رمان آنلاین به خاطر خواهرم قسمت ۲۱تا۳۰ 

فهرست مطالب

به خاطر خواهرم نیلوفر.ن رمان آنلاین داستان واقعی داستانهای نازخاتون

رمان آنلاین به خاطر خواهرم قسمت ۲۱تا۳۰ 

رمان:به خاطر خواهرم

نویسنده:نیلوفر.ن

#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۲۱

عصر بود . پدرم با ارمغان از خانه بیرون رفته بودند . ظهر وقتی سر میز ناهار حاضر نشدم فهمیده بود که نمیخواهم با او روبه رو بشوم برای همین بیرون رفته بود سارا هم بعد از این که از کوه برگشت به اتاقش رفت و از فرط خستگی خوابش برد. از کیفم کارت مطب دکتر را بیرون اوردم .میدانستم روز جمعه مطبش تعطیل است برای همین شماره موبایلی که منشی پشت کارت برایم نوشته بود را گرفتم گفته بود برای هماهنگی با این شماره تماس بگیرم .بعد از چند بوق صدای مرد جوانی توی گوشی پیچید:الو؟
فکر میکردم ان شماره ی منشی است . دست پاچه شده بودم . دوباره گفت:الو؟
با صدای لرزانی گفتم:سلام!
_:بفرمایید!
من:ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم!
_:با کی کار دارین؟
من:با منشی دکتر ارمان فر!
فامیل منشی را نمیدانستم.
با خنده گفت:من خودم دکتر ارمان فرم!بفرمایید.
من:راستش…. من… فکر کردم این شماره خودشونه!
_:حتما شماره رو اشتباهی نوشتن اشکالی نداره!میخواستین واستون وقت بذارن؟
من:ببخشید که مزاحم شدم!بله.. راستش اگه میشه زود!
اصلا نمیدانستم چرا میخواهم وقت بگیرم.
_:خواهش میکنم!شما کی مراجعه کردین؟
من:دوشنبه! خواهرمو اوردم!
_:اهااا! خانوم خجسته؟
لبخند زدم چقدر خوب یادش مانده بود. من:بله خودم هستم!راستش خودم میخوام باهاتون صحبت کنم نمیخوام خواهرمو بیارم!
_:بله! خودم گفتم که بیاید. مثله این که عجله دارین!
من:بله خب یه مشکلی پیش اومده که لازم بود بهتون بگم!
_:مضطرب به نظر میرسین!
من:نه ..نه چیزی نیس!
_:اگه فوریه همین امروز میتونم ببینمتون!
بی اختیار گفتم:خیلی خوبه!
_:خب باشه بگیم چه ساعتی که من به خانم علیزاده خبر بدم که بیان مطب!
من که تازه متوجه حرفم شده بودم گفتم:نه نه! نمیخوام به زحمت بیفتین!
_:زحمت نیست وظیفست!
نفس عمیقی کشیدم!
_:خوبه پس یک ساعت دیگه بیاین مطبم!
من:ممنون!
_:خواهش میکنم! فعلا خدانگهدار!
من:خداحافظ!
گوشی را قطع کردم عجب کار احمقانه ای کرده بودم! ولی باید با یک نفر صحبت میکردم از انجا که دوست صمیمی هم نداشتم دکتر بهترین گزینه بود

وارد مطب شدم دکتر از سر و صدا فهمید که امده ام از اتاقش بیرون امد. منشی ان جا نبود . دکتر:سلام!
نگاهی به میز منشی انداختم وگفتم:سلام! ببخشید که مزاحمتون شدم!
لبخندی زد و گفت:وظیفست خواهش میکنم!
به در اتاقش اشاره کرد و گفت:ببخشید خانم علیزاده نتونستن بیان. بفرمایید!
سرم را پایین انداختم و گفتم:با اجازه!
وارد اتاق شدم او هم پشت سرم راه افتاد در اتاق را باز گذاشت. روی صندلی نشستم او هم رو به رویم نشست و گفت:حتما اتفاق مهمی افتاده که خواستین منو ببین!
سرم را به علامت مثبت تکان دادم .
به صدنلی تکیه دادو گفت:گوش میکنم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:من با مبینا صحبت کردم!
حرفم را نفهمیده بود یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:مبینا؟
من:اون یکی شخصیت خواهرم!
سرش را تکان داد و گفت:اها! خب؟
من:نمیدونستم چی بهش بگم ! گفتم دوستشم و با اون زندگی میکنم!
دکتر:خوب کاری کردین!
من:ولی اون یه مشکلی داره!
دکتر:چه مشکلی!
من:اون میگه که مادرشو پدرش به خاطر یه زن دیگه کشته ….با نگرانی به او خیره شدم حرفم را ادامه ندادم!
گفت:و فکر میکنی که داره واقعیتو میگه؟
کمی فکر کردم! اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم نگرانی ام بیشتر شد گفتم:نه ! ولی امکانش هست؟
دکتر:نه ! منظورم این نبود فکر کردم شما اینجوری برداشت کردین!
من:نه! فقط میترسم بلایی سر خودش بیاره اخه گفت میخواد انتقام بگیره!
دکتر:از پدرش؟
من:نه! از مردای دیگه!
خجالت میکشیدم درباره حرف هایی که مبینا زده بود صحبت کنم با این که زیاد حرف بدی نزده بود !
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۳۷]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۲۲

