رمان آنلاین با من بمان بر اساس داستان واقعی قسمت۵۱تاآخر
داستان :با من بمان
نویسنده:زهرا ابراهیمی
#قسمت ۵۱
خوب خانم معین من زیاد حرف زدم یک کمی هم شما صحبت کنید. نوبتی هم که باشد نوبت شماست. هنوز پیش
همون خانمید، اسمش را یادم رفت، مهری خانم؟
– آره، اون عزیزتر از جونمه. خیلی دوستش دارم مدتی بود که ناراحتی قلبی داشت به نحوی که دیگر نزدیک بود او
را از پای درآورد. خانه نشین شده بود پزشکان توصیه کردن که باید تحت عمل جراحی قرار بگیرد. اما به خاطر
موقعیت اقتصادی شرایط عمل جراحی را نداشتیم اما به لطف خداوند و کمک شما پولی را که فرستاده بودین صرف
هزینه بیمارستان نموده و او جراحی شد. فعالً رفع کسالت شده و از لحاظ فیزیکی وضعیت خوبی داره.
– خانم معین ما که دیگه با هم غریبه نیستیم؟ نمی دانم چرا هر موقع تلفن می زنم و مهری خانم گوشی را برمی دارد
احساس غریبی در قلبم چنگ می اندازد.
خنده معنی داری کردم و گفتم:
– دقیقاً همین احساس را هم مهری خانم به شما دارد.
خانم معین خداوند از همه چیز آگاه است. درست از زمانیکه کتابهایم را نوشته و به دست چاپ رسید ناخودآگاه با
خود عهد کردم که هزینه فروش کتابهایم را به نیت شما بفرستم.
– ممنونم شما لطف بزرگی به ما کردین و زندگی یک هجران کشیده را به او برگردانیدید.
– منظورت از این حرف چی بود؟
– هیچی، آخه اون بنده خدا هم توی زندگی مرارت و رنج فراوان کشیده مثل اینکه تقدیر بر اینه که غم دیده ها کنار
هم جمع شده و روزگار سپری کنند.
– می دونین خانم معین نمی دونم چرا امروز زمانیکه برای شما تلفن زدم و مهری خانم گوشی را برداشت و با من
صحبت کرد احساس عجیبی به من دست داد با این که حرفی برای گفتن با ایشان نداشتم ولی دوست نداشتم تماسم
با ایشون قطع شود. این احساس را درست همان روزی هم که آمده بودم دم در حیاط برای دادن خبر قبولی شما در
کنکور داشتم. به محض روبرو شدن با اون بنده خدا، دست و پام رو گم کردم و مثل اینکه کسی قدرت تکلم را از من
گرفته بود و بلافاصله هر دو دیده از دیدۀ دیگری برگرفتیم.
کلافه کلافه شده بودم این همه زحمت کشیده بودم نمی خواستم به این جا که رسیده خراب بشه. کمی مِن مِن کردم
و گفتم:
– خوب معلومه آدمهای مهربون و مؤمن قوه جاذبه شان زیاد است.
– نمی دانم شاید حق با شما باشه. شاید هم به خاطر این که اسم مادر من مهری خانم بود، این احساس را پیدا کردم.
– اِ… اِ… تورو خدا اسم مادر شما هم مهری خانم بود؟
– بله، شاید آن احساس غریبی که به محض روبرو شدن با ایشون در دلم چنگ می اندازد گرفته شده از این منشأ
باشد.
از جا بلند شدم و خواستم که از او خداحافظی کنم اما دکتر از من خواست که چند لحظه دیگر پیش او بمانم.
– آخه می دونید چیه امشب مهمون داریم. باید زودتر بروم خونه، مهری خانم تنهاست.
– خواهش می کنم.
به اصرار دکتر چند لحظه دیگر نشستم.
– خانم معین مدتهاست که این حرف روی دلم مونده. می خواستم با شما مطرح کنم. اما فکر می کردم که شما
موقعیتش را ندارین و شاید از این بابت صدمه روحی بخورین.
