رمان آنلاین بی ستاره قسمت ۱تا ۲۰
رمان:بی ستاره
نویسنده:مریم ریاحی
#بی_ستاره
فصل اول
الان بهترم … با این که خیلی خسته ام با خودم می گم ((اصلا مهم نیست …ولش کن… مگه وقتم رو از سر راه اوردم که دنبال اون نامرد راه بیافتم؟! شاید اون بخواد تموم دنیا رو بگرده …منکه نمی تونم با این طفل معصوم دنبالش برم…!
یحیی خسته شده سرش را روی سیـ ـنه امگذاشته و مژه های بلندش را تند تند بهم می زند… گویی می خواهد هر چه تصویر از پشت این شیشه ی چرک و خاک گرفته می بیند توی ذهنش ثبت کند … لپ نرمش را می بـ ـوسم… لبخند می زندو دلم گرم می شود و با خود می گویم (( کی بود می گفت دلخوشی ها کم نیست ؟!!)) چشمام به خاطر لبخند جمع می شن…
زیر لب می گویم (( روحش شاد)) !! انگار باز هم لحظه ی بی حسی رسیده و من حالا روی نقطه ی اوج این لحظه ایستاده ام.
راننده موشکافانه نگاهش را از اینه به من می دوزد .دندانهایش رقصی ناهماهنگ را اغاز کرده اند… یک مشت دندان چرک و زرد رنگ روی ادامس بزرگش هوار می شود… چقی صدا می دهد… هنوز نگاهش با من است : (( ابجی کجا برم ؟!))
بدون معطلی می گویم( بر می گردیم… همون جا که سوار شدم… ))
(( راننده با سفیدی چشمش نشون میده عصبانیه… ولی خب اون راننده است چه فرقی می کنه کجا بره !! پولشرو می گیره !! با این یاداوری دلگرم می شوم .دیگر به راننده فکر نمی کنم… نگاهم به بیرون سر می خورد و فکرم فکرم دورتر از ان رها می شود ((یعنی کجا رفتند ؟! شاید سیـ ـنما… یا کافی شاپ ! یک جایی که دنج و راحت باشه… کسی هم مزاحمشون نشه !!))
به سختی اب دهانم را قورت می دهم… گلویم می سوزد هوای گرم را با نفسی عمیق به جان می کشم گلویم بیشتر می سوزد…
پلک های یحیی روی هم افتاده و چتر قشنگی از مژه روی گونه هایش باز شده…
((طفلکی بچه ام خیلی خسته شده… ))
سر کوچه پیاده می شوم… یحیی را با سختی بغـ ـل می کنم و کمی راه می ایم. نمی توانم ادامه دهم صدایش می کنم ((یحیی!!… مامانی پاشو پسرم… رسیدیم ها !!))
نزدیکخانه می شوم… نفسم از دیدن این همه اثاثیه که از طبقه سوم خارج شده می گیرد… کمی صبر می کنم تا کارگرها متفرق شوند و راهی برلی بالا رفتن باز شود… توی دلم غرغر می کنم ((واقعا این ادمیزاد چه موجود عجیب و غریبی است !! سراسر زندگیش را چیزهای به درد نخور پر کرده است… در عجبم این همه ات و اشغال را چه جوری توی یک وجب جا چپانده اند !!
همیشه از وسایل کهنه و قدیمی و به درد نخور بیزار بودم… ترجیح میدهم خانه ام خالی از این ((سمساری بازار)) باشد…
خیلی هم پر سر و صدا وشلوغ بودند… تا حد زیادی از عوالم شهر نشینی دور می نمودند… بدجنسـ ـی لذت الودی زیر پوستم گزگز می کند… در دل با لبخندی می گویم (( از دستشون راحت می شیم!!))
به طبقه چهارم می رسم… به هن و هن افتاده ام یحیی هم ! همیشه توی پله ها از شدت استیصال ناسزا می گویم.به کی یا به چی ؟؟ نمی دانم !! شاید فقط به پله ها !!دوباره به صدا در می ایم : ((یحیی جان ! خودت رو روی من نیانداز کفش هات رو در بیار… !! ))
کسی پشت در تقلا می کند تا هر چه زودتر در را به روی مادر و برادرش باز کند… باز صدای خودم را می شنوم(( زهرا جان… مامانی ماییم درو باز کن… )) در قژی صدا می دهد و عقب می رود… نگاهم می کند… موهای فرفری اش نامنظم و گره خورده صورت مهتاب رنگش را قاب گرفته… چشم های درشت سیاهش را گرد می کندو می گوید: (( سلام… مامانی!! بستنی خریدی؟!))
با لبخند می گویم (( بله بله عزیزم… دختر خوشگلم…
خودش را توی اغـ ـوشمجا می دهد… از یحیی تپل تر است توی بغـ ـلم فشارش می دهم واز ته دل لپش را می بـ ـوسم…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۳۳]
#بی_ستاره
فصل دوم
یک صدای مزاحم نمی گذارد افکارم را متمرکز کنم… همان صدایی که باعث شد جمعه ی گذشته سراغ کیف ماهان بروم… ((ماهان))!! نامش به ناگه خاطراتی گنگ را در ذهن و قلبم بیدار می کند…
لبخند می زنم… نه… این زهر خنداست!! اشتباه کردم !
روزگاری چطور نابود نامش بودم… و نابود تمامش! تمام وجودش!!
همه چیز از یک بعدازظهر گرم تابستانی اغاز شد… سوسن خانه ما بود. قرار بود برای سال تحصیلی جدید کتاب تهیه کنیم… پس به همراه مادر راهی کتاب فروشی شدیم. من و سوسن دخترخاله هستیم… و از دوران کودکی همیشه کنار هم… شریک شادی کودکانه ودلهره های نوجوانی و… غم های جوانی!!تنها یار و یاورمدر ان روزگاران سوسن بود و بس !! ازدواج برادر بزرگترم با سیما خواهر سوسن دلیل محکمتری برای رفت و امدهای پی در پی من و سوسن شد…
چادر سر کردن را درست بلد نبودم… اما یادم هست ان روز چادر به سرم بود… از کنار یک میوه فروشی رد می شدیم که چادرم به جعبه ی میوه ها گیر کرد… برگشتم چادرم را ازاد کنم… دلم اسیر شد!!
چشم های بی تابی که بی قرار و بی پروا صورتم را می کاوید غافلگیرم کرد.او هم خم شده بو تا چادر مرا رها کند… نمی دانم از او تشکر کردم یا نه!! تنها می دانم که دستپاچه شدم و سعی کردم از نگاهش فرار کنم!!… اما انگار فرار از ان نگاه در سرنوشت من غیرممکن بود.ان نگاه ان چشم های عسلی بی قرار و جسور سه سال تمام همه جا وهمه وقت در هر نفس مثل سایه همراه من بود… طوری که روزی حس کردم بی ان نگاه نفس نخواهم کشید… با وجود خانواده مذهبی و اعتقادات خودم ماهان راهی جز ازدواج برای دست یابی به مقصودش نیافت.پس بالاخره پس از سه سال تعقیب و گریز به خواستگاری امد همه مراسم به سرعت طی شد ومن که برای کنکور اماده می شدم خود را به دست های ماهان سپردم.اما… !!
عشق ماهان که اتشی سوزاننده و مهیب بود با دست یابی به من خیلی زود فرو کش کرد و من که تمام وجودم احساس و عشق بود در تمنای عشقی جاودان تنها به خاطره ی گنگی بسنده کردم… اری ! من روزگاری عاشق پسرکی دراز و باریک و سیاه با موهای مجعد و چشم های عسلی بودم که یمام روزش را پشت در مدرسه ما سر می کرد و با دیدن من ژست های عجیب و غریب می گرفت و حالا تمام ان یاداوری ها برایم مسخره و تهوع اور است… حالم از مردهایی که از مرد بودن تنها یکنام را یدک می کشند به هم می خورد! باز صدای مزاحم افکارم را به هم می ریزد(( یعنی الان کجاست ؟! پیش ما که نیست… اگر هم هست باز هم نیست!!!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۳۴]
#بی_ستاره
فصل سوم
چشم های تیله مانندش را به تلویزیون دوخته و دستهایش مشغولند… مشغول ارتباط برقرار کردن با دنیای تازه اش!!… پیام کوتاه!! یکی از پیشرفته ترین راه های ارتباط!!بی خطر!! و سرگرم کننده…
لحظه ای نگاهش می کنم… مثل سالهای گذشته… چاق تر از ان روزهاست البته کمی!! پوست تیره اش همچنان تیره مانده… موهای فرفری اش کم پشت شده و کم رنگ… گویی غباری نرم روی موها و صورتش را پوشانده… اما هنوز جذاب است یا حداقل برای من !! دلم می خواهدش…!!
نزدیک تر می روم یحیی و زهرا اتاقشان را روی سرشان گذاشته اند و حواس شان با ما نیست !! نگاهش می کنم… اصلا متوجه نیست… نزدیک تر می روم! دستی به موهای زبرش می کشم… با چشم های گرد شده نگاهم می کند… انگار دوست ندارد از دنیایش خارج شود… کمی خود را عقب می کشد و می گوید
((این شام چی شد؟!!… عق ام می گیرد… میله های اهنی دوباره احاطه ام می کنند… میله های سرد!!((همیشه فاصله ای هست!!)) سهراب می گوید!!
سردی میله ها نگاهم را یخ می زند به یاد شعری که دوستش دارم می افتم!
((نزدیک تو می ایم بوی بیابان می شنوم … کنار تو تنها ترم!!))
حواست هست!!
بساط شام !! ما زن ها چند بار در طول زندگی مان غذا می پزیم؟! چند بار ظرف را می شوییم و خشک می کنیم؟! چندبار بساط ترشی و مربا سالاد فصل و غیره رو الم می کنیم؟!
چند بار فقط برای خودمان وقتی تنها هستیم سفره ای می اندازیم… غذا می پزیم؟! چقدر به خودمان اهمیت می دهیم!!؟
از وقتی یادم می اید تمام حواسم پیش بچه ها بوده… (( بخورید… بخورید… )) همیشه وقتی همه رفته اند صدای شکمم معترضانه به یادم می اورد (( کمی به خودت برس)) پوست دستم می سوزد دست هایم سخت و زمخت شده اند…
فردا… باید دستکش بخرم!! اگر به یاد خودم بیافتم!!
شیر اب باز است بلند می گویم تا بشنود
ماهان ! یک نگاهی به پوشال ها بیانداز… باد کولر رو اصلا احساس نمی کنم!!
حتی سری تکان نمی دهد… دل ازرده ام می گیرد. انگار اصلا صدایم را نمی شنود… چقدر تنهایم. بهتر است به کتابهایم سری بزنم… بلکه این تنهایی تنهایم بگذارد!!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۳۵]
#بی_ستاره
فصل چهارم
(( سگ ولگرد )) را می خوانم برای چندمین بار ؟! نمی دانم !!
(( پات )) (نام سگ نوشته صادق هدایت) را دوست دارم. دلم می خواهد حداقل یکبار بخوانم و او صاحبش را پیدا کند… اما… دلم برای(( پات)) می سوزد. هر بار اشک چشمهایم را خیس می کند…
در باز می شود هر بار که به دنیای رویای ام پناه می برم با اعتراض وارد دنیایم می شود… بی اجازه خودنمایی می کند… ماهان را می گویم… با لحنی طعنه دار می گوید (( باز کله ات را کردی توی این مزخرفات؟!!)) (( پاشو به بچه هات برس بابا خوابمون می یاد!!))
دقایقی است که خوابیده اند… هم بچه ها هم ماهان…
با خود می گویم ((چقدر میله های اهنی ضخیم شده اند….))
انگار قصد کرده اند نیمه شب ها را از من بگیرند! تا انجا که جان در تن دارند بیدارند! ان قدر بیدار می مانند که نخوابند از حال بروند!!
تازه بساط قلم و دفتر را چیده ام… نگاه به این کتاب ها ودفتر و قلمم روحم را تازه می کند… خستگی ها را فراموش می کنم…
اما دوباره صدا در گوشم زنگ می زند… صدای مزاحم را می گویم… طاقت نمی اورم به حرفش گوش می کنم و کیفش را می گردم…
یک ادکلن جدید دیگر و یک عکس!! از ان چهره های چندش اور!! و حتما به نظر او زیبا!!به سرعت محتویات کیفش را سر جایش می گذارم و عکس را بر می دارم می خواهم سر فرصت به تماشای رقیبم بنشینم !!
گفتم رقیب ؟! نه !!… اشتباه کردم… من دیگر به چشم ماهان مهره ای نیستم که بخواهد یک رقیب برایم دست و پا کند… من مدتهاست دیگر برای او هیچ چیز نیستم… اصلا نیستم!!
من همان چیزی هستم… که هستم ! سفره های شام… منزل تمیز و مرتب… مسئول بچه های با ادب و حرف شنو… مسئول خرید و رسیدگی به امور منزل بدون داشتن کمی توقع!!
اره… من حالا همین هستم!!