دکتر:یعنی چی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:یعنی میخواد زندگی بقیه رو به هم بریزه!
زیر چشمی نگاهش کردم دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت:اها!
دوباره سرم را بالا گرفتم و گفتم:میترسم مشکلی واسه سارا پیش بیاد!
دکتر:نه نگران نباشید!من برای همین چیزا باید به خواهرتون کمک کنم!
من:واقعا ممنون! تورو خدا کمکش کنین!
سرش را تکان داد و گفت:چشم!ولی فکر نکنم به خاطر این اینجا اومده باشید .
سرم را تکان دادم و گفتم:بله یه موضوع دیگه هم هست!
وماجرای برگشتن پدرم را برایش تعریف کردم .
بعد از شنیدن حرفهایم سرش را تکان داد و گفت:واقعا متاسفم!
بغضم را فرو دادم. ارامتر از قبل شده بودم .گفتم:من خودم تو وضعیتی نیستم که بتونم سارا رو اروم کنم!
دکتر:فکر کنم خواهرتون راحت تر خودشو با اوضاع وقف میده! یا صبح افتادم که سارا رفته بود بیرون!
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:شاید!
دکتر:البته با این که پدرتون کار خوبی نکرده که از قبل نگفته ولی با توجه به این که از بیماری خواهرتون خبر نداشته نمیشه گفت همه چیز تقصیر ایشونه!
من:خب به نظرم واسه بابام دیگه نمیشه کاری کرد.
دکتر:درسته! باید یه کاری کنین که جو خونه اروم بمونه!
با ناتوانی گفتم:چطوری؟
دکتر:سخت نیست! فقط عصبانیتتونو کنترل کنین ! سعی کنین کارایی کنین که فکرتونو مشغول نکنه!همخودتون و هم خواهرتون باید از استرس دور باشید چون حالات شما روی اونم تاثیر داره!
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:امیدوارم از پسش بر بیام!
بعد چشمهایم را بستم و ادامه دادم:نمیدونم میتونم رفتار پدرمو تحمل کنم یا نه؟!
دکتر:بهتره با یه نفر صحبت کنید!
من:با کی؟
دکتر:با یه دوست یا یه اشنا!
یاد مهسا فتادم اوتنها دوستی بود که داشتم ولی نمیخواستم از مسائل خانمان سر در بیاورد. در فامیل هم کسی نبود که حس کنم بدون این که از این موضوع سو استفاده کند بتواند به من کمک کند!
با نا امیدی به در خیره شدم!
دکتر:چی شد؟
من:فکر نکنم کسی رو بشناسم که بتونم باهاش حرف بزنم!
لبخندی زد و گفت:ولی الان راحت با من صحبت کردین!
خجالت زده سرم را پایین انداختم درست میگفت جدا از این که دکتر بود حس خوبی نسبت به حرف زدن با او داشتم!
گفتم:خب فرق داره! شما یه روانپزشکین و…
حرفم را قطع کرد و گفت:یه غریبه که راحت میشه شکلاتو بهش گفت!
سرم را به علامت مثبت تکان دادم!
کمی فکر کرد و گفت:من تاحالا برای هیچ کدوم از بیمارام اینکارو نکردم ولی از اونجایی که شما بیمار من محسوب نمیشین اگه خواستین میتونین مشکلاتتونو با من در میون بذارین!
لبخند زدم و گفتم:یعنی هر موقع خواستم میتونم بیام مطبتون؟
با تردید گفت:بدون نوبت!هر موقه خواستین باخودم تماس بگیرین.
من:ممنون!
لبخندی زد و گفت:خواهش میکنم!
نگاهم را از او گرفتم ولی برقی که در چشمهایش بود را به وضوح دیدم!
از جایم بلند شدم و گفتم:بازم تشکر میکنم!
او هم بلند شدم و گفت:خواهش میکنم!
ضربان قلبم داشت کم کم تند میشد. گفتم:و به خاطر این که وققتونو گرفتم معذرت میخوام!
سرش را تکان داد و گفت:لطفا دیگه این حرفو نزنید!
من:خب دیگه با اجازه!
از اتاق بیرن امدم او هم پشت سرم بودبرگشتم و گفتم:خداحافظ!
اینبار مستقیم به چشمهایش نگاه کردم.انگار کمی کلافه بود. گفت:خداحافظ!راستی شمارمو که دارین؟
من:بله رو کارت هست!
دوباره لبخند زد و گفت:خب!پس به سلامت!
از مطب بیرون امدم!
دوباره مثل دفعه قبل صورتم داغ شده بود و دستهایم یخ کرده بود سوار ماشین شدم.نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی لپم گذاشتم. از حالت خودم خنده ام گرفته بود.با خودم گفتم:دیووونه شدی دختر!
کمی که ارامتر شدم ماشین را روشن کردم و به راه افتادم

چند بار به شماره نگاه کردم مردد بودم که پیام تشکری که نوشته بوم بفرستم یا نه!بالاخره منصرف شدم و گوشی را روی میز گذاشتم و به تختم رفتم چند بار به موبایلم نگاه کردم ولی هر بار بیشتر منصرف میشدم تا این که صدای زنگ موبایلم بلند شد.از جایم بلند شدم و گوشی را برداشتم!مسیجی که رسیده بود باز کردم!شماره ناشناس بود:سلام!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۳۸]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۲۳