– کدوم حرف؟ کدوم موضوع؟ مگه بین و من و شما، از طرف خانواده ام هنوز حرف نگفته ای باقی مانده است؟
– نه، ولی… می دونید می خواستم نظر شما را در مورد ازدواج با خودم بدونم.
– از… از… ازدواج با شما؟
– آره، مگه اشکالی داره؟
– آخ… آخه…
گیج گیج بودم دست و پایم را گم کرده بودم و به کلی غافلگیر شده بودم. در یک لحظه فکر کردم جواب رد به او
بدهم اما دیدم بهترین بهانه است که از این طریق او را به منزل دعوت کنم و با مادرش روبرو سازم پس بنابراین
برخالف میل باطنی ام به او گفتم:
– فردا شب تشریف بیارین منزل، در این مورد بیشتر با هم دیگه صحبت می کنیم.
@nazkhatoonstory
#قسمت ۵۲
از او خداحافظی کردم و راهی منزل شدم در بین راه طبق دستور و فرمایش مهری خانم مقداری شیرینی خریده و به
منزل بردم. چند لحظه بیشتر از ورود من به منزل می گذشت که سر و کله مهمانها هم پیدا شد. با صدای زنگ در
حیاط مهری خانم چادر بر سر گذاشت و به طرف در حیاط رفت. در را باز کرده و با تعارفات گرم و صمیمی و طولانی
مهمانها را به داخل راهنمایی کرد. یواشکی از پشت پنجره اتاق بیرون را برانداز کردم. سیروس خان با آن قد و قامت
بلند سبد گل بزرگی در دست داشت. پروین خانم هم با پوشیدن کفشهای پاشنه بلند جوری راه می رفت که مبادا به
زمین بیفتند. مخصوصاً که مهری خانم تازه حیاط را شسته و تمام سنگ فرشهای حیاط خیس بود با راهنمایی مهری
خانم وارد سالن پذیرائی شدند سبد گل را روی میز کنار اتاق گذاشتند. بوی گل های رز تمام اتاق را عطرافشانی
کرد. مهری خانم از مهمانها عذرخواهی کرده و آنها را ترک کرد و راهی آشپزخانه شد. سیروس خان را دیدم که به
همراه مادرش پروین خانم تمام اطراف سالن را برانداز کرده و با گوشه چشم و زیر زبانی چیزهایی به هم دیگر رد و
بدل می کردند. مثل اینکه عوض اینکه برای خواستگاری آمده باشند برای خرید خانه آمده اند. در این فکر بودم که
چه بهانه ای می توانستم داشته باشم که دست از سرم برداشته و برای همیشه پایشان را از این خانه کوتاه نمایم که با
صدای مهری خانم رشته افکارم پاره شد. بیا عزیزم اصرار دارند که تو را ببینند با پوشیدن لباس نسبتاً مناسبی وارد
آشپزخانه شدم و سینی چایی را به داخل بردم.
– سالم، خوش امدین.
– به به، عروس خانم گل، ماشاءالله قد و باال را ببین. واقعاً که لیاقتش بود که دکتر بشه. حاال چرا نمی آیی تو عزیزم.
سیروس خان را دیدم که چطور زیرچشمی گاهی من و گاهی مادرش را برانداز می کرد. بعد از پذیرائی رشته کلام
باز شد.
– خوب خانم دکتر چقدر دیگه از درستون باقی مونده؟
– دو سال دیگه.
– خوب مدت کمیه. بیشترین زمانش گذشته. ببینم از اون دانشجوهای پشت کنکوری که نیستی؟
لبخند کم رنگی کنج لبانم نشست و خیلی ملایم و آرام گفتم: نه.
– حالا بگو ببینم نظرت در مورد ازدواج با سیروس خان چیه؟
– ببخشید من نشون شده پسرعمویم هستم.
مهری خانم، پروین خانم و سیروس خان همه هاج و واج مانده بودند. پروین خانم جوری به مهری خانم نگاه می کرد
که گویا این بنده خدا قصد بازی گرفتن آنها را داشته اما با چشمکی که من به مهری خانم زدم متوجه خیلی از مطالب
شد و با عذرخواهی گفت:
– من خواستم خدمتتون عرض کنم اما شما فرصت ندادین و اصرار داشتین که حتماً با خانم دکتر صحبت کنین به
همین خاطر دیگه هیچ حرفی رد و بدل نشد.
سیروس خان که چشمانش از حدقه بیرون زده بود با اشاره به مادرش گفت که منزل را ترک کنند. با عذرخواهیهای
مکررِ مهری خانم از جا بلند شدند و منزل را ترک کردند. مهری خانم که از کارهای من سر در نمی آورد کمی از
دست من عصبانی بود و گفت که باید او را زودتر در جریان این ماجرا می گذاشتم.
– باور کنید مهری خانم این تنها فکری بود که به نظرم رسید تا اینکه بروند و دست از سرمان بردارند. تازه خودتون
که خوب می دونین من اصلا ً عمویی ندارم که پسرعمو داشته باشم. بقیه فامیل هم که خودت خوب می دونی
اما من اصلا ً ناراحت این قضیه و حرکت نبودم و فقط به تهیه و تدارک امورات فردا شب فکر می کردم. نگاه نگران و
خسته مهری خانم مرا متوجه او کرد او سرش را از پنجره اتاق بیرون برد و آهی از سینه خارج ساخت و گفت:
– خواهش می کنم به خودت و آینده ات بیشتر فکر کن تو بدون این که روی این موضوع فکر کنی و جواب قانع
کننده ای برای خواستگارت داشته باشی متوسل به دروغ شده به نحوی که با گفتن این حرف پشت پا به آینده ات
زدی من عمر خودم را کرده ام و به قول معروف آفتابِ لب بومم اما تو چی باید به فکر خودت باشی. من اصرار
ندارم که تو حتماً با سیروس خان ازدواج کنی ولی…
– خواهش می کنم شما نگران من نباشید. من همین جوری هم خوشبختم و تا زمانیکه در کنار شما هستم هیچ گونه
کمبود و یا ناراحتی ندارم حالا هم دیگه از فکر این حرفها و سخن ها بیرون بیا در ضمن تا یادم نرفته باید خدمتتون
عرض کنم که فردا شب مهمون داریم یک مهمون خیلی محترم و عزیز.
– اون کیه که هنوز نیومده تو رو اینقدر خوشحال کرده؟
– حدس بزن.
– چی بگم مادر؟ نه من فَک و فامیلی دارم و نه تو. فکرم به جایی قد نمی ده.
– یک کمی فکر کن.
– اذیت نکن مادر.
– باشه خودم می گم، دکتر پویا.
– آخ نگو مادر، نگو که هر وقت اسم این دکتر پویا اومده یاد حسین خودم افتادم.
چشمان مضطرب و غرق به اشک مجالش نداد و پی در پی اشکهایش را روانه گونه هایش می کرد. بوسه ای روی
گونه های نم ناکش نشانده و گفتم:
– تو را به خدا مهری خانم بس کنید
@nazkhatoonstory
#قسمت ۵۳
بار دیگر یک کم خودم را لوس کرده و گفتم:
– باشه اصلا ً اگه می خواهی می روم با سیروس خان ازدواج می کنم و زن اون خپلو می شوم.
که ناگهان با گفتن این حرف صدای شلیک خنده مان به هوا رفت.
– ببینم مادر نکنه با دکتر پویا قول و قراری داری؟
– این چه حرفیه که می زنین اون بنده خدا زن و بچه داره. اصالً اون اهل این حرفها نیست.
با گفتن این حرفا و گفت و شنودها پاسی از شب را گذرانیده و عازم بستر خواب شدیم. عشق و علاقه مهری خانم و
دکتر پویا این مادر و فرزند رنج کشیده مانند زنجیری محکم و استوار بود اما یکی از دانه ها پاره شده و ایجاد
گسستگی و فراق کرده بود.
بخش نهم
با صدای جیک جیک گنجشکها که روی بید مجنون وسط حیاط آشیانه کرده بودند از خواب بیدار شدم پنجره اتاق را
باز کرده تا کمی هوای اتاق عوض شود وارد حیاط شدم حیاط را شستم و برگ و خاشاک داخل باغچه را جمع آوری
کردم. با صدای مهری خانم که برای صرف صبحانه صدایم می زد، دست و صورتم را داخل حوض وسط حیاط شستم
و روانه اتاق شدم
به به سالم مادربزرگ، مادر خوبم بگو ببینم امروز صبحانه چی داریم؟
– نان و پنیر و چای شیرین داریم. مروارید جان خیلی شاد و شنگول به نظر می رسی.
– درسته، کاملاً درسته فقط باید صبحانه را زودتر خورد و حسابی همه جا را تر و تمیز و مرتب کنیم که امشب یوسف
به کنعان می رود.
– چی؟ این حرفا چیه دیگه؟
یک دفعه به خودم آمدم دستم را جلوی دهانم کوبیدم و گفتم:
– هیچ چی بابا خواستم شعر بگم حرف زدم.
مهری خانم خنده ای کرد و گفت:
– از همون اولش هم حافظه شاعری نداشتی.
مهری خانم حرفهای مرا باور کرد و گفت:
– آخه آدم یا شاعر می شه یا دکتر ولی مادر قیافه ات به دکترها بیشتر می خوره تا به شاعرها.
– درسته حق با شماست.
خیلی سریع صبحانه را خورده و مشغول تر و تمیز کردن اتاقها و حیاط شدم همه جا را جارو زده و با شور و شوق
فراوان تک تک گل برگهایِ گلهای داخل گلدان را گردگیری کرده و برق انداختم. با دستمالی نم دار لوستر کوچک
وسط اتاق را تمیز کردم و سپس به تمیز کردن شیشه های در و پنجره اتاقها مشغول شدم همه جا را مثل گل برق
انداخته بودم. صدای اذان از گل دسته های مسجد به گوش می رسید و مهری خانم داخل حیاط کنار حوض آب
مشغول گرفتن وضو بود. ظهر شده بود چقدر سریع زمان می گذرد با انجام این کارها اصالً خسته نبودم و برعکس
انگار انرژی کسب کرده بودم شیرین ترین روزی بود که در عمرم می گذراندم حتی شیرین تر از آن روزی که خبر
موفقیتم را در رشته پزشکی شنیدم. خود را برای خواندن نماز آماده ساختم و با توجه و خلوص نیت تمام با معبود
خود راز و نیاز کردم چقدر خوش بود، اینقدر به خداوند نزدیک شده بودم که عطر او را استشمام می کردم و سردی
دستانش را روی شانه هایم احساس می کردم از خود بی خود شده بودم اشک روی گونه هایم جاری بود. »پروردگارا
از تو ممنونم به خاطر لطف و عنایتی که در حقم نمودی و جواب نامه را دادی. بار خدایا تو مهربان ترین مهربانانی و
عزیزترین عزیزانی از این پس در هر مشکل و گرفتاری فقط دامان پاک تو را می گیرم و عاجزانه از تو کمک می
خواهم. بار خدایا در چنین شبی که باران لطف و رحمت خود را در این خانه فرود آوردی از تو ممنونم می دانم که
امشب فرشتگان عرشت دمِ درِ خانۀ ما صف کشیده تا بال بر سر این دو گم شده بگشایند. خدایا از تو سپاسگزارم به
خاطر شفای این قلب مریض. خدایا به این قلب درد کشیده و هجران دیده آنقدر تحمل و طاقت عنایت فرما تا یگانه
فرزندش و یوسف گم شده اش را که اکنون پیدا شده در آغوش بگیرد و از بوی پیراهنش شفای دیده یابد. خدایا تو
سنگ را در بغل شیشه محفوظ نگه داشته پس مرحمت فرما تا صدمه ای به این قلب شکستۀ عاشق وارد نشده تا
سالیان سال در کنار عزیزش روزگار گذراند. ای مهربان ترین مهربانان.
@nazkhatoonstory
#قسمت ۵۴
راهی اتاق شدم عکسی را که دکتر در دوران کودکی زمانیکه نزد پدر و مادرم بود از داخل آلبوم جدا کرده عکس
مهری خانم را از داخل قابش جدا کرده و درست همان عکسی که نمونه اش روی میز مطب دکتر بود هر دو را داخل
یک قاب گذاشته و درست روی دیوار روبروی در ورودی نصب کرده و برای جلب توجه بیشتر چند شاخه گل مریم
که عطر خاصی به اتاق بخشیده بود کنار قاب چسبانیدم. لباس شیکی که فکر می کردم مناسب شب باشد را به سلیقه مهری خانم انتخاب و پوشیدم. مهری خانم از رنگ صورتی ملایم خیلی خوشش می آمد به همین خاطر اصرار در
پوشیدن لباس صورتی رنگم داشت. من هم که از قبل فکر همه چیز را کرده بودم و برای مهری خانم یک پیراهن
مخمل سرمه ای با گل های سفید و روسری هم رنگ لباس را تهیه کرده بودم به او هدیه دادم تا در این شب فرخنده
نو نوا شود.
– اوا خدا مرگم بده مروارید جون، چرا اینقدر زحمت کشیدی.
– قابل شما رو نداره.
– آخه عزیزدلم این مهمون به خاطر تو به این خانه می آید.
– هیچ فرقی نمی کنه امشب یکی از بهترین شبهای عمر من است پس باید شیک ترین لباسها را پوشید و قشنگ
ترین حرفها را بزنیم.
– من که از کارها و حرفهای تو اصلا ً سردر نمی آوردم.
از جا بلند شد و به طرف اتاقش حرکت کرد تا لباسش را عوض کند و من فقط خدا خدا می کردم مهری خانم متوجه
عکس روبرویی نشه که خوشبختانه دعایم مستجاب شد. من که دیگر از بابت پوشیدن لباس آماده بودم هر بار خود
را در آئینه برانداز می کردم از ظاهرم راضی بودم. به طرف آشپزخانه رفتم و ظرف میوه را هم آماده کردم هوا کاملا ً
تاریک شده بود هر لحظه بر اضطراب و استرسم افزوده می شد به نحوی که دیگر اصلا ً متوجه دور و بر و حرفهای
مهری خانم نبودم نگاههای مهری خانم گاهی به سمت من دوخته می شد و می گفت که چرا این قدر بدون هدف دور
و بر خودم می چرخم، ناگهان صدای زنگ در حیاط به صدا درآمد بلافاصله منقل و اسفند را داخل حیاط برده و از
مهری خانم خواستم که او به پیشواز مهمان تازه وارد برود.
– آخه مادر شاید اون نباشه.
– چرا من یقین دارم که خودشه.
– خوب حالا چرا اینقدر هول می کنی.
احساس می کردم عوض گردش خون در عروقم سرب مذاب شده و اضطراب جریان دارد.
– کیه، کیه؟ اومدم.
– باز کنید خانم معین، منم پویا.
هر لحظه اضطرابم بیشتر و بیشتر می شد و فکر می کردم عوض اینکه قلبم در سینه بزند در حلقومم گروپ گروپ
می کند. چشمهایم جایی را نمی دید و گوش هایم اصالً قادر به شنیدن هیچ مطلبی نبود. نگاههای آشنایی که گاهی
احساس غریبی و گاهی احساس آشنایی می کرد در دیدگان هر دو موج می زد با دست و پایی لرزان به طرف در
حیاط رفتم.
– سلام دکتر، خوش اومدین بفرمایید داخل.
چه دسته گل قشنگی، اینقدر بزرگ بود که گاهی من قادر نبودم صورت دکتر را ببینم اصلا ً همون روبان دورش
ارزش داشت به تمام سبد گل سیروس خپلو.
با تعارفات گرم و خوش آمد گویی های فراوان مهری خانم دکتر را به داخل راهنمایی کرد و من که تند تند اسفند
دود می کردم. در آن لحظه خدا واقعاً در میان دود ناشی از سوزاندن اسفند آمده بود. در دلم غوغایی بود و همچنین
التهاب و شور و شوق نوید دهندۀ خوشبختی و سعادت حسین و مهری خانم
@nazkhatoonstory
#قسمت ۵۵
در دلم خدا خدا میکردم که دکتر متوجه عکس روبرویی بشه اما به محض اینکه دکتر اولین قدم را به داخل گذاشت متوجه عکس شد یک نگاه به
عکس و یک نگاه به مهری خانم و دوباره نگاه تکرار می شد همه چیز در هاله ای از شک و حقیقت موج می زد.
ضعف فراوانی تمام وجودم را فراگرفته بود نگاههای معنادار دکتر را می دیدم که چطور غرق اشک و امید به چهرۀ
مهری خانم سوسو می زند اما مهری خانم غافل از همه جا. در یک لحظه دیگر تحملم تمام شد و گفتم:
– دکتر به خونه مادرت خوش آمدی.
مهری خانم که دستپاچه شده بود موج اشک به چشمانش هجوم آورد و گفت:
– حسین، حسین، حسین من.
دکتر را می دیدم که چطور روی شانه های مادرش را می بوسد گاهی دست، گاهی صورت و زمانی پاهای او را چون
مهر نماز سجده گاه خود می کند. در این شب به یاد ماندنی همه اشک می ریختیم اشک شوق اشک وصال. خوشحال
بودم از اینکه بشیری بودم که به جای پیراهن یوسف خود یوسف گم شده را به دست یعقوب رسانیده بود. اضطرابی
توأم با اشتیاق سراپای وجودم را گرفته بود با چشمانی اشک آلود و زبانی لرزان از آنها خواستم که داخل اتاق شوند
هر سه راهی اتاق شدیم اما دکتر همچون کودکی که بخواهد از سینه مادر تغذیه کند به سینه مادر و مادر به سینه
حسین چسبیده بود و اشک می ریختند. سی سال جدایی، سی سال فراق و سی سال هجران و محنت. بار دیگر با قلبی
آرام و ضمیری مطمئن سر به درگاه احدیت بلند کرده و از خداوند سپاسگزاری کردم. آن شب را با گفتن حرفها و
دردهای مانده در دل تا صبح بیدار ماندیم. اصلا ً هیچ کس دوست نداشت که از پای صحبت دیگری بلند شود.
– آره مادرجون دنیا روی یک چرخ نمی چرخد زمانی آقای معین و خانم خدابیامرزش اختر تابناک زندگی تو بوده و
زمانی من امانت دار آن دو خدابیامرز. خداوند شما دو نفر را وسیله ای ساخت که ما را جوری به هم بشناساند و از
همه مهمتر مروارید که در آرزوی قبر گم شده پدر و مادرش بود بتواند آنها را در بغل خود بگیرد و آنها را زیارت
نماید. خانم معین یک سؤال دیگه برای من باقی و بدون جواب مونده شما که به این راز تا حدودی واقف شده بودین،
چرا اینقدر صبر و تحمل به خرج دادین در رساندن من به مادرم؟
– همیشه فکر می کردم که حتی اگر یک درصد در این کار اشتباهی رخ دهد صدمه روحی خیلی بزرگی به مهری
خانم وارد می شه. تا اینکه شبی که به مطب شما آمده و عکس مهری خانم را همین عکسی که بغل عکس شماست
روی میزتان دیدم تمام شکهایم به یقین تبدیل شد و دانستم که در این کار کوچکترین تردید وجود ندارد. برای
اینکه باز هم مطمئن شوم با اینکه قبلا ً به من گفته بودید که ازدواج نکرده اید باز از شما پرسیدم که این عکس
همسرتان است که جواب منفی شنیدم و گفتید که عکس جوانی مادر خدابیامرزتان است اسمش مهری خانم بود،
مهری توحیدی.
– ای مروارید ناقلا تو که گفته بودی دکتر ازدواج کرده و زن و بچه داره.
– اِوا مهری خانم مگه دکتر حق داره بدون اجازه شما ازدواج کنه. اصلا ً خود شما باید به تن دکتر کت و شلوار دامادی
بپوشید.
در این موقع صدای خنده سه تایی مان به هوا رفت. هزینه عمل جراحی که از طرف دکتر از کانادا فرستاده شده بود
برای همیشه رازی نهفته ماند در سینه من و دکتر، و مهری خانم همیشه در صحبتهایش آنرا هدیه ای می دانست از
طرف خداوند. بعضی مواقع نگاههای کنجکاوانه ای به دکتر می انداختم. باورش نمی شد که این چرخ روزگار به کام
او چرخیده باشد و جرأت نمی کرد انتظار دیگری جز نگریستن به مادر داشته باشد. او غرق بود در زیارت مادر در آن موقع اشتیاق وصف ناشدنی دکتر را می دیدم که چطور با تمام وجود به چهرۀ مادر چشم دوخته و حاضر نبود این
لحظه را با گرانمایه ترین چیزهای دنیا عوض کند. می دیدم که چطور صدای مادر و نفس نفس های مادر را در حفره
حفره های قلبش حک می کند و می دیدم که چطور سرش را به سینه مادر چسبانیده و او را بو می کند و مرتب اشک
دیدگانش به روی دستان پینه بسته مادر می چکد. گه گاهی بوسه بر دستان استخوانی و لاغر مادر زده و آنها را
سجده گاه خود می کند در آن هنگام به یاد زمانی افتادم که همیشه در پای گهواره کودکان گوش به زمزمه مادران
سپرده تا شاید صدای مادرم را در لا به لای صدای مادران بشنوم. اما افسوس و صد افسوس. با اینکه مهری خانم مرا
در آغوش می کشید و بارها و بارها بوسه بر روی گونه هایم می نشاند اما در وجود پدر و مادر مهر و محبت ناگفتنی
و توصیف ناپذیر وجود داشت دستهای پدر گرم و مهربان بود و بوی پدر که می آمد آسایش دنیا نصیبم می شد.
صدای مادر آرام و لطیف و دوست داستنی بود. با اینکه هیچ موقع از این نعمت برخوردار نبودم ولی وجود آنرا به
خوبی و از صمیم قلب می توانستم احساس کنم اما حالا پدر و مادرم کجایند.
@nazkhatoonstory
#قسمت پایانی
دوست داشتم از زیر خروارها خاک سر
بلند می کردند و می دیدند که چطور فرزنده خوانده شان حسین به دامان و آغوش مادر بازگشته تا اولین تبریکات
از زبان پدر و مادرم نثار ایشان می شد روزها و هفته ها هم چنان از پی هم می گذشت و درس و دانشگاه هم شروع
شده بود. دکتر که دیگر یگانه محبوب خود را یافته بود دوست نداشت که به هیچ قیمتی گوهر نادر خود را از دست
بدهد بنابراین تمام وقت خود را پیش ما می گذراند و فقط ساعات کار راهی مطب و بیمارستان می شد اما نمی دانم
چرا روز به روز احساس غریبی و ناآشنایی به آن محیط و آن جا پیدا می کردم و در منزل و در جوار افراد خانواده
راحت و آرام نبودم به خصوص که من و حسین هر دو نامحرم بودیم بنابراین به اصرار خودم خوابگاهی در دانشگاه
گرفتم. اما مهری خانم از این موضوع بسیار ناراحت بود و می گفت نگران وضعیتم است ولی من ترجیح می دادم که
در خوابگاه بمانم تا در خانه. دکتر از این موضوع کمی دلخور به نظر می آمد و می گفت در خانه بمانم. او هم مثل
سابق به منزل خود می رود و گه گاهی به ما سر می زند ولی من قبول نکرده و گفتم به سنی رسیده ام که بتوانم
مراقب خود باشم مخصوصاً که دیگر از طرف بیمارستان ماهیانه مبلغی حقوق دریافت می کردم و تا حدودی رفت
نیازم می شد. تمام کیف و کتاب و لباسهایم را جمع آوری کردم. کل زندگیم در یک چمدان بسته بندی شد. راهی
خوابگاه شدم و برخالف میل باطنی ام از آن خانه و با خاطرات تلخ و شیرین و مادر عزیزم مهری خانم خداحافظی
کردم احساس عجیبی داشتم حس می کردم صدایی از پشت مرا می خواند و التماس می کند که آنجا بمانم اما…
صدایی بود که در گوشم طنین انداز شده بود و مرتب ندا می زد با من بمان
@nazkhatoonstory
با من بمان
نوشته مریم ابراهیمی