رمان آنلاین تاوان بر اساس سرگذشت واقعی
داستان :تاوان
داستان اول
?تاوان?
#۱ -من که از زندگی با پدرتون خیری ندیدم. این مرد بی همه چیز حتی به بچه های خودش هم رحم نمی کنه. خدا به زمین گرمش بزنه این مرد رو!
همه جا تاریک بود. انگار برق رفته بود. صدای مادر را از آن اتاق می شنیدم که داشت پدرم را نفرین می کرد. لابد بازهم دیر کرده بود. کار هر شبش بود. نیمه های شب مست و لایعقل به خانه می آمد و همه را از خواب بیدار می کرد. نیامدنش یک دردسر داشت و آمدنش هزارتا. من و خواهرم آن روزها یازده و نه ساله بودیم. هیچ کداممان معنی «خیری ندیدم» را نمی دانستیم اما هر دو سرتکان می دادیم و حرف مادر را تایید می کردیم. آهسته از جایم بلند شدم. ترس برم داشته بود. به اتاق مادرم رفتم و گفتم:«مامان، من می ترسم. چرا شمع روشن نمی کنی؟» مادر آهی کشید و گفت:«برو بخواب پسرم. شمع نداریم. اگه پدرت بیاد کتکت می زنه.» آهسته پرسیدم:« ساعت چنده؟» مادر با عصبانیت گفت:«سه بعد از نصفه شب. الهی این مرد بمیره تا از دستش راحت بشم. اصلا نمی گه زن و بچه هام این موقع شب چیکار می کنن…» صدای بازشدن در که آمد، مادر حرفش را قطع کرد. پدر که فندک روشنی در دست داشت تلوتلو خوران وارد شد. همین که مادر را دید شروع کرد به فحش دادن و با صدای بلند گفت:«چرا بیداری زنیکه؟ منتظری خبر مرگ منو برات بیارن؟» و بعد قبل از اینکه مادرم چیزی بگوید، او را زیر مشت و لگد گرفت. من گوشه اتاق کز کرده بودم و مثل بید می لرزیدم و اشک می ریختم. ناگهان مرا دید و لگدی هم نثار من کرد و گفت:«برو گم شو بخواب توله سگ!» این کار هر شبش بود. دلم می خواست زورم به او می رسید و حسابی کتکش می زدم ومادر را از دستش نجات می دادم. روزهای زندگی ما با همین نکبت و سیاهی سپری می شد. مادرم چند بار تصمیم گرفت از این آدم دائم الخمر طلاق بگیرد اما هربار به خاطر من و خواهرم منصرف شد. پدرم کار درست و حسابی نداشت و هر چند ماه یک بار در کارگاه یا مغازه ای مشغول به کار می شد اما آنقدر نامنظم بود که عذرش را می خواستند. من و خواهرم همیشه حسرت لباسها و کفش های دیگران را می خوردیم. هیچ محبتی از پدر نمی دیدیم. او حتی زورش می آمد با ما حرف بزند. بارها در ذهن کوچکم این سوال پدیدار می شد که اصلا چرا ازدواج کرده است؟ از ازدواج و زندگی مشترک بدم می آمد، چون تصور می کردم همه مردها با زن و فرزندانشان اینگونه رفتار می کنند. پدرم نه تنها هیچ مسئولیتی در برابر ما احساس نمی کرد بلکه خود را از ما طلبکار هم می دانست و انتظار داشت به او احترام بگذاریم و هوایش را داشته باشیم. @nazkhatoonstory
#۲ وقتی در سال آخر دبیرستان درس می خواندم، پدرم به جرم سرقت بازداشت و زندانی شد. او قبلا هم زندانی شده بود اما این بار به سه سال حبس محکوم شد. آبرویی در محل برایمان نمانده بود. مجبور شدیم باز هم محل سکونتمان را عوض کنیم. خلافکاری ها و مشروبخواری پدر بدجوری آینده من و خواهرم را به خطر انداخته بود. یک روز به مادرم گفتم:« چرا از پدر طلاق نمی گیری؟ من در کنارت هستم. کار می کنم و خرج خودم رو در می یارم. بابا که جز دردسر چیزی برامون نداره.» مادر مکثی کرد و گفت:« وقتی از زندان اومد بیرون حتما این کار رو می کنم.» امروز و فردا کردن مادر حرص مرا در می آورد. گاهی با خودم می گفتم حق مادرم و امثال او که به خاطرفرزندانشان تن به هر فداکاری می دهند و در نکبت و بدبختی زندگی می کنند، همین است. چون آنها شهامت تغییر سرنوشت خود را ندارند. نه دلشان برای خودشان و جوانی شان می سوزد و نه دغدغه آینده بچه هایشان را دارند. خواهرم وقتی دیپلم گرفت دچار اضظراب و نگرانی شد. او می گفت:«اگه برام خواستگار بیاد چه خاکی توی سرم بریزم؟ هر کی بفهمه پدرم چه آدم به درد نخوریه، دو پا داره دو تا پای دیگه هم قرض می گیره و فرار رو بر قرار ترجیح می ده.» خواهرم راست می گفت. من که حالا سرباز بودم همین حس را نگرانی را داشتم اما چاره چه بود؟ مگر می توانستیم او را از زندگی مان حذف کنیم؟ اگر به خواستگاری می رفتم باید واقعیت را به خانواده دختر می گفتم. اگرچه آنها با دیدن پدرم و کمی پرس و جو متوجه همه چیز می شدند. دو سال بعد از اتمام خدمت سربازی در یک شرکت خصوصی مشغول به کار شدم. حقوقم کم بود اما همین که خرج خودم را در می آوردم و مبلغی هم به مادرم می دادم، راضی بودم. پدرم که از زندان آزاد شد، مادرم تقاضای طلاق داد اما پدرم گفت:«محاله طلاقت بدم.» طرفداری من و خواهرم هم فایده ای نداشت. چند وقت بعد خواستگار خوبی برای خواهرم آمد اما پدرم با خودخواهی و زیاده خواهی همه چیز را بهم زد. خواهرم خیلی ناراحت بود و می گفت:« بابا می خواد منو بفروشه تا پول خوبی نصیبش بشه.» مادرم می گفت:«الهی این مرد بمیره و همه مون راحت بشیم.» چند سال دیگر هم گذشت. من بیست ونه سال داشتم و می خواستم ازدواج کنم اما چند جا که برای خواستگاری رفتیم، جواب رد شنیدیم. پدرم عامل بدبختی و خجالت ما بود تا اینکه… @nazkhatoonstory
#۳ یک روز که از سرکار به خانه برگشتم دیدم پدرم در حال کتک زدن مادر و خواهرم است. خونم به جوش آمد. جلو رفتم و یقه اش را گرفتم. مادرم به طرفمان آمد و گفت:« ولش کم پسرم، تو عصبانی هستی. ممکنه کار دست خوت بدی.» مشغول جرو بحث و کشمکش بودیم که پدرم فریاد زد:« همه تون رو می کشم!» و بعد در حالیکه دهانش بشدت بوی مشروب می داد و در حالت عادی نبود، به طرف آشپزخانه رفت و کارد دسته زرد را برداشت. او به طرف من آمد و خواست مرا با کارد بزند که جا خالی دادم و مادرم او را هل داد. پدر افتاد روی زمین و گیجگاهش به لبه میز تلویزیون خورد و در دم جان سپرد. وحشتزده نگاهش می کردیم. تا لحظاتی نمی دانستیم چکار کنیم تا بالاخره خواهرم تلفن زد به اورژانس. چند دقیقه بعد که اورژانس آمد پدر تمام کرده بود. حال عجیب و غریبی داشتیم. از یک طرف از اینکه از دستش راحت شده بودیم احساس سبکی و نشاط می کردیم و از طرفی غم توی دلمان نشسته بود. به هرحال او پدر ما بود. مادرم هم ضجه می زد. او را به آرامش دعوت کردم و گفتم:« یادت باشه که من و تو هر دو مون با هم پدر رو هل دادیم. این طوری جرممون نصف می شه!» اول قبول نمی کرد اما بعد به خاطر خواهرم پذیرفت. دادگاه تشکیل شد و من و مادر به جرم قتل عمد راهی زندان شدیم. حدود دو سال زندانی بودیم تا اینکه خواهرم که نزد مادربزرگ مادری ام زندگی می کرد، توانست رضایت پدر و مادرپدرم را بگیرد و ما از زندان آزاد شدیم. بعد از آزادی فکر می کردم تمام روزهای خوش زندگی ما آغاز می شود و بدون پدر می توانیم گامهای بزرگی به سوی خوشبختی برداریم اما زهی خیال باطل! چون به قول مادرم، نبودن پدرم از بودنش بدتر و دردسرساز تر بود. حالا اهل محل به من و مادرم به چشم یک قاتل نگاه می کردند و می گفتند:« این زن شوهرش و این پسر پدرش رو کشته!» حرفی از قتل عمد و هل دادن نمی زدند بلکه طبق معمول یک کلاغ و چهل کلاغ می کردند که:«اونا مرد بیچاره رو خفه کردن. بعد هم جنازه ش رو تیکه تیکه کردن و انداختن توی دره های شمال و…» آنقدر داستان های گوناگون از قتل پدرم ساخته بودند که خودش یک کتاب می شد. هر وقت جلوی آینه می ایستادم و خودم را نگاه می کردم با خودم می گفتم:«نکنه من همونطور که مردم می گن پدرم رو کشتم و جنازه ش رو تکه تکه کردم!» فکر و خیال باعث شده بود شبها خوابم نبرد. حتی قرص های آرام بخش هم دردی از من دوا نمی کرد. این شب بیداری ها در کارم هم اثر گذاشته بود. وسط روز در شرکت چرت می زدم وبی حوصله بودم. خانه مان را عوض کردیم و به محلی دیگر رفتیم. اما بعد از دو سه ماه در این محل نیز همه فهمیدند که ماجرای ما چه بوده است. تصمیم گرفتیم به شهرستان کوچ کنیم. خواهرم مخالف بود. حق هم داشت. @nazkhatoonstory
#قسمت پایانی اگر به شهرستان می رفتیم از آنجایی که هیچ دوست و آشنا و فامیلی نداشتیم و مردم ما را نمی شناختند، خواستگاری برای او نمی آمد. مانده بودیم چه کنیم که من با «محبوبه» آشنا شدم و همین را بهانه ماندن در تهران قرار دادم. محبوبه تازه به جمع همکاران ما پیوسته بود. او از یک خانواده متوسط بود و آن طور که می گفت مستاجر بودند و پدرش کارمند بانک بود. محبوبه وقار و حجب و حیای خاصی داشت. دلم می خواست بیشتر با او آشنا شوم. اما او از آن دخترانی نبود که با پسری در خیابان یا پارک قرار بگذارد و رک و صریح گفت:«اگه واقعا قصد ازدواج داری باید به خواستگاریم بیای. چون خانواده م خارج از این چارچوب هیچ رفتار دیگه ای رو نمی پذیرن.» این نوع برخورد مرا بیشتر به او علاقمند کرد و از مادرم خواستم قرار خواستگاری را با خانواده محبوبه بگذارد. وقتی به خانه آنها رفتیم اول از همه سراغ پدرم را گرفتند. من حتی به به محبوبه نگفته بودم که پدرم در قید حیات نیست چه رسد به ماجرای قتل و زندانی شدن من و مادرم. این شاید بزرگترین اشتباه من بود. چون خانواده محبوبه آدمهای فوق العاده سالم و درست کرداری بودند. بعد از اینکه درباره خانواده من تحقیق و همه چیز را فهمیدند، محبوبه با لحن سرزنش آلودی گفت:« دستت دردنکنه! وعده هایی که می دادی این بود؟ این طوری می خواستی منو خوشبخت کنی؟!» از او خواستم اجازه بدهد همه چیز را توضیح دهم اما او قبول نکرد. می گفت می خواهم توجیه بیاوردم. می گفت قبل از اینکه به خواستگاری اش بروم باید این توضیحات را می دادم نه الان! به او گفتم که همه چیز اتفاق بوده اما قبول نکرد. می گفت من و مادرم پدرم را که یک دائم الخمر بوده به قتل رساندیم و زندانی بودیم. هر کاری کردم نتوانستم محبوبه را متقاعد کنم که من و مادرم زمین تا آسمان با پدرم فرق داریم. او حتی به خاطر اینکه دیگر با من روبرو نشود به توصیه پدرش از شرکت ما استعفا داد. این ماجرا ضربه روحی سنگینی به من وارد آورد و اعتماد به نفسم را به طور کلی از دست دادم و مدتها حرف از ازدواج نمی زدم. در واقع می ترسیدم قدم جلو بگذارم و جواب رد بشنوم.
الان هم که در آستانه چهل سالگی قرار دارم، چنین روحیه ای دارم. دل نازک و شکننده شده ام. محبوبه هم از ترس اینکه تا پایان عمر نتواند ازدواج کند با مردی ازدواج کرد که بعدا فهمید قبلا ازدواج ناموفق داشته است. من نمی دانم تاوان چه چیزی را باید پس بدهم. کاش پدر و مادرها می دانستند که رفتار و شخصیت آنها زندگی فرزندانشان را هم تحت الشعاع قرار خواهد داد. @nazkhatoonstory