از جا بلند می شوم و نا خواسته جلوی اینه می ایستم… خوب به چهره ام دقیق می شوم با این که هیچکی متوجه ی سن واقعی ام نمی شود اما خودم خوب می دانم که دیگر ستاره ی سابق نیستم… ستاره هفت سال پیش نیستم… انگار چشم هایم که درشت و سیاهند… به سیاهی گذشته نیستند.رنگ سپید و صورتی پوستم به زردی می زند و لب های بی رنگم اصلا نمایی ندارند!!موهای کوتاهم قیافه ی مضحک و احمقانه ای برایم ساخته است…
دلم می گیرد!
یادم می اید قبل ها از خودم خیلی راضی بودم… ستاره بودم… ستاره ی واقعی… ! ستاره ای که بچه های محل نامش را خورشید گذاشته بودند… به یاد ان روزها می افتم… ماهان با ان لبخند مرموز و برای من دوست داشتنی لب گشود و گفت (( من که خورشید خانم صدات می کنم !!))
مثل یک گل ضریف و دوست داشتنی بودم.موهای بلند و مواج و سیاهم قاب قشنگی برای صورت سفید و چشم های سیاهم بود و حالا…
وقتی با ماهان ازدواج کردم هنوز از نشاط نیافتاده بودم که در خواست کردم با کار کردنم مخالفت نکند… اما ماهان با نگاه نگران و چهره ای کبود شده از غیرت مردانه به من فهماند که حتی حق فکر کردن در این مورد را ندارم و بلافاصله تصمیم گرفت مرا برای همیشه پای بند خانه و خودش کند… برای همین زهرا را وارد زندگی امان کرد… و من هنوز در حیرت مادر شدن ناگزیر از باور بودم که یحیی هم امد!! تا بتوانم راحت تر خودم را فراموش کنم… من ماندگار خانه شدم و ماهان مرد اجتماع… تنها دلخوشی ام خواندن کتاب بود وگاهی نوشتم شعر یا مطلبی!! که دیگر وقتی برای ان هم نداشتم … اگر لحظه ای یافت می شد بهتر می دیدم که چشم هایم را ببندم تا از حال نرم… نه از خواب شب خبری بود ونه از استراحت روز!! همه اش ونگ ونگ بچه بود ونگرانی !! و ماهان که حالا به قول خودش مرد کار و اجتماع شده بود برایم رجز می خواند (( والله خوش به حال زن ها !! از صبح این پات رو می اندازی روی اون یکی و لم می دی توی خونه !!))
با گفتن این حرف ها همه تردیدم را در گفتن(( کمی به من کمک کن )) از من می گرفت!! به اتاق خودش می رفت و مشغول کارش می شد… بعد هم می خوابید… اگر کوچکترین صدایی می امد فریادش به اسمان می رفت.
_(( ستاره… این بچه چه شه!!))
نمی دانستم کدامشان را در اغـ ـوش بگیرم و بچرخانم تا خوابش ببرد!!
زهرا از حسادت به من می چسبید و یحیی از ناچاری و ضعف!!
اما وقتی برایشان قصه می گفتم گوش می کردند… گاه زهرا در گفتن قصه همراهی ام می کرد… و یحیی هم لبخند می زد…
چقدر لبخندشان زیباست! چقدر خوش حالم از بودنشان!! چقدر زجر کشیدن را دوست دارم اگر به قیمت لبخند فرزندم باشد!!
آهی می کشم و از جلوی اینه کنار می ایم… نگاهی به عکس در دستم می اندازم… نمی دانم چه حسی دارم… انگار سرشار از تهی ام… سرشار از خلاء… مثل کسی که از بلندای برجی به پرتگاه بی انتهایی در حال سقوط است… ! کی به زمین می رسم؟!
چه وقتی پاهایم سفتی و سختی زمین را حس خواهند کرد؟! کی پاهایم به من می گویند که ما روی زمین سخت و محکم ایستاده ایم غمت نباشد؟!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۳۵]
ادامه
به اتاق بچه ها سری میزنم نرم و لطیف در خوابند…
با بـ ـوسه ای بر گونه های مرمری و لطیفشان تمام غم ها را رها می کنم باشد که انها هم مرا رها کنند…
به غریبه ای که اینجا به فاصله ی دست دراز کردنی ارمیده نگاه می کنم… این غریبه همسر من است… چه بی دغدغه خوابیده استو چه خالی از عشق!! من هم پلک ها را روی هم فشار می دهم پر از دغدغه و پر از عشق!!
فردا روز بهتری است اگر خدا بخواهد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۳۶]
#بی_ستاره
فصل پنجم
یکی از ان جمعه های کسل کننده دیگر!… با سستی تمام زنبیلم را برمی دارم این یار دیرینه که روزی رهایم نمی کند… ! حتی جمعه ها… با حسرت نگاهی به او که هنوز نشئه ی پیغام های عاشقانه نیمه شب پلک ها را روی هم گذاشته می اندازم و بی صدا خارج می شوم… همین که در را باز می کنم احساس خوب سلامی به رویم می زند… وای چه صبح زیبایی !! کمی خنک است امروز!! ان قدر در این تابستان گرما به رویمان اتش ریخت که پاک خاکستر شدیم !!
به اسمان لبخند می زنم… انگار اسمان هم امروز خندان است!!
من لبخندش را می بینم با خود می گویم (( چه خوب شد تهی سفره از نان مرا وادار به دیدن اسمان کرد… ))
خوشبختانه نانوایی خلوت است… شاید در این روز تعطیل مردم خواب را بر لذت خوردن صبحانه با نان تازه ترجیح داده اند!!
غلط نکنم پ نانوا عاشقم شده… امروز حالت شیدایی به خود گرفته و بیشتر از همیشه سوی چشمش را صرف من می کند!!
یک نان اضافه می خرم پیرزنی در طبقه اول تنهاست و منتظر…
دلم نمی خواهد زود به خانه برگردم اهسته قدم بر می دارم تا لذت این سکوت و ارامش وهوای خوب قطره قطره بر عمق جانم بنشیند!! نگاهی به در و دیوارهای اشنا می اندازم… چقدر این در و دیوارها را دوست دارم… پیرزن منتظر است و بیدار… لای در اتاقش همیشه باز است…
((مادر)) صدایش می کنم… به سختی جواب می دهد((بیا تو دخترم))
با لبخند می گویم ((سلام بیداری مادر ؟ صبحانه که نخوردی ! برات نون تازه اورده ام !)… با نگاهی که نمی دانم غمگین است یا خوشحال به من زل می زند و با لحن محکمی می گوید
((مگه نگفتم دیگه برای من خرید نکن!!… دخترم… حواست باشه بر و رو داری ! مردم رو توی گناه می اندازی! زیاد بیرون نرو!… مگه امروز تعطیل نیست؟! مردت که خونه است چرا تو میری خرید؟!
لبخند می زنم و می گویم (( چرا اما اون تا دیروقت بیرون بوده و خسته است.مگه جمعه چند روزه؟!یک روز که بیشتر نیست !!
پیرزن نگاه بی فروغی به من می اندازد و می گوید
(( قدر جوونی و زیبایی خودت رو بدون مادر… ! زیاد از خودت مایه نگذار… بزار اون هم گاهی کمکت کنه…
بنده خدا پیرزن فکر می کند نوز همان قدیم هاست که اکثر مردها رگی داشتند به نام غیرت!! که نبودش مایه خجالت و بی مایگی بود انهایی هم که نداشتند ادای داشته ها را در می اوردند! اما حالا … دیگر داشتنش بی مایگی است !!
من چطور به او بگویم اگر به ماهان حرفی در مورد نگاههای مشتاق نانوا و بقال و غیره بزنم فوری می گوید
((ببین ستاره !! دوست داری برو خرید!دوست نداری نرو!منکه این چیزها ازم بر نمی یاد… سعی نکن منو با این حرف ها تحریک کنی!))
نان تازه را درون سفره ی خالی اش می گذارم و می گویم
((صبر کنید… تا یک لیوان چای تازه دم هم براتون بیارم… ))
فقط نگاهم می کند… نگاهی که نمی دانم خوشحال است یا غمگین !!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۳۶]
#بی_ستاره
فصل ششم
هوای خفه ی عصر جمعه پنجه بر دلتنگی هایم می اندازد… دلم می خواهد این دلتنگی را با کسی شریک شوم تا مگر قابل تحمل شود… اما کو ان کس ؟زهرا هم بهانه می گیرد… دلم برایشان می سوزد… خیلی وقت است جایی برای تفریح نرفته اند… روی همه ی دلتنگی ها پا می گذارم و لبخند زورکی را میهمان لب های بیرنگم می کنم و بلند می گویم
((بچه ها زودی حاضر شین بریم بیرون… ! هر دو با سر و صدا به سویم می دوند و سر و رویم را با شادی بـ ـوسه می زنند… چه دمی دارد این هوای گرم!! نفس کشیدن هم دشوار است.زهرا و یحیی جست و خیز کنان همراهم می ایند.
هنوز تصویر دقیقی از جایی که می خواهم انها را ببرم در ذهن ندارم. ای کاش یک پارک حسابی این اطراف بود! به یاد پارکی می افتم که پایین خانه مان است… پارک پاتوق پیرمردها و خلاف کارها!!
پارک کوچکی که تنها یک سرسره و یک تاب زمین بازی اش را شکل داده است .همان طور که دست های بچه ها در دستم است از کنار کافی شاپی عبور می کنم… ((کافی شاپی )) معروف که پاتوق دختر و پسرهای جوان است… بی اختیار نگاهم به داخلش لیز می خورد… شلوغ است مثل همیشه… اما خنک !
باد سردی همراه با بوی گلاب ووانیل مشامم را نـ ـوازش می دهد. یحیی می گوید
مامان بستنی !!و زهرا که عاشق رستوران است می گوید بریم همین جا بخوریم… مامان همین جا…
بند تردید پاهایم را می بندد.این جور جا ها بدون مرد رفتن برایم غریب است… شاید اگر زشت تر بودم یا… راحت تر می توانستم تصمیم بگیرم… ای کاش سوسن هم بود… نمی دانم حس غریبی دارم… نگاه ها برایم سنگین و نااشنا است. شاید بتوانم با فرار از نگاه ها تقاضای بچه ها را قبول کنم… دلم می خواهد خوشحالشان کنم در یک لحظه تصمیم می گیرم…
((خیلی خب!! بچه ها بریم تو… ))
ازدحام جمعیت برخی را وادار به ایستادن کرده است… ناگهان خود را در محاصره صورتکها می بینم… صورتک ها با خنده های بی پروا با نگاه های بی حیا با ابروهای تراشیده شده که حالا به جایش خط های عجیب و غریب رسم شده است از نوک بینی تا مغز سر!! صورتک ها با دماغ های چسب خورده گران قیمتو پر دردسر !!با لب هایی به ضخامت خمیر ور امده نان… و پوست هایی که گویی با واکس سیاه به جانشان افتاده اند… با لباس های عجیب و کوچک تر از سایز…
وصورتک های دیگر که قبل ها نامشان ((مرد)) بود… با ابروهای برداشته و بلوزهایی بهاندازه تن یحیی !! در هاله ای از دود سیـ ـگار!! گویی به شعبده بازی مشغولند!! از انها می ترسم…
یکی از فروشندگان رو به من می گوید
((خانم بفرمائید… اون میز خالی شد… و دستم کشیده می شود… یحیی و زهرا جلوتر از من حرف فروشنده را گوش می کنند… پاهای در بندم بی اراده پیش می روند… دیگر نمی دانم کدام کار درست است کدام غلط؟!!
به خودم می ایم… سفارش داده ام برای بچه ها بستنی شکلاتی بیاورند هنوز جرات نکرده ام نگاهی به اطراف بیاندازم… خدایا چرا این همه در عذابم؟! انگار خجالت می کشم… آره خجالت می کشم احساس می کنم یک جور ناجوری در میان این جمعیت خودنمایی می کنم!! همه جوره با انها متفاوتم… !! شاید صورتک ها ریشخندم می کنند؟! حتما سرگرمی خوبی برایشان جور کرده ام…
می خواهم بی خیال و بی تفاوت باشم اما…
سایه کسی بالای سرم سنگین است… ناگزیر از براوردن سر و نگاهم!! چشم های سرخی بی شرمانه مرا می کاوند… منتظرم بگوید چه می خواهد… صدای خش دارش خراشی عمیق است بر چهره ی سکوت !
می گوید(( می شه منم اینجا بشینم؟!!)) و با لبخند وقیحی خود را منتظر شنیدن پاسخ نشان می دهد… من هنوز در غافلگری دست و پا می زنم که صندلی را عقب می کشد و به زور هیکل گنده اش را روبروی من جا می کند…
حالا ترس انچنان وجودم را گرفته که جایی برای خجالت نمی ماند… دست های زهرا و یحیی را می گیرم و با قدم های شتاب زده سعی دارم خود را از درون رنگ و لعاب های این بالماسکه بیرون بکشم…
صدای نده صورتک ها مثل چکش به مغزم می خورد ودوباره تکرار می شود.
این راه صندلی تا در مغازه چقدر کش امده است!!
