رمان آنلاین تا تباهی قسمت ۱۸۱تا۲۰۰
رمان:تاتباهی
نویسنده:پرینازبشیری
#تاتباهی #قسمت۱۸۱ فرزام
محکم کردم گره کراواتمو و خیره شدم تو آینه به خودم …
امشب برازنده تر از همیشم … امشب بیشتر از همیشه تو چشمم
امشب روز عروسی عشقمه …
نگام خیره بود به مردیکه تو استانه سی سالگی داشت یکی یکی شکستارو تجربه میکرد …شکستایی که دارن برام عادت میشن …عین نفس کشیدن …
پیراهن سفید جذبم که کاملا به تنم نشسته بودو کت و شلوار تنگی که توتنم ایستاده بودو کراوات براق مشکیم رو سیـ ـنم افتاده بود … همه موهامو داده بودم بالا و امشب میخواستم بهتر از هر روزم باشم ….
امشب میخواستم سنگ تموم بزارم برای عروسی خواهر این روزای زندگیم ….
سنجاق سر ی که زده بودم روی اینه رو برداشتم و خیره شدم بهش …. لبخند کمـ ـرنگی که تلخیشو خودم حس کردم نشست روی لـ ـبم ….سنجاق سرو گذاشتم توی جیبم…دسته چمدونو گرفتم و کشیدم دنبال خودم … خیره شدم به خونه ای که حالا خالی خالی بود …
از اولشم این خونه جای من نبودو باید میرفتم جای خودمو پیدا میکردم …
در کاپوت ماشین و باز کردم و چمدونو گذاشتم توش …. نیم ساعت دیگه مراسم شروع میشد … شروع میشد و من باید میبودم تو بله گفتن خواهری که خواهر نبود …
من باید شاهد عقد عروسی میشدم که عروس رویام بود …
ماشین و روشن کردم و راه افتادم….
ماشین و نگه داشتم دم درخونشونو پیاده شدم ….حیاط تزئین شده بودو پر بود ازمیز و صندلی هایی که برای مهمونا چیده شده بود ….
مهیار با دیدنم سریع اومد سمتم …لنگ میزد ولی عصا نداشت …
-دیر کردی الان عروس و دوماد میرسن …
لبخند زدم به روش
-طول کشید شرمنده …
-بریم بریم تو مهمونا دارن میان …عاقدم الاناست که برسه …
هردو راه افتادیم سمت ساختمون که صدای یه پسر بچه قفلم کرد سرجام
-عروس و دوماد اومدن ….
آب دهنمو قورت دادم نفس عمیقی کشیدم … همه هجوم بردن سمت حیاط ومن خیره بودم به دود اسپندی که هر لحظه بیشتر از قبل میشد و بویی که میپیچید توی دماغم …
خیره شدم به در و از پشت دود اسپند دیدم عروسی رو که عروس رویام بود …
دیگه باید فراموش میکردم این حس وفراموش میکردم عروسی و که داشت ماله یکی دیگه میشد … این یه اجباره نه یه اصرار
شنیدم داره تو قلبت
یه نفر جامو میگیره
دیگه هیشکی نمیتونه
جلو اشکامو بگیره
سرشو بالا گرفت و چشام خیره موند روی چشایی که یه روز معصومیت و پاکیش بی اینکه خبر دارم کنه پاگیرم کرد ….
نیستی و دارم میسوزم
گریه داره حال و روزم
نمیدونم چرا اما
تورو دوست دارم هنوزمــــ
چشاش پر شد و لـ ـبم کج شد …. سرشو انداخت پایین و رد شد از کنارمو بو کشیدم عطری که خودم براش خریده بودم …. کنار ایستادم و رد شد عشقی که از امشب میشد خواهر و امشب باید برادری خرجش میکردم
بعد از توتوی دلم نیمه شبا
هیچی جز غم نیست
حسرتت موند به دلم
واسه غمام هیچی مرحم نیست
سرمو انداختم پایین و رفتم تو …. رفتم تو و گوش دادم به النکاح و سنتی که سنتا اجبار کرد برام که کنارش نباشمو امروز پشتش باشم …
بعد از توتوی دلم نیمه شبا
هیچی جز غم نیست
حسرتت موند به دلم
واسه غمام هیچی مرحم نیست
خانوم دوشیزه محترمه مکرمه مهسیما سارنگ فرزند …..
بعد از توتوی دلم نیمه شبا
هیچی جز غم نیست
حسرتت موند به دلم
واسه غمام هیچی مرحم نیست
نگاش بالا اومد … نگاهی پر بود از حرفایی که نگفته بودو نگاهم پر شد از حرفایی که نگفتم … بعضی از حرفا رو نمیشه زدو این حرفا میشن قطره و به اسم اشک فرو میان ….
ریخت حرفای نگفتش روی گونش
بـــــــــا یادت
امشـــــب
شدم دیونــــه
بی تو غصم روی این شونه
“با اجازه پدرم ومادرم و …. داداشم….بله”
دیگه نمیــــــادصداتــــ
توی این خونـــــــه
“حسرت-شروین ”
[این آهنگ و دوست عزیزم سمانه سیف پیشنهاد داده بودن]
چشمامو بستم و گوشم پر شد از صدای کل کشیدن زنا و چشم پر شد وقتی نقل ریخت روی سرم و دلم پر شد وقتی ثبت شد اسمش کنار اسم یکی دیگه ….
چرخیدم که برم بیرون … سنگین بود هوای اون اتاق … سنگین بود دیدن سفره ای که اسمش سفره عقد بودو آینه و شمدونش تصویر اونا رو کنار هم نشون میداد …
صدای سرهنگ تو گوشم پیچید …
-بچه ها برین به عنوان شاهد امضا کنین عقد نامه رو …
چشمامو سفت روهم فشار دادم … نگاش نکردم و امضا زدم پای عقد نامش …
نگاش نکردم و جعبه رو از جیبم کشیدم بیرون … نگاش نکردم و همه دست زدن واسه دستبندی که بستم دست تازه عروس …
نگاش نکردم و تنم یخ زد از یخ بودن دستاش …
راه افتادم سمت در …. صدای موسیقی و هیاهوی توی ساختمونو مردای تک و توک توی حیاط پشت میزا نشسته رو عصابم بود …
-فرزام …
برنگشتم ولی ایستادم … خودشو رسوند بهم و دست گذاشت روی شونم
-کجا داری میری ؟…
سعی کردم عادی باشم … من عادت داشتم به شکست
چرخیدم و لبخندی به روش زدم …
داستانهای نازخاتون, [۰۳.۱۰.۱۷ ۲۰:۴۸]
#تاتباهی #قسمت۱۸۲-پروازم یه ساعته دیگس … فقط اومدم که نگه داداشم نبود …دارم میرم از سرهنگ و بقیه خدافظی کنم …
حس کردم نگاه مهیارم پر شد از حسرت و تلخ شد لبخند رو لبش …
-مهسیما ناراحت میشه تا آخرش نباشی …
دروغ گفتم اینبار برعکس همیشه به بقیه دروغ گفتم نه خودم ..
-میخوام بمونم ولی نمـ..
-داداش …
با صداش چرخیدم … نگام ثانیه مسیر نگاشو دنبال کردو سریع نگاه دزدیدم از چشماش که حالا ماله یکی دیگه بود …
اومد جلو …
-کجا ؟…میرید بیرون؟!…
قبل مهیار خودم گفتم
-داشتم میرفتم برای خدافظی …یه ساعت دیگه پروازمه …
صداش پر شد از بهت و بغض
-ولی …
خندیدمو سرمو بالا گرفتم …
-مهسیما خوشبخت شو …
منتظر موندم و کشیدمش توی بغـ ـلم …فشار محکمی بهش دادم برای آخرین بار جدا شدم از تنی که برام بد عزیز شده بود ..
پنج دیقم خدافظیم طول نکشید … چرخیدم تا از در بزنم بیرون … برگشتم و نگام قفل شد روی چشمایی که از پشت پنجره خیره بود بهم … لبخند کمـ ـرنگی زدم و آروم لب زدم …
-خوشبخت شو … به جای منم خوشبخت شو …
نگامو ازش گرفتم و سوار ماشین شدم … هنوز وقت بود … وقت بود چهار ساعتی بمونم تو بارونی که یدفعه گرفت و وقت موند برای زل زدن به خیابونی که آب گرفتش …
هنوز وقت بود واسه بو کشیدن نم خاکی که هوای شهرش هواییم میکرد …
هنوز وقت بود واسه لمس کردن و حس کردن شهری که منو روند و قلـ ـبم و نگه داشت …
وقت بود برای خوردن یه قهوه تو کافی شاپ کنار آموزشگاه …
وقت بود برای دل کندن از این شهر و دلکندن از دلبستگی هام … گره ی کراوات باز کردم و بیرون کشیدم سنجاق سرو از جیبم …
اینم قسمت من نبود …دستمو مشت کردم …ولی همه سهم من از جودشه …
داستانهای نازخاتون, [۰۳.۱۰.۱۷ ۲۰:۵۰]
#تاتباهی #قسمت۱۸۳ دوسال بعد
مهیار
نگاه کلافه مو دوختم به آرانی که سعی داشت به زور کاپشن دریا رو تنش کنه …
دریا-اِ … نمیخوام گرمه …
لحن توبیخی آران مجبورش کرد صاف وایسته
-دفعه پیشم همینو و گفتیو سرما خوردی … حرف نباشه …
اینو گفت و زیپ کاپشن و بالا کشید …. دستمو گذاشتم روی زنگ در
-دِ بدوئید دیرتون شد…
آران-اومدیم بابا ….اومدیم …
در آسانسورو باز کردم و منتظر شدم اول اونا وارد بشن … پارکینگ و زدم … آران کیف باب اسفنجی دریارو روی شونش مرتب کردو کیف خودشم انداخت رو دوشش …
در ماشین و زدم … طبق عادتشون بی دعوا دریا پرید رو صندلی عقب و آرانم نشست جلو …
باید سریعتر میرفتم داشت دیرشون میشد …
صدای غر غرای دریا که از گرمی هواو کاپشن به زور تن کرده به اجبار آران بودو صدای آهنگ مزخرفی که آرن تو پخش انداخته بودو اینور اونورش میکرد و از طرفیم ترافیک اول صبحی رو عصابم بود …
دستم و رو بوق فشار دادمو راه باز شد… سریع گاز دادم …. سر پنج دیقه رسیدم دم آمادگی دریا ایستادم … خودشو کشید که بره پایین …
چرخیدم عقب ….
-دریا امروز من نهار نیستم عمه مهسیما میاد دنبالتون …. نهارم اونجایید شب میام دنبالتون افتاد …
-بعله افتاد … خدافظ..
با غر غر خودشو پایین کشیدو رفت سمت آمادگی …. ماشین و سریع حرکت دادم….
آران-بابا آرومتر برو زنگ اول ورزش داریم زیاد مهم نیست …
نگام چرخید سمتشو لبخندی به روش زدم …
-چشم … شما وقت دکترت برا کیه ؟!…
-بیست و سوم این ماه ….می افته برا چهار شنبه مدرسه دارم …
-اشکالی نداره اجازه میگیریم برات …
جلوی مدرسش نگهداشتم … چرخید سمتمو مردونه دستشو گذاشت توی دستم و خدافظی کرد …
با لبخندی بدرقش کردم … توی تموم این دوسال این دوتا بزرگترین دلخوشیای زندگیم بودن …. دوست داشتم این دوتا رو با این حس پدر شدنی که یهویی بود …
با آرامش راه افتادم سمت دانشگاه …. دانشگاه آزادی که یه سال و نیم میشد توش زبان فرانسه تدریس میکردم…..
زندگی روی روال عادی خودش داشت پیش میرفت … بعد پستی و بلندی افتاده بودم رو یه اتوبان یه طرفه که آخرشو نمیدونستم ….
یه ماه بعد از بهبودیم استعفا دادم ولی چون موافقت نشد خودمو باز نشست کردم ….حالا بابای دوتا بچه و یه استاد دانشگاهم … نه سرگرد مهیار سارنگ و چقد از اینکه حالا مهیار سارنگم نه سرگرد مهیار سارنگ حس خوبی دارم …
ماشین وپارک کردم … گوشی تو جیبم لرزید …
با دیدن اسم فرزام لبخندی نشست رو لـ ـبم …
-به به …جناب سرگرد …سرهنگ نشدی هنوز؟!
-کم مزه بریز استاد … هر وقت تو شدی چهره ماندگار سال منم میشم سرهنگ تمام …
خندیدمو پیاده شدم …کیفمو از صندلی عقب برداشتم و در ماشین و قفل کردم …
-خب چی شده سرگرد … یادی از ما کردی …
-همینجوری اوضاع احوال چطوره … بچه ها خوبن ؟
-همه خوب خوبیم … حاشیه نرو برو سر اون اصله کاریه …
صدای خنده مردونش تو گوشی پیچید …
-باشه بابا … تو یه پروده خوردم به خنسی … پیچ در پیچه …
از پله های طولانیش رفتم بالا …
-خب گیرت کجاس ؟!
-مربوط به دوتا قتل تو حوالی شمرونه چهار تا مضنون دارم و هیچ مدرکی ندارم … میدونم کار یکیشونه ولی کدوم نه
وارد اتاقم شدم و درو بستم
-قضیه چی بوده …
-پول شویی … تو یکی از بانکای خصوصی … معاون بانک و یکی از کارمندا به قتل رسیدن …توی یه شب و یه جا …
-و مضنونا …
انگار صداش کردن که گفت
-همه چی و برات میل کردم …. شب حرف میزنیم راجبش …باید برم
-باشه …فعلا
فعلا …
گوشی و قطع کردم و لبتابمو گذاشتم روی میز … کتابمو برداشتم … تا چند دیقه دیگه اولین کلاسم شروع میشد …
راه افتادم سمت کلاس …
داستانهای نازخاتون, [۰۳.۱۰.۱۷ ۲۰:۵۱]
#تاتباهی #قسمت۱۸۴ مهسیما
ماشین و نگهداشتم …. دریا به محض دیدن ماشین دوید سمت ماشین … پیاده شدم و دستامو از هم باز کردم … پرید تو بغـ ـلم
-سلام عمه
محکم گونشو بـ ـوسیدم
-سلام خوشگل من خوبی؟…
سرشو بالا پایین کرد …
-اهوم …عمو امیر حسین خونس؟!
در ماشین و بازکردم و کمکش کردم سوار شه …
-نخیر عمو امیر حسینتون سر کاره …
اخم با نمکی کرد …
-اِ مگه خودش نگفته بود امروز میبرتمون پیتزا ….
کمـ ـر بندمو بستم و راهنما زدم … از آینه نگاش کردم
-بله خانوم گل …. رو قولشم هست …
-ولی تو که گفتی …
بی توجه بهش گوشیمو برداشتم و شماره امیر حسین و گرفتم …..پنج تا بوق خورده بود و داشتم ناامید میشدم که با الاخره صدای شنگولش توی گوشم پیچید
-سلام و درود بر همسرم شپش سرم …
-علیک سلام …
-خوبی همسرم
با دهن کجی گفتم
-مرسی شپش سرم …
بلند خندید …
-خب چی شده بانو افتخار دادن شماره حقیرو بگیره ؟!
-زنگ زدم قولتو به بچه ها یاد آوری کنم … نهار … پیتزا ..
صدای که از برخورد کف دستش با پیـ ـشونیش ایجاد شد تو گوشی پیچید
-آخ آخ … خوب شد یادم انداختیا پاک فراموش کرده بودم …
پفی کردم و ماشین و پارک کردم تا آران بیاد
-بعله … حدس میزدم طبق معمول…
دریا از پشت آویزون شد جلو
-عمه بده منم با عمو حرف بزنم … بده منم حرف بزنم …گوشی و دادم دستش …. نگام روی آران ثابت موند که داشت با احتیاط میومد سمت ماشین
دستی برام تکون داد که جوابشو دادم … درو باز کردو پرید تو ماشین …
-سلام عمه
خم شدم و گونشو بـ ـوسیدم …
-سلام گل پسر خسته نباشی …
کیفشو گرفتم و انداختم پشت میخواستم حرکت کنم که صدای جفتشون بلند شد
-بده منم با عمو حرف بزنم …
-نخیرشم من دارم حرف میزنم …
-میگمت بده
-نمیدم …
کلافه گفتم
-بچه هاااا … میزنم رو اسپیکر هردو نوبتی حرف بزنین …
گوشی و گرفتم و زدم رو اسپیکر
-امیر صدات رو بلند گوئه
-ای جونم … په یه دهن بزار براتون بخونم …
هرسه خندیدیم … آران خم شد رو گوشی
-عمو اداره ای ؟!
-آره پهلوون پنبه شما با عمه خانومتون برین همون جای همیشگی منم تا نیم ساعت دیگه افتخار میدم میام پیشتون
همونجوریکه حواسم به خیابون بود گفتم
-افتخارو دو سال پیش شوهرش دادم رفت …
-آره میدونم … دو شیکمم زایده … لامصب بازده مفیدش چه خوبم بوده حیف شد کاش اونو جای تو میگرفتم …
نگاهی به بچه ها کردم و با غیض گفتم
-امیر حسیـــن…
بلند خندید … دریا با شیرین زبونی گفت
-عموزودی بیا دلم برات یه ذره شده …
-ای من به فدات فنچ کوچولو … اصلا چرا من تورو زودتر ندیدم… اصلا حیف شدم من با این عمت تو رو باید میگر…
تماس و قطع کردم اگه ولش میکردم تا صبح میخواست دری وری بگه … سر همین چرت و پرت گفتناش بود که بچه ها عاشقش بودن …
اصلا بهش نمی اومد پلیس باشه از بس همیشه شنگول و بی دغدغس….
جلوی همون جای همیشگی نگهداشتم …. تقریباهر وقت که قرار بود با بچه ها بریم فسفود میاوردمون اینجا …
پارک کردم و پیاده شدیم به محض ورود گارسونه اومد طرفمون
-سلام خانوم رهنما خیلی خوش اومدین …
لبخندی زدم … دوسالی میشد به این فامیلی عادت کرده بودم …
-سلام ممنون
-آقای رهنما نمیان؟!
-تا چند دیقه دیگه ایشونم میاد …
با لبخند راهنماییمون کرد سمت میز خلوته که گوشه سالن بزرگشون بود … زیادم شلوغ نبود ولی خب یکم سرو صدا بود که سعی میکردن با موزیک لایت و آروم صداشو خفه کنن …
دو سه دیقه از نشستنمون نمیگذشت که صدای جیغ دریا بلند شد …
-وای عمو اومد …
چرخیدم به پشت سرم نگاه کردم
دریا قبل اینکه به من مهلتی بده پرید پایین از صندلیشو دوید سمت امیر حسین … نگام به دریایی بود که خودشو پرت کرد تو بغـ ـل امیر حسین و امیر حسین سفت به خودش فشارش داد …
لباسش رسمی نبود همونایی بود که صبح پوشیده بود یه پیراهن جذب مردونه سرمه ای با یه شلوار پارچه ای مشکی و کاپشن مشکی …
اومد نزدیکمون …لبخندی به روش زدم و بلند شدم …
-سلام خسته نباشی …
آران و بـ ـوسید و چشمکی به من زد
-سلام بانو … مونده نباشی …
دستاشو مالید بهم
-خب سفارش که دادین ….
-بعله دادیم …
دست دراز کردو سس روی میز و برداشت و ریخت روی انگشتش … نگاهی به دورو بر کردمو با مشت آروم کوبیدم به بازوش ..
-اِ …زشته …
بی توجه به من سس و زد به نوک دماغ دریا …
-زشت عمه مرحوم من بود که یه سال پیش به لطف قدوم مبارک تو جان به جان آفرین تسلیم کردو یه قوم و از شر خودش راحت کرد …
خندم گرفت …
-گمشو بیشور …
خندید و باقی سس و مالید به صورتم … با چندش صورتمو عقب کشیدم
-ای …. بیشعور
خندید … عادت کرده بودم به مرد این روزای زندگیم … به کسی که مردونگی بلده …به کسی که بلده پشت باشه برام و مردونگی خرجم کنه …
داستانهای نازخاتون, [۰۳.۱۰.۱۷ ۲۰:۵۱]
#تاتباهی #قسمت۱۸۵ عادت کردم به این مردی که بلده چطوری خوب کنه حال بقیه رو …
پیتزاهارو آوردن و همگی مشغول شدیم …. دریا و آران که یه ریز در حال غرو جنگ و دعوا بودن امیر حسین چرخید سمتم …
-راستی مهسی بابا داره باز نشست میشه دوماهه دیگه نامشو میزنن … تو فکرم یه جشن براش بگیریم
تیکه گاز زدم و سرم به معنی تائید تکون دادم
-آره فکر خوبیه …حالا تو خونه خودمون یا خونه شما ..
یه نگاه عجیب غریب کرد
-خونه ما و اونا نداره که هر دو تویه خونه ایم دیگه
اخمام رفت توهم و عصبی نگاش کردم …
-مگه قرار نبود تا آخر این ماه یه خونه پیدا کنی اسباب کشی کنیم
سعی کرد لحنش دلجویانه باشه
-چرا عزیزم …قرار بود ولی خب خونه که به همین سادگی پیدا نمیشه …
پیتزارو پرت کردم رو بشقاب و به زور سعی کردم لحنم و آروم نگه دارم
-هشت ماهه اینو میگی … چرا یبارکی نمیگی نمیخوام از اون خونه برم و خودمو خودت و خلاص نمیکنی …
از گوشه چشم نگاهی به بچه ها انداخت که الکی خودشو نو با غذا مشغول کرده بودن … چشم غره ای بهم رفت
-این بحث و بزار برای بعد خب … بعدا باهم حرف میزنیم …
با لجاجت گفتم
-نه همین الان میخوام ببینم تصمیم تو چیه … هی داری با وعده های سر خرمن منو دور میزنی که چی بشه …دوساله طبقه بالای خونه بابات ایناییم…کدوم عروسی حاضره تو این دورو زمونه با مادر شوهرش تو یه خونه زندگی کنه ها؟!
کلافه دستی بین موهاش کشید
-عزیز من تو این مدت بی احترامی به تو شده … مادر من حرفی زده ؟… بابا من تنها پسرشونم نمیتونم ولشون کنم به امون خدا که
پوزخند صدا داری زدم
-هه … بی احترامی ؟؟… اینکه دم به دیقه گیر بده به اینکه من چی میپوشم و چی میخورم و چی میخرم بی احترامی نیست ؟!… حتما که نباید بیاد فوش بده تو صورتم همین که سرشو کرده تو زندگی من و بیرون برو هم نیست بزرگترین عصاب خوردی من تـ..
عصبی گفت
-مهسیما راجب مادر من درست صحبت کن ….
-چطور حرفای من بی احترامی به مادرته ولی حرفای مادرت عزت و احترام واسه من ؟!… امیر حسین بس کن دیگه عین بچه دوساله فقط مونده آمار دستشویی رفتنتو به مامانت بدی کی میخوای بزرگ بشی…
-من به مادرم احترام میزارم … یه عمر تنهایی و با بد بختی بزرگم کرده
-فقط مادر تو ترو خشکت کرده … مادرای ما مارو انداختن تو کوچه بازار خودمون بزرگ شدیم ؟!… مگه من میگم احترامشو نگه ندار من میگم مـ ـستقل شو …
-من از استقلالی که الان دارم راضیم
-من ناراضیـــــم …
با قطع شدن صدای بلندم نگامو چرخوندم دورتا دور فسفود … همه داشتن نگامون میکردن …سرم داشت تیر میکشید ….
این جنگ عصاب انگار تمومی نداشت …. امیر حسین خوب بود و بزرگترین نقطه ضعفش که نمیذاشت خوب بودنش به چشم بیاد این وابستگی شدیدش به مادرش بود که به هوای دلسوزی خون به دل من میکرد …
با حرص بلند شدم و کیفمو برداشتم … دست دریارو گرفتم
-بچه ها غذاتونم تموم شد دیگه بهتره بریم ….
داستانهای نازخاتون, [۰۳.۱۰.۱۷ ۲۰:۵۲]
#تاتباهی #قسمت۱۸۵ دریا نگاهی به تیکه توی بشقابش انداخت
-ولی عمه هنوز یه تیکم مونده ….
کیفمو روی ساقم انداختم و با دستمال کاغذی تیکه رو برداشتم
-بیا بریم تو ماشین میخوری…
امیر حسین رو به روم وایستاد
-این بچه بازیا چیه … بزار بچه پیتزاشو تموم کنه ….
بی اینکه نگاش کنم دست دریا رو کشیدم و آرانم پشت سرمون بی حرف از سر میز بلند شد
-تو ماشینم میتونه پیتزاشو تموم کنه …
بی اینکه نگامو به اطراف بندازم رفتم سمت در خروجی …
-مهسیما …. مهسـ…
در بسته شدو صداشو نشنیدم … درو باز کردم و دریا رو بلند کردم و نشوندم رو صندلی و پیتزاشو دادم دستش و در جلو باز کردم تا آران بشینه … درو که بستم راه افتادم سمت راننده که دیدم از فسفود زد بیرون … داشت کیف پولشو میذاشت توی جیبشو کاپشنش تو دستش بود … دوید سمتم وبازومو گرفت چرخوند سمت خودش …
-وایستا ببینم …
تند بازومو از دستش کشیدم که اینبار محکم تر گرفت و کشید کنار تا صدای جرو بحثمونو بچه ها نشنون … عصبی گفت
-این بچه بازیا چیه در میاری ؟!..
-بچه بازی ؟!… چرا از نظر تو و مادرت من هر کاری میکنم از سر بچگیه …
-واسه اینکه بچگیه …
برو بابایی گفتم و سوار ماشین شدم … و گاز دادم …. متنفر بودم از اینکه نمیتونست درک کنه من تو چه شرایطی دارم دست و پا میزنم ….
بچه ها ساکت ساکت بودن و چقد ممنون این سکوتشون بودم …
ماشین و جلوی خونه پار کردم … پیاده شدیم … کلید انداختم و درو باز کردم تا بچه ها وارد بشن … توی حیاط نشسته بود و خواهرشم کنارش بود … سعی کردم لبخندی بزنم تا متوجه گرفتگیم نشن و بد برداشت نکنن …
-سلام مامان …. سلام خاله جون …
خاله-به به سلام عروس خانوم … چه عجب ما شما رو زیارت کردیم ….
لبخند تصنعی زدم …
-شرمنده خاله جون کم سعادتی از ما بوده … اینروزا که نه من نه امیر حسین وقت سر خاروندنم نداریم …
مادرجون پرید بین حرفام …
-چه سر خاروندنی مادر … نه بچه مچه ای دارین نه تو سر کاری چیزی میری …. پا تو انداختی روی پات عین خانوما داری زندگیتو میکنی دیگه والا زمون تو من هم امیر حسین و شیر میدادم هم سر کار میرفتم …
پر حرص خندیدم … بازم میخواست بحث بچه رو پیش بکشه …
-خب مادر جون زمون شما با زمون ما فرق داشته ….الان هر کسی درگیر امیر حسین که صبح میره شب میاد فعلا هیچ کدوم قصد بچه دار شدن نداریم …
خاله چشماشو ریز کرد …
-قصدشو ندارین یا مشکلی دارین ….
شقیقم نبض گرفت از این حرف … نمیدونستم چه رسم مزخرفیه که اگه تا دوسه سال بعد ازدواج بچه دار نشی کلی عیب روت میذارن … سعی کردم حرص صدامو پنهون کنم …
-این حرفا چیه خاله ….
مادر شوهرم باز پرید بین حرفم
-بهت برنخوره که عزیزم ما خیرو صلاح شما رو میخوایم خوشگلم … خب اگه چیزی هست به ما نگی به کی میخوای بگی … بگو تا فکری کنیم …
-این حرفا چیه مامان …
چرخیدم سمت بچه ها و کلید و دادم به آران …
-عزیزم برید بالا الان منم میام …
وقتی دیدم دور شدن چرخیدم سمتشون …
-این حرفا چیه .. نه من نه امیر حسین فعلا تصمیمی برای بچه دار شدن نداریم …. هنوز زندگیمون سرو سامون حسابی نگرفته چه بچه ای …
خواستن باز دهن باز کنن که سریع گفتم
-بچه ها بالا تنهان … ببخشید که تنهاتون میزار …
اینو گفتم و سریع از کنارشون رد شدم … همینکه وارد سالن شدم درو نبسته صدای خاله به گوشم خورد ..
-خواهر اینا همه بهونس … منکه میگم عیب و ایرادی داره ..شایدم ارثی باشه … ندیدی برادرشم ازدواج نکرده دوتا بچه آورد بزرگ کنه تازه میگن هر جام میره خاستگاری میگه بچه نمیخوادو دختره باید تا آخر عمرش این دوتا بچه یتیم و بزرگ کنه
-والا چی بگم … از خدا پنهون نیست از تو چه پنهون منم چند باری همین فکرو کردم …چه شرایط نداشتنی … امیر حسین جونش در میره واسه بچه …
-من میگم تو با امیر حسین صحبت کن برن یه آزمایش درست درمون بدن …. اگه عیب و ایرادی داره که برن دنبال دوا درمونش و اگرم نه که پس این دل دل کردنا واسه چیه ….
-چی بگم آخه میترسم بگم به بچم بر بخوره … نمیدونی که چقد خاطر دختررو میخواد میترسم بگم ازم دلچرکین شه …
-چه دلچرکینی بابا … جنگ اول به از صلح آخر … یا برن دنبال دوا درمون یا اگه لا علاجه تا دیر نشده یه فکری بکنیم …نمیشه که امیر حسین بی بچه بمونه …
دستامو مشت کردم … نفسم در نمی اومد … حالم داشت از این خاله خان باجیا بهم میخورد …درو ول کردم و با قدمای تند رفتم طبقه بالا …
درو محکم کوبیدم و اومدم تو…. دستام از شدت عصبانیت داشت میلرزید … چطور به خودشتون اجازه میدن توی خصوصی ترین مسائل زندگی منم دخالت کنن…
با دیدن نگاه مظلوم دریا دلم گرفت …اون دوتا چه گناهی داشتن …
آران رو به دریا کرد
داستانهای نازخاتون, [۰۳.۱۰.۱۷ ۲۰:۵۲]
#تاتباهی #قسمت۱۸۶ -دریا الان خسته ای برو بخواب یکم دریابی حرف راه افتاد سمت اتاقی که اتاق مخصوص خودشو آران بود آران اومد کنارم …
-عمه من حواسم به دریا هست …شمام یکم استراحت کنید خسته اید …
روی زانو خم شدم و دستامو قاب کردم دور صورتش …
با محبت نگاش کردم …
-من بهت گفتم که خیلی دوست دارم ؟!…
لبخندی به روم زد … چقد لبخنداش شبیه لبخندای آیناز بود …
-بله گفتین ولی فک کنم من نگفتم شما بهترین عمه دنیایین …
سفت بغـ ـلش کردم …
-مرسی که انقد میفهمی …
از بغـ ـلم اومد بیرون و گونمو بـ ـوسید … رفت سمت اتاقشونو درو بست …. شالمو از سرم برداشتمو خودمو پرت کردم روی مبل …
دکمه هامو باز کردم دراز کشیدم روی مبل دو نفره … نیاز داشتم به کمی خواب .
داستانهای نازخاتون, [۰۳.۱۰.۱۷ ۲۰:۵۳]
#تاتباهی #قسمت۱۸۷ نگاهی به ساعت و بعد به حیاط انداختم … ماشینش تو حیاط پارک بودولی هنوز بالا نیومده بود … نیم ساعت پیش مهیار اومد دنبال بچه ها و بردشون …
راه افتادم سمت طبقه پایین …حس خوبی به این تاخیر بیست دیقه ای نداشتم …
-ببین امیر حسین جان خاله ماکه بد تو رو نمیگیم … همش یه آزمایشه .. ایشالا که جوابش میشه نه و چند ماهه دیگه یه پسر کاکل به سر تپل مپل عین خودت و میدی بغـ ـلمون …
نگام بهش افتاد که کلافه دست برد لای موهاش …
-آخه خاله من به مهسیما چی بگم ؟!میدونی چقد ناراحت میشه ؟!..
مادر جون اخمی کرد
-وا … چه ناراحتی آونیکه پاکه چه منتش به خاکه …ناراحتی اون مهم تره یا سرنوشت تو ؟!…نمیخام تو زندگیتون دخالت کنما مادر ولی …
قدمامو تند تر کردمو از پله ها اومدم پایین با صدای بلندی که بشنون گفتم
-ولی دارین دخالت میکنین …
سرشون چرخید سمتمو لحن توبیخی امیر حسین تو گوشم پیچید ..
-مهسیما..
دستمو بردم بالا
-شما یه لحظه ساکت …
چرخیدم سمت مادرشوهرمو و خواهرش که تا الان مونده بود تا امیر حسین و پرش کنه …
-اینکه من و امیر حسین کی بچه دار میشیم جز دو نفر که خودمو خودشیم به هیشکی ربط ندا…
-مهسیمــــا….
چرخیدم سمتش …
-چیه مگه دروغ میگم … بسه دیگه … هرچی هیچی نمیگم ملت بیشتر سرک میکشن تو زندگیم … اصلا میدونین چیه سر همین چیزاس که من بچه دار نمیشم … امیر حسین خودش هنوز یه بچس که بله چشم گوی مامانشه چه نیازی به بچه داره …
خالش با اخم و تخم گفت
-خوبه والا چه زبونتم درازه …. پسرشه اختیار دارشه …
-منم زنشم …
مادر شوهرم عصبی گفت …
-انقد زنم زنم نکن ….خجالت نمیکشی تو روم داری میگی تو زندگیت فضولی میکنم …
خنده عصبی کردم …
-مگه دروغ میگم … چی میپوشی کی میری کی میای چی میخری چی میخوری ….حالام که یه تز جدید دادید به اسم بچه …
با غیض گفت
-نه میدونی چیه تا حرف آزمایش شد ترسیدی عیب و ایرادت روبشه داری این الم شنگه رو راه میندازیکه مارو دور بزنی …
امیر حسین با لحن ارومی گفت
-مامان خواهش میکنم..
-چه خواهشی پسر جون … به جون خودت گمون کنم اجاقش کوره که این جوری کولی بازی داره در میاره
با استیصال گفت
-مامان ما خودمون نمیخوایم …
نذاشت حرفش تموم شه ..
-نمیخواین ؟.. نمیخواین یا نمیخواد ؟!… خود تو دوهفته پیش نگفتی دلت بچه میخواد ؟!…نگفتی تو فکرشی بچه دار بشین؟!!گفتی یا نگفتی …
خاله-بیا … اینم از این لابد یه چیزی هست دیگه تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیز ها …
عصبی تر از قبل گفتم
-این چیزا رو آدمای بیکارو الافی مثله شما در میارن برا مردم وگرنه ما حرفـ….
سیلی که خورد تو صورتم حرف تو دهنم ماسید…. با بهت خیره بودم به مادرشوهرم امیر حسین با دهن باز گفت
-مامان ….
-سر خواهر من هوار میکشی بی ابرو …
منتظر ادامه حرفش نشدم و به سرعت از پله ها رفتم بالا … امیر حسیـ ـنم پشت سرم …
-مهسیما …مهسیما وایستا…
وارد خونه شدم و مـ ـستقیم رفتم سمت مانتوم …مانتو رو از دستم کشید
-مهسی یه دیقه …
داد زدم
-خفه شو امیر … خفه شو فقط
مانتو رو از دستش گرفتم و بی اینکه دکمه هاشو ببندم تنم کردمو شالمو انداختم رو موهام …
محکم بازوهامو گرفت و نگهم داشت
-دِ یه دیقه وایسا … مامان و خاله که چیزی نگفتن تو …
-خفه شو….
انگشت اشارمو به نشانه تهدید بالا بردم …
-فردا میریم آزمایشگاه … جواب و که گرفتی چه منفی چه مثبت بیا دادگاه …
هلش دادم عقب و رفتم سمت در
-غلط کردی وایستا ببینم ….بردی و دوختـ…
چرخیدم سمتش …
-من نبریدم نه دوختم … این مادر و خالتن که بریدن و دوختن و دارن تنه تو میکنن …
راه افتادم سمت پایین و اونم پشت سرم … مادر شوهرم با دیدن من سریع از روی مبل بلند شد …
-خیر باشه کجا ؟!… همینمون مونده بود آبرومونم بین درو همسایه…
بی توجه بهش رفتم سمت ماشین خودم که نیاورده بودمش تو حیاط…
تا خواستم حرکت کنم امیر حسین درو باز کردو نشست کنارم
-این بچه بازیا چیه چیزی نشده که
داد زدم
-چیزی نشده؟…چیزی نشده ؟مادرت میزنه تو دهن من و عین بز وایستادی نگاه میکنی و میگی چیزی نشده …
دستشو آورد بالا
-من معذرت میخوام ولی قبول کن خودتم کم بی تقصیـ…
-گمشو پاییـــــــن
-مهسـ
-گمشــــــــــو
صدای دادم انقدی بلند بود که برای ترس از آبروشم که شده سریع از ماشین بره بیرون … درو نبسته پامو گذاشتم روی گازو مـ ـستقیم رفتم سمت خونه مهیار …
دستم و روی زنگ تند فشار دادم … صدای هل مهیار تو ایفون پیچید
-بله کیـ….مهسی تویی ؟!
-مهیار درو باز میکنی ؟!…
در باز شد … رفتم سمت اسانسور…باید اینبار تکلیفمو یه سره میکردم تا من تو اون خونه بودم عصاب نداشتم …
درواحدش باز بود همینکه وارد خونه شدم چشمم افتاد بهش با نگرانی پرسید
داستانهای نازخاتون, [۰۳.۱۰.۱۷ ۲۰:۵۳]
#تاتباهی #قسمت۱۸۸ – چی شده؟ …
همین یه کلمه کافی بود تا بغضم بترکه و خودمو پر کنم تو بغـ ـل مهیار …
صدای نگران تر شد
-دِ میگمت چی شده بچه ؟!…
بردم سمت کناپه نشوندم روش … گریم بند نمی اومد … یه لیوان آب گرفت طرفم … آران و دریا از اتاقشون اومده بودن بیرون و هاج و واج داشتن نگامون میکردن …
مهیار با لحنی جدی گفت
-بچه ها سریعتر برید تو اتاقتون …. سریع …
هردو بی حرف رفتن سمت اتاقشون …..
-بگو ببینم چی شده ؟!…
به زور بغضمو قورت دادم و دهن باز کردم … دهن باز کردم و گله کردم از زندگیم … گله کردم از خوشبختی که میخوام داشته باشم و نمیذارن….
گله کردم از سیلی که خورد تو دهنم
گله کردم از بی غیرتی شوهرم
گله کردم از سرنوشتی که انگار مدام داشت برام بد مینوشت …
هرلحظه که حرف میزدم رگ گردن مهیار کلفتر و رنگ صورتش تیره تر میشد …
حرفم تموم شده نشده دست دراز کردو تلفن و از روی میز برداشت…
با صدایی گرفته گفتم
-داری به کی…
دستشو به نشونه سکوت آورد بالا … و بعد چند لحظه کوتاه صداش رفت بالا
-ببینم امیر حسین این زرزرایی که کردین چه معنی میدی …
-خودت بهتر میدونی دارم از چی حرف میزنم …
-آره پیش منه …خوش غیرت زنت ساعت ده نصفه شب پاشده اومده خونه…
بلند شدو داد زد
-خفه شو بی شعور …بی غیرت وایستادی یه گوشه مادرت بزنه تو دهن زنت اسم خودتو گذاشتی مرررررررررد …
-خفه شــــو … فردا جلوی در آزمایشگاهی به خدای احدو واحد روزگارتو سیاه میکنم نیای …
-تو غلط زیادی زیاد کردی … نمیزارم خواهرمو…
بلند شدم و کنار مهیار ایستادم …میخواستم بشنوم چی میگه و مهیار و آروم کنم انگار بد جوری عصبی شده بود …
-مهیار آروم…
-اگه عیب و ایرادی داشته باشه نامردم اگه طلاقشو خودم ازتون نگیرم …
اینو گفت و گوشی و پرت کرد رو زمین … بازوشو گرفتم
-مهیار آروم باش…
زیر لب زمزمه کرد
– مردک بی لیاقت میگه اگه نمیترسه بیاد آزمایش بده … یکی نیست بگه آخه بی شرف…
چرخید سمت من …
-حق نداری پاتو بزاری اونجا تا جواب آزمایشت بیاد ….فردا خودم میبرمت آزمایشگاه …
سعی کردم آرومش کنم
-باشه داداشم … باشه …تو آروم باش …
حالا جامون بر عکس شده بود من داشتم آرومش میکردم …
مهیار دوسم داشت … مهیار پشتم بود … مهیار بود تو روزایی که کسی نبود …
میدونستم کسی پشتم نباشه مهیار همیشه هست … سایه به سایم …شونه به شونم …
داستانهای نازخاتون, [۰۳.۱۰.۱۷ ۲۰:۵۵]
#تاتباهی #قسمت۱۸۹ چشمم به دکتر خیره مونده بود که در پاکتای بسته رو باز کرد … مادرشم آورده بود کنار من فقط مهیاری بود که این چند روزه مهمونه خونش بودم و نذاتشه بود امیر حسین بهم نزدیکم بشه …
ریلکس تکیه زده بودم به صندلیم و حتی نگاشونم نمیکردم …
دکتر چند بار برگه هارو نگاه کردو سرشو آورد بالا …
نگاهی به چهره امیر حسین و بعدم من انداخت … نگاش خیره موند روی من …
مادرش زودتر گفت
-خب خانوم دکتر جواب چیه …
دکتر عینکشو ازچشمش برداشت و نفس عمیقی کشید …
-خب راستش … راستشو بخواین یه ایراد کوچولویی توی آزمایشاهست ..
اخمام رفت توهم و ضربانم رفت بالا … نگام به مهیاری افتاد که انگار استرس داشت …
-راستش … فک میکنم بنا به این آزمایش تخمدان خانوم سارنگ توانایی تولید تخمک و … نداره متاسفانه …
آب یخ ریختن روی سرم و تنم یخ زد … انگار دست و پام لمس شد ….
گوشام نه صدایی شنید و چشمام نه چیزی و دید …
باورش سخت که نه غیر ممکن بود …غیر ممکن بود برام باور حرفی که داشتم میشنیدم از دهنش …
سخت بود باور اینکه حقیقت داشت تلخی حرفای مادرشوهرم
و سخت تر بود باور اینکه این حرف یعنی اینکه تا ابد خالی باشه اسم مادر تو هویتت تو گذشتت …
حس کردم چرخید دنیا دور سرمو چرخوند منو دور خودش …
دنیا بچرخ تا بچرخیم …
*****
چشمامو باز کردم … نوری که صاف خورد تو چشم باعث شد چشم ببندمو دست بگیرم جلوی چشمام ….
-مهسیما جان …مامان به هوش اومدی ؟
صدای مهیار اشنا تر از صدای قبلی بود
-مهسیما خوبی؟
چشم باز کردم و نگاه چرخوندم … نگام قفل مردی شد که ریشاش سفید تر از همیشه تکیه زده بود به دیوار و نگاه خیره به جایی که نمیدونستم کجاس…. سنگینی نگامو حس کرد که نگاشو چرخوند سمتم
لبخند زد و برای اولین بار تو این بیست و چند سال حس کردم که لبخندش بوی محبت میده … بوی دوست داشتن دختری که تا آخر عمر حسرت اومدن اسم مادر روش به دلش میموند …
-مهسیما … خوبی خواهری …
نگاش کردم … بغض گرفت گلومو … باید بغض میکردم ؟؟!…
میخواستم گریه کنم اما انگار نمیتونستم … نمیتونستم گریه کنم برای بچه ای که هیچوقت نمیتونستم حسش کنم و نمیتونستم گریه کنم برای دردایی که روی سیـ ـنم حسابی داشت سنگینی میکرد ….
درباز شد … پیچد بوی عطری که بوییدنش برام عادت شده بود قد همه روزمرگی هایی که دوسال دچارش بودم …
-سلام…
سر نچرخوندم … سرنچرخوندم سمتش … نمیخواستم ببینه ضعیفم …
خیلی سخته از عالم و آدم طلبکار باشی و یهو بدونی به همشون بدهکاری ..
سخته تحمل سنگینی پوزخند گوشه لب مادرش وقتی بیحرف کنار تخـ ـتم وایستاد …
سخته ترحم نگاه پدر شوهرتو به دوش بکشی وقتی کنار پدرت وای میسته و سنگینی نگاهش سنگین تر میکنه بغض تو سینتو …
صدای زمزمه وار بابا تو اتاق یچید
-سلام ..
صدای پر غرور و تکبر مادرش گوشم و آزار داد …..
-خب خدارو شکر انگار چیز خاصیم نبوده بهوش اومد ..
صدای مهیار که انگار از بین دندونا کلید شدش میومد بیرون تو پید بهش …
– اگه چیز خاصی نبود بیهوش نمیشد …
-بیهوشیشم تقصیر ماست؟…
صدای سرهنگ رهنما در اومد
-خانوم …
تشری که زد باعث شد ساکت بشه و کنار بره کمی بوی عطرش داشت حالمو بهم میزد …
سرهنگ اومد جلو و خم شد کمی روی تخـ ـت
-خوبی بابا جان ؟!
چشمام پر شد ولی خود به خود پس زده شد از کاسه چشمام …
نمیخواستم گریه کنم …
سری به نشونه آره تکون دادم و فقط خدا میدونست که این آره از صدتا نه تو زندگیم بد تره …
موهایی که از زیر شال بیرون زده بودو کنار زدو بـ ـوسه ای نشوند روی پیـ ـشونیم … چقد مدیون محبتای این مرد بودم که بیشتر از پدرم پدری خرجم کرد …
-ان شاء الله که خیر بابا جون غصه نخور همه چی و بسپار به خدا ..
اینبار امیر حسیـ ـنم اومد جلو با لحنی گرفته گفت
-آره بابا … الان علم کلی پیش رفت کرده این غش کردنا دیگه واسه چیه اگه درده لابد درمونم داره …
مهیار عصبی گفت
-میشه خواهش کنم همگی از اتاق برین بیرون … تازه به هوش اومده…
مامان-برید من پیشش میمونم ..
مهیار-نه مامان جان شما برو خودم هستم …
به اجبار همشونو بیرون کرد .. حتی یه ثانیم نگامو نچرخوندم تا تو صورت یکیشون نگاه کنم … وقتی همشونو از اتاق بیرون انداخت خواست درو ببنده که گفتم
-میخوام دکترمو ببینم …
-باشه فعلا…
-میخوام ببینمش مهیار …
سرمو چرخوندم سمتش و همه التماسمو ریختم تو چشمام
-لطفا …
نفس عمیقی کشیدو عقب گرد کردو از اتاق رفت بیرون … درو که بست اولین قطره از گوشه چشمم سر خوردو افتاد پایین … سریع پاکش کردم و سرمو بالا گرفتم … با ملافه ای که روم کشیده بودن سریع صورتمو باد زدم تا اشکامو پس بزنم …
نمیخواستم غرورم بیشتر از این خورد بشه …
در باز شد … همون دکتر بود …
-سلام عزیزم …
داستانهای نازخاتون, [۰۳.۱۰.۱۷ ۲۰:۵۵]
#تاتباهی #قسمت۱۹۰ مقدمه نچیدم و صاف زل زدم تو چشماش ..
-درمان میشه؟
خشکش زد … انگار انتظار نداشت انقد صریح بپرسم سوالمو …
-راستش …
کلافه چشمامو بستم
-حاشیه نرید خانوم دکتر ..
نگاهی از سر ناچاری اول به مهیار و بعد به من انداخت ..
-خب حقیقتش نه …یعنی وقتی تخمدانای یه زن قادر به تخمک سازی نباشه عملا اون زن هیچوقت نمیتونه مادر بشه …
بغضم سنگین تر شد و چشمام سفت تر فشرده شد روی هم … چشم که باز کردم مهیارو دیدم که رفت سمت پنجره اتاق و نگاش و دوخت به بیرون …..
-البته امیدتون باید به خدا باشه … توی تهران دارن یه کاری انجام میدن و به موفقیت نسبیم رسیـــ..
-ممنون خانوم دکتر …ببخشید تا اینجا کشوندمتون…
فهمید که دیگه نمیخوام چیزی بشنوم …. لبخندی بی معنی زدو عقب گرد کرد …
صدای هق هقمو تو گلوم خفه کردم …
-مهم نیست فدای سرت …
چرخید سمتم
-میریم تهران … اصلا میریم خارج … بالاخره که یه درمونی…
با تلخ خندی گفتم
-حرفات بوی دلداری میده … شک موج میزنه بین حرف به حرفه حرفات …
چشماشو محکم روی هم گذاشت … اشک نریخت ولی دیدم مژه هاش از خیسی چسبیدن بهم و دیدم عمیق نفس کشید تا نفهمم بغضشو ..
داستانهای نازخاتون, [۰۳.۱۰.۱۷ ۲۰:۵۶]
#تاتباهی #قسمت۱۹۱ روبه روشون نشستم … این یه هفته رو کامل خونه بابام مونده بودم و امروز بعد یه هفته اومده بودن اینجا …
مادرش با دیدنم پوزخندی زدو نگاشو سمت دیگه چرخوندو خودش خیره شد بهم …
نگاهش بوی دلتنگی میداد و من متنفر بودم از اینکه حس ترحمم قاطی این دلتنگی بود …
بابا سعی کردسکوتی که جو و پر کرده بودو بشکنه …
-خب چرا همینجوری نشستین از خودتون پذیرایی کنین …. سرهنگ بفرما میوه …
دست بردو پر کرد پیش دستی سرهنگ رهنمارو … مامان چایی به دست اومد سالن … یکی یکی خم شدو چایی تعارفشون کرد..رسید به مادرشوهرم و خم شد جلوش ..
پشت چشمی نازک کردو با دست پس زد سینی رو …
-ممنون قبلا صرف شده ..
دستام مشت شد روی دسته مبل و نگام خیره شد ب نگاه امیر حسینی که اینبار رنگ شرمندگی گرفت به خودش …
باز همه ساکت شدن که اینبار مادر اون بود که سکوت و شکست…
راستش سرهنگ امشب واسه خوردن چایی و شیرینی نیومدیم اینجا .. اومدیم فکرامونو بریزیم رو هم چندتا آدم عاقل و بالغیم بالاخره باید یه فکری برای مشکل این بچه ها بکنیم دیگه ….همینجوری که نمیشه بلاتکلیف …
مهیار دندون قروچه ای کردو بابا نگاه چرخوند
سمتم ..
-والا چی بگم … موندم چیکار کنیم .. راستش من خودم بلاتکلیفم …شوکم از این اتفاقا به نظر شما میتونم وقتی خودم بلا تکلیفم برای اینا تعین تکلیف کنم ؟
پا انداخت روی اون یکی پاش …
-اونکه درست ولی خب نمیشه که دست رو دست بزاریم و کاری نکنیم … بحث یه عمر زندگیه …بی بچه که نمیشه سر کرد …
سرهنگ رهنما لا اله اللهی زیر لب گفت و دهن باز کرد
-خدا هرچی بده رحمته هرچی نده حکمته … لابد حکمتی تو این کار بوده …
دستاشو تو هوا تکون داد …
-ای بابا …. ما بنده ها چه عادت کردیم هرچی شد سریع به حکمت وچه میدونم قضا و قدر و این چیزا ربط بدیم …
عیب و ایراد ماها چه ربطی به حکمت خدا داره … حرفایی میزنی آقاها …
اینبار دستای مامانمم مشت شد … خوب تیکشو انداخت …
هنوز ساکت ساکت بودم …مهیار گفت حرف نزنم … گفت زبون به دهن بگیرم جلوی این زنی که خودشو خوب بلده بره کنه و نقاب بزنه به سیرت گرگ صفتش …
صدای امیر حسین اینبار بلند شد ..
-قبل اینکه شماها تصمیمی بگیرید و نظری بدید لا اقل اجازه بدین من نیم ساعت با خود مهسیما حرف بزنم
مهیار جبهه گرفت
-خیر اجازه نمیدیم …
امیر حسین با جدیت چرخید طرفش …
-من نیازی به اجازه شماندارم چون مهسیما زن شرعی و قانونی منه …فقط خواستم احترام بزرگترای مجلس و نگهداشته باشم …
بابا رو به مهیا کرد
-مهیار جان شما فعلا ساکت باش … برید توی اتاق بالاهر حرفی دارید بزنید …
مادرش سریع پرید میون حرف بابا
-چه حرفی مونده دیگه …
سرشو چرخوند سمت امیر حسین …
-خب هر حرفی داری توی جمع بزن …ماها که خورده برده ای از هم نداریم
امیر حسین با درموندگی نالید
-مادر…
سرهنگ رهنما رو کرد سمت من
-پاشو دخترم … پاشو برو ببین حرف شوهرت چیه …
به احترامش حرفی نزدم و نگاه مهیار کردم که از سر ناچاری سری به معنی تائید تکون داد …
بلند شدم و تاب خورد تونیکی که توی تنم بودو من حالم بهم خورد از این لاغری که ضعفمو به رخم میکشید …
بی اینکه حرفی بهش بزنم با قدمایی سلانه سلانه راه افتادم سمت اتاقم …
صدای بسته شدن در که اومد چرخیدم طرفش… نمیدونستم بدهکارم یا طلبکار … نمیدونستم الان باید چی میگفتم و چی میگفت …
خیره شد توی چشمام … توی نگاه همیشه خندونش میشد رد پررنگی از غم و دید …
هیچ وقت به خودم اعتراف نکردم عاشقشم ولش راحت عاشقانه خرجم کردو الان غم دنیا ریخته بود توی دلش از فکر اینکه کنار من باید خط بکشه رو اسم پدر شدن از لغت نامه زندگیشو برای همیشه بسوزه تو حسرت ..
-خب…
کتشو از تنش کندو پرت کرد رو تخـ ـت … نشست گوشه تخـ ـت و دستشو گذاشت روی زانو هاشو سرشم تکیه زد به دستاش …
-نمیخواستم اینجوری شه …
سعی کردم لحنم نلرزه …
-تونخواستی … خدا خواسته …مادرت پر بیراهم نمیگفت …
سرشو آورد بالاصدای اونی که مرد بود لرزید ولی صدای منی که زن بودم لرزشش پنهون شد پشت یه دیوار سنگی به اسم غرور
-مهسی من دوست دارم …حتی بی بچه
پوزخندی بهش زدم و چرخیدم سمت پنجره
-مامانتم بی بچه دوسم داره ؟…خاله خانوم چی؟…اره و اوره و شمسی کوره چی ؟!…الان دوسم داری پنج ساله دیگم رو این حرفت وایستادی ؟… وای میستی پاش؟!
بلند شدو اومد پشت سرم
-زور داره حرفات مهسیما … زور داره وقتی میشناسیمو حرف از پاپس کشیدن میزنی …
دستامو گره کردم بهم روی سیـ ـنم …
-میشناسمت که میگم پاپس میکشی از حس ترحم الانت … میشناسمت که میگم اون زنی که اون بیرون پا رو پا انداخته و با پوزخند سرتاپامو نگا میکرد سیاه میکنه روزگاری و که از ازل تا ابدشو با زغال خط زدن برام …
داستانهای نازخاتون, [۰۳.۱۰.۱۷ ۲۰:۵۶]
#تاتباهی #قسمت۱۹۲ بازوهامو گرفت چرخوندم … با اخم خیره شد به صورتم که بیحس ترین حالشو داشت این روزا …
-تو چرا اینجوری شدی … چرا نمیفهمی مامانم دوست داره
با نیش خندی گفتم
-میدونی که نداره … اون فقط تو این دنیا تو رو دوست داره
چشماشو روهم فشار داد
-باشه …باشه اصلا هرچی تو میگی ….مگه مهم من نیستم من میگم دوست دارم …تا قیام قیامتش دوست دارم …
عالم و آدم بگن نه میگم زنمه و دوسش دارم …
-حرفات قشنگن ولی فقط واسه یکی دو سال …
دستاش محکم تر شد
-یه عمر تو گوشت میخونم این حرفارو
-حرف باد هواس …
کلافه بازوهامو ول کردو با کف دست کوبید تو سرش
-دِ پس لامصب چیکار کنم … چیکار کنم باور کنی میخوامت همه جوره حتی بی بچه …
چشام پر شدو چرخیدم … چرخیدم تا نبینه اشکمو ولی بغض گرفته راه گلوم رسوا میکرد قطره های اشکمو …
-نمیتونی … نمیتونی تویی که جونت در میره واسه بچه … نمیتونم منی که هر بار یه دختر باموهای خرگوشی و لباس عروس میبینم اسم ردیف میکنم تو سرم واسه بچم
نمیتونه مادرت … نمیتونه سر کنه بی نوه …بی بچه بودن تنها پسرشو
نمیتونم سر کنم با یه عمر تو سری خوردن و حرف شنیدن از هر کس و ناکسی …نمیتونم تحمل کنم این یکی و نمیتونم…
صداش لرزید
-به همون خدایی که میپرستی قسم نمیزارم از گل نازک تر بهت بگن…
تلخ خندیدم
-عین همون روزی که مادرت زد توی دهنم ….
ساکت شد…
ساکت شدم …
نفسامون شکست این سکوت و…
-خو…خونه جدا میگیرم …همین هفته….هین هفته اسباب کشی میکنیم …همین هفته میبرمت از اون خونه
چرخیدم سمتش
-امیر حسین نزن حرفی و که خودتم میدونی هیچیش دست خودت نیست
صداش بالا رفت
-این زندگی زندگی منه
صدام بالا رفت
-نیست … نیست که(با دست اشاره کردم به بیرون اتاق)یه مشت آدم ریش سفیدو مادرت جمع کرده تا تصمیم بگیرن واسه زندگیت
نیست که یه هفتس خونه پدرمو یبار نذاشتن بیای دیدن زن زندگیت …
شل شد…
-اومدم …
پوزخندم عمیق تر شدو حال اون بدتر …
-نشد بیام … نتونستم بیام و دستتو بگیرم ببرم خونه خودت ….
نشستم روی صندلی میز توالتم و خیره شدم ب عکسی که ماله پنجساله پیش بود و داشتم توش میخندیدم ….
همیشه خنده جزئی از من بود …
نشت کنار پامو دستم و گرفت توی دستش … پس نکشیدم دستمو…. نگامو از قاب عکسم نگرفتم …
-بیا برگردیم … نقطه سر سطر … فراموش میکنم اصلا چی شده … اصلا مگه چیزی شده ؟…
خندیدو نگاش کردم … مات نگام شد …
-به همه میشه دروغ گفت ولی به خودمون !…
بلند شدم و از کنارش رد شدم رفتم سمت در …درو باز کردم و بی اینکه برگردم سمتش گفتم
-پاشو گاهی بعضی چیزا هست که میخوایش …ولی نمیتونی داشته باشیش
همینکه خواستم پامو از در بزارم بیرون صداش میخکوبم کرد …
-چرا هیچوقت حس نکردم اونقدری که من عاشقتم تو نیستی ؟!
آب دهنمو قورت دادمو وبی اینکه جوابی برای سوالش داشته باشم از اتاق زدم بیرون …
نگاه همه سنگینیش روی قدمام بود که داشت از پله ها میومد پایین …
به پله آخر که رسیدم سرمو بالا گرفتم وخیره شدم تو نگاه پر سوال همشون ..
مامان زودتر از همه گفت
-خب ؟!…
سعی کردم لبـ ـام و به معنی لبخند کش بدم و این روزا چقد سخت بود خندیدن برای منه همیشه خندون …
-فک میکنم شما بیشتر از خودمون صلاح مارو میدونین …
لبخند رضایت نشست گوشه لب مادرش …. من رفتم سمت مبلی که مهیار روش بود … نشستم کنارش و بعد یکی دو دیقه اونم اومد و نشست توی جای قبلش …
مادرش باز بزرگتری کرد برای جمع
-خب پس فک میکنم بهتره جدی راجب این مشکل صحبت کنیم و تعارف و بزاریم کنار …
مامان با اخم گفت
-یه جوری میگین تعارف و بذاریم کنارو جدی صحبت کنیم انگار چی شده …
خیلیا بارداریشون مشکل داشته و با دوا درمون…
باز نذاشت حرف تو دهن مادرمن صرف بشه ..
-ببین عزیزم میگم بی تعارف واسه همینه … من از سه تا دکتر دیگم پرسیدم … همشون اتفاق القول گفتن که امکان بارداری مهسیما جون تا آخر عمرش صفره …. حتی نمیتونن لقاح مصنوعیم کنن و چه میدونم با این روشای جدید تو شیکم یه زن دیگه بچشون رشد کنه …
صدای امیر حسین در اومد
-اینکه آخر دنیا نیست میتونیم یه بچه بیاریم از پرو…
صدای پر تشرش ختم کلام امیر حسین بود
-شما ساکت …
پشت چشمی برام نازک کرد
-وقتی میتونی یه بچه از وجود خودت داشته باشی که خون خودت تو رگاش باشه چرا بری بچه ای که معلوم نیست کس و کارش کین و رگ و ریشش ماله کجاست و بیاری و بزرگ کنی …
مردم از بچه خودشونم خیری ندیدن چه برسه به بچه مردم …
سرهنگ رهنما نگاهی از سر دلسوزی بهم کرد و گفت
-حالا چیکار میشه کرد این آخرین کاره
قیافه ای حق به جانب به خودش گرفت
-نه کی گفته …
همه نگاها چرخید سمتش و اون کمی خودشو جمع و جور کرد …
داستانهای نازخاتون, [۰۳.۱۰.۱۷ ۲۰:۵۶]
#تاتباهی #قسمت۱۹۳ والا همه میدونین که من چقد مهسیما رو دوست دارم .. اصلا خود من بودم که اصرار داشتم مهسیما رو برا امیر حسیـ ـنم بگیریم … ولی خب کار خداس دیگه …
هنوزم که هنوزه میگم مهسیما رو تخم چشمای من و امیر حسین جا داره ولی خب خود خواهیه برا خاطرخودش پدر شدنو از امیر حسین بگــ…
-مامـــــــان…
لحن پر گلایه و عصبی امیر حسین باعث شد وقفه ای بی افته بین حرفاش ولی نذاشت این وقفه طولانی بشه و ادامه داد …
-من میگم مهسیما جون برگرده سر خونه زندگیش خانومی کنه واسه خودش و امیر حسیـ ـنم بی سرو صدا یه دختر خانوم و با کمالات براش بگیریم تـــــــ….
دستای من مشت شدو صدای بابا بلند شد …
-خجالت بکش خانوم …
از رو نرفت
-وا… سرهنگ خب قبول کنید این تنها راهه تا طلاق نگیرن از هم … خودتونم خوب میدونین که خیلیا این کارو میکنن …
مهیار رگ گردنش برجسته تر از همیشه شده بود دیگه نتونست دووم بیاره …
-خیلیا غلط کردن … واقعا خجالت نمیکشین تو صورت ما نگاه میکنین و همچین پیشنهادی میدیدن ….
خواست جواب مهیار و بده که صدای سرهنگ رهنما نشوندش سر جاش
-بس کن خانوم … آتیشتو سوزوندی حالا نفت نپاش روش …
طلبکارانه صداشو برد بالا
-ای بابا … چه آتیشی … مگه دروغ میگم … من نمیتونم بشینم یه گوشه و بد بختی بچمو ببینم …
مامان –منم نمیتونم بد بختی بچمو ببینم … منم یه مادرم …
نیش زد باز
-بله مادری و میفهمی مادر بودن یعنی چی…
بابا گفت
-ممکن نیست همچین اجازه ای بـ…
اینبار من بودم که دهن باز کردم …
-بابا…
همه ساکت شدن و چشم دوختن به منی که خیره بودم به دستام … سرمو آوردم بالا و نگامو دوختم به نگاه بابایی که این روزا شکسته تر از همیشه بود …
-بابا من آدمی نیستم که طاقت هوو داشته باشم …ادمیم نیستم که خودمو به زندگی یکی تحمیل کنم و یه عمر از کس و ناکس حرف بشنوم …
هوای اطرافمو با دم عمیقی کشیدم توی ریه هام …
-بابا… بابا یه عمر هر چی خواستین رو حرفتون نه نیاوردم و فقط چشم و بعلشو آوردم براتون … خواهش میکنم همین یبار …
فقط همین یبار بزارین خودم تصمیم بگیرم برای آیندم …
بابا بی حرف خیره بود بهم … چرخیدم سمت مادر امیر حسین و با غرور زل زدم بهش …. غرورم الکی بود ولی لااقل نمیذاشت خورد تر از اینی شم که الانم
-منم نمیخوام واسه خود خواهی خودم پسر شما رو بد بخت کنم …
نمیتونممم یه عمر هوو رو تحمل کنم و بشم یه سر بار واسه پسرتونو یه سر خر واسه زندگی جدیدش … من طلاقمو میگیرم و میرم پی زندگیم …
صدای مامان بلند شد
-مهسیما …
مهیار نذاشت حرفشو بزنه …
-مامان خواهش میکنم … اجازه بده برای یبارم که شده خود مهسیما تصمیم بگیره از این زندگی چی میخواد … مهسیما داره کار درست و میکنه اگه بمونه براخاطر آبروی شما و خودش یه عمر باید حرف بشنوه و بریزه تو خودشو دم نزنه
این رشته پوسیده و بالاخره کنده میشه …. چه امروز چه فردا ….
چه بهتر خودمون بکنیمش تا کسی موقع کشیدنش زمین نخوره …
همه ساکت بودن امیر حسین با بهت گفت
-چی دارین میگین این زندگی منم هستا … منم آدمم … من نمیخوام زنمو طلاق بدم …
مادرش داد زد
-بسه پسر … تا کی میخوای عین کبک سرتو کنی زیر برف … این عشق و عاشقیا و مجنون بازیا ماله دوساله … دوسال بعد که دیدی سنت داره میگذره و هنوز سرو سامونی به زندگیت ندادی خودت یهویی میشینی میبینی بد بخت کردی خودتو …. میفهمی بچه …
-مامان من زندگیمو دوس…
-امیر حسین به خدای احدو واحد قسم شیرمو حلالت نمیکنم بخوای منو حسرت به دل دیدن نوم بزاری
سرهنگ با درموندگی گفت
-چی داری میگی زن خجالت بکش هنوز که چیزی معلوم نیست …
-اتفاقا همه چی معلومه معلومه شما خودتونو زدین به اون راه …
صدام اینبار محکم تر از قبل بود …
-دیگه لزومی نداره این بحث و کش بدیم …همه ماهایی که اینجا نشستیم میدونیم ته این ماجرا به کجا ختم میشه … بهتره سریع تر تمومش کنیم و بی سرو صدا هر کسی بره دنبال زندگی خودش …
مهیار –منم موافق تصمیم مهسیمام …
مادر امیر حسین با رضاایت گفت
-پس همه چی درست شد دیگه پس فردا شنبس و دادگاهام بازن … یه اقدام کنید برای طلاق توافقی و نهایت یکی دو هفته طول میکشه کارا تموم شه…
امیر حسین عصبی گفت
-مامان تورو خدا انقد سریع تصمیم نگیرین راجب زندگی ما …
رو کردم سمت امیر حسین و به سردی گفتم
-این تصمیمی که منم گرفتم … راه من و تو بالاخره باید از هم جدا بشه و بهتره زودتر این اتفاق بی افته …
اینو و گفتم و چرخیدم سمت پله ها و راه افتادم سمت اتاقم …
انگار سرنوشت من سر فصل هر فصل جدیدش شکست بود …
اینبارم شکست خوردم و شکستم … اینبارم به ته خط رسیدم ….
اینبار به اندازه یه عمر حسرت مادر شدن به ته خط رسیدم …
داستانهای نازخاتون, [۰۳.۱۰.۱۷ ۲۰:۵۶]
#تاتباهی #قسمت۱۹۴ در اتاق و بستم و تکیه زدم به در و چشمامو بستم … خسته بودم …خسته بودم از اینکه یه زنم …خسته بودم از اینکه اسم یه زن و باید یدک بکشم …
زنی که خدا تو قرآنش گفته برابره حقش با مردش و منی که مسلمونم زنیم که کمترم از مردم … زنم و باید سکوت کنم
زنم و زنیتم بنده باکرگیمه …
زنم و زنیتم بنده افکار آدمای دورو برمه
تو جایی ایستادم که دخترونم قیاس میشه با چیزی که بقیه فکر میکنن
باورهای خودت مهم نیست چون بازیچه باورهای اوناست
سربه زیر باشی مارک داهاتی بودن میزنن رو پیـ ـشونیت همون مردمی که اگه متمدنو امروزی باشی اسم بی کس و کاری و بی خانوادگی میزنن روت
دختر کسیه که جنس مخالف براش یه غول تو تصورش …غول چون رفتن سمتش یعنی هرزگی و دوری ازش یعنی شکست خوردگی …
دختر محکومه به اینکه شب گردیاشو برای حفظ زنونگی هاش پشت یه دنیا حسرت قایم کنه
دختر که باشی محکومی مادر شی …
محکومی به دنیا بیاری بچه ای که نه ماه توی بطنتو آخرش بگن بچه فلانی … آخرش اسم فامیل همون فلانی بیاد رو اسمشو … آخرش دادگاه حضانت بده به همون فلانی ….
چون تو فقط مادری و بچت که از بطن تو به دنیا اومده ماله فلانیه …
سر خوردم روی زمین و نشستم رو زمین … آخ که این روزا چقد متنفرم از این فلانی و چقد بدم میاد از این نفرتی که داره خودمم از پا در میاره …
گاهی خسته میشم از اینکه یه دختر باشم … یه زن باشم و زنانـ ـگی خرج فلانی های دورو برم کنم و آخرشم پس زده بشم و دورم بندازن …
میخوام خودم باشم … برای خودم … برای خود خود دخترونه های وجودم …
میخوام مهسیما سارنگ باشم نه مهسیما یی که یدک بکشه فامیل رهنمارو …
*******
داستانهای نازخاتون, [۰۳.۱۰.۱۷ ۲۰:۵۹]
#تاتباهی #قسمت۱۹۴ مهیار
همه چی داشت سریعتر از اون چیزی که پیش بینی کرده بودم پیش میرفت … باید هر چی زودتر قال قضیه رو رو میکندیم …
نمیخواستم مهسیما بیشتر از این عذاب بکشه …..
هرچند همه چی داشت خوب پیش میرفت ولی حس میکردم مهسیما هر روز شکسته تر ازروز قبل میشه … عادت داشتم به صدای خنده هاش … ولی اینروزا کم که نه … اصلا نمیخندید …
به غیر از دوتا دادگاهی که تاالان رفتن نذاشتم امیر حسین جای دیگه مهسیما رو ببینه و حس میکنم دیگه خودشم خسته شده … هرچند با شناختی که من از امیر حسین دارم اونقدری تخـ ـت نفوذ مادرش هست که علاقش به مهسیمارو به خاطر مادرش نادیده بگیره …
امروز آخرین جلسه دادگاه بودو بعد تموم شدنش دیگه برای همیشه این وصله ناجورو از مهسیما میکندیم و مینداختم دور …
بابا حرفی نمیزد ولی مامان عزو جز میکرد که مهسیما با طلاق بد بخت میشه نمیدونست که با این ازدواج تحمیلی که آره یا نه ی مهسیما هیچ نقشی توش نداشت از دوسال پیش مهسیما بد بخت شد …
بچه ها رو برده بودم مدرسه و برگشته بودم تا همراه مهسیما برای آخرین جلسه دادگاه بریم … تصمیمم جدی بود درسته خودم نتونستم طعم خوشبخی و بچشم ولی همه زورمو میزنم تا مهسیمارو خوشبخت کنم …
دستمو گذاشتم روی زنگ … صدای مامان تو آیفون پیچید
-بیا تو …
-نه دیگه مامان نمیام دیر میشه به مهسیما بگو تو ماشین منتظرشم …
منتظر نموندم حرفی بزنه که میدونستم جز غر چیزی نیست سوار ماشین شدم و تا بیاد پایین …
در باز شدو نگام چرخید طرفش …
اخمام رفت توهم از لاغری که این روزا بد تو ذوق میزد …
مانتوی مشکی با مقعنه سرمه ای و شلوار لی آبی پوشیده بود … شبیه دخترای دبیرستانی شده بود ….
فیسش اصلا به یه دختر بیست و چهار پنج ساله نمیخورد بیشتر میخورد بهش تازه بیست سالش شده باشه …
در ماشین و باز کرد و نشست …
-سلام خانوم…
لبخند بی رمقی زد
-سلام …
دستام و گره کردم روی فرمون و دنده رو جا به جا کردم و راه افتادم …
تمام مسیر داشت توی سکوت میگذشت … تردید به دلم افتاده بودو نیاز داشتم که در بیام از این همه تردید …
جلوی دادگاه خانواده نگه داشتم …
دستش رفت سمت دستگیره که دستم دور دستش پیچید …
چرخید سمتم … نگاهی به دستامون انداخت …. آب دهنمو قورت دادم …
-مهسیما …
منتظر خیره شد بهم …
با جدیت پرسیدم
-مهسیما …. اگه … اگه فقط یه ذره فک میکنی که….
-داداش من مطمئنم …
نگاه خیرمو دوختم بهش که لبخند مصنوعی زد …
-من هیچ وقت دلم بند این زندگی نبود که حالا برای دل کندن ازش تردید داشته باشم …
-میخوای بگی امیر حسین و دوسـ…
-اون شوهرم بود…. من اونو به چشم شوهر میدیدم همین …
نفس عمیقی کشیدمو منتظر نموند … درو باز کردو پیاده شد …
پشت سرش پیاده شدم از ماشین و قدم به قدمش از پله های دادگاه خانواده بالا رفتم …
امیر حسین جلوی اتاقی که دوتا جلسه قبلیم اونجا بود روی صندلی نشسته بود …
با دیدن ماسریع بلند شد …. منتظر نموندم بیاد جلو درو بازکردم و سریع مهسیما رو فرستادم تو و خودمم پشت سرش وارد شدم …
با اومدن قاضی مهلت پیدا نکرد حرفی بزنه ونشست سر جا ش… نگاش به مهسیما بود ولی مهسیما نگاهش به روبه رو …
قاضی رو کرد سمت امیر حسین …
-خب آقای رهنما مهریه رومیخوایید چیکار کنید ؟!.توافقی کردین ؟
قبل از امیر حسین مهسیما دهن باز کرد ..
-من مهریمو میبخشم …
قاضی ابرویی بالا انداخت …
-مطمئنی دخترم … مهریه حق زنه که…
مصمم گفت
– من مهری از این آقا روی گردنم نیست …. مهریم و میبخشم ….
-ولی آخه مهریه یه پشتوانه برای توئه….
اینبار من دخالت کردم
-ممنون آقای قاضی خواهرم نیاز مالی نداره لطفا زودتر تمومش کنید …
قاضی پفی کردو عینکشو زد به چشمش …
-بسیار خب اگه که اینطوره من دخالتی نمیکنم بفرمایید برای امضا …
دفتر جلوشو برگردوند سمت ما و گفت
-آقای رهنما … خانوم سارنگ بفرمایید …
هردو بلند شدن … مهسیما خودکارو برداشت و بی اینکه تعللی کنه و نگاهی به امیر حسین بندازه دفتر و امضا کرد …
امیر حسین خودکارو ازش گرفت ….. خیره بود به دفتر… میشد دست و پا زدنشو کاملا حس کرد چرخید سمت مهسیما …
-مهسیما من …
حـ ـلقه ای که مهسیما گذاشت جلوش باعث شد حرف تو دهن ماسیده بشه …
خیره بود به حـ ـلقه ازدواجشون که حالا روی دفتر بود … صدای قاضی در اومد
-آقای رهنما امضا نمیکنید؟!…
به خودش اومد … باجون کندن چند خط کشید توی دفتر و همین یه امضا کافی بود تا خط بخوره اسم مهسیما و اون از زندگی هم …
مهسیما اومد سمتمو کیفشو از روی صندلیش برداشت …
-مهسیما من …متاسفم
مهسیما بی اینکه بچرخه سمتش به سردی گفت …
-خدافظ
اینو و گفت و از اتاق خارج شد و منم پشت سرش …
داستانهای نازخاتون, [۰۳.۱۰.۱۷ ۲۰:۵۹]
#تاتباهی #قسمت۱۹۵ شاید از اولشم این وصلت … این به زور باهم کردن مسیر جدا از هم این دوتا اشتباه بود … میدونستم امیر حسین مهسیما رو دوست داره ولی همیشه دوست داشتنای یه طرفه به نتیجه نمیرسن ….
سوار ماشین که شدیم بغضش ترکید … بغضش ترکیدو من مات اون اشکایی بودم که ریخت از چشماش …
دست بردم سمت بازوش که خودشو پرت کرد توی بغـ ـلم و هق زد … هق میزدو مشت میکوبید به سیـ ـنم …
-مهیار من نمیتونم مادر شم …. مهیار من داغ مادر بودن به دلم میمونه …. میخواستم بچم دختر باشه …. میخواستم لباس عروسکی صورتی تنش کنم و موهاشو ببافم … میخواستم براش کیک بپزم … عروسک بخرم ….
آرزوی اینکه شبا برای بچم قصه بگم رو دلم میمونه … مهیار چرا خدا یادش رفته منو …. چرا به چشش نمیام … چرا شدم اضافی ….
بودن من کجای دنیای به این بزرگی و گرفته که زیادی شدم برا همه …
سرشو آورد بالا و من سرمو دزدیدم تا نبینه اشکای تو چشمامو … چنگ زد به پیراهنم …
-چرا هرچی میخوام باید حسرت شه و بر تو کنج دلم … چرا زندگی باید بشه سوار و من بشم پیاده …
ها؟!… جوابمو بده … جوابمو بده لعنتی …. جواب…مو….بده
حس کردم دستاش شل شد …سریع برگشتم سمتش که روی دستام بیهوش افتاد … اینبار بی ترس از اینکه اشکامو ببینه فشارش دادم به خودم و اجازه دادم اشکام روون شن … مهسیما و من انگار زندگیمون طلسم شده با بد بیاری …
من این شکستارو پشت مردونگیم پنهون میکنم و مهسیما میشکنه توی خودش …
رفتی نموندی بی وفا
تنهایی سخته به خدا
داستانهای نازخاتون, [۰۳.۱۰.۱۷ ۲۱:۰۰]
#تاتباهی #قسمت۱۹۶ تصمیمم قطعی بود… یه ماهی از طلاق میگذشت و مهسیما هر روز افسرده تر از روز قبل میشد … دیگه عصابم داشت بهم میریخت هرروز منزوی تر از روز قبل جوریکه دیگه برای غذا خوردنم از اتاق بیرون نمی اومد …
میدونستم برای دختری با روحیه اون این یه شوک بزرگه … حتی بزرگتر از شکستی که توی عشقش خورده بود …
تکیه زدم به میزمو گوشی و برداشتم … دستم رفت روی شمارش … مکث نکردم تا تردید به دلم راه ندم …
چند تا بوق خورد تا صداش تو گوشی پیچید
-به به … استاد … احوال شریف؟!…
لبخندی نشست روی لـ ـبم اون پسر که انگار مجسمه یخی بود گاهی وقتا بد شیطون میشد …
-سلام سرگرد چطوری ؟!کارو بار در چه حاله
-به لطف حال و احوال کردن شما که حالمون خوبه خوبه از صدقه سری دوستان ارازل و مجرمای شریف وکارو بارمون حسابی سکه &!واژه!&ت….
-خوبه شکر خدا …
-چه عجب یادی از ما کردی …
-کارت دارم
صداش جدی شد و شد همون فرزام گنده دماغی که از سر غرور یه احترام خشک و خالیم برا دلخوشی منو بقیه نمیذاشت …
-جانم ..چی شده مشکلی برات پیش اومده ؟!…
-میخوام بیام تهران
صداش پر شد از تعجب …
-برای سفر؟!
نفس عمیقی کشیدم
-نه برای زندگی …
-زندگــــی؟!…خوبی تو چراانقد یهویی پس؟!
مردد بودم بین گفتن و نگفتن ولی بالاخره دل و زدم به دریا …
-فرزام تو که از طلاق مهسیما باخبری درسته …
چند لحظه ای مکث کرد
-خب …
چشمام و روی هم فشار دادم
-این روزا اوضاعش اصلا روبه راه نیست ….فک میکنم … یعنی مطمئنم اگه کاری نکنم افسردگی میگیره …
-خب….برای چی میخوای بیاریش تهران؟میخوای از محیط اطرافش دورش کنی؟
-لازمه جداش کنم از آدمای اطرافش و بیارمش اونجا … میخوام تحت نظر یه روانشناس باشه … نمیخوام بیشتر از این صدمه ببینه …
صدای نفس های عمیق و کشیدش توی گوشم میپیچید
-فکر خوبیه ولی فک نکنم مهسیما زیاد ازش استقبال کنه …
-راضیش میکنم …
-باید تو شرایطش قرارش بدی …مهسیما نباید ازواقعیت فرار کنه باید باهاش کنار بیاد و قبولش کنه …
-میخوام انتقالیمو بگیرم برای یکی از دانشگاهای تهران و همراه مهسیما و بچه ها بیام اونجا …
-باشه … شرایطشو براتون جور میکنم …
-مرسی …
نگام رفت پی عقربه های ساعت ده دیقه تا شروع کلاس بعدیم مونده بود …
-باید برم …کلاسم داره شروع میشه …
-باشه منتظر خبرت هستم … روز سفرتونو بهم خبرشو بده …
-باشه …بازم ممنون …
-برو فعلا …
گوشی و قطع کردم و خیره شدم به صفحش … فرزام رفیق خوبی بود … اونقدری خوب که بشه اعتماد کرد وقتی همه از پشت بهت خنجر میزنن خودشو سپر خنجرا میکنه …
داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۰۶]
#تاتباهی #قسمت۱۹۷
فرزام
نگاهم روی ساعت میخکوب بودو با پام روی زمین ضرب گرفته بودم …
سرهنگ بیات خیال نداشت تمومش کنه این جلسه رو … شانس آوردم قبل اومدنم به اینجا یکی از سربازا رو فرستاده بودم با ماشینم بره دنبالشون وگرنه الان سیلون و ویلون بودن …
-سرگرد شمسایی اتفاقی افتاده ؟انگار خیلی مضطربید …
حواسم جمع شد و دیدم که نگاه همه روی منه … سرفه ای مصلحتی کردم و صاف نشستم …
-خیر قربان ادامه بدید …
دست بردار نبود
-مشکلی دارید؟!
با جدیت خیره شدم بهش …
-گفتم که خیر قربان …جلسه رو ادامه بدین …
یه تای ابروشو انداخت بالا …
-من اتمام جلسه رو اعلام کردم سرگرد گویا شما حواست پیش ما نبود …
یه تای ابروم رفت بالا ..خودمو جمع و جور کردم … انگار خیلی تابلو شده بودم …
از رو نرفتم و با همون جدیت سابقم گفتم
-خب پس خسته نباشید …
اینو و گفتم و بلند شدم … همشون به اخلاقم وارد بودن و میدونستن که سربه سرم بزارن ممکنه سر به بیابون بزارن …
بی توجه به بقیه از اتاق خارج شدم …
تا الان حتما رسیده بودن …یه ساعت و نیم ازساعت فرود پروازشون میگذشت و تا حالا حتما نیم ساعتی میشد که رسیده باشن خونه …
رفتم تو محوطه کلانتری … یکی از سربازا سوار موتور داشت از در خارج میشد …
سریع دویدم پشت سرش …
-وایستا …واسیتا …
با دیدنم ایستادو سریع از موتور پیاده شدو احترام نظامی گذاشت … بی معطلی گفتم
-کجا داری میری ؟
-قراره نامه های اداری روکه قراره امضا شن و ببرم ستاد …
پریدم پشت موتور …
-سوار شو اول منو برسون الهیه بعد هر جا خواستی برو …
سری از روی بلاتکلیفی تکون داد …
-چشم …
نشست پشت موتورو گازشو گرفت … استرس عجیبی داشتم … دوسال پیش وقتی که سر عقدش از تبریز زدم بیرون تا الان ندیده بودمش … دیگه حتی باهاشم صحبت نکردم .
انگار یه قرارداد نانوشته بود بینمون که دیگه سراغی از هم نگیریم …
موتورو جلوی مجتمع نگه داشت .. سریع پیاده شدم و دستی زدم به شونش …
-ایول ممنون … چند ماه خدمتی ؟!
لبخندی زد
-نوزده ماه قربان …
خندیدم …
-به عظیمی بگو سه ماه تشویقی بزنه به پروندت …
یه لحظه حس کردم از خوشحالی سنکوب کرد … با بهت خیره شد بهم …
-سه…سه ماه قربان …
-آره سه ماه …
از موتور پرید پایین…
-قربان بزارید من روی ماهتونو ببـ ـوسم …
تا اومد سمتم سریع دستمو جلو گرفتم با جدیت گفتم
-خیلی خوب بسه سریع تر برو تا پشیمون نشدم …
انگار از لحن جدیم ترسید که سریع عقب گرد کرد و کلاشو از سرش برداشت …
-چشم .. چشم قربان … چشم .. هرچی شما بفرمایین
عقب گرد کردو سریع پرید ترک موتورو وگازشو گرفت رفت ….خیلی شارژ بودم امروز … راه افتادم برم سمت در ورودی که یه لحظه خشکم زد …
خیر سرم مهمون داشتم زشت بود اینجوری دست خالی برم خونه …
نگاهی به واحدم انداختم و عقب گرد کردم … سریع راه افتادم سمت فروشگاه …. چقد ماشین نداشتن سخته … باید میرفتم از پارکینگ ماشین و برمیداشتم ولی حوصلشو نداشتم ….
وارد فروشگاه شدم و هر چی که به چشمم میومد و میریختم توی سبد …یه جوری داشتم خرید میکردم انگار قراره جنگی چیزی بشه دارم مایحتاج آذوقمو جمع میکنم …
همینکه از فروشگاه اومدم بیرون رفتم توی سوپری میوه و چند کیلیویم میوه خریدم …. میخواستم شیرینیم بخرم ولی دیدم خیلی ضایع میشه یه جعبه شیرینی بگیرم دستم برم خونه خودم بسته شکلات که خریده بودم همون کافی بود راه افتادم سمت خونه به هن هن افتاده بودم ولی چیزی از سرعت قدمام کم نکردم …
از نگهبانی رد شدم و وارد لابی شدم …. آسانسورو زدم …وسایل و که گذاشتم تو آسانسور یه نفس راحت کشیدم … به عمرم اینقد بارو باهم جابه جا نکرده بودم اونم این همه مسافت …
آسانسور طبقه هشتم که ایستاد نفس عمیقی کشیدم و کیسه های خریدو برداشتم …
یه استرس عجیبی سرتا پامو گرفته بود … از زور استرس گردن دردم داشت شروع میشد … رفتم سمت در واحد … خواستم کلید بندازم روی در تا بازش کنم که منصرف شدم
هم کیسه های توی دستم این امکان و بهم نمیدادو هم نمیخواستم مهسیما معذب بشه … دستمو گذاشتم روی زنگ …
صدای دخترونه کوچیکی که شک نداشتم ماله دریاست از پشت در بلند شد
-کیه …
لبخندی زدم …
-باز کن کوچولو منم عمو فرزام …
همینکه در باز شد تا به خودم بیام پرید توی بغـ ـلمو و از گردنم آویزون شد …
-وای سلام عمو….
به زور لبخندی زدم و بلندش کردم …
-سلام خوشگل خا…نوم ….
اومدم تو و درو با پشت پام بستم …
-عمو گفته بودی وقتی بیام تهران میبریم شهربازیا….
-چشـم…شهربازیم میبـ…
-سلام ….
نگام سریع چرخید سمت صدا و یه لحظه دستام شل شد … تا کیسه ها اومدن از دستم ول بشن سریع کشیدمشون بالا ولی یه ورکیسه ای که توش انار بود باز شدوانارا رو زمین قل خوردن …
داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۰۶]
#تاتباهی #قسمت۱۹۸
خم شدو انارو برداشت … به زور به خودم مسلط شدم و خودم و جمع و جور کردم
-سلـ…سلام …
دیدنش بعد دوسال حال عجیبی داشت … من کسی نبودم که عین پسر بچه های پونزده شونزده ساله هل کنم از دیدن یه دختر ولی وقتی دوسال از آخرین باری که دیدیش میگذره و حالا اینجا تو خونت رو به روت وایستاده حسی داره که غیر قابل درک برات …
گردنم تیر کشید … چشمامو از درد بستم… دستم و بردم سمت گردنم که پرتقالا ریختن رو زمین …. اه گندت بزنن فرزام ….
اومدم خم شم جمعشون کنم که صدای مهیار تو گوشم پیچید …
-به به سرگرد شمسایی … خیلی خوش اومدی صفا آوردی … قدم رو تخم چشای ما گذاشتی …
از دیدن دوبارش لبخندی نشست روی لـ ـبم … دریا رو گذاشتم روی زمین و کیسه های خریدم کنارش…
دستاشو باز کردو مردونه همو بغـ ـل کردیم …
-سلام خوش اومدین …
خندید …. آران اومد جلو دستشو دراز کرد سمتم
-سلام عمو ….
نگاهی بهش کردم… یه پسر کامل که نمونه پسرونه آیناز بودو ته مایه های چهره و هیکل آیهانم داشت …
دستشو توی دستم گرفتم و فشردم …
-سلام آقا آران … به تهران خوش اومدی …
-چی کار کردی پسر … نیومده گند زدی به خونمون که … آخه این همه میوه واسه چی خریدی …
لبخند لبـ ـام کش اومد و خیره شدم به مهیاری که همراه مهسیما داشت میوه هارو از رو زمین جمع میکرد …
نگامو از مهسیما گرفتم
-همینه میگن دزد پرو خره صابخونه رو میچسبه ها …. خونتــــون …
دریا از پام آویزون شد …
-عمو …عمو این پفکا ماله منه ؟…
صدای تو بیخی آران بلند شد
-دریا زشته …
لب و لوچه دریا آویزون شد … خندیدم و لپشو محکم کشیدم که جیغش در اومد …
-آره خوشگل خانوم اون کیسه زرد رنگ کلا ماله تو و آرانه …
-آخ جــــــــون ….
کیسه رو برداشت و در رفت آرانم پشت سرش …. انگارزیادی با ادب ترتبیت شده بود بلند گفت
-مرسی عمو …
لبخندی زدم و چرخیدم سمت مهیار که یه آن نگاهم با نگاه مهسیما تلاقی کرد ….ناشیانه نگاشو ازم گرفت … نمیخواستم رفتاری کنم که بزاره پای بی محلی و دلخور بشه … رفتم جلو
-شما خوبی خانوم ؟!….تحویل نمیگیریا …
لبخند کمـ ـرنگی زد که هیچ شباهتی به لبخندای دوسال پیشش نداشت …
-مرسی خوبیم به خوبی شما ..
شما ؟!…. یعنی انقد فاصله افتاده بود بینمون که بشم دوم شخص جمع …
-مهسی چشات طوریش شده ؟!
با تعجب نگام کرد … مهیار گفت
-نه چطور؟!
شونه ای بالاانداختم …
-فک کنم بهتره یه چشم پزشکی چیزی بریم … چشاش از هر چیزی چندتا چندتا میبینه منو الان دقیقا چندتا فرزام دیدی تو ؟!…
هردو خندیدن ….
-نه خدایی چندتا میبینی منو ؟
همونجوری که کیسه هارو از دست مهیار گرفت و رفت سمت آشپز خونه با صدای بلند گفت
-هفت هشتا …
با لودگی گفتم
-وای خدا چقد مــــن
صدای خنده مهیار و من بلند شد… حس خوبی داشتم … حسی که دوسالی میشد سراغم نیومده بود …
چرخیدم سمت مهیار …
-تا شما از خجالت شیکم خودتون در میاید من برم یه دوش پنج دیقه ای بگیرم و لباس عوض کنم و بیام …
دستی زد به شونم و به شوخی گفت …
-برو برو تعارف نکن فک کن اینجام خونه خودته …
لبخندی زدم و راه افتادم سمت اتاقم …
آب گرم و باز کردم و ریخت روی شونه هام … نفس عمیقی کشیدم …حس میکردم همه خستگی این چند ساله یه هویی ازتنم رفت بیرون …
دستامو تکیه زدم به دو طرف دیوارو خیره شدم به آینه قدی پشت در حموم که آروم آروم داشت بخار میگرفت …
خیره بودم به خودم … به فرزامی که دیگه سی سالش شده بود …موهام هنوز سیاه بودن ولی میتونستم موهای جوگندمی و که کنار شقیقه مهیار در اومده بودن و اونو جذاب تراز قبلش کرده بودو تو ذهنم تصور کنم …
هیچوقت ازش نپرسیدم ولی میدونستم یه جایی تو گذشتش تو یه نقطه مشترک یه خاطره مشترکی با آیناز امیری داشت که خودشو سپر مهیار کرد …
میدونستم چیزی که مهیار و پیر کرد غم آیناز بودنه زمان …
اون پرونده خیلی پرونده پیچیده ای بود … نحس ترین و شاید بهترین پرونده تمام زندگیم … پرونده ای که خیلیا رو عاشق کردو خیلیا رو جدا..
برای مهیار جدایی رو رقم زد که وصالی نداره و برای من و مهسیما عشقی رو رقم زد که آینده ای نداره ….
ریش تراشمو برداشتم … امروز میخواستم خوب باشم … تر تمیز و شیک …
حس خوبی داشتم از وجودش تو این خونه … نمیدونستم آخرش چی میشه ولی همینکه حالا بی هیچ حس گناهی میتونم تو ذهنم داشته باشمم برام کافی بود … کافی بود برای منی که حتی به این حضورکمـ ـرنگشم توی این خونه راضیم …
دستی روی اینه کشیدم و ریش تراش و بردم سمت صورتم ….
لبخندی از سر رضایت نشست روی لـ ـبم … صورتم برق میزد … به قول مادر جون مورچه سر میخورد رو صورتم ….
از حموم زدم بیرون ورفتم سمت کمدم … دیگه خیلی کشش داده بودم
داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۰۶]
#تاتباهی
#قسمت۱۹۹ پوشیدم …
به موهام دست نزدم و از اتاق اومدم بیرون … سرو صدای بچه ها از اتاق بغـ ـلی میومد …سرکی توی اتاق کشیدم … داشتن سر بسته بزرگ پاستیل باهم جنگ میکردن …
لبخندی به دنیای کودکانشون زدم وراه افتادم سمت سالن ….
مهیار با دیدنم سوتی کشید …
-ای جون …چه نو نوار شدی …
خودم و پرت کردم روی کاناپه راحتی کنارش …
-تا چش بدخواهام در بیاد …
مهسیما اومد سالن و ظرف میوه رو گذاشت روی میز و خودش نشست روی کاناپه
خم شدم و پیش دستیمو برداشتم ..
-ای دستت طلا .. بخورین بخورین که من اهل تعارف نیستم …
مهیارم یدونه سیب برداشت …
دیدم مهسیما همونجوری ساکت پا روی پا انداخته و با گوشه تونیک سبزی که تنش بود مشغول بود …
خم شدم و پیش دستی روی میزو برداشتم … فهمید برای اون میخوام میوه بزارم … یه پرتقال که گذاشتم دستشو آورد بالا
-مرسی بسه …
لبخندی زدم و کارد و گذاشتم توی پیش دستی و گرفتم سمتش…
زیر لب تشکری کردو پیش دستی و ازم گرفت … صاف نشستم … مهیار تکه سیبی گذاشت توی دهنش …
-فرزام خونه چی شد؟
شروع کردم به پوست کندن خیارم…
-تو فکرشم … به دوتا مشاور املاک سپردم ولی پیشنهاد میکنم فعلا دست نگه دارین چون یکی از واحدای طبقه بالا شنیدم میخواد خونشو بفروشه ..تا یه ماه دیگه تخلیه میکنه اینجا رو بخرید به صرفه تره …
مهیاری سری تکون داد و رفت تو فکر
-هزینش چقده ؟!
شونه ای بالا انداختم …
-دقیق نمیدونم ولی چون نوسازه و تقریبا مثله واحد منه کم کم با تخفیف و اینا فک کنم هفتصد هشتصدتایی برات در بیاد …
ابروهاش همزمان رفت بالا …
-برو بابا نفست از جای گرم بلند میشه من هفتصد هشتصد تومنم کجا بود …یه استاد دانشگاه بی جیره مواجب …
خندیدم …و نمک پاشیدم روی تیکه های حـ ـلقه حـ ـلقه شده خیارم …
-فشارت نیافته استاد … خونت و مگه سیصد تا ندادی …. سیصد تا رو بده بهشون نقد برا بقیشم یه چک بکش برا شیش ماهه دیگه …
چپکی نگام کرد
-تا شیش ماهه دیگه قراره معجزه بشه یا اینکه من قراره یه پول قلمبه ای دستم بیاد؟!…
-سند خونه منو میزاریم و یه وام چهارصد پونصد تومنی میگیری …
-نه بابا اگه به سنده که سندای زمینای پدر بزرگم که بهم رسیده رو میزارم گرو ارزشش برابری میکنه …
-خب چرا پس نمیفروشیشون ….
-آره به نظرم بفروشمشون بهتره چون زمین زمین زراعیه منم که چیزی از زراعت و اینا حالیم نیست افتادن یه گوشه چندتا از کشاورزای اون اطرافشم برا خریدش مشترین …
-خب پس حله دیـ…
نگام چرخ خورد روی مهسیما که بی حرف مشغول بود با پرتقالش … نگام به پرتقاله افتاد که پوستشو تا نصف کنده بودو پرتقال و داشت شکل یه گل در می آورد ….
میخواستم از این حالت انزوا درش بیارم … باید میکردمش همون مهسیمایی که میشناختم …
خم شدم و تا به خودش بیاد یه تیکه از پرتقالشو کنم و گذاشتم توی دهنم …
اومدم صاف بشم که نگاه چندشی بهم انداخت … یهو پرتقال پرید تو گلومو به سرفه افتادم… داشت خندمم میگرفت …
عجب نگاه خشنیم داشت انگار میخواست منو جای پرتقال ناقص شدش شکل گل برش بزنه …
مهیار با خنده کوبید به کمـ ـرم
روبه مهسیما وسط سرفه هام گفتم
-چیه خب بابا غلط کردم چرا اینجوری نگام میکنی…
با همون اخم گفت
-یکم صبر میکردی تعارف میکردم زدی ناقصش کردی …
اون غر میزدو من حل میشدم تو خوشی فعلایی که با دوم شخص مفرد صرف میشد و چقد راحت بودم با این لحن و این راحتی …
از لبخندی که رو لـ ـبم بود حرصش گرفت و من لبخندمو بیشتر کش دادم …
خیره شد به صورتم و من نگاه دزدیدم از این نگاه خیره … تحمل سنگینی نگاهش سخت بود … برای اینکه حواسشو پرت کنم با صدای بلند گفتم
-آران دریا بیاید میوه بخورید …
خودمو مشغول کردم با میوم …باید کنار میومدم با این حسم … زیادی داشتم بچه بازی در می آوردم …
آران و دریا از اتاق اومدن بیرون دریا با همون جثه ریزه میزش دستشو زد بغـ ـلش ..
-عمو مگه نگفتی میبریم شهر بازی
مهیار چپکی نگاش کرد
-دریا زشته ما تازه رسیدیما …
بالجبازی شونه بالا انداخت
-خب چیه مگه … عمو خودش قول داده …
به روش خندیدم
-آره خوشگل خانوم خودم قول دادم ….
نگاهی به ساعت مچیم کردم … تازه ساعت پنج شده بود …
رو کردم سمت مهیار
-نهار که خوردین ؟!
-آره بابا کسی تا الان مگه میتونست به این بچه نهار نده
-خب من نهارمو خوردم … یه ساعت دیگه میریم باهم اول شهر بازی بعدم شام اوکیه ؟!
آران نشست کنار مهسیما و مهسیما لبخندی از سر محبت بهش زدو یه تیکه از پرتقالشو گرفت سمت آران …
آران پرتقال و برداشت و رو به مهیار کرد …
-بابا پس مدرسه منو ودریا چی میشه ؟!
مهیار نگاهی بهم کرد ..
-راست میگه اینجام که ثبتنام باتوجه به ناحیه هاس …
-خیالت راحت آدرس خونه منو میدیم فعلا
داستانهای نازخاتون, [۰۴.۱۰.۱۷ ۲۲:۰۶]
#تاتباهی
#قسمت۲۰۰
همین فردا برو برا ثبت نامشون …
بلند شدیم همگی حاضر بشیم تا بریم شهر بازی …
تصمیم داشتم از اونجا برم اداره …میخواستم شب اول خودشون تو خونه چم و خم خونه رو بلد بشن و با بودنم معذب نشن …
لباس فرمم وگذاشتم توی کاورشو زیپشو کشیدم …
نگاهی توی آینه به خودم انداختم …
یه پلیور سفید و مشکی با یه اورکت مشکی کوتاه و شلوار پارچه ای که خط اتوش بیشتر از خود شلواره تو چشم میزد … کفشای ورنی مشکیمم پام و بودو تیپم تکمیل بود … دست بردم سمت شال گردن بافتمو و انداختمش دور گردنم ..
کاور لباسمو همراه سویچ از رو میز برداشتم و از اتاق زدم بیرون … مهیار داشت پوتینای صورتی دریا رو پاش میکرد …
درو باز کردم …
-من میرم پایین ماشین و از پارک در میارم شمام بیاید پایین
اینو وگفتم و رفتم سمت اسانسور … در صندوق عقب و باز کردم و کاورو گذاشتم توش و ماشین و از پارکینگ در آوردم …
همگی توی محوطه ایستاده بودن … ماشین و جلوشون نگه داشتم و سوار شدن …
دریا خودشو از بین صندلیا کشید جلو …
-عمو فرزام برام بستنیم بخر باشه ؟!
همونجوری که حواسم به جلو بود محکم لپشو کشیدم …
-باشه جوجو میخرم برات …
-لواشکم میخوام …
-اونم میخرم برات …
-عمو پشمکــ…
مهیار پفی کرد
-عزیزم اول یه لیست تهیه کن بعد تحویل عمو بده انگار سفارشات شما سر دراز داره …
آران کاپشن دریا و کشیدو نشوند کنارش …
-اه بشین دیگه چقد سرتقی تو …
دریا با جیغ جیغ گفت
-اِ …بابا ببین اینو …
دعواشون داشت بالا میگرفت که صدای جدی و خشن مهیار دکمه آفشونو زد
-بس کنید … تارسیدن به شهر بازی جیکتون در نمیاد …
از آینه نگاشون کردم که بغ کرده نشسته بودن … چشمم افتاد به مهسیما که بی توجه به هیاهوی ماشین خیره بود به بیرون …
دلم گرفت از این همه سکوت … نگام رفت سمت فلشی که دوسالی میشد ازبر بودم آهنگاشو …
پخش و روشن کردم و چندتا آهنگ و رد کردم … رسیدم به اونی که میخواستم ..
یه روزی توی آغـ ـوشت
چه ساده دردو دل کردم
به آغـ ـوش تو چسبیدم
همه دنیا رو ول کردم
یه روزی با نگاه من
دلت لرزیدیادت نیست
دلت از چیزی تو دنیا
نمیترسید یادت نیست
نگاش چرخید روی فلشو خیره موند به دستگاه پخش …
دوست داشتم این آهنگ
نگامو ازش گرفتم و دنده رو عوض کردم
یه روزی این درو دیوار
منو خوشبخت میدیدن
قناری های توایونم
حرفامو میفهمیدن
یه روزی تو دلت بودم
یه روزی جامو پر کردی
سرشو تکیه داد به شیشه و دیدم لبـ ـاشو که زمزمه کرد آهنگ
حالا گرمیت میاد
روزی که برگردی
دلم یخ کرده تنهایی
واسه کی عشق میبافی
به جرم چی داری راحت
تو رویاهامو میشکافی
دیگه نایی نموند واسم
کجای قله قافی
چقدخیره بشم بیخود
به این کوچه به این خلوت
بترسم توی تنهایی
توی این کلبه ی وحشت
داره جونم رو میگیره
چقد راحت همین آدم
دلم تنگ خنده های مهسیمایی بود که خنده هاش خنده می آورد روی لـ ـبم … دلم تنگه لبخندم بود … دلم تنگ دختری بود که هیچ شباهتی به دختری که خندش زندگیم بود نداشت
دست بردم سمت پخش و صداشو بلند تر از هر زمانی کردم
یه روزی خنده های ما
جهان و زیرو رو میکرد
سرشو آورد بالا و نگاهمون تو آینه خیره موند بهم … کاش میفهمیدی چقد دلتنگ لبخندتم
یکی روزاشو با
لبخند عشق تو شروع میکرد
یه روز از ترس تنهایی
منو محکم بغـ ـل کردی
تمام دلخوریهاتو
تو این احساس حل کردی
سر چرخوندم سمت خیابونو و ذهنم پرکشید به بهترین لحظه های دوسال پیشم ..
یه روز هر کار میکردی
که من خوشحال تر باشم
میدونستم دوسم داری
نمیذاشتی که تنها شم
من امشب جای خالیتو
بازم با عشق بـ ـوسیدم
مثله هر روز بعد از تو
توی این خونه پوسیدم
دلم یخ کرده تنهایی
واسه کی عشق میبافی
به جرم چی داری راحت
تو رویاهامو میشکافی
دیگه نایی نموند واسم
کجای قله قافی
چقدخیره بشم بیخود
به این کوچه به این خلوت
بترسم توی تنهایی
توی این کلبه ی وحشت
داره جونم رو میگیره
چقد راحت همین آدم
“قله قاف-میلاد مشهدی
ترانه سرا:مرتضی پاشایی”
ماشین و جلوی پارک اب و آتش نگهداشتم … جای خوبی بود … بیشتر از جاهای دیگه دوسش داشتم …
همگی پیاده شدیم …
همینکه از ماشین اومدیم پایین دریا و آران بالا پایین پریدن …
-آخ جون بریم شهر بازیش … بریم شهر بازیش …
مهسیما رو کرد سمت مهیار …
-داداش من میبرمشون …
چرخید سمت من
-شهربازی از کدوم طرفه؟!…
-صب کنین باهم بریم همگی گم میشید …
سه تایی پشت سر بچه ها راه افتادیم … مهیار نگاهی به اطراف کرد
-چقد شلوغه اینجا
منم مسیر نگاشو دنبال کردم
-آره شلوغ هست ولی به شلوغیش نگا نکن … کسی کاری به کار کسی نداره … تازه تو آخر هفته ها رو ندیدی اینجا صحرای محشره … اینا که چیزی نیستن …
مهیار خندید …
-برای شما که بچه تهرونی این شلوغیا چیزی نیست …داداش ما بچه شهرست