رمان آنلاین با من بمان بر اساس داستان واقعی قسمت۳۱تا۴۰
داستان :با من بمان
نویسنده:زهرا ابراهیمی
#قسمت ۳۱
د. آن یکی هم با آتش ور می رفت دو تا پسر به تقلید از سرخ پوستها به سر خود پر زده بودند. همان
پسر رو به من کرد و گفت: »ای جاسوس پست تو چطور جرأت کردی پا به کلبه رئیس سرخ پوستها بذاری؟ اصلا ً به
چه حقی به طرف من سنگ پرت کردی و مرا به این روز انداختی.« من که این جور چیزها برایم معنا و مفهومی
نداشت بدون ترس گفتم:
– میاین با هم بازی کنیم.
– دختره پررو ما تو را دزدیده ایم.
من که معنی دزدی را نمی دانستم و دلم هم برای پدرم تنگ نشده بود بدون بی قراری و احساس دلتنگی این جور
مسخره بازی ها را نوعی بازی می دانستم آن یکی پسرک که رو به روی من نشسته بود چشم غره ای به این یکی
کرد و گفت:
– کجا شو دیدی، ناراحت نشو ما داریم با هم بازی می کنیم. او رئیس سرخ پوستهاست ما هم زندانی او هستیم.
بناست فردا موقع طلوع آفتاب حساب ما را برسه و تکلیف ما را با زندگی یکسره کنه. دست به لگدش جداً عالیه.
چه دردسرت بدهم در غار خیلی به ما خوش می گذشت. انگار نه انگار که مرا دزدیده بودند هر کاری که دلم می
خواست انجام می دادم او خودش را رسماً رئیس سرخ پوستها می دانست و اسم مرا هم گذاشته بودند، جاسوس تازه.
رئیس تصمیم جدیدی داشت که فردا صبح مرا بپزد.
موقع شام که دهان پسرک پر بود از نان و پنیر یکریز حرف می زد و حرفهایش اصلا ً سر و تهی نداشت فقط به
عنوان رئیس می خواست که نطق کند حرفایی که می زد چیزهایی از این قببیل بود: »من این جا را دوست دارم، تا
حالا فرصت نکردم که به اردو بروم، از مدرسه رفتن متنفرم، تو این جنگلها سرخ پوست حقیقی پیدا می شه، ما دو تا
سگ داریم، راستی ستاره ها گرمند، من دخترها را دوست ندارم، پدرم کلی پول داره، یک طوطی می تونه حرف بزنه
اما یک ماهی سی سال، ببینم این جا رختخواب کافی برای خوابیدن داریم…« ضمن نطق گرایی خود پسرک هر چند
لحظه یک بار یادش می آمد که رئیس سرخ پوستهاست و یک دفعه از جا می پرید و بیرون غار را دید می زد که
ببیند جاسوس دیگری غیر از من آن طرفها هست یا نه؟ همراه با این از جا پریدن ها و سر کشیدن ها مثل یک سرخ
پوست با صدایی گوش خراش نیز جیغ می کشید و هر دفعه که او جیغ می کشید آن یکی پسرک بدبخت یک متر از
جا می پرید رئیس سرخ پوستها از بدو ورودش به غار وحشتی وصف ناپذیر در دل آن یکی پسرک ایجاد کرده بود
نطق پسرک که تمام شد از من پرسید:
– میخوای بری خونه تون؟
– خونمون ابداً!! مگه این جا چشه؟ جای به این خوبی با هم بازی می کنیم این همه خوراکی بهم دادین. تازشم بابام
هم که این جا نیست سرم داد بزنه و یا کتکم بزنه من توی خونه دلخوشی ندارم. صبر کن ببینم می خوای منو ببری
خونه؟
– هنوز نه… مدتی این جا می مونیم بعد.
قند توی دلم آب شد منی که تا حالا تو زندگیم این قدر خوش نبودم.
باالخره تصمیم گرفتیم که بخوابیم من را وسط خود قرار دادند. فکر می کردند که بخواهم فرار کنم ولی من از اونجا
خوشم می آمد. خیلی طول کشید تا توانستیم به خواب برویم در طول این چندین ساعت پسرک، چپ و راست از
رختخواب بیرون می پرید و آهسته می گفت: »آهای مث اینکه کسی داره میاد تو.« سرانجام خوابم برد در خواب دیدم که من خودم بچه ام و یک راهزن نیم وجبی مرا دزدیده و به درخت بسته و شکنجه می ده. صبح زود با صدای
جیغ وحشت انگیز از خواب پریدم همون پسرک بود اسمش را نمی دونم داشت هوار می کشید. رئیس سرخ پوستها
نشسته بود روی سینه ام با یک دست موهایم را محکم چسبیده بود و در دست دیگری کاردی را گرفته بود مرا
تهدید به مرگ می کرد ظاهراً خیال داشت پوست از سرم بکنه چون قبلا ً قول داده بود این کار را خواهد کرد کارد را
از دست پسرک گرفتم و با خواهش و التماس گفتم: »بگیر بخواب.« پسرک رفت و خوابید اما از آن به بعد خواب
برای همیشه از چشمانم پرید. آن یکی پسرک هم ترسیده بود چون به او هم قول داده بود که از او یک خوراک لذیذ
درست کند. پسرک به من گفت: »نمی خوای بخوابی؟« گفتم: »خوابم نمی بره، اصلا ً می خواهم سیگار پسرک را
روشن کنم و بِکشم.
@nazkhatoonstory
#قسمت ۳۳
عجب دختر نیم وجبی هستی، دختر سیگار واسه پسرهاست.
