رمان آنلاین بی هیچ دلیل براساس سرگذشت واقعی قسمت ۲۶تا۳۰
داستان بی هیچ دلیل
نویسنده:ناهید گلکار
#قسمت بیست و ششم-بخش اول
تا حالا ستاره با من اینطوری حرف نزده بود می دونستم که اگر بفهمن خیلی کوچیک میشم و دیگه کسی روی من حساب نمی کنه …
قلبم داشت آتیش می گرفت …خیلی دلم می خواست یکی از اونا با من هم درد باشه به خاطر اینکه خیلی به خانواده ام وابسته بودم دوست خیلی صمیمی هم نداشتم و همیشه با خواهرام و مهران و مهیار و حتی خندان که از من کوچیک تر بود دوست و رفیق بودم و تا موقعی که زن بابک نشده بودم همیشه مشکلات اونا رو حل می کردم و به دادشون میرسیدم …
و حالا مدت ها بود که خودم توی درد سر بودم و فقط به فکر خودم بودم …..
گفتم باشه بزار سیمین هم بیاد بعد حرف می زنیم هر چی جمع بگه من اون کارو می کنم ….
تا سیمین برسه من خونسرد رفتم و برای همه چایی ریختم و خودمم نشستم ….
ستاره و سیما خون خون شونو می خورد و مرتب منو سرزنش می کردن تا سیمین رسید … تنها امیدم اون بود چون با رفتار متین و حرفای علاقلانه اش می تونست اونا رو قانع کنه .. سیمین که رسید …فکر کردم اول چیزی بگم تا روی تصمیم اونا اثر داشته باشه گفتم : بزارین اول براتون توضیح بدم بعد هر چی شما گفتین انجام میدم ……..
و با لفت و لعاب جریان اون روزی که رفتم حرم و مجبور شدم عقد کنم رو تعریف کردم و جریان سونو گرافی و احساسی که داشتم رو هم گفتم …
سیما گفت : ببین ثریا مسئله الان توجیه کردن ما نیست .. پای آبرو و حیثیت همه ی ما در بینه ..
الان هر کدوم ما موندیم به شوهرامون چی بگیم ؟ تو مدت زیادی طلاق گرفته بودی و همون شب عقد هم همه اینجا بودن ….حالا چی بگیم فکر می کنن تو دسته گل به آب داده بودی و داشتی مجبوری باهاش عقد می کردی …غیر از اینه ؟
اصلا تو خودت به فامیل شهاب نگفتی که رفته و بر نمی گرده خوب کاش همینو نمی گفتی …. سمیه گفت : مشکلی نیست شهاب خیلی منطقیه از نظر من اشکالی نداره …خودم براش توضیح میدم …
خوب میگم حامله بودی رفت چیزی نمیشه بزرگش نکنین؛؛ به نظرم ببینین ثریا می خواد چیکار کنه ….
اصلا به کسی مربوط نمیشه…سیما با صدای بلند گفت : حرف الکی نزن مردم چی میگن بعدم یک بچه ی بی بابا رو می خواد تنهایی چیکار کنه …..
ستاره گفت : آره به خدا از فردا که شکمت اومد بالا چی بگیم به مردم نمی دونن که تو دوباره عقد کرده بودی ؟ رای بگیریم من میگم بندازه …
سیما گفت : منم همینطور بندازه ….سیمین گفت : رای من رای خود ثریا ,, هر چی اون تصمیم گرفت منم باهاش موافقم به نظرم اونه که باید تصمیم بگیره چیکار کنه …
سمیه گفت : آره خوب فکریه منم هر چی ثریا بگه …
مادر ساکت مونده بود رای اونو می خواستیم … نگاه درد مندی به من کرد و گفت : رای منم به عهده ی خودت …
و اشکهاش سرازیر شد و گفت آخه من جواب خدا رو چی بدم اگر رای به کشتن یک بچه بدم … دیگه چطوری رو به خدا وایستم ….و بلند شد و رفت تو آشپزخونه ….
ستاره بهش گفت : شما نبودین که می گفتین بیاین که آبرومون رفت ؟ حالا چی شد ؟ خوب تو چی میگی ثریا می خوای نگهش داری ؟ بدون پدر ؟ …
گفتم : پس صبر کنین تا تصمیمم رو بهتون بگم ولی بدونین که خیلی متاسفم دلم نمی خواست به خدا ، هیچ کدوم از اینا دست من نیست ….
نمی دونم شما در موقعیتی قرار گرفتین که ندونین چیکار می کنین؟
و یک دفعه ببینین کار از کار گذشته ؟ من الان چهار ساله اینطوریم …دیگه به عقلم اعتمادی ندارم ….
#قسمت بیست و ششم-بخش دوم
و بلند شدم و رفتم تو اتاقم تا بغضم رو خالی کنم درو بستم و با صدای آهسته؛؛ گریه کردم … نمی دونستم آینده چی برای من رقم زده ولی باید یک تصمیم درست و حسابی می گرفتم تا بیشتر از این خار و ذلیل نشم ….
حالم خیلی بد بود …بچه ها هی منو صدا می کردن و ستاره می خواست حرفایی که به من زده بود از دلم در بیاره …
ولی واقعا دلم نمی خواست که از اتاقم برم بیرون و با کسی روبرو بشم ……
شب محمد اومد و هر کاری کرد از اتاقم بیرون نرفتم بیشتر از هر چیزی ازش خجالت می کشیدم ….
اون شب رو با هر بدبختی بود صبح کردم و وقتی نماز خوندم به امید خدا ..تصمیمم رو عملی کردم …
هر چیزی که خیلی لازم داشتم رو توی چند تا ساک ریختم و از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم به خونه ی خودم اونجا جای امنی برام بود و دیگه مستقل بودم وکسی حق نداشت به کارم دخالت کنه و قصد نداشتم از بابک جدا بشم چون اون نبود و دلیلی هم نداشت …
من بچه مو می خواستم و دلم نمی خواست با من طوری رفتار بشه که انگار گناه بزرگی کردم …..
برای من لحظه ی غم انگیزی بود وقتی در رو باز کردم و وارد خونه شدم منتظره ای که جلوی چشمم دیدم خیلی منو شگفت زده کرد ….. به جز گرد کمی که روی اثاث نشسته بود همه جا تمیز و مرتب بود روی اوپن آشپز خونه یک صفحه کاغذ بود که روش نوشته بود به خونه ات خوش اومدی ثریای عزیزم ….گلدون ها همه پر از گلهای خشک شده بود و یخچال و فریزرپر بود از مواد خوراکی ….
بابک خونه رو برای اومدن من حاضر کرده بود و نمی دونم روزی که می خواست بره این کارو کرده بود یا روزی که قرار بود من بیام خونه .. فرقی نمی کرد حالا دیگه اون رفته بود و من اینجا بودم و باید برای بچه ام یک زندگی میساختم ……
ظهر که از مدرسه تعطیل شدم به مادر زنگ زدم و به اون که متوجه نشده بود من اثاثم رو بردم با تعجب پرسید : حالت خوبه ؟ حالت تهوع داری ؟
گفتم : نه مادر من تصمیم گرفتم برم خونه ی خودم ، منو ببخش نگرانم نباش می خوام بچه م رو نگه دارم اگر شما اجازه بدین …در میون تعجب من گفت : برگرد خونه مادر نگهش دار ولی بر گرد خونه اونجا تنها می مونی من همش دلواپس توام ….
گفتم میام ولی دیگه تو خونه ی خودم زندگی می کنم اینطوری راحت ترم لطفا ناراحت نباش جابجا که شدم بهتون سر می زنم …..
و رفتم خونه …خوب اون مادر بود وقتی رسیدم مادرم با سمیه پشت در وایستاده بودن …با یک قابلمه غذا ….
راه اونا نزدیک تر بود و زود تر از من رسیده بودن ، چشمهام پر از اشک شد و بوسیدمش و گفتم کاش منم مادری مثل شما بشم …
شاید این بهترین کاری بود که اخیرا کرده بودم ….
چون همه مجبور شدن بر خلاف میلشون با وضع من بسازن ….
سه روز بعد همه رو به خونه ام دعوت کردم و یک مهمونی برای بچه دار شدنم گرفتم … به جز مجید و همسرش همه اومدن و دیگه کسی به روی من نیاورد و حتی بهم تبریک گفتن …و این طوری من به زندگیم ادامه دادم بعضی روزا از مدرسه میرفتم پیش مادر و عصر برمی گشتم ولی هر طوری بود شب رو تو خونه ی خودم می گذروندم …و اجازه نمی دادم کسی پیشم بمونه و برام دلسوزی کنه …..
#قسمت بیست و ششم-بخش سوم
امتحانات بچه ها نزدیک بود و خودم هم آخرین ترم دانشگاه رو برای فوق لیسانس میگذروندم ….
دقیقا دوم خرداد بود…یک شاگردی داشتم که همیشه خیلی تمیز و مرتب بود صورتش برق می زد خوشگل سفید بود و با هوش و درس خون اغلب سئوالات سخت ریاضی رو اون حل می کرد ولی کم کم دیگه نه تکلیف انجام میداد و نه به درس گوش می کرد که جواب سئوال منو بده و حالا که کمی من به خودم اومده بودم نگرانش شدم و ازش خواستم مادرشو بیاره تا یک فکری براش بکنم …..
اون روز وقتی داشتم درس می دادم یکی زد به در …
معمولا اولیا بچه ها موقع درس اجازه نداشتن سر کلاس بیان برای همین من گفتم بفرمایید …. در باز شد و من میون در زنی لاغر به معنای واقعی لاغر … فقط پوستی رو استخون داشت قد بلند و صورتی که از بس لاغر بود زیبایی از اون نمونده بود دیدم .
گفتم : سلام خوش اومدین با کی کار دارین ؟ گفت : من مادر زهرا ازقندی هستم ..گفتم : لطفا تو دفتر باشین تا زنگ بخوره خدمت میرسم … گفت : به خانم مدیر گفتم خواهش می کنم اگر میشه الان با شما حرف بزنم نمی تونم بیشتر بمونم ….
از کلاس اومدم بیرون خانم احمدی داشت میومد به من گفت : من میرم کلاست شما با هم صحبت کنین …..
گفتم : بریم تو دفتر؟
گفت : نه خواهش می کنم همین جا خوبه …شما با من کار داشتید ؟
گفتم در مورد درس زهرا ، اصلا حواسش به درس نیست و مرتب نمره اش کم میشه ..می خواستم ببینم چرا و دلیلش چیه و یک فکری براش بکنیم ….
گفت : نمیشه ….دیگه الان نمیشه ولش کنین بزارین بچه ام راحت باشه هر چی شد ؛شد اشکالی نداره ….
گفتم خوب عزیز من مدرسه که جای این حرفا نیست چرا عمرش تلف بشه …اصلا به من بگین چرا ولش کنم حیفه ….
نگاه غمباری به من کرد و گفت : اون تقصیر نداره …
یک دخترمم کلاس اول راهنمایی اونم همین طور شده نمی تونم بهشون بگم درس بخونین نمیشه … و اشک هاش از روی گونه های استخونیش سرازیر شد ….دستشو گرفتم و گفتم : منو مثل خواهر خودت بدون ،،،اگر می تونی به من بگو چی شده که شما اینقدر ناراحتی شاید کاری ازم بر بیاد ؟
گفت : نه ؛ نه ؛ کاری از دست کسی بر نمیاد …. مشکل من به این راحتی دیگه حل نمیشه….بچه هام دارن از دست میرن … حواسشون به درس نیست ولی به خدا هر دوتا شون زرنگ و با هوشن باور کنین …
گفتم : می دونم برای همین نمی تونم بی تفاوت باشم به من بگو شاید کمکی ازم بر بیاد قول میدم بهت؛؛ کوتاهی نکنم …گفت الان وقت ندارم باید برم دیرم میشه یک دختر دیگه دارم تو خونه است ، می ترسم باید برم خونه … فقط می خواستم خواهش کنم به زهرا چیزی نگین و برای درس اذیتش نکنین من میام و براتون میگم ….
گفتم : من فردا بیکاریمه می خواین یک ساعتی رو بگین من میام و با هم حرف می زنیم خوبه ؟ گفت آره اگر زحمت شما نمیشه فردا ساعت هشت میام …. و غمگین با سری افتاده رفت …
فردا من سر ساعت هشت دم مدرسه حاضر بودم اون زود تر اومده بود دست یک دختر بچه ی دو ,سه ساله ای تو دستش بود و جلوی مدرسه منتظرم بود پیاده نشدم و بهش گفتم بیا بالا تو ماشین حرف بزنیم …..
سوار شد و اولین کاری که کرد گریه بود و گریه مثل این بود که جایی برای این کار پیدا کرده بود از مدرسه دور شدم و کنار خیابون نگه داشتم و گفتم خوب بگو من گوش می کنم چی شده ؟
گفت : من اهل کرمانم شوهرم راننده ی کامیونِ با برادر من همکار بود …
یک روز اونو آورد خونه ی ما تو کرمان و منو دید و خواستگاری کرد من شانزده سالم بود و تو خونه ی برادرم زندگی می کردم و پدر و مادرم مرده بودن… برای اینکه بیشتر سربار نباشم قبول کردم و منو خیلی ساده به عقد آقا نصرت در آوردن …
من بدون هیچ قول و قراری با همون کامیون آورد مشهد… بعدا فهمیدم که برادرم چهارده تا سکه برای مهر من ازش گرفته و منو داده … بیشتر وقت ها سفر بود مرد بدی نبود … ولی وقتی بچه ی اولم دختر شد سه ماه با من قهر کرد … و به امید پسر دومی رو هم حامله شدم ..
و این بار شش ماه رفت و نیومد من بی خرجی و گرسنه مونده بودم با دوتا بچه …هر چیزی که می شد تبدیل به پول کرد رو فروختم تا شکم بچه هامو سیر کنم دیگه فکر می کردم که برای همیشه رفته و بر نمی گرده مجبور شدم تو خونه ی همسایه ها کار کنم …
از این خونه به اون خونه کم کم شدم کارگر خونه ها تا پیداش شد و اومد و تقربیا منو بخشید ، برای اینکه دختر زاییده بودم و باز با هم زندگی کردیم …
از بخت بد من سومین بچه ی منم دختر شد … منو تو بیمارستان تنها گذاشت و رفت ..
