رمان آنلاین با من بمان بر اساس داستان واقعی قسمت۴۱تا۵۰
داستان :با من بمان
نویسنده:زهرا ابراهیمی
#قسمت ۴۱
احساس خوشبختی می کردم و او را معنای آن می دانستم و زیر چتر مادریش دیده فرو می بستم و بعضی مواقع در
عالم خواب مرواریدهای گم شده ای را می یافتم که آنها را از آن خود می دانستم. آن شب خواب به چشمانم راه
نیافت و غم مهری خانم مضاعف بر غم و دلشوره روزانه ام شده بود. با تمام خستگی روحی و کسالتی که بر جانم
حاکم شده بود خود را به بستر خواب انداختم و سر بر بالش نهادم. اما وقتی به آرامی چشمانم را روی هم گذاشتم
خاطرات گذشته بر ذهنم هجوم آورد، خاطراتی که بدون شک مرا به یاد محبتهای گرم و خالصانه دکتر پویا می
انداخت. صدای زنگ حیاط پرواز خاطراتم را شکست. نگاهی به عقربه ساعت انداختم ساعت هشت صبح بود. مثل
اینکه مهری خانم هم از فرط خستگی و شب زنده داری خواب مانده بود. پشت آیفون رفتم، صدای مردی بود
خواست که پشت در حیاط بروم به سرعت خود را به در رسانیدم و در حیاط را باز کردم. مردی که یونیفرم نظامی بر
تن داشت، کلاهش را از سر برگرفت و گفت:
– ببخشید خانم این جا منزل دکتر قائمی است؟
با تعجب و حیرت او را برانداز کردم و گفتم:
– بله، بفرمایید. درسته.
– ببخشید خانم لطف کنین برین بزرگترتون را صدا بزنید بیاید دم در.
– اگه کاری دارین به من بگین.
– نه جونم باید با بزرگتر از خودت صحبت کنم.
– آقا به خدا من هم بزرگم، فقط قدم کوچک مونده. اشکالی نداره قدت هم بزرگ می شه. حاال برو و بزرگتر خونه را صدا بزن.
گیج گیج بودم.
– آخه می دونین چیه؟ فقط مامان بزرگم خونه است. اون هم خیلی پیره و خوابیده.
– اشکالی نداره من فقط چند تا سؤال در مورد دکتر از ایشون می پرسم.
با عجله خودم را به اتاق مهری خانم رسانیده و موضوع را برای او تعریف کردم. مهری خانم چادر بر سر گذاشت و
روانه دم در حیاط شد:
– سالم علیکم، بفرمایید.
– سالم مادر، ببخشید این جا منزل دکتر قائمی است؟
– چطور مگه اتفاقی افتاده؟
– نه، نه…
– پس چی؟
– اتفاق مهمی که نه ولی…
در یک لحظه ذهنم به حول موضوع وحشتناکی چرخید و لرز سراسر وجودم را فراگرفت با دستپاچگی پرسیدم:
– آقا تو را به خدا بگین موضوع چیه؟ مامان بزرگم ناراحتی قلبی داره می ترسم سنگ کوب کنه.
مهری خانم که رنگ صورتش مانند گچ سفید شده بود گفت:
– شما بفرمایید کارتون چیه، من خودم راهنماییتون می کنم.
– از همکاری شما ممنونم می خواستم ببینم دکتر کی و به قصد کجا در حرکت بودند…
– والله… من که ایشون را از دیروز صبح که رفته بیمارستان دیگه ندیدم ولی دیشب موضوع مسافرتش را تلفنی به
دخترش مروارید گفتند. ظاهراً به خاطر یک کمیسیون پزشکی دو روزه به قصد کرمان مسافرت کرده اند.
دلم شور می زد، غوغایی افزون بر غوغای دیروز در دلم حاکم شده بود. یقین داشتم که اتفاقی افتاده است. بدنم می
لرزید و عرق سردی در کف دستانم جمع شده بود.
– ماشینشون چی بود؟
مهری خانم که به مِن و مِن افتاده بود، بنابراین با عجله به وسط حرفش پریدم و گفتم:
– پیکان، یک دستگاه پیکان سفید. پدرم با دو تا از همکاراش با هم بودند. کت و شلوار بابام سرمه ای بود، پیراهن
سفید بر تن داشت، کفش مشکی، موهای جوگندمی و پرپشت، ساعت بند چرمی و حلقه ازدواجش و…
– خانم بسه دیگه خونسردی خودتون را حفظ کنید. اطلاعات دقیق و خوبی بود. با کمال تأسف باید خدمتتون عرض
کنم که آنها دیشب در حین رانندگی با یک دستگاه کامیون تصادف کرده و سه سرنشین از بین رفته اند. لطفاً برای
شناسایی اجساد به کلانتری آمده تا همراه مأمور به سردخانه بیمارستان اعزام شویم.
– شما… شما از کجا فهمیدین؟
– از پلیس راه کرمان.
از شدت وحشت قادر به حرف زدن نبودم پاهایم سست شده بود، بی اختیار روی زمین افتادم و گریه تلخی سردادم.
حالا دیگر خوب فهمیده بودم که اضطراب و دلشوره و بی قراری دیروز و دیشب حاکی از وقوع این موضوع بوده
است. آری بار دیگر پنجه حسود و بی رحم روزگار یکی دیگر از عزیزانم را از من گرفت.
@nazkhatoonstory
#قسمت ۴۲
مثل اینکه دنیا سر سازش و آشتی با من ندارد و هر کس بخواهد در این راه مرا از تنهایی رهایی بخشد و حصار غم های من گردد و چتر
محبت بر سرم افکند خیلی سریع او را کنار می زند و دوباره خود را با همان قیافه کریه و زشت جلو می اندازد.
بر سر و سینه خود می کوبیدم و دعا می کردم که ای کاش اشتباه باشد. با صدای جیغ و داد من، همسایه ها از خانه
هایشان بیرون آمدند و یکی یکی از موضوع مطلع شدند. در آن لحظه همه از سخاوت و مهربانی و مدد دکتر صحبت
می کردند و می گفتند: حیف شد، حیف… یکی از همسایه ها دستش را به زیر شانه ام انداخت و گفت:
– پاشو، پاشو دخترم با گریه کردن که کاری درست نمی شه.
نگاه گریانم را به چهره مهری خانم دوختم. بیقرار روی زمین افتاده بود. نسیم صبحگاهی هق هق گریه هایم را در
خود خفه می ساخت و صورت تب دار و اشک آلودم را نوازش می کرد در آسمان رویایی خیالم عزیزانم را پدر و
مادر و دکتر قائمی عزیزم را می دیدم که چطور به سوی خط ابدیت پیش رفته اند و خاموش گشته اند. بر اثر گریه
های مکرر چشمانم متورم شده بود به نحوی که نمی توانستم به خوبی و وضوح همه جا را ببینم. احساس ضعف
سراپای وجودم را گرفته بود. حالت تهوع و سرگیجه وضع جسمی ام را تا به حد مرگ کشانده بود. آخرین برگ
خاطراتم را به یاد آوردم و با خود گفتم: “همین دیشب بود که برایم تلفن زد. چقدر مهربان حرف می زد. »دخترم
مروارید« بعد از قطع تلفن دوباره دلم برای او تنگ شده بود. شاید این دل صاحب مرده می دانست که این حرفها و
صحبتها، آخرین کلماتی است که بین من و عزیز از دست رفته ام رد و بدل می شود. اکنون او رفته و معلوم نیست که
در کدامین گوشه و کنار به خواب ابدیت فرو رفته.”
درد شدیدی به عمق جانم چنگ انداخته بود و بر بندبند وجودم حکم فرما شده بود با ماشینی که یکی از همسایه ها
تهیه کرده بود به طرف کلانتری حرکت کردیم و به همراه مأموری راهی سردخانه بیمارستان شدیم. صورتم غرق در
سیالب اشک بود بی اختیار چشمم به ساعت روی دستم افتاد، عقربه های ساعت مانند هیکلی غول آسا در حرکت و
جنب و جوش بودند. از آن بدم آمد آنرا از دستم جدا کرده و به بیرون از ماشین پرت کردم. همین گذشت زمان
است که خوبان را گل چین کرده و به یغما می برد.
به بیمارستان مورد نظر رسیدیم. آقای راننده به همراه کسی دیگر وارد بیمارستان شده تا اطلاعات لازم را بگیرد. بار
دیگر چهره مهربان و دوست داشتنی دکتر جلو چشمانم مجسم شد اما افسوس، افسوس که اینها همه خواب و خیال
و توهم و احساس بود.
آقای راننده باعجله و اضطراب خودش را به ما رسانید و بدون اینکه حرفی بزند آه سردی از سینه خارج ساخت و به
در ماشین تکیه داد در غمی گنگ و مجهول دست و پا می زدم با عجله گفتم:
– پدرم، پدرم کجاست؟ چرا حرف نمی زنی؟ مگه لالی؟ خوب حرف بزن دیگه لعنتی.
او نگاه آکنده از ناامیدی و غم به چهره ام انداخت. سرش را به زیر انداخت و گفت:
– متأسفم.
حرفهای راننده برایم سنگین و غیرقابل هضم بود به سختی آب دهانم را قورت دادم به طرف بیمارستان شروع به
دویدن کردم اصلا ً تحمل چنین فاجعه ای را نداشتم فقدان دکتر قائمی را تا عمق جانم احساس می کردم و در غم
هجران او می گریستم. مهری خانم و راننده هم پشت سر من وارد شدند. باید تا ساعت سه بعدازظهر صبر می
کردیم تا جنازه ها را تحویل بدهند. لحظه ها به سختی می گذشت. بالاخره ساعت سه بعدازظهر شد. با وضعی آشفته
و موهای پریشان بدون اینکه متوجه اطرافم باشم به سر و صورتم می کوبیدم داخل سالن سردخانه شدیم. راننده شماره هایی را به آقای قدبلندی داد او هم کشوی آهنی را بیرون کشید. با پاهای لرزان یک قدم به جلو برداشتم
ضعف و سستی تهوع و سرگیجه مرا در آغوش خود محاصره کرده بود. قدم به قدم جلو رفتم به یکباره با چهره خون
آلود دکتر روبرو شدم او با آن همه مهربانی و صمیمیت با آن همه غرور سر از کجا درآورده بود. مردی که خود
فرشته نجات دیگران بود اکنون کارش به جایی رسیده که دریغ…
او اکنون در خواب عمیقی فرو رفته، خاک و شن زیادی همراه با خون کنج دهانش نشسته بود. دستان بی روحش را
گرفتم اما او در کمال آرامش و آسودگی به خواب ابدی فرو رفته بود. چهره ام را به صورت سرد و رنج کشیده دکتر
چسبانیدم و بوسه های پی در پی به روی پیشانی اش می نشاندم. در گوش او زمزمه کردم: “پدرم، به اندازۀ دختر
واقعیت برایت اشک می ریزم. به اندازه آرزوهایی که تنها از داشتن یک فرزند که چراغ خانه ات باشد، ولی ممکن
نشد، برایت ناله می زنم. به اندزاه تمام محبتهایی که در طول این مدت که برابر با تمام سنم شد و برایم انجام دادی،
یادت را گرامی می دارم و نامت را جاودان.”
@nazkhatoonstory
#قسمت ۴۳
در آن هنگام به یاد روزی افتادم که دستانم را دور کمرش حلقه زده بودم و با تمام وجود و از ته دل او را پدر خطاب
می کردم اما امروز چی باید دستان لرزانم را دور سینه بی روح و جانش گذاشته و با اشک دیده خون از چهره اش
بشویم. ناباورانه پیکر بی جان دکتر را در دستان کوچکم می فشردم و با نوازشهای پی در پی روی دستان و گونه اش
بوسه می نشاندم. تعادل روحی و قوای جسمانی ام را از دست داده بودم. بی اختیار خود را روی جنازه دکتر انداختم و
از ته دل جیغ تلخی سر دادم و از هوش رفتم.
در مدت زمانی که من در بیهوشی به سر می بردم. مراسم تشییع دکتر با تجلیل فراوان از طرف کادر پزشکی و کلیه
بیمارستانهای تهران، کرمان، مشهد و سایر شهرها انجام شده بود. بیرحم تر از دریای بی رحم سرنوشت ندیده بودم.