– خب حالا توی بازی سرخ پوستی می کشم وگرنه راستکی که نمی کشم.
– دروغ می گی تو از رئیس می ترسی. او بناست صبح تو را به آتش بکشه. ببینم دختر بابات چه کارست؟
– تو مزرعه خان کار می کنه.
– عجب شانسی ها ما تو را دزدیده ایم که پول کالن به چنگ بزنیم اگه این جوریه که بابات پول نداره به ما بده.
رئیس از خواب بیدار شد و گفت:
– این چه حرفهایی است که می زنید پدر و مادر هر چقدر هم که بی پول باشند و هرچه قدر بچه شون بد باشه باز هم
اون را دوست دارند. به هر حال دیگه این حرفها را تموم کنید. پاشو صبحانه را حاضر کن. من میرم سری به اطراف
کوه بزنم.
– ببین رئیس من هم با تو بیایم بالای کوه.
– بگیر بشین دختر ببینم، مثالً ما تو را دزدیده ایم.
از بالای کوه روستا کاملا ً پیدا بود همه چیز را آرام دیدم هرچه نگاه کردم پدر و مادری را ندیدم که در جستجوی
فرزندشان باشند حتی کدخدای ده را هم ندیدم که کسی را به اتهام بچه دزدی دستگیر کرده باشند پیش خود فکر
کردم که لابد هنوز متوجه نشده اند که دختری دزدیده شده است.
رئیس به غار برگشت و سیب زمینی را که پسرک روی آتش پخته بود برداشت که ناگهان آن یکی پسرک یک
سیب زمینی را از یقه اش داخل لباسش انداخت و با مشت آنرا روی بدنش له کرد. رئیس با مشت زد توی کله اش و
حاال می خواست تلافی کنه سنگ بزرگی به دست گرفت و پسرک را نشانه گرفت من که خیلی ترسیده بودم گفتم:
– رئیس اونو ببخشید با هم آشتی کنین بیا صورت او را ببوس.
– برو ببینم من رئیسم اون باید مرا ببوسه.
رئیس رو به پسرک کرد و گفت:
– از کار خودت پشیمون شدی یا نه. تا حاال کسی جرأت نکرده روی رئیس سرخ پوستها دست بلند کنه. هر کسی
جسارت کرده تاوانشو داده.
اون دو تا خیلی زود با هم دیگه آشتی کردند پس از صرف صبحانه پسرک گفت:
– حاال دیگه می خوای چه کار کنی؟
رئیس گفت: تو نگران نباش مثل اینکه دخترک از خونه دلخوشی نداره وانگهی این جا بهش خوش می گذره. چیزی که هست
حاال باید در فکر بقیه نقشه مان باشیم من گمان می کنم که پدرش هنوز متوجه این قضیه نشده شاید فکر کرده که
مهری شب را در خانه عمه اش که نزدیک خانه خودشان است خوابیده به هر حال امروز همه چیز برایش روشن
خواهد شد بنابراین باید برای پدرش نامه بفرستیم و دو هزار تومان بخواهیم.
در همین موقع یک دفعه فریاد جنگ بلند شد پسرک جیغی کشید و من با تیرکمان خود سنگ بزرگی به طرف
رئیس انداختم. سنگ خورد توی گوش رئیس و او یکراست افتاد توی آتش. پسرک دوید و او را از آتش بیرون
کشید و به سر و صورتش آب پاشید. رئیس بیهوش بود بعد آهسته آهسته چشمانش باز شد. رئیس چشمهاشو به
طرف من دوخته بود و ابروانش را درهم گره زده بود. پسرک گفت: »رئیس سخت نگیر این گرفتاریها زیاد طول
نمی کشه.« و عاجزانه از رئیس خواست که مرا ببخشد. من رفتم بیرون و اصلا ً برایم مهم نبود که برای رئیس چه
اتفاقی افتاده. واقعاً که عقده بازی داشتم و تمام این کارها را جوری بازی می دانستم که ناگهان پسرک بیرون دوید و
مرا تکان سختی داد و گفت:
– اگر جلو این کارهاتو نگیری فوری می برمت خونه فهمیدی چی گفتم.
– به خدا، به خدا من داشتم بازی می کردم خواهش می کنم منو نبر منزل.
– عجب بدبختی!!! همه بچه می دزدن خانواده ها دنبالشون می گردن بچه گریه و زاری می کنه مامان و باباشو می
خواد، ما هم بچه دزدیده ایم التماس می کنه که او را منزل نبریم!!!
دلم می خواست از همون بالای کوه می انداختمش پائین.
– اصالً کاش یک پسر دزدیده بودیم.
پسرک مرا وارد غار کرد و گفت که باید از رئیس عذرخواهی کنم و با او آشتی نمایم.
– هرچه می گم بکن وگرنه… یکراست می ری منزل.
@nazkhatoonstory
#قسمت ۳۴
من که از رفتن به منزل وحشت داشتم با رئیس آشتی کردم. رئیس خود را به کنار پسرک کشید و گفت که »امروز از
نزدیک ترین باجه پستی نامه را به پدر مهری می فرستم در نامه به او می نویسم که دو هزار تومان را چگونه و کجا
بفرستد تا دخترش را پس بدهیم.« پسرک گفت: »رئیس تو می دونی که من همیشه در کنار تو بودم و هیچ وقت و در
هیچ شرایطی تو را تنها نگذاشتم. نه از کدخدای ده می ترسم نه از زندان اصالً تا وقتی که این فشفشه دو پا را
ندزدیده بودیم من از هیچ چیز نمی ترسیدم اما در مورد این دختره تو را به خدا منو با او تنها نذار.« رئیس می گفت:
»خاطرت جمع باشه من بعدازظهر برمی گردم حاال بیا و نامه را بنویس.« آن دو کاغذ و خودکاری برداشتند و شروع
کردن به نوشتن نامه پسرک می گفت: »من می ترسم بابای دختره حاضر نباشه برای آن گربه وحشی دو هزار تومان
بده بیا بنویس هزار و پانصد تومان. هزار تومانش مال تو پانصد تومان هم مال من ما نخواستیم.« و این نامه ای بود که
پسرک و رئیس نوشتند.
“پدرمهری ما دختر شما را در گوشه ای پرت خیلی دور از روستای شما پنهان کرده ایم بیهوده در جستجوی او
نباشید. نه شما و نه هیچ کس دیگری نمی توانید او را پیدا کنید بنابراین به خودتان زحمت ندهید. شما فقط می توانید
با شرایط زیر دوباره صاحب دخترتان شوید. ما هزار و پانصد تومان برای برگرداندن دختر شما می خواهیم چنانچه
موافقید یادداشتی بنویسید آنرا به پیشخدمت ارباب خودتان بدهید و سر ساعت هشت به این آدرس بفرستید. کمی
دورتر از جنگل، سه درخت تک افتاده در جنگل هست روبروی این سه درخت نرده ای است و زیر آن نرده روبروی درخت سوم از سمت چپ صندوق کوچکی وجود دارد و پیشخدمت ارباب شما پاسخ شما را باید در آن صندوق
بگذارد و بعد سر ساعت دوازده شب پول را به همانجا بیاورد. چنانچه بر حسب دستور بالا رفتار نکنید دیگر هیچ
وقت دخترتان را نخواهید دید اما اگر پول را فرستادی سر ساعت بعد دخترتان را تحویل می دهیم. »امضا دو مرد
بینوا«”
نامه را در پاکت گذاشت، آدرس خانه مان را رویش نوشت و گذاشت توی جیبش. وقتی می خواست برای پست
کردن نامه راه بیفتد پسرک به او نزدیک شد و گفت: »مواظب باش.« من نزدیک پسرک شدم و گفتم:
– خوب حالا که رئیس رفته بیا با هم بازی کنیم.
– چه بازی؟
– بازیش خیلی قشنگه فقط یک اسب هم لازم داریم.
پسرک گفت:
– خب من چیکاره ام؟
گفتم:
– تو اسبی. خم شو… آها… با دست و پا راه بیفت من هم سوارت می شوم.
پسرک گفت:
– چقدر راه باید طی کنم.
گفتم:
– صد و پنجاه کیلومتر، همه اش صد و پنجاه کیلومتر. خم شو… خم شو می خواهم سوارت بشم.
– اصلا ً کاش صد هزار تومان می خواستیم.
رئیس روانه شهر شد به نزدیک صندوق پست که رسیده بود شنیده بود که دو نفر راجع به ربوده شدن مهری حرف
می زدند او خوشحال شده و پاکت را انداخته بود توی صندوق. وقتی به غار برگشت از من و پسرک خبری نبود
سیگاری روشن کرده و نشسته بود. بعد از نیم ساعت سر و کله ما پیدا شد. رئیس پسرک را دید که خیلی سرحال و
شنگول به نظر می رسد. او ایستاد خسته و کوفته بود من هم پشت سرش. پسرک با شرمندگی شروع کرد به حرف
زدن و گفت:
– رئیس حقیقت اینکه تقصیر من نبود چاره نداشتم همه نقشه هامون نقش بر آب شد. من مهری را رد کردم رفت
گورش را گم کرد. ای بابا سوارم شده و درست ۲۴۰ کیلومتر سواری کرده. اون وقت به جای یونجه خاک به خورد
من داده. هر وقت هم که یواش می رفتم تا دلت بخواد لگد و توسری به من می زد بحمدالله که رفت. به جهنم که
پول گیرمون نیامد.
رئیس گفت:
– قلب تو که ضعیف نیست.
پسرک گفت:
– چرا؟ نه! چرا ضعیف باشد؟
رئیس گفت:
– اگه نیست پس یواش برگرد و عقب سرتو نگاه کن
@nazkhatoonstory
#قسمت ۳۵
او برگشت و تا چشمش به من افتاد سست شده آهسته نشست زمین. مدتی طول کشید تا از جا بلند شد. رئیس
گفت:
– هرچه هست باید این سه چهار ساعت را هم صبر کرد.
باالخره نزدیکیهای ساعت هشت و نیم رئیس به سراغ سه درخت تک افتاده رفت. برای اینکه کسی متوجه او نباشد،
رفت بالای یکی از درختها و منتظر نشست. سر ساعت هشت و نیم یک نفر دوچرخه سوار آمد و پاکتی را در صندوق
تعیین شده گذاشت و رفت بعد از رفتن او رئیس یک ساعت دیگر روی درخت ماند که مبادا حقه ای در کار باشد
سرانجام پایین آمد و رئیس و پسرک شروع کردن به خواندن نامه و این بود آنچه پدر مهری نوشته بود:
“آقایان دو نفر بینوایِ بدبخت، نامه شما امروز به دستم رسید شما ۱۵۰۰تومان برای برگرداندن دخترم خواسته اید
من فکر می کنم این مبلغ خیلی زیاد باشه و برای همین است که خودم پیشنهاد متقابلی می دهم که امیدوارم مورد
قبولتان واقع شود. شما دخترم را به خانه بیاورید و ۲۵۰ تومان فقط ۲۵۰ تومان به من بپردازید تا شما را از دست او
خالص کنم. البته نیمه شب این کار را بکنید که گرفتار همسایه و مأمور ده نشوید، چون ممکن است شما را ببینند و
بکشند.
ارادتمند شما پدر مهری.”
– خدایا یعنی چه؟ پدر مهری دیوونه شده.
بعد برگشت رو به پسرک کرد تا ببیند که در چه حالیست. تا آن وقت قیافه ای به آن بدبختی ندیده بود. پسرک با
همان قیافه فلاکت بار گفت:
– رئیس ۲۵۰ تومان که چیزی نیست این مدت هرچه قدر بچه دزدی کرده ایم ۲۵۰ تومان شده، من گمان می کنم
که باید با پشنهاد انسانی پدر مهری موافقت کنیم اگر یک شب دیگه این بزمجه این جا باشه من کارم ساخته است.
خواهش می کنم رئیس بیا پول را بدهیم و از دست این گربه وحشی راحت بشیم. تمام سر و صورت مرا زخمی
کرده. بهتره هرچه زودتر از این خراب شده بریم.
رئیس گفت:
– حقیقت اینکه منم از دست این دختره زله شدم بریم پول رو بدیم و بزنیم به چاک.
سر ساعت دوازده شب مرا بردند دم منزلمان در زدند و پدرم آمد در را باز کرد. رئیس با کمال ادب ۲۵۰ تومان به
پدرم تقدیم کرد اما من وقتی که فهمیدم مرا آورده اند تحویل بدهند و می خواهند بروند، گریبان رئیس را چسبیدم.
پدرم به زور مرا از او جدا کرد. رئیس گفت:
– تا چند دقیقه قدرت دارید دخترتون رو همین طوری محکم بگیرد که تکان نخورد.
پدرم گفت:
– فکر کنم ده دقیقه.
رئیس گفت:
– بسه برای هفت پشت ما بسه. در عرض ده دقیقه تمام ایران را زیر پا می گذاریم و می ریم به تهران. خداحافظ.
این را گفت و یک دفعه چنان خیز برداشت و فرار کرد و مرتب داد می زد: »من دیگه غلط بکنم بچه دزدی کنم. من
دیگه…« پدرم مرا به داخل خانه برد و تا قدرت داشت و من جان داشتم کتکم زد تمام بدنم مجروح شده بود با اون
سن کم با تمام معصومیت کودکانه ام زیر مشت و لگدهای او التماس می کردم و می گفتم که: »اشتباه کرده ام دیگه گم نمی شوم
@nazkhatoonstory
# قسمت ۳۶
. اصالً من که گم نشدم اون پسرها مرا بردند داخل غار و گمم کردند.« اما پدرم دست بردار نبود و
مرتب داد می زد که من آبروی او را پیش مردم روستا و از همه مهمتر پیش ارباب برده ام. حسابی مرا کتک زده و
بعد هم مرا داخل اصطبل زندانی کرد و تا فردا صبح همانجا ماندم. از اون موقع به بعد هر موقع که پدرم می خواست
به سر زمین برود در حیاط را به رویم قفل می کرد و دیگه حق بازی کردن داخل کوچه را هم نداشتم بعدها فهمیدم
که با ۲۵۰ تومانی که بابت برگرداندن من به پدرم از پسرها گرفته بود، چند جریب زمین را از ارباب خریده و تا
حدودی برای خود کسی شده. هنوز چند صباحی از فوت مادرم نگذشته بود که پدرم بهانه بی سرپرست بودن مرا
گرفت و خواست که به قول خودش سرپرست و مادری برایم پیدا کند اما افسوس که سایه ای سنگین تر از سایه بی
مادری بر سرم نشست. روزها زیر حرفهای دردناک و سرزنش های اقدس خانم قرار می گرفتم و شبها باخبر چینی
و دو به هم زنی او زیر مشت و لگدهای پدرم التماس و ناله می کردم و تا صبح با بدنی مجروح و خون آلود در انباری
و یا اصطبل ناله می کردم. برنامه زندگی ما همین شده بود خودم به خوبی می دانستم که به محض ورود پدرم به خانه
چه قیامتی بر پا می شود دریغ از یک استکان چایی گرم که پدرم با آن لبی تر کند و خستگی از تن بزوداید. پدرم
رعیت جزیی بیش نبود و در مزرعه خان و چند جریب زمینی که به تازگی خریده بود مشغول کشاورزی بود.
روزگار روز به روز بر من تنگ و تنگ تر می شد بعد از دو سال در خانواده نوزادی متولد شد که آتش کینه و
حسرت نامادری را برعلیه من بیشتر و بیشتر کرد. دیگر تمام امورات منزل از ریز و درشت بر گردن من افتاده بود
هر روز صبح سبد بزرگی پر از لباسهای چرک را برداشته و به کنار چشمه می رفتم و تا ساعتها مشغول شست و
شوی آنها بودم اما موقع برگشت وزن لباسها چندین برابر شده و با زحمتی بیشتر از قبل باید آنها را به منزل می
رساندم. با هزار ترس وارد خانه می شدم و از شدت ترس تمام دندانهایم به هم می خورد اما دوباره غرغر و کتک
کاری اقدس خانم شروع می شد:
– ای بی سر و پا تا حاال کجا بودی. مگه دو تا تکه لباس شستن این همه دَنگ و فَنگ داره. بگو نمی خواهی کار کنی.
بگو تنبلی. بگو دنبال بازی می ری…
و من همچنان التماس می کردم و با سر جوابش را می دادم که جایی نبوده ام. از سنگینی حرفهایش بندبند وجودم به
لرزه درمی آمد و داغی و سرخی شدیدی بر روی گونه هایم می نشست یک روز صبح از شدت درد از خواب بیدار
شدم. پدرم با پا به پهلویم می زد و می گفت:
– دختره نره غول یک سر و گردن از من درازتر شده هنوز باید بهش بدم بخوره. پاشو پاشو ببینم از امروز باید
خودت خرج خودت را دربیاوری من پول مفت ندارم که بخوام خرج یک الفبایی مثل تو بکنم.
با پدرم راهی مزرعه خان شدم پدرم مرا به خان معرفی کرد و او مسئولیت هرس علفهای هرز را به من گمارد. مدت
پنج سال با پدرم در مزرعه خان مشغول بودم از لحاظ رنگ و رو و جثه وضعیت بهتری پیدا کرده بودم کار در مزرعه
هرچند سخت و طاقت فرسا بود اما آن را به ماندن در خانه ترجیح می دادم و آن را رهایی از زندان می دانستم به
همین خاطر با دل و جان کار را دوست داشتم و به آن عشق می ورزیدم.
یازدهمین بهار زندگیم از راه رسیده بود و اکنون به سنی رسیده بودم که در چیدن و درو کردن گندم می توانستم
نقش به سزایی داشته باشم و از این بابت حقوق بهتری دریافت می کردم. پدرم از اینکه می دید حقوق بگیر خان
شده ام بادی به غَبغَب خود می انداخت . مخصوصاً که هر چند ماه یکبار خان به عنوان پاداش یک کیسه گندم به من
انعام می داد و می گفت که برخالف سن کمم خوب کار می کنم. یک روز صبح برخالف روزهای گذشته زودتر از
پدرم از خواب بیدار شدم اما هرچه منتظر ماندم بیاید که به مزرعه برویم خبری نشد. نزد پدرم رفتم دیدم هنوز
خوابیده جلوتر رفتم تا او را بیدار کنم و به مزرعه برویم اما با چهره رنگ و رو پریده و سرفه های مکرر او رو به رو
شدم. چند قطره خون کنج لبانش جمع شده بود چند قطره هم روی بالشش چکیده بود. گیج شده بودم و خیلی می
ترسیدم به طرفش رفتم دستش را گرفتم صورتش را لمس کردم داغ داغ بود. اقدس خانم را صدا زدم اما او با بی
اعتنایی گفت:
– اینها همه بهانه است برای اینکه به مزرعه نرود. ایرادهای بنی اسرائیلی می گیره کمی سرما خورده خودش خوب
می شه.
از کنج دهانش خون بیرون می زد. به سر و صورت خود کوبیدم شانه های او را در دست گرفتم و به شدت او را
تکان دادم و از او توضیح خواستم که چه اتفاقی برایش افتاده است اما جوابی نشنیدم با گریه و زاری به طرف منزل
خان دویدم و موضوع را به او گفتم. خان سوار بر اسب تیزروش شد و در بین راه طبیب را به منزل آورد. سکوت غم
زده ای فضای اتاق را اشغال کرده بود.
@nazkhatoonstory
#قسمت ۳۷
همه دور و بر پدرم جمع بودند به جز اقدس که پسر عزیز دردانه اش را بالا و
پایین می انداخت و با او بازی می کرد.
رنگ و روی پریده و صورت غرق به خون پدرم باعث شد نفسم در سینه حبس شود و چشمانم سیاهی برود. طبیب
را دیدم که خود را مأیوسانه کنار کشید و گفت که دیگه همه چیز تموم شده. فریادی دردناک و بغض آلود سر دادم
و خود را روی جنازه پدرم انداختم با این که در دنیای بی محبتی پدرم بزرگ شده بودم اما باز او را دوست داشتم
درست در دوازدهمین بهار زندگیم چرخ روزگار با تمام کینه و حسادتش پدرم را از من گرفت.
به راستی که بدبخت ترین موجود روی زمین بودم سه ماه از مرگ پدرم می گذشت که خواستگاری برایم پیدا شد.
برخالف میل خودم و به میل و اراده اقدس خانم به عقد مردی که بیست سال از خودم بزرگتر بود درآمدم و بعد از
چند روز رسماً با خسرو ازدواج کردیم. با این که اصالً هیچ عالقه ای به او نداشتم اما گذشت زمان و لطف و کَرَمهای
بی دریغ او همه چیز را برایم عوض کرد و از این زمان بود که روز به روز به او علاقه مندتر می شدم. او که در یک
شرکت مهندسی فعالیت می کرد روز به روز تشکیالت زندگی را برایم فراهم می کرد. یکی دو ماه اول را در روستا
بودیم صبح که می شد خسرو به شهر می رفت و شب هنگام به روستا برمی گشت اما بعد از سه ماه منزلی در شهر
خرید و به آنجا اسباب کشی کردیم و رفتیم. هنوز داغ مرگ پدر در سینه ام بود و با یادآوری آنروزها چیزی مانند
گلوله ای آتشین قلبم را می خراشید. بعد از گذشت یک سال و اندی خداوند فرزندی به ما عنایت فرمود.
ماه محرم بود به اصرار و سلیقه من و به یاد پدرم که نامش حسین بود اسم فرزندم را حسین گذاشتم و از خداوند
خواستم که به برکت این ماه شریف و به آبروی امام حسین فرزندم حسین گونه بزرگ شود و قدم در قدمگاه اما
حسین بگذارد.
وجود فرزندی زیبا و شیرین چون حسین زندگی را به کامم شیرین کرده و تجلی روح و روانم شده بود. ساعتها
روزها و ماهها چه زود می گذشت. حسین ۴ ساله و خیلی بازیگوش شده بود. یک روز صبح با اصرار و پافشاری راهی
کوچه شد و خواست که با هم سن و سالهایش بازی کنه هنوز چند دقیقه ای از خروجش از منزل نمی گذشت که
پیغام آوردند حسین زمین خورده و خون زیادی از بینی او خارج شده است. در یک لحظه انگار دنیا دور سرم
چرخید. تمام وجودم را وحشت گرفته بود دست و پاهایم می لرزید و قادر به حرکت نبودم یارای حرف زدن نداشتم
و در حالیکه بر سر و صورت خود می کوبیدم تمام نیروی بدنم را در پاهایم جمع کرده و خود را به حسین رسانیدم.
خون زیادی از گوش و بینی اش خارج شده و بیهوش وسط کوچه افتاده بود. خودم را به روی حسین انداختم و او را
در بغل گرفتم. بی قرار و بدون اینکه متوجه اطرافم باشم مرتب شانه هایش را تکان می دادم و از او می خواستم که
حرفی بزند. با جیغ و داد و فریاد من همسایه ها از خانه هایشان بیرون ریختند و با کمک آنها حسین را به بیمارستان
رساندیم.
از نظر پزشکان مصدومیت حسین مهمتر از آن بود که من فکر می کردم و اصلا ً به خاطر بیماری که حسین داشته به
روی زمین افتاده است و به خاطر ضربه وارده نبوده که دچار خونریزی شده بود. باید او را هرچه سریع تر تحت
عمل جراحی قرار می دادند اما رضایت پدر لازم بود. با التماس فراوان و با رضایت و مسئولیت خودم فرزندم را راهی
اتاق عمل نمودند. سیل اشک تمام صورت مرا غرق خود ساخته بود و مجال حرف زدن با یگانه فرزندم و عزیزدلم و
میوه زندگیم را از من گرفته بود. پاره تنم را می دیدم که چطور بیهوش با صورت غرق به خون در لا به لای ملافه ای
سفید پیچیده شده است دستان کوچک او که نوازشگر صورتم بود اکنون در سیلی از خون گم بود. چشمانم قادر نبود
چشمان خمار و ابروان پهن و مشکی او که بهم گره خورده بود را ببیند. کنج دهانش مقداری خاک جمع شده بود با
دستانم آنها را پاک کردم صورتم را به دیده اش نزدیک کردم و با اشک دیده صورت ضرب دیده و گم شده در
خونش را شستم.
@nazkhatoonstory
#قسمت ۳۸
خانم سفید پوشی نزدیکم شد و مرا به عقب کشید و با امید و توکل به خداوند مرا دلداری می داد و به فرمان دکتر
مرا از داخل سالن اتاق عمل خارج و در را بستند. مانند مرغ سر کنده شده بودم. خود را به این طرف و آن طرف می
کوبیدم بی قرارِ بی قرار بودم و از خداوند می خواستم که از عمر و سلامتی من بردارد و بر عمر و سلامتی حسین
عزیزم بگذارد. چند ساعتی از ورود ما به بیمارستان می گذشت که سر و کله خسرو پیدا شد تا او را دیدم عقده دلم
بیشتر ترکید. اما ناراحتی و بی قراری خسرو هم کمتر از من نبود چشمانش را می دیدم که قرمز و از حدقه بیرون
زده است دستان لرزان او را روی شانه هایم احساس کردم که مرا از روی زمین بلند و به روی نیمکت نشاند لحظه ها
به سختی می گذشت و ما هم چنان پشت در اتاق عمل این پا و اون پا می کردیم. بی رمق شده و ضعف و سستی
عجیبی بر من غالب شده بود بعد از چند ساعت پزشک جراح از اتاق عمل خارج و به خسرو گزارش داد که عمل
جراحی لازم را روی جمجمه و مغز حسین انجام داده اند.
– مشکل حادی بود که به یاری خداوند تا حدودی برطرف شده اما یک عمل مهمتر دیگر باید روی چشم حسین
انجام بشه که در غیر این صورت بینایی اش را برای همیشه از دست می دهد ولی متأسفانه بیمارستانهای ایران فاقد
اینگونه جراحان و تجهیزات پزشکی هستند و باید هرچه سریع تر او را به لندن بفرستند.
با تعجب و حیرت خاصی پرسیدم:
– لندن؟ آخه واسه چی؟ تو را به خدا بگین مشکل پسرم چیه؟
اما دکتر با خونسردی گفت:
– خانم اگه می خواهید که پسرتون خوب بشه باید هرچه سریع تر او را به خارج از ایران منتقل کنید.
»خدایا چه خاکی بر سرم بریزم این دیگه چه بالیی بود که به سرمون اومد. ای کاش من می مردم و این روز را نمی
دیدم.« در حال جنگ و وجدان روحی با خودم بودم که حسین عزیزم را از اتاق عمل بیرون آوردند او که بیهوش روی
تخت دراز کشیده بود با مظلومیت و معصومیت کودکانه اش چنگ به عمق وجودم انداخت و جگرم را پاره پاره کرد.
با اصرار و بی قراری فراوان خود را لحظه ای به عزیزم رسانیدم دستان نرم و لطیف و کوچکش را به چشمانم میمالیدم و او را غرق بوسه می کردم اما خیلی سریع او را از من دور کرده و راهی بخش نمودند. او که با تمام شیرین
زبانی و بازیگوشیش یک لحظه آرام و قرار نداشت اکنون بی هوش روی تخت افتاده بود، بدون اینکه من، پدرش و
یا خودش بدانیم که چه بالیی به سرش آمده.
بعد از اینکه حسین را وارد اتاق مراقبتهای ویژه نمودند، خواستم از بیمارستان خارج و روز مقرر جهت مالقات عزیزم
به بیمارستان بیایم که یک دفعه ضعف فراوانی بر من عارض شد سالن بیمارستان دور سرم چرخید و چرخید و دیگر
هیچ چیز نفهمیدم و زمانیکه به هوش آمدم سِرم را در دستم دیدم و پزشکی که کنارم ایستاده بود و مشغول گرفتن
فشار خونم بود. به آرامی چشمانم را باز کردم احساس می کردم زبانم سنگین است تمام دست و پاهایم گزگز می
کرد دهانم خشکِ خشک شده بود و عرق سردی روی پیشانی و کف دستانم نشسته بود با زحمت فراوان گفتم:
– دکتر، حسین… حسینم کجاست؟
اما او خیلی ملایم و آرام گفت:
– حسین حالش خوب شده و داره توی کوچه بازی می کنه.
– پس من اینجا چی کار می کنم؟
– کمی ضعف داشتین و فشار خونتون افتاده بود پائین که شکر خدا با وصل این سرم همه چیز رو به راه شده.
@nazkhatoonstory
#قسمت ۳۹
با گذشت دو سه ساعت حالم کم کم بهتر شد و راهی منزل شدم اما هم چنان نگران گل بوته امید زندگی ام بودم با
اتفاق نظر با خسرو منزل را با کلیه اثاثیه اش فروخته تا مقدمات لازم برای انتقال حسین به خارج از کشور داده شود.
غوغای درونم غریب و بیگانه بود حال و حوصله هیچ کاری را نداشتم از خواب و خوراک افتاده بودم و مرتب بازی
گوشی ها و شیرین زبانیهای حسینم جلو چشمانم نمایان می شد و گاهی مواقع صدای او را از گوشه خانه می شنیدم
که مرا صدا می زد. بی هوا به دنبال صدا می دویدم اما می فهمیدم که همه احساس است، خیال است و توهم. و این
نیشتری بود بر عمق وجودم یک روز بر حسب اتفاق خود را در آیینه دیدم از خودم بدم آمده بود چشمانم به گودی
نشسته بود و قرمزی آن به قرمزی خون بود. دور چشمانم حلقه ای از کبودی نمایان بود گونه های زرد و از همه
مهمتر موهایم که در این مدت سفید شده بود به خوبی محسوس بود. کمرم خم شده و قدرت راه رفتن را نداشتم اما
همه اینها را به جان می خریدم و با عجز و ناتوانی از هرجا چنگ به دامان خداوند انداخته و سلامتی و زنده ماندن
عزیزم را مسئلت می نمودم و به اصرار خودم یکی دو روز حسین را به منزل آورده ساعتها کنار او نشسته و اشک
فغان می ریختم.
سرانجام روز موعود فرارسید. حسین به اتفاق پدرش راهی فرودگاه شدند. من که دیگر حتی هزینه ای برای کرایه
ماشین نداشتم ترجیح دادم از داخل ماشین با آنها خداحافظی کنم و دیگر آنها را بدرقه نکنم. لحظه به لحظه التهاب و
طپش قلبم زیاد و زیادتر می شد. حسین عزیزم، پاره تنم را به سینه فشردم و برای آخرین بار صورتش را غرق
بوسه کردم و او را به دست خداوند سپردم و از همدیگر جدا شدیم. با هماهنگی قبلی از طرف یکی از همسایه ها
قرار شد در منزل یک مهندس خدمت کنم. بعد از جدایی از حسین و خسرو با اینکه ضعف زیادی بر من عارض شده
بود اما به ناچار راهی منزل مهندس شدم و با همدیگر آشنا شدیم و در مورد مقدمات کار با یکدیگر صحبت کردیم و
از همان ساعت کار را شروع کردم شب هنگام بود که از فرط دلتنگی و بی حوصلگی رادیو را روشن نمودم. اخبار
ساعت هشت بود که خبر سقوط هواپیمایی را که به مقصد لندن در پرواز بوده به داخل اقیانوس را اعلام کردند. به
سر و صورتم کوبیدم. بی اختیار شده بودم. مهندس و خانمش به اتاقم آمدن و در صدد ساکت کردن من بودند اما بی فایده بود با اطلاعی که مهندس از اطلاعات برج فرودگاه گرفت شَکم به یقین تبدیل شد بعد از یک هفته جنازه
خسرو را با کمک غواصان امداد از اقیانوس پیدا کرده اما اکنون حدود بیست و پنج سال است که از تنها پسرم حسین
بی اطلاعم مدتی در منزل مهندس خدمت کردم اما پس از چند صباحی آنها هم عازم دیار خارجه شده و من آواره
این خانه و آن خانه و حاضر به انجام سخت ترین کارها شدم.
مدتی را در یک رستوران مجلل در آشپزخانه کمک می کردم و با پس انداز کمی که کرده بودم عکس حسین را به
روزنامه دادم تا اگر کسی او را پیدا کرده به من خبر دهد اما بی فایده بود. بعد از یکسال جستجو و نیافتن سرنخی از
آن شهر نفرین شده کوچ کردم و به مشهد آمدم. آری از همان موقع که به این شهر آمدم اولین قدمم را به حرم امام
رضا و به آن مکان مقدس و روحانی و ملکوتی گذاشتم و با اینکه خبر مرگ حسینم را به من داده بودند اما ندای
درونم چیز دیگری را گواهی می داد. دست به دامان امام رضا شدم و عاجزانه از امام خواستم که حسینم را به من
برگرداند، حتی اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشد. آری به این شهر مقدس آمدم شاید بتوانم گذشته ها را
فراموش کنم. همه می گویند که او در اقیانوس غرق شده اما نمی دانم چرا ناخودآگاه دلم گواهی می دهد که او زنده
است به گونه ای که حتی دلم راضی نشد که برایش مجلس ترحیم و قبر یادبود بگذارم.
@nazkhatoonstory
#قسمت ۴۰
مهری خانم بی اختیار از اتاق خارج شد و با یک روزنامه پاره که گذشت زمان رنگ آنرا به زردی برگردانده بود به
پیش من برگشت و آنرا به من نشان داد. آنقدر دست به دست شده بود که جای انگشتان و چرکی دستان روی
روزنامه نمایان بود مبهوت عکس شده بودم. خدایا چه می دیدم چقدر به اون عکسی که از پدر و مادرم در آخرین
سالگرد ازدواجشان گرفته بودن و پسر چهارده پانزده ساله ای کنار آنها بود شباهت داشت نمی دانم یعنی ممکنه…
متن پائین عکس را خواند. “حسین پویا کودک چهار و نیم ساله ای که بر اثر سقوط هواپیما…” دیگر قادر به خواندن
نبودم حدسم درست بود دکتر حسین پویا، باید او را پیدا کنم و این مادر غم دیده را به تنها فرزندش برسانم تا
مرحمی شود بر روی زخمهای او. حالا می فهمم آن روزی که سرگذشتم را برای دکتر پویا تعریف می کردم چرا
دنیایی غم بر دیده اش هجوم آورده بود و بی اختیار و بدون اینکه خودش متوجه باشد به گوشه ای چشم دوخته بود.
آری او هم غرق در دنیای پرتلاطم غمهای خود بوده، حرفی نمی زد یعنی ممکنه نه. شاید هم فقط یک تشابه اسمی
باشد ای کاش گوشه ای از زندگی دکتر پویا را می دانستم ولی درسته سنی که مهری خانم در مورد پسرش می گفت
با سن دکتر پویا یکی است روزنامه را از دست من گرفت بوسه ای بر روی عکس فرزندش نشاند و گفت:
– حسین من هر کجا هستی خدا یارت. پسرم زندگی بکامت… آره دخترم، هر کس توی این دنیا یه سرنوشتی داره با
تقدیر که نمی شه مبارزه کرد باید راضی باشیم به رضای خداوند. خداوند می تواند پسر مرا زنده و سالم نگه دارد،
هرچند دور از من و در سختی باشد همانگونه که شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد. آره عزیزدلم روایت از
حضرت علی )ع( است که می فرماید: “برای هر اجتماعی از دوستان جدایی و فراق است.” و از قول امام حسین )ع(
آمده که: “شیرینی و تلخی دنیا همه اش خواب است. دنیا خلق شده برای بلا و مغرور کسی است که دنیا او را گول
بزند.” آره مروارید جون ما هر کدام در حیطه امتحان هستیم تا در کنکور موفق نشویم وارد دانشگاه نمی شویم تا
نماز خون نباشیم موفق به رفتن به مسجد نمی شویم و تا در امتحانات خداوند کسب رتبه نکنیم بهشتی نمی شویم.
حرفهای مهری خانم خیلی به دلم نشسته بود و در عالم کودکی از دوران کودکی مهری خانم از زمانیکه پسربچه ها
او را دزدیده و خود را سرخ پوست معرفی کرده بودند، خوشم آمده بود. می خواستم یکبار دیگر برایم تعریف کند
اما او به ساعت نگاه کرد و گفت: ساعت سه و نیم شب است پاشو پاشو مثل اینکه خیلی حرف زدم گوشه ای از زندگیم را برایت تعریف کردم
بدونی.
دل بی غم در این عالم نباشد
اگر باشد بنی آدم نباشد
– نه مهری خانم من از همون روز اول که شما را دیدم فهمیدم که شما هم غمی در دل نهان دارین به قول معروف
رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون.
چراغ اتاق را خاموش کردم و خودم را به روی تخت انداختم. حرفهای مهری خانم امان خواب را از دیدگانم ربوده
بود. از شدت غم و اندوه و تحمل این پیر ستم کشیده قوه فکریم مختل شده بود. بغض شدیدی گلویم را می فشرد و
در قلبم غوغای مهلکی بوجود آمده بود دستان لرزان مهری خانم آن زنی که چون سنگ صبور در برابر مشکالت
مقاومت کرده بود، جلوی چشمانم خودنمایی می کرد. معمای بزرگی برایم طرح شده بود و حل آن بسیار مشکل بود
به خوبی برایم روشن شده بود که حکایت آن همه مشکل و درد و رنجی که این زن ستم کشیده دیده بود. در
چشمانش سوسو می زد و خانمی در این سن و سال کم که هنوز پنجاه سال از سنش نمی گذره چرا باید کمرش
خمیده و تار موی سیاهی در سرش نباشد. داغ فراق، داغ فغان، داغ هجران…
در هاله ای از تردید و ابهام فرو رفته بودم قطرات درشت اشک که از گوشه چشمانش به روی گونه هایش جاری می
گشت دیگر برایم ایجاد سؤال نمی کرد، او غم درونش را با اشک چشمانش می شست و بیرون می ریخت اما این غم
تمامی نداشت و بر جسم بی روح او خالصی نمی بخشید. در کنار زنی که تکیه گاه زندگی و پاره تنش را از دست داده
بود و سر پناهی برای آرمیدن نداشت.
@nazkhatoonstory