صدای معترض فروشنده در گوشم زنگ می زند
((خانم کجا؟ مگه سفارش ندادین؟! اصلا نگاهش نمی کنم… از همه کس و همه چیز در فرارم… صدای یحیی و زهرا را اصلا نمی شنوم…
داخل کوچه ای خلوتم… هنوز صدای گریه زهرا می اید… تازه نفسم جا امده و ترس رهایم کرده… بلند و عصبی می گویم
((زهرا بس کن … الان از همون بستنی ها می خریم و می ریم توی پارک!! باشه ؟ یحیی خوشحالی می کند و می گوید(( پارک… پارک))!
و زهرا بی توجه به وعده ووعیدهای من هنوز اشک می ریزد…
چقدر دلم گرفته … تاوان این اشک ها را چه کسی می پردازد؟! من تا کجا می توانم بازیگر دو نقش باشم؟! قطعا پدر خوبی نیستم!! اگر ماهان همراهمان بود… حتما سرمیزمان بودیم و بچه ها با خوشحالی مشغول بستنی خوردن بودند!! ولی ماهان!! اون کجاست؟!
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۳۶]
ادامه
صدای مزاحم می گوید
((عکس طرفش رو که دیدی… چرا سوال می کنی؟!
روی چمن ها می نشینم زهرا مواظب یحیی هست!… طفلکی ها باید یک ربع توی صف سرسره بازی انتظار بکشند تا نوبتشان شود… و همه ی لذتشان چند ثانیه بیشتر نیست!!
راستی چرا عمر لذت ها اینقدر کوتاه است!! چرا انتظار تمامی ندارد؟! خودم را می گویم… یک عمر است که در انتظارم… گویی یک روز خاص خواهد رسید… یک نفر خواهد امد و همه چیز را عوض خواهد کرد!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۳۸]
#بی_ستاره
فصل هفتم
تا به حال دروغ را دیده ای؟! فکر می کنیم دروغ اصلا دیدنی نیست!!
ولی من دارم می بینم… به ماهان که نگاه می کنم دروغ مجسم را می بینم…
هیچ چیز درباره ی ا نمی دانم… باورت می شود؟بعد از هفت سال زندگی با او؟!!!
وقتی حرف می زند با خود می گویم (( دروغه؟! راسته؟!)) ودوباره گول می خورم او ماهرانه دروغ می گوید و من ابلهانه به صداقت می اندیشم او در کمال مهارت مرا گول می زند و من باز در کمال صداقت گول می خورم…
برای همین مدتهاست که دیگر چیزی از او نمی پرسم… اگر خودش هم راجع به چیزی توضیح بدهد… فقط گوش می کنم… خیلی سخت است که وانمود کنم باور می کنم… ! اگر کمی زبل باشد… از نگاهم می فهمد که باورش ندارم… او خیلی وقت است نگاه مرا نمی بیند!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۴۰]
#بی_ستاره
فصل هشتم
بچه ها تازه خوابیده اند و من هنوز در انتظارم مثل شب هایی که گذشت!
خدایا چرا امشب انقدر طولانی است؟! سوسن هم خانه نبود…هر چه زنگ زدم بی فایده بود! امروز هم جمعه بود… امروز هم مثل جمعه گذشته دلتنگ بودم اما دیگر به بچه ها وعده ای ندادم که خود را توی دردسر بیاندازم…
دوباره به یاد عصر جمعه ی پیش می افتم… به یاد مردی که رو به رویم نشست… چندشم می شود… و باز از به یاداوری فرارم خجالت می کشم… به یاد صورتک ها می افتم… چه راحت به نظر می رسیدند و چه شاد!! حسودی ام می شود… اگر ماهان دل هر جایی اش را به بند کشیده بود… شاید این همه تنها نبودم…
صدایی می اید… ماهان است… بلاخره امد… چشم های ریزش از خستگی درشتر به نظر می اید و پوست تیره اش که به عرق نشسته برق می زند… این روزها زیادی به خودش می رسد… بوی عطرش را دوست ندارم… دلم می خواهد کمی صحبت کنم…
پس با تمام دلخونی هایم لبخند را به اسارت لبـ ـهایم می گیرم.لبخند سردی که نبودش حتما بهتر از بودنش است… اما او که نمی فهمد…
اهسته می پرسم
چرا این همه دیر کردی ؟
بی تفاوت پاسخ می دهد
کار پیش اومد!!
زیر لب می گویم
روز جمعه؟!
که با عصبانیت می گوید
کار ما که جمعه و شنبه نداره!! یک روز خودت رو تکون بده… پاشو به جای من برو بیرون ببین بیرون چه خبره!! فقط نشستی گوشه اتاق و سرت رو کردی توی یک مشت چرندیات!! برو بیرون تا مغز کپک خورده ات هوایی بخورهشاید به کار بیافته!!
در حالی که کتابی را از روی مبل بر می دارد و به طرف دیگری پرت می کند می گوید
((پول دراوردن که اسون نیست!!))
یک چیزی که نمی دونم چیه توی گلومه!! نه می تونم قورتش بدم… نه می زاره حرف بزنم!! همیشه پیشدستی می کنه… چند قدم جلوتر از معمول گام بر می داره!! می خواد مثل همیشه جا خالی کنم که می کنم…
از جایم اهسته بلند می شوم و به اتاقم می روم… حالا که امده… مثل یک زندانی خود را در اتاق حبس می کنم تا کمتر اماج متلک پرانی اش باشم!!… میدانم… چیزی یا کسی هست که باعث دلخوشی های ماهان و دل خونی های من شده… نمی دانم می توانم دل خوشی هایش را بگیرم ؟!!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۴۰]
#بی_ستاره
فصل نهم
روزهای شنبه روزهای تحرک روزهای نشاط روزهای شنبه را دوست دارم همه چیز با یکنیروی مافوق دوباره به حرکت در می ایند… حرکتی که پایان ندارد نیرویی تمام نشدنی… همراه با امید… همراه با عشق !!…
سر و صدایی بر پاست… گویی زندگی از نو اغاز شده است… از پنجره کوچه را نگاه می کنم… اثاثیه ی تر و تمیزی درون کامیون چیده شده و چند کارگر با احتیاط انها را پایین می کشند…
بلند می گویم
(( ماهان!!… طبقه سوم رو اجاره دادند؟! دارن اثاث می یارن!!)) ماهان اخمو و عصبی است… جوابی نمی دهد… یعنی دیگر سوال اضافه نکن حوصله ندارم!! درست برعکس من از شنبه ها بیزار است… خصوصا که روز قبل هم استراحت کافی نداشته و تا دیر وقت مشغول خوش گذرانی بوده !!
چای تلخ را سر می کشد وکیفش را بر می دارد… به دنبالش می روم و می گویم
ماهان امروز یک کم زودتر می یایی ؟!
بی حوصله نگاهم می کند و می گوید
(( باز چی شده؟! ))
از حرفم پشیمانم… با این همه پررویی می کنم و می گویم
((بچه ها رو ببریم بیرون… خیلی وقته که جایی نرفتیم… بریم یک… ))
مهلتم نمی دهد کفش هایش را پوشیده و می گوید
واسه من برنامه ریزی نکن !! یا خودت ببرشون یابا سوسن اینا برو !! خداحافظ !!
و بدون نگاهی پله ها دوتا یکی پشت سرش بر جا می ماند… !
صدای خودم را می شنوم
(( می دونی چی برام سخته؟! این که می دونم دوستم نداره و به زور تحمل می کنه !! ای کاش یک جور دیگه بود!!…
می دونی حقارت چه شکلیه؟!… اگر می خوای بدونی… به من نگاه کن!! از شکلم بدم میاد !!
در را می بندم و باز پشت پنجره ایستاده ام… ماهان رفت و کارگرها هنوز اثاث خالی می کنند… کلی خرید دارم… تا بچه ها بیدار نشدهاند باید بروم و بازگردم…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۴۰]
#بی_ستاره
فصل دهم
(( قیمت ها روز به روز بالا می ره)) و من برای رسیدن به تمام نیازها انقدر حساب و کتاب می کنم که عاقبت خسته می شوم… ((این زنبیل ها چقدر سنگین است !!)) قطره های عرق ازستون مهره هایم سرسره ساخته اند و قلقلکم می دهند.تدتر قدم بر می دارم… نکند بچه ها بیدار شوند واز نبودنم وحشت کنند !!
کامیون تقریبا خالی شده است کارگی کارتن بزرگی را در اغـ ـوش می گیرد به او راه می دهم تا جلوتر از من پله ها را طی کند…
((وای این زنبیل چقدر سنگین است)) !! نگاهم به سوی کارتنی که در دست های کارگر بالا می رود کشیده می شود… به نظر می رسد سنگین تر از بار من است… خیلی سنگین تر ! به طبقه سوم نرسیده تحمل کارتن به سر می رسد و دهان باز می کند.بارانی از کتاب توی راه پله ها باریدن می گیرد…
خودم را به دیوار می چسبانم مبادا هدف یکی از کتاب ها شوم !!
نگاه کارگر عصبی و مـ ـستاصل روی تک تک کتاب ها که حالا تا راه پله های طبقه اول هم پیش امده اند می گردد.
زنبیل را رها می کنم… به کمک کارگر می شتابم… یکی یکی کتاب ها را برمی دارم صدایی از پایین می شنوم… صدای بم مردانه ای که به نظرم خوب می اید… نمی دانم… دست خودم نیست… به صدای ادم ها توجه خاصی دارم…
(( به نظرم بعضی خصوصایت ادم ها با صداشون به نمایش در می اد )).
صدا نزدیک تر شده می گوید
اقا جمال ! بلاخره کار خودت رو کردی؟! اگر طناب پیچش می کردی… اینطوری نمی شد…
به عقب نگاه نمی کنم هنوز دارم کتاب جمع می کنم به یکی از انها می رسم .ناخواسته روی پله می نشینم و کتاب را باز می کنم… کتاب شعری است که دوستش دارم… صدا را می شنوم…
((معذرت می خوام)) نگاهی سریع به او می اندازم… هول می شوم کتاب را می بندم روی باقی کتاب ها می گذارمو جلوی او می گیرم و می گویم
ببخشید… و راه پله ها را بالا می ایم… صدا در گوشم زنگ می زند
((خانومی )) !!
با حیرت برمی گردم تا مطمئن شوم با من است !! کتاب را جلوی من می گیرد و می گوید ((قابلی نداره ))!!
لبخند می زنم و با خجالت می گویم
مرسی…
با اصرار می گوید
تعارف نمی کنم… اگر مطالعه می کنید چند روزی دستتون باشه… همین جا زندگی می کنید؟! با تکان دادن سرم حرفشرا تایید می کنم.
دوباره می گوید
(( شعر نو دوست دارید ؟!))
با لبخند می گویم
شعر کهنه یا نو نداره… یا خوبه یا بد… این رو توی یک فیلم شنیدم!!
حالا با لبخندش یک ردیف دندان ریز و سفید را به نمایش می گذارد ومی گوید
((فیلمش رو دارم !! ))
کتاب را می گیرم و تشکر می کنم… تا پله ها را بالا می ایم باز صدا می گوید
((خانومی!! زنبیلتون رو جا گذاشتین ؟!))
چشم های خندان و سیاهش هنوز نگاهم می کند… خیس از عرق و خجالت زده ام… دلیلش را نمی دانم!!
به طرف زنبیل می ایم زودتر از من خم می شود و زنبیل را بلند می کند و می گوید
(( خیلی سنگینه !! اجازه بدین براتون بیارم))!!
با دست پاچگی می گویم
نه نه… اقا… متشکرم… خودم می تونم ببرمش !
بدون توجه به من زنبیل را به سرعت بالا می برد…
به طبقه چارم رسیده ام زنبیلم زودتر از خودم پشت در نشسته…
به من نگاه نمی کند… اما لبخند کمـ ـرنگی بر لب دارد… و از کنارم می گذرد به نظرم شبیه کسی می اید. بچه ها هنوز از سفر خواب باز نگشته اند… لرزش خفیفی سراسرم را پوشانده… روبه روی اینه ایستاده ام و لبخندی روی لب دارم… نگاهی به کتاب در دستم می اندازم… و خوشحالم دوست دارم امروز خوشمزه ترین غذا را برای بچه ها بپزم… دوست دارم خانه را به بهترین شکل ممکن زینت دهم دوست دارم… وای چقدر کار دارم… ولی بهتر است اول یک زنگ به سوسن بزنم…
((سلام… سوسن جون)) و هر دو با صدای بلند می خندیم…
سوسن می گوید
چیه ؟! خیلی شنگولی !!
با خنده می گویم
الکی خوشم دیگه !
سوسن می گوید
پوست کلفتی !!
می فهمم منظورش چیه ! با خود فکر می کنم
((چی شد که برای چند لحظه همه دل مشغولی هام گم شدند؟!! حواسم نیست که چیزی عوض نشده… به سوسن می گویم
آره… راست میگی… پوست کلفتی دیگه شاخ و دم نداره !!
سوسن : خوب حالا… من شوخی کردم.
اما شوخی اش به جا نبود… و کار خودش را کرد… همه نشاطم رفته و حالا به جایش بغض و اندوه نشسته…
سوسن : دیشب زنگ زده بودی؟!
– اره کجا بودی؟!
سوسن: با علی رفتیم بگردیم می خواستم بهت خبر بدم که بچه ها رو ببریم هوایی بخورن اما علی گفت مادر و خواهرش هم هستند… منم پشیمون شدم بهت بگم…
– خوب کردی !!
سوسن: تو چطوری ؟!میونه اتون چطوره ؟
– خوبم میونه امون هم مثل همیشه است !!
سوسن: یک دستی زدی ؟!
– نه ؟!دیگه لازم نیست !!
سوسن:چرا؟
– آخه عکسش رو دیدم !! توی کیفش بود!!
سوسن:خوب؟! چکار کردی؟!
– هیچی فعلا که به روی خودم نیاوردم.
سوسن: بابا خیلی پوست کلفتی !!
من ساکتم… راست میگه… هر کی به جای من بود معلوم نیست چه می شد؟! اما… اما من مال این حرف ها نیستم…
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۴۰]
ادامه
مال ابرو ریزی نیستم… از ابرو ریزی می ترسم… پدر و مادرم تا توانسته اند ابرو و ابرو داری به خوردم داده اند… انقدر که فکر در خطر افتادن ابرویم همه وجودم را زندانی هراسی هولناک می کند…
به سوسن می گویم : نمی دونم چکار کنم؟!
سوسن: خب یک روز قرار بزار مچ اش را بگیریم…
– که چی بشه ؟! من که خودم می دونم…
سوسن: (( یعنی چه ؟! آخه تا کی ستاره؟!… ستاره تو هنوز خیلی جوونی… خیلی خوشگلی… !))
– می خندم… بی رمق می خندم… حرفاش خوبه… اما به درد من نمی خوره بارها به اخرش فکر کرده ام و در اخر دیوار عظیم و سیاهی دیده ام دیواری از اهن سخت یحیی و زهرا چه خواهند شد… پرده ها که دریده شوند… انها بی نصیب از گزند نخواهند ماند! به سوسن می گویم: به خاطر بچه ها !!
و سوسن سکوت می کند… اخر خودش هم بچه دارد… یک دختر تپل و خوشگل مثل زهرا… دیگر از خوشحالی ابتدا خبری نیست غم ها و ترس ها و تردیدها دوباره حــلقه محاصره را تنگ کرده اند…
سوسن: آخه خودت چی ؟! واقعا نمی خوای به روی ماهان بیاری؟!
– (( نمی دونم… فعلا که نتونستم… تو ماهان رو نمی شناسی!! قلدرتر از این حرفاست حداقل برای من !! می ترسم… از خونه بیرونم کنه… بچه ها رو بترسونه… دورشون کنه… ))
سوسن: (( غلط می کنه مرتیکه !! مگه تو بی کس و کاری ؟!!))
سوالش بی مورده!! خودش می دونه که همین طوره !!
سوسن: ((ولی تو الکی می ترسی!! به نظر من باید جلوش دربیایی.
– نمی دونم … شاید تو راست میگی !!
چند روز پیش توی یک کتاب خوندم
(( اگر می خواهی در برابر چیزی زیاد اذیت نشی و ضربه نخوری مقاومت نکن… خودت رو رها کن… در جهت همان نیرو !! شاید من هم الان همین کار را کرده ام !!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۴۳]
#بی_ستاره
فصل یازدهم
با سوسن خداحافظی کرده ام ونمی دانم چند دقیقه است که اینجا بی هدف نشسته ام نه دلم می خواهد غذایی بپزم نه دوست دارم کاری بکنم… نگاهی به کتاب شعری که روی میز افتاده می اندازم… دستم به سویش می رود… یکی از شعرهایش را خیلی دوست دارم بلند بلند می خوانم :
هر چه دشنام از لب ها خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم کند
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی امد
بارش لبخند !!
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید
دل ها را با عشق سایه ها را با اب
شاخه ها را با باد اشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد راه خواهم رفت
نور خواهم خواهم خورد… دوست خواهم داشت…
((سهراب سپهری))
جان دوباره می گیرم… خدایا چه نیرویی در این اشعار نهفته است که این چنین در رگ و پی من اثر می کند؟!
از پنجره پایین را نگاه می کنم… کامیون خالی شده… وهیچکس پایین نیست.به اشپزخانه می ایم پارچ را بر می دارم و به سرعت شربت درست می کنم… چند لیوان و مقداری یخ که داخل پارچ می اندازم…
نگاهم به اینه می رود… تصویر در اینه دهن کجی ام می کند… انگار به صدا در می اید و می گوید: تو هم مثل ماهانی !! خائن!!
سست می شوم سینی را روی میز می گذارم ودوباره سر جایم می نشینم و با خود می گویم… ((خدایا منو ببخش !!))
حالا اشک توی چشام جمع شده… با خودم حرف می زنم (( چه خوبه اگر کسی ادم رو طوری نگاه کنه ادم حس کنه وجود داره !!)) چه خوبه اگر… صدای زنگ من را از رویاها بیرون می کشد…
بلند می شوم روسری را روی سرم می کنم و در را باز می کنم…
او با قد بلند و صورت گندم گون و ان موهای سیاه براق و صاف روبرویم ایستاده و با چشمان سیاه مخملی اش نگاهم می کند و می گوید :
معذرت می خوام… یخ دارید؟!… برای کارگرها… می خوام…
نگاهش نمی کنم و می گویم: (( چند لحظه صبر کنید … !!))
و سینی را به دستش می دهم… نگاهش پر از تعجب و پر از قدردانی است… لبخندی می زند… تشکر کنان می رود…
تنها بودنش… ذهن مرا به بازی گرفته… با خود می گویم پس خانواده اش کجایند؟! از پنجره بیرون را تماشا می کنم… کامیون خالی رفت… از همان جا بلند می گویم : بچه ها ناهار ماکارونی خوبه ؟!
و انها با خوشحالی پاسخ می دهند: آره مامانی…
صدای خنده هایشان چقدر گوش نواز است… لحظه ای از کار دست می کشم و دل به صدایشان می سپارم… چقدر دوستشان دارم… چقدر برایم عزیزند…
کف آشپزخانه رو به قبله می ایستم… و بعد به سجده می روم تا از خدا تشکر کنم… مادرم می گوید هر وقت احساس خوشبختی کردی همان لحظه ازخدا تشکر کن… و من خدا را شکر می گویم که فرزندانم سالم و سرحالند…
بار دیگر صدای زنگ احساسات فراموش شده وگنگی را در ذهن و سراسرم به رخ می کشد… تا حس نکنم کاملا از دست رفته ام!!…
قبل از باز کردن در به نگاهی سرسری در اینه بسنده می کنم… در را که می گشایم اوست که با لبخند و نگاه قدر دانش سینی را در دستهایم می گذارد… فرصت نکرده ام جواب تعارفاتش را بدهم… او رفته است
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۴۵]
#بی_ستاره
فصل دوازدهم
برای سرگرم کردن بچه ها و گاهی خودم مجبورم سری به ویدئو کلوپ بزنم… فیلم های کارتونی و کودکانه را با نگاه هیجان زده اشان می بلعند… از تماشای لذت بردنشان لذت می برم…
می دانم در این محله که زندگی می کنم رفتن به داخل ویدئو کلوپ برای زن ها صورت خوشی ندارد… اما نمی دانم چرا؟! برای خودم همه یک فیلم می گیرم فیلمی که بارها دیده ام… اما دوستش دارم… چون بازیگرش را دوست دارم.
به نگاه زن هایی که سرزنش خیره ی نگاهشان پوستم را سوراخ می کند فکر نمی کنم… به نگاه پر از تعجب پسرهایی که داخل ویدو کلوپ گردهمایی خودمانی ترتیب داده اند و صاحب ان انجا را در هاله ی دود سیـ ـگارشان گیج کرده اند فکر نمی کنم و اهمیت نمی دهم… به نگاه پر تمنای صاحب ویدئو کلوپ که برای چندمین بار کارت مغازه اش را لابه لای سی دی ها می چپاند فکر نمی کنم… اهمیت نمی دهم…
به بچه ها که ذوق دیدن یک فیلم کارتونی دارند فکر می کنم… همین کافی است برای فکر نکردن به هیچ چیز دیگر…
کلید را از از کیفم بیرون می کشم… در باز می شود… صاحب صدای خوب است !! سر به زیر می اندازم وزیر لب سلامی که تنها خودم صدایش را می شنوم می دهم اما صدای جواب سلامش بلند و رسا گوشم را نـ ـوازش می کند واز این حس دوباره تیغه ی تیز گناه روی پوستم خراش می اندازد…
گریزان و دستپاچه!! پله ها را با سرعت بالا می ایم.
صدای زنگ تلفن هر لحظه بلندتر به در و دیوار می کوبد و بی حاصل ناگزیر از تکرار است. نفس زنان کلید را می چرخانم و داخل می شوم زهرا دستپاچه گوشی گوشی را چنگ می زند و جلوی من می گیرد و می گوید: خیلی وقته که زنگ میزنه مامانی !
گوشی را می گیرم… صدای خش دار((عشرت جون)) مادر ماهان در گوشم می پیچد…
عشرت جون: کجایی دختر؟ یک ساعته دارم زنگ می زنم…
هنوز نفسم جا نیامده است می گویم: ((رفته بودم برای خرید… توی پله ها صدای زنگ رو شنیدم)).
عشرت جون که مثل همیشه دوست دارد تنها خودش صحبت کندبدون توجه به حرف من می گوید: ماهان کجاست؟ چرا این پسر به گوشی اش جواب نمی ده؟!!
از لحنش خوشم نمی اید… همیشه پر توقع و ناراضی است… سعی دارم خوش برخورد باشم مثل همیشه!! می گویم سرش خیلی شلوغه… شماره اتون رو که ببینه حتما خودش زنگ می زنه !
می گوید: اگه پیداش شد… حتما یک سر بفرست بیاد پیش من!! کارش دارم.
می گویم: باشه عشرت جون…
دوست ندارد ((مادر)) یا ((مامان)) صدایش کنم می گوید احساس پیری خواهم کرد… البته ظاهرا هم جوان تر از سن و سالش نشان می دهد… شاید اگر همه مادرها خونسردی و بی تفاوتی او را داشتند از این قاعده مـ ـستثنی نمی ماندند. یکی از سرگرمی های وشایند عشرت جون به جز سفرهای متعدد تصمیم گیری های پی در پی راجع به نحوه ی زندگی و کار پسرانش است… حتما خواب جدیدی برایمان دیده که دست به برداشتن گوشی تلفن ازرده…
دلم می خواهد کمی صحبت کند بلکه بتوانم درباره ی ماهان و رفتارهای اخیرش حرفی بزنم شاید راهی گشوده گردد… اما او مهلتم نمی دهد… حرفش که تمام می شود خداحافظی می کند!! همیشه همین طور است حتی وقتی من به او زنگ می زنم!! گوشی را می گذارم و زیر لب می گویم لعنتی)) !!
هیچوقت با او احساس صمیمیت نکرده ام… شاید دلیلش این باشد که او همیشه مرا به چشم یک رقیب نگاه کرده… نه دخترش و نه حتی عروسش !!
ماهان برای عشرت جون همه چیز است.پسری که هرگز دست رد به سیـ ـنه مادرش برای قبول خواسته های معقول و غیر معقول نزده…
با اینکه حمید و فرزاد برادرهای ماهان هم دست کمی از او ندارند…
اما ماهان برای عشرت خانم چیز دیگری است. او پسر بزرگ است و عزیز کرده ی مادر!! وصد البته فتانه و اذر دو دختر عزیز عشرت جون هم از این قاعده مـ ـستثنی نیستند… با اینکه از لحاظ سن و سال تفاوت چندانی با من ندارند… اما رابطه چندان صمیمانه ای میانمان برقرار نیست. با توجه به رفتار و گفتار خاله زنکی اشان هر قدر دورتر از جمعشان باشم در امان تر خواهم بود. هر چند که می دانم نقل کلامشان خودم هستم… حمید و فرزاد هم چند سالی است که متاهل شده اند… انها هم از حوصله ام خارجند…
همین است که اگر بعد از هفته ها دیداری ان هم در منزل عشرت جون برقرار شود تنها با سلام و علیکی تمام حرفهایمان به نقطه می رسد… !
باقی اش نگاه های موشکافانه و لبخند های احمقانه است که فقط لحظه ها را می کشد… ناگفته نماند که این لحظه ها برای ماهان لذت بخشترین لحظه هاست! عشرت جون همراهبا اذر و فتانه انقدر تعریف و تمجیدش می کنند… انقدر بالا می برندش که هنگام بازگشت به منزل نگاهم جستجویش می کند کمتر موفق به دیدنش می شوم. انگار یکی دیگر به جایش نشسته… حس می کنم از ان بالاها نگاهممی کند!! برایم غریبه می نماید…
شاید اگر ایرادهای ماهان برای انها حسن ومردانگی نمی امد او دچار این همه خود باختگی و توهم نمی شد… !
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۴۵]
ادامه
از همان ابتدا میدانستم عشرت با ازدواج من و ماهان موافق نیست از همان روز خواستگاری که سعی داشت به من بفهماند دختری که برای ماهان در نظر داشته با چیزی که می بیند قابل قیاس نیست همه چیز را خوب فهمیدم پدرش هم اینه ای است مقابل عشرت جون!
گاه فکر می کنم چطور مردها در برابر عشرت جون اینطور مثل موم نرم می شوند! این جاست که مصداق مهره مار داشتن برایم به تصویر می اید!!
ماهان هم خوب می دانست که من در میان خانواده اش از جایگاه ویژه و امنی برخوردار نخواهم بود… برای همین با دور کردن من از خانواده اش نهایت لطف را در حق من کرد… ارتباط من با انها تنها به اوقاتی که سرحالند و میهمانی خاصی دارند اختصاص یافت! اما در همین شرایط در اندک زمان دیدار از زخم زبان ها ونیش و کنایه هایشان مصون نمی مانم!
انها ماهان را تنها می خواهند… ارزانی خودشان!! گویا عشرت جون دختر کی از اقوام را برای ماهان در نظر داشته است… که من در جشن ازدواج فرزاد ((آتوسا)) خانم را زیارت کردم… باورتان نمی شود خیلی شبیه ماهان بود!!
چشمان ریز و بلند قامت وبسیار سبزه… درست مثل ماهان!! به عشرت جون حق دادم!! من واقعا با ماهان متفاوتم!!
آنوقت بود که تصمیم گرفتم از انتظارات بیهوده ام در خصوص داشتن روابط صمیمانه با خانواده ماهان دست بردارم و دور ماندن را بر نزدیکی و دیدار لحظه به لحظه ترجیح بدهم.
اما دلم نمی خواست بچه ها از این ارتباط کم رنگ صدمه ببینند و رفته رفته تخم نفرت در دلشان جوانه بزند برای همین سعی کردم در حفظ ظاهر و روابطم با انها بکوشم… اما متاسفانه یا خوشبختانه بچه ها هوشیارتر ازآن هستند که فرق علاقه قلبی را از ظاهر سازی تشخیص ندهند !
من کجاها رفته ام؟! با خود می گویم: ((باز رفتم توی خیالات )) و در حالیکه از روی صندلی کنار تلفن بلند می شوم می گویم: وای خدایا چقدر کار دارم!!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۴۷]
#بی_ستاره
فصل سیزدهم
خیلی وقت است فکر نوشتن و یا خواندن چیزی را نیافته ام واین افسرده ام می کند… دلتنگم می کند… گاه باورم می شود حق با ماهان است !
فایده و اثر این نوشتن ها چیست ؟!مطالبی که نمی دانم شعر است یا نثر؟!
داستان است یا واقعیت!! اما دوستشان دارم… با زیر و رو کردنشان جان می گیرم! هر چند که بی فایده ترین چیزها باشند ! سوسن معتقد است چاپشان کنم او می گوید این ها شعر است شعر سپید !! و ماهان می گوید:
تنها ورق سیاه کردنه و بس!! نمی دانم… شاید می خواهم بگویم من هم چیزی بلدم من هم فکری دارم… من هم قلم به دست می گیرم… من هم هستم!! به خودم می خندم!! همین حالا هم می خندم!!
نگاهی به پنجره می اندازم… پشت پنجره آن دورها بند رختی پر از لباس های نخ نما وخیس بی قرار در باد است. دختر نوجوانی سبد به دست رخت ها را می چکاند وکج وکوله اویزان می کند… نگاهش می کنم… شاید دو کوچه فاصله امانباشد اما بالکن خانه اشان روبروی اشپزخانه من است.
نگاهی به اسمان می اندازم زیباست مثل همیشه چقدر اسمان را دوست دارم اسمان من خدا دارد خورشید دارد ماه دارد ستاره دارد شهاب دارد و من با نگاه به اسمان جان می گیرم و خوش حال از بودنم نفس می کشم…
دوست دارم نگاهی به پایین بیاندازم… اما دلم نمی خواهد این ((دل بازی)) را زود به پایان برم… می خواهم با تشویش آن لذت ببرم…
احساسم می گوید یکی آن پایین در انتظار یک نگاه لحظه می کشد…
باز دوست ندارم لذت این لحظه و این احساس را زود به پایان ببرم!!
لذت!! حتی بر لب راندن این واژه نیز مرا به وحشت می اندازد!!
احساسگناه کار بودن پنجه بر گلویم می فشارد.از دید من ((لذت صرف)) حتما گناه است… نمی دانم در زندگی چقدر واقعا لذت بردهام؟!
شاید وقتی پدر و مادرم بالای سر دیگ آبرو بر اجاق تواضع می ایستادند تا جا افتاده تر خوردم دهند لذت را هم کف گیری می کردند مبادا دختر جوانشان به گناه بیافتد!!
طاقت نمی اورم سرک می کشم ونگاهی به پایین می اندازم…
نگاه سیاهی مچم را می گیرد!!به نفس افتاده… عقب می ایم… رنگ از صورتم می رود… هنوز حالت طبیعی ام را نیافته ام که یحیی به سرعت می دود… به زمین می خورد و جیغ می کشد… سراسیمه به سویش می دوم در اغـ ـوش می گیرمش… زهرا با زبان شیرینششرح ما وقع می دهد…
حالا همه ی لذت رفته و به جای آن احساس گناه بر وجودم چنبره زده وبه روحم زخم می زند… صدای کسی در گوشم می گوید: ((دیدی بچه چه جوری افتاد؟)) حالا برو توی افکار و رویاهای ابلهانه که دیگه برای تو فقط بی ابروییه ! فقط گناهه فقط رسواییه !!
دلم به شور افتاده… وضو می گیرم… باید نمازم را زودتر بخوانم تا شاید خدا از سر تقصیرم بگذرد… با چادر روی صورتم را می پوشانم تا خجالت را کم رنگ کنم… حالا بلند می خوانم (( به نام خداوند بخشنده مهربان )) و در دل می گویم (( خدایا منو ببخش… منو ببخش.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۴۸]
#بی_ستاره
فصل چهاردهم
یک نفر زنگ می زند… نگاهم به سرعت ساعت را می کاود ساعت شش بعد از ظهر است.پس نباید ماهان باشد… گوشی ایفون را برمی دارم و می پرسم : کیه ؟
صدای خوب است که می گوید: سلام خانم… معذرت می خوام اجازه هست برای سرویس کولر طبقه سوم بیام بالا ؟!
با خودم فکر می کنم(( مگه ادم برای قدم زدن توی حیطه ی قانونی خودش هم اجازه بگیره)) اما از احترامی که به من گذاشته خوشم می اید…
با نهایت تواضع می گویم :بله حتما خواهش می کنم… نیازی به اجازه گرفتن نیست !!
وصدای خوب می گوید: گفتم شاید در پشت بوم قفل باشه !!
ومن :نه خیر قفل نیست !!
صدای خوب تشکر کرده… و من گوشی را گذاشته ام… اما هنوز فکرم
معطوف صداست… کسی با قدم های شمرده پله ها را بالا می اید پشت در اارتمان ما صدا قطع می شود… شاید توجهش به تابلوهای پشت در جلب شده وبعد دوباره صدای پا… وبعد صدای پشت بام !!
ساعتی گذشته سیب زمینی سرخ می کنم برای کنار مرغ!!ماهان خیلی دوست داردبچه ها هم!… صدای زنگ اپارتمان دستپاچه ام می کند… با عجله چادر نمازم را روی سرم می اندازم و در را باز می کنم… صاحب صدای خوب است!! غقب می رود با نگاه مخملی صورتم را می کاود…
لبخند بر لب می گوید: سلام… بازم مزاحمتون شدم… ببخشید!! می خواستم ببینم این کولره که بالا داره کار می کنه وآب هم نداره مال شماست ؟
خیلی سعی کردم خیلی بی تفاوت باشم… تمام مدتی که برای باز کردن در اماده می شدم در دلم تند تند حرف می زدم(( خدا خودش میدونه که من پاکم… یعنی خدا نمی زاره که گناه بکنم… )) ((مامان همیشه می گه خدا برای بنده های خوبش فرشته هاشو می فرسته تا مواظب باشن گناه نکنه !!)) اما همه فرشته ها رو فراموش کرده ام… شاید فرشته ها انقدر هم که مادر می گوید سخت گیر نباشند!!… صاحب صدای خوب هنوز ایستاده و نگاهم می کند.دارم انعکاس صدایش را در ذهنم مرور می کنمتا ببینم اصلا چی گفته !!؟ و بعد جواب می دهم :نمی دونم !!
هنوز لبخند دارد… می گوید: کولرتون باد گرم می زنه؟!
جواب می دهم : بله…
می پرسد : بابا منزل هستن؟!…
اگر هستن بگین یک سر بیان بالا آخه برزنت کولرتون هم پارگی داره… پمپ اش هم خوب کار نمی کنه… پوشال ها خشک خشکند !!
حیران مانده ام… منظور او از بابا یعنی کی؟! بابای خودم یا بابای ماهان ؟
این بار با لبخند می پرسم:بابا ؟!
جدی می شود و می گوید: حالا ((بابا)) با آقا ((داداشتون)) اگر هستن فرق نمی کنه!! البته اگه هیچ کدوم نیستن می تونم خودم براتون دست به کار بشم… اما گفتم اول به خودتون بگم!!
حالا دیگر مطمئن هستم او همه چیز را عوضی فهمیده است !! همه چیز اشتباهی است!! دوست ندارم بیش از این در اسارت اشتباه دست و پا بزند.
باید راستش را بگویم… اگر چه به قیمت تمام شدن همه چیز باشد !!
یک نفر توی سرم فریاد می زند (( اخه لعنتی مگه چیزی شروع شده بود که حالا بخواد تموم بشه !!))
یک چیز هایی هست که ادم فقط خودش می فهمد!! انگار لابه لای سلول های ماست… انگار زیر پوستمون پنهان شده… یک چیزی که نمی شود ان را دید… اما هست… وجود دارد… هر قدر بخواهی انکارش کنی باز یک جایی یک جوری خودش را نشانت می دهد… احساسش می کنی…
گرم شده ام از زیر چادر قطره های عرق لیز می خورد و گردنم را قلقلک می دهند… چهره ام جدی است و لبـ ـهایم خشک با صدایی که انگار مال من نیست و نمی شناسمش می گویم: مرسی از لطفتون !!… شوهرم فعلا منزل نیست… شب که بیاد بهش می گم…
فرو ریختنشرا می بینم و سرد شدن نگاهش را… حتی طعم تلخ دهانش را حس می کنم… و رنگ شرمی را که نگاهش گرفته و آزارش می دهد !
نگاه مخملی اش گیج و گنگ و مات زده در بلاتکلیفی مرموزی دست و پا می زند… وعاقبت بدون کلامی را پله ها را به طرف پایین می دود…
دقایقی است بی هدف روی صندلی نشسته ام… بوی سیب زمینی سوخته خانه را پر کرده
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۴۸]
#بی_ستاره
فصل پانزدهم
فکر این که صاحب صدای خوب مرا با دختری اشتباه گرفته… تاثیرات غریب بر وجودم گذاشته… حس عجیب و باورنکردنی زیر پوستم ول ول می خورد.گاه بلند می خندم و گاه محزون می شوم… انگار توی دلم یکی به جوش امده و هر لحظه سر ریز می گردد و وجودم را به اتش می کشد. جلوی اینه می ایستم ودر قاب اینه به دنبال تاییدی بر زیبایی ام هستم… انگار اشتباه جوانک کار خودش را کرده… من زیبا شده ام… مثل همان وقت ها که با سوسن به مدرسه می رفتم… جوان شده ام.
دلم می خواهد بیرون بروم… از امشب شام هم نمی خورم… جور خاصی شادم می ترسم چیزی یا کسی این شادی را از من بگیرد… صدای زنگ تلفن دوباره هولم می دهد توی زندگی…
ماهان است که با عصبانیت می پرسد: عشرت جون دیروز بهت زنگ زده ؟!
انگار توی اتومبیلی نشسته ام که در سراشیبی تند افتاده است… دلم هوری پایین می آید!! ((وای یادم رفت پیام عشرت جون رو به ماهان برسونم و حتما ماهان فکر می کنه عمدا این کار رو نکرده ام))!!
از توپ پرش پیداست همین طوری فکر کرده!! با احتیاط می گویم : آخ … یادم رفت ماهان!!
با عصبانیت فریاد می کشد:تو کدوم کارت درسته؟! چی رو یادت نمی ره؟! فقط بشین چرت و پرت بخون… چرندیات بنویس!! فقط…
دیگر باقی حرفهایش را نمی شنوم… گوشم از شنیدن این حرف ها و توهین ها انباشته است… بهتر است به گوشم استراحت بدهم… آرام گوشی را روی میز می گذارم تا هر قدر که دوست دارد فریاد بکشد ناسزا بگوید…
فقط نمی دانم چرا سر هر چیزی هر اتفاقی هر حرفی… گریزش به صحرای کربلاست وکتاب خوانی من!! این کتاب خواندن من شده پیراهن عثمان!! که ماهان جا و بی جا علمشمی کند و بر فرق سرم می کوبد !! به خدا سوسن راست می گوید خیلی پوست کلفت شده ام!!هر کس دیگری به جای من بود حتما کاری می کرد!! و دوباره با خودم حرف می زنم ((مثلا چیکار ؟!!))
می شه یک بار قهر کنم برم خونه مامان اینا… می شه از سامان کمک بخوام… داداشم رو می گم… اما با پدر و مادرم چه کنم؟ با بی آبرویی ؟ با حف های قلنبه سلنبه مردم… با شاتار شوتور سامان!! با این بره های طفلکی!… بچه ها رو می گم…
تازه پدر و مادر من عوضاین که جانب دخترشون رو بگیرن هوای داماد رو دارن!!انگار که دخترشون رو از سر راه گیر اورده اند!!
در ثانی… حالا اونقدر پیر و زهوار درفته شده اند… که مطمئنم با اولین تلنگر از هم می پاشند… پس بی رحمی است اگر این تلنگر از جانب من باشد… خواهران دیگرم((راحله و مهتاب)) هم از این قانون بی بهره نیستند!! انها هم حتما از شوهران خود می کشند و همچنان لبخند می زنند!!
فقط سیما خوشبخت شد خواهر سوسن!! زن برادر من!! سامان مرد اروم و سر براهیه… حوصله درگیری با این و آن را به خاطر خواهرش ندارد او یادگرفته برای حفظ آبرو جانب دیگران را بگیرد و دم نزند…
هارت و پورت الکی هم چاشنی زندگیش کرده تا نگویند ترسو و زن ذلیل است!
یکی یکدانه است پدر و مادرم اگر بفهمند او را به دردسر انداخته ام نفرینم می کنند! برای همین تنها به خیالبلفی بسنده می کنم… برادری آهنین برای خود به تصویر می کشم که مردانه پشت سرم ایستاده… و ماهان را کی بینم که در برابرش متواضعانه لبخند می زند و موس موس می کند!!
صدای جیغ تلفن در می آید… پیداست که ماهان خیلی وقت است که قطع کرده… گوشی را سر جایش می گذارم…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۴۹]
#بی_ستاره
فصل شانزدهم
با چشم های عسلی اش خیره نگاهم می کند… چه نفرتی درون این رنگ شعله می کشد!! از خودم می پرسم:چرا؟
اما با فریادش فراموش می کنم جواب سوالم را بدهم… ! نزدیک می آید… و در چشم به هم زدنی مچ دستم را می گیرد و آن را می پیچاند…
دلم می خواست جیغم را تا آسمان بفرستم اما به خاطر بچه ها لبخند می زنم و می گویم : (( مگه چی شده؟))
هنوز مچمرا رها نکرده دندانهایش را که روی هم فشرده نشانم می دهد و می گوید: آخه… د آخه بزغاله!! تو واسه من گوشی رو ول می کنی و میری؟
دیگر طاقت ندارم… زیر لب به التماس می افتم و می گویم: ماهان تو رو خدا دستم را ول کن… بچه ها می بینن می ترسن… ماهان تو رو خدا!!
فشارش را بیشتر می کند و می گوید:بگو غلط کردم!!
می دانم همه هدفشتحقیر کردن من است اما نمی دانم به کدامین گناه؟! گویی از یک عقده ی کهن در رنج است!! که فقط با خرد کردن منبا تحقیر من احساس راحتی می کند… من هم که دیگر غروری برایم نمانده…
می گویم: غلط کردم!!
دستم را رها می کند… نفسم بالا می آید… و حالا پرده ی اشک نمی گذارد شراره ی نفرت را از چشمانش ببینم.به خودم می ایم…
می بینم اشک روی صورتم راه گرفته… پس هنوز کمی از غرورم باقی مانده!! این خودشمسرت بخش است!!
از همان روزهای اول اشنایی با ماهان دانستم در بازی لجبازی حرف اول را می زند… و برای اول شدن در این بازی از هیچ حرکتی ابا ندارد… برای همین همیشه تا جایی که ممکن است سعی می کنم لجبازی اش را تحریک نکنم… با تمام این کوشش ها گاهی اوقات واقعا در برابر رفتارهای خصمانه اش در شگفت می مانم!!
میز را بری شام می چینم که صدای سازی مرا وادار به ایستادن و گوش سپردن می کند… به طرف در می ایم واهسته آن را باز می کنم… صدای ساز بیشتر و بیشتر به گوشم می رسد… صدای گیتار است وصدای خوب که با این ساز همراه شدهو زمزمه می کند… دوست دارم همهن جا روی پله ها بنشینم و ساعت ها به این صدا گوش بسپارم…
تمام من به سوی صدا می رود… و من نشسته روی پله ها در میان امواج رویایی این صدای خوب تمام خود را از یاد برده ام… اشک روی صورتم راه گرفته و دوست دارم تا بی نهایت همین جا بنشینم و او بخواند و… بخواند…
سایه ای چنگ بر وجودم می اندازد… کار نیمه تمامم را به یادم می اندازد!! به سوی میز شام می خواندم… ماهان است که بالای سرم ایستاده ومی پرسد: اینجا چکار می کنی ؟!…
به سرعت اشکهایم را پاک می کنم… با اکره از جایم بر می خیزم وزیر لب می گویم:هیچی!! اومدم… وبه داخل می ایم…
ماهان می گوید:همسایه جدیدمون هم که بچه مطربه !!
شاخک هایم تکان می خورند… از فرصت استفاده می کنم ومی پرسم:
چند نفرند؟
ماهان: مجرده!
انگار اکسیژن هوا یکباره زیاد شده!… انگار سیـ ـنه امطاقت وتحمل این همه هوای خوب را به ناگه ندارد.نفس عمیق واز ته دل می کشم و می پرسم:چطوری خونه به مجرد داده اند؟! اون هم توی اپارتمانی که…
ماهان وسط حرفم می اید و می گوید:خریده!!
نمی دانماین تغیرات لحظه به لحظه که درونم را مثل قایقی بر امواج دریا متلاطم کرده در ظاهرم هم پیداست یا نه؟!
باز می پرسم: خانواده اش شهرستانند؟
ماهان: نه مثل این که اون بالا ها خونه دارن… باباهه فوت می کنه… این پسره هم سهم ارث و میراثش رو می یاره واینجا رو می خره!
می پرسم: تو این چیزها رو از کجا می دونی؟
جواب می ده: صبح که می رفتم ((خالقی))رو دیدم… بنگاه دار…
هنوز خیلی چیزها راجع به او نمی دانم اما دیگر چیزی نمی پرسم.
ماهان اما ادامه می دهد: خالقی می گفت :بچه خوبیه… موسیقی تدریس می کنه… اما حقوق خونده توی دلم یکی می خندد و می گوید: استاد!!
دلم می خواهد بیشتر بدانم اما دیگر چیزی نمی پرسم… با این که هیچ کار بدی نکرده اماما احساس همان((گربه دزده ی )) معروف را دارم!! نمی خواهمدر تله ماهان دست وپا بزنم… !!
ظرف غذای پیرزن را اماده کرده ام ودرون سینی گذاشته ام چادرم را سرم می کنم و سینی را بر می دارم… حالا سکوت به جای صدای ساز و اواز راه پله ها را در خاموشی فرو برده… نرم و اهسته پایین می روم طبقه سوم را گذرانده ام که در اپارتمان آن باز می شود… به عقب نگاه نمی کنم و راهم را ادامه میدهم… کسی پشت سرم پله ها را به نرمی پایین می اید آرام و بی صدا… فقط گاهی صدای تماس چیزی مثل کارتن خالی با نرده ها خش خش می کند… پشت در اپارتمان پیرزن ایستاده ام… او از کنارم می گذرد… باز عقب را نگاه نمی کنم… سینی را روی پله ها می گذارم… آهسته به در می زنم… در باز است مثل همیشه!!
با احتیاط می گویم: مادر؟! وکمی داخل می شوم.پیرزن دراز کشیده و نگاهش مرا می کاود… لبخند می زنم و وارد می شوم… سعی دارد تکانی به خودش بدهد… می گویم:بذارید کمکتون بکنم…
بالش هایش را پشت سرش مرتب می کنم و کمک می کنم تا بنشیند…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۴۹]
ادامه
به سرعت سینی رو از روی پله ها بر میدارم
و دوباره پیش پیرزن بر می گردم آنقدر گرسنه مانده که دیگر تعارف نمی کند… دست پخت مرا دوست دارد خودم می دانم… باز هم تعریفم را می کند… تنهایش می گذارم تا راحت باشد.
من توی پله ها هستم… صدایش را می شنوم… هنوز دعایم می کند… دلم از شنیدن صدایش چنگ می شود… از دیدنش… از تنهایش… از چروکیدگی و ناتوانی اش… در رنج و عذاب دایم هستم!! اما چه کنم!
صاحب صدای خوب همکارتن خالی هایش را سر کوچه گذاشته و برگشته لای در اپارتمان او نیز باز است… شاید او هم مثل پیرزن از تنهایی می ترسد… ! مادرم می گوید: تنهایی تنها برازنده ی خداست! او راست می گوید : من هم از تنهایی بیزارم..
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۵۰]
#بی_ستاره
فصل هفدهم
نمی دانم چرا امروز ماهان مهربان است… صبح با نگاه خندان وشوخش غافلگیرم کرد… الان هم با زهرا و یحیی بازی می کند… صدای خنده هایش خانه را پر کرده…
هنوز به دنبال جواب این سوالم… که خودش می گوید: ستاره… امشب خونه ی عشرت جون دعوتیم!! حالا همه چیز شفاف است… ! دلیل مهربانی ماهان بالاخره به ما چشمک زد!! میهمانی عشرت جون و جمع شدن ملال آور دخترها و پسرها و عروس ها ودامادها!!
از همین حالا به تنگ امده ام… از تصور امشب ملول شده ام…
ساعت ها چشم به دهان فتانه و آذر بدوزیم و از هنرنمایی فتانه با آن ادا واصول اغراق آمیز و تکراری حظ ببریم!!
آذر که همیشه ناراضی است و پر توقع!! گویی با خودش هم سر جنگ دارد. فتانه هم گلوله ی اتشی است که حرکت می کند و پشت سرش تنها خاکسترمی ماند… عشرت جون با کیف و لذت حرکات وسکنات او را برانداز می کند وبعد نگاه فاخرانه اش را تحویل به من می دهد!!
جعفر خان شوهر فتانه هم گاه شرمنده می شود وگاه از خجالت به لبخندی ظریف اکتفا می کند… همسر حمید برای در امان ماندن از نیش و کنایه ها و فتنه های فتانه به خود فتانه متوسل شده و با او صمیمی تر از باقی به نظر می رسد… البته فقط به ظاهر!!
با دیدن ماهان آذر و فتانه به خودنمایی هایشان وسعت بیشتری می دهند… شاید برای این که نسبت به من حساس ترند! اوایل ماهان دلیل این همه حساسیت را زیبایی و برتری من نسبت به انها می دانست اما حالا.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۵۱]
#بی_ستاره
فصل هجدهم
برای رفتن به خانه عشرت جون اماده ایم… اما ماهان هنوز نیامده… نگران نیستم چون پای خانه ی عشرت جون در میان است حتما خود را خواهد رساند… بعد از مدتها دستی به صورتم کشیدم… روسری جدیدی خریده ام که ماهان ندیده… روسری را روی سرممی اندازم و جلوی اینه می ایستم.
سوسن راست می گوید: من هنوز خیلی زیبا هستم و جوان!! لبخند می زنم…
ماهان کلید انداخته و داخل شده… دوست دارم اثار این تغییرات را در چهره اش ببینم… از کنارم می گذرد و می گوید: حاضرید؟!
با لبخند نگاهش می کنم… ومی گویم:اره!!
نگاه بی تفاوتش تمام اعتماد به نفسم را مچاله می کند… ولی همچنان با لبخند منتظر یک معجزه ام! نگاه از من گرفته و به اینه خیره شده… زانوها را خمکرده تا بتواند صورتش را در قاب اینه ورانداز کند… همان طور که دست به موهایش می برد می گوید:
موهام خیلی خوب شده ها!! ایندفعه گفتم زیاد کوتاه نکن!!
لبخند روی لـ ـبم ماسیده وقیافه مضحکی برایم درست کرده…
ماهان خیلی وقته که پایین منتظره!!بچه ها با سر و صدا پایین می روند… و من پشت سرشان ناگهانصدایشان قطع می شود… به بچه ها می رسم…
صاحب صدای خوب سر راهشان سبز می شود و بچه ها را غافلگیرند! من هم!! و حالا من در غافلگیری این نگاه مخملی دست و پا می زنم… با بچه ها خوش و بش می کند برای اشنایی بیشتر!! ومن فقط نگاه می کنم… چیزی را که در چشم های ماهان به جستجویش بال بال می زدم در چشمان سیاه این غریبه خوش صدا پیدا می کنم… نمی دانم خوشحالم یا غمگین!!
نگاه از من می گیرد و رو به زهرا می گوید: خانمخوشگله اسمت چیه؟!
زهرا با شیرین زبانی می پرسد:اسم شما چیه؟
او می خندد… نگاه شوخشرخی روی من می خورد و دوباره به سوی زهرا می گوید(( طاها)).
زهرا هم می گوید(منم زهرا این هم یحیی !! مامانم هم ستاره!!))و نگاه کودکانه اشرا به دنبال تاییدی رضایت بخش بر چهره ام می گردد.
با لبخند پاسخش را می دهم تا اعتماد به نفسش زخمی نشود…
((طاها)) !! هنوز ذهنم در پی مفهوم نامش می چرخد…راه را باز می کنه… بچه ها شاد و خندان پایین می روند… روبروی من می ایستد وسر به زیر می اندازد و می گوید:من… می واستم بابت… بابت سوء تفاهمی که ایجاد شده بود… معذرت خواهی کنم… راستش… این بنگاه دار… به من گفته بود که خانواده سن و سال داری طبقه چهارو خانواده ی جوانی هم طبقه دوم ساکن اند…! من هم راستش وقتی شما را دیدم فکر کردم باید دختر خانواده ی طبقه چهارم باشید!!
من با لبخند می گویم: اون خانواده ی سن و سال دار طبقه ی دومند که فعلا هم شهرستان هستند! طاها هنوز نگاهم می کند و شرمنده است…
می گوید:
به هر حال معذرت می خوام… امیدوارم که ناراحت نشده باشید!!
بع تواضع می گویم:نه… نه اصلا این طور نیست من ناراحت نشدم فقط تعجب کردم!!
طاها که حالا انگار راحت تر به نظر می رسد می گوید:
((والله تعجب که!!… من باید تعجب کنم!!
لبخند کم رنگی هم بر لب دارد… راهم را باز می کند و من خداحافظی می کنم و پله ها را پایین می ایم… در دلم با خود می گویم:
اون چرا باید تعجب کنه؟! شاید منظور به قیافه منه! شاید به نظرش به من نمی یاد صاحب دو فرزند باشم یا حتی ازدواج کرده باشم!!… از این فکرها خوشحال می شوم!
اتومبیل سر کوچه منتظر است… اما نه!! انگار زیاد هم منتظر من نیست راستش همه اش توی دلم می گفتم (( چرا نمی یاد دست روی زنگ بزاره وتهدید کنان فریاد بکشه ((من می رم ها))!!
نگاه کنجکاوم سوی دختری که کنار اتومبیل ماهان به فاصله چند قدم ایستاده… تمام حواسشو تمام حواس ماهان روی هم ریخته!!
اهسته تر قدم بر می دارم ونگاهم را دقیق تر سوی دخترک نشانه می گیرم… آه… !! این همان دخترک نیست که معمولا از پنجره ی اشپزخانه ام در بالکن خانه ی کوچه پشتی می بینمش؟!… چرا!!… خودش است… ماهان هنوز متوجه حضور من نیست.
در کناری اش را باز کرده و کاملا سوی دخترک نشسته… و نگاهشمی کند… هوا چقدر سنگین وخفه است… حس می کنم توانی برای برداشتن قدم های دیگر ندارم… صدای بچه ها سر پا نگاهم می دارد… عقب اتومبیل نشسته اند وتازه مرا دیده اند وصدایم می کنند: مامان… مامان.
ماهان سر می گرداند و صاف می نشیند… نگاهم هنوز به دخترک است.
به زور ۱۶ یا ۱۷ سال دارد .یعنی درست نصف سن ماهان !! عق ام می گیرد… حالا دخترک هم با دقت مرا می نگرد… قبلا هم دیده بودمشهمراه دختر مدرسه ای ها! حسن شهرت قابل توجهی ندارد… گویی کلاف بزرگی در دست گرفته که هزاران سر دارد… وهیچ عنصر مذکری را بی نصیب از سر نخ نمی گذارد!! فعلا که یک سر نخ در دست ماهان است!
شاید برای همین است که پسرهای محل با دیده ی حقارت بارشان تحقیر و تمسخرش می کنند و با اینکه صورت زیبایی دارد اما معمولا کسی را در پی اش ندیده ام… بیشتر اوست که در پی کس می رود… اما ماهان انگار تازه نخ را گرفته… یادم
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۵۱]
ادامه
از همه ادمهایی که صحنه را می بینند خجالت می کشم… انگار همه مردم به من زل زده اند !
چقدر از این رفتار متنفرم… ای کاش فقط کمی… فقط کمی با شخصیت بود! ای کاش برای خودش ارزش قایل بود… انقدر که بچه ها شاهد شنیدن ناسزا و حرف های رکیک از زبانش نباشند… اما هیچ کس و هیچ چیز برای او مهم نیست… کمی از راه باقی مانده… باز به موبایلش پناه می برد… اوتنها به خیات می اندیشددر هر لحظه در هر مکان ! خیانت در خونش در تک تک سلول هایش ریشه کرده وبر وجود حقیرش چنان چنبره زده که ناگزیر از تسلیم است… چند روز پیش در یک فیلم شنیدم که:
(( مردها توی سکوت خیانت می کنند… هیچ ایرادی از همسرشان نمی گیرند به جانش نق نمی زنند فقط سکوت می کنند… از همسرشان پیش کسی بد نمی گویند… باز سکوت می کنند…. و در سکوت خیانت می کنند… و اگر کسی پی به رازشان ببرد… سر به عصیان می گذارند با خود می گویم ((فیلمه راست بود))! حالا دوباره نگاهش می کنم… تمام سلول هایم به درد می ایند… انگار ماده ی سیال و سیاه و چسبناکی درونم را خلا مرا پر می کند…
این احسای ناخوب و تخریب کننده ناشی از شراره ی چشمان عسلی اش بیشتر و بیشتر در پوستن در لابه لای عروق و عمق سیـ ـنه ام فرو می رود… من نفرت را حس می کنم!! نفرتی مراه با ترس همراه با بغض فرو خورده ای که مثل نیزه روحم را سوراخ می کند… تضعیفم می کند و موجود حقیری از من می سازد.خدا نکند این نفرت… این ماده سیاه چسبناک پنجه بر روح و قلـ ـبم بیاندازد و احساسم را در چنبره ی خود اسیر کند… خدایا ایا می شود از نفرت رها شد؟! خدایا تو نگذار من اسیر این حس موذی و تخریب ککنده شوم…
حالا موقع لبخند زدن رسیده… نگاهی به در قهوه ای رنگ خانه ی عشرت جون می اندازم… آهی می کشم و لبخند مسخره ای به زور روی لب هایم می نشانم… خانواده ی خوشبخت به میهمانی می روند!! همه باید خوشبختی ما را ببینند و لبخند بزنند و در دل حسرت بخورند!! اما خوشبختی رو نمی شه دید… خوشبختی تو دل ادمه !!
اما مادرم می گوید: اگه روزی اتفاق بدی نیافته تو خوشبتی…
حالا نمی دانم خیانت زیر مجموعه ی اتفاقات بد است یا باید بی خیالش شد و فقط به خوشبخت بودن اندیشید!!
مامان می گوید: بایدذ فقط خدا را شکر کنی که شوهرت سالم است…
معتاد نیست !! اما ایا شوهر من واقعا سلامت است ؟
یعنی صرفا معتاد نبودن یک مرد نشان از سلامت کامل اوست؟!!
با این همه ترس از عقوبت ناشکری وادارم می کند در دلم تند تند بگویم: (( خدایا منو ببخش… خدایا منو ببخش )) !! خدایا شکرت به خاطر همه چیزهای خوبی که به من دادی … باورتان می شود؟!… کمی ارام می شوم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۵۱]
می اید هفته گذشته وقتی به خانه امد با هیجانی که در نگاهش می دیدم گفت:
ستاره!! اون دختره که می گفتی خانواده درست و حسابی نداره… همون که کوچه پشتی می شینه… می گفتی دلت براش می سوزه ! از کنارم رد شد… یک سلامی به من داد !! و بعد با حالت خاصی ادای سلام دادن دخترک را در اورد… از نگاهش فهمیدم دلش از سلام دخترک لرزیده… و چندشم شد…
در اتومبیل را باز می کنم و کنار ماهان روی صندلی می نشینم باز صدای کسی را درونم می شنوم که می گوید:
((ماهان دلش می خواست به جای تو اون دختره روی صندلی می نشست !! ))
چند شب پیش هم وقتی از خانه ی سوسن باز می گشتیم یحیی و زهرا جلوتر از من روی صندلی جلویی کنار ماهان نشستند… و من مجبور شدم عقب بنشینم… همان لحظه هم مچاله از تحقیر در خود فرو رفته بودم اما چیزی نگفتم… دوست داشتم ماهان به بچه ها حالی بکند که این صندلی متعلق به مادر شما است و نه هیچکس دیگر !!
اما ماهان در برابر خواسته بچه ها به من گفت: ستاره برو عقب !
با نفسی عمیق سعی دارم این افکار مسموم و تهوع اور را از خودم دور کنم…
سایبان بالای سرم را پایین می کشم تا خود را در اینه اش ببینم… این رنگ و لعاب ها چه قیافه مضحکی برایم ساخته!! حالم از خودم بهم می خورد… ای کاش کمی اب پیدا می شد تا خودم را از شر این ماسک مصنوعی رها کنم…! او که زیبایی مرا نمی بیند پس چه اصراری است بر این همه تلاش ؟!
مادرم می گوید: (( دختر این قدر ارایش نکن… آخه نمازت درست نمی شه ها !!))
با خودم می گویم: (( حالا که این همه به خودم می رسم وضعیت اینه !! اگر به خودم نرسم چی میشه !!
سوسن می گوید( وقتی از چشم یک مرد بیافتی دیگه عزیز نمی شی هر قدر هم که بلا سر خودت بیاری عزیز نمی شی ! پس بی خیال !))
ماهان اما به زیبایی ظاهری خیلی اهمیت می دهد… اگر ساده باشم و کنارش قدم بر دارم می گوید: چرا مثل اسفند دود کن ها دنبال من راه افتادی ؟!
اون دوست داره همه زیبایی همسرش رو ببینن… اما خودش هرگز نمی بینه!! و حداقل یک بار یک تعریف کوچک از من نمی کنه !!
باز به حرف سوسن که می گه: وقتی از چشم یک مرد بیافتی دیگه عزیز نمی شی ! سوسن راست می گوید…!
تمام طول راه را با تلفن همراهش سرگرم و مشغول است.می ترسم تصادف کند… سرعتش بالا است… نمی خواهم لجبازی اش را تحریک کنم… با احتیاط می گویم: ماهان حواست هست؟!… کمی اهسته تر…
بدون نگاهی به من… به نگاهی سرسری در مقابلش اکتفا می کند وباز با تلفنش سرگرم می شود… سرعتش لحظه به لحظه زیادتر می شود…
نزدیک است تصادف کنیم… بلند می گویم: ماهان! مواظب باش !! و خطر از بیخ گوشمان می گریزد!! یا نه بهتر است بگویم این ما هستیم که از خطر می گریزیم…
حالا به حد انفجار عصبانی ام فریاد می زنم: لعنتی… نزدیک بود تصادف کنیم!! اون موبایل نفرین شده ات رو یک لحظه بزار کنار!! حواست رو بده به رانندگی !!
با فریادی که اتومبیل را می لرزاند می گوید: خفه شو ستاره… خفه شو!!
با عصبانیت می گویم:آخه این کیه که اینهمه بهشپیام می دی این کیه که شب و روزت رو ازت گرفته !! حتی نمی تونی یک لحظه اون لعنتی رو از جلوی چشماتدور کنی!! بسه دیگه… من و تو به جهنم… بچه ها توی ماشینن !!
با چشمان از حدقه بیرون زده به نگاه می کند… شراره ی نفرتش پوستم را می سوزاند… فریاد می زند… عربده می کشد… :
((به تو مربوط نیست توی کار من دخالت نکن !!)) ((خفه شو))!
از ودم می پرسم: این همه نفرت برای چیست ؟! از کجا امده؟! چگونه امده؟ چه وقت امده؟! به کدامین گناه امده؟!
از درون ریزش می کنم… همه سلول هایم به تحلیل می روند… احساس می کنم در برابر اینهمه نفرت بسیار ضعیفم… نگاهم پیش بچه می رود… انها جایشان مچاله شده اند و با چشمان وحشت زده اشان ما را زیر نظر گرفته اند فریادم را در گلوخفه می کنم… و ساکت می شوم.
به بچه ها فکر می کنم(( طفلکی ها خیلی وقت است با پدر عزیزشان! به گردش نرفته اند… انها دوست دارن سوار اتومبیل پدرشان بشوند)) حیف است دلخوشی اشان را با وحشت عجین کنم !
ماهان لج کرده و تند تر از قبل می راند… با التماس می گویم: تو رو خدا یواش تر بچه ها می ترسن !!
سرعت را بیشتر می کند.خدایا با این مرد که تمام تار و پودش از کینه و نخوت و بدجنسـ ـی و لجاجت ساخته شده چه کنم؟!
ساکت نشسته ام و به بچه ها که این همه مضطرب و رنگ پریده اند فکر می کنم… ((کی میدونه تو دل اون ها چی می گذره ؟! کی می دونه تو دل ماهان چی می گذره؟!)) البته حدسش زیاد مشکل نیست…
ماهان هر وقت سر خورده می شه این طور عصبی و از خود بی خود عمل می کنه…
حتما طرفش براش کلاس گذاشته !! یا خط و نشونی کشیده که این طور پریشون شده… اتومبیلی از کنارمان می گذرد… سرنشین ان با اعتراض به رانندگی ماهان چیزی می گوید… ماهان شیشه را به سرعت پایین می دهد فریاد زنان فحش و ناسزا می گوید…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۵۴]
#بی_ستاره
فصل نوزدهم
امشب میهمانی عشرت جون رنگ و بوی دیگری دارد. مخصوصا برای ماهان شب واقعا جذابی شده است !!
مهناز خواهر جعفر خان خواهر شوهر فتانه هم در این میهمانی خود نمایی می کند… مثل خود جعفر خان از زیبایی چهره بی بهره است اما…
ایین دلبری را نیک می داند…! ان چنان که ماهان اختیار از کف داده… و امشب از همه ی روزهایی که با هم بوده ایم بیشتر داد سخن داده است !!
مهناز محو تماشای ماهان هنگام سر دادن نطق عریض و طویلش در باب زندگی در خارج از کشور… مزایا و مضرات ان است… ماهان عادت دارد موقع حرف زدن اداهای خاصی به خود بگیرد… که برای دخترها در وحله ی اول بسیار جذاب است !!
مهناز هم انچنان شیدا وار به ماهان زل زده که بی خبر از لبخند احمقانه ای است که صورتش را از ریخت انداخته است!
حالا فتانه فتنه گرتر از همیشه ما بین مهناز و ماهان مزه پرانی های وقیحانه ای می کند!! نوشین همسر حمید هر جا که او کم می اورد فوری به کمکش می شتابد… عشرت جون سرکیف است و با اشتیاق تمام ماهان را زیر نظر گرفته… گه گداری هم بی مقدمه وارد بحث انها می شود و عرض اندامی می کند…
سودابه همسر فرزاد با نگاه خواب الودش بی حوصله و خسته می نماید… اذر و حمید پچ پچ کنان از فرزاد می گویند… و فرزاد بی خیال از همه جا چشم به تلویزیون دوخته و گه گداری هم سر به سر یحیی و زهرا می گذارد جعفر خان مثل همیشه ساکت و گیج شرم زده از بی حیایی فتانه و حالا مهناز گل های قالی را می شمارد…
و من… در انتهای حقارت… در اوج حسرتم!! در حسرت یک نگاه اشنا… یک لبخند مهرامیز… ماهان هزاران فرسنگ از من فاصله گرفته است… و من انگار بازیگر نقش یکی از اشیاء بی ارزش این خانه هستم!!
گویی هیچکس مرا نمی بیند… شاید به نوعی نامرئی شده ام!! انگار همگی از حقیر شدن من لذت می برند. برق شادی و پیروزی از چشم های ریز و گرد عشرت جون پیداست !
خرد و گریزان از نگاههای پیروزمند چشم به ناکجا دوخته ام… که متوجه ی سنگینی نگاهی می شوم… سودابه با چشم های اویزان و خمـ ـار الودش نگاهم می کند… لبخندی پر معنا به ان چهره ی همیشه خنثی حالت داده است… حتی او هم متوجه ی اوضاع غیر طبیعی امشب و حرکات و گفتار وقیحانه ی ماهان و فتانه شده است !!
خود را تکانی می دهم تا نزدیکش باشم بلکه بتوانم دقایقی را با چند کلمه اختلاط پر کنم شاید خود را از شر دیدن این نمایش ازار دهنده رها سازم… پلک هایش تازه باز می شوند… شاید دل او هم در پی یک هم صحبت می گردد. سر صحبت را باز می کنم…
او با اشاره ای به مهناز می پرسد:
این چرا امشب اومده اینجا ؟
سری تکان می دهم و می گویم:
نمی دونم!!
و او می گوید:
انگار مادرش اینا رفتنه اند مسافرت ؟!! اینم توی یک شهر دیگه طاقت نیاورده !
می پرسم:
این چرا نرفته ؟!
می گوید:
حتما پیش فتانه بهش بیشتر خوش می گذره!!
زهر خندی می زنم و می گویم:
مخصوصا امشب !
او هم می خندد… و بعد می گوید: مثل این که قراره تا اخر هفته خونه ی فتانه بمونه… و ادامه می دهد:
اومدنش به اینجا اما مناسبتی نداره… می تونست خونه ی فتانه بمونه !!
می گویم:
خب… تنها بوده… شاید می ترسیده.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد و می گوید:
این بترسه!! عشرت جون میگه چند سال توی دورترین شهرستان درس خونده و تنها بوده!!
می پرسم:
چند سالشه !!
می گوید:
نمی دونم فکر کنم ۲۷ یا ۲۸ ساله باشه.
سایه ای بالای سرمان سنگین می شود… فتانه است با یک سینی چای!!
باورتان می شود؟! فتانه برای ما چای اورده!! در حقیقت سینی چای بهانه ای است برای برهم زدن گفتگوی من و سودابه!!
فتانه با نگاهی که گویی قصد دریدن دارد نگاهم می کند و می گوید:
دهنتون خشک نشد؟! چقدر پچ پچ می کنید!!
سودابه نگاه معنا دارش را به من می دوزد و با اکراه چای بر می دارد من اما سردم نگاهم سرد است… تلخم… نگاهم تلخ است… انگار حالا نفرت در چشمان من خانه کرده است… هنوز نگاهم نگاه وقیحانه وایراد گیرش را خیره خیره پاسخ می دهد… دختره ی گستاخ!!
وقتی پا به این خانه گذاشتم لحظه ای از من جدا نمی شد… همه ی حرکات و صحبت هایم حتی طرز لباس پوشیدن ونحوه ی اراستنم را مثل شاگردی ساعی تقلید می کرد…
همه چیز من برایش جالب شگفت انگیز و دست نیافتنی بود… و حالا با این اداها سعی در نادیده گرفتن من دارد… برایم جیک جیک می کند !!
انگار همه ی این حرفها از چشم هایم پیدا بود… سینی را رها کرد و ما را تنها گذاشت…
ماهان دست بردار نیست!! همین چند لحظه پیش مهناز را در شرکت خصوصی اشان استخدام کرد!! اورتان می شود؟!
مهناز در ازمون ورودی که ماهان بر پا کرده برنده شد!! و استخدام شد!! او فردا همکار ماهان خواهد بود !!
فتانه خشنود از ضربه اخر نگاه فاتحانه اش را به من فرستاد و نفسی عمیق و از سرکیف کشید!! حالا میهمانی به پایان رسیده… بچه ها را اماده می کنم… به اندازه ی یک کوه سنگینم…
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۵۴]
ادامه
انگار بدنم تحمل وزن بدنم را ندارد انگار وزنه های صد کیلویی به پاهایم زنجیر کرده اند…
در اتومبیل نشسته ایم… باز هم ماهان مشغول پیام دادن است… هر لحظه سرش شلوغ تر از لحظه ی پیش است واقعا به او حق می دهم !! مهناز هم وارد دستگاهش شد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۲٫۱۷ ۱۸:۵۵]
#بی_ستاره
فصل بیستم
امروز هوا گرم تر از چند روز پیش است… بر خلاف میلم بچه ها را برای دوچرخه سواری بیرون اورده ام… از اینکه در پی انها بدوم و مواظب باشم زمین نخورند لذت نمی برم! اما چاره ای نیست خیلی وقت است که به انها قول داده ام. یحیی دوچرخه سواری بلد نیست… زهرا اما کمب بهتر است… دایم به انها تذکر می دهم که از سر کوچه امان جلوتر نروند…
پسرهای جوان جمع دوستانه ای ترتیب داده اند…و دقایقی است که حواسشان پرت اطراف شده است…
یکی از انها تاب نمی اورد… سوار بر موتور می شود و هنرنمایی می کند… اتومبیلی از سر خیابان می پیچد وبه داخل می اید… باطمانینه از کنارمان می گذرد… وکمی جلوتر می ایستد… من هنوز یحیی را همراهی می کنم.
داغ و عرق ریزان در پی اش می دوم… در اتومبیل باز می شود… طاهاست!!
پیش می اید… ناخواسته روسری م را مرتب می کنم…
نگاه جستجو گرش گروه پسرها را می کاود… موتور سوار هم دوباره از کنارمان با سر و صدا می گذرد… طاها با نگاه جدی اش نزدیک می اید…
ناچارم از سلام و احوال پرسی… کمی این پا و ان پا می کند و بعد می گوید:
شما برید خونه… من مواظب بچه ها هستم…
در حیرتم از پیشنهادش!! با نگاه گیج و ویجم با او چشم دوخته ام که باز می گوید:
برید دیگه!! مطمئن باشید خیلی مواظبم… و لبخند می زند.
با زحمت می گویم :
نه !! مزاحم شما نمی شم… خودم هستم…
باز جدی نگاه می کند و می گوید:
من کاری ندارم…
و من می گویم:
من هم کاری ندارم… شما تازه اومدین… حتما می خواستین استراحت کنین!!… منم دیگه کم کم باید بچه ها را ببرم بالا…
نگاه جدی اش به من می گوید که زیادی تعارف می کنم…
هنوز اما مرددم!!
او می گوید:
بهتره شما برین… بچه ها هنوز دوست دارن بازی کنند… مگه نه بچه ها؟!
بچه ها دوست ندارند تنهایشان بگذارم… اما او با جملات محبت امیزش خیلی زود جایی برای خودش در دل انها می یابد… به عنوان اخرین سفارش نگاهش می کنم و می گویم:
پس لطفا چند دقیقه ی دیگه بیارینشون خونه…
که او می گوید:
یک ربع دیگه خوبه؟
لبخند زنان تشکر می کنم…
با انکه او را درست نمی شناسم اما ته دلماطمینان خاصی به او دارم…
از پنجره پایین را نگاه می کنم… او سخت مشغول اموزش دادن به یحیی است.زهرا هم دستی برایم تکان می دهد… از وقتی به خانه امده ام همین جا پشت پنجره ی اشپزخانه ام نشسته ام! سر و صدای بچه ها از راه پله ها مرا به خود می اورد در را باز می کنم…
طاها یحیی را که در اغـ ـوش دارد پایین می گذارد… و با او دست می دهد…
زهرا هم بی وقفه برایش شیرین زبانی می کند… هنوز نمی دانم محبتش را با چه جملاتی جواب گو باشم؟!
او می گوید:
یک ربع که بیشتر نشده؟!
با شرمندگی لبخند می زنم و می گویم:
خیلی متشکرم اقاواقعا به زحمت افتادین…
زهرا با هیجان می گوید:
مامانی یحیی سوار شد… یاد گرفت عمو طاها خیلی خوب یاد می دهد… یحیی هم تایید می کند… هر دو راضی و خوشحالند…
طاها رو به انها می گوید:
هر وقت خواستین دوچرخه سواری کنین… بیاین دنبال من با هم بریم… باشه؟!
بعد با بچه ها دست می دهد و خداحافظی می کند…
دوست ندارم زیر دین کسی باشم… دلم می خواهد زحمتش را جبران کنم… حوصله تعارف کردن هم ندارم… او رفته و من هنوز جلوی در اپارتمان ایستاده ام و خیره به پله ها در فکر و خیالام…
در را می بندم و به داخل می ایم… کتابش را بر می دارم و چند خطی می خوانم فکرم متمرکز نمی شود انگار چیزی در جایی دور روی ذهنم تاثیر می گذارد…
به یاد ماهان می افتم. گوشی را بر می دارم و شماره اش را می گیرم … تعدا بوق های انتظار از حد معمول می گذرد… کسی جواب نمی دهد… با خود می گویم:
یعنی میشه موبایلت همراهت نباشه؟ یعنی تو واقعا متوجه نیستی که من دارم تماس می گیرم! شماره شرکت را می گیرم.صدای خانمی می گوید:ایشون جلسه دارن!!
اره جلسه دارن !! جلسه ی معارفه برای ورود مهناز خانم!!
باز تمام نگرانی ها وبدبختی هایم جلوی چشمان به صف در می ایند…
چقدر می توانم همه چیز را نادیده بگیرم… چقدر می توانم رفتاری خنثی داشته باشم؟ مثل ادمی بی رگ و ریشه؟! که اگر داشتم اینطور تاب نمی اوردم! اینطور سرپوش روی پلیدی ها نمی گذاشتم!! خدا به من طاقت وصبر زیادی داده… باید از او تشکر کنم…
@nazkhatoonstory