جواب دادم:شما؟
_:اشنام!
من:؟
_:مهم نیس!
شماره را گرفتم ولی جوابم را نداد چند بار زنگ زدم ولی تماس را رد کرد.
اس ام اس دادم:مزاحم نشین!
ولی دلم میخواست بدانم که او چه کسی است!
گوشی را کنار دستم گذاشتم .
جواب داد:همیشه بد اخلاقی صوفی!
اسمم را میدانست یعنی مزاحم نبود.من:اسم منو از کجا میدونید؟
_:نترس تو هم اسم منو میدونی!
من:میشه این مسخره بازیا رو تموم کنین؟اصلا خوشم نمیاد!
_:بهم بگو عزیزم اسمتو بگو تا بهت بگم کی هستم!
با این حرفش بی اختیار یاد اقای کامران افتادم. در حالی که عصبی شده بودم گفتم:خفه شو!
دوباره اس ام اس داد:اه بابا ارسلانم!
کمی طول کشید تا بفهمم ارسلان همان کامران است!
حدسم درست بود.گوشی را زیر تخت گذاشتم دلم نمیخواست جوابش را بدهم.ولی دست بردار نبود چند تا اس ام اس داد و چند بار هم زنگ زد. تا بالاخره مجبور شدم گوشی را بردارم.
من:الو؟
_:سلام خانوم بد اخلاق!
چقدر زود صمیمی شده بود!
من:بفرمایید؟
_:شمارتون از خالم گرفتم!
در دلم گفتم:تو بیجا کردی با خالت! جواب دادم:خب؟!امرتون؟!
_:همین جوری گفتم به دختر خالم یه زنگی بزنم!
من:ببینید من دختر خاله شما نیستم!
_:باشه! نیستی! کارمندم که هستی!خواستم به کارمندم یه زنگی بزنم!
من:شما یلی تو لطف کردن به کارمندتون زیاده روی نمیکنید؟
_:ادم باید با کارمنداش رابطه خوبی داشته باشه!
من:من خیلی ممنون!حالا اگه کاری ندارین من با اجازتون بخوابم چون باید فردا صبح سرکار باشم!
_:کاش منم پیشت بودم با هم میخوابیدیم صوفی!
لحنش عوض شده بود ترسیدم. زبانم بند امده بود چرا این حرف را زد.
با لحن ملایم تری گفت:تو هم دلت میخواست؟
با حرص نفسم را بیرون دادم.
_:قربون نفس کشیدنت بشم صوفی!
قلبم تند تند میزد حتی میترسیدم گوشی را قطع کنم. اب دهانم را قورت دادم . گفت:چرا ساکتی؟
بالاخره صدایم بیرون امد گفتم:ببخشید ! بهتره من قطع کنم خداحافظ!
گوشی را قطع کردمو چشم هایم را بستم.چرا اینطور حرف میزد. یا منشی دفتر افتادم زیر لب گفتم:اشغال!
اس ام اس داد:چرا قطع کردی عزیزم؟صوفی به خدا من دوست دارم از اون روزی که دیدمت یه لحظه از ذهنم بیرون نمیری. ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم!حالا زنگ میزنم جوابمو بده باشه؟

موبایلم را خاموش کردم و ان را ریز تخت انداختم. نمیدانستم شکست یا نه مهم هم نبود .ترس عجیبی سرار وجودم را گرفته بود. چطور جرات کرده بود به من زنگ بزند؟!..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۳۹]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۲۴

تا صبح خوابم نبرد!
فردا هم سر کار نرفتم .سر درد را بهانه کردم و در خانه ماندم .تمام مدت در اتاقم بودم .دلم نمیخواست دیگر به سر کار بروم. دلم نمیخواست حتی یک بار دیگر هم او را ببینم!
ساعت ۹ بود که کسی در اتاقم را زد!
خودم را جمع و جور کردم و گفتم:بفرمایید!
در باز شد . ارمغان وارد اتاق شد و گفت:صوفیا جان تلفن کارت داره!
از این که کامران با او فامیل است حس بدی داشتم نسبت به ارمغان هم احساس تنفر میکردم!
لبخند تصنعی زدم و گفتم:ممنون!الان میام!
از اتاق بیرون امدم و از پله ها پایین رفتم! گوشی را برداشتم:الو؟
صدای کامران در گوش پیچید:سلام!
باز هم او!سعی کردم جدی باشم گفتم:سلام!
_:زنگ زدم ببینم چرا نیومدی سرکار؟!
من:سرم درد میکرد!
_:هنوزم درد میکنه؟
من:بله یه کم!
_:اها!خوب شدی خبرم کن! باید باهات حرف بزنم.
من:شما بفرمایید!
_:الان میتونی صحبت کنی؟
روی صندلی نشستم و گفتم:بله! بفرمایید!
_:چرا دیشب قطع کردی؟
دوباره ضربان قلبم بلند شد! حرفی نزدم.
_:باید باهات حرف بزنم!
من:در اون باره ما حرفی نداریم! بهتره شماره منو هم پاک کنید!
_:صوفی اگه به حرفم گوش نکنی بد میبینیا!گفتم باید مفصل باهات حرف بزنم بگو چشم.
صدایم را پایین اوردم و گفتم:منو تهدید میکنی؟
_:میتونی بذاری به حساب تهدید!
عصبی شده بودم گفتم:خفه شو!
_:دوست دارم تا بعد بای.
و بدون این که منتظر جواب باشد قطع کرد.محکم گوشی را سر جایش زدم و گفتم:عوضی فکر کرده کیه؟!

رمغان از پله ها پایین امد مهناز هم در حالی که از اشپزخانه بیرون می امد گفت:چی شد؟
صدای تلفن نگرانشان کرده بود.
نگاهم با عصبانیت روی ارمغان ثابت ماند.با دیدن چهره درمهم رفته من سرعتش را کم کرد و گفت:چی شده؟
پوزخندی زدم و گفتم:تلفن! میدونی که کی پشت خط بود؟
ارمغان:ارسلان!
من:پس میدونستی!
ارمغان:خب اره خودم بهت گفتم تلفن کارت داره!
من:چرا خودت جوابشو ندادی مگه من نگفتم سرم درد میکنه باید حتما منومیکشوندی پایین که مجبورشم باهاش صحبت کنم؟
ارمغان با تعجب گفت:مجبور؟خب گفت با تو کار داره من باید جوابشو میدادم؟
نمیخواستم درباره چیزی که او گفته بود حرفی بزنم . با حرص نفسم را بیرون دادم و گفتم:اگه دوباره زنگ زد منو صدا نکن!
شانه هایش را بالا انداختَ وگفت:چرا حالا اینقدر عصبی شدی؟
من:تو نمیدونی نه؟
ارمغان ابرو هایش را بالا برد و گفت:باید بدونم؟
من:چرا شمارمو دادی بهش؟
ارمغان:چون ازم خواست!
من:با اجازه کی؟
ارمغان سرش را تکان داد وگفت:از بابات پرسیدم!
عصبانیتم بیشتر شد! گفتم:مگه اون شماره مال بابام بود؟
ارمغان گفت:تو چته؟!
سرم را با تاسف تکان دادم میدانستم ارمغان تقصیری ندارد ولی باید عصبانیتم را سر یک نفر خالی میکردم و ارمغان بهترین گزینه بود.
به سمت پله ها رفتم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:به این به اصطلاح اقا ارسلانتون بگین پا پیچ من نشه و اگر نه بد میبینه!
همان طور که از پله ها بالا میرفتم به پدرم خوردم. با تعجب گفت:چرا داد و بی داد راه انداختی ؟
اخم کردم و بدون این که جوابش را بدهم از طرف دیگر پله ها بالا رفتم!
وارد اتاقم شدم در را بستمو از پشت قفل کردم.روی تخت نشستمو موبایلم را برداشتم و روشنش کردم ۷-۸ تا اس ام اس روی موبایلم بود همه از طرف ارسلان بود به جز یکی که از دکتر بود که نوشته بود:سلام خانوم خجسته برای فردا واسه خواهرتون وقت گذاشتم فکر کنم الزامیه که باهاشون حرف بزنم!
لبخند روی لبهایم نشست.جواب دادم:سلام! چشم حتما!ممنون!