حالا من بی پول و در مونده اونجا گیر کرده بودم تا یک دکتر خیر خواه که وضعیت منو دید پول بیمارستان رو حساب کرد و من بچه رو بر داشتم و آوردم خونه درو روی من باز نمی کرد …
#قسمت بیست و ششم-بخش چهارم
با گریه و زاری بچه ها من رفتم توی خونه …. به هر بهانه ای اون منو می زد و می گفت تو نمی تونی پسر برای من بیاری پس زر زیادی نزن …
و تمام بدبختی های زندگی شو از من می دونست .. تا اینکه مهر پارسال دست یک زن رو گرفت و آورد تو خونه ی من و گفت : این حامله اس و زن منه باید تو بری؛؛ دخترا رو بزار و برو کرمان …
جز گریه کاری از دستم بر نمی اومد …من نمی تونستم بچه های نازنینم رو دست اون زن بسپرم ، گفتم باشه من می سازم …و آه عمیقی کشید و اشکهاشو با چادرش پاک کرد و گفت :شما خودت زنی می دونی چقدر سخته دو تا اتاق داشته باشی و شوهرت تو اتاق بغلی با یک زن معاشقه کنه و بچه هات هم بشنون و رنج ببرن …
کارای بدی با من می کرد,,,, کارهایی جلوی بچه ها با من می کرد که نمی تونم به زبون بیارم میخواست به جونم برسه و ول کنم و برم اون زن هم همینطور …
نمی تونین فکرشو بکنین که جلوی من چیکار ها کرد که منو عاصی کنه ولی من دندون روی جگرم گذاشتم و بچه هام رو ول نکردم…نه ,, نمیشه ؛؛ من مادرم ..نمی تونم …همه ی امیدم این بود که اونم دختر بزاد و شوهرم از اونم دلسرد بشه …
ولی پیشونی سیاه من پسر زایید…….از اون به بعد شوهرم چیکار می کرد برای اون زن و پسرش فقط خدا می دونه و بس …. دخترا بزرگ بودن و حالیشون بود …..
مثل من می سوختن ولی کاری ازمون بر نمی اومد … اگر حرف بزنیم ما رو می زنه باور کردنی نیست ولی گاهی یک چیزایی می خره و جلوی چشم منو بچه هام می بره با اون زن می خوره و (بغضش بازم ترکید و با هق و هق گفت ) بچه های من آه می کشن ….اصلا چیزی جز اون زن و بچه اش نمیبینه انگار جادو شده فکر کنم دعا خورش کرده اگر نه چطور ممکنه اون ما رو نبینه …
آره دعا خورش کرده شما جایی رو میشناسی که دعا رو باطل کنه ؟
گفتم : نه من اعتقادی به این خرافات ندارم …. گفت :نمی دونم چیکار کنم فقط منتظر یک معجزه از طرف خدا هستم …شما بگو این بچه ها چطوری درس بخونن وقتی باباشون اون اتاق داره با یک زن دیگه خوش میگذرونه و قربون صدقه ی پسرش میره و مادرشون داره گریه می کنه …
انتظاری از اونا هست ؟ شما کمکی نمی تونین به من بکنین الان که پسر دار شده به من میگه اگر می خوای دختراتم ببر ولی کجا رو دارم برم مجبوریم بسوزیم و بسازیم ..
با خودم فکر کردم ثریا تو کی هستی و داری چیکار می کنی یکساله این بچه توی کلاس تو بود و تو اصلا متوجه نشدی که چقدر غمگینه انگار تو این دنیا فقط تو هستی و تو …
می بینی که غم تو در مقابل این زن اصلا به حساب نمیاد … مشکل این زن بیشتر از یک زندگیه چون اون داره برای سه تا دخترش می سوزه و هیچ راه نجاتی نداره …مونده بودم بهش چی بگم ….پرسیدم خونه ات کجاس برسونمت …
گفت : کوی طلاب خیابون گاز ….تو راه بهش قول دادم که هر کاری از دستم بر میاد براش انجام بدم وقتی قول دادم هنوز نمی دونستم باید چیکار کنم فقط می خواستم اونو نجات بدم …
#قسمت بیست و ششم-بخش پنجم
به محمد تلفن کردم و گفتم باهات کار دارم اگر میشه یک سر بیا پیش من …
محمد نگران شده بود و پرسید اگر مهمه الان بیام چی شده ؟
گفتم : نگران نباش می خوام اگر زحمتی برات نباشه کمکم کنی …..
محمد فکر کرده بود اتفاقی برای من افتاده…به سیمین خبر داده بود خودشو برسونه به من و من تازه رسیده بودم خونه که سیما و سیمین اومدن پیشم … سیمین که نمی تونست نگرانیشو پنهون کنه هراسون پرسید :چی شده ثریا جون از بابک خبری شده ؟بچه ات خوبه ؟ گفتم : الهی بمیرم ترسیدین ؟
نه بابا …یک موضوع دیگه اس برای یکی از شاگردام مشکلی پیش اومده می خواستم با محمد حلش کنم …
ای وای بهش گفتم چیزی نشده چرا باور نکرده .. ببخشید تو رو خدا ….
سیما ناراحت شد و گفت :حالا چی شده که اینقدر مهم بوده ؟ تعریف کن ببینم ….من همین طور که براشون چایی آوردم و ازشون پذیرایی می کردم جریان رو تعریف کردم ….سیما گفت : تو رو خدا ول کن این حرفا رو،، خودمون به اندازه ی کافی داریم … حوصله ی غم و غصه ی دیگران رو نداریم …
گفتم : سیما جان همینه؛؛ درست همین کاری که همه ی ما می کنیم و فکر می کنیم از مسائل مهم اطرافمون بگذریم خلاص شدیم…. در حالیکه از تو این خونه ها بچه هایی بزرگ میشن که مثل بابک فردا مشکل من و تو میشن تو از کجا می دونی خدای نکرده فردا یکی از همون ها سر راه سوگل قرار نگیره ….
بعدم نگیره مگه ما آدم نیستیم باید یکی بالاخره یک کاری بکنه همه دست روی دست گذاشتیم و فاجعه ای که تو عمق جامعه ی ما اتفاق میفته رو تماشا می کنیم و استدلال مون هم اینکه ما به اندازه ی کافی خودمون بدبختی داریم ……
راستش من دیگه نمی تونم ساکت بشینم چون به سرم اومده خدا بابک رو جلوی پای من گذاشت ….
دلم می خواد یک کاری بکنم و می کنم ….
سیما گفت : با یک گل بهار نمیشه..گیرم که تو مشکل این زن رو حل کردی که بعید به نظر میاد با بقیه چیکار می کنی ؟
گفتم : راست میگی با یک گل بهار نمیشه همه باید این کارو بکنیم من تنها و تو تنها نمیشه زن باید حرمت پیدا کنه و حق و حقوق اون توی خونه معلوم باشه و بچه ها باید تحت حمایت قرار بگیرن تا این قدر صدمه نبینن بالاخره من می خواستم ببینم راه قانونی داره که حق و حقوق اون زن رو بگیریم …یا نه چون می دونستم داداش آشنا داره خواستم ازش کمک بگیرم …
محمد تا جریان رو شنید ناراحت شد و گفت : صبر کن نگران نباش یک کاریش می کنم نمی زارم اون زن اینقدر اذیت بشه …وای ..وای ..سه تا دختر؛؛ به خدا نمی دونم بعضی آدما چطوری هستن که به فکر دختر خودشون هم نیستن …. و گوشی رو برداشت به چند تا دوستش زنگ زد و با چند تا وکیل صحبت کرد …و نتیجه ی کار این بود که فهیمدیم اگر شکایت کنیم و بخوایم حق و حقوق اون زن رو از شوهرش بگیریم خیلی شانس با ما یار باشه و تو دادگاه موفق بشیم ، یکسال طول میکشه تا شاید,,, اونم شاید،، یک قاضی بی طرف پیدا بشه و فکری برای اون زن بکنه …
گفتم من اصلا نمی دونم اون زن می خواد که از شوهرش شکایت بکنه ؟ یا نه ؟ چون اون به سوختن و ساختن فقط فکر می کرد ….بیا با شوهرش حرف بزنیم شاید خودمون تونستیم مشکل رو حل کنیم و اون زن رو نجات بدیم …. محمد هم با من موافق بود
گفت : حالا میریم جلو تا ببینیم با کمک خدا چیکار میشه کرد …
#قسمت بیست و ششم-بخش ششم
وقتی اونا رفتن احساس ناتوانی و عجز کردم ، از اینکه کاری از دستم بر نیاد و دیدم که این مشکل ها توی جامعه ی ما زیاده و کسی نیست که از تو خونه های این شهر اونا رو بیرون بکشه و به درد این زن ها و بچه های اونا که با همین درد بزرگ میشن برسه … و اونا آدمایی میشن که سایه های سیاه همه ی وجودشون رو می گیره و باز باعث بدبختی عده ی دیگه ای میشن …
واقعا اگر جایی بود که از حقوق خانواده دفاع می شد راهی بود که آینده گان ما زندگی بهتری داشته باشن . زهرای باهوش توی اون خونه یاد می گیره که همه ی اون استعداد های بی نظیر شو به کینه ورزی و بد بینی نسبت به دیگران صرف کنه ….
خلاصه فردای اون روز نزدیک غروب منو محمد رفتیم در خونه ی زهرا … و در زدیم خود آقا نصرت در و باز کرد …. من جلو رفتم و گفتم : سلام آقای ازقندی من معلم زهرا هستم با شما کار دارم …. دکمه های لباسشو بست و کمی دستپاچه شد و گفت بفرما تو زهرا چه دسته گلی به آب داده ؟ ناموسی که نیست انشالله … گفتم : نه ؛نه ؛ میشه بیاین بیرون باهاتون حرف بزنم ؟
گفت شما تشریف بیارید تو بفرما خونه ی فقرا .. البته کلبه خرابه ی ما قابل شما رو نداره بفرما …. نگاهی به خونه انداختم اونقدر کوچک بود که برای من باور کردنی نبود و زهرا و زهره و مادرش عصمت خانم رو از پشت پنجره دیدم … به خدا قسم نگاه التماس آمیز اونا از همون جا احساس کردم …گفتم اگر میشه شما بیاین بیرون تو کوچه حرف می زنیم ……
محمد خودشو معرفی کرد و مودبانه باهاش دست داد ….
من شروع کردم : ببینین زهرا و زهره هر دو درسشون ضعیف شده و گویا توی خونه دچار مشکل شدن ..و این مشکلات نمی زاره درس بخونن می خواستم خواهش کنم یک جلسه بزاریم تا ببینیم برای این مشکل چه فکری میتونیم بکنیم تا این بچه ها صدمه نبینن …..
بر آشفته شد و صورتش تغییر کرد و با صدای بلند گفت : تقصیر مادر بی شعورشونه بلد نیست چیکار کنه احمقه …به جای هر کاری برای بچه ها تو گوش بچه ها می خونه و جیگرشون خون می کنه ….
گفتم شاید دل خودش خونه ..
گفت : (…..) خورده اون فقط کلفتی بلده به علی قسم می خواستم بندازمش بیرون مثل کَنه به زندگی من چسبیده …..به جای اینکه به درس بچه ها برسه دائم داره زر می زنه …
گفتم شما می دونی چرا گریه می کنه …بالاخره اونم آدمه ….
گفت : خانم نمی خوامش دیگه ..زور که نیست …
گفتم خوب این که نمیشه اون جوون بوده اومده تو خونه ی شما سه تا بچه ازش دارین حالا کجا بره ؟
شما یک زندگی جدا براش درست کنین که با بچه هاش زندگی کنه ….صداشو بلند کرد ..که این کار خود پدر سگشه شما ها رو انداخته به جون من … خانم من از کجا دارم یک راننده ی کامیونم خرج همین خونه رو هم به زحمت در میارم …بره گمشه پیش داداشه سگ مذهبش من پول اتوبوسشم میدم … ولی بره خسته شدم به خدا ….
گفتم خیلی ممنون که به حرفم گوش دادین مرسی….. حالا میشه پس خودتون یک کاری بکنین؟ ؛؛ به زهرا بگین تا امشب درسشو خوب بخونه ….
گفت : خانم به حرف این زن دیوونه گوش نکنین؛؛ این خون منو تو شیشه کرده عقل نداره من رفتم سفر اومدم دیدم رفته تو خونه ی مردم کار می کنه از در دروازه که اومدم تو همه می گفتن زن آقا نصرت کلفتی می کنه …..
گفتم : بله ؛؛ بله ؛ حق با شماست …میشه بگین زهرا بیاد ؟
#قسمت بیست و ششم-بخش هفتم
محمد با تعجب به من نگاه می کرد و با سر می پرسید چیکار داری می کنی پس چرا جا زدی ؟ صدای یک زن از پشت در اومد که با عشوه گفت : بیاین تو آقا نصرت ، عصبانی نشین پُرشون کردن ؛؛ معلوم نیست رفتن چی گفتن که اومدن در خونه؛؛ ولشون کنین بیاین تو آقا …..
آقا نصرت رفت تو و یک کم بعد با زهرا اومد جلوی من وایستاد ….
گفتم : من با پدرت حرف زدم قرار شد امشب خونه ساکت باشه تا شما و زهره درس بخونین قول میدی ؟
گفت : بله خانم …
گفتم پس تو رو خدا آقای ازقندی امشب رو سر و صدا نباشه تا بچه ها برای امتحان حاضر بشن ….
ببخشید مزاحم شدیم و مرسی که به حرفای من گوش دادین …..و با احترام خداحافظی کردم و از اونجا رفتیم …..
چند قدم که دور شدیم محمد دیگه طاقت نیاورد و پرسید چیکار می کنی من نفهمیدم پس اومدیم چیکار ؟
گفتم : مگه ندیدی فایده ای نداشت اگر بیشتر وارد می شدیم بدهکار هم بودیم و اون تلافی همه چیز رو سر اون زن بیچاره در میاورد آدم نفهم و بی شعوری بود و بحث این طوری فایده ای نداشت ….ولی همون جا یک فکری به ذهنم رسید که حتما اونو عملی می کنم ……
فردا توی مدرسه موقع رفتن زهرا رو کشیدم کنار و گفتم: من تو رو می رسونم برو خونه به مادرت بگو بیاد بیرون من باهاش کار دارم …..
وقتی عصمت خانم با ترس و لرز اومد …
قیافه اش طوری بود که انگار داره خطایی بزرگ مرتکب میشه …
ازش پرسیدم دیشب مشکل پیش نیومد ؟
گفت نه ؛؛ ولی هر دوتا شون خوشحال بودن و متلک بارم کردن می گفتن همه فهمیدن که من احمقم ….
گفتم حاضری حقتو بگیری یا می خوای همین طوری زندگی کنی ؟ پرسید چیکار کنم من باید بچه هام رو نجات بدم …
گفتم : اثاث خودتو بچه ها رو جمع کن طوری که اونا متوجه نشن از قبل آماده کردی ….چادرشو کشید روی صورتش و گفت : نه ؛؛ بیام بیرون دیگه نمی تونم برگردم اونا از خدا می خوان … من جایی رو ندارم برم ….
گفتم : چرا داری یک جای خوب برای خودت و بچه هات؛؛ میاین خونه ی من ؟ من تنهام تازه حامله هم هستم احتیاج دارم کسی پیشم باشه …بهت قول میدم کاری کنم که هم برات خونه بگیره و هم خرجی بهت بده …تا اون موقع خودت و بچه ها اذیت نشین بعدم تا اینجا باشین کاری نمیشه کرد ….
پرسید خوب چیکار کنم ؟ گفتم ساعت هفت شب من اینجا هستم و منتظرت ، یک دعوا شروع کن کاری کن که خودش تو رو بیرون کنه چون فکر می کنه که جایی نداری بری و خودت بر می گردی دنبالت نمیاد و بعدهم دیگه نمی تونه بگه خونه رو ترک کردی … چون خودش بیرونت کرده … خودتو برسون به من دیگه غصه نخور ببینم چیکار می کنی ….امشب ساعت هفت … یادت نره ….
اونشب از مهران خواهش کردم با من بیاد چون معلوم نبود چه اتفاقی میفته …..ساعت از هفت گذشته بود ولی از عصمت خانم خبری نشد … ساعت نزدیک هشت بود که از دور صدای جیغ و فریاد رو شنیدم ولی فقط سر و صدا بود و شیون یک زن و بچه ها ….
با خودم گفتم ثریا بازم اشتباه کردی اگر اونو بزنه و بلایی سرش بیاد چی میشه ؟ …..سر و صدا کمتر شد ولی من بازم منتظر موندم مهران نق می زد که نمیان دیگه بریم …که دیدم سر و کله ی عصمت خانم با بچه ها پیدا شد من فورا ماشین رو روشن کردم و تا اونا سوار شدن با سرعت از اونجا دور شدم ……..
#قسمت بیست و هفتم-بخش اول
با سرعت از اونجا دور شدم …. می خواستم مهران رو برسونم خونه شون گفت نه منم باهات میام شاید کاری داشتی ….
راستش بی خودی می ترسیدم که تعقیبم کنن …. این بود که با عجله رفتم خونه …. عصمت خانم هنوز تردید داشت وسایل کمی با خودشون آورده بودن و یک ساک بزرگِ کهنه و چند تا کسیه ی پلاستیکی که دست بچه ها بود … با خجالت پیاده شدن ….
فورا ماشین رو تو پارگینگ گذاشتم و آسانسور رو زدم صورت هر کدوم از اونا نشون می داد که چقدر معذب شدن ، بچه ها نمی تونستن خودشون رو با این وضع تطبیق بدن و من داشتم تمام تلاشم رو می کردم تا اونا احساس بدی نداشته باشن ……
داشتیم میرفتیم بالا یادم افتاد که شام نداریم سویچ رو دادم به مهران و گفتم برو پیتزا بگیر و بیا ….که حتما بچه ها گرسنه هستن ….
در خونه رو باز کردم و گفتم خوش اومدین … نمی تونم حال اونا رو بیان کنم اصلا خوب نبودن و دلشون نمی خواست برن تو و من داشتم خودمو می کشتم تا اونا احساس غریبی نکنن ..
اول یک اتاق به بهشون دادم و به عصمت خانم گفتم : ببین اگر می خوای این اون وضعیت خلاص بشی باید اینجا بمونی پس راحت باش و فکر چیزی رو نکن منو و خانواده ام پشتت هستیم و نمی زاریم به تو آسیبی برسه؛
پس شما راحت باش تا بچه ها هم به شما نگاه کنن و معذب نباشن …
گفت: به خدا نمی دونم چطوری از خجالت شما در بیام …
اینجا بهشته من فکرشم نمی کردم یک روز بتونم تو همچین خونه ای پا بزارم چه برسه زندگی کنم ….
گفتم اینجا همه چیز الان مال شماس …..برای اینکه اونا زودتر با من آشنا بشن و غریبی نکنن مرتب حرف می زدم باهاشون شوخی می کردم و وقتی مهران اومد من میز رو هم چیده بودم و اونا هم اثاث شون رو توی اتاق باز کرده بودن با اینکه همه دلهره داشتیم که آقا نصرت چه عکس العملی نشون بده و فردا اگر بیاد مدرسه چیکار باید بکنیم ..
نشستیم و دور هم پیتزا ها رو خوردیم انگار همه خیلی گرسنه بودیم …….
بعد از شام من به عصمت خانم گفتم فکر کنم فردا بچه ها نرن مدرسه بهتره این طوری خاطرمون جمع میشه که شوهرت چیکار می خواد بکنه ….ولی اون گفت بزار بیاد ببینیم چیکار می خواد بکنه حالا …….
چند روز بیشترم از مدرسه باقی نمونده بود و امتحانات شروع می شد و نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد.
مهران تا مطمئن شد که همه چیز رو براهه رفت ….
#قسمت بیست و هفتم-بخش دوم
شب اول برای همه ی ما سخت بود .
صبح وقتی بیدار شدم یادم نبود چه اتفاقی افتاده … و دیدم تو خونه سر و صدا میاد یک آن فکر کردم بابک برگشته از جام پریدم و دویدم تو حال که عصمت خانم رو دیدم …
صبحانه حاضر کرده و با بچه ها نشسته بودن دور میز تا من بیدار بشم ….
یک نفس بلند کشیدم و سلام کردم …عصمت خانم گفت : دیر تون نشه خانم …رفتم صورتمو شستم و لباس پوشیدم و برگشتم …و گفتم : من به شما میگم عصمت خانم شما هم به من بگو ثریا جون از من خیلی بزرگتری …شما چند سال داری ؟
گفت : سی سال ….با تعجب پرسیدم اشتباه نمی کنی ؟ الان من بیست و نه سالمه …گفت : نمی دونم به خدا خانم جان من که سی سال دارم خوب معلومه دیگه زهرا رو من هفده ساله بودم به دنیا آوردم …..گفتم بیا ببینم من اصلا نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدم باورم نمیشه …..
خوب پس ما هم سن و سالیم می تونیم خواهر باشیم و همدیگر رو راحت صدا کنیم تا سخت نباشه …..
گفت نه والله من …نه..نه ..نه مو نمی تونم …. چایی ریختم و گفتم عصمت جون بیا چایی بخور حالا تو بگو …مثلا ثریا بیا نون بخور …
خندش گرفت و گفت : چرا ثریا جون که میگم،،، خوبه چون دوستتون دارم، می تونم …..
گفتم پس مشکل حل شد چون خواهریم زهرا و زهره و ( نگاهی به دختر کوچیکه کردم و ازش پرسیدم ) اسم تو چیه عزیزم ؟
گفت تنها …..پرسیدم چی ؟ واقعا اسمش تنهاس ؟
عصمت گفت : بله خودم گذاشتم چون تو بیمارستان تعریف کردم که براتون ….و خیلی خوشگل بود اسمشو گذاشتم تنها که یک دونه باشه ….
گفتم : بدو بیا رو پای من امروز من بهت صبحانه بدم ..آهان شما ها هم دیگه به من بگین خاله من دیگه عاشق شما شدم و ولتون نمی کنم …و بلندش کردم و نشوندمش روی پام و براش لقمه گرفتم …
لقمه رو از دستم گرفت و گفت : خاله من بزرگ شدم خودم بلدم می خورم ……
گفتم الهی فدات بشم آفرین به دختر خوبم بگیر بخور ….
همون روز سر صبحانه ما با هم خوب آشنا شدیم ویک جورایی بهم دل بستیم …..بعد من با بچه ها رفتیم مدرسه….
توی راه که بودم مادر مرتب زنگ می زد هر چی از جواب دادن طفره می رفتم اون دوباره زنگ می زد و شکایت داشت که تو متخصص درست کردن درد سر هستی تازه می خواستی یک نفسی بکشی حالا خودتو انداختی تو کشمش زندگی مردم ….
گفتم مادر جان شما امروز بیا خونه ی ما من برات همه چیز رو میگم …..
گفت : معمولا با همین همه چیز رو میگم سر و ته کارتو جمع می کنی بالاخره هم کار خودتو می کنی … اون روز من باید مدیر و ناظم رو در جریان می گذاشتم …همین کارو هم کردم …. اول صبح تا از راه رسیدم همه چیز رو به اونا گفتم تا اگر آقا نصرت اومد و خواست بچه ها رو ببره مانع بشن …
دیگه همه متوجه اوضاع بودن و مدرسه شد آماده باش …تا ظهر همه به در مدرسه نگاه می کردیم و هر لحظه منتظر آقا نصرت بودیم ولی خبری از اون نشد …..و من خوشحال و خندون با بچه ها برگشتیم خونه ….
سر راه خرید کردم و بچه ها بهم کمک می کردن و چقدر من لذت می بردم که اون طفل معصوم ها امروز عذاب نمیکشن ….وقتی رسیدم خونه دیدم مادر با عصمت گرم صحبته،،، ناهار حاضره و همه جا برق می زنه ….
مادر و در آغوش گرفتم و گفتم ببخشید مامان جان دو روزه به شما سر نزدم دلم براتون تنگ شده بود ..
گفت : خوب مادر جان کار مهمی داشتی …چقدر این عصمت خانم زن خوبیه …..به به چه دخترای قشنگی داره ….
گفتم : شما ناهار درست کردی ؟
گفت : من تازه اومدم مثل اینکه …….
عصمت خانم گفت با اجازه من درست کردم نمی شد که دست رو دست بزارم شما هم چیزی نگفتی منم جسارت کردم خودم همه چیز رو پیدا کردم ماشالله همه چیز مرتب بود و من زیاد دنبالش نگشتم …..
گفتم : ای وای ببخشید من عادت ندارم صبح فکر ناهار باشم یا میرم خونه ی مامان یا از سر راه یک چیزی می خرم و می خورم ….گفت نه ؛نه ؛نه ..شما باید غذای خوب بخوری حامله ای ….تازه یادم اومد که راست می گفت و من اصلا از اونم غافل شده بودم ….
#قسمت بیست و هفتم-بخش سوم
با هم ناهار خوردیم و مادر در حالیکه تحت تاثیر قرار گرفته بود و به شدت دلش برای عصمت می سوخت و دیگه منو سرزنش نمی کرد .. رفت …
حالا من مطمئن بودم دیگه همه با من موافق میشن … چون مادر موافق شده …..بعد از ظهر با محمد و عصمت خانم رفتیم پیش وکیل شرکت و طرح شکایت از اینکه آقا نصرت به دلیل گرفتن زن جدید عصمت و بچه ها رو از خونه بیرون کرده ریختیم و همه ی کارای اونو محمد و وکیل به عهده گرفتن و برگشتیم ….
دیگه بچه ها رو نبردم مدرسه که بشینن درس بخونن و خودم وظیفه ی رسیدگی به درس اونا رو به عهده گرفته بودم …
دیگه شب ها تنها نبودم و به چیزی فکر نمی کردم جز اینکه چطوری اون دوتا بچه رو برای امتحان حاضر کنم و درس خودمو بخونم ….. قبلا از بس بیکار بودم شب هم خوابم نمی برد ولی حالا از شدت خستگی روی کتابم می خوابیدم …
و چه لذتی می بردم از کار کردن با زهرا و زهره چون هر دو خیلی با هوش و با استعداد بودن و منِ معلم دوست داشتم هر چی می دونم به اونا هم یاد بدم …..
کلا مدتی بود که با کسی رفت و آمد نمی کردم و باعث کَله گذاری خواهرام و مادر شده بود… و من هر بار یک بهانه میاوردم که به خونه اونا نرم .. ….
تازه وقتی بچه ها می خوابیدن …آخر شب با عصمت می نشستیم و حرف می زدیم منم تمام زندگیمو برای اون تعریف کردم و این طوری یک جورایی دلم خالی شد و انگار کینه ها و بغض هام فرو نشسته بود …و با تعریف هایی که عصمت از زندگیش می کرد فهمیدم که ظاهرا بابک در مقابل شوهر اون یک فرشته ی آسمونی بوده و من انگار تو بهشت بودم و خودم خبر نداشتم …
کارایی که با عصمت کرده بود دور از شان انسان بود وحشیانه و غیر قابل باور که گفتنی نیست فقط بگم رفتار جنسی خیلی بدی با اون داشته تا اونو وادار کنه از خونه بره ……
و من در این میون متوجه شدم که عصمت زن خیلی عاقل و خیلی مهربونیه و قابل اعتماد ناخود آگاه آدم براش احترام قائل می شد …و دوستی ما به این ترتیب روز به روز محکم تر شد .
بیشتر کادو هایی که بابک برای من خریده بود دادم به عصمت و برای بچه ها به هر عنوانی لباس خریدم …تا یک بعد از ظهر زن های خانواده ی ما اومدن پیشم و همون جا اونا هم با عصمت آشنا شدن و دیگه براشون غربیه نبود
تنها دختر کوچیک عصمت از همه بیشتر خودشو به من می چسبوند و منم دوستش داشتم و حالا سوگل هم که کلاس اول بود مرتب خونه ی ما بود و با بچه ها بازی می کرد و دلش نمی خواست بره …
عصمت شد یک پای خانواده ی ما …..و از آقا نصرت هیچ خبری نبود ….داشتم فکر می کردم همین طوری زندگی کنم و شکایت رو به جریان نندازم تا ببینیم چی میشه ….
ولی وکیلش گفت وقت دادگاه گرفته ….حالا مجسم کنین یک زن با سه تا بچه از خونه ی شوهرش بیرونش کردن و وقت دادگاه برای اوایل شهریوره ….نمی دونم چی بگم !!!!!
بعد از اینکه امتحانات تموم شد من دعوت کردم همه بیان خونه ی من …..
نمی دونم عصمت چطوری کار می کرد که نه من می دیدم و نه خونه کثیف می شد مثل برق هر چی می ریخت جمع می کرد همه چیز همیشه برق می زد ..
خوب راستش به من که خیلی خوش می گذشت و دیگه غمی تو دلم نبود ….و هر چی سعی می کردم بهش برسم نمی شد ..
#قسمت بیست و هفتم-بخش چهارم
اونشب همه تو خونه ی ما بودن و بچه ها آهنگ قشنگی گذاشتن رقصیدن و دور هم شام خوردیم و خونه ی من پراز شادی شد ….
سوگل و تنها می رقصیدن و ما براشون دست می زدیم و توی همون حال من یاد بابک افتادم یاد روزهایی که آرزو داشتم با اون توی اون خونه داشته باشم و اون لحظه لحظه زندگیِ به اون خوبی رو به کام هر دوی ما بی دلیل زهر مار می کرد …..
وقتی امتحان های خودم تموم شد دیگه مرداد بود …
شکمم بزرگ شده بود و رفتم دکتر شنیدن صدای قلب اون قشنگ ترین موسیقی عالم رو توی گوش من زمزمه کرد اوج پرواز و معنی آفرینش ….
خانم دکتر ازم پرسید می خوای بدونی بچه ات چیه ؟ لبمو گاز گرفتم و گفتم میشه؟معلومه؟ ….
گفت : نگاه کن اینجا رو ببین چی می بینی ؟ پرسیدم پسره؟ و بغضم ترکید اشک شوق از گونه هام جاری شد دکتر گفت : بله عزیزم خیلی هم واضح و صد در صد برو اسمشو انتخاب کن …حتما وسایلشم آبی می گیری …
گفتم نمی دونم تا ببینم چی میشه پرسید می خوای الان به باباش بگی ؟ گفتم نه شب بهش میگم الان سر کاره ….
ولی به خدا اونقدر خوشحال بودم که اصلا دلم نمی خواست بابک باشه و اون خوشحالی رو یک جوری به من زهر کنه ….
از مطب که اومدم بیرون به مادر زنگ زدم و می دونستم چند دقیقه بعد من چند تا تلفن دارم برای همین پشت ماشین نشستم ولی حرکت نکردم اول سیمین پشت سرش سمیه و بعدم گوشی رو داد به شهاب و پشت سرش سیما و بعد مهیار و ستاره و خندان و آخر از همه هم محبوبه زنگ زدن و من بیچاره یکساعت کنار خیابون جواب تلفن رو دادم با خودم گفتم تا محمد زنگ نزده برو خونه …….
ولی بازم سیما و مادر و سمیه با شهاب اونشب اومدن خونه ی ما و منم شام نگهشون داشتم چون سوگل به خاطر؛ تنها ،دلش نمی خواست بره ……
حالا همه حاضر می شدیم که عروسی سمیه رو برگزار کنیم و اینجا چقدر عصمت به من کمک کرد و برام خواهری کرد …. من برای هر چهار نفرشون لباس خریدم همه چیز شون نو و شیک بود اصلا خودشون هم عوض شده بودن …. شاید باور نکنین من حتی یک بار هم به یاد بابک نیفتادم …. و گاهی با خودم می گفتم که من چقدر بی عاطفه بودم و خودم نمی دونستم ….
بعد از عروسی سمیه و شهاب رفتن کیش برای ماه عسل ……
سیما پیشنهاد داد و همه قبول کردیم که ما هم بریم شمال ….و تصمیم مون رو زود عملی کردیم و با سه ماشین راه افتادیم سوگل و؛ تنها؛ دوست داشتن پیش هم باشن پس اونم اومد تو ماشین منو راه افتادیم ….
سفری عالی اینقدر به همه ی ما خوش گذشت که نمی تونم توصیف کنم محمد یک ویلا لب دریا گرفته بود و ما راحت اونجا مستقر شدیم … عصمت داشت با سیما ماهی سرخ می کرد و مادر مشغول برنج آبکش کردن بود ….
نگاهی بهش انداختم خیلی زیبا بود قد بلند و کشیده و صورتی سفید و قشنگ حالا که کمی آب زیر پوستش افتاده بود و لباس های خوب می پوشید شده بود شکل ماه می درخشید و خودشو نشون می داد …..کلا اگر آقا نصرت اونو می دید اصلا نمیشناخت ….
پس اون راست می گفت وقتی از گذشته ی خودش تعریف می کرد میگفت من از طرف مادری از فامیل های شازده مظفری تو سیرجانم که مادر با پدرم ازدواج کردو اومدیم کرمان …. زندگی خوبی داشتیم …من بچه ی ته تاقاری بودم و اونا دیگه پیر شده بودن .. من پونزده سالم بود که اونا فوت کردن.
اول مادرم و بعد از یکسال پدرم به رحمت خدا رفتن ..یکسال بود که تو خونه ی برادرم بودم و سال آخر دبیرستان رو می خوندم … ولی با ازدواج با نصرت نیمه کاره ولش کردم ….چون آقا نصرت بهم قول داده بود که بزاره دیپلومم بگیرم که به همین قول هم وفا نکرد.
چون خودش سواد نداشت نگذاشت منم دیپلم بگیرم …
#قسمت بیست و هفتم-بخش پنجم
با خودم فکر کردم …گویا الان آقا نصرت خوش خوشانشه که از شر عصمت و بچه ها راحت شده چون هیچ سراغی از اونا نگرفت …و من اونجا تصمیم گرفتم ..واقعا عصمت رو به جایی که لایقشه برسونم تا آقا نصرت رو نوکر خودشم حساب نکنه و دیگه اینقدر خار و ذلیل اون مرد نشه ….
اون با معاشرت با سیما و ستاره و سیمین اصل خودشو دوباره پیدا کرده بود … و آخر اون سفر چیزی شیبه به یک معجزه ….شاید معجزه ای که اون از خدا انتظار داشت اتفاق افتاده بود … وقتی یاد روز اولی که در کلاس منو باز کرد می افتادم و این عصمت رو می دیدم قابل مقایسه نبود …اصلا نمی شد تشخیص داد که این همون عصمته ….
چقدر فرق کرده بود و از دور که نگاه می کردم شاید از ستاره و سیما هم سرتر بود …
ما برگشتیم و تابستون خوش و خرمی رو کنار هم گذروندیم و اونقدر بهم عادت کرده بودیم که انگار صد ساله با هم هستیم ….که احضاریه دادگاه برای آقا نصرت رفت …و روز دادگاه تعین شد …هشتم شهریور …اون روز من و عصمت تصمیم گرفتیم چشم آقا نصرت رو از کاسه در بیاریم …یک مانتو ی شیک تنش کرد و با شال خوشگل انداخت رو سرش با اینکه خودش خوشگل بود بازم من یک کم صورتشو درست کردم و عطر گرونی بهش زدم و با یک کیف و کفش ست راهی دادگاه شدیم ….
بهش گفتم : به خدا اگر تو رو ببینه دیگه تف به روی اون زن نمیندازه ….
ولی توام دیگه راضی نشو پیشش برگردی … نگاهی به من کرد و جمله ی دوم رو ندیده گرفت و پرسید راست میگین؟ ..ممکنه دوباره منو دوست داشته باشه ….خندم گرفت از تردیدش و از اینکه هنوز فکر شوهرش تو سرشه و دلش می خواد دل اونو به دست بیاره …بهش گفتم: بیا بریم که توام از خودمونی مثل من زنی و ……
البته که خداوند این خصلت رو تو وجود ما زنها گذاشته که ببخشیم و گذشت کنیم تا بتونیم یک خانواده ی خوشبخت و فرزندانی سالم توی اون پرورش بدیم ولی اینکه با ظلم و بی عدالتی بسازیم رو نمی فهمیدم …
و به نظرم این اون چیزیه که باعث شده بعضی از مردها به خودشون اجازه ی کاراهای غیر عادلانه بدن همین اطمینان از بخشیده شدنه…. و با قیافه ی حق به جانب وانمود می کنن .. این زنه که سر ناسازگاری رو گذاشته …..
به هر حال من و عصمت رفتیم به دادگاه ….
از در دادگستری که وارد شدیم اون شروع کرد به لرزیدن و می ترسید که شوهرش اونو که دید عکس العمل بدی نشون بده هر چی دلداریش می دادم و می گفتم : اون اینجا کاری از دستش بر نمیاد ما پشتت هستیم ولی به خاطر صدمات روحی که قبلا خورده بود حال خوبی نداشت و به زحمت خودشو کنترل می کرد …شعبه ی ۲۴ طبقه ی بالا بود وارد سالن که شدیم آقا نصرت رو دیدیم کنار محمد ایستاده بود …آقای مهجور هم که وکیل ما بود اونطرف تر منتظر بود ….تا چشم آقا نصرت به من افتاد اومد جلو و گفت : پس زیر سر شما بود؟ این کارو شما کردین و از من شکایت کردین خود نکبتش کجاس ؟
نمی خوامش بابا نمی خوام برم به کی بگم…..
#قسمت بیست و هفتم-بخش ششم
میرم زندان ولی دیگه نمی خوام ریخت کثافتشو ببینم …
تازه داشتم از زندگی یک چیزی می فهمیدم … دوباره سر راه من پیداش شده ….
من گفتم : ببخشید آقا نصرت شما زن و بچه تون رو از خونه بیرون کردین و واقعا نگران نیستین ببینین که تو این مدت کجا زندگی می کردن ؟ گفت : اون زنیکه بره؛؛ هر گوری می خواد بره الانم تو دادگاه میگم اگر اعدامم کنن حاضر نیستم راش بدم تو خونه بیاد بچه ها رو بده و بره….. نمی خواد؟ خودش نگه داره به من مربوط نیست …..
آقای مهجوری به من گفت : ثریا خانم بهتره جر و بحث نکنیم جواب ندین تا بریم پیش قاضی … آقا نصرت نگاهی به عصمت که اشک دوباره توی چشمش جمع شده بود انداخت و چشمشو گشاد کرد و باز نگاه کرد و حالا تازه اونو شناخت ، حیرت زده گفت : به :به ؛ معلومه بهت خوش گذشته رفتی جوسان فسان کردی … فکر کردی خر بزرگی شدی ؟…از اول هم می دونستم بد کاره ای تو لیاقتت این کاراست …. محمد غیرتی شد و بهش توپید که عصمت خانم پیش ماست خونه ی مادر منه …حرف مفت بهش بزنی یا توهین کنی نمی زارم سالم از در این دادگاه بری بیرون حواستو جمع کن …..
دستهاشو تکون داد و گرفت طرف عصمت که زنیکه مرده سگ کدوم گوری بودی هر چی گشتم پیدات نکردم …..
آقای مهجور به من گفت عصمت خانم رو ببر ته سالن تا صداتون کنم …..
عصمت گریه افتاده بود ….ما هنوز به ته سالن نرسیده بودیم که منو صدا کردن بریم تو شعبه …
قاضی نشسته بود …و داشت پرونده رو نگاه می کرد راستش تا اون موقع من دادگاه ندیده بودم و فکر می کردم مثل فیلم ها باشه ولی اونجا فقط یک اتاق بود و چند تا صندلی و میز قاضی …. منم شجاعت پیدا کردم و تا رسیدیم شکمم رو دادم جلو و بلند گفتم …آقای قاضی میشه من حرف بزنم …سرشو بلند کرد و گفت : شما زن متهم هستی ؟
گفتم نه گفت پس بشین نمیشه …
گفتم : ولی شاهد جریان هستم و کسی هستم که اونا رو از توی کوچه بردم خونه ی خودم و معلم بچه های اونا هستم کسی که اشک اون زن رو دیده و دردشو با تمام وجود حس کرده یک زن رنج دیده مثل اونم… منم شوهرم یک کسی بود مثل آقا نصرت به خودش اجازه میده هر بلایی سر زنش بیاره و از کنار رنج اون به راحتی رد بشه بدون در نظر گرفتن روح و روان اون زن و بچه هایی که باید زیر دست اون تربیت بشن ….
خواهش می کنم اصل داستان رو من برای شما بگم خواهش می کنم به نام انسانیت و مسلمانی به من اجازه بدین …….قاضی نفس عمیقی کشید و گفت : بفرمایید شما بگین ما می خوایم عدالت بر قرار بشه از هر راهی ….
آقا نصرت داد زد چرا آقای قاضی به این زن چه مربوط زندگی من؛ خودم براتون تعریف می کنم ….
قاضی دستو ر داد بشین و گرنه امشب باز داشتی بشین دیگه تا اجازه ندادم حرف نزن ….
اول اونچه که اتفاق افتاده بود خلاصه گفتم ولی یک دورغ کوچیک هم در محضر دادگاه گفتم و اون این بود که من عصمت و بچه ها رو تو خیابون پیدا کردم و اتفاقی اونا رو با خودم بردم خونه …..
و خوب در اون شرایط اگر چیز دیگه ای می گفتم به ضرر عصمت تموم میشد و از این کارم هم شرمنده نبودم …..بعد قاضی با عصمت حرف زد و بعد از آقا نصرت پرسید و بشدت از دستش عصبانی بود و مرتب تحقیرش می کرد و ما خوشحال بودیم که همه چیز داره به نفع ما پیش میره ….
از آخر قاضی گفت : نصرت الله ازقندی بیا جلو ….تو دو راه داری یا زن و بچه ت رو می بری خونه و با هاشون درست رفتار می کنی و بین زنهات فرق نمی زاری یا براش خونه می گیری و بهش خرجی میدی ….اونم بالافاصله گفت چشم فرق نمی زارم می برمشون خونه هر چی شما بگین آقای قاضی رو چشمم ولی من ندارم که براشون خونه بگیرم ….
#قسمت بیست و هشتم-بخش اول
قاضی پرسید چه تضمینی میدی که دیگه زن و بچه ها تو اذیت نکنی ..
گفت به خدا گفتم که آقای قاضی من اونو اذیت نکردم اون منو اذیت می کنه و من می خوام طلاقش بدم ، چون زنم …زن جدیدم راضی نمیشه دیگه اینا بر گردن تو اون خونه ….
قاضی سرشو به علامت عصبانیت تکون داد و پیشونش خاروند و گفت : پس برای اون یکی خونه بگیر از هم جدا شون کن ….نصرت گفت …
به خدا ندارم خرج دوتا خونه رو بدم …قاضی سرش داد زد تو دیوونه ای مردک داری حرف مفت می زنی نداشتی غلط کردی زن گرفتی بی وجود … مگه تو مرد نیستی با زن و بچه ی خودت این طوری رفتار می کنی که انگار غربیه هستن….
یا برای این زن خونه می گیری و هر ماه خرجی اونا رو میاری میدی دادگستری اون میاد از ما می گیره و توام با اون زنت برو هر کاری می خوای بکن یا شش ماه زندان برات می نویسم برو اونجا بشین و فکراتو بکن …
این طوریشو دیگه ندیده بودم هم خر می خواهی هم خرما !!! ….
نصرت دستپاچه شد و گفت : باشه بهم فرصت بدین تا یک فکری بکنم …
قاضی که حوصله اش سر رفته بود گفت پس برین شنبه بیاین ساعت نه اینجا باشین …..
من یک کم پا ؛پا کردم تا همه از اتاق برن بیرون محمد نگاهی به من کرد و گفت بیا دیگه …گفتم شما برو من الان میام …و رفتم جلوی میز قاضی و گفتم اجازه میدین یک چیزی بهتون بگم؟ …. سرشو بلند کرد و گفت بفرمایید …گفتم آقای قاضی اگر این زن برگرده تو اون خونه که ما برگشتیم سر جای اولمون اصلا به این کارا نیازی نبوده خوب داشت با همون بدبختی زندگی می کرد ، قصد من و شما اینکه که اون زن و بچه هاش رنج نبرن ….
باز سرشو تکون داد و گفت : بیا بشین جای من حکم کن ..من بعضی وقت ها می مونم در مقابل این جور پرونده ها چی بگم …شما بگو ..زندانش کنم؟ چه فایده داره ازش پول بخوام نداره … بگم اون یکی رو طلاق بده که همچین حقی هم ندارم ..خوب اونم زنه و یک بچه داره بگو دیگه….تو که از من ایراد می گیری ..حرفای اون عصمت رو که شنیدی ؟ اگر این مرد راش بده بازم حاضره باهاش زندگی کنه من چیکار می خوام بکنم بگم طلاقش بده که بدتر میشه …بگو من چیکار کنم؟ که مطابق قانون هم باشه؟ ….
یک فکری کردم و گفتم راست میگین شما تقصیری ندارین درسته این طوری بهش نگاه نکرده بودم .
گفت : می فهمم که شما هم الان اذیت هستید و خرج چهار نفر رو دارین میدین تو این دور و زمونه سخته منم فکر کردم اقلا شما رو خلاص کنم من برادرتون رو می شناسم آدم خیر خواه و خوبیه اینا هم دارن از شما سوء استفاده می کنن …
گفتم نه این طور نیست ..ما مشکل مالی نداریم و منم دوست ندارم عصمت خانم از پیشم بره … الان که داریم زندگی می کنیم خدا بزرگه …ولی دلش می خواد تکلیفش معلوم باشه …و این حق اونه …
گفت : باشه ببخشید من الان یک پرونده ی دیگه دارم شما حالا شنبه بیاین تا ببینیم چیکار باید بکنیم …..
وقتی اومدم بیرون نصرت رفته بود ….محمد می گفت : از در که اومد بیرون یک دفعه غیب شد ..انگار فرار کرد ….
من دست عصمت رو گرفتم و گفتم نگران نباش قربونت برم یک کاریش می کنیم ……
از محمد و آقای مهجور تشکر و خدا حافظی کردم و در حالیکه دست عصمت توی دستم بود با سرعت از دادگستری اومدیم بیرون تا دوباره با نصرت روبرو نشیم ……
#قسمت بیست و هشتم-بخش دوم
توی راه دیدم باز عصمت داره گریه می کنه … حق داشت خیلی آسون نیست شوهر آدم بعد از سه تا بچه حالا بخواد این طوری در مورد آدم حرف بزنه …
این تنها عصمت نبود منم از دستش عصبانی بودم و دلم می خواست خفه اش کنم ….. خودمو به جای اون می گذاشتم رنج می بردیم خیلی تحقیر آمیز بود … و اون حالا که یک جایی تو زندگی پیدا کرده بود انگار عذابش بیشتر شده بود …. و من اینو احساس می کردم …
چون داشت کم کم به حق و حقوق خودش و موجودیتش آگاه می شد … و این هم خوب بود و هم بد ..
اگر به این زندگی ادامه می داد که خوب بود ولی اگر طوری که توی دادگاه گفت می خواد برگرده و با شوهرش زندگی کنه خیلی براش گرون تموم میشد ….
خیلی ذهنم مشغول بود و دلم نمی خواست حرف بزنم پس در مقابل گریه اون هم حرفی نزدم و گذاشتم دلشو خالی کنه …
راستشو بگم کمی هم برای اینکه خودشو کوچیک کرد و وقتی دادگاه ازش پرسیدن تو دقیقا چی می خوای ؟
گفت می خوام با شوهرم و بچه هام زندگی کنم ولی با من بد رفتاری نشه …..
اونقدر خواسته ی اون حقیرانه بود که دیگه نمی دونستم چی بهش بگم ….
خودش سر حرفو باز کردو گفت : نمی خوام ….. هیچی ازش نمی خوام بره گمشه مرده شور خودشو اون زنشو و پولشو ببرن ….می رم سر کار و خودم گلیمم رو از آب می کشم …
مگه نبود که شش ماه ول کرد و رفت چیکار کردم؟ خدا رو شکر که شما آشنا زیاد دارین منو معرفی کنین میرم کار می کنم …کار که عار نیست ….
گفتم : نه که نیست ..ولی تو که بیسواد نیستی یک کاری یاد بگیر و بعد برو سر یک کاری که کمتر اذیت بشی….. الان که احتیاجی نداریم خدا رو شکر منم نمی خوام شما ها از پیشم برین ….
گفت : نه ؛ نه ؛ نه نمیشه من دیگه نمی تونم سر بار شما باشم تا همین جا بسه ..تا حالا به امید دادگاه بودم حلا دیگه می دونم که شوهری ندارم ..می خوام ازش طلاق بگیرم …
گفتم خوب زن حسابی چرا اینو تو دادگاه نگفتی ؟
گفت : نمی دونم همش داشتم فکر می کردم یک کاری بکنم که شما رو از این زحمت نجات بدم …..
باید کار کنم و برم دوتا اتاق بگیرم این طوری بهتره ….
من جواب حرفشو ندادم تا رسیدیم خونه زهرا ناهار درست کرده بود اون دختر خیلی با شعور و با فهمی بود و چقدر خوب اون بچه ها خوب تربیت شده بودند …اصلا زندگی کردن با اونا برای من لذت بخش بود از بس که با فکر و مودب و بی آزار بودن تو دلم گفتم واقعا که آقا نصرت لیاقت شما ها رو نداشت ….
دلم نمی خواست دیگه اونا رو دست اون مرد بد بسپرم هر طوری بود باید عصمت رو راضی می کردم تا یک مدت دیگه اونجا بمونه …
اینم می فهمیدم که اونم زندگی مستقل می خواد ولی تو اون موقعیت چطور امکان داشت نمی دونم ……
زهرا خودش میزِ غذا رو حاضر کرد و ماکارانی خوشمزه ای که درست کرده بود کشید و آورد ، بعد از ناهار من خوابیدم .
#قسمت بیست و هشتم-بخش سوم
وقتی بیدار شدم دیدم عصمت وسایلشو جمع کرده و گذاشته دم در و منتظر منه که خدا حافظی کنه …
اون از سکوت من این طوری برداشت کرده بود که دلم می خواد اون بره ……
گفتم چیکار می کنی ؟ کجا می خوای بری ؟ گفت: نه دیگه خیلی مزاحم شدم ….رفتم بغلش کردم و گفتم عزیز دلم چرا با من این کارو می کنی؟ اگر تو اینجا راحت باشی دنیا برای من بهشت میشه …می خواهی من برم پیش مادر تو اینجا راحت باشی ؟ مادرم هم تنهاس ، من میرم اونجا تو اینجا بمون …..
گفت خدا مرگم بده این خونه بدون تو نمیشه من می ترسم مزاحم تو باشم …
گفتم نیستی به خدا نیستی تو همدمی, مونسی؛ یاری؛ عزیزی, هم خودت هم سه تا بچه هات من عاشق شما هام …
می دونم دلت خونه ی مستقل می خواد ولی صبر کن من خودم یک فکری برات می کنم تو اول بیا دیپلمتو بگیر همین روزهاست که بچه ی من هم به دنیا بیاد و تنها هم هنوز کوچیکه …
تا تو درس بخونی اونم از آب گل در میان و بعد با هم تصمیم می گیریم چیکار کنیم ..خدا بزرگه ول کن دیگه… بیا برو بشین سر جات مگه من مرده باشم بزارم تو بری به خدا چند بار فکر کرده بودم که شکایت رو پس بگیرم و نزارم تو هیچوقت از پیشم بری ولی از تو ترسیدم …. الان که داریم با هم زندگی کنیم شاید اینم خواست خدا بوده که بابک بره و تو جایی برای زندگی پیدا کنی ….
همون خدا به من و تو کمک می کنه من اینو باور دارم …..که یک کسی ما رو بهم رسونده …وگرنه چرا من اینقدر تو و بچه ها رو دوست دارم … عصمت نشست و نفس راحتی کشید …و بچه ها دوباره صورت غمگینشون از هم باز شد و بدون اینکه من یا عصمت حرفی بزنیم وسایل رو بردن تو اتاقشون و خودشون جا بجا کردن …
شنبه روز دادگاه ، دیگه منو و عصمت نرفتیم و فقط آقای مهجور رفت و گفت : که عصمت طلاق میگیره به شرطی که حضانت بچه ها رو بهش بدین ….
نصرت که گویا از رای دادگاه می ترسید از اینکه ازش پول نخواستن و به راحتی از شر عصمت و بچه ها راحت میشه سریع موافقت کرد و همین کار هم شد دادگاه نامه ای برای طلاق داد که همه ی کارا ها ظرف دو هفته انجام شد ….ولی برگه ی طلاق روح و روان عصمت و بچه ها رو از هم پاشید ..زهرا که بیشتر از مادرش گریه می کرد اونا هنوز به بدی های دنیا و عاطفه بعضی ادما پی نبرده بودن ، باورشون نمیشد پدرشون که تا یکسال پیش با اونا مهربون بود و بابا صداش می کردن و از صبح تا شب کار میکرد تا بچه هاش زندگی کنن حالا بدون معطلی و کوچکترین محبتی قید اونا رو زده بود .. و بدون اینکه حتی بخواد بدونه بچه هاش کجا و چطور زندگی می کنن و بدون دیدن اونا کارو تموم کرده بود و رفته بود …………..تا با زن دیگه ای و پسرش زندگی کنه …قبولش سخت بود و غم انگیز ……..
فردا مادر اومد خونه ی ما کمی شور درست کرده بود و برای ما آورده بود و ناهار هم پیش ما موند ..
با هم حرف می زدیم و جریان رو براش تعریف کردیم ….
مادر گفت : سمیه که رفته اون بالا خالیه چرا نمیاین همون جا زندگی کنین اگر شما ها بیاین دیگه ثریا هم زود به زود میاد پیش من …من راضیم دوتا اتاق طبقه بالا بهتون میدم راحت زندگی کنین …
عصمت گفت …الهی قربونتون برم مادر ولی نمی خوام مزاحم باشم باید یک فکر اساسی بکنم …نه ؛ نه …
مادر گفت : بالاخره اونجام هست،، فکراتو بکن اگر دوست داشتی بیا همون جا منم تنها نیستم …
گفتم : مامان جان شما کی تنها می مونین؟ همش همه خونه ی شما هستن که بازم میگین تنهام ؟
گفت خوب اگر عصمت خانم دوست داشته باشه برای منم خوبه بیا مادر من مواظب شما هستم خوشحالم میشم …..
وقتی مادر رفت عصمت رفته بود تو فکر از من پرسید ..تو چی میگی ثریا برم ؟ گفتم نه من موافق نیستم به خدا برای خودم نمیگم برای اینکه مادر خیلی به وسایلش حساسه و خیلی هم مقراراتی ..تو و بچه ها اذیت میشین صبر کن یک فکری می کنیم ….
#قسمت بیست و هشتم-بخش چهارم
وقتی محمد موضوع رو شنید گفت : آره فکر خوبیه ولی نه تو خونه ی مادر….اونجا نمیشه … زیر زمین رو براشون درست می کنیم بنایی لازم داره و اینکه یک آشپزخونه هم توش در بیاریم ….
دیگه از تو حیاط رفت و آمد کردن کار سختی نیست ….
گفتم چرا هست عصمت با ملاحظه اس اذیت میشه داداش …
گفت می دم یک راه پله درست کنن و یک در به کوچه باز کنن تا بتونن برای خودشون زندگی کنن این طوری خوبه ….
عصمت سرش پایین بود …
گفت : آخه من چی بگم من اصلا پول ندارم و نمی خوام شما به زحمت بیفتین …باور کنین نمی خوام ….
گفتم :صبر کنین من خودم یک فکری می کنم …
من یک حساب سپرده داشتم که ماهیانه سود اونو می گرفتم و با حقوقم چیز دیگه ای نداشتم و تو این مدت هم کلی هزینه های من بالا رفته بود و نمی تونستم برای ساختن زیر زمین کمکی بکنم شاید بچه ها همه کمک می کردن ولی فکر اساسی رو باید خودم می کردم ….اون روز موضوع در حد یک پیشنهاد تموم شد ولی ذهن منو خیلی به خودش مشغول کرده بود چون عصمت خیلی معذب بود و اونقدر ملاحظه می کرد که منو هم معذب می کرد اغلب نمی گذاشت بچه ها توی خونه راه برن؛؛ غذا کم می خورد و برای بچه ها کم می کشید تا من خونه نبودم هیچی لب نمی زد ، دست به تلویزیون نمی زد و نمی گذاشت بچه ها هم این کارو بکنن و خواهش و تمنای من دیگه خسته کننده شده بود ..مثلا شب ها چند بار میرفت دستشویی و هر بار می دیدم چطوری راه میره و در و باز می کنه که مشخص بود نهایت سعیِ خودشو می کنه که کوچکترین صدایی در نیاد که من بیدار بشم … و این داشت منو آزار می داد و باید فکری برای راحتی اون می کردم ….
یاد چک بابک افتادم خوب اگر مقداری که لازم داشتم می نوشتم و بر داشت می کردم شاید کار اون راه میفتاد ولی تا اون موقع این کارو نکرده بودم و دلم هم نمی خواست بکنم مگر به خاطر عصمت که خیلی دوستش داشتم مجبور می شدم ….
من اون سال به خاطر مدرکم رفتم به دبیرستان و اونجا درس دادم ..ولی زهرا و زهره رو نزدیک خونه نام نویسی کردم ..زهرا اول دبیرستان بود و زهره سوم راهنمایی …..و اسم عصمت رو هم سال آخر شبونه نوشتم و کتابهای اونم خریدم و شب ها خودم می بردمش کلاس و بعدم میرفتم دنبالش و این ها تمام وقت منو گرفته بود و این بچه ها بودن که دیدن ما میومدن به خصوص مهران مرتب خرید می کردو میومد تا کمکی به من بکنه ….
#قسمت بیست و هشتم-بخش پنجم
باید یک فکری هم برای پول تو جیبی عصمت می کردم از من پول قبول نمی کرد و برای خریدن هر چیزی که خیلی هم لازم داشت به من نمی گفت مگر خودم می فهمیدم …ولی به زور به زهرا و زهره پول می دادم تا یک وقت تو مدرسه خجالت نکشن .
می دونستم که اون خوب بلده قلاب بافی کنه ..
این بود که یک روز بهش گفتم : یکی از معلم های مدرسه ی ما یک رومیزی می خواد تو قبول می کنی براش ببافی ؟ قبول کردو نخ و قلاب خریدیم و اون در عرض یک هفته یک رو میزی بزرگ و خیلی قشنگ بافت …من اونو با خودم بردم و سر ظهر رفتم خونه ی مادر و قایمش کردم و در ازای اون پول دادم به عصمت تا بازم ببافه من براش بفروشم و این طوری این مشکل رو هم حل کردم در حالیکه قلاب بافی ها داشت یک مجموعه ی بسیار نفیسی می شد و همه ی ما دلمون می خواست که اونا رو داشته باشیم خواهرام و سیمین هم بهش سفارش دادن و واقعا اون از این کار در آمد پیدا کرد و بچه ها کمک کردن براش کار گرفتن و حالا عصمت تمام وقتشو به قلاب زدن می گذروند تا شاید پول بیشتری در بیاره …
از این که می دیدم حالا حالش بهتره خوشحال بودم ….
هر چی بچه توی شکمم بزرگ تر می شد من بیشتر به یاد بابک میفتادم چقدر دلم می خواست که این مسائل پیش نمیومد و اون در کنارم بود …
در واقع من یک زندگی سوری برای خودم درست کرده بودم که شب و روزم رو متوجه نباشم تا زمان بگذره ….
ولی مرتب به این فکر بودم تا هوا سرد نشده من چک بابک رو به مبلغی که لازم داشتم بگیرم که بتونم جایی برای عصمت درست کنم …ولی هر بار که بهش دست می زدم پشیمون می شدم ..
آذر ماه بود و قرار بود من آخر این ماه زایمان کنم دلم خیلی گرفته بود شام خورده بودیم و جلوی تلویزیون نشسته بودیم عصمت قلاب می زد و زهرا درس می خوند و؛؛ تنها ,, روی من لم داده بود و هی ازم سئوال می کردو من جواب میدادم ..
که صدای زنگ در کوچه بلند شد …زهرا آیفون رو بر داشت ….از من پرسید درو باز کنم میگه از طرف آقای حسینی اومده …
از جام پریدم ..
عصمت گفت : ثریا آقا بابک ؟
گفتم آره خودشه …باز کن درو بیاد بالا سریع مانتو پوشیدم و روسری سرم کردم و لای در وایستادم تا آنسور اومد بالا …یک آقایی هم سن و سال بابک بود من تا اون موقع ندیده بودمش سلام کرد و اومد جلو…
گفت : من آقایی هستم دوست بابک جان از کانادا میام و براتون یک امانتی رو آوردم و یک بسته که با نخ بسته شده بود ، طرف من دراز کرد و گفت سلام رسوندن ..اگر امری داشتین و پیامی دارید من یک ماه دیگه بر می گردم شماره ی خودمو پشت پاکت نوشتم به من زنگ بزنین خوشحال میشم کاری از دستم بر بیاد براتون انجام بدم و اگر شما هم امانتی دارید میبرم ….
در حالیکه بطور آشکار دستم می لرزید تشکر کردم و بسته رو گرفتم و گفتم شما هم سلام برسونین چشم چیزی بود به شما خبر میدم ….
عصمت کمک کرد تا تونستم بشینم الان اون منو با این شکم دیده بود و حتما به بابک خبر می داد و اون می فهمه که داره بچه دارمیشه و می دونستم که از این به بعد اگرم هم از اون خبری نشه من همیشه تو استرس و انتظار می مونم …..
بسته رو کشیدم جلو و بازش کردم یک نامه روی اون بود …اول اونو خوندم …
سلام به عشقم و بچه ام که قد دنیا دوستش دارم :
از حالت با خبرم هر روز و هر ساعت ..جاسوس برات نگذاشتم خاطرت جمع ولی مهناز مرتب ازت خبر می گیره و حالتو به من میگه فکر کنم دیگه چیزی نموده که مادر بشی ..دلم می خواد بدونم پسره یا دختر الان یک ماهی هست که فهمیدم ولی جرات نکردم بهت زنگ بزنم می دونی تو خیلی مغروری هنوز چک رو وصول نکردی برای همین برات مقداری دلار فرستادم تا به راحتی زایمان کنی انتظار نداشتی که تو این موقعیت تنهات بزارم …
بدون من از تو دور نیستم چون توی قلب منی ولی دلم برات تنگه …تنگه تنگ اونقدر که نمی تونی تصور کنی ..
شنیدم زیاد از خونه بیرون نمیری کار خوبی می کنی چون هوا سرد شده و ممکنه سرما بخوری خواهش می کنم دیگه دلار ها رو خرج کن …من خیلی بیشتر از اینا به تو بدهکارم …
بدون که همیشه عاشقت می مونم و بی نهایت دوستت دارم خوشحال میشم برام نامه بدی
یک خواهش دارم اگر بچه به دنیا اومد عکس اونو برام بفرستی …..
کوچیک و عاشق تو بابک
#قسمت بیست و نهم-بخش اول
سست شده بودم نامه افتاد روی پام عصمت پرسید حالت خوبه می خوای بریم دکتر ؟ می خوای به مادر زنگ بزنم ؟
گفتم نه چیزی نیست الان خوب میشم ..نگران نباش …..
زهرا فورا برام یک گل گاوزبون درست کرد …یک دفعه دیدم هر سه تایی جلوی من نشستن و ذل زدن به من خندم گرفت و پرسیدم به چی نگاه می کنین ..
عصمت گفت : خودتو ندیدی رنگ و روت مثل گچ دیواره …گوشت های صورتت داره می لرزه تو رو خدا با خودت این طوری نکن الان تو ماه آخری باید مواظب خودت باشی ….
ولی اشکهام بی اختیار میومد پایین و عصمت سرمو گرفت تو بغلش و منو نوازش کرد آروم,, آروم ,,طوری که من واقعا بهش نیاز داشتم به آغوش گرم و بدون دغدغه ای که اون داشت….
بعد فکر کردم که ما دونفر چقدر بهم نیاز داریم و چقدر خوبه که خدا اونو سر راهم قرار داد…. رفتم سراغ بقیه ی چیزایی که اون فرستاده بود در جعبه رو باز کردم یک پاکت که توش دلار ها بود و یک عطر چند تا لوازم آرایش و دو دست لباس بچه و یک کت دخترونه کوچولوی خیلی قشنگ پوستی که آدم دلش ضعف می رفت .. همین …
دوباره اونا رو گذاشتم تو جعبه و گفتم فکر نکنم از اونا استفاده کنم منو یاد اون میندازه …و من اینو نمی خوام ….
وقتی بچه ها خوابیدن.. عصمت اومد و کنارم نشست من تو فکر بودم به فکر آینده که خیلی برام گنگ بود …
البته که کسی نمی تونه آینده رو پیش بینی کنه ولی یک تصوری از اون آدم داشته باشه می تونه با خیال راحت تر زندگی کنه ولی من هیچ تصوری نداشتم و گیج شده بودم …
دستشو گذاشت روی دست منو گفت : اینکه یک مردی اینقدر آدم رو دوست داشته باشه خیلی خوبه به نظر من تو خوشبختی که اون از اونجا به فکر توست ..خواهرشو وادار می کنه اوضاع تو رو بهش گزارش بده و برات پول می فرسته
نفس بلندی کشیدم و گفتم : عصمت جون من و تو ، همون تو آب افتاده های داستان سعدی هستیم الان به یک تخته پاره دلمون خوشه …. ببین محمد یا شوهرِ ستاره و سیما ؛دارن بدون این کشمش ها با هم زندگی می کنن نمیگم دعوا نمی کنن ولی خوبن بهم وفا دارن و متعهدن…. ولی خوب مجید نه اونم با زنش خیلی بد رفتاره با اینکه محبوبه زیاد پیش ما نمیاد مادر میگه ولش کنین هم اینقدر که مجید رو تحمل می کنه ازش ممنونم …
ولی بابک همیشه هر وقت منو نداره این کارو می کنه وقتی بدست آورد صد و هشتاد درجه فرق می کنه و میشه یک آدم دیگه اصلا نمیفهمی تو رو می خواد یا نه !!!الان راضیه یا ناراضی …همیشه آدمو تو شک و دودلی نگه می داره و این روح و روان آدم رو از بین میبره … من دوسال و نیم می ترسیدم حرف بزنم چون اون یک چیزی از توش در میاورد و چیزی به من می گفت که اقلا یک هفته براش غصه می خوردم … تا حالا صد بار این کارو کرده… نمی تونم بفهمم که اگر آدم کسی رو دوست داشته باشه چطور می تونه بزاره و یکسال بدون خبر بره و تازه طلبکارم باشه …
من بهش گفتم تو بیمارستانم …نمی دونم بعد از دوماه یا سه ماه بود که به من زنگ زد.. چون فکر می کرد من همیشه هستم …به محض اینکه اسم طلاق رو آوردم ..اومد و مثل یک موش به دست و پای خانواده ی من افتاد و التماس کرد …من می دونم که اگر بازم با هم باشیم همین کارو می کنه چون خصلتشه ……
#قسمت بیست و نهم-بخش دوم
فردا ی اونشب من سمیه رو پا گشا کرده بودم همه ی خانواده ی خودم و شهاب رو دعوت کردم …
سیما و سیمین و مهران از صبح اومدن کمک و زهرا و عصمت هم که خودشون به همه چیز وارد بودن ….
به مهران گفتم تو برای چی اومدی ؟
گفت : شما ها همه زن هستید …یک دونه مرد نمی خواین ؟
گفتم قربونت برم مرد من …الهی خاله فدات بشه که تو اینقدر مهربونی ….
اونشب مجید هم با محبوبه اومدن و طبق معمول دیرتر از همه و سر شام رسیدن و بالافاصله بعد از شام هم رفتن …
بقیه هم کم کم رفتن ولی مهران موند و برای جمع کردن خونه کمک می کرد اون و زهرا داشتن با هم این کارو می کردن و توجه منو به خودشون جلب کردن برای اینکه از مهران بعید بود که بمونه و ظرف جمع کنه …یواشکی اونا رو نگاه می کردم …
متوجه شدم که مهران داره بدجوری به زهرا نگاه می کنه و اونم هی سرخ و سفید میشه …تازه شصتم خبر دار شدکه این همه محبت مهران و رفت و آمد ها ؛و خرید کردن ها,, و دلسوزی های اون برای من به خاطر چی بوده ؛؛؛ …..خیلی تعجب کردم از مهران همچین توقعی نداشتم اون همیشه مثل پدرش با شرف و منطقی بود…. بعد با خودم گفتم ول کن ثریا شاید تو اشتباه می کنی …..
ولی یادم اومد تازگی اون به درس زهرا هم کمک می کنه برای بچه ها شوکولات می خره و …باز نگاه کردم نوع بستن موی زهرا هم عوض شده ….
عصمت همیشه موهای اونا رو از دو طرف می بافت و سرش رومان می زد ولی حالا اون موهاشو دم اسبی می کنه و چتریشو کج کرده و خیلی بهتر به نظر میرسه و انگار یک جواریی بزرگ شده …
قبلا به این مسائل فکر هم نمی کردم ولی مثل اینکه باید جلوی بعضی چیزا رو بگیرم …قرار بود من صبح زود برم حرم تا قبل از زایمانم زیارتی بکنم … برای همین به مهران گفتم : مهران جان میشه منو تا حرم ببری ؟ امشب خیلی خسته شدم دیگه صبح نمی تونم از جام بلند بشم و رانندگی هم برام سخت شده …
گفت نگران نباش خاله من شب میمونم و صبح خودم میبرمت …
گفتم مگه تو دانشگاه نداری ؟
گفت فردا نه؛؛یعنی ساعت یازده کلاس دارم میرسم …و باز با زهرا گرم حرف زدن و شوخی و خنده شدن …عصمت متوجه نبود شاید تا یکساعت پیش منم نبودم ولی دیگه داشت خون خونمو می خورد …..
بلند شدم و گفتم نه همین الان هوس کردم برم اگر میای که بیا اگر نه من خودم میرم …..و به ناچار راه افتاد و با هم راه رفتیم …
بطرف حرم می رفتیم ازش پرسیدم مهران یک چیزی ازت می پرسم مثل همیشه بهم راست بگو و بدون که همیشه با هم دوستیم و من درکت می کنم ….
گفت : بگو خاله من هیچ وقت دروغ نمیگم خودتم می دونی …
گفتم : تو به خاطر زهرا میای خونه ی من ؟ ناراحت شد و گفت : این چه حرفیه می زنی خاله دستت درد نکنه مگه من قبلا نمیومدم ؟ برای چی اینو میگی ؟
گفتم یک طور دیگه سئوالم رو می پرسم تو از زهرا خوشت میاد ؟
آب دهنشو قورت داد و گفت خوب آره ….داد زدم مهران؟؟؟ چی داری میگی اون هنوز بچه اس چهارده سالشه فقط قدش بلنده خجالت نمیکشی این همه دختر تو دانشگاه و اطراف تو هست تا حالا اسم یکی رو نیاوردی …
گفت : خاله جون الانم اسم نیاوردم شما پرسیدی منم گفتم فقط ازش خوشم میاد خیلی خوش فکر و با نمکه همین به خدا به جون مامانم به خاطر تو میام اگر دوست نداری دیگه نمیام … همین ….ولی اینو بدون من آدم بی شرفی نیستم که بیام خونه ی شما و از دختر معصوم مردم سوء استفاده کنم … اشکالی داره با هم حرف می زنیم و من کمکش می کنم که درسشو بخونه ؟ من از زهره هم خوشم میاد دخترای خوبی هستن … مامانم هم ازشون تعریف می کنه مگه تو دوستشون نداری ؟
گفتم ای دم بریده تو مثل من دوستش داری ؟ گفت : ببین خاله فکر می کنی من احمقم و نمی دونم اون دختر چند سال داره امکان نداره از حد خودم جلو برم خاطرت جمع باشه دیگه خونه ی شما نمیام ….
گفتم عزیز دلم ببخشید من نمی خوام مشکلی پیش بیاد ، فقط ازت پرسیدم که خاطر خودم جمع بشه لطفا به دل نگیر ..من به تو اعتماد دارم ….
گفت : ولی توقع نداشتم باهام مثل بچه ها رفتار کنی خودم می دونم دارم چیکار می کنم …
#قسمت بیست نهم-بخش سوم
من بقیه ی راه رو داشتم از دلش در میاوردم که ناراحت نباشه .. و برای اینکه دلشو به دست بیارم گفتم با ماشین برو خونه فردا هم لازم ندارم باهاش برو دانشگاه و عصری بیار گفت: نکنه خودتون لازمتون بشه ؟
گفتم اگر شد ماشین بابک هست نگران نباش … و این بهترین راهی بود که می تونستم دل اونو دوباره به دست بیارم نمی دونستم کار خوبی کردم یا نه ولی باید می دونست و اگر چیزی بود رعایت می کرد ….
ساعت حدود یک بود که اون منو گذاشت در خونه و رفت …همین قدر که من لباسم رو عوض کردم و داشتم حاضر میشدم که بخوابم موبایم زنگ خورد …
با تعجب گوشی رو بر داشتم شماره ی مهران بود …
گفتم جانم خاله چی شده ؟ ولی مهران نبود یک مردی گفت : ببخشید خواهر پسر تون تصادف کرده تو خیابون وکیل آباد الان داره آمبولانس میاد نگران نباشین زنده اس …خودتون رو برسونین …..
داد زدم یا امام رضا به دادم برس ….
عصمت از جا پرید وخودشو رسوند به من و پرسید چی شده ؟
گفتم بدو؛ بدو ,حاضر شو مهران تصادف کرده زهرا که پشت سرش وایستاده بود جیغ کشید و وحشت زده گفت : ای وای خدا کمک کن و در یک لحظه اشکهاش ریخت و نتونست خودشو نگه دارم و اضطراب و نگرانی بیش از حد شو نشون نده ….
احساس کردم دارم یخ می زنم یک طور بدی شده بودم که تو اون موقعیت نمی تونستم بهش فکر کنم ، بد جوری هول کرده بودم و نمی دونستم چیکار کنم جز فریاد زدن و گریه کردن عصمت که فهمید..
زود زنگ زد به محمد و من سویچ ماشین بابک رو بر داشتم و با عصمت راه افتادم …ولی درد شدیدی توی شکم و کمرم احساس می کردم …. با این حال فکر از دست دادنه مهران داشت دیوونه ام می کرد و به خودم می پیچیدم از خونه ی ما تا محل تصادف راهی نبود ……..
من و محمد با هم رسیدیم ، سیمین رو از تو ماشین دیدم داشت گریه می کرد و به پهنای صورتش اشک می ریخت … داشتن مهران رو می گذاشتن روی برانکارد …ماشین رو نگه داشتم و پریدم بیرون و خودم رسوندم بهش و نگاهش کردم ….وقتی چشمش رو باز دیدم یک نفس راحت کشیدم چون سر و صورتش پر از خون بود مقداری از پوست سرش کنده شده بود و شیشه خورده ها رفته بود ، توی سرش ولی همین که زنده بود خدا رو شکر کردم و پرسیدم خاله خوبی فدات بشم؟
گفت آره خاله من
بد نیستم ماشینت داغون شد …گفتم برو بابا فدای سرت خدا رو شکر مُردم و زنده شدم کجات درد می کنه ؟
گفت نمی دونم به فکر ماشینم .
#قسمت بیست و نهم-بخش چهارم
سیمین همین طور قربون صدقه اش میرفت و مهران رو کردن تو آمبولانس ما هم پشت سرش راه افتادیم .
تازه اون موقع ماشین رو دیدم و فهمیدم خدا دوباره مهران رو به ما داده ، ماشین مچاله شده بود ..اون با چیزی تصادف نکرده بود یک ماشین شهرداری کنار جدول رو تمیز می کرده..مهران با سرعت زیاد بهش نزدیک میشه و تازه می فهمه که ماشین اونجا وایستاده…. یک مرتبه میگیره کنار و کنترل از دستش خارج میشه و ترمز می کنه و ماشین می خوره به جدول و چند بار معلق می زنه ….و بالاخره با یک درخت بر خورد می کنه و می ایسته …..
تو راه بیمارستان دیگه درد امونم نمی داد به عصمت گفتم : خیلی درد دارم اتفاقی برام نیفته ؟
گفت : اصلا شما برو بیمارستان خودت دیدی که حالش خوب بود گفتم نه دلم طاقت نمیاره اول بریم اونجا خاطرم جمع بشه بعد میریم ….
ولی از بس درد داشتم نمی تونستم رانندگی کنم و به زحمت خودمو رسوندم که وقتی ما رسیدم مهران رو برای عکس بر داری برده بودن ….
سیمین اومد جلو و گفت : الهی بمیرم تو برو خونه حالت خوب نیست ..مهران چیزش نشده یک کم بدنش زخمی شده خدا خیلی بهمون رحم کرده …….
اون داشت حرف می زد و من خم شدم و از درد فریاد زدم …
سیمین داد زد دکتر و خبر کنین کیسه آ بش پاره شده من دستپاچه شده بودم .
دکتر رو صدا کردن و محمدم رسید دکتر معاینه کرد و گفت زود ببرین بیمارستان خودش دیر نشده وقت دارین محمد منو بالافاصله سوار ماشین کرد و برد بیمارستان در حالیکه اون هنوز نگران مهران بود ………
تا رسیدیم اونجا درد من آروم شده بود و انگار نه انگار….ولی فورا منو بستری کردن و تا معاینه شدم دکترمو خبر کردن و فورا منو بردن تو اتاق عمل.
چون گفتن بچه درست نفس نمی کشه باید زود سزارین بشه ….چشممو بستم …و تنها کاری که می کردم دعا کردن بود ….. کاری که همه ی آدما در موقع در موندگی می کنن …
گفتم : خدایا اونو به من ببخش خواهش می کنم تمام امید من تو زندگی همین بچه اس خواهش می کنم اونو ازم نگیر …و یاد بابک افتادم دلم می خواست اونم اینجا بود …و مادرم؛؛؛ گفتم به مامان خبر بدین تو رو خدا دلم می خواد باشه …..
ولی دیگه وارد اتاق زایمان شده بودم کسی رو ندیدم اونجا سریع منو آماده کردن در حالیکه دیگه نه بچه تکون می خورد و نه من دردی داشتم…..
تا دکتر رسید منو بیهوش کردن و دیگه چیزی نفهمیدم …..
#قسمت سی ام-بخش اول
وقتی به هوش اومدم چیزی یادم نبود جز اینکه حالم خیلی بده ..
حالت تهوع داشتم و اصلا یادم نبود چه شب پر از ماجرایی رو پشت سر گذاشته بودم دست مهربون مادرم رو روی سرم احساس کردم آروم کنار گوشم گفت : ثریا جان مادر خوبی عزیزم ؟ می خوای یک کم آب بدم؟ لبت خشک شده بدم ؟
چشمم رو باز کردم مادر و ستاره پیشم بودن پرسیدم چی شده ؟
وقتی اینو گفتم خودم یادم اومد و هراسون پرسیدم مهران ؟ مهران حالش خوبه ؟ چیزیش نشده ؟
مادر یک قاشق آب ریخت کنار لب من و گفت : بله خوبه عزیز دلم نگران نباش خودت که دیدی,,, یک کم صدمه دیده ولی الان خوبه, خدا رو شکر من یک ختم انعام براش نذر کردم میندازم……
از جا پریدم و پرسیدم بچه ام پسرم …مادر گفت : اونم خوبه …خیلی خوب،،
ستاره گفت : ولی تو دستگاهه زود به دنیا اومده و یک کم اذیت شده …نگاهی به مادر کردم و نگاهی به ستاره انگار اصلا خوشحال نبودن پرسیدم خیلی حالش بده ؟
مادر گفت : نه مادر خوبه فقط کمی ….و نگاهی کرد به ستاره و انگار ازش کمک می خواست ..و ستاره حرفشو ادامه داد که یک کم خوب نفس نمیکشه همین ، خوبه نگران نباش ….یادم افتاد که مثلا من زاییدم چرا اونا به من تبریک نمیگن ؟
و در یک آن یقین کردم که پسرم از دست دادم ….
و بدون اختیار مثل اینکه تمام عقده های دورنی من به یک باره مثل یک آتشفشان فوران کرد و با خیال اینکه پسرمو از دست دادم ؛ شروع کردم به فریاد زدن و سرمو روی بالش این طرف و اونطرف می بردم و دیگه کسی نمی تونست منو نگه داره …
من خسته بودم از همه چیز خسته بودم روح و روانم آزرده بود و مدت ها بود خودم رو نگه داشته بودم و وانمود می کردم که خوشحالم …. و انگار می خواستم بهانه ای پیدا کنم که این صدا ها که هرگز از گلوم بیرون نیومده بود به گوش دنیا برسه …
هر چی مادر و ستاره می گفتن به خدا پسرت خوبه صبر کن الان میاریمش ولی من باور نمی کردم چون با گوش خودم شنیده بودم که دکتر گفت نفس نمیکشه ….و این آخرین کلمه ی دردناکی بود که شنیدم ..
و بعد از هوش رفته بودم ….دکتر اومد و شونه های منو گرفت و گفت : آروم باش ثریا چیکار می کنی؟ کی بهت گفته بچه ات مرده ؟ صبر کن آروم باش الان با دستگاه بچه رو میارن ….تو صبر کن….. ولی اگر فردا می دیدش بهتر بود….اما به خاطر اینکه خیالت راحت بشه اونو میاریم …..
یک کم آروم شدم ولی هنوز گریه می کردم ….که پرستار با یک دستگاه اونو آوردن … پسرمو ….پسر منو .. بدنش کبود بود و توی دستگاه دست و پای کوچولوشو تکون می داد ….
دستش سرم وصل بود و توی بینیش لوله بود …منظره ی خوبی نبود ولی همین قدر که زنده بود آروم شدم ….
پرسیدم چرا بچه ام کبود شده ؟ دکتر گفت صبر داشته باش بهت میگم حالا خیالت راحت شد ؟ ببرنش؟ آهسته زیر لب گفتم: باشه ببرن…..به مادر نگاه کردم ..ازش پرسیدم من لایق یک تبریک نبودم ؟..اگر خوشحال بودین که من نمی ترسیدم ….
ستاره گفت : وا ثریا ؟ هم من و هم مادر بهت تبریک گفتیم چی داری میگی تا بهوش اومدی گفتیم حتما تو متوجه نشدی ….
#قسمت سی ام-بخش دوم
مادر اومد و منو بوسید و نوازش کرد و گفت : عزیز دلم حتما نشنیدی تو حال خودت نبودی تا به هوش اومدی بهت گفتیم ، معلومه که گفتیم خیلی پسرت خوشگله مثل ماه می مونه مبارک همه باشه ….
دیشب خدا با ما بوده هم مهران و هم پسر تو رو دوباره به ما داده الان هشت صبحِ نمی دونی ما دیشب چی کشیدیم سیما الان رفته برات چیزی بیاره عصمت خانم هم تازه رفته سیمین و محمد یک پاشون اینجاست یک پاشون پیش مهران … ما هم خیلی شب بدی رو گذروندیم عزیزم .. تو حال خودمون نیستیم ….به خدا دیشب از ترس و نگرانی مُردیم و زنده شدیم ….
کمی که آروم شدم دکتر گفت : ثریا جون بچه تو رو خدا نجات داده… واقعا کار خدا بوده ….
پرسیدم به خاطر اینکه دیشب اون حادثه اتفاق افتاده بود بچه اینطوری شد ؟ گفت : نه عزیزم اگر اون اتفاق نمی افتاد امروز بچه تو از دست داده بودی ….
با تعجب پرسیدم برای چی ؟
گفت ….نمی دونیم از کی بند ناف دور گردنش پیچیده بوده و داشته خفه می شده که این حادثه باعث شده بود عضلات شکمت منقبض بشه و تو دچار درد بشی و زایمان زود رس بگیری اگر دردت نمی گرفت الان اون زنده نبود باور کن خیلی اتفاق افتاده که تو ماه آخر این طوری شده و مادر که دیگه خاطرش جمع شده که دیگه چیزی به زایمان نموده به دکتر مراجعه نمی کنه و بچه از بین میره …. و این فقط برای تو یک معجزه بوده باور کن دیشب همه ی ما تعجب کرده بودیم و این جز این که خدا می خواست این بچه زنده بمونه چیز دیگه ای نیست …..
آروم گرفتم و سرم رو توی بالش فرو بردم ….و با خودم فکر کردم…..
تا حالا فکر می کردم زندگی یک شطرنجِ که با حرکت های ما خوب و بد میشه … حالا فهمیدم که این یک پازلِ که خدا داره تکه تکه اونو نشون من میده و کنار هم قرار میده …
حالا که نگاه می کنم هیچی دست من نبوده ..و اون زمان که از خودم نا امید می شدم برای این بود که اون تکه ی پازل رو من انتخاب نکرده بودم ….. و این قطعه ها خودشون میان و کنار هم قرار می گیرن ….خدایا هزاران مرتبه شکر که به من توجه داری و حواست به من هست …. وقتی تو هستی نیازی به کسی نیست ….. احساس امنیت خدایی چیزی نیست که ما همیشه متوجه ی اون باشیم برای همینه که به سینه ی بابک ها و مادر و حتی عصمت ها پناه می بریم و هرگز اونو نمیبینیم اونی که در همه ی لحظات با ماست و وقتی به گذشته نگاه می کنیم می فهمیم که هر آنچه برای ما پیش اومده یک طوری زمینه ساز تقدیر من بوده و به صلاح من .. و چقدر خدا در مقابل ما صبر داره که می بینه ما بدی ها رو از خدا می دونیم و خوبی ها و از عقل و درایت خودمون ….
#قسمت سی ام-بخش سوم
و اون بازم از ما حمایت می کنه ….چقدر خوب بود این حالت در من همیشه می موند ..چون می دونم که بازم یادم میره ..و دوباره با هر ناملایمتی تحملم رو از دست میدم و بی تاب میشم …..
تا بعد از ظهر اتاق من پر شد از گل ، بچه ها؛؛ دوستانم؛؛ معلم های مدرسه هایی که درس می دادم .. فامیل .. که دیگه فرصت فکر کردن نداشتم و اونقدر خسته شدم که بعد از اینکه بار دیگه به سختی رفتم و پسرم رو دیدم و برگشتم ..
آروم و راحت تا صبح خوابیدم با اطمینان و یقین از اینکه در آغوش خدا هستم….. نه دیگه نبودن بابک اذیتم می کرد…نه گذشته ی پر از درد و رنجم … و تصمیم داشتم دیگه هیچوقت برای هر کاستی خودمو آزار ندم ….
فردا عصمت و بچه ها اومدن به دیدن من …و من این بار اونا رو مثل نعمتی از طرف خدا دیدم که برای من فرستاده بود و نگاهم به اونا فرق کرده بود …. و این من بودم که از شون ممنون بودم تا منو از تنهایی و فکر خیال نجات داده بودن ….
اسم پسرم رو سینا گذاشتم تو این مدت هر وقت به فکر اسمش میفتادم سینا به فکرم می رسید و باز دنبال یک اسم دیگه می گشتم ولی همین اسم تو ذهن من می نشست ..و نمی تونستم تصمیم بگیرم و حالا که این احساس رو پیدا کرده بودم همون اسم رو انتخاب کردم به امید اینکه شاید اینم یک تکه از پازل باشه …..
روز سوم که من تو بیمارستان بودم مهران به دیدنم اومد …
هنوز سرش باند پیچی بود و حال خوبی نداشت ولی اصرار کرده بود منو ببینه از در که وارد شد هر دو به گریه افتادیم و وقتی داشت منو می بوسید گفتم پسر ، تو بچه ی منو با این تصادفت نجات دادی ..نمی دونستم اینقدر جون فدایی عزیزم …اون بازم تو عالم خودش بود گفت : ببخشید خاله ماشینت از بین رفت …
گفتم به تنها چیزی که فکر نمی کنم ماشینه فدای سرت اصلا نداشته باشم به درک؛؛ تو رو که دارم همین برام بسه خیلی دوستت دارم .. ..کار خدا بود که اونشب ماشین رو دادم به تو ..خدا رو شکر که خودش تو رو به ما بخشید … اگر حالت خوب شد به بچه ها سر بزن تنها موندن ببین چیزی لازم ندارن براشون بگیری.. ….
گفت : چشم شما نگران نباش عمو مجید سر زده بود و براشون کلی خرید کرده …با تعجب پرسیدم اشتباه نمی کنی ؟ اومد اینجا به من چیزی نگفت ….
مهران گفت : چرا خودش به من گفت برای این که به تو بگم نگران نباشی ….
از این که مجید که با همه ی کارای من مخالف بود این کارو کرده متوجه شدم اونم حواسش به پازل زندگی من هست و وانمود می کنه که مخالفه ….
من پنج روز بعد از بیمارستان مرخص شدم ولی سینا تا بیست روز توی دستگاه موند …و من هر روز میرفتم و اونو می دیدم و این شده بود برای من یک آرزو که اونو در آغوش بگیرم یک عشق بی نظیر و غیر قابل مقایسه با هر عشقی توی دنیا … مادر ..کلمه ای که حالا برای من معنای دیگری پیدا کرده بود ……و حالا می فهمیدم مادرم چطور می تونست پای همه ی اشتباهات من صبور باشه و با من همراهی کنه ….چون مادره …
سرمو به شیشه ی اتاق نوزادن می چسبوندم و ساعت ها نگاهش می کردم و اون با تکون دادن دست و پای کوچولوش با من حرف می زد …و من روحم برای اون حرکت ها پرواز می کرد ….
#قسمت سی ام-بخش چهارم
بالاخره او روز رسید ، روزی که سینا رو به من تحویل دادن مادر و مهران همراهم بودن لباس تنش کردن و اونو آوردن دادن بغل من چه اتنظاری تلخی بود و چه لحظه ی شیرینی با تمام عشق بغلش کردم و با خودم گفتم ثریا این پسر توست مال توست …مال خود ؛؛خودت …. اشک شوق از روی گونه هام اومد پایین نمی تونستم خودمو کنترل کنم محکم تو بغلم گرفتمش لب های قرمز و چشمهای درشت با پوستی سفید تو آغوش من خوابیده بود …
با خوشحالی اونو آوردیم خونه .. زهرا و زهره و تنها .. مثل این که برادر کوچیک شون اومده بود ذوق می کردن و بالا و پایین می پریدن و قربون صدقه اش می رفتن و سوگل که از کنارش تکون نمی خورد …..
مادر خونه ی ما بود ولی این عصمت بود که از من و بچه ام مراقبت می کرد اصلا به کسی اجازه نمی داد که کاری بکنه …اون زودتر اون کار و انجام داده بود …
روزهای شاد و دل انگیز من با در آغوش گرفتن پسرم و شیر دادنش شروع شد …سینا روز به روز بزرگ تر می شد ..و شیرین تر حالا بهم نگاه میکرد و وقتی شیرش می دادم انگشت منو می گرفت و این طوری احساس بهتری داشت …….
من تا بعد از عید مرخصی داشتم و مدرسه نمی رفتم …. و غیر از مادر ، مهران هم همیشه خونه ی ما بود … و من می دیدم که حدسم درست بوده و می ترسیدم این احساس در مهران موقتی باشه و زهرا صدمه ببینه ….تازه اگرم نبود نمی دونستم زهرا با اون سن کمش چطوری فکر می کنه و دلم هم نمی خواست با اون همه محبتی که اون بچه به من داشت بهش حرفی بزنم …. پس فقط این مسئله رو توی دلم نگه داشتم و انگار نه انگار …..
دلم می خواست برای عصمت کاری بکنم که خوشحال باشه … و برای خودش مستقل بشه نمی خواستم تو خونه ی من اسیر و همیشه معذب بمونه …
اون زنی بود فداکار و از خود گذشته وقتی در مورد من این طور بود حتما که برای شوهرش بیشتر مایه گذاشته بود و شاید همین امر باعث شده بود که شوهرش قدرشو ندونه ….فداکاری زیادی توقع بوجود میاره ….
وقتی محمد اومد به دیدن من …دلارها رو که هنوز تو پاکت بود آوردم و بهش گفتم : ببخش داداشم اگر میشه اینا رو تبدیل کن ببینم چقدر میشه؟ …و اگر زحمتت نیست کار زیر زمین خونه ی مادر رو شروع کنیم بزار این زن هم برای خودش زندگی کنه این طوری تو عذابه …
گفت : باشه می کنم ولی اول باید به مادر بگیم شاید موافق نباشه اونو که میشناسی ممکنه وقت مخالفت کنه …گفتم پس این کارم با تو .. چون فعلا با همه کار من مخالفه …
خندید و گفت:خودم باهات موافقم همیشه قبولت داشتم خواهر خوشگلم ….
همون شب محمد به من زنگ زد و گفت دلار ها یک کم بیشتر از ده میلیون تومن شده ….خبر خوشی هم برات دارم …مادر موافقت کرد حالا چیکار کنم خانم …..
گفتم: زود باش تا پشیمون نشده گارکر بزار و شروع کن نقشه ی اونو کشیدی؟ می دونی چیکار کنی ؟ گفت آره خواهر می دونم یک در هم از تو کوچه باز می کنم که هم مادر راحت باشه هم عصمت خانم و بچه هاش …تو بگو بودجه ی من چقدره ؟
گفتم : پول پیش شما باشه هر چقدر خرج شد بقیه اش رو بده به من ……
و این طوری کار زیر زمین شروع شد با خودم فکر می کردم فرستادن پول توسط بابک هم یکی از اون تکه های پازل باید باشه …که به موقع دست ما رسیده بود …..
ده میلیون تومن اون زمان خیلی پول بود…و تمام درست کردن زیر زمین کلا چهار میلیون تموم شد….
البته که محمد این کار و کنار کار های خودش انجام داده بود وگرنه خیلی بیشتر از اینا تموم می شد ….
من قصد داشتم وقتی کار تموم می شد عصمت رو خبر کنم ولی خوب ما تو یک خونه زندگی می کردیم و اونم خبر دار شده بود ….
#قسمت سی ام-بخش پنجم
تا چند روز به عید زیر زمین خونه ی مادر آماده بود و محمد می خواست بده اونجا رو تمیز کنن ولی به اصرار عصمت ..که می گفت اقلا بزارین این کارو خودم بکنم قبول کردم و با هم رفتیم خونه ی مادر ….
و عصمت و زهرا و زهره مشغول شدن و اونجا رو کردن مثل دسته ی گل…من سینا رو گذاشتم پیش مادر رو رفتم پایین تا اون موقع اونجا رو درست ندیده بودم …محمد کولاک کرده بود…. از توی خیابون زیر ساختمون یک راه پله گذاشته بود که وارد زیر زمین می شد با چهار پله …درو که باز می کردیم یک حال بزرگ که سمت راست یک آشپزخونه با کابینت های سفید و میز اوپن …. که هماهنگی چشم گیری داشت و خیلی زیبا به نظر میومد ….و روبرو دوتا اتاق کوچیک بطرف حیاط … و پشت آشپز خونه سرویس و حمام …
گفتم عصمت جون من میام اینجا تو همون جا بمون …خیلی قشنگ شده …..
گفت : من که زبونم عاجز شده چی بگم ؟ شرمنده ی شما ها شدم …گفتم تا اینجاش که خونه ی مادر رو درست کردیم به تو مربوط نیست بعدم صد بار بهت گفتم تو خواهر منی عزیز منی این طوری حرف نزن ….اگر جونم رو هم بخوای بهت میدم توام با من همینطوری؛؛ نیستی ؟
کارمون که تموم شد مهران رسید . پرسید چیکار کنم خاله اثاث رو بیارم؟ …پرسیدم مگه حاضره گفت : آره ولی مامانم خودشو کُشت تا امروز حاضر شد ….
گفتم مامانت خودشو کُشت یا تو کُشتیش ؟گفت : دیگه،،عمه ها تو راهن دارن میان من رفتم با اثاث بیام ……
اینو گفت و رفت ….بچه ها داشتن کار می کردن و من رفتم بالا و با سیمین تماس گرفتم …..آخه سیمین قبول کرده بود که برای اونا اثاث جمع کنه چه کهنه چه نو ….خوب گاز و محمد با خودش گذاشته بود و یخچال رو هم من خریدم ..یک دست مبل قدیمی مال سیمین بود رختخواب و تخت های قدیمی رو ستاره داده بود فرش ها رو مادر و وسایل آشپز خونه رو هم همه با هم درست کرده بودیم دیگه جارو برقی و وسایل برقی دیگه که رفع احتیاج بود همه چیز…. اگرداشتیم اضافه که هیچی اگر نبود می خریدم و از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون بیشتر این تلاش مال مهران بود که همه چیز نو و از جنس خوب باشه ولی خوب نمی شد که زیاد به حرف اون گوش بدیم …….
وقتی اثاث اومد همه جمع شده بودیم خندان؛ مهیار, سیما و ستاره …. با هم اونا رو چیدیم … گفتیم و خندیدم و کار کردیم …و شد یک خونه ی قشنگ و شیک …تازه یادم نبود مهران خودش چند تا گلدون و قاب عکس هم گرفته بود از خوش خدمتی اون خندم گرفته بود و در گوشش گفتم اگر بازم از این کارا بکنی باید به منم بگی عمه ….
گفت نه تو رو خدا ثریا حاضرم بگم ولی به تو عمه نمیگم خودتو بکشی خاله ای …..
از اون همه جانفشانی که مهران می کرد من یکی که ترسیده بودم کسی متوجه بشه که خدا رو شکر نشد ……
عصمت نمی دونست چی بگه خوشحال بود ولی مرتب اشکهاشو پاک می کرد…. تا میومد حرف بزنه باز گریه امونش نمی داد …
سمیه و شهاب شیرینی خریده بودن و اومدن و خود سمیه با یک سینی چایی اومد پایین و دور هم روی مبل هایی که قبلا مال سیمین بود نشستیم و خوردیم …… و بعد آقا مهران بازم خوش خدمتی کرد و رفت از بیرون کباب گرفت و همون جا دور هم اولین شام اون خونه رو خوردیم و گفتیم و بازم خندیدم ….
نه تنها من بلکه همه ی خانواده ی من به واسطه ی کاری که انجام می دادیم خوشحال بودیم اونشب .. من و عصمت و بچه ها برگشتیم خونه تا روز بعد وسایلشونو جمع کنن و برن خونه ی خودشون …
با این که من تنها می شدم ولی برای اونا خوشحال بودم …… ولی این خوشحالی خیلی زود از دماغمون در اومد …وقتی جلوی در پارکینگ نگه داشتم زهرا طبق معمول پیاده شد تا درو باز کنه سینا تو بغل عصمت بود که یکی صدا کرد زهرا ؟ بابا منم …..
#ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory