر است.
– بفرمایید. قدم به چشم.
قدش بلندتر از من بود. تقریبا هم قد منصور. زیر کرسی نشست. آتش کرسی سرد شده بود. بخاری دیواری را روشن کردم. نگاهش را بر پشتم، بر گیسوانم، بر سراپایم احساس می کردم. گفتم:
– الان خدمت می رسم. باید ببخشید.
کلفتم چای آماده کرده بود و آورد. شیرینی و سایر تنقلات را هم آورد. زیر چشمی به من و او نگاهی کرد و رفت. بخاری گرم شد. منصور به سراغ بچه ها رفته بود. دوباره همان ظاهر جدی و عصا قورت داده را به خود گرفته بود. یک وری روی لحاف نشستم و تعارف کردم:
– خیلی خوش آمدید خانم بزرگ.
و با به کار بردن این لقب نشان دادم که برتری او را قبول دارم. ساکت نگاهم کرد و گفت:
– راستی که خیلی خوشگلی.
و بعد بسته ای از زیر چادر بیرون کشید و به دست من داد:
– از آب گذشته. سوغات مشهد است.
نبات بود و یک عالم زعفران.
– زحمت کشیدید. دست شما درد نکند.
آن گاه یک جعبه کوچک را توی سینی مسی بالای کرسی گذاشت:
– باید زودتر از این ها خدمتتان می رسیدم، برای عرض تبریک. ولی خوب، سفر بودم. این یک چشم روشنی ناقابل است. قبولش کنید.
جعبه را باز کردم. یک سینه ریز طلا بود. رشوه بود، اعلام تسلیم بود. پیشکش حکمران ضعیف به سلطان فاتح. دلم به حالش سوخت. آهسته و زیر لب گفتم:
– لازم نبود. واقعا لازم نبود.
ناگهان خانه از هیاهوی بچه ها پر شد. پسرها، پسر خودش، پسر اشرف خدا بیامرز، هر دو تر و تمیز، هر دو یکسان. هیچ تفاوتی بین این دو بچه نگذاشته بود. به شک افتادم. برگ برنده در دست که بود؟ من یا او؟ به خواهش من کلفتش را فرستاد و خواست تا کلفتش ناهید را بیاورد. پسرها را بوسیدم. هر دو در عین شیطنت بسیار مودب بودند. آشکارا خانمی که وظیفه مادری آن ها را به عهده داشت وواقعا شایسته بود. ناهید را آوردند و در آغوشم نهادند. دلم ضعف رفت. می خواستم مال من باشد. بچه من باشد. در بغل من غریبی نکرد. فقط خود را به سوی تنقلات روی کرسی می کشید و هر چه می خواست به چنگ می آورد. از بس شیرین بود، از بس خواستنی بود، هر چه از هر کس می طلبد به چنگ می آورد. پسرها خسته بودند و رفتند. ناهید خوابید. لحاف کرسی را رویش کشیدم که سرما نخورد. نرم و لطیف بود. نمی دانم چه شد که هوس کردم با نیمتاج درد دل کنم. گفتم:
– خوشا به حالتان.
یکه خورد:
– خوشا به حال من؟
– بله. با این بچه های ماشالله دسته گلی که دارید.
چشمانش حالت محزونی به خود گرفت و ساکت شد. سپس آهسته چادر از سر برداشت و گفت:
– خوب ببین که افسوس نخوری
Nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون
#قسمت_آخر
#بامداد_خمار
تکان خوردم. آبله چه به روز او آورده بود! تمام صورت و گردنش و بنا گوشش جای سالم نبود. از همه بدتر موهایش بود. می شد آن ها را دانه دانه شمرد. بیچاره به آن ها حنا بسته بود. به این امید که شاید پر پشت تر شود. حالا خوب می فهمیدم که چرا منصور از من می خواست موهایم را ببندم. احساس شرم کردم. حس کردم که آدم خبیثی هستم. از موهای بلند و پر پشتم خجالت کشیدم. تحت تاثیر شخصیت قوی و مهربان او قرار گرفتم. او را اخلاقا از خود برتر یافتم. قابل احترام یافتم. ناگهان مهرش در دلم نشست. نمی شد فهمید که در روزگار سلامت زشت بوده یا زیبا! فقط لب های درشت و برجسته اش تا حدی از لطمه آبله در امان مانده بود. لبخند نرم و اندوهگینی زد و پرسید:
– باز هم خوش به حالم؟
بی اراده گفتم:
– من هم آفت زده هستم. بچه دار نمی شوم.
و اشک در چشمانم حلقه زد.
– می دانم.
ساکت شد. آن گاه در حالی که سر به زیر انداخته بود، آهسته گفت:
– آمده ام خواهشی از شما بکنم، نخواهید مرا از چشم منصور بیندازید چون من سوگلی نیستم، مخصوصا حالا که شما را می بینم. من بچه دار هستم. راضی نشوید بچه هایم بی پدر شوند. در به درمان نکنید. فقط همین.
در عین زشتی، در عین استیصال و درماندگی، در حالی که التماس می کرد، چنان شخصیت و وقاری داشت که شیفته اش شدم. گفتم:
– من غلط می کنم. از اول هم می دانستم که شما بچه دارید. اگر هم آقا بخواهند در حق شما کوتاهی کنند، من نمی گذارم. اول مرا بیرون کند، بعد هر چه دلش خواست با شما بکند.
از صمیم قلب می گفتم. ریا و تظاهر نبود. حتی در برابر او به خود اجازه نمی دادم شوهرم را منصور خطاب کنم. نمی خواستم صمیمیت بین من و او را احساس کند. نمی خواستم زجر بکشد. گفت:
– مبادا یک وقت فکر کنید من از منصور خواسته ام یک شب در میان پیش من باشد ها! من همین قدر که شوهری داشته باشم که سایه بالای سرم باشد، همین قدر که خدا بچه ها را به من داده، همین قدر که دیگر دشمن شاد نیستم، دیگر توقعی از او ندارم. فقط یک احترام خشک و خالی. فقط اسمش روی من باشد. سایه اش بالای سر این بچه ها باشد.
گفتم:
– من راضی نمی شوم خار به پای بچه های شما برود خانم. به پای هیچ بچه ای. من خودم یک پسر داشتم.
و اشک به پهنای صورتم فرو ریخت. به خود گفتم:
« ای زهر مار. دوباره به زر زر افتادی؟ باز جلوی خودت را نگرفتی؟ دوباره … »
ولی این زخم کهنه درمان نمی شد. هیچ وقت درمان نمی شود. دستپاچه شد و گفت:
– ببخشید ناراحتتان کردم. اول صبحی …..
– شما ناراحتم نکردید. خودم این عذاب را برای خودم درست کردم. خودم این بدبختی را به جان خریدم. روزی نیست که نگویم عجب غلطی کردم.
از جا برخاست. سر مرا بوسید و با لحنی صمیمی گفت:
– خیلی ها دلشان می خواهد به جای تو باشند. یکیش خود من.
و چادر به سر کرد و رفت. تنها کنار کرسی نشستم و از پنجره به بیرون خیره شدم. از بازی سرنوشت حیرت زده بودم. ما سه نفر مثلث مضحک و اندوهباری را تشکیل می دادیم. همه چیز داشتیم و هیچ نداشتیم. نیمتاج فقط بچه می خواست و این که اسم شوهر رویش باشد، سایه مردی بالای سرش باشد، بقیه اش دیگر برای او مهم نبود. منصور زن جوان و زیبا می خواست که جبران چهره آبله زده همسرش را بکند و من که وای به حالم. شوهر داشتم و نداشتم. فرزند داشتم و نداشتم. حضورم در آن خانه لازم بود و نبودم در زندگی آن ها بی تاثیر بود. دو زن بودیم که هریک مکمل دیگری و ناگزیر از تحمل رقیب بودیم. با وجود هم خوشبخت و از حضور یکدیگر ناشاد و در رنج بودیم. این بود تقدیری که برای من رقم خورده بود و این قسمتی بود که با قلم من برای منصور و نیمتاج ثبت شده بود.
در سرمای زمستان، در گوشه دنجی که داشتیم، در خانه کوچک ته باغ، ما گرم بودیم و من، با داشتن کلفت و نوکر و باغبان کار چندانی نداشتم که انجام بدهم. اصلا کاری نداشتم. دری از قسمت شمال به ساختمان خانه من باز می شد. قبل از در ایوان بود که در بهار گل های کاغذی و توری و در تابستان گلدان های پر گل یاس را جا به جا در آن می گذاشتند. داخل ساختمان پاگرد کوچکی بود که من قالیچه ای میان آن انداخته بودم. کنار در میز چوبی منبت کاری شده ای نهاده و بر بالای آن آیینه نسبتا بزرگ برنزی نصب کرده بودم. همیشه روی این میز گلدان پر گلی قرار می دادم. در سمت چپ، درست رو به روی آیینه، یک جالباسی از چوب گردو به دیوار نصب بود. بعد از میز و آیینه، دری بود که به مهمانخانه من گشوده می شد. اتاق ها مملو از فرش و مبلمان سنگین بود و با تابلو های نقاشی ای که منصور دوست داشت و خریده بود، تزیین شده بود.
خانه شکوه عارفانه ای داشت. با این همه، من اندوهگین بودم. مثل روح سرگردان در این ساختمان پرسه می زدم و آرزو داشتم تمام این زندگی را با پسر بچه ای کوچک عوض کنم. پسری که عرق چین رنگارنگ به سر داشته باشد و کنار حوض آب بازی کند.
منصور عاشق نقاشی بود. عاشق تار بود. عاشق کتاب بود و گه گاه اندکی می نوشید. در طرف چپ ساختمان دو اتاق تو در تو قرار داشت که با یک در از هم جدا می شدند. اتاق خواب ما پنجره ای به باغ داشت و اتاق نشیمن که در پشت آن بود و از شرق نور می گرفت، یک بخاری دیواری داشت که بعدها جای خود را به بخاری نفتی داد. من این اتاق را خیلی دوست داشتم. اتاق نسبتا بزرگی بود. کنار پنجره یک نیمکت گذاشته بودم. دو مبل سنگین در دو طرف بخاری دیواری قرار داده بودم که مقابل هر یک میز کوچکی بود که با رومیزی هایی که خودم گلدوزی کرده بودم تزیین شده بود.
با این همه، زمستان ها در مقابل بخاری دیواری یک کرسی کوچک هم می گذاشتم. کرسی تمیز و با سلیقه ای که پای همه از دیدنش سست می شد. با این که کتابخانه منصور در خانه نیمتاج قرار داشت که خود اهل مطالعه بود، کتاب هایی نیز برای مطالعه در شب هایی که نزد من بود به ساختمان من آورده بود و در قسمت بالای اتاق، رو به روی پنجره، در قفسه چیده بود. کتاب هایی که توجه هر شخص اهل خردی را به خود جلب می کرد. زمستان ها که برف شمیران همه جا را سیپید پوش می کرد و باز دانه دانه از آسمان می بارید، هنگامی که نوبت من بود – که یک شب در میان نوبت من بود – برایش چای درست می کردم. با دست خود غذایی را که دوست داشت در آشپزخانه کوچک عقب ساختمان، رو به حیاط خلوت، می پختم.
شیرینی هایی را که خودم پخته بودم و حالا به دلیل بیکاری و تنها بودن در پختن آن ها استاد شده بودم، روی کرسی میان سینی مسی می گذاشتم. لباس های زیبا می پوشیدم. عطر می زدم. موهایم را تا کمر می ریختم تا او بیاید. می آمد و می نشست. دیگر عبوس نبود. دیگر عصا قورت داده نبود. از در که وارد می شد، نرم می شد، شیدا می شد، و صدا می زد:
– محبوب جان.
و من از حسد می مردم که آیا نیمتاج را هم این طور صدا می کند؟ با همین لحن؟ به او هم جان می گوید؟ در مقابل من که او را خانم صدا می زد. ولی مرا هم در حضور او خانم خطاب می کرد. خودم از این حسادت بی جا تعجب می کردم. من که دلباخته منصور نبودم. پس چرا تمام وجود او را می خواستم؟ قلب و روح او را یک جا می خواستم؟ می خواستم منحصرا به من تعلق داشته باشد. فقط ناز مرا بکشد. خوی زنانه در من سر برداشته بود. مانند هر زنی، یا شاید شدیدتر از هر زنی انحصار طلب شده بودم.
می نشست و مرا تماشا می کرد. شام می خورد، کتاب می خواند، و باز دوباره به من خیره می شد که راه می روم. کار می کنم. ظرف ها را می چینم و جمع می کنم. می خندم یا دلگیر می شوم. می گفت:
– مبادا موهایت را کوتاه کنی محبوبه! بگذار روی شانه هایت بریزد.
و هر وقت صدایم می کرد:
– محبوب جان.
و به یاد رحیم می افتادم و انگشت ندامت به دندان می گزیدم. اگر با خودم این طور رفتار نکرده بودم، اگر آن انتخاب غلط را نکرده بودم، حالا خانم کوچیک نبودم، عقیم نبودم، حالا بچه منصور را در آغوش داشتم. گر چه بچه های او نیز مانند فرزند خودم بودند، ولی میان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است.
هر روز که نوبت نیمتاج بود به خود می گفتم خودت او را به دامن نیمتاج انداختی و هر روز که نوبت من بود دلم از شادی دیدار او، تصاحب او و همصحبتی او پر می شد. به خود می گفتم این احساس از عشق نیست. به خاطر میل برتری جویی بر نیمتاج است. ولی کسی در درونم فریاد می کشید، جواهر گرانبهایی را از دست داده ای. برای خودت شریک تراشیدی و حالا مجازات می شوی. من بر این مجازات گردن نهادم.
منصور پیش من می آمد و برایم تار می زد.
– منصور جان، یواش بزن. نیمتاج می شنود و ناراحت می شود.
می خواست کنارم بنشیند:
– منصور جان، پرده را ببند. نیمتاج می بیند. گناه دارد.
روزها که منصور دنبال کارش می رفت، بچه ها آزادانه و دوان دوان نزد من می آمدند. دور و برم آن قدر شیرین زبانی می کردند که هر چه تنقلات در خانه داشتم در اختیارشان می گذاشتم. تابستان ها منوچهر هم به این خیل بی خیال ملحق می شد. من از صدای جیغ و داد کودکانه و شیطنت و بازیگوشی آن ها لذت می بردم و با حسرت تماشایشان می کردم.
بی اراده کیسه کیسه شاهدانه می خریدم و همه بچه ها می دانستند که اگر هوس گندم شاهدانه دارند باید پیش من بیایند. بچه ها باهوش هستند. آن ها خوب می دانستند که من شیفته آن ها هستم و آن ها هم مرا به شدت دوست داشتند. دستور غذا با نیمتاج بود. استخدام و اخراج نوکر و کلفت با نیمتاج بود. تربیت بچه ها با نیمتاج بود.
وقتی بچه ها به سراغم می آمدند، ناهید هم تاتی کنان دنبالشان می دوید. آن قسمت از ساختمان که به نیمتاج تعلق داشت، دو طبقه و بسیار وسیع تر و مجلل تر از منزل من بود چرا که نیمتاج بچه داشت و نداشتم. من اغلب به آن طرف می رفتم. نیمتاج کمتر به ساختمان من می آمد. نه از روی بدجنسی که از سر گرفتاری. او در خانه فقط روسری به سر می کرد و روی خود را از هیچ کس پنهان نمی کرد. کلفت نیمتاج که خود نیمتاج را هم بزرگ کرده بود و او را بی نهایت دوست داشت به دیدن من رو ترش می کرد. در آن خانه او تنها کسی بود که دل خوشی از من نداشت. گاه به بچه ها درس می دادم. با ناهید بازی می کردم که دندان در می آورد و دلش می خواست دست مرا گاز بگیرد. بچه ها بزرگ می شدند و بزرگ ترها پیر می شدند و پیرها، مثل پدرم ……
تلفن مغناطیسی زنگ زد. بچه ها بر سر برداشتن آن به سر و کول یکدیگر می زدند و دستشان به تلفن نمی رسید. خانم جانم بود. دلم فرو ریخت. می دانستم آقا جانم مریض هستند. اغلب به عیادتشان می رفتم. ولی در آن روز، مادرم با صدای گرفته گفت که پدرم مرا خواسته. دخترش را خواسته بود. هنگامی که با شورلت سیاهرنگ منصور به آن جا رسیدیم، همه قبل از ما آن جا بودند. پدرم یک یک فرزندانش را می خواست و با آن ها حرف می زد. هریک به نوبه با چشم گریان از اتاق او خارج می شدند.
پدرم مرا صدا کرد و پرسید:
– محبوب نیامده؟
داخل شدم. منصور همراهم بود. پدرم گفت:
– آمدی دخترم؟
کنار تختش زانو زدم:
– بله آقا جان. حالتان چه طور است؟
– خراب دختر جان. خیلی خراب.
باز چانه ام می لرزید. کی اشک مرا رها می کرد؟ نمی دانستم. گفتم:
– آقا جان ….
گفت:
– گریه نکن دخترجان. مرگ حق است.
– اوه نه. من که گریه نمی ….
منصور کنار تخت پدرم نشست. چشمان او هم سرخ بود. دست پدرم را گرفت:
– سلام عمو جان
– پیر بشوی پسرم. محبوب را به دست تو می سپارم. خیالم راحت است که از او سرپرستی می کنی. می دانی وقتی با محبوبه ازدواج کردی، چه قدر سربلندم کردی؟
منصور لبخند محزونی زد:
– این حرف ها را نزنید عمو جان.
– نه. نه. تعارف نکن. گوش کن محبوبه، خانه ای را که سابقا برایت خریده بودم و برای طلاق گرفتن به اسم من کردی، فروختم. کاربدی کردم؟
منظره پسرم زیر ملافه سپید، کنار دیوار در نظرم مجسم شد. کاش می توانستم آن تکه از زمین و فضای خانه را قیچی کنم و با خود بردارم. آن وقت آن را هم توی این صندوقچه می گذاشتم. گفتم:
– نه آقاجان، کار خوبی کردید.
پدرم که از طرف من وکالت تام داشت، گفت:
– در عوض در قلهک یک تکه زمین برایت خریدم. کنار باغ خودمان. البته کمی هم پول از خودم روی آن گذاشتم. چهارصد یا پانصد متر بیشتر نیست. ولی بالاخره این هم برای خودش چیزی است. خواستم بدانم راضی هستی؟
– همیشه از شما راضی بوده ام آقا جان.
– محبوب، نگذار منوچهر غصه بخورد. به خواهرهایت هم گفته ام. منوچهر باید تحصیل کند. باید به هر جا که لازم باشد برود. از خرج مضایقه نکنید. البته از سهم خودش. ولی باید به بهترین مدارس برود. من تو را مسئول او می کنم. اول حرف تو و بعد نظر مادرت. شاید بخواهد برود فرنگ و مادرت از روی عاطفه مادری رضایت ندهد. ولی تو باید پشتش بایستی. هر کار صحیحی که بخواهد بکند مختار است. هر کار که باعث ترقی و پیشرفتش باشد. تو مسئول او هستی. تو جانشین من در این مورد هستی. فهمیدی؟
فهمیده بودم که باید منوچهر را به چشم پسرم نگاه کنم. به چشم پسری که دیگر وجود نداشت. ولی گریه امانم نمی داد. امانم نمی داد که نفس بکشم چه برسد به آن که صحبت کنم. منصور گفت:
– عمو جان، مرا هم قبول دارید؟ من از جانب محبوبه و خودم قول می دهم. خیالتان راحت باشد.
پدرم گفت:
– پیر بشوی پسرم. خیال من راحت است.
سکوت کرد و آن گاه وصیت کرد. آنچه از اموالش به من و منوچهر مربوط می شد. یکی یکی توضیح داد. اگر چه قبلا رسما ثبت کرده بود، آن گاه گفت:
– محبوب جان، می دانم که اغلب به سراغ عصمت خانم می روی. ولی سفارش می کنم باز هم به او سر بزنی. از کمک به او و پسرش مضایقه نکن. کسی را ندارند.
– البته که می روم آقا جان. اگر شما هم نمی گفتید من آن ها را ول نمی کردم.
خندید و دست بر سرم کشید و گفت:
– هنوز هم آتشپاره هستی. حالا بلند شو برو. می خواهم بخوابم.
اشک رهایم نمی کرد.
– بلند شو دختر. این اداها یعنی چه؟ من که هنوز جلوی رویت هستم!
از جا برخاستم. صحنه شب های شعر حافظ. شب تولد منوچهر. روز عقدم. خانه حسن خان. روزی که رحیم برای طلاق به خانه ما آمد و فریادهای پدرم، همه به ترتیب از مقابل چشمم رژه می رفتند. بالاتر از همه، فحش های رحیم به یادم آمد. ناسزاهایی که مرا بدان خطاب می کرد. که به من می گفت، پدر سگ، پدر سوخته. که به این مرد شریف بی آزار ناسزا می گفت. ناگهان آرزو کردم این جا بود تا شاهرگش را می زدم. خم شدم. هنوز دستم در دست پدرم بود. پرسیدم:
– آقا جان؟ ….
دوباره بغض راه گلویم را گرفت. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– آقا جان …. مرا …. بخشیده اید؟
کاش لال شده بودم و نپرسیده بودم. اشک در چشمانش حلقه زد. دست مرا، دست من رو سیاه را محکم فشرد. بالا برد و پشت دستم را بوسید
دوباره زندگی روی غلتک همیشگی افتاده بود. دوباره بهار و پاییز و زمستان و تابستان. من دیوانه بودم. بچه می خواستم و ممکن نبود. چرا باید همیشه در آرزوی چیزی باشم که محال است. به دنبال معالجه رفتم. از معالجات خانگی شروع کردم. هر که هر چه گفت انجام دادم. باجی های بی سواد، پیرزن ها، جادو و جنبل، هیچ کدام فایده نداشت. خودم هم از اول می دانستم. خودم بهتر از همه می دانستم که چه به روز خود آورده ام. می ترسید به سراغ پزشکان تحصیلکرده بروم. جواب آن ها را از قبل می دانستم. با همه این ها به منصور گفتم که می خواهم به طور جدی به دنبال معالجه بروم. خندید و گفت:
– چه کار خوبی می کنی محبوب جان.
ولی چندان مشتاق به نظر نمی رسید. احساس می کردم که برایش بی تفاوت است. این حرف ها را فقط به خاطر دل من می زد. او بچه داشت. کمبودی نداشت. این را خوب می دانستم و خون خونم را می خورد. نیمتاج می دانست که به دنبال معالجه هستم و نگرانی از چشمانش می بارید. از شوهر خجسته کمک خواستم. مرا به چند همکار متخصص خود معرفی کرد. می رفتم و با نگرانی در اتاق انتظار آن ها می نشستم. بوی دارو در دماغم می پیچید و امیدوارم می کرد. دلم مانند همان روزی که شادمان برای سقط جنین به جنوب شهر رفتم می تپید و می خواست از حلقومم خارج شود. پزشکان مودب و مهربان بودند. در ابتدا همه لبخند می زدند. خوش بین بودند. می گفتند برای خانمی به جوانی من جای امیدواری هست. ولی بعد از مدتی، وقتی معاینه می شدم، وقتی از داروهایشان استفاده می کردم و نتیجه ای نمی گرفتم، لبخند از چهره هایشان رخت برمی بست. عبوس و جدی می شدند. سری از روی تاسف تکان می دادند و من من می کردند. من به دهان آن ها خیره می شدم. انگار می خواستم پاسخ مثبت را از آن بیرون بکشم. انگار محکومی بودم که منتظر کلام آخر قاضی است. فرمان عفو یا دستور مرگ.
آن ها که حالت مرا درمی یافتند، پشت به من می کردند که چشمشان در چشمم نیفتد و به آرامی می گفتند که نباید ناامید بشوم. که خدا بزرگ است. که اگر بخواهد همه چیز ممکن خواهد شد. باز پزشکی دیگر و دوره طولانی معالجه و دوباره همان جواب.
چنان از پای در آمدم که دست از همه چیز شستم. بیمار شده بودم. حساس و دل نازک شده بودم. تند خو شده بودم. ولی فقط نسبت به منصور.
در برابر سایرین جلوی خودم را می گرفتم. حرمت نیمتاج را حفظ می کردم. خودداری می کردم و فقط شب ها کنار منصور اشک می ریختم. روزگار را به کامش تلخ می کردم و خود می ترسیدم که بیش از پیش به آغوش نیمتاج پناه ببرد. عاقبت به نزهت روی آوردم:
– نزهت، دارم از غصه می میرم.
غمگین نگاهم کرد:
– نکن محبوب، با خودت این کار را نکن.
صدایم بلند شد:
– چه کنم؟ دست خودم نیست. به نیمتاج حسادت می کنم. دلم می خواهد منصور زجر بکشد و خوش نباشد. می خواهم منصور فقط مال من باشد. فقط با من زندگی کند …..
نزهت کلامم را قطع کرد و با لحنی سرزنش بار و در عین حال پند آمیز گفت:
– محبوبه، بدت نیایدها، ولی تو پرخاشجو شده ای. آشوب طلب شده ای. دنبال دردسر می گردی. مثل این که آرامش به تو نیامده. مثل مادرشوهرت شده ای. مثل مادر رحیم …. آقا جان و خانم جان ما را این طور بار نیاورده اند. این رفتار از تو بعید است. زورگو شده ای. دنبال بهانه می گردی که گناه خودت ره به گردن این و آن بیندازی. دلت می خواهد آدم های مظلوم را اذیت کنی. به نیمتاج بیچاره هم که حتما هر لحظه دیدار تو، دیدار سر و رو و بر و موی تو برایش عذاب است حسادت می کنی؟ این مصیبت تقصیر خودت است. باید آن را به گردن بگیری. خود کرده را تدبیر نیست.
راست می گفت. درست همان چیزی را می گفت که قبلا خودم صد بار به خود گفته بودم. ناله کنان پرسیدم:
– پس چه کنم نزهت؟ بگو چه کنم؟
– برو سفر. یکی دو ماه از تهران برو. از خانه و زندگیت دور شو. برو مشهد. برو امام رضا ( ع ) دخیل ببند. شاید حاجتت روا شود. برو استخوان سبک کن. تا هم تو قدر منصور را بیشتر بدانی، هم او قدر تو را.
پوزخند تلخی زدم:
– فکر نمی کنم بود و نبود من برای او تفاوتی داشته باشد!
نزهت به من چشم غره رفت.
*
منصور حیرت زده پرسید:
– دو ماه؟ …..
– آره منصور. دو ماه. باید بروم. باید آرام شوم.
با لبخندی مهربان به من نگریست:
– تو؟ آرام می شوی؟ من که باور نمی کنم. من آدمی آتشین مزاج تر از تو ندیده ام. آرامشی در کارت نیست.
و خندید و ادامه داد:
– و همین است که وجود مرا می سوزاند.
با دایه جانم راه افتادیم. تنها کسی بود که درد مرا می فهمید و در آن شریک بود. تنها کسی بود که پسر مرا دیده بود. در منزل تر و تمیز یکی از منسوبین دور مادرم اقامت کردیم. هر روز کار من رفتن به حرم بود. ساعت ها می نشستم و به ضریح خیره می شدم. انگار ارتباطی قلبی بین من و این ضریح برقرار شده بود. انگار با نگاهم تمام درد درونم را بیرون می ریختم و آرام می شدم. یک ماه اول هر روز و هر شب از خدا و از امام رضا شفا می خواستم.
– فقط یک پسر. فقط یکی.
هر روز تکرار یک خواهش. مثل این که ذکر گرفته ام. هر روز صبح می گفتم:
– دایه جان، دیشب خواب کبوتر دیدم.
– خیر است مادر. بچه دار می شوی.
– دایه جان، خواب استخر آب زلالی را دیده ام.
– انشالله خیر است. درمان می شوی مادر. آب روشنایی است.
– دایه جان، خواب یک آقای نورانی را دیده ام. یک آیینه به من داد.
– به به، شفایت را از امام رضا گرفته ای.
بعد، کم کم چشمم بر واقعیات گشوده شد. حقیقت را می پذیرفتم، به تدریج و با تانی. انگار کسی با منطقی فیلسوفانه مرا آرام کرده باشد. انگار کسی با پند و اندرزی حکیمانه دلداریم داده باشد، تسکینم داده باشد.
می ترسیدم این آرامش موقتی باشد. این آبی که ناگهان بر آتش درونم پاشیده شده بود با برگشتن به تهران و با دور شدن از امام رضا ( ع ) ، به یک باره چون حبابی که بر آب است بترکد. شعله درونم باز سر برکشد و مرا بسوزاند. روزگارم را سیاه کند. از خودم اطمینان نداشتم. از احساسات تند خودم وحشت داشتم. در ماه دوم هر روز و هر شب ذکر می گفتم:
– ای اما رضا ( ع ) ، دلم را آرام کن. این که دیگر می شود! این که دیگر مشکل نیست! قلب دیوانه مرا سرد کن. یا از مرگ سردم کن یا از آتش دلم را سرد کن.
دیگر اشک نمی ریختم. التماس نمی کردم. به تسلیم و رضایی عارفانه رسیده بودم. بیچارگی خود را با استیصال پذیرفته بودم و هنگامی که باز می گشتم مشتاق دیدار منصور بودم.
به تهران و به شمیران رسیدم. همه به استقبالم آمدند. بچه ها که شادمانه انتظار سوغات داشتند و ذوق می کردند. ناهید که روز به روز خوشگل تر می شد و نیمتاج که شرمسار می خندید و می گفت جای من خیلی خالی بوده. منصور در خانه نبود. وقتی رسید که همه ما در ساختمان نیمتاج دور میز غذا جمع شده بودیم. مثل همیشه سرد و جدی وارد شد. انگار فراموش کرده بود که من در سفر بوده ام. اول به نیمناج سلام کرد. جواب سلام بچه ها را داد و آن گاه رو به من که مثل خود او جدی و متین نشسته بودم کرد و گفت:
– رسیدن شما به خیر. خوش گذشت؟
نمی دانم چرا به یاد شب چهارشنبه سوری افتادم به یاد:
اگر با دیگرانش بود میلی
سبوی من چرا بشکست لیلی؟
با همان حالت رسمی پاسخ دادم:
– به خوشی شما بد نبود.
در نور زیر چراغ سقفی دیدم که رگه های سپید کم و بیش در سرش ظاهر شده. کم کم موهای جلوی پیشانی اش کم پشت می شد. چهارشانه تر شده بود. اندکی چاق تر. بچه ها همگی سالم و با نشاط بودند. پسر اشرف مثل همیشه ناآرام بود. شیطنت می کرد. از زیر میز پای برادرش را لگد می کرد. روبان سر ناهید را می کشید و صدای آن ها را درمی آورد. همه، حتی نیمتاج، شاداب و خوش آب و رنگ و چاق و فربه تر از پیش به نظر می رسیدند. انگار غیبت من برای همه مغتنم بوده است. لبخند ملایمی بر گوشه لبم نشست. منصور نگاهی به سویم افکند که برق تعجب را در آن دیدم. فقط یک لحظه. بعد دوباره همان نگاه سرد و جدی که بیانگر فاصله و برتری رئیس خانواده بر اهل بیتش بود جای آن را گرفت. خوب می دانستم در زیر این چهره خشک و سرد آتش التهاب زبانه می کشد. آتشی که به مجرد ورود به اتاق من سر بر می دارد و این مرد سرد و بی تفاوت را نرم و هیجان زده و شیدا می کند.
وقتی شب به خیر گفتم و به ساختمان خودم رفتم، منصور آن قدر در مطالعه روزنامه غرق بود که حتی جواب مرا هم نداد. در اتاقم آرام توی مبل لم داده بودم. پیراهن کرشه راه راه آبی و صورتی که دامنی بلند داشت به تن داشتم. گیسوانم را بر شانه ریخته بودم. گردن بند اشرفی را که منصور به من داده بود به گردن داشتم. من این گردن بند را خیلی دوست داشتم. نه به خاطر آن که قیمتی بود. بلکه به این دلیل که هدیه منصور بود.
آرام از در وارد شد و در اتاق را پشت سرش بست. خیره به من نگاه می کرد. انگار یک مجسمه چینی را تماشا و تحسین می کند. محو جمال من شده بود. دستم را دراز کردم. مطیع و مشتاق نزدیکم آمد و بازوانش را از هم گشود. فقط گفت:
– دیگر تا وقتی که من زنده هستم نباید بی من به سفر بروی.
خندیدم. چراغ روشن بود. بر مخده ای که به جای کرسی گذاشته بودم نشسته بود و تار می زد و اندک اندک می نوشید. گفتم:
– منصور، ناهید دختر خوشگلی می شود.
جرعه ای از نوشابه اش را نوشید و بی خیال پاسخ داد:
– آره، شکل مادرش می شود. اگر آبله نگرفته بود زن خوشگلی بود. ناهید به مادرش رفته.
گفتم:
– اوهوم.
و از حسد داغ شدم. سرش گرم شده بود. پر حرف شده بود. گفت:
– بیچاره زشت نبوده. آبله او را از بین برده. تا سر شانه غرق آبله است.
پس بقیه اندامش سالم بود. پس هیکلش شکیل و زیبا بود. حتما بود. با قد بلند و باریکی که داشت، با آن پوست سفید، وقتی که راه می رفت می خرامید. رفتارش، قدم برداشتنش، شازده وار بود و هر کس او را از پشت می دید کنجکاو می شد که چهره این هیکل زیبا را ببیند. که این طور! حرفی از تن و بدنش نمی زد. پس زیباست. پس قشنگ است. گفتم:
– ولی مثل این که چاق شده.
بی اعتنا، بی تفاوت و شاید با بی علاقگی گفت:
– آخر دوباره حامله است.
ضربه بر سرم فرود آمد. رشک و غضب در درونم سر برداشت. آن همه دعا و عبادت، آن آرامش صوفیانه، دود شد و به هوا رفت. باز خصلت زنانه در درونم جوشید. میل به تملک مشتاق اول بودن. بی میل به آن که مرد زندگی خود را با دیگری تقسیم کنم. در انتظار آن که قلبی که در سینه همسرم بود فقط به خاطر من بتپد. انتظار ساده ای که از روز اول برای من ممنوع شده بود. میوه را خورده و از بهشت رانده شده بودم. چه انتظاری داشتم؟ چرا خودم را گول می زدم؟ چرا نمی خواستم باور کنم که منصور او را نیز در کنار دارد؟ مثل زنی که برای نخستین بار مچ همسر خود را در حین ارتکاب خیانت می گیرد ولی سعی کردم خود را آرام نگه دارم. دیگر نمی خواستم سر خود کلاه بگذارم.
– چند ماهش است؟
سه ماهش تمام شده.
درست. پس همان هنگام که من پاشنه مطب پزشکان را از پای درمی آوردم. منصور در کنار او به ریش من می خندیده. همان شب ها و روزها که من در مشهد به درگاه خداوند تضرع می کردم، نیمتاج ویار داشته و برای منصور ناز می کرده. مرا بازی می داده اند. مغزم جوشید. گفتم:
– مبارک است.
از فرط ناراحتی و حسد صدایم دو رگه شده بود. منصور نفهمید یا به روی خودش نیاورد. از جا برخاستم تا از اتاق بیرون بروم. منصور گفت:
– محبوب، بیا بنشین پهلوی من.
– سرم درد می کند منصور. می روم بخوابم.
عاشقانه نگاهم کرد و با سرزنش گفت:
– آن هم امشب که من این جا هستم؟
احساس می کرد که غضبناک هستم و خوب می دانست چرا. خودم بیش از او از این حسد در شگفت بودم. آیا این فقط خوی زنانه من بود، یا کم کم پا بند منصور می شد؟ آیا اندک اندک به او علاقه مند شده بودم؟ بله، دوباره عاشق می شدم. این بار ملایم و نرم نرمک. شراب داشت جا می افتاد. برای همین دوباره حسود شده بودم.
بی خود نبود که شب ها به امید او می نشستم و روزها به شوق او از خواب برمی خواستم. عادت نبود، محبت بود. محبتی که حتی نمی خواستم به خود نیز اقرار کنم. می ترسیدم. می ترسیدم که عاشق بشوم و نمی دانستم که شده ام. هنوز جسمم جوان بود و با روح خسته ام جدال می کردم. از جسم خود نیز وحشت داشتم زیرا که می دیدم بر من پیروز شده. قلبم دوباره گرم شده بود و مرا که آرزو داشتم ترک دنیا کنم و گوشه خلوت بگیرم، با خود به میان لذت ها و شیرینی های حیات می کشید، ولی این بار آرام و آهسته، پخته و سنجیده. آیا گوشه ای از دعاهایم مستجاب شده بود؟
به سوی در برگشتم. منصور التماس کرد:
– از من رو بر نگردان محبوبه.
گفتم:
– یک شب که هزار شب نمی شود رحیم جان.
و بلافاصله زبانم را گاز گرفتم. مثل برق زده ها خشک شد. به من خیره شد. من نیز به او.
بعد تار را بر زمین کوبید. در دل گفتم شکست. جلو آمد و شانه هایم را گرفت و گفت:
– به من نگاه کن. خوب به من نگاه کن. من منصور هستم، رحیم نیستم. آن نیستم که می خواهی. این هستم که گرفتارش شده ای. همان که از او فراری هستی.
شانه مرا رها کرد و به قدم زدن پرداخت. یک دست را به لبه در تکیه داد و با دست دیگر پیشانی خود را فشرد. طرز حرف مرا تقلید کرد:
– منصور جان چراغ را خاموش کن. تار نزن. پرده را بکش. این کار را نکن. نخند. بمیر. نیمتاج می شنود …. این ها بهانه است محبوبه. همه این ها بهانه است. مرا نمی خواهی، می دانم. ولی چه کنم که نصف آن قدری که من تو را می خواهم تو هم به من میل پیدا کنی؟ این را دیگر نمی دانم. دلم می خواهد هر چه دارم بدهم تا تو عاشقم بشوی. از همان اول که مرا رد کردی حسرت رحیم جان تو را خوردم تا امروز. من، به قول خودت با این دنگ و فنگ، حسرت داشتم که جای او باشم. بگو محبوبه، بگو چه کنم که مرا بخواهی؟ حسادت دارد مثل خوره مرا می خورد.
خشمگین بود. صدایش می لرزید. ولی نعره نمی زد. فحش نمی داد. کتک نمی زد. دعوا و مرافعه اش هم متین بود. ولی من هم چندان آرام نبودم. خشمناک بودم. از کوره در رفته بودم و هنوز در اثر زندگی در خانه رحیم وحشی بودم. زمان لازم بود تا آرام شوم. گفتم:
– اشتباه کردم منصور. این اسم از دهانم پرید. هفت سال با او زندگی کردم. نه به خوشی. ولی هر روز صدایش می کردم، به حکم اجبار. عادت کرده بودم. حالا هم نه از سر علاقه، بلکه از روی عادت از دهانم پرید. تو حسود هستی؟ پس من چه بگویم؟ من آدم نیستم؟ من دل ندارم؟ مگر من از آهن هستم؟ تو ملاحظه مرا می کنی؟ زنت حامله است. من در بدر مطب پزشکان بودم و تو آن طرف سرگرم او بودی. من می بینم و دم برنمی آورم. نه این که گله مند باشم. نه اینکه او زن بدی باشد. فقط از بدبختی من است. دست خودم نیست. زجر می کشم. تا کی بسوزم و بسازم؟ نمی توانم تو را در کنار او، در اتاق او ببینم. ببین من چه هستم منصور؟ یک خاشاک در باد. من چه دارم؟ بچه های تو را دوست دارم. منوچهر را دوست دارم. ولی از خودم هیچ ندارم. هیچ کس وابسته به من نیست. بود و نبود من تفاوتی ندارد. هر روز از خود می پرسم، محبوبه این جا چه می کنی؟ میان این خانواده، مثل استخوان لای زخم چه می کنی؟ به خود می گویم مایه سرگرمی هستی. الحق که خوب اسمی رویت گذاشته اند. همان محبوبه شب هستی. ولی باز صدای پای تو را می شنوم و دلم می لرزد. باز منتظرت هستم. و از دیدن تاری که شب ها می نوازی، از دیدن کتاب هایت، کلاهت، عصایت، پیراهنت که روی تخت افتاده به یادت می افتم و دلم آرام می گیرد. سعی می کنم خود را با آن نیمه وجودت که به من تعلق دارد راضی و خرسند نگاه دارم. روزگاری رحیم را دیوانه وار دوست داشتم، ولی حالا از او، از خودم و از این دنیا بیزارم. به خاطر این کج سلیقگی که به خرج دادم هرگز خود را نمی بخشم. ولی نمی دانم، شاید اسم رحیم برای من مظهر عشق باشد. معنای محبت بدهد. شاید وقتی به تو می گویم رحیم جان یعنی تو را دوست دارم، یعنی جز تو هیچ کس و هیچ چیز ندارم. من مثل نیمتاج نیستم. این من هستم که فقط تو را دارم. به تو وابسته ام و از صمیم قلب تو را می خواهم. دروغ نمی گویم، دیگر آن احساس داغ گذشته در من زنده نمی شود. کاش می شد. ولی نمی شود. با این همه، اگر به ذوق تو از خواب بیدار شدن و اگر شب ها تو را به خواب دیدن عشق نیست، پس چیست؟ پس عشق یعنی چه؟ پرا بی انصافی می کنی؟ اگر از حسد سوختن و به روی خود نیاوردن، اگر زجر کشیدن برای آن که تو راحت باشی، تو خوش باشی، عشق نیست پس چیست؟ اگر هنگامی که با غضب یبر سرم فریاد می کشی و در همان لحظه من آرزو می کنم که در کنارت باشم عشق نیست پس چیست؟ به من فرصت بده. درد مرا بفهم. کاش می توانستم آن طور که یک سال رحیم را دوست داشتم تو را دوست داشته باشم. آن طور کور و کر، آن طور چشم و گوش بسته، آن طور … آن طور وحشی و افسار گسیخته. ولی آن که عشق نبود، هوس بود. منصور، هوس، که مثل برق زد و سوخت.ُُُُُُُُُُُُُُُُُُ
منصور مات و متحیر به من نگاه می کرد و من گیج و بهت زده به او. آن گاه تازه دریافتم که چه گفته ام. چه کرده ام. تازه فلسفه شش هفت سال زجر کشیدن برایم روشن شد و آرام، مثل کسی که در خواب حرف می زند، گفتم:
– آره منصور، تازه می فهمم. راستی که هوس بود.
منصور رفت و آهسته روی مبل نشست. آرام شده بود. سر را به کف دست و آرنج ها را به زانو تکیه داده بود. پیراهن و شلوار و جلیقه به تن داشت. شریف بود. با شخصیت بود. دوستش داشتم. خیلی زیاد. آرام و افسرده گفت:
– ولی من تو را آن طور دوست دارم. همان طور دیوانه وار. خدا لعنتت کند محبوبه. ببین با خودت و با من چه کرده ای؟ خیال می کنی من بی تو خوشم؟ با تو خوشم؟ از این وضع، از این زندگی راضی هستم؟ …..
با دست راست اشاره ای به ساختمان کرد و ادامه داد:
– روزی صد بار می گویم ای کاش محبوبه حامله می شد. ای کاش این بچه ها مال او بودند. شب ها چشمانم را می بندم تو را در وجود نیمتاج جست و جو می کنم. خیال می کنی آسان است؟ من، آدمی که ادعای روشنفکری دارد دو تا زن داشته باشم؟ با یکی از مهمان پذیرایی کنم و با دیگری به کوچه و خیابان بروم؟ به مهمانی بروم. به کافه بروم. از زن های جورواجور بچه های جورواجور داشته باشم؟ همه این ها را تو به سر من آوردی. تو مرا هم بیچاره کردی محبوبه. ولی نمی دانم با این همه بلایی که به سرم آورده ای، با این اخلاق تند و تیزت چرا باز این قدر تو را می خواهم. انگار مهره مار داری. می بینم که خوب با نیمتاج می سازی. خانمی می کنی. دلم می خواست نیمتاج ناسازگار از آب درمی آمد. طلاقش می دادم و خلاص می شدم. ولی چه کنم که مظلوم است. بی آزار است. از روی عشق و علاقه با او زندگی نمی کنم، دلم به حالش می سوزد. او هم از من انتظار محبت ندارد. من خودم هم عذاب می کشم. تحمل زنی که با ترحم با نزدش می روم نه با تمایل، کم زجرآور نیست. پس تو دیگر عذابم نده. بیچاره ترم نکن.
ساکت شد و از جا برخاست. شروع به قدم زدن کرد. اصلا متوجه اطرافش نبود. پایش به تار خورد و صدا کرد. حتی خم نشد تار را بردارد. غرق فکر بود. مثل این که نمی دانست از کجا باید شروع کند. سرانجام رو به من کرد و ادامه داد:
– یادت می آید چه قدر بی رحمانه به من گفتی که مرا نمی خواهی؟ که یک شاگرد نجار را به من ترجیح داده ای؟ می دانی چه به روزم آوردی؟ نه. تو فقط به فکر خودت بودی. فقط تو مهم بودی و خواسته هایت. دلم می خواست اختیارت را داشتم و نمی دانستم چرا این را می خواهم؟ برای این که زیر پا خردت کنم یا در آغوشت بکشم؟ می دانی که آن روز سوار بر اسب شدم و تا عصر تاختم؟ و وقتی صورتم از اشک تر شد خودم هم تعجب کردم؟ می دانی دلم نمی خواست به خانه برگردم؟ با شاه عبدالعظیم رفتم و دو روز آن جا ماندم. می خواستم جایی باشم که غریب باشم. که کسی از من سوال و جواب نکند. که دردم، درد غرور جریحه دار شده ام، درد عشق بی رحم تو آرام آرام فروکش کند. می دانی که دو ماه پاییز آن سال را در باغ شمیران سپری کردم؟ روزها با تظاهر به بی خیالی سراغ مادرم می رفتم تا از کنجکاوی ها و سوال و جواب هایش آسوده باشم. که نگاه غم گرفته و حیرت زده پدرم را نبینم. و شب ها به شمیران باز می گشتم. این همه راه می آمدم و می نشستم و تار می زدم. پدر نیمتاج که چراغ خانه ما را روشن دیده بود از باغ مجاور به سراغم می آمد. می نشستیم و گفت و گو می کردیم. یا من به خانه آن ها می رفتم. مرد فاضلی بود. از من نپرسید چه ناراحتی دارم. چه دردی در سینه دارم. ولی سخنان عارفانه می گفت. فلسفه می بافت. می گفت:
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر بار دیگر روزگار چون شکر آید
من می خندیدم و می گفتم:
– آری شود ولی به خون جگر شود.
– کم کم از مصاحبتش آرامش می گرفتم و دوباره بر خود مسلط می شدم. سپس برایم از بدبختی های چاره ناپذیر صحبت می کرد. می خواست درد مرا آرام کند. می خواست به زبان بی زبانی به من بگوید درد تو که درد نیست. درد یعنی این. اندوه یعنی این. یعنی دختری که مثل پنجه آفتاب باشد و در دوازده سالگی آبله بگیرد. که پدر و مادر روزی صد بار مرگ خود و مرگ او را از خدا بخواهند. درد یعنی این. بقیه اش ناشکری است. نیمتاج از من رو نمی گرفت. اصلا به فکرش هم نمی رسید که من از او بخواهم که همسرم بشود. می آمد و می رفت و با ترحم به من نگاه می کرد. دلش به حال من و دردی که نمی دانست از چیست می سوخت. ناگهان، خودم هم نمی دانم که چه طور شد که نیمتاج را از پدرش خواستگاری کردم. شاید در دل گفتم من که بدبخت شده ام، بگذار یک نفر دیگر را خوشبخت کنم. شاید می خواستم از تو انتقام بگیرم. از خودم انتقام بگیرم. با زمین و زمان لج کرده بودم. چشمانم را بستم و تصمیم گرفتم. نه مخالفت های پدرم و نه ناله و نفرین های مادرم، هیچ کدام اثری نداشت. آخر خون تو در رگ های من هم بود ولی وضع من از وضع تو بدتر بود. نمی دانی شب ها که کنار نیمتاج بودم از حسد این که تو در خانه آن مردک نجار خوابیده ای چند بار تا صبح از خواب می پریدم و زجر می کشیدم! خدا لعنتت کند محبوبه. چرا باعث می شوی این چیزها را برایت بگویم؟ می خواهی خردم کنی؟
روی مبل افتاد و به زمین خیره شد. کنارش زانو زدم تا به چشمانش نگاه کنم. سر بلند نکرد. پرسیدم:
– با من قهری منصور؟
جوابم را نداد. بغضم ترکید و گفتم:
– با تو درد دل کردم تا سبک شوم. بگذار درددل کنم منصور جان، بگذار گاهی درددل کنم. وگرنه دق می کنم.
هق هق می کردم و پرسیدم:
– به من نگاه نمی کنی؟
– نه. نمی خواهم اشک هایت را ببینم.
در حالی که اشک از چشمانم فرو می ریخت، لبخند زدم و گفتم:
– حالا چه طور؟ حالا که می خندم.
به رویم خندید:
– نگفتم مهره مار داری؟
خواب دیدم که می دویدم. کوچه خانه مان را تا زیر گذر دویدم. چادر به سر داشتم و نداشتم. اشک به چشم داشتم و نداشتم. کسی نگاهم می کرد و هیچ کس نبود. نفس زنان به دکان رحیم رسیدم. هوا تاریک و روشن بود. نسیم ملایمی می وزید. مثل این که بهار بود. بوی گل می آمد. بوی محبوبه شب.
رحیم در سایه ایستاده بود. پشت به من داشت. به خودم گفتم خدا را شکر. دیدی همه این ها را در خواب دیده بودم! من که هنوز با رحیم ازدواج نکرده ام. تازه می خواهیم عروسی کنیم. آنچه اتفاق افتاده همه کابوس بوده. کابوسی هولناک. رحیم این جا ایستاده. معصوم و بی گناه. بی خبر از همه چیز. بی خبر از همه جا. آهسته، به آهستگی یک آه، التماس کنان صدا زدم:
– رحیم ….
و صدایم مانند نفسی که از سینه برآید، یک نفس عمیق، کشیده شد. آرام برگشت و به سویم آمد. رحیم نبود. منصور بود. جلو آمد و دستش را به سویم دراز کرد و با اشتیاق گفت:
– آمدی کوکب؟ بیا.
از خواب پریدم و واقعیت را دیدم. همه چیز را همان طور که بود دیدم. همان طور که بود پذیرفتم. منصور را قبول کردم. وضع خود را قبول کردم. حاملگی نیمتاج خانم را پذیرفتم. واقعیت این بود که من کوکب بودم. که کم کم دالبسته و وابسته منصور شده بودم. که این سرنوشتی بود که بر پیشانی ام رقم خورده بود. که بهتر و بیشتر از این زندگی برایم میسر نمی شد.
کلفت نیمتاج آمد و با این که می دانست می دانم، او نیز به نوبه خود با موذیگری مژده حاملگی نیمتاج را به من داد. به او پول دادم. مژدگانی دادم. مژدگانی آن که سعادت رقیبم را به اطلاعم رسانده بود. برای نیمتاج آش رشته پختم. کاچی پختم. ویارانه پختم. منتظر نشستم تا نیمتاج یک پسر زایید. ناهید نور چشم منصور شد.
خانه پدری را فروختیم و دو سه سال بعد منوچهر به اروپا سفر کرد. برای مادرم خانه ای در یکی از خیابان های شمالی تر شهر خریدیم که با دایه که پیر شده بود به آن جا نقل مکان کرد. بعد از منوچهر پسر منصور به خارج سفر کرد. به انگلستان رفت. پسر اشرف خانم ذات مادرش را داشت. یاغی بود. درس درست و حسابی نخواند. تمام دار و ندار خود و مادرش را به باد داد. همیشه مایه عذاب بود و هست. منصور از دست او زجر می کشید و او عین خیالش نبود. می دید که پدرش نگران آینده اوست و ترتیب اثر نمی داد. بعد وضع قلب نیمتاج خراب شد. حالش روز به روز وخیم تر می شد. هر چه او بدحال تر می شد بچه ها بیشتر به دور من جمع می شدند. جوجه هایی بودند که می خواستند به زیر پر و بال من پناه بیاورند. نیمتاج خانم مرا خواست و بچه هایش را به دست من سپرد و گفت:
– ناهید را محبوبه خانم، ناهید را دریاب. آن سه تا پسر هستند، مرد هستند. گلیم خودشان را از آب می کشند. ناهید جوان است. چند سال دیگر وقت ازدواجش می رسد. بی مادر ….
گفتم:
– نیمتاج خانم، این حرف ها چیست که می زنی؟ شما که چیزیتان نیست!
– نه. تعارف که ندارد. به حرف هایم گوش کن. دستم از قبر بیرون است. به خاطر ناهید … وقت ازدواج در حقش مادری کن.
گفتم:
– راستش را بگویم. دلم می خواهد ناهید زن منوچهر بشود. نمی دانم شما رضا هستید یا نه؟
منوچهر در اروپا، خوب درس می خواند. جوان بود. از عکس هایش چنین برمی آمد که زیباست. دستش به دهانش می رسید. می دانستم که نیمتاج به این ازدواج بی میل نیست، گرچه ناهید هم دست کمی از منوچهر نداشت. خوشگل، خوش لباس، درس خوانده و فرانسه را بسیار روان صحبت می کرد. نقاش خوبی بود. اهل ورزش بود. منصور تمام آرزوهایش را در او خلاصه کرده بود. علاوه بر این ها و مهم تر از همه این ها، دختر باشعور و فهمیده و مهربانی بود. سنجیده صحبت می کرد. سنجیده رفتار می کرد. محبت مخصوصی به من داشت بدون آن که مادرش را بیازارد.
نیمتاج ساکت بود و فکر می کرد. پرسیدم:
– شما راضی هستید خانم؟
– اگر خودش بخواهد. اگر خودش بخواهد.
سپس دستم را به التماس گرفت و گفت:
– به زور نه محبوبه جان. به زور نه. راهنماییش بکن ولی به هیچ کار مجبورش نکن. این را از تو می خواهم چون می دانم هر چه تو بخواهی منصور هم همان را می خواهد. نظر او نظر توست. می ترسم یک وقت خدای ناکرده به خاطر دل تو به زور به او بگوید که باید زن منوچهر بشود. آخر منصور تو را خیلی دوست دارد. نمی خواهد ناراحت بشوی.
خندیدم و گفتم:
– اولا ناهید از آن دخترها نیست که زیر بار زور برود. دیگر زمان این حرف ها گذشته است. ثانیا منصور نه شما را دوست دارد نه مرا. تا آن جا که من می دانم، منصور در تمام دنیا فقط یک زن را دوست دارد. یک زن را می پرستد. آن هم ناهید است. شما خیالتان راحت باشد.
لبخند زد و آرام شد. باز هم من وصی شدم.
من بودم و منصور. من بودم و بچه ها و آن خانه بزرگ. هنوز حسرت بچه داشتم. ولی حالا منصور را داشتم. تمام و کمال. دیگر لازم نبود او را با کس دیگری تقسیم کنم. بچه ها پس از مرگ مادرشان دامن مرا رها نمی کردند. انگار می ترسیدند که مرا هم از دست بدهند. ناهید که از مدرسه می آمد، ناهید که از مهمانی می آمد، خواستگار که می آمد، می دوید دنبالم و مرا پیدا می کرد. برایم حرف می زد. از این اتاق به آن اتاق هر جا که می رفتم دنبالم می آمد. بعد که خسته می شد داد می کشید:
– اه، بس است دیگر. بنشینید. می خواهم چهار کلمه جدی حرف بزنم. خسته شدم بسکه دنبالتان دویدم.
می گفتم:
– پس تا به حال شوخی می کردی؟
و خنده کنان هر کار که داشتم می گذاشتم و می نشستم. هرگز عیب ناحق روی خواستگارهایش نگذاشتم. نظرم را می گفتم. خوبشان را می گفتم، بدشان را هم می گفتم. بعد می گفتم:
– حالا برو با پدرت بنشین و تصمیم بگیر.
او نمی دانست در دل من چه آشوبی برپاست و وقتی جواب رد می دهد چه قدر آرام می شوم.
منوچهر از سفر برگشت و ما همگی به دیدنش رفتیم. شب همه فامیل منزل مادرم مهمان بودیم. ناهید نزدیک بیست سال داشت. دوپیس کرم رنگی به تن داشت. آرایش ملایمی کرده و موها را روی شانه ریخته بود. وقتی به او نگاه می کردم، از آبله ممنون می شدم که صورت مادرش را از بین برده بود. خوب می فهمیدم که اگر نیمتاج آبله نگرفته بود، من اصلا شانسی نداشتم. به صورت ناهید نگاه می کردم و حظ می کردم. زن منوچهر باید چنین دختری باشد. منوچهر مرا به کناری کشید:
– این کیه آبجی؟
– ناهید است دیگر.
– د؟! همان دختر لوس زردنبو؟
– مزخرف نگو. لوس بود ولی هیچ وقت زردنبو نبود. خواستگارهایش پاشنه در را از جا کنده اند.
– پس تا رندان او را نبرده اند خواستگاریش کن دیگر.
روزی که مهربران بود من شدم مادر عروس. مهر باید فلان قدر باشد. عروسی باید چنین و چنان باشد. باید سهم قلهک منوچهر پشت قباله اش باشد.
نزهت نیمه شوخی و نیمه جدی گفت:
– وا؟!! آبجی شما طرف عروس هستید یا داماد؟
و زورکی خندید. ناهید آهسته در گوشم گفت:
– من معتقد نیستم که مهر خوشبختی می آورد.
من هم معتقد نبودم ولی مسئول بودم. رو به نزهت کردم و گفتم:
– من طرف هر دو هستم آبجی. اگر ناهید دختر خودم بود او را دو دستی مفت و مجانی به جوانی مثل منوچهر می دادم. دختری مثل ناهید محترم تر از آن است که بر سر مهریه اش چانه بزنند. ولی من الان وظیفه اخلاقی دارم. مسئولیت روی دوش من است. هرکار می کنم باز به خود می گویم شاید اگر مادرش بود بهتر می کرد. شاید مادرش هنوز راضی نباشد. شاید دارم کوتاهی می کنم. حالا اگر شما هم نخواهید منوچهر ملک خودش را پشت قباله بیندازد من زمین قلهک خودم را به نامش می کنم.
همه ساکت شدند. منصور به روی من لبخند می زد. ناهید کنارم نشسته بود و خدا می داند چه قدر آرزو داشتم که او دختر من و منصور بود. خدا می داند که چه قدر به گذشته تاسف می خوردم.
ناهید ازدواج کرد و رفت. من ماندم و منصور و پسر کوچکش. منصور کنارم بود. تکیه گاهم بود. به من می گفت:
– محبوبه به سراغ حسن خان رفته ای؟ هادی کجاست؟ چه کار می کند؟
هادی خان مدیر کل شده بود.
زندگی گرم ما هفت سال دیگر دوام داشت. من صاحب یک خانواده کوچک و گرم بودم. خوشبخت و راضی بودم. کم کم گذشته را از یاد می بردم. ولی طبیعت نگذاشت آب خوش از گلویم پایین برود. همه چیز با یک آخ شروع شد. منصور از خواب پرید و پهلویش را گرفت:
– آخ!
سراسیمه پرسیدم:
– چه شده؟
– چیزی نیست. مثل اینکه سرما خورده ام.
ولی سرما نخورده بود. سرطان بود. تازه شروع به نشان دادن خود کرده بود.
من سراسیمه و پریشان نمی دانستم چه کنم. تازه قدر وجودش را می دانستم. ارزش حیاتش را در زندگیم درک می کردم. هرچه ضعیف تر و لاغرتر می شد، بیشتر او را می خواستم. بر در تمام مطب ها و بیمارستان ها خیمه زدم. اثری نداشت. خواستم او را برای معالجه به خارج بفرستم، گفتند بی فایده است. دیر شده بود. می دیدمش که زار و نزار در بستر افتاده. پوستی شده بر استخوان. رنگش زرد شده و باز می خواستمش. به یاد زندگی گذشته ام می افتادم که در مجاورت او دلچسب بود. به یاد نگاه دزدانه اش در سیزدهبدر می افتادم و می خواستم فریاد بزنم. زندگی آرام و شیرینم مثل آب از لای انگشتانم می لغزید و به هدر می رفت. می کوشیدم تا نگهش دارم، قدرت نداشتم. نمی خواستم او را از دست بدهم. این دیگر انصاف نبود. شب و روز خود را نمی فهمیدم و دیوانه شده بودم. به هر دری می زدم. این عشق بود؟ اگر نبود پس چه بود؟ می گفت:
– محبوبه، از پیشم نرو. بنشین کنارم و برایم صحبت کن. موهایت را پریشان کن که یک عمر پریشانم کرده بودند. لباس تازه بپوش که چشمم از دیدنت روشن شود. بگذار دل سیر تماشایت کنم که وقتی می روم عکس تو در چشم هایم باشد.
من التماس می کردم:
– منصور، این چه حرفی است؟ تو هیچ جا نمی روی.
– دلم می خواهد ولی نمی شود، چاره چیست! دست خودم که نیست! خودم هم باور نمی کنم. نمی خواهم قبول کنم.
شوهر خجسته مرتب به عیادتش می آمد. می نشست و از هر دری سخن می گفت. منصور هنوز خوش مشرب بود. تا وقتی درد نداشت همان منصور مهمان نواز و ادیب و خوش صحبت بود. خوب یادم است که شبی منصور با لحنی نیم شوخی و نیم جدی گفت:
– آقای دکتر، حلالمان کنید. خیلی به شما زحمت دادیم.
و خنده کنان با بی حالی افزود:
– از ما راضی باشید تا آتش جهنم بر ما گلستان شود.
دکتر هم با تاثر خندید و گفت:
– شما که بهشتی هستید آقا، بهشت با تمام حوری هایش دربست مال شماست. یکی باید به فکر ما باشد.
منصور مرا نشان داد و گفت:
– والله نمی دانم چه اصراری که از این بهشت بیرونم بکشند:
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
تب داشت. حالش خوش نیست. درد می کشید. خیس عرق می شد. دستش در دستم بود و با جملات فیلسوفانه مرا تسلی می داد. گفتم:
– منصور، خدا می داند چه قدر پشیمانم. کاش آن روز توی باغ به زور کتک مرا می بردی و عقدم می کردی.
به زحمت لبخندی زد و پاسخ داد:
– آدم باید خیلی بی ذوق باشد که تو را کتک بزند.
دلم غرق خون بود. منصور مکثی کرد و گفت:
– نگران پسرم هستم محبوبه. من که نباشم چه بر سر ته تغاری من می آید؟
دلم فشرده شد ولی گفتم:
– پس من چه کاره ام؟ مرا به حساب نمی آوری؟ مگر من به جای مادرش نیستم؟ مگر تا به حال زحمتش را نکشیده ام؟ بزرگش نکرده ام؟ مگر کوتاهی کرده ام؟ فکر نکنی فقط به خاطر تو بودها! خودم هم دوستش دارم. وقتی کنارم می نشیند، انگار پسر خودم است. یک ساعت که دیر کند دیوانه می شوم.
– می دانم محبوبه. ولی تو هنوز جوان هستی. باید ازدواج کنی. من هم مخالف نیستم. گرچه حسادت می کنم …..
حرفش را قطع کردم. از جا برخاستم و قرآن را از سر طاقچه آوردم. کنارش نشستم و پرسیدم:
– قرآن را قبول داری منصور؟
– چه طور مگر؟
– به همین قرآن قسم که من بعد از تو هرگز ازدواج نمی کنم. خیالت راحت باشد و به همین قرآن قسم که در حق پسرت مادری می کنم. هم به خاطر تو و هم برای دل خودم. خدا را شکر کن که من بچه دار نشدم. راضی باش که پسرت مال من باشد. خدا او را به جای پسر خودم به من داده.
آهی از سر حسرت کشید و چشمانش را بست. ضعیف شده بود. گفت:
– خدا می داند که چه قدر آرزو داشتم این پسر در اصل از تو بود. همه شان از تو بودند.
گفتم:
– جزای من همین است. ولی من هم در عوض بچه های تو را دزدیدم.
و خندیدم. خندید:
– خدا لعنتت کند محبوبه.
– کرده دیگر، دیگر چه طور لعنت بکند؟
خم شدم. پیشانی و لبان تبدارش را بوسیدم.
گفتند برای سلامتیش نذر کن. چیزی را که پیشت از همه عزیزتر است بفروش و پولش را با دست خودت به سه نفر بیمار تنگدست بده. رفتم گردنبند اشرفی را که خودش به من داده بود آوردم که بفروشم. همه گفتند حیف است. این را نفروش. ببر و قیمت کن و معادلش پول بده. گفتم حیف تر از خودش که نیست. فروختم و پولش را صدقه سر او کردم. فایده نداشت. به هر دری زدم، نتیجه نداد. دستش در دست من بود. نگاهش به نگاهم بود. مرا صدا می کرد که مرد. تنها شدم. ناگهان پناهم از دستم رفت. تازه معنای بی کسی را فهمیدم و می کوشیدم تا نگذارم پسر نوجوان او نیز چنین احساسی داشته باشد. صمیمانه برای آخرین فرزند مردی که زندگی مرا دوباره ساخته بود مادری کردم. قلبم از مرگ او آتش گرفته بود. خام بدم، پخته شدم، سوختم. منصور همه کسم بود. کسی بود که به امید او روز را شروع می کردم و شب می خوابیدم. به امید او نفس می کشیدم و زندگی می کردم. علاقه ای که نسبت به او پیدا کرده بودم آرام آرام در دلم ریشه دوانیده بود و حالا بیرون کشیدن و دور افکندن این ریشه با مرگم برابر بود.
اگر چه منوچهر و ناهید هرگز اجازه ندادند که تنها بمانم و تنها زندگی کنم، ولی همیشه جای او در قلبم خالی است. هنوز تارش در گوشه اتاق من به دیوار آویخته و شب ها به آن نگاه می کنم. وقتی به یاد گذشته می افتم، به آن نگاه می کنم. انگار پشت آن نشسته و آرام آرام زخمه بر تار می زند. لبخند می زند و می گوید خدا لعنتت کند محبوبه. نگاهش مهربان و تسکین بخش است. یاد خاطراتش به من آرامش می دهد.
عمه ساکت شد. شب از راه رسیده بود. چراغ های حیاط در سرمای زمستان نور مه گرفته ای از خود پخش می کردند. هیچ یک به فکر روشن کردن چراغ نبودند. هیچ کدام طالب نور شدید نبودند. عمه جان اشک هایش را پاک کرد. سودابه هم اشک های خود را پاک کرد و خم شد و پشت دست عمه جان را بوسید. این دست پیر و پر چروکی را که انگشتری عقیق ظریفی آن را زینت می داد. این دست کوچکی که زمانی بوسیدن آن آرزوی جوانان بود.
· عمه جان گفت:
روزگاری فکر می کردم که هنوز یک دعای پدرم مستجاب نشده. این که دعا کرد عبرت دیگران بشوم. امشب فهمیدم که اشتباه کرده ام. من عبرت دیگران شدم سودابه، عبرت تو شدم که عزیز دلم هستی. شبیه خودم هستی. انگار اصلا خود من هستی. دلم می خواهد خیلی مواظب باشی سودابه جان. دلم می خواهد بدانی که شب سراب نیر زد به بامداد خمار.
· عمه جان ساکت شد به فکر فرو رفت. ناگهان به یاد درد پای خود افتاد و نالید:
مردم از این درد.
· سپس سر به سوی آسمان برداشت:
خداوندا، بس است دیگر. نخواه که صد سال بشود. خدایا بیامرز و ببر.
در صندوقچه را قفل کرد. کلید را به گردنش آویخت.
در کوچه باز شد و اتومبیل منوچهر وارد شد. با پسر و دختر جوانش از اسکی برمی گشتند. عمه جان لاز جا برخاست تا پیش از آن که بچه ها شادمانه به اتاق بدوند و از دیدن اشک های او پکر شوند، پیش از این که منوچهر که ته مانده سپید موهایش به صورت شریف و مهربان او شخصیت بیشتری می بخشید وارد شود و از دیدن اندوه خواهرش که به او به چشم مادر می نگریست افسرده گردد، عصا زنان به اتاقش برود.
· سودابه گفت:
ولی مورد من فرق می کند، عمه جان. نه من دختر پانزده ساله هستم، نه او ….
· بقیه حرف خود را خورد. عمه جان همان طور که ایستاده بود، به رویش لبخندی مهربان زد و حرف او را تکمیل کرد:
بله، نه تو دختر پانزده ساله هستی و نه او یک شاگرد نجار. دنیای شما دو نفر نیز به نوعی با هم تفاوت دارد. اگر این طور باشد، اگر دو نفر با هم عدم تجانس داشته باشند، حال به هر نوع و به هر صورت، این می تواند زندگی آن را خراب کند، بدبختی که یک نوع نیست سودابه! انواع و اقسام مختلف دارد.
عمه جان به راه افتاد. سودابه سخت در فکر فرو رفته بود. می کوشید تصمیم بگیرد ولی دیگر کار ساده ای نبود. شراب شبانه را می طلبید و از خماری بامداد بیمناک بود. شاید این طبیعت بود که می رفت تا دوباره پیروز شود. آیا تاریخ بار دیگر تکرار می شد؟
عمه جان می رفت و سودابه با حیرت و تحسین از پشت آن هیکل مچاله شده را تماشا می کرد. به زحمت می توانست او را جوان، رعنا، با لباس هایی فاخر و موهای پرپشت پریشان. با دلی شیدا و رفتاری مالیخولیایی در نظر مجسم کند. با این همه حالا به شباهت با او افتخار می کرد. احساس می کرد این زن پیر و شکسته دل از غم ایام را ستایش می کند و عمیقا دوست دارد. گنجینه ای از تجربه ها بود که می رفت و سودابه نمی دانست که عمه جان زمستان آینده را نخواهد دید.
#پایان
Nazkhaatoon.ir
@Nazkhatoonstory