باز اس ام اس داد:خواهش میکنم!حالتون که بهتره؟!
روی کاناپه نشستم و جوابش را دادم:خیلی بهترم ممنون!البته اگه مشکلا کم بشن به جای اضافه شدن!
_:چطور؟!
من:هیچی! مشکلات من تمومی نداره!
_:مشکل پدرتونه؟!
من:نه!
_:پس؟
مردد بودم ولی حرفم را زدم:مشکل رئیسمه!
@n@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۴۰]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۲۵

_:چطور؟
من:مفصله! فکر کنم الان تو مطبین!؟
_:هستم ولی بیمار ندارم!
من:خب رئیسمو وخواهر زاده ی زن بابام! فکر کنم میخواد واسم مشکل درست کنه. ادم قابل اعتمادی نیست!
_:چیزی گفته؟
من:بله!
_:خب پس بهتره تا میتونین فاصلتونو باهاش حفظ کنین!بعضیمردا خطرناکن!
دلم خالی شد با این که از قبل این را میدانستم ولی دلم نمیخواست کسی تاییدش کند. گفتم:چطوری؟اون رئیسمه!
_:فکر کنم جای دیگه ایی هم واسه کار باشه!
من:یعنی به نظرتون باید این کارو هم بکنم؟
_:اگه نظر منو میخواین باید بیشترین فاصله رو ازش داشته باشید! یا یه پشتیبان که هر جا اون هست ازتون مراقبت کنه!
من:متوجهم!
_:نگران نباشید! حس زود گذریه واسش!
من:امیدوارم!ممنون که بهم دلگرمی میدین!
_خواهش میکنم (-:
لبخند زدم! حرفی برای گفتن نداشتم! دوباره اس ام اس داد:نه به عنوان یه دکتر به عنوان یه دوست همیشه میتونید رو من حساب کنید.
لبخند گشادی روی لبهایم نقش بست.جواب دادم:کاش همه مثه شما بودن!
دیگر جوابم را ندادشاید او هم مثل من از حرفی که زده بودم خجالت کشیده بود! ولی حرفی که زدم عین واقعیت بود خودم هم نمیدانستم چرا چنین حس خوبی به او پیدا کرده بودم!
همراه با سارا اماده شدیم که به مطب دکتر برویم. ان روز هم سر کار نرفته بودم گوشی ام هم خاموش بود! سارا خوشحال بود خوشبختانه این چند روز مشکلی نداشت.
خودش هم نمیدانست دقیقا به چه دلیلی دارد پیش دکتر میرود. این چند روز او را به کل فراموش کرده بودم.
دکتر گفته بود امروز اولین روز درمانش است ولی هنوز نمیدانستم که کی قرار است ماجرا را به او بگوید؟!

سارا وارد اتاق شدو من هم کنار میز منشی نشستم . سرش به کار خودش بود. به صندلی تکیه دادم وبه در اتاق خیره شدم.

نیم ساعت خیلی سخت گذشت تا این که دکتر از اتاق بیرون امد و گفت:خانم خجسته؟
با حرفش از جایم بلند شدم.
گفت:بفرمایید داخل یه لحظه.
با تردید به داخل اتاق رفتم سارا روی صندلی نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. به دکتر نگاه کردم اشاره کرد که بشینم.
نگاهی به سارا کردم سرش را بالا نمی اورد ناراحت به نظر میرسید.
به دکتر نگاه کردم روی صندلی نشست و رو به من کردو گفت:خواهرتون موضوعو خودشم میدونه!
من:چی؟
دکتر:سارا خانم خودش متوجه مشکلش شده .
به سارا نگاه کردم سرش را بالا گرفت و به زور لبخند زد.
دکتر گفت:برای همین میخواسته که بیاد پیش من!
اب دهانم را قورت دادم. و به سارا گفتم:اره؟
سارا سرش را به علامت مثبت تکان داد
من:چرا به من چیزی نگفتی؟
اشک در چشمهایش جمع شده بود با صدای گرفته ای گفت:میترسیدم!
حرفی نداشتم که بزنم سارا خودش همه ماجرا را میدانست.
دکتر گفت:روند کار اینجوری بهتر پیش میره سارا خانم متوجه بیماریشون هستن و اینجوری راحت تر میشه.
سارا به من نگاه کرد نگرانی در چشمهایشموج میزد. دلم برایش میسوخت کاش من به جای او بودم.
سارا:من باید چی کار کنم دکتر؟
دکتر رو به سارا کرد وگفت:باید به اعصابتون مسلط باشید فقط همین.
ساا:پس اون یکی شخصیتم چی؟نمیتونم کنترلش کنم؟
دکتر:چرا با چند جلسه روان درمانی میتونی باهاش ارتباط برقرار کنی. ولی همون طور که بهت گفتم مهعلوم نیست بهبودی کامل حاصل بشه یا نه!
دکتر به من نگاه کرد و گفت:شما هم باید یه کاری کنید که مبینا اروم بشه! خواهرتون هم از محیطای تنش زا دور کنید.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. دکتر گفت:گفتم بیاین که ماجرایی که بین شما و مبینا بوده رو واسه خواهرتون تعریف کنین.
من:اخه….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۴۰]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۲۶

دکتر:با نگفتن این که مبینا چه جور ادمیه نمیتونین به خواهرتون کمک کنید!
من:باشه!
و ماجرا را برای سارا تعریف کردم . سارا بعد از این که فهمید خیلی ناراحت شد. دکترکمی با او حرف زد ولی میدانستم که برای سارا از این به بعد حرفهای امیدوار کنده سودی ندارد.
در راه برگشت سارا ساکت بود.
من:سارا؟
سرش را تکان داد.
من:ببخشید که چیزی بهت نگفتم.
سارا:اشکالی نداره میدونم تو میخواستی کمکم کنی!بعد لبخند زدم ولی میدانستم چقدر ناراحت است.
بعد از این که به خانه رسیدی سارا به اتاقش رفت . باید کمی تنهایش میگذاشتم میدانستم هر وقت نراحت است نمیخواد کسی مزاحمش بشود.