چه غاصب، چه سرکش، چه بی رحم…
یگانه مرد تاریخ را که به نوبه خود بی نظیر بود و با چتر پدری اش سایه بر سرم افکنده بود از من گرفت و کالسکه
نجات خوشبختی مرا واژگون ساخت و این چندمین بار بود که این بی رحم، آشیانه خانواده ام را از هم گسسته بود و
مرا هر بار بی خانمان تر از قبل کرده بود چهره رنگ پریده و وضع پریشان مهری خانم بیش از پیش مرا آزار می
داد غم جانسوز و جانکاه را در دیدگان بی فروغ او می دیدم که چه طور مظلومانه آشیانه کرده. زورق شکسته
روحش را می دیدم که روی امواج پر تلاطم دریا به این سو و آن سو کشیده می شود. ناله های مکرر مهری خانم
مرتب به گوش می رسید:
– ای کاش من هم همراه حسین و خسرو مرده بودم. اصلا ً ای کاش من هم همراه دکتر مرده بودم.
با تمام درد و غمی که وجودم را محاصره کرده بود، مهری خانم را درک می کردم. اشکهای گرم و سوزان مهری
خانم احساس عجیبی در من بوجود آورده بود به خاطر این که تسلی بخش روح رنج کشیده مهری خانم شوم از او
خواستم که به قبرستان برویم بار دیگر خاک قبر دکتر را سرمه چشمانمان کنیم. به طرف قبرستان به راه افتادیم بر
سر قبر دکتر رسیدیم بی اختیار آغوش باز کردم و قبر دکتر را در بغل گرفتم و اشک حسرت افشاندم و ناباورانه
مرگ دکتر را پذیرفتم. با بازگشتمان به خانه زندگی رنگ دیگری به خود گرفته بود جای خالی دکتر واقعاً محسوس
بود. دیگر چیزی به شروع فصل مدارس باقی نمانده بود اصلا ً حال و حوصله درس خواندن را نداشتم. در این مدت به
قدری لاغر و نحیف شده بودم که هر کس مرا می دید بسیار متعجب می شد. دیگر زندگی برایم معنا و مفهومی
نداشت احساس یاس و پوچی در ضمیرم سایه افکنده بود. چند ماهی از مرگ دکتر می گذشت که از طرف اوقاف به منزل ما آمدند و منزل و کلیه دارایی دکتر را که از مدتها پیش وقف بهزیستی شده بود را مصادره کردند و از این
پس بود که من و مهری خانم دوباره خانه به دوش شده بودیم. تنها سرمایه و پس انداز من مبلغ پولی بود که دکتر
در جشن قبولی ام به من هدیه داده بود و آنرا در بانک به صورت حساب پس انداز قرار داده بودم.
به این ترتیب روزها از پی هم سپری می شد و آهنگ گرم زندگی جای خود را به آهنگی سرد و بی روح داده بود.
موجودی خود را از بانک گرفته و با فرصتی که از بهزیستی گرفته بودیم، هر روز صبح آواره کوی و برزن به دنبال
منزل و سرپناهی مناسب می گشتیم. بالاخره بعد از گذشت چندین روز دورتر از آن نقطه منزل کوچکی اجاره کرده
و برای همیشه با خانه ای که خاطراتش با گوشت و پوست و خونم عجین شده بود وداع و خداحافظی کردم. بی
اختیار خود را بر چهارچوبه در حیاط انداختم و بوسه بر آن نشاندم و از این که این مدت میزبان خوبی بوده و
خاطرات خوبی را برایم به جای گذاشته تشکر نمودم. دلم نمی آمد از آن خانه خارج شوم گوشه گوشه منزل حیاط و
اتاقها، دکتر را می دیدم که چطور پا به پای من از این اتاق به آن اتاق قایم موشک بازی می کند و برای این که دل
من نرنجد، جوری رفتار می کرد که من برنده و دکتر بازنده شود. از این پس باید در صدد پیدا کردن کاری برمی
آمدم تا از این طریق بتوانم خودم و مهری خانم را تأمین نمایم. صبح که می شد از خانه خارج می شدم و بدون اینکه
با مهری خانم در مورد پیدا کردن کار صحبت کنم، به هر کجا که عقلم می رسید سر می زدم. بیمارستان، مطب،
منزل، مغازه و رستوران و… اما بعد از ساعتها دوندگی و پیاده روی و سرگردانی دست از پا درازتر به منزل برمی
گشتم.
نامه ای به خدا…
ادعونی استجب لکم. مرا بخوانید. روی نیاز به درگاه من آرید. البته برای شما می پذیرم.
پروردگارا، هم اکنون که این نامه را به تو می نویسم، سراپای وجودم منقلب و مظهر التهاب و سرشک آوارگی ایست
که جز دامن رحمت بی منت الهی دامن دیگری نمی تواند نوازشگر تلخکامی سرنوشت بدفرجامم باشد.
@nazkhatoonstory
#قسمت ۴۴
پروردگارا، در احادیث خوانده ام که دعا موقع بارش باران، مستجاب می شود. عاجزانه از تو مسئلت می کنم که
اسباب خیری فراهم سازی تا مهری خانم با یگانه فرزندش حسین روبرو شوند. پروردگارا، در چنین شبی که باران
رحمت الهی را بر بندگانت ارزانی داشته ای می خواهم از بستر آشفتۀ به خاک خفتۀ یک قلب بیمار، کلامی چند با تو
حرف بزنم. باور کن خدایا همین حالا دارم با تو حرف می زنم. نمی دانم چرا سرخی تب آفرین شرمی مطلوب
پریدگی رنگ گونه هایم را زینت بخشیده است. از این که این عظمت را در روح خود یافته ام که دقیقه ای چند با تو
راز و نیاز کنم ارتعاشی مبهم هماهنگی طپیدن قلبم را بر هم زده است. پروردگارا، گفتم که از بستر خاک بر سر یک
قلب بیمار با تو حرف می زنم، اما… باور کن خدا! بیماری، مخصوص به خود من نیست. بیماری من… خدایا کمکم کن.
خودت فرمودی بخوانید مرا اجابت می کنم شما را. خود را در برابر حوادث ناتوان می بینم اسباب و وسایل موجود
در جهان مادی برای حل مشکلم به کار گرفته نمی شود و راه چاره جوئیش به پرتگاه ژرف ناامیدی منتهی گردیده.
خداوندا، نیازمندم و نمی دانم به چه زبان به گوش رأفت و مهربانیت برسانم اما در این راه طنین ناله هایی که از دل
برآمده می دانم که به پیشگاه لطف حضرتت حجاب و مانعی نخواهد بود.
بارالها اگر تمام موانع و پرده های میان من و تو برداشته شوند و من تو را چنانکه هستی مشاهده کنم به یقینی که به
یگانگی عظمت کبریایی تو دارم افزوده نخواهد شد. پروردگارا مرا دریاب و در راه رسیدن به هدفم کمکم کن.
سالهای متوالی پشت سر هم می گذشت و مهری خانم روز به روز پیرتر و ناتوان تر می شد و من هم چنان در همان
بوتیک قدیمی به عنوان یک فروشنده مشغول بودم، در حالیکه در سال چهار دانشگاه علوم پزشکی مشغول تحصیل
بودم و دیگر فرصت و وقتی نداشتم تا بتوانم جویای حال دکتر پویا شوم. فشار درس و کار آنچنان بر من وارد شده
بود که روز به روز وضع جسمانی ام رو به تحلیل می رفت. بعضی مواقع از فرط خستگی قادر به نشستن نبودم و به
همان نحو خوابیده کتاب را مقابل صورتم گرفته و مشغول مطالعه می شدم و گاهی مواقع هم هنگام مطالعه خوابم می
برد. فشار اقتصادی زندگی آنچنان بر روی دوشم سنگینی می کرد که گاهی مواقع برخالف میل باطنی ام ترجیح می
دادم درس و دانشگاه را رها کرده و دنبال کاری تمام وقت باشم، اما جرأت عنوان این گونه مطالب را در منزل و در
حضور مهری خانم را نداشتم، زیرا می دانستم که او به شدت مرا نهیب می کند. دستان لرزان و کمر خمیده و موهای
سفید شده و از همه مهمتر قلب آکنده از عشق و امید و به غم نشسته مهری خانم جلو چشمانم خودنمایی می کرد
برای منِ ستم کشیده و بی سرپناه، قابل هضم نبود که اگر برای او اتفاقی بیفتد و دوباره مرغ شوم نکبت و بدبختی بر
روی شانه هایم النه کند این بار به که پناه ببرم. مخصوصاً که در موقعیت و سنی بودم که هر کسی می توانست هر
حرفی و هر وصله ناجوری به من ببندد. آن شب با خود خیلی کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم که با تماس تلفنی به دکتر
پویا از او خواهس کنم تا آدرس دکتر متخصص قلب و عروقی را برای مهری خانم به من داده تا از این طریق
عزیزدلم و سنگ صبورم و تکیه گاه امیدها و آینده ام را تحت یک بررسی دقیق و کامل قرار داده تا دیگر جای هیچ
گونه نگرانی و ناراحتی برایم باقی نماند. مدتها بود با دکتر تماس نگرفته بودم به همین خاطر به یاد نمی آوردم که
آدرس و شماره تلفن او را کجا گذاشته ام تمام کیف و الی کتابها و جا رختی و کمد لباسهایم را گشتم اما اثری از
آدرس و شماره تلفن دکتر نبود. غمی در ژرفای وجودم سوسو می زد و آه و ناله این پیرزن دردمند طنین انداز روح
و جانم شده بود. دیگر قرصهای زیرزبانی هم فایده ای نداشت با مختصر علمی که از رشته پزشکی کسب کرده بودم
دریافته بودم که ناراحتی مهری خانم یک ناراحتی و بیماری ساده نیست. خدایا می دانم که خیلی مهربانی، مهربانتر از
آنی که بخواهم اعتراف کنم اما نمی دانم چرا بعد از گذشت این همه سال هنوز جواب نامه ام را نداده ای. به حساب
بی ادبی و گستاخی من نگذار، ولی اگر اجازه بفرمایی نامه ای دیگر حضورتان بنویسم و به تو بگویم، عاجزانه بگویم،
اگر می شود لطفی عنایت فرما از عمر من کاسته و به عمر این پیرزن ستم کشیده گذار تا فقط برای یک بار هم که
شده یوسف گمگشته اش را در آغوش بکشد تا به آن احساس قلبی خودش که می گوید حسین زنده است دست
یابد و ببیند که آن احساس حقیقتی بوده که در کنج قلب به هجران نشسته اش النه کرده بود. خدایا آرزوها و
خواسته های من هر چقدر هم که بزرگ باشند ولی تو بزرگتر از آنی و به خوبی از عهده ادای آنها برمی آیی.
خاطرات گذشته را در ذهنم مرور کردم کوهی از غم و غصه روی دوشم سنگینی می کرد. @nazkhatoonstory
#قسمت ۴۵
ی اختیار از جا بلند شدم و
به طرف کیف دوران دبستانم رفتم. همان کیفی که بعد از سالها گمشدن، آن را در مغازه بقالی پیدا کرده بودم. آلبوم
عکس را جلو چشمانم گذاشتم و بی اختیار شروع به ورق زدن کردم که ناگهان چشمم به کارتی افتاد که در اولین
برخورد و آشناییمان با دکتر به من داده بود. خیلی خوشحال شدم از خداوند به خاطر اینکه این بار جواب نامه ام را
به این زودی داده بود تشکر کردم بدون فوت وقت از جا بلند شدم و به سراغ تلفن رفتم زنگ زدم الو، بفرمایید.
– الو، سالم علیکم. ببخشید خواستم با دکتر حسین پویا صحبت کنم.
– خانم ایشون خیلی وقته که برای گرفتم بورد تخصصی به خارج از ایران رفته و مطب را به شخص دیگری واگذار
نموده اند.
می دانستم، خیلی خوب می دانستم دکتر خیلی بامعرفت تر از این حرفها بود که این همه وقت سری به من نزند و یا
احوالی از من نگیرد. اگر ایران بود حتماً سری به من می زد. ولی چرا بی خبر؟ چرا بدون خداحافظی؟ شاید نخواسته
مرا ناراحت کند. مجدداً تماس گرفتم.
– الو.
– الو، خانم ببخشید ایشون چند وقته برای گرفتن بورد عازم خارج شده اند؟
– فکر می کنم یکسال دیگر برگردند.
مسئولیتم خیلی سنگین تر شده بود. سنگین تر از آن که فکرش را هم نمی کردم. روزهای آفتابی و گرم تابستان
سپری می شد. گل های سفید و آبی صحرایی با نوسانی که سنگینی زنبورهای عسل به آنها تحمیل کرده بود چنانکه
گویی معجزه ای رخ داده باشد یکباره از لا به لای علفها سر بیرون کشیدند، در بستر انتظار و کنار پنجرۀ امید نگاهم
را در فضای دوردست و تا جایی که امکان داشت در آن جایی که رنگ خاکستری مرواریدگون آسمان با خاکستری
لاجوردی آب به هم می آمیخت و آن را فرو می برد، روشنایی و سردی هر گونه ناهمواری را محو می کرد، رنگها را
می کشت و روحم را به سوی افسردگی سوق می داد. بیماری مهری خانم خیلی برایم مهم بود در مورد بیماری او تا
حدودی با یکی از اساتید دانشگاه صحبت کردم اما او با زبان بی زبانی اعلام خطر می کرد و می گفت که لازم است
هرچه سریع تر تحت یک عمل جراحی قرار بگیرد. اما هزینه جراحی را از کجا و چگونه تهیه کنم؟ با این چندرغاز
که من از بوتیک می گرفتم فقط خرج بخور و نمیر ما بدست می آمد نه منزلی که بفروشیم نه درآمدی نه پس
اندازی. خدایا ای کاش پایانی بود برای ظلمت بی پایان من.
درد آنچنان بر مهری خانم غالب شده بود که خیلی از شبها تا صبح نمی خوابید اکثر شبها تب می کرد و گاهی مواقع
طپش قلبش بیشتر می شد. روز به روز لاغرتر و نحیف تر می شد تا جایی که حتی لکه های کوچکی روی صورتش
نمایان شده بود.
سر درس و دانشگاه که حاضر می شدم، دلم پیش مهری خانم بود. خیلی سریع خودم را به منزل می رساندم و خود
را به بالین او می انداختم و با چشمان اشک آلود بالای سرش می نشستم و از لطف خداوند در حق بندگانش او را
نوید می دادم اما او هر بار دستان الغر استخوانیش را بر روی گونه هایم می کشید و اشک از گونه هایم می ستود و
می گفت:
– عزیزم جلوتر بیا تو را ببوسم همش احساس می کنم که تو بوی حسینم را می دهی. خوب شاید این هم خواست
خداوند بوده که دیده من به جمال عزیزم روشن نشود و دیدار ما به قیامت بیفتد.
بغض شدیدی مانند زنجیر آهنی به دور گلویم فشار می آورد و پی در پی اشک از چشمانم سرازیر بود.
– نه مهری خانم شما باید زنده بمونید. من می دونم که شما زنده می مونید و حتماً میوه دلت را در آغوش می گیری.
این را به شما قول می دهم.
@nazkhatoonstory
#قسمت ۴۶
خودم را به کنار پنجره رسانیدم و این بار عاجزانه تر از هر بار از خداوند مسئلت نمودم فرجی حاصل نماید تا بتوانم
او را تحت مداوا قرار دهم و عمل جراحی لازم به روی قلبش انجام شود. همین طور که به نظاره آسمان پر ستاره
مشغول بودم تا سپیده دم خواب به چشمانم راه نیافت و صدای آه و ناله مهری خانم طنین انداز جانم شده بود. صبح
شد با انوار طلایی آفتاب از جا بلند شدم و دیگر تصمیم قطعی گرفتم که مهری خانم را به نزدیکترین پزشک شهر
برده و او را مداوا کنم. با اصرار من و عدم رضایت ایشان راهی بیمارستان شدیم. پزشک پس از معاینه و انجام
بررسی دقیق و لازم دستور بستری و عمل جراحی فوری ایشان را دادند. عرق سردی از پیشانی مهری خانم می بارید
و از شدت درد تمام بدنش می لرزید. به دستور پزشک آمپولی به او تزریق کرده و لحظه ای بعد او را وارد اتاق عمل
نمودند. با صدایی که از بلندگوی بیمارستان به گوش می رسید مرا به اطلاعات بیمارستان خواستند. در آنجا هزینه
بستری و جراحی مهری خانم را باید پرداخت می کردم. اندکی پول با کارت شناسایی ام تحویل داده و گفتم که بقیه
پول را فردا به حساب بیمارستان واریز می نمایم. خیلی سریع خود را پشت در اتاق عمل رسانیدم. عرق سردی در
کف دستانم جمع شده بود. سیلاب اشک، گونه و صورتم را غرق خودش ساخت. مرتب این پا و اون پا می کردم و از
خداوند نجات مهری خانم و رساندن مددش را می خواستم. لرزش عجیبی تمام بدنم را محاصره کرده بود. حالت
تهوع و سرگیجه مجالم را بریده بود. دیگر تاب و توان نداشتم نگاهم به ساعت داخل سالن بیمارستان افتاد. چهار
ساعت و اندی بود که پشت در اتاق عمل به انتظار ایستاده بودم در یک لحظه خواستم به اتاق عمل حمله کنم که
ناگهان در اتاق باز شد و دکتر جراح بیرون آمد. خود را جلو انداختم و ناله کنان به دکتر گفتم:
– از مادرم بگو.
– الحمداهلل که به خیر گذشت. حتی اگر یک روز دیگر می گذشت دیگر فایده ای نداشت. در طول سی سال خدمتم
عمل جراحی به این سنگینی نداشتم.
آه جانشکافی از سینه خارج ساختم.
مهری خانم را دیدم که روی تخت خوابیده و ملحفه ای سفید بر رویش کشیده بودند در حالی که سرم به دستش
وصل بود همراه دو پرستار او را به داخل بخش بردند. خواستم به همراه ایشان بروم اما اجازه ندادند و گفتند که باید
مدتی تحت مراقبتهای ویژه بستری باشد. پاهایم قدرت حرکت نداشت تا حدودی از بابت مهری خانم خیالم راحت
شده بود و تنها چیزی که فکرم را به خود مشغول ساخته بود، تأمین مابقی هزینه بیمارستان بود. ماندن من در
بیمارستان بی فایده بود. به منزل برگشتم و تا می توانستم از ته دل های های گریه کردم. جای خالی مهری خانم را
نمی توانستم ببینم درست یادم هست که حتی دم رفتن هم سفارش گلهای گلدان را می کرد که مبادا بدون آب
بمانند. با این که صبح موقع رفتن خودش این کار را انجام داده بود اما باز دلم راضی نشد. از جا بلند شدم و به تک
تک گلدانها آب دادم. صدای قورت قورتِ آب، که الی ریشه ها کشیده می شد به گوش می رسید. “بخورید،
بخورید. نوش جان این سفارش صاحبتونِ.” بغض تمام گلویم را می فشرد آنچنان که داخل گوش هایم پت پت صدا
می کرد. بی اختیار بغض گلویم را ترکاندم و اشک دیدگانم را جاری ساختم و گفتم:
– برای مهری خانم دعا کنید اگه مهری خانم خوب نشه دیگه هیچ موقع بهتون آب نمی دهم تا اینکه خشک بشین و
بمیرین.
با انگشت روی برگ گلها می کشیدم و نرمی و لطافت آنها را احساس می کردم و برای لحظه ای حس کردم که
لپهای نرم و چروکیده مهری خانم را نوازش می دهم.
@nazkhatoonstory
#قسمت ۴۷
صدای زنگ در حیاط خلوتم را برهم زد. خیلی سریع صورت اشک آلودم را پاک کرده و چادر بر سر گذاشتم و
راهی در حیاط شدم. پستچی بود.
– خانم چه عجب!! تا حاال این بار سوم است که می آیم و کسی منزل نیست.
– خوش خبر باشین.
– منزل خانم معین همین جاست؟
– بله بفرمایید.
– یک بسته سفارشی از کانادا دارن.
– کانادا؟
– بله ظاهراً از طرف دکتر پویاست.
خیلی تعجب کردم، تشکر کرده و بسته را گرفت و دفتر پستی را امضا کردم. وارد اتاق شدم برایم ایجاد سؤال شده
بود در این مدت حتی دکتر یک نامه هم برایم نداده بود چی شده حالا بسته سفارشی فرستاده. با عجله بسته را باز
کردم. خدایا! چه می دیدم. مبلغ قابل توجهی دارد بود. باید آنها را به ریال تبدیل می کردم. نامه را خواندم خیلی
جالب نوشته بود، چند جلد کتاب نوشته و با خود عهد کرده که درآمد حاصل از فروش آنها را تقدیم به من کند به
خاطر زحماتی که پدر و مادرم برای او کشیده اند و از همه جالبتر این که دکتر چند ماه دیگر بورد تخصصی اش را
در رشته قلب و عروق گرفته و به ایران برمی گشت. چه به موقع! اصلا ً دکتر همیشه تمام حرفها و کارهایش سنجیده
و به موقع بود، مانند همین فرستادن پول و در نامه قید کرده بود که در صورت تمایل این مبلغ را صرف خرید خانه و
رسیدگی به بعضی امورات کنم. خدایا از این که جواب نامه ام را دادی بی نهایت ممنونم. کمی دیر شد ولی خوب در
عوض چرب و چیله دادی.
به روی ساعت نگاه کردم فقط یک ساعت دیگر بانک باز بود. خیلی سریع و بدون فوت وقت به بانک رفته و تمام
دلارها را به ریال تبدیل کردم. هزینه بیمارستان را واریز و بقیه را در منزل گذاشتم تا بعد به هر نحوی که مهری
خانم دوست دارد خرج کند. مهری خانم جگر گوشه ام با قلبی آنچنان صاف و چشمانی آنقدر مهربان در سر راه
زندگیم قرار گرفته و از این بابت بی نهایت احساس آرامش خاطر می کردم. او کسی بود که قلباً دوستش داشتم. به
طرف پنجره اتاقم رفتم و آن را باز کردم. باد با خود رایحه ای داشت که تنها به مشام عاشقان و دل سوختگان می
رسید. غروب شد… انوار طلایی آفتاب آهسته آهسته غروب می کرد و در چادر اطلسی ابرهای مغرب رخنه می کرد.
ستاره غروب در پهنه آسمان لنگر انداخت. چند ساعتی از نیمه شب گذشته بود، از شدت خوشحالی خواب از
دیدگانم فرار کرده بود. شفای مهری خانم یکی از آرزوها و شاید گوشه ای از زندگی و حیاتم بود و فردا روزی بود
که باید به دیدار و ملاقات او می رفتم اما در مورد پرداخت هزینه بیمارستان به او چه بگویم؟
این را به خوبی می دانستم که به محض روبرو شدن با او این اولین سؤالی است که از من می پرسد همین خواهد بود.
آیا راز نامه پسرش را فاش کنم؟
@nazkhatoonstory
#قسمت ۴۸
بخش هشتم
با تابش اولین اشعه انوار طلایی خورشید از جا بلند شدم آنقدر خسته بودم که به همان نحو نشسته و در همان فکر و
خیالها، خوابم برده بود. خیلی سریع خود را آماده کرده و بدون اینکه صبحانه ای بخورم راهی بیمارستان شدم. در بین راه چند عدد کمپوت و یک دسته گل رز و میخک خریده و به طرف بیمارستان حرکت کردم وارد سالن
بیمارستان شدم و با گرفتن شماره اتاق مهری خانم از اطلاعات راهی اتاقش شدم اتاق ۴۴ تخت ۶٫
با چند ضربه ای که به در اتاق وارد کردم خیلی آهسته وارد اتاق شدم یکی دو نفر از بیماران بیدار بودند و بقیه
خواب. به احترام آنها روی تخت هر کدام یک شاخه گل گذاشتم و سلامتی آنها را از خداوند خواستم یواش یواش به
طرف تخت عزیزم به راه افتادم چشمان بی رمقش را دیدم که چطور مظلومانه بسته و خوابیده بود. در دست الغر و
استخوانیش که پوستش مانند آلوی خشک چرکیده بود، سرمی وصل بود. دلم نیامد او را بیدار کنم یکی از بیماران
می گفت دیشب تا صبح بیدار بود و مرتب ناله می کرد و دخترش را صدا می زد اما صبح بعد از اینکه دکتر به
سراغش آمد و او را بررسی کرد و یک عدد آمپول به او زد تا حالا خوابیده. اشک در چشمانم حلقه زده بود یک
شاخه گل رز روی قفسه سینه اش گذاشتم و در دل گفتم: “تو خود گلی زیباتر از گل عزیزتر از گل و خوشبوتر از
گل اما امیدوارم که عمرت عمر گل نباشد.” چند دقیقه ای کنار تختش نشسته بودم که یواش یواش تکانی خورد و
پلکهایش را باز کرد. خیلی خوشحال شدم بی دریغ خود را به آغوش او انداختم و تا می توانستم او را غرق در بوسه
کردم.
– سلام علیکم مادر عزیزم. تولدت مبارک.
او که غافلگیر شده بود و نمی توانست چیزی بگوید، گفت:
– مگه امروز روز تولد منه.
– آره مادر جون دوست داشتم خونه بودی تا برایت یک جشن مفصل ترتیب می دادم.
– آره اگر هم امروز تولدم نبود ولی در واقع عمری که خداوند به خاطر زحمت تو به من بخشید همانند این است که
تازه از مادر متولد شده ام و از امروز باید تولدم را تولد دوباره حساب کنم.
او که نفسهایش به شماره افتاده بود با کلماتی برده بریده گفت:
– مروارید جان خیلی برایم زحمت کشیدی ازت ممنونم.
– خواهش می کنم قابل شمارو نداره شما مادر من هستید، عزیز من هستید. شما خیلی بیشتر از این حرفها گردن من
حق دارید حالا هم ازتون خواهش می کنم که توی صحبت کردن مواظب خودتون باشین. وقت برای حرف زدن
زیاده.
او دستش را به طرف گلها دراز کرد.
– به به، چه گلهای قشنگی.
– می دونستم از رز خوشتون می آید. به همین خاطر واستون خریدم در کمپوت را باز کردم و به همان نحو خوابیده
چند جرعه از آب کمپوت را به او دادم.
– ببینم مروارید جون، هزینه عمل و بیمارستان را چی؟ می دونی…
– حالا وقت این حرفا نیست شما خودتون را ناراحت نکنین از قبل همه چیز ردیف شده با دکترتون هم صحبت کردم
خوشبختانه خطر رفع شده و چند روز دیگر هم مرخص می شین.
– خدا عمرت بده مادر. از این پس من هر چقدر عمر کنم اون رو مدیون زحمتها و لطفهای تو می دونم.
بعد از گذشت چند روز مهری خانم از بیمارستان مرخص شد. حال او روز به روز بهتر و بهتر می شد مخصوصاً با پولی
که از طرف دکتر رسیده بود سر و سامان بهتری گرفته بودیم و در تهیه مواد غذایی سعی می کردم غذای بهتری برایشان فراهم سازم
@nazkhatoonstory
#قسمت ۴۹
راز هزینه بیمارستان و بهتر شدن مخارج منزل را فاش نکرده و گفتم هدیه ای بود از طرف
خداوند. به خاطر عدم مشکل اقتصادی در منزل کار در بوتیک را رها کرده و بیشتر سعی می کردم به دروسم برسم.
مخصوصاً که این دو سال آخر درسهایم از حجم بیشتری برخوردار بود اوقات فراغت را هم سعی می کردم در
امورات منزل به مهری خانم کمک کنم. طبق گفته دکتر که نوشته بود سه ماه دیگر بورد تخصصی اش را گرفته و به
ایران برمی گردد. لحظه شماری می کردم و هر کس که تلفن می زد و یا زنگ در حیاط را به صدا درمی آورد فکر
می کردم که ایشان باشد به یاری و لطف خداوند تمام کارها خیلی جالب و سریع پیش می رفتند. امتحانات دانشگاه را
به اتمام رسانیده بودم و در استراحت تعطیلات دانشگاهی بودم تا اینکه یک روز زنگ تلفن به صدا درآمد.
– الو، الو.
… –
– سلام علیکم.
… –
– بله، بله یک لحظه گوشی حضورتان… مروارید، مروارید عزیزم با شما کار دارن.
– کیه مهری خانم؟
– نمی دونم مادر، مثل اینکه می گه دکتر پویاست.
دلم با گفتن این حرف به لرزه درآمد خدایا چه می شنوم.
– شما، شما با ایشون صحبت کردین.
– بله، تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم خودش را معرفی کرد و گفت با شما کار داره.
– الو سلام حال شما؟
– ممنونم شما چطورین؟
– کی به ایران برگشتین؟
– یک هفته ای می شه، خواستم احوال شما را بپرسم. همه اش خدا خدا می کردم که تغییر مکان نداده باشین.
– راستی موفقیت شما را در گرفتن بورد تبریک می گویم.
– ممنون. چند سال دیگه از دانشگاه شما باقی مانده؟
– دو سال.
– انشاءالله که موفق باشید.
– متشکرم. در ضمن از لطفی که کرده بودید و آن بسته را فرستاده بودید بی نهایت ممنونم.
– خواهش می کنم قابل شما رو نداره این هدیه ای بود ناقابل از طرف من به خاطر موفقیت شما در رشته پزشکی.
چند جلد کتاب در زمینه قلب و عروق نوشته بودم با خودم عهد کردم که به محض فروش کتابها تمام مبلغ آنرا
خدمت شما فرستاده شاید از این طریق مشکل مسکن شما حل شود و از مستأجری راحت شوید.
– می دونید دکتر من خیلی حرف برای گفتن دارم ترجیح می دهم شما را حضوری زیارت کنم.
– خواهش می کنم من در همان مطب قبلی هستم می تونین تشریف بیاورین.
– پس تا بعد خداحافظ.
وارد آشپزخانه شدم مهری خانم را دیدم که مشغول چیدن میوه در ظرف بلوری پایه دار بود استکانهای گالش دار را
که یادگار مادر خدایامرزش بود در سینی نقره ای چیده و گلدان کوچکی کنار آن گذاشته بود که بر زیبایی سینی
بیش از پیش می افزود. مهری خانم همین که مشغول کار بود گفت:
– مادر نمی دونم چرا هر موقع این دکتر… این دکتر را می گم همین همکارت دکتر پویا، هر موقع تلفن می زنه و یا
دم در پیدایش می شه غوغای بزرگی توی دلم به پا می شه، احساس می کنم که نیروی عجیبی داره.
اما من زیاد توجهی نکرده و گفتم:
– مهری خانم خبریه؟
– خبر والله چه عرض کنم، مادر سیروس خان صبح آمده بود این جا و از تو برای پسرش خواستگاری می کرد و می
گفت پسرش سی سالش است و صاحب خونه و زندگی است. فقط یک خانم باسلیقه و کدبانو می خواهد که این همه
مال و منال را جمع و جور کنه. چند تا کارگاه طالسازی توی بازار داره و ظاهراً تو خارجه هم کارواش داره خودش هم
لیسانس میکانیک داره اما مادرش می گفت سیروس خان می گه ترجیح می دهم وارد بازار بشم تا جیره خور دولت
باشم.
– حتماً بهش گفتین که من درس می خونم؟ و اصالً حاضر به ازدواج نیستم.
– آره مادرجون من همه چیز رو بهشون گفتم ولی اونها اصرار داشتن که با خودت صحبت کنن.
@nazkhatoonstory
#قسمت ۵۰
مهری خانم شما مادر من هستید و تا الان هرچی که در مورد من گفتید، آنرا خیر و صالح دانستم اما باید در این
مورد از شما پوزش بخواهم و خدمتتون عرض کنم که اصلا ً آمادگی و شرایط ازدواج را ندارم. فعالً هم کاری برایم
پیش آمده که باید یکی دو ساعتی بروم بیرون.
– باشه مادر برو، فقط دم راهت که می یای خونه یک جعبه شیرینی بگیرو بیاور. این جوری خوبیت نداره.
– چشم، ولی از طرف من به آنها جواب منفی بدهید.
از مهری خانم خداحافظی کردم و راهی مطب دکتر پویا شدم بعد از عوض کردن چندین کورس ماشین به مطب
دکتر رسیدم. در مسیر راه دسته گل زیبایی که ترکیبی از مریم و میخک بود تهیه کردم و به مطب دکتر بردم. از پله
های مطب بالا رفتم خواستم در را باز کنم و وارد شوم اما نتوانستم. دور و برم را خوب نگاه کردم خبری از منشی
نبود. دلشوره عجیبی پیدا کرده بودم. اصلا ً انگار برای اولین بار بود که می خواستم با دکتر روبرو شوم چشمانم را
بستم آب دهانم را قورت دادم و با قدمهای محکم و استوار چند قدم جلوتر آمدم و در زدم.
– اجازه هست.
– بله، بله بفرمایید، خواهش می کنم بفرمایید، بفرمایید.
وارد اتاق دکتر شدم چه اتاق شیکی. دکتر را دیدم که مشغول صحبت با تلفن است اما بلافاصله با عذرخواهی تماس
را قطع کرد.
– به به، سلام خانم معین. خواهش می کنم بفرمایید.
بعد از سلام و تعارفات گرم و صمیمی دسته گل را خدمت دکتر دادم.
– چرا زحمت کشیدین خانم معین. شما خودتون گل هستید. خوب حاال چرا نمی نشینید.
– ممنونم.
چقدر خوب و شاداب مانده بود. شاید هم در طول این مدت که من ایشان را ندیده بودم جوانتر شده بود. سر و
صورت اصلاح شده و برق انداخته پیراهن سفید آستین کوتاه، شلوار و کفش مشکی، بوی ادکلنش که تمام فضای
مطب را پر کرده بود، بیشتر بر جذابیت دکتر می افزود. در یک لحظه چشمم به قاب عکس چوبی قدیمی افتاد که
گوشه میز دکتر بود خوب دقت کردم درسته اصلا ً اشتباهی در کار نبود. عکس خود مهری خانم بود.
– ببخشید دکتر، می تونم یک سؤال ازتون بپرسم.
– خواهش می کنم.
– این عکس خانم جوان که روی میزتون است عکس همسرتونه.
– بس کنید خانم معین من که یک بار خدمتتون عرض کردم من ازدواج نکرده ام.
– منظور خاصی نداشتم گفتم شاید این مدت که همدیگر رو ندیده ایم ازدواج کرده باشید.
– نخیر، این عکس، عکس دوران جوانی مادر خدابیامرزم است.
– مگه مادرتون فوت کرده اند.
– در آن سفری که به سرخس برای رفتن به سر قبر پدرم با همدیگه داشتیم همه چیز را برایت تعریف کردم بعد از
سانحه من هرگز پدر و مادرم را ندیده بودم. پدرم که در اقیانوس غرق شد اما از مادرم هم بی اطلاعم اگر زنده است
خداوند عمر باعزت به او عنایت فرماید و اگر مرده خداوند او را بیامرزد و غریق رحمت خود بفرماید. من که نهایت
سعی خودم را برای یافتن او انجام داده اما بی نتیجه بوده.
– نه دکتر این حرف را نزنید من یقین دارم که مادر شما زنده است و منتظر دیدار توست و حتماً این غم به هجران
نشسته در سینه تو روزی به وصل تبدیل خواهد شد. اما نگفتی عکس مادرت را از کجا آورده ای؟
– به یاد دارم زمانیکه می خواستم برای عمل جراحی عازم خارج شوم لازم بود مدتی را از مادرم دور باشم خیلی بی
قرار بودم و گریه و زاری می کردم مادرم این عکس را به من داد و گفت که هر موقع دلتنگ او شدم عکس را ببینم.
من عکس را داخل جیب لباسم گذاشتم و این تنها یادگار مادرم است که از او دارم.
خیلی جالب بود بهترین راه بود که می توانستم وارد شوم دقیقاً همین عکس را مهری خانم قاب گرفته و روی میز
اتاق گذاشته است.
@nazkhatoonstory