مهناز خانم از پله ها پایین امد و گفت:چی شده؟
روی مبل نشستم و گفتم:چی چی شده؟
مهناز خانم به بالای پله ها نگاه کرد و گفت:سارا انگار ناراحت بود!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:پیش دکتر بودیم!
مهناز:یعنی فهمید؟
سرم را تکان دادم و گفتم:خودش میدونست!
مهناز:یعنی قبل از این که دکتر بگه میدونست یکی رفته تو جلدش؟
من:مهناز خانم! من که گفتم مریضه! اخه کی رفته تو جلدش.
مهنازسرش را تکان داد و گفت:من اون روز باتهاش حرف زدم! خیلی دختر پلیدیه!
با تعجب گفتم:کی؟
مهناز:دیروز عصر فقط سارا خون بود! بعد یهو حالا به قول خودت حالش بد شد!
دستم را روی صندلی گذاشتم و گفتم:بیا تعریف کن ببینم!
امد و کنارم نشست .
گفتم:چی گفت:
مهناز:داشت با تلفن حرف میزد!معلوم بود با یه مرد حرف میزنه!ازش پرسیدم کیه که یهو برگشت طرفم و بدجور جوابمو داد! فهمیدم سارا نیست.
چشمهایم گرد شد بود گفتم:چی؟یه مرد؟
مهناز خانم سرش را تکان داد و گفت:صداشو شنیدم بهش گفت هر وقت تونستم بیام زنگ میزنم!دستم را گرفت و گفت:خیلی مراقبش باش!
با نگرانی به مهناز خانم خیره شدم و گفتم:میترسم بلایی سر سارا بیاد! اگه باز چنین چیزی ازش دیدی خبرم کن!
سرش را تکان دادو گفت:باشه حتما! من که از پسش بر نمیام!
بغض دوباره گلویم را گرفت خودم را در اغوش مهنازخانم اندختم و گفتم:چی کار کنم؟
دستش را به سرم کشید و گفت:دخترم خدا بزرگه!
صدای زنگ در بلند شد. از اغوش مهناز خانم بیرون امدم و گفتم:به نظرت کیه؟
مهناز :نمی دونم والا بذار برم درو باز کنم!
از جایش بلند شد و به سمت ایفون رفت.
من:کیه؟
مهناز:اقا ارسلانه!
از جایم بلند شدم و گفتم:اه! من میرم تو اتاقم!
مهناز:باشه!
و در را باز کرد! خیلی سریع از پله ها بالا رفتم به راهرو که رسیدم صدای او را شنیدم که گفت:سلام خوب هستین؟
حوصله اش را نداشتم به اتاقم رفتم و در را قفل کردم!
صدای مهناز خانم را شنیدم که داشت ارمغان را صدا میزد.پدرم ظهر از خانه بیرون رفته بود نمیدانم چرا ارمغان بدون پدرم تمام مدت را در اتاقشان میماند!؟
وی صندلی پشت میز کامپیوتر نشستم و نفس عمیقی کشیدم!کامپیوتر را روشن کردم و برای این که حوصله ام سر نرود عکس ها را باز کردم و یکی یکی به ترتیب مرتبشان کردم ! نیم ساعت بعد کسی در اتاقم را زد!
من:بله؟
صدای ارسلان از پشت در اعصابم را به هم ریخت:میشه درو باز کنی؟
با خشم گفتم:نه خیر!
ارسلان:صوفیا خانم کارت دارم!
من:من!شما برید من میام پایین اونجا حرف میزنیم!
محکم به در کوبید و گفت:چرا اینقدر بچه ای؟
حرفش تحریکم کرد ! لباسم خوب بود شالم را برداشتم و سرم کردم و به سمت در رفتم و ا حرکتی تهاجمی در را باز کردم و گفتم:بفرمایید!
دسته گلی که اورده بود جلویم گرفت و گفت:چرا اینقدر عصبی؟
گلها را کنار زدم و گفتم:میشنوم!
ارسلان:چرا سر کار نمیای؟
من:دنبال یکی دیگه باشید من دیگه نمیام!
ارسلان:مگه دست خودته؟
من:میخوام استعفا بدم!
با خونسردی گفت:کسی قرار نیست قبولش کنه!
من:خب منم نمیام!
ارسلان:باید خسارت بدی!
من:میدم!حالا اگه امری نیست بفرمایید پایین!
سارا از اتاقش بیرون امد . با دیدن ارسلان بدون توجه به لباسی که پوشیده بود گفت سلام!هیچوقت برایش مهم نبود هر چند من هم زیاد رعایت نمیکردم ولی ارسلان برایم یک نامحرم به تمام معنا بود!
ارسلان خیره به سارا نگاه کرد و با لبخند کجی که روی صورتش نقش بست گفت:علیک سلام سارا خانم!
دلم نمیخواست به خواهرم آنطور نگاه کند.
سارا:با اجازه من میرم پایین
ارسلان سرش را تکان داد نگاهی به من کرد انگار فکری به سرش زده باشد لبخند مرموزی زد و گفت:این گلا رو بگیر واسه اشتی فردا هم بیا سرکارت!
چشمهایم را چرخاندم و زیر لب گفتم:عوضی!
ارسلان:چیزی گفتی؟
من:نه خیر!
گلها را از دستش گرفتم و گفتم:خب میتونید برید!
با خوشحالی لبخندی زد و رفت:باشه!دوتا انگشتش را بوسید و به سمت من گرفت و در حالی که به ست پله ها میرفت گفت:با اجازه!
چشمهایم را ریز کردم و با عصبانیت نگاهش کردم!نفهمیدم چه فکری به سرش زد ولی خدا را شکر کردم که رفت!

دستهایم را روی میز مشت کردم نمیدانم به سارا چه چیزی گفته بود که دکتر و حرفهایش را به کل فراموش کرده بود و فقط اصرار میکرد که فردا سرکار بروم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۴۱]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۲۷

من:سارا بسه دیگه!
سارا رو به پدرم کرد و گفت:شما بهش یه چیزی بگین!
پدرم گفت:صوفیا چرا نمیخوای بری؟!
ارمغان لیوانی که در دستش بود را روی میزگذاشت وگفت:با ارسلان مشکل پیدا کرده!
رویم را طوری از او برگرداندم که بفهمد نباید اظهار نظر میکرد! سارا دسش را پشت کمرم گذاشت و گفت دعوا فامیلیه یا رئیس وکارمندی؟!
از سارا انتظار نداشتم که او را فامیل حساب کند.گفتم:سارا از تو دیگه انتظار چنین حرفایی نمیره!
پدرم گفت:اگه بهت سخت میگیره بگو من با عموت حرف میزنم که باهاش صحبت کنه!
نمیخواستم پای عمو را هم وسط بکشد از انجاییکه حالا او را خوب شناخته بودم میدانستم با حرف زدن با عمویم فقط یک نفر دیگر به نفع خودش و برعلیه من دست و پا میکند!با کلافگی گفتم:نه نمیخواد! فردا میرم ببینم شماها راضی میشید؟!
پدرم به سارا نگاه کرد و گفت:الان موقه دعوا کردن نیست!
من:واقعا؟چه عجب دلسوز دخترتون شدید!؟
ارمغان سرش را پایین انداخت نمیخواست دخالت کند . پدرم گفت:میدونی که منحواسم همیشه به شما هست ولی اونطور که تو گفتی….حرفش را ادامه نداد .
از جایم بلند شدم سارا دستم را کشید و گفت:بشین بابا اه!بعد رو به پدرم کردو گفت:بابا من همه چجیزو میدونم نمیخواد حرفاتونو نصفه نیمه بذارین!
پدرم به من نگاه کرد تا حرف سارا را تایید کنم ولی من هنوز عصبی بودم رویم را برگرداندم!
سارا:بابا من درباره مریضیم همه چیزو میدونم!
پدرم با تعجب گفت:ولی صوفیا…
سارا:اره امروز فهمیدم!
ارمغان با ناراحتی گفت:عزیزم!
حتما پدرم موضوع را به او هم گفته بود!
سارا لبخندی زد و گفت:مشکلی نیست! فقط باید باهاش کنار بیام!
سعی کرد لرزش صدایش را کنترل کند دستم را گرفت وگفت:یه کم فکر ابجیت باش!
اشک در چشمانم جمع شد سرم را به علامت مثبت تکان دادم و شروع به بازی با غذایم کردم.
به دلیل خحرف سارا سکوت سنگینی بر جو حاکم شد که باعث شد همه موضوع شرکت و ارسلان را کنار بگذارم.
سارا از جایش بلند شد و گفت:من میرم بخوابم!خیلی سریع خودش را از ما دور کرد کاش میتوانستم دلداریش بدهم ولی واقعا نمیدانستم باید چه بگویم!بعه پدرم خیره شدم و اشک از چشمهایم سرازیر شد.پدرم از جایش بلند شد وگفت:میرم باهاش حرف بزنم!

هنوز چند دقیقه از رفتن پدرم نگذشته بود که صدای جیغ و داد از طبقه ی بالا بلند شد من ار مغان هر دو به سمت پله ها رفتیم از پایین فقط صدای سارا شنیده میشد که فریاد میزد:تو مامانو کشتی!

از پله ها بالا دویدم ارمغان هم به دنبال من بالا امد در اتاق سارا باز بود همین که وارد شدم دیدم سارا به پدرم حمله ور شده و با مشت به سر و صورتش میکوبد. پدرم میخواست جلویش را بگیرد ولی او انقدر عصبی بود که پدرم هم از پسش بر نمی امد.
جلو رفتم و سارا را عقب کشیدم با اومدن من کمی ارام شد و گفتم:مبینا بس کن!
مبینا در حالی که تقلا میکرد به سمت پدرم برود گفت:کی این عوضی رو اورده اینجا!
پدرم هاج وواج به سارا نگاه میکرد.
رو به پدرم کرد و گفتم:برو بیرون!
پدرم حیرت زده سر جایش میخکوب شده بود رو به ارمغان کردم وگفتم ببرش بیرون!
ساراهمان طور که دست و پا میزد فریاد زد:عوضی!
با این عکس العمل سارا ارمغان پدرم را به زور از اتاق بیرون برد. او هنوز عصبی بود . در حالی که سعی میکردم ارامش کنم گفتم:رفتن!رفتن مبینا بسه دیگه!
نفس عمیقی کشید و به زود خودش را از من جدا کرد و گفت:باشه باشه داد نزن!
بعد روی تختش نشست و گفت:اون اینجا چی کار میکنه؟
من:کی؟
مبینا پوزخندی زد و گفت:یعنی نفهمیدی اون مرد کی بود؟
ابرویم را بالا بردم.
سارا با خشم دستش را مشت کرد و گفت:اون بابام بود!
با تعجب گفتم:بابای تو؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:نمیدونستی؟اومده بود دنبال من؟
نمیدانستم چه باید بگویم سرم را تکان دادم و گفتم:اره..اره گفت با تو کار داره فرستادمش بالا!
سارا:میخواد منو بکشه!
من:نه!اون باهات کاری نداره!
صدایش را بالا برد و گفت:تو که میدونی….
دستش را گرفتم و گفتم:منظورم اینه که نمیتونه!من نمیذارم!
دستش از شدت خشم می لرزید .با نگاه غضبناکی به در خیره شد و گفت:اگه بخواد جلو بیاد میکشمش!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۱۲٫۱۷ ۲۲:۱۱]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۲۸

روی تخت دراز کشیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم سارا تمام ذهنم را مشغول کرده بود . نمیدانستم تمام این مدت به چه چیزی فکر میکرده که حالا مبینایی که ساخته بود دشمن پدرم شده بود!
به ساعت نگاه کردم ۱۰ و نیم بود . گوشی ام را برداشتم وبرای دکتر اس ام اس فرستادم:سلام اقای ارمانفر میخواستم درباره خواهرم یه سوالی بپرسم!؟
_:بفرمایید صوفیا خانم!
من:رفتارایی که اون شخصیتش نشون میده میتونه دلیل چیزایی باشه که فکرشو مشغول کرده؟
_:صد در صد!
من:یعنی اون از پدرم متنفره؟
_:عکس العملی از خودش نشون داده؟
من:بله!
_:شاید به خاط اینه که درباره یه موضوعی فکرایی درباره پدرت تو ذهنش بوده!
من:مثلا مرگ مادرم؟
_:خب اره!شاید پدرتونو مسئول مرگ مادرتون میدونه!
من:نگرانشم!
_:فقط مراقبش باشید!
من:باشه!
_:راستی اگه میشه منو به اسم صدا کنید اینجوری من معذب میشم و مجبورم به جای اسم به فامیل خطابتون کنم!
لبخند بر لبم نشست اگر ارسلان بود همان لحظه با او دعوا میکردم!جواب دادم:ولی متاسفانه من اسم شما رو نمیدونم!
_:فربد!
چند با اسمش را زیر لب تکرار کردم!چقدر اسمش به خودش می امد!
جواب دادم:باشه!ممنون از این که جوابمو دادین!
_:خواهش میکنم!
من:شب به خیر
_:شب خوش!
گوشی را کنار گذاشتم و چشمهایم را بستم!نفهیمدم کی خوابم برد!؟
صبح با وجود بی میلی که داشتم تصمیم گرفتم که به شرکت بروم ولی کمی دیر تر از همیشه رفتم ساعت ۹ بود که رسیدم. در را که باز کردم خبری از منشی نبودیکراست به سمت اتاق ارسلان رفتم تا خبر بدهم که برگشته ام. بدون این که در بزنم در را باز کردم. صحنه ایی که روبه رویم دیدم من را سر جایم میخکوب کرد. منشی روی پای ارسلان نشسته بود و داشت او را میبوسید با دیدن من انها هم خشکشان زد.لبم را گزیدم و بدون هیچ حرفی بیرون رفتم در را بستم.به دیوار تکیه دادم نفس عمیقی کشیدم و چند بار داست به گونه ام زدم انتظار چنین رفتاری را از اندو داشتم ولی نه در شرکت. چشم هایم را بستم نمیدانستم با چه رویی باید با انها رو به رو بشوم تصمیم گرفتم بی تفاوت باشم که انها را معذب نکنم البته درباره یارسلان شک داشتم که معذب بشود ولی حداقل برای منشی باید این کار را میکردم.دوباره رو به روی در ایستادم و چند ضربه به در زدم و وارد شدم منشی سرش را پایین انداخت و سریع از اتاق خارج شد . سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم و جدی باشم گفتم:ببخشید که مزاحمتون شدم اقای کامران!
برای اولین بار دستپاچه به نظر میرسید. خودش را با لپتاپش مشغول کرد و گفت:خواهش میکنم … ما فقط داشتیم…
نگرانی در صدایش موج میزد.
فکری به سرم زد این بهترین بهانه برای این بود که او را از خودم دور نگه دارم. قیافه ی حق به جانبی به خودم گرفتم و گفتم:من به زندگی خصوصی شما کاری ندارم. فقط اومدم خبر بدم که اونطور که شما خواهر منو پرش کردین مجبور شدم بیام!
سرش را تکان داد و گفت:امیدوارم الان واستون سو تفاهم پیش نیومده باشه!کارش خراب شده بود طبیعی بود که اینقدر کلافه شده باشد ولی حالا نوبت من بود دلم میخواست حرصش را در بیاورم گفتم:نه نه چیز عجیبی نبود!راستش انتظارشو داشتم. حالا با اجازه من برم سرکارم!
قبل از این که فرصت پیدا کند که جوابم را بدهد از اتاقش بیرون رفتم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۱۲٫۱۷ ۲۲:۱۲]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۲۹

خانم مطیعی با دیدن من سرش را پایین انداخت خنده ام گرفته بود لبخند زیرکانه ای زدم با این که نسبت به هر دوشان احساس انزجار میکردم ولی برای من خوب شده بود که انها را در این شرایط دیدم.
همان طور که به اتاقم میرفتم گفتم:خسته نباشید!
روی صندلی ام نشستم قیافه ی هر لحظه قیافه ی ارسلان وا رفته ی ارسلان را جلوی چشمم مجسم میکردم بی اختیار خنده ام میگرفت.
تا ظهر خبری از هیچکدامشان نشد. به دلیل غیبت هایی که داشتم ان روز کارم زیاد شده بود ولی توانستم همه اش را انجام بدهم! ساعت دوازدهو نیم بود که وسایلم را جمع کردم و از اتاق بیرون امدم خانم مطیعی با دیدن من باز سرش را پایین انداخت.گفتم:من دارم میرم بعد به اتاق ارسلان نگاه کردم و گفتم:هر موقه رفتین پی اقای کامران بهش خبر بدین من کارم تموم و رفتم!
با حرص نگاهی به من کرد وگفت:باشه!

از شرکت بیرون امدم. نزدیک خانه که رسیدم تلفنم زنگ زد به شماره نگاه کردم ارسلان بود جواب دادم:بله؟
_:سلام!
من:سلام!
_:چرا اینقدر زود رفتی؟
من:کارم تموم شد خب!
_:به خاطر صبح معذرت میخوام!
با خنده سرم را تکان دادم ولی با جدیت گفتم:این موضوع به من ربطی نداشت.
_:وااای بسه!
من:چی بسه؟
_:صوفیا من خوشم نمیاد از کسی معذرت خواهی کنم یا منتشو بکشم!
من:من که انتظار معذرت خواهی ومنت کشی نداشتم! نمیدونم چرا فکر میکنید من ناراحت یا عصبی شدم!
_:نشدی؟
من:به من ربطی نداشت!
_:اه باز گفت!
من:ببینید اقای کامران نگران نباشید من به کسی نمیگم بهتره این مراسم معذرت خواهی الکی رو هم تموم کنید!
_:ولی من….
من:بسه دیگه! من دارم رانندگی میکنم باید قطع کنم خداحافظ
گوشی را قطع کردم و زیر لب گفتم:حالا نوبت منه حرصت بدم اقا!
یک هفته از این ماجرا گذشته بود هر بار ارسلان بهانه ایی برای حرف زدن پیدا میکرد با وسط کشیدن موضوع دهانش را می بستم. رفت و امدش به خانه ی ما زیاد تر شده بود مخصوصا که ارمغان عاشق تنها خواهر زاده اش بود.ولی خوشبختانه زیاد کاری به کار من نداشت.برعکس ارسلان هر بار با فربد صحبت میکردم بیشتر از قبل شیفته اش میشدم گاهی اوقات با خودم فکر میکردم کاش فربد جای ارسلان بود.
ان روز هم ارسلان طبق معمول خانه ی ما بود.شش روز هفته باید در شرکت تحملش میکردم و جمعه ها هم تمام روز را خانه ی ما میگذراند.
از پله ها پایین امدم سارا و ارسلان داشتند با هم صحبت میکردند سارا با دیدن من با خنده به من اشاره کرد.ارسلان به سمت من برگشت.چشم غره ای به سارا رفتم و گفتم:سلام!
ارسلان لبخند کجی زد و گفت:سلام!
سارا:ماشالا که حلال زاده ایی داشتیم درباره تو حرف میزدیم!
مبل روبه روی انها نشستم سارا خیلی به اونزدیک بود از این که حتی خواهرم را هم گول زده بود حرصم میگرفت.
گفتم:چی میگفتین؟
همین که سارا امد حرفی بزند ارسلان گفت:خصوصیه!
سارا خندید.
شانه هایم را بالا انداختم!
همان موقه تلفنم در جیبم شروع به لرزیدن کرد گوشی را بیرون اوردم ارسلان به من چشم دوخته بود. فربد بود لبخندی زدم و از جایم بلند شدم و گفتم:با اجازه!
به سمت حیاط رفتم روی پله ها نشستم وجواب دادم:بله؟
_:سلام! صوفیا خانم!خوبین؟
من:سلام! ممنون شما خوبین؟
_:مرسی خوبم! مزاحم که نشدم؟
من:نه!شما مراحمی!
_:راستش میخواستم باهاتون حرف بزنم !
من:خب؟ در چه مورد؟!
_:درمورد خودمون!
با تعجب گفتم:خودمون؟
_:ببخشید بی مقدمه حرفمو زدم ولی فکر کنم تا همین جا که صبر کردم کافی باشه
من:منظورتونو نمیفهمم!
_:راستش دلیل من واسه این که شمارمو به شما دادم و خواستم که باهام حرف بزنید فقط این نبود که میخواستم کمکتون کنم!
با تردید گفتم:خب؟
_:من…من از روی که شما رو دیدم! نمیدونم یه حس خاصی پیدا کردم!
لبخند زدم . پس این احساس دو طرفه بود
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۱۲٫۱۷ ۲۲:۱۳]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۳۰

من:چه حسی؟
_:یه حس خوب! ببینید من ازتون یه چیزی میخوام شاید جسارت تلقیش کنید ولی من قصد و قرض بدی ندارم!راستش میخواستم حضوری بهتون اینو بگم ولی خودمو خوب میشناسم اونطوری نمیتونستم!
گونه هایم سرخ شده بود. حرفی نمیزدم. ادامه داد:میخواستم اگه میشه یه کم بیشتر با هم اشنا بشیم!
نفس عیقی کشیدم.قلبم تند تند میزد نمیدانستم چه چیزی باید بگویم وقتی سکوتم را دید گفت:ناراحتتون کردم!
من:نه…نه .. راستش من… نمیدونم باید چی بگم!
_:درک میکنم! تا شب منتظر جوابتون هستم.
من:باشه ممنون!
_:خداحافظ!
قطع کرد! از صدایش معلوم بود که او هم مثل من دستپاچه شده! دستم را روی گونه ام گذاشتم و لبم را گزدیم!هم خوشحال بودم هم خجالت زده ولی در کل حس خوبی بود!دوباره صدای ارسلان اعصابم را به هم ریخت:اوه اوه! ازت خواستگاری کرد؟
انتظار نداشتم پشت سرم باشد برگشتم دیدم که دستهایش را در جیبش کرده بالای سرم ایستاده با عصبانیت از جایم بلند شدم و گفتم:به چه حقی گوش وایسادی؟
ارسلان خنده ای کرد و گفت:نمیدونستم اینقد خصوصیه!پس شمام بله؟
اینبار بر عکس همیشه با صدای بلند گفتم:عوضی!به تو هیچ ربطی داره که من چی کار میکنم!
خواستم بروم که دستم را گرفت و گفت:ربط داره!
بازویم را از دستش بیرون کشیدم و در حالی که برایش خط و نشان میکشیدم گفتم:دیگه داری از حد خودت میگذرونی.
با یک حرکت دستهایم را گرفت و من من را به سمت خودش کشید و گفت:تو گوشت فرو کن نمیذارم مال کسی بشی!
هولش دادم و گفتم:برو بچسب به منشیت! تورو چه به تهدید کردن؟
با سرعت خودم را از او دور کردم و وارد خانه شدم!همیشه گستاخ و مزاحم بود!
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx