رمان آنلاین تا تباهی قسمت ۲۲۱تا۲۴۰
رمان:تاتباهی
نویسنده:پرینازبشیری
#تاتباهی
#قسمت۲۲۱ نگام خیره مونده بود به برگه جلوم
من حتی به این حدشم راضیم
که باشی کنارم بمونی فقط
واسه من فقط بودنت کافیه
دیگه هیچی جز این چیزی نمیخوام ازت “کنارتو-علیرضا بهلولی”
صداش و دوست داشتم … خوب بود اونقدری که دلم و لرزوند … اونقدری خوب بود که اشکم تو چشمام لغزوند … همینکه آهنگ تموم شد خاموشش کرد … خودکارو گرفت دستشو خط کشید دور یه فرمول … اون میگفت و من گوش میدادم …. به قول شهاب حسینی نمیدونستم چی میگه داشتم صداشو فقط گوش میکردم … -خب حل کن … خودکارو گرفت سمتم … یه آن به خودم اومدم گیج نگاهش کردم -هان؟!…
چپ چپ نگام کرد -حلش کن … چشمم رفت سمت مسئله ای که روی کاغذ بود … حاضرم قسم بخورم اون لحظه عجیب ترین اشکال و خطوط دنیا اون خطای راست و مورب و نمیدونم چی چی بودن که کنار هم چیده شده بودن … آب دهنمو قورت دادم و سرمو آوردم بالا …. یه تای ابروشو داده بود بالا و منتظر خیره شده بود بهم … لبخند پر استرسی زدم … -الان حل کنم؟!… -اگه زحمت نمیشه … -زحمت که…نه فقط…. خب یکم ذهم خستس الان یکی دو ساعته به کوب داریم کار میکنیم …. چشماشو گرد کرد -یکی دو ساعت؟!
بی حرف نگاش کردم که با تمسخر گفت -نگو اونقدر تو عمق درس فرو رفته بودی که نفهمیدی فقط یه ربعه دارم همین مسئله رو بهت توضیح میدم و باز قفل کردی -چی یه ربع؟!…..
دست چپشو آورد بالا و ساعت استیلشو گرفت جلو صورتم … پر بیراهم نمیگفت دوازده اومدم و الان ساعت دوازده و بیست دیقه بود … موهامو زدم پشت گوشم و نفس عمیقی کشیدم … پوفی کردو خم شد جزوه ها و کتابارو جمع کرد و گذاشت تو بغـ ـلم … -پاشو پاشو برو بخواب از تو درس خون در نمیاد …پاشو بروبزار به زندگیمون برسیم … با خجالت گفتم -یبار دیگه توضیح بدی میفهمما … با نگاهی که داد میزد ارواح خاک عمت نگام کردو من بی سرو صدا بساطمو جمع کردم و راه افتادم سمت اتاق … از خیر آب برداشتنم گذاشتم … جدا الان فک میکنه من هیچی بارم نیست…. آروم درو بستم و کتاب و جزوه هارو گذاشتم رو میز توالت … رفتم سمت کمدو لباسمو برداشتم… سریع عوضشون کردم و خزیدم زیر پتویی که روی زمین برای خودم جا انداخته بودم … -تموم شد ؟… با شنیدن صدای مادر جون یدفعه از جا پریدم … خندش گرفت -ترسیدی… دستمو گذاشتم
روی سیـ ـنم -وای مادر جون فک کردم خواب بودین … صداش آروم بود … چرخید به پهلو سمتم -نه عزیزم هنوز نخوابیدم … مگه فکرو خیال میذاره … منم به پهلو چرخ خورد سمتش -فکرو خیال … چه فکرو خیالی ؟!….
نفس عمیقی کشیدو با لحنی که غصه توش موج میزد نالید -چی بگم … امروز یاد همه دردای داشته و نداشتم افتادم … فرزام و امروز بعد مدتها سرحال دیدم … بچم هیچ وقت شانس درست و حسابی نداشت اون از اون دختره ی ….
لااله الله …پشت سر مردم نباید حرف زد خدا خودش ببخشتش … با شک گفتم -خانومشو میگید؟!
-آره … ترنم انتخاب ما بود ولی فرزامم نگفت نه … از بچگی عادتش بود حرف حرف خودش بودا ولی همیشه نظر حاجی و من براش مهم تر از خودش بود … فک میکردیم خانومه خانواده داره … اهل زندگیه ولی پیر کرد فرزاممو … چقد بچم حرف ناحق شنید از این و اون و دم نزد … دم نزد تا آبروی خودش بره ولی آبروی ناموسش نه … نگو ترنم قبل ازدواجشم معتاد بوده و ما بچه بیچارمونو بد بخت کردیم -اختلاف حاج آقا با فرزام سر چیه؟!..
نفس صدا داری کشیدو جوابموداد -چی بگم والا … جفتشون شکل همن …غد . لجباز … حاجی که قبلا میگفت زن وزندگیتو ول کردی نیا خونه من و بعدشم که معلوم شد ترنم مقصر بوده و ظاهرا میخواسته از مملکتم فرار کنه مرد … بعد مردنش گفتم خب دیگه فرزام برمیگرده خونه … ولی بهتر نشد که بد تر شد … حاجی گفت چرا به من نگفتی و فرزامم گفت مگه باور میکردین … بحث کردن و فرزامم گفت انگار بودنش تو خونمون باعث اذیت حاجیه و گفت که دیگه پا نمیذاره اینجا مگه اینکه خود حاجی بگه … اونم که … چی بگم والا اون ازاین بد تر این از اون بد تر … اون لج میکنه میگه خودش بیاد این لج میکنه میگه اون بگه تا بیاد … منم از اینجا رونده از اونجا مونده شدم .. با ناراحتی گفتم -یعنی فرزام و حاج آقا همو نمیبینن ….. -چرا مادر میبینن …منتها فرزام هر یکی دو هفته یبار میره دم مغازه و اونجا همدیگرو میبینن … اونم نیم ساعت که مطمئنم این به اون اخم میکنه اون به این… این و گفتو ریز خندید منم خندیدم … معلوم بود باباشم عین خودش لجبازه… بار اول که دیدمش و خوب یادمه … عجب چکی خوردم ازش … دستم رفت سمت گونم ولی لبخند نشست رو لـ ـبم … با همه دردی که اونروز کشیدم خوشم اومد از غیرت اون مرد ….
روی عروسش غیرت داشت … روی نوه به دنیا نیومدش غیرت داشت … غیرت داشت که زد تو صورتم … با همه دردش این غیرته بد به دلم نشست …
داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۱۹]
#تاتباهی
#قسمت۲۲۲
فرزام
با حرص خیره بودم به کارگرایی که از در پشتی داشتن اثاثیه مهیارو میبردن بالا …مامان بالاخره کار خودشو کرد … مونده بودم بابا رو چطوری راضیش کرده بود … دستمو کلافه کشیدم توی موهام –فرزام مامان برو سر کارت دیگه تو ….
باصدای مامان چرخیدم سمتش … با شیطنت داشت نگام میکرد … حس میکردم میفهمید چی تو مخمه
با خنده گفت -چیه مامان جان چرا اینجوری نگام میکنی … دستامو از جیبم در آوردم و نفسو با صدا دادم بیرون -هیچی مادرم … هر چقد میخوای ساز بزن دیگه دارم رقاص خوبی میشم … به هر سازت مارو برقصونا …. خندید و دلم ضعف رفت برای خنده با محبتش … سری تکون دادم و سوار ماشین شدم … طبقه دوم راهش از در پشتی بود … اینم یه ایده از بابا بود اومدم از کوچه بزنم بیرون که رو در رو شدم با ماشین بابا …. نفسم حبس شد … نگاه همدیگه میکردیم … همیشه ازش حساب میبردم و این کاملا غریضی بود … درو باز کردم و پیاده شدم … اونم پیاده شد … اخماش توهم … خوشم میومد پدرو پسر کلا خنده به لـ ـبمون نمی اومد … دستمو دراز کردم طرفش -سلام آقاجون
دستمو فشارداد -سلام … اینورا ؟کلات افتاده اومدی برش داری؟
-نه اومدم اسباب کشی … -اومدن؟!
چشمامو ریز کردم -آقاجون چیشد شما که خونه دست مـ ـستجر نمیدادی -کی گفت میخوام اجاره بدم … سوالی نگاش کردم … زمیناشو ازش خریدم میخوام کارگاه بزنم -آخه مهیار چیزی نگفت … -لابد صلاح ندیده …هرچند ربطیم به تو نداشت
با این جواب صریح و گویا خیلی شیک و مجلسی ضایعم کردلبخندی بی معنی زدم و گفتم -خب دیگه با اجازتون من برم اداره … سری تکون دادو رفت سمت ماشین …. پوفی کردم عجب دیکتاتوری بود این آقاجون مام ها
داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۲۰]
#تاتباهی
#قسمت۲۲۳
سوار ماشین شدم و گازشو گرفتم … این روزا سرم شلوغ بود ولی انگار با وجود بیکاریم وقت واسه هیچ کاری نداشتم …
…..ساعت هول و هوش ده بود … نفس عمیقی کشیدم هرروز ساعت هشت خونه بودم اما امروز باید دیر تر میرفتم … چاره ایم نداشتم نه از غذا خبری بود نه چیزی …
بلند شدم و کاپشنمو برداشتم …
چراغ و خاموش کردم و از اتاق زدم بیرون … علی آبادی امشب شیفت بود با دیدنم احترامی گذاشت …
بی حوصله گفتم
-خبری شد بهم زنگ بزنید خودمو میرسونم . ..
-بله قربان …
دستی براش تو هوا تکون دادم و راه افتادم سمت ماشین ….درماشین و که باز کردم گوشیم تو جیبم لرزید …
لحظه ای ایستادم و گوشی و از جیبم کشیدم بیرون …
با دیدن شمارش چشمام برق زد … لبخند نشست رو لـ ـبم …
-سلام … خانوم پشت کنکوری …
تونستم لبخندشو پشت چشمای بستم نقاشی کنم …
-علیک سلام … مادر جون میگه شام تو گذاشته تو یخچال تو اون ظرف غذا خوری آبیه…
نشستم پشت فرمون و ماشین و روشن کردم
-ممنون خوبم … تو چطوری
ریز خندید …
-شارژم داره تموم میشه مزه نریز…
-آدم با مزه مزه میریزه میخنده ریزه ریزه …
-کوفت فراق از منو و مهیار روت تاثیر گذاشته ها شاعر شدی …
-اوف چه جورم … چه مادر جون مادر جونی میکنی چایی نخورده دختر خاله شدی …
-تا چشت در آد توروسنـ…
قطع شد …. گوشی و گرفتم جلوم ….فک کنم شارژش تموم شد… شمارشو گرفتم
-ها چیه؟
اخم کردم
-ادب داشته باش بچه …
خندید
-چشم استاد …
-یه ساعت دیگه آن شو اشکالاتو بفرست برات توضیح بدم …
-چــــی؟!
-پیچ پیچی … فک کردی از خونم بری دست از سرت برمیدارم …
-برو با….
با دیدن پلیس راهنمایی رانندگی که سر چهار راه بهم ایست داد یه گندت بزنن زیر لب گفتم …
-ها با من بودی ؟!
ماشین و زدم کنار …
-چند دیقه حرف نزن ببینم …
-تو به من گفتی گندت بزنن؟…. واقعا …
گوشی و از گوشم دور کردم …
اومد نزدیک شیشه مو دادم پایین
-خسته نباشین …
نگاهی به قیافم کرد …
-ممنون مدراک ماشین ….
نفس عمیقی کشیدم اینم از این … نمیخواستم چک و چونه بزنم … کیف مدارکمو گرفتم سمتش …. نگاهی به کارتم که کنارش بود انداخت …
نگاهی به عکس روی کارت کرد و بعد به صورتم
-جناب سرگرد از شما بعیده … دیگه ما باید شمارم متوقف کنیم …
لبخندی از سر اجبار زدم
-بله شما درست میگین معذرت میخوام .. یه تلفن کاری بود میدونـ…..
همین موقع صدای جیغ مانند مهسیما بلند شد …
-هوی باتوامــــا
چشمامورو هم فشار دادم … این دختر آبرو واسه آدم نمیذاره ….
ماموره نگاهی چپکی بهم کرد
-بله … در هر صورت مجبورم جریمتون کنم … میدونین که قانون قانونه …
-بله …سریعترلطفا …
برگه قبض جریمه رو داد دستم نگاهی بهش کردم انداختمش جلوی ماشین …
-خسته نباشید …
احترام نظامی گذاشت و من حرکت کردم تو دلم گفتم احترامت بخوره تو سرت گوشیو بردم نزدیک گوشم …
-تو دو دیقه نمیتونی زبون به دهن بگیری بچه …
-تو به من گفتی گندت بزنن
-اوفـــ مهسی تو شاهکار خلقتی …
خندید…
-مرسی تو بیشتر …
-جریمت کرد؟
-فهمیدی نگهم داشته و اونجوری داد زدی
-نه به جان تو … وقتی جیغ زدم یهو که ساکت شدم دیدم گفت قانون قانونه واینا …
-بله جریمه شم …به لطف صدای شما ..
خندید …
-یه ساعت دیگه آن شو ….
-چی صدات قطع و وصل میشه …
-مهسیما لوس نشو یه ساعت دیگه اومدی اومدی نیومدی روزگارتو سیاه میکنم …
-من صداتو ندارم … شب بخیر …
اینو و گفت و گوشی و قطع کرد … حرصی نگاهی به صفحه گوشی کردم تازه ده و ده دیقه بود …
پیچیدم سمت خونه آقاجون اینا … این دختر انگار به هیچ صراطی مـ ـستقیم نبود …
دستمو گذاشتم روی زنگ ….دوبار که زنگ زدم صدای آران تو گوشی پیچید …
-کیه …
-منم آران باز کن …
در باز شد … سریع از پله ها رفتم بالا تا درو باز کردم سیـ ـنه به سینش شدم … هل کردو یه هی بلند گفت …
یه تای ابرومو دادم بالا و چپ چپ نگاش کردم …
-علیک سلام …
-مهیار خونه نیستا …
-کجاس؟
-خونه شماست …داره با آقاجون صحبت میکنه برو اونجا …
دریا و آران پریدن تو بغـ ـلم …
-سلام عمو
جفتشونو بـ ـوسیدم و گفتم برن تو خونه تا بیام … هردو دویدن سمت اتاقشون …
نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد
-برو دیگه زشته …
خندمو خوردم ..
-جان ؟!… زشته ؟….چرا اونوقت ؟
نگاهی به اطرافش کرد
-همین دیگه خوبیت نداره یه پسر نامحرم تو خونمون باشه نیست تازه اومدیم همسایه ها که درست و حسابی نمیشناسنمون حرف در میارن ….
کفشامو در آوردم و یه قدم رفتم جلو
-آها اونوقت یادت رفته من یه بیست سالی تو همین محل بزرگ شدم …
انگار به اینجاش فک نکرده بود
-خب … خب تو بزرگ شدی ما که تازه اومدیم ….
سری تکون دادم براش
-آها …
داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۲۰]
#تاتباهی
#قسمت۲۲۴
رفتم تو و پشت سرم اومد
-با تو بودما …
بی توجه بهش رفتم تو خونه که کامل و منظم چیده شده بود همه چیش … خودمو پرت کردم رو مبل …
-یه چایی بیار با تستات … زود باش وقت نیست تا یکمم با بچه ها بازی کنم و برم یک شده …
-وا چه چایی پاشو برو ما تازه اثاث کشی کردیم چای نداریم …
دستمو دراز کردم و کنترل تلوزیونو برداشتم و روشنش کردم …
-باشه چایی ندارین … یه لیوان نسکافه ای آبمیو ای چیزی بیار…
دستاشو زد زیر بغـ ـلش
-اونم نداریم
-یه لیوان آب خنک که پیدا میشه تو خونتون …
-خیر اونم نداریم …
خندم گرفته بود
-آب شیرتونم قطعه لابد
-بله …
تلوزیونو خاموش کردم ..
-باشه پس چاره ای نیست … با دهن خشک و خالی مجبورم بهت درس بدم … بدو جزوه هاتو بیار ..تستاییم که زدی بیار …
قیافش آویزون شد …
-فرزام ….
یه جوری ناله میکنه انگار بهش گفتم کوه جا به جا کن واسم …
-آقا من نخوام کنکور بدم کیوباید ببینم
اشاره ای به خودم کردم
-منو …
دهن کجی بهم کرد
-بدو بیار زیاد اذیتت نمیکنم پنج تا تست میدم حل کردی که هیچ نتونستی فردا باید کل تستای سه سال اخیرو بزنی برام …
-چــــی؟!
-همینکه شنیدی زود باش ببینم
دریا از اتاق اومد بیرون …
-عمو بیا بازی دیگه آران پلستیشنو جور کرد …
در حالیکه بلند میشدم گفتم …
-زود باش تا پشیمون نشدم و برات بخش گیاهی زیست سوم و توضیح ندادم …
تا اسم بخش گیاهی اومد چشماش از حدقه زد بیرون … عمرا کسی حاضر میشد پای همچین مبحثی بشینه اونم ماله سوم …
خودمم دروغ گفته بودم تقریبا هیچی از گیاه شناسی و این جور بحثا حالیم نبود … دیگه حتی بحثم نکرد … سریع جزوه و کتاباشو گذاشت جلوم …
میدونستم چه سوالایی باید بدم همونطور سر پا چندتا تست و علامت زدم و جزوه ها و کتابارو برداشتم
-اینا رو بزن تموم شد بیار ببینم ….
اینو و گفتم رفتم سراغ بچه ها … صبح به آران قول داده بودم موقعی که اومدم اینجا پلیستینشو وصل کنه و باهم بازی کنیم
گرم بازی بودیم که صدای مهیار از پشت
سرم اومدم
-سلام …
سریع برگشتم سمتش ..
-سلام چطوری پایین بودی؟
نشست کنارم و دریا رو که داشت خوابش میگرفت بغـ ـل کرد
-آره رفته بودم کار زمینا روبا بابات راست و ریس کنیم …
نگام به صفحه بود و حواسم به مهیار
-نگفته بودی میخوای زمینارو جای خونه بدی …
-تصمیم نگرفته بودم والا بابات امروز سر شام پیشنهاد داد …
ابروهام رفت بالا
-جدا؟!…
صدای جیغ آرا بلندشد
-ایول بردم … عمو سوختی …
خنده ای کردم ودستم و انداختم گردنشو محکم فشار دادم
-قبول نیست بابات حواسمو پرت کرد …
-نخیرشم سوختی سوختی …
دریا پرید پشت گردنم ..
-عمو سوختی …. سوختی ….
مهیار دریا رو از پشتم کشید پایین …. صدای خندمون پر کرده بود اتاق .
-بیا همشو زدم ….
نگامون چرخید سمت مهسیما که با قیافه آویزون تستارو گرفته بود جلوم … مهیار از دیدن قیافش زد زیر خنده …
خندمو خوردم و تستارو از دستش گرفتم … فقط به جواب آخرش نگا کردم بد نبود سه تاشو درست زده بود …
-آفرین خوبه ولی بیشتر بخون …
تستارو از دستم کشید
-چشم …
مهیار رو کرد سمتم
-شام خوردی ؟
نگاهی به ساعتم کردم داشت دوازده میشد
-آره خوردم من دیگه باید برم …
بلند شدم … اخماش تو هم بود …
-چیه منکه درس ندادم
شاکی گفت
-درس میدادی که انقد نمیسوختم …. دوساعته منو کاشتی پای پنج تا سوال
ناخداگاه دستمو بردم و محکم بینیشو بین دوتا انگشتام فشار دادم که دادش رفت هوا
از همه خدافظی کردم و از خونه زدم بیرون ….
دلم نیومد بی دیدن مادر جون برم ..خواستم زنگ و بزنم ولی دیدم تا اینجا اومدم نرم تو باز آقاجون جوشی میشه برای همین بیخیال شدم و عقب گرد کردم … سوار ماشین شدم و روندم سمت خونه …
حالا سر حالتر بودم … با دیدنش باز انرژی گرفتم … اینبار دیگه تصمیم جدی بود … نمیذاشتم از دستم بره … من نیاز داشتم به این دختری که فقط بودنش دنیای آرامشمه …
داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۲۲]
#تاتباهی
#قسمت۲۲۵
فرزام
برای صدمین بار گوشیم زنگ خود … دیگه واقعا داشتم دیونه میشدم از دست این دختر
-بازچیــــــه
-مگه نگفتی نیم ساعته دیگه میای خب شد چهل دیقه که ..دستمو بردم سمت موهامو با مشتم آروم کوبیدم تو سرم
-وای مهسیما این صدمین بار زنگ زدی به خدای احدو واحد تو راهم… ترافیکه ….
-باشه بابا چرا داد میزنی منکه چیزی نگفتم منتظرم بای …
گوشی و قطع کرد …
دوهفته بود یه ریز رو مخم بود که روز اربعین بیام برای مراسم آش نذری مادر جون و سر صبحم پدر گوشیمو در آورده بود …
قبول کرده بودم ولی هنوز سر حرفم بودم نمیرفتم توخونه …
بالاخره ده دیقه بعد رسیدم … تا رسیدم دیدم دم در وایستاده و گوشیشم گرفته دستش …
گوشیم تو جیبم لرزید ریجکت کردم … اخمشو دیدم رفت توهم … در ماشین و بستم که سرشو چرخوند سمتم …
داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۲۳]
#تاتباهی
#قسمت۲۲۶
مهسیما
ریجکت داد … اخمام رفت تو هم … به من ریجکت میده …. تا اومدم دوباره شمارشو بگیرم با صدای قفل شدن درای یه ماشین نگام چرخید اونور …همینکه دیدمش ناخداگاه لبخند نشست رولـ ـبم…
یه پیراهن جذب مشکی با کاپشن مشکی و شلوار لی مشکی پوشیده بود یه شالگردن مشکی و سفیدم دور گردنش بود …
چادر ملی که صبح مادر جون بهم داده بودو جلوش عین شال بود و مرتب کردم … رسید جلوم اول نگاهی به سرتاپام انداخت
-چه تحــــولی …
نیشم باز شد
-سلام
لبخند مردونه ای زد
-علیک خواهر ….
-بیا تو مادرجون منتظرته باید با مهیار برین کشک بگیرین …
-باشه بریم تو …
جلوتر ازش رفتم تو … صدای یاالله گفتنش خنده آورد روی لـ ـبم … چه آقا منشانه …
دیدم همه سرا چرخید سمتش … خیلی ریلکس و عادی با چهره ای خونسرد راه افتاد سمت مادر جون و منم پشت سرش …
خالش ایستاده بود کنار مادرش …. همینکه رسید با احترام با خالش سلام و احوال پرسی کرد … مادر جون کلی ذوق کرده بود
ماهه پیش گفت که فرزام سه ساله تو مراسم اربعینم نمیاد اینجا منم بالاخره اونقدر آفتاب بالانس رفتم رو مخش و قول دادم اگه بیاد درسمو بخونم که بلاخره قبول کرد ..
چرخید سمت مادر جون
-مادر جون من در خدمتم حالا چیکار کنم …
مادر جون رو به من گفت
-مادر برو به مهیار بگو بیاد برن باهم کشکارو بگیرن بیارن …
چشمی گفتم و راه افتادم سمت بیرون که مردا داشتن ظرفای یبار مصرف ومیاوردن ….
-مهسیما صب کن خودم میرم …تو نمیخواد بری
صداش یکم بلند تر از حد معمول بودو تقریبا همه سرا چرخید سمتمون …..بی توجه به همشون راه افتاد سمت بیرون … از کنارم که میگذشت چرخید طرفم
-حواست به قلب مادر جون باشه … فک کنم باز درد گرفته امروز رنگ وروش یکم پریدس
چشمامو به معنی باشه گذاشتم رو هم ….
از کنارم رد شدو از در زد بیرون … عقب گرد کردم که برم پیش مادر جون …سنگینی نگاه خیلیارو روی خودم حس میکردم …
تا رسیدم جلوی مادرجون محکم بغـ ـلم کرد …
-الهی فدات شم من مادر …بالاخره این فرزاممو از خر شیطون آوردی پایین …
خالش با محبت نگام کرد
-معرفی نمیکنی این خانوم خشگله رو به ما خواهر؟!
مادر جون دستاشو محکم دور شونم حـ ـلقه کردو سرمو بـ ـوسید
-این عزیز دل منه … خواهر دوست فرزامه همونیکه طبقه بالا رو بهشون فروختیم … اسمشم مهسیماست
با ذوق روشو کرد سمتم
-اِ مبارکه عزیزم ….
سعی کردم تا میتونم ادای دخترای متین و سر به زیرودر بیارم
-خیلی ممنونم ..مرسی …
رو کرد سمت یه دختری که سر دیگ آش ایستاده بود ….
-حنا ….مامان بیا اینجا ببینم …
دختره دیگ و ول کردو اومد سمتمون …. دقیق نگاش کردم …. هیکل ریزه میزه ای داشت و بهش میخورد هم سن و سال خودم باشه … چش ابرو مشکی بود … چشماش واقعا خوشگل و کشیده بودن شرقی شرقی … بینی یکم قوس داری داشت که نه تنها زشتش نکرده بود بلکه بامزه ترشم میکرد…
یه جورایی شبیه نیوشا ضیغمی بود خیلی قیافش ناز بود … رسید کنارمون مادر جون رو به من گفت
-اینم حنا خانوم گل خواهر زاده خوشگل منه …
دستمو دراز کردم سمتش که دستمو گرفت و محکم کشید تو بغـ ـلش
-وای سلام عزیزم …
چشمام گرد شد …. عجب حس صمیمیتی وجود داشت بینمون خیلی زود دختر خاله شد … خندم گرفت …
خاله فرزام روبه حنا گفت
-حنا مهسیما جونم ببر پیش دخترا …
حنا با ذوق گفت
-مامان بریم تو خونه ؟…
مادر جون اخمی کرد
-دختر کجا برین تو خونه خیر سرتون اومدین آش بپزینا …
حنا با شیطنت گفت
-اونم چه آشی … روش یه وجب روغن خوابیده … خاله شما که هستین ما بریم دیگه …
مادرجون با خنده گفت
-باشه برین …
حنا بی اینکه منتظر نظر من باشه دستمو گرفت
-بیا بریم مهسی
کشید ولی ایستادم رو به مادر جون گفتم
-حالتون خوبه مادر جون … یکم رنگ و روتون زرده ها …
با دستش خیلی آروم زد رو گونم
-نگران من نباش عزیزم یکم استرس آش و دارم خوب خوبم …
حنا دستمو کشید و با صدای بلند رو به دخترای دیگه گفت
-بچه بیاید بریم بالا …
رفت سمت پله ها و ازش رفت بالا .. بقیه دخترام پشت سرمون … معلوم بود همشون دخترای خوبین و صمیمین من موندم این فرزام چرا انقد از دماغ فیل افتادس …
همگی رفتیم طبقه بالا….حنا نشست تو پذیرایی طبقه بالا و دخترام یکی یکی نشستن کنارمون … حنا بسته ها دستمال کاغذی و ریخت جلومون …
-همینجوری که مشغولین اینارم تا کنین میخوام ….
یکی از دخترا بسته ها رو پرت کرد اونور
-گمشو ببینم مردم از فضولی …
برگشت سمت من
-ببینم توفرزام و از کجا میشناسی ؟!…
خندم گرفت
-چطور مگه؟!
حنا با خنده گفت
-ندیدی غیرتی شد گفت نرو بیرون فک کنم گلوش پیشت گیره ها
چشام گرد شد یکی دیگه از دخترا دستاشو کوبید بهم
-وای خدا فک کن …همیشه دوست داشتم ببینم فرزام چطوری غیرتی میشه …
داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۲۳]
#تاتباهی
#قسمت۲۲۷
-چی میگید شماها …
همون دختره گفت
-من اسمم هستیه … این دختره محناست اونیکه ور دلت نشسته حناست … اینیکه ور دلمه شبنمه
شبنم گفت
-هممون دختر خاله و دختر عمه های فرزامیم …
حنا –یه دختر داییم داره اون متاهله اسمش نیلاست اون پایین بود ….نمیدونم دیدیش یا نه یه دختر بور خوشگل
یه چیزایی یادم میومد
-فک کنم دیدمش باز نمیدونم خودشه یا نه
هستی با هیجان گفت
-اونو بیخیال نگفتی فرزام و از کجا میشناسی …
خیلی ریلکس گفتم
-خب داداشم دوست فرزامه خودمم تو یکی از عملیاتاش باهاش چون همکاری میکردم آشنا شدم ….
شبنم –وای توام پلیسی ؟
-نه بابام وداداشم پلیس بودن البته داداشم دیگه الان استعفاداده استاد دانشگاه تهرانه
حن با شیطنت گفت
-متاهله؟
خندیدم
-نچ…
دستاشو کوبید …
-ایول خب زودتر میگفتی بیشتر تحویل میگرفتیم …
همگی زدیم زیر خنده …
شبنم انگشتشو گرفت سمتون
-چشماتونو از کاسه در میارم … اون ماله خودمه …
-داداشم دوتا بچه داره ها
همگی باهم گفتن
-چی؟!
لبخندی زدم
-داداشم سرپرستی دوتا بچه رو قبول کرده و بزرگشون میکنه حالا با این شرایط اگه باز پایه این من این وصلت و جوشش بزنم …
حنا با هیجان گفت
-اقا حله معامله رو جوش بزن منکه راضیم …
هستی یکی از جعبه هارو کوبید تو سرش
-خفه شو بی حیا از تو بزرگتراش نشستن اینجا
محنا که به نظر آرومتر بود گفت
-همتون خفه شید اول اینو تخلیه اطلاعاتیش کنم ….تو مجردی ؟…
سعی کردم لبخندم و حفظ کنم …
-آره چند ماهی میشه طلاق گرفتیم …
همگی یهـ ـوساکت شدن
حنا-طلاق برا چی …
لحنم عادی بود
-خب نمیتونستیم بچه دار بشیم جدا شدیم …
هستی خواست جو و عوض کنه
-به سلامتی ایشالا پس شیرینیش کو …
خندیدم …
محنا گفت
-برا همیشه اومدین تهران؟
-آره دیگه فک کنم …
شبنم بلند شد و از پنجره طبقه بالا پایین و نگا کرد …
-فرزام اینا اومدن …
-اِ پس داداش منم اومد …
شبنم با هیجان گفت
-داداشت اون پسر قد بلندس که کاپشن مشکی چرم پوشیده ؟
-آره خودشه …
تا اینو گفتم حنا و هستی از جا پریدن ..
حنا-کو ببینم …
خودشو پرت کرد سمت پنجره که یدفعه صدای هی بلند هر سه تاشون در اومد … سریع رفتم کنارشون…
شبنم و هستی خودشونو سریع کشیدن تو و حنا دستشو گرفته بود جلو و دهنشو خشکش زده بود با تعجب پایین و نگاه کردم
مهیار پایین بود یه دستش رو سرش بودو تو دست دیگشم یه جعبه دستمال کاغذی …
سرشو گرفت بالا … حنا که سنگکوپ کرده بود و منم خندم داشت میگرفت … فرزامم سرشو بالا آورد … مهیار با خنده جعبه رو بالا گرفت
-این دیگه چیه …
حنا سریع چرخید و نشست رو زمین
با دست کوبید تو سرش
-وای خاک تو سرم …
با خنده رو به مهیار گفتم …
-هیچی …گفتم ببینه اومدی یا نه یهو دستمال کاغذی از دستش ول شد …
دخترا بلند زدن زیر خنده فرزام با قیافه ای جدی گفت
-آرومتر بخندین زشته توام کارتو بگو برو تو …
نیشم بیشتر وا شد
-هیچی خواستم بگم دریا و آران تو حیاطن حواستون بهشون باشه …
جای مهیار فرزام گفت
-باشه حواسمون هست برو تو پنجرم ببند …
داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۲۵]
#تاتباهی
#قسمت۲۲۸
حنا نگاهی به من کرد
-گند زدم؟؟!
انگشت اشاره و شستم و بهم نزدیک کردم
-یکم …
خیلی جدی گفت
-فک میکنی با این ضربه عاشقم شد یا ضربه مهلک تری لازمه ؟…
زدیم زیر خنده …
دخترای خیلی باحالی بودن … برا ی منی که هیچوقت دوسـ ـت دختر ثابت نداشتم خیلی دوستای خوبی بودن …
طرفای ساعت دوازده بود که دیگه میخواستن اش و بدن …
توی حیاط روی تخـ ـت نشته بودیم و یکیمون کشک و اون یکی پیاز داغارو میریختیم روی کاسه های آش
من پیاز داغ و حنا کشک و هستیم داشت میچید تو سینی و محنا یکی یکی کاسه هارو میرسوند دستمون …
دوست داشتم این همکاری و خیلی حال و هواش و دوست داشتم … چشمم خورد به مهیار که داشت با سینی بزرگ خالی میومد سمتمون … حنا با دیدنش سریع خودشو جمع و جور کرد
-من خودم و پرت کنم تو دیگ استتار کنم این منو نبینه …
خندیدم … مهیار سینی و گذاشت جلومون تا اون یکی و برداره رو بهش گفتم
-داداش بچه ها کجان؟
خواست نگام کنه که نگاش اول سر خورد رو حنا که سرشو اونقد پایین انداخته بود که داشت فرو میرفت تو کاسه آش … خندشو خورد …
-تو انباری با بقیه بچه ها بازی میکنن خیالت راحت …
سینی و برداشت و رفت … حنا با لگد کوبید تو پام
-بیشعور نگهش داشتی منو خجالتم بدی …
شبنم
-نیست توام خیلی خجالتی هستی ….
هستی یه کاسه گذاشت تو سینی و با صدای آرومی گفت
-وای نیمه گمشدم پیدا شد خدایا میدونستم بالاخره این سبزی گره زدنا و دیگ هم زدنا جواب میده ….
محنا سرشو خم کرد طرفمون …
-بگو چرا کف این دیگه سوراخ شده فک کنم هستی از بس هم زده دیگ سوراخ شده …
حنا با خنده گفت
-بچه ها اینجارو …
سرمون چرخید سمت کاسه ای که جلوش بود … با دیدن کاسه یدفعه زدیم زیر خنده …
همه سرا چرخید سمتون که همه بی استثنا اخم غلیظی رو پیـ ـشونیشون بود …
هستی
-اوه اوه … نخورنمون
مهیار با همون اخما اومد تا سینی بعدی رو ببره … هستی هل کردو به محض رسیدن مهیار کاسه ی جلوی حنارو برداشت و گذاشت تو سینی … چشمای مهیار از دیدن کاسه و نوشته روش که با خط زیبا و نستعلیق با کشک روش نوشته شده بود “یا شوهر”
گرد شده بود
وای بلندی که حنا گفت باعث شد مهیار نگاش کنه … خندشو به زور خورد و حین برداشتن سینی گفت
-خدا حاجت رواتون کنه ….
-چه خبرتونه
نگاه همه چرخید سمت فرزامی که عصبی داشت نگامون میکرد … دخترا سریع خودشونو جمع و جور کردن … فرزام با همون لحن تند گفت
-این چه وضعشه خیر سرتون اومدین مراسم اربعین … صدا هر هر وکر کرتون رو هواس …
مخاطبش همه بودن ولی نگاش سمت من بود … انگار داره به من میگه نیشتو ببند …
مهیار سقلمه ای بهش زد
-فرزام اینجارو …
نگاه فرزام سر خورد رو کاسه … حنا با یه جهش سریع کاسه رو برداشت و با انگشتش هم زد … دستش سوخت و سریع بیرون کشیدو رو هوا تکون داد ..
-این ماله خودم بود پسر خاله …
فرزام قیافش هنوز سخت و جدی بود ولی نگاهش میخندید ….
با صدایی که دیگه عصبانیت قبلی توش نبود گفت
-خدا همه جوونارو به مراد دلشون برسونه … مهیار با شیطنت یه آمین زیر لب گفت …
فرزام رو به مهیار گفت
-اینو ببر اون یکی و من میارم …
مهیار سینی و برد … شروع کردیم تند تند به گذاشتن کاسه های جدید تو سینی …
-سلام خانوما خسته نباشید …
سرمو بالا گرفتم … بادیدن یه پسری که کنار فرزام ایستاد خشکم زد …
پسره به جرئت میگم معنی کامل کلمه جذابیت تو وجودش خلاصه شده بود …
قد بلندی داشت که دو سه سانتم از فرزام بلند تر بود …هیکل ورزیده ای داشت ..یه پیراهن مشکی پوشیده بودو آستیناشو تا کرده بود دستای عضلانیش با اون ساعت استیل و دستبند چرمی که تو دستش بود فوق العاده جذابش کرده بود … موندم چطوری سردش نمیشد …
پوست برنزه ای داشت با لبایی برجسته و ته ریشی مشکی و کوتاه … بینیش انگار که عملی بود چشمایی فوق العاده مشکی و ابروهایی خوش فرم … این پسر اصلا مجسمه زیبایی بود …
صدای محنا منو به خودم آورد سریع نگامو ازش گرفتم
-سلام سبحان تو کی اومدی ندیدیمت ؟!..
لبخند جذابی زد
-همین ده دیقه پیش رسیدم ..
چرخید سمت فرزام …
-سلام پسردایی وقت نشد احوال پرسی کنم … چطوری …
فرزام با نگاهی سخت و جدی دستشو گذاشت توی دست سبحان
-سلام …
سبحان با همون لبخند گفت
-خوشحالم میبینمت خیلی وقت بود ندیده بودمت …
فرزام بی حرف سری تکون داد… سبحان نگاهش و بین دخترا چرخوند تا رسید به من …
رو به هستی گفت
-دوستتونو قبلا ندیدم اینجا …
هستی لبخندی به روی من زد
-مهسیما خواهردوست فرزامه …
لبخند متینی زدم
-سلام
صدای فرزام در اومد…
-سریع تر پیاز داغا رو بریز ببرم سینی رو …
سبحان لبخندی موقری زد
-خیلی خوشبختم خانوم …سبحان هستم پسر عمه فرزام جان …
داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۲۵]
#تاتباهی
#قسمت۲۲۹
-سبحان سها بهونه میگیره …
سبحان با لبخند دست دراز کردو دختررو بغـ ـل کرد
-بیا اینجا ببینم عروسک بابا …
نگام سر خورد روی دست چپش که هیچ حـ ـلقه ای توش نبود … سبحان گونه دختررو محکم بـ ـوسید …
سها لپای گردش آویزون شد … ته ریشش اذیتش کرده بود .. خندم گرفت … خیلی دختر خوردنی بود …
تپل مپل بودو سفید … یه پلیور صورتی خز دار با پوتینای همرنگش تنش بودو موهای کوتاشو خرگوشی بسته بود … معلوم بود مادر خوش سلیقه ای داره …
سبحان رو به من اشاره کرد
-خب اینم دخمل خوشگل من سها خانوم… سهابه خاله مهسیما سلام کن …
نگاه دختر کوچولو چرخید سمت من با دیدن خندم یهو خندید که دوتا دندون خرگوشی جلوش پیدا شد … سریع سرشو تو گردن سبحان پنهون کرد … همه به این کارش خندیدن الا فرزام که بی توجه به همه درگیر گوشیش بود تا سینی پر بشه … دیگه این آخرین سینی بود …
دستامو دراز کردم سمت سها
-میای بغـ ـلم …
سرشو از رو شونه سبحان بلند کرد… اول نگاهی بهم کردو بعد بی معتلی خودشو کشید سمتم …
حنا با خنده گفت
-چه زود مخشو زدی من دوماه روش کار کردم تا وقتی میاد بغـ ـلم وحشی نشه …
هستی آخرین کاسه رم گذاشت تو سینی …
-فرزام تمومه …
فرزام نگاشو از گوشی کندو گذاشت تو جیب شلوار جینش … نگاهی حرصی به من انداخت و خم شد سینی و برداشت …
سبحان رو به من گفت
-مزاحمتون نمیشیم خانوما … بدین بچمو ما بریم …
با لبخند گفتم
-میشه پیشم باشه … مواظبشم …
جوابمو با لبخند جذابی داد …
-اصلا ماله شما … من برم گریه کرد خبرم کنید …
محنا خودشو انداخت کنارمون نشست … لپ سها رو کشید –آخ بخولمت دختر که کپ بابات جیگری …
لپشو بـ ـوسیدم …
-خیلی سفیده فک کنم به مامانش کشیده … مامانش نیومده ؟
شبنم قیافشو مچاله کرد
-خبر مرگش بیاد … سبحان طلاقش داده
با تعجب گفتم
-چرا؟!…
حنا –بعد به دنیا اومدن سها با دوست پسـ ـر دوران مجردیش فرار کردن رفتن ترکیه سبحانم همون موقع طلاقش داد …
اخمام رفت توهم
-چطوری تونست از بچش بگذره …
هستی –به قول مامانم دختره از مادر بودن فقط زایدنشو بلد بوده
سها دستشو برد سمت کاسه یا شوهر حنا که سریع دستشو پس کشیدم
-چند سالشه
حنا-تا دوماهه دیگه دوسالش میشه فک کنم …
یه قاشق برداشتم و کمی از قسمت آبکی آش و پر کردم توش …. دهنشو باز کرد … وای دلم ضعف رفت واسش …
صدای مادر جون بلند شد …
-خب دیگه همگی خسته نباشید بریم بالا خودتونم آش بخورید بعد از ظهر میایم دیگارو میشوریم
همه شروع کردن به جمع و جور کردن بند و بساط که برن بالا …
چشمم به فرزام افتاد که گوشه حیاط با مهیار داشت دست میداد … فک کنم میخواست بره … بی توجه به دخترا سریع از تخـ ـت اومدم پایین و با قدمایی تند رفتم سمتش …
از در زد بیرون … رفتم تو کوچه داشت سوار ماشینش میشد ….
-فرزام …
نگاش چرخید سمت من … دویدم کنارش … سها تو بغـ ـلم داشت بغ بغ میکردو با خودش مشغول بود …
-کجا میری ؟…
نگاهی به سها و بعد به من کرد
-قرارمون این بود که تاتموم شدن آش بمونم دیگه دارم میرم یه دوش میگیرم و از اونجا میرم اداره …
اخم کردم
-اِ خب یعنی چی تا اینجا اومدی آش نخورده میری ؟!
چپ چپ نگام کرد
-شما به فکر من نباش برو له له بچه مردم شو …
اخمام رفت توهم
-منظور؟؟
در ماشینشو باز کردو نشست توش
-بی منظور …
خواست درو ببنده که نذاشتم…
-منظورت چی بود ؟
لبخند اجباری به روم زد
-هیچی عزیز …برو دیگه کـــــ
-چی شده ؟
صدای حاج اقا بود … سریع پیاده شد ….
مهسیما رو به بابا
-سلام حاج آقا …
آقاجون لبخندی به روم زد
-سلام بابا جان چرا بیرون وایستادی همه رفتن تو برو آشتو بخور …
نگاهی به فرزام کردم
-آخه…
حاج آقا دست دراز کردو سها رو از بغـ ـلم گرفت و گونشو بـ ـوسید …
-به به چه دختری … چه عسلی …
با سویچش پیـ ـشونیشو خاروند
-آقاجون با اجازه اگه دیگه کاری ندارین من برم …
حاج آقا با اخم غلیظی نگاهش کرد …
-آش نمونده واست یا خونمون در حدو اندازه حضرت والا نیست
فرزام سرشو انداخت پایین
-نه آقاجون بحث اینا نیست یه ساعت دیگه باید برم اداره میخوام برم یه دوشـ…
-تا جاییکه یادمه خونم دوتا حموم داره …فرزام تو بد شرایطی گیر کرده بود ….حاج آقابا اخم بدی داشت نگاش میکرد
سها رو داد بغـ ـل من
-بابا تو برو تو …
نگاهی به فرزام کردم و سهارو گرفتم بغـ ـلم … رفتم سمت خونه … همینکه واردش شدم سیـ ـنه به سیـ ـنه سبحان شدم …
لبخندی بهم زد
-اومدم دنبال سها
لبخندشو جواب دادم و سهارو دادم بغـ ـلش …
-شما نمیاید تو …
-چرا بفرمایید …
مهیار همراه دریا و آران کنار در ورودی منتظرمن بودن …. همگی باهم رفتیم تو … نشستم کنار حنا که برام جا نگه داشته بود …
تو گوشم گفت
داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۲۵]
#تاتباهی
#قسمت۲۳۰
-نیومد تو؟
فهمیدم فرزام و میگه پکر گفتم
-نه …
.. سرمو که چرخوندم چشمم افتاد به سبحانی که کنارم نشست … چشم چرخوندم دور تا دور سفره بزرگی که پهن شده بود … جای دیگه ای جز جای خالی کنار من نبود …
لبخندی بهم زد و سها رو نشوند کنار خودش … سها با دیدنم چهار دست و پا اوم سمت سفره و میونبر زد سمت من … اومد تو بغـ ـلم …
خاله فرزام با خنده گفت
-ماشالا مهسیما جون مهره مار داره … این بچم رام خودش کرد …
محکم صورت سها رو گرفتم و بـ ـوسیدم … انگشتامو تو دستای تپلش گرفت و باهاشون بازی کرد …. یدفعه سرشو آورد پایین و با اون دوتا دندون خرگوشی محکم دستمو گاز گرفت … صدای آخم که در اومد خنده جمع بلند شد …
همزمان صدای یاالله حاج آقا بلند شد …
سرمون که چرخید سمتش یهو همه یجا ساکت شدن … فرزام با یه غرور خاصی کنار حاج آقا ایستاد بود
حاج آقا اومد جلو و نگاهی به سفره انداخت
-انگار واسه ما جا نیست …
با این حرفش همه جمع و جور شدن … دیگه همگی چفت هم بودیم … فرزام نشست کنار خالش که درست روبه روی من بود … نگاهش آزار دهنده بود … یه جورایی پر بود از اخم ….
لبخندی سر سری بهش زدم …با اخم سرشو چرخوند طرف دیگه …
همه سعی میکردن عادی باشن … کاسه آش و که گذاشتم جلوم سبحان برگشت سمت من و آروم گفت
-بدینش به من اذیتتون میکنه …
-نه من راحـ…
نگام که به چشمای برزخی فرزام افتاد حرف تو دهنم ماسید و سبحان سها رو از بغـ ـلم کشید بیرون …
فرزام نگاهش چرخ خورد بین فاصه نا نو متری منو سبحان که عملا بی هیچ فاصله ای نشسته بودیم … خودمم معذب بودم …
فرزام بلند شد نگاها همه همراهش بلند شدن … خیلی خونسرد گفت
-میرم دستامو بشورم بیام ….
رفت سمت دستشویی …نفس راحتی کشیدم و کاسمو کشیدم جلوم تا شروع کنم که گوشیم تو جیبم لرزید …. یه حسی میگفت نودو نه درصد فرزامه …
گوشی و ازجیبم کشیدم بیرون و با یه ببخشید بلند شدم …و کمی از سفره فاصله گرفتم … خودش بود
-بله
-مهسیما با عصاب من بازی نکن تا فکر و خیالی به سر عمم و بقیه نزده پاشو برو بشین اونور …
-چی؟!
-زهر مار … پامیشی میای میشینی اینور وگرنه جوری میزنمت نفهمی از در خوردی یا از دیوار …
خیلی جدی اینو و گفت و گوشی و قطع کرد .. …
برگشتم سمت سفره …. نگاهی به جمع کردم … آروم خم شدم دم گوش حنا گفتم
-میری جای من با هستی یه کار کوچولویی دارم…
اولش خیره نگام کردو بعد با یه لبخند کمی کنار کشید و من مابین اونو هستی نشستم …دوست نداشتم بیادو فک کنه ازش ترسیدم و از اینجور حرفا ولی خب از فرزام بعید نبود با کمـ ـر بند سیاه و کبودم کنه …
برگشت … همینکه وارد سالن شد نگاهش مـ ـستقیم به من بود … گوشه لبـ ـاش یه وری رفت بالا و نگاهش رنگ پیروزی گرفت … پشت چشمی نازک کردم و اشمو که حنا گذاشته بود جلومو هم زدم …
-جونم چیکارم داری؟
با صدای هستی به خودم اومدم
-ها؟
-به حنا گفتی کارم داری …
لبخند دندون نمایی زدم
-هیچی بابا کنار آقا سبحان معذب بودم …
سرشو آوردکنار گوشم ..
-خب خره جاتو با من عوض میکردی ….
خندمو خوردم … نگام چرخید سمت سبحان که خیلی مردونه نشسته بود و سهام بغـ ـل دستش بود …
یه لحظه دلم پر غم شد یه مرد اونم مثله سبحان چطوری از پس بزرگ کردن یه دختر بچه دساله داره برمیاد …
مادرش چطوری دلش اومده همچین بچه ای رو ول کنه و بره دنبال هـ ـوسش …
خیلی دوست داشتم مردی که باهاش فرار کرده رو ببینم … سبحانی که من میدیدم فوق العاده بود … شاید به جرئت میتونم بگم فوق العاده ترین مردی بود که به تمام عمرم دیده بودم زیایی و جذابیتش نفس گیر بود
حتی از فرزامم سرتر بود …
-مهسیما نمکدونو بده به من …
صدای فرزام و که شنیدم سریع نگامو کندم از سبحان …با اخم خیلی خیلی غلیظی خیره بود بهم ..
-چی گفتی ؟…
هستی دست بردو نمکدنو داد بهش …
فرزام با غیض نگاشو ازم گرفت …. دلم غنج رفت یه لحظه گاهی دلخوشی یعنی که کنارته و فک کنی بیخیالته ولی زیر چشمی هواتو داشته باشه …
با لبخند سرمو انداختم پایین و مشغول شدم … بعد ناهار چون بیشتر ظرفا یبار مصرف بود از شانس خوبمون کار ظرف شستنمون راحت تر شده بود… دیگا رو که تو حیاط مردا شستن و ظرفای نهارم عمه و خاله فرزام شستن و نذاشتن ماها کاری کنیم …
همه نشسته بودیم توسالن جوونا یه گوشه و بقیه هم یه گوشه دیگه …
خانواده فرزام خیلی پر جمعیت بودن … کلی پسر عمه و دایی و دختر خاله و چی و چی داشتن .. مهیار نشسته بود کنار من و فرزامم کنار اون … همه از هر دری که بحث پیش میومد صحبت میکردن … همه جووناشون آدمای صمیمی و خوش مشربی بودن الا فرزام که عنق نشسته بود و صداشم در نمی اومد ….
بعد یکی دو ساعت همگی عزم رفتن کردن و بلند شدن …
داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۲۵]
#تاتباهی
#قسمت۲۳۱
منم چادرمو در آوردم و تا کردم گذاشتم روی مبل … فرزام اول نگاهی به من کردو بعد بیحوصله روبه مادر جون کرد
-خب مادر جون من دیگه برم … به آرزوتم که رسیدی بالاخره پامو کشیدی تو این خونه …
مادر جون با ذوق عین بچه ها از گردنش آویزون شد …
-الهی مادر قوربونت بشه … الهی من دورت بگردم نمیدونی امروز دو دستی دنیا رو بهم میدادن انقد خوشحال نمیشدم …
فدات شم که روی آقاجونتو زمین ننداختی …
فرزام بـ ـوسه ای روی موهاش زد
-زندایی جون من دیگه رفع زحمت کنم امری نیست ؟
نگام چرخید روی سبحان
مادر جون سها رو از بغـ ـلش گرفت و محکم بـ ـوسید
-نه عزیزم برو … مواظب این عروسکم باش …
سبحان لبخندی زدو روشو چرخوند سمتم …
-خیلی خوشحال شدم از آشناییتون امید وارم بیشتر زیارتتون کنیم …
-مگه زیارتگاهه …
نگاه هر سه تامون چرخید روش… با لحن شوخ ولی نگاه جدی این حرف و زد …
لبخند سبحان حرفشو بی جواب گذاشت … خدافظی ازمون کردو رفت …
منم بی اینکه حرفی به فرزام بزنم از کنارش رد شدم تا برم و از دخترا خدافظی کنم …
**
فرزام
با اخم و تخم سوار ماشین شدم … با حرص ماشین و روشن کردم و دنده عقب گرفتم …
گندت بزنن فرزام … من موندم خدا شانس قسمت میکرد من کدوم جهنم دره ای دنبال دزدو و ارازل افتاده بودم …
این سبحانم معلوم نیست از کجا سرو کلش پیدا شد … دختره بی چشم و رو یه جوری نگاش میکنه انگار آدم ندیده …
ندید بدید بد بخت …بچه اونم زده به دندونش با خودش اینور اونور میکشونه …
من حال این یکی و میگیرم … هیز بد بخت پسر ندیده ….
عوض اینکه بشینه سر درس و کتابش بخونه برا کنکور پدر جزوه هاشو در بیاره پدر سبحان و در آورد …
اینقدر دقیق که اونو داشت زیرو رو میکرد الان کتاباشو زیر رو کرده بود الان کنکور نداده پزشکی شهید بهشتی قبول بود …
دیگه ببین چقد تابلو بازی در آورده آقا جونم فهمیده …
پشت چراغ قرمز زدم رو ترمز …
حرفای آقاجون توسرم اکو داد….
“میخوای دست به کار شی دست به جنبون … مادرت میگفت عوض شدی باورم نشد
فک کنم خیلی خاطر خواشی که واسه خاطرش پا گذاشتی رو حرفت …
یا امروز میای تو و میشینی سر اون سفره و بی سرو صدا غذاتو میخوری یام اینو بدون پدر مرحومم از قبر پاشه بیاداینجا وساطتتو بکنه هم برات نمیرم خاستگاریش …
حالا خود دانی …”
حس کردم دونه عرق از فرق سرم ریخت رو گردنم ….
آبروم پیش آقا جون رفته … حدس میزدم مادر جون بوهایی برده و برا همین اونا رو کشونده خونه خودشون ولی فک نمیکردم به آقاجونم گفته باشه …
دوبار با دست کوبیدم تو سرم
خاک تو سرت فرزام … وقتی یادش می افتم که چجوری عین جوجه اردک افتادم پشت آقاجون و رفتم تو خونه دلم میخواد همینجا با ماشین خودمو بکوبم به دارو درختی …
جدا اون لحظه نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم …من خودم و سنگ رو یخ کردم اونوقت این میاد سبحان و نگا نگا میکنه … لرزش گوشیمو حس کردم … دست بردک و برش داشتم … با دیدن اسم آقا جون رنگم پرید اومدم ریجکت کنم که ترسیدم …
-الو
-زود رفتی حرف داشتم باهات
-بله؟…
خیلی جدی گفت
-شب برای شام بیا اینجا … حرفایی داریم که باید بزنیم …
-آخه شب …
-منتظریم …
دیگه صبر نکرد حرفی بزنم و قطع کرد … نفس حبس شدمو دادم بیرون … ای خدا عجب گیری کردما … حالا چیکار کنم …
رفتم اداره… تا شب دل تو دلم نبود … استرس گرفته بودم …حال و هوام مثله پسرای بیست و یک دو ساله بود که خاطر خواه دختر همسایشون میشن و لو میرن …
هی میخواستم زمان کند بگذره و لامصب تند تر از همیشه میگذشت ساعت هشت شده بود …
به خاطر زنگ آقاجون مجبور بودم برم وگرنه باز تحریمم میکرد …
هرچی نزدیک تر میشدم حس میکردم ضربانم میره بالاتر …
تو عملیات دوساله پیش تبریزم تا این حد هیجان و ترس نداشتم …
دستمو گذاشتم روی زنگ … اولین زنگ و نزده در باز شد … انگار مامان پشت آیفون نشسته بود …
درو باز کردم و پا گذاشتم تو خونه … خدایا به امید تویی گفتم و رفتم تو …
مامان اومد پیشوازم … یه جوری قوربون صدقم میرفت انگار تازه برگشتم از سفر قندهار …
آقاجون جلوی در منتظرم بود … حس میکردم چشماش داره میخنده
-خیلی خوش اومدی
تشکری زیر لب کردم هر سه راه افتایم سمت سالن … مادر جون انگار که من از قحطی برگشته باشم هرچی دم دستش میومد فرو میکرد تو دهنم …
کلافه نگاهی به آقاجون کردم …
چرا حرفشو نمیزد راحتمون کنه .. انگار از نگام فهمید دیگه عصابم داره بهم میریزه … نفس عمیقی کشید و دهن باز کرد
-خب حالا چیکار کنیم …تصمیمت چیه ؟!
یکم خودمو جمع و جور کردم و خودم زدم به اون راه
-تصمیمم؟… برای چی؟
مادر جون با هیجان گفت
-دورت بگردم مهسیما دیگه …
سرفه مصلحتی کردم … یکم یقمو کشیدم جلوتر ….
داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۲۵]
#تاتباهی
#قسمت۲۳۲ والا … اون مثله خواهـ…
آقاجون خیلی جدی گفت
-پس دارم از خواهرت برای سبحان خواستگاری میکنم امروز عمت یه زمزمه هایی میکرد …
نفسمو کلافه دادم بیرون …
-بیخیال آقاجون …
چشماش خندید …
-تصمیمتو بگیر پسر جون دست نجنبونی از دستت رفته …این چند وقته که اینجا بودن خوب زیر نظر گرفتمش دختر خوبیه … خوشبختت میکنه اگه بد بختش نکنی …
مادر جون –اصلا ااون روزی که دیدمش مهرش به دلم نشست … تو خونتم که دیدمش فهمیدم گلوی خودتم پیشش گیره …
عرق کرده بودم … از من بعید بود همچین عکس العملایی …
-من نه …اونقدرام جدی بهش فکر نمیکنم …
دروغ میگفتم عین چی … آقاجون پا روی پا انداخت
-حالا جدی یا غیر جدی بهش فکر که میکنی …اگه تصمیمت جدیه برا ازدواج بگو تا دست به کار بشیم اگرم نه که همینجا قضیه رو فراموش میکنیم چون عمت میخواد باهاش صحبت کنه ….
کلافه گفتم
-آقاجــون … یعنی چی عمم تا یه دختر میبینه میخواد بگیره برا پسرش مهسیما هنوز داره درس میخونه
-به تو چه انگار جدی جدی باورت شده برادرشی …
-آخه …
سرمو انداختم پایین …
-میتونی با بچه دار نشدنش کنار بیای میتونی پدر یکی باشی که پسرت نیست؟…
سرم پایین بود …میتونستم؟…. میتونستم مهسیما رو فقط برای خودش بخوام؟….
سرمو گرفتم بالا و خیره شدم به آقاجون ….
-خوب فکراتو تا آخر امشب بکن … فردا میگم مادرت باهاش صحبت کنه … اگه میتونی که فردا راجب تو باهاش صحبت میکنه اگرم نه که سبحان …
بلند شد رفت سر میز شام … فکرم درگیر بود … میخواستمش ولی یه شکی اون ته ته های ذهنم صدا میداد …
میتونستم یه عمر زندگی کنم و سرکوفت نزنم … میتونستم بابا باشم و شوهر ….
میتونستم خوشبختش کنم؟
نفهمیدم اصلا شام چی خوردم … اگه سبحان نبود راحت میتونستم جواب بدم فعلا نه ولی الان پای سبحانی وسط بود که کم کسی نبود برای خودش …..
فکرم رفته بود پی خاطراتم .. میخواستم باشه …. میخواستم باشه آرامشی که کنارش داشتم … میخواستم داشته باشمش با همه چیزایی که نداره …
جای همه نداشته هاش مهسیما برام دنیای آرامش بود … اون تو وجودش زندگی داشت …
سرمو بی اینکه بیارم بالا نگاهم خیره به بشقاب گفتم
-مامان فردا بهش بگو … هم منو هم سبحان و …. حق انتخاب کردن داره … بزار انتخاب کنه من یا سبحان …
بشقابمو کنار زدم و با لبخند نگاش کردم
-ممنون خیلی خوشمزه بود غذاتون …. خیلی وقت بود دلم برا غذا خوردن تو اینجا تنگ شده بود …
مادر جون
-نوش جونت عمرم … بازم بکش … اومد بشقابمو پر کنه که نذاشتم
-نه مادر جون سیر شدم دیگه مرسی …
آقا جونم کنار کشید …
-ممنون خانوم … دستت درد نکنه …
بلند شدم و به مامان کمک کردم تا میزو جمع کنه …. مادر جون حرفی نمیزد … حس میکردم آقاجون بهش گفته چون بی سابقه بود مامان من همچین چیزی بگم و حرفی نزنه
مادر ظرفارو گذاشت توی ماشین ظرف شویی …. هیچ کدوم دیگه حرفی راجب مهسیما نزدن باهام و چقد ممنون این حالشون بودم…
مثله گذشته نشستیم کنار هم … مثله گذشته بابا زد اخبار و نشستم کنارشو دیدم …
مثله گذشته ها مامان چایی ریخت و با شکلات تلخ داد دستم …
امشب مثله گذشته ها بودیم … بی حرف ترنم … بی دغدغه … بی دعوا …
امشب مایه خانواده بودیم …
داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۳۰]
#تاتباهی
#قسمت۲۳۳
مهسیما
چایی رو گذاشتم جلوی مادر جون …. خندید … مهربون بود … مثله همیشه …
-خب مادر جون چه عجب … قدم رنجه فرمودین … قدم رو تخم چشای من گذاشتین اومدین بالا …
محکم بغـ ـلم کردم
-انقد زبون نریز دختر …همینجوریشم عزیزی واسه من …
خندیدم …
نگاهی به من کرد که گفتم
-پاشم میوم بیارم براتون ..
دستمو گرفت و باز منو نشوند جای قبلیم …
-نمیخواد مادر …بشین باهات دو کلوم حرف دارم …
نشستم و سوالی نگاش کردم
-حرف ؟… مشکلی پیش اومده ؟…
-نه مادر چه مشکلی … خدا بخواد خیره
-خیــره؟!!!
لبخند مادرانه ای زد …
-ببین گلم میدونم تازه جدا شدی و هنوز تو حال و هوای ازدواج نیستی ولی خب چه میشه کرد دختر خوب و که نمیذارن رو زمین بمونه …حقیقتشو بخوای امروز واسه دوتا چیز اومدم اینجا ….
با بهت گفتم
-چی ؟
نفس عمیقی کشید
-راستش …. دیروز عمه فرزام …زهره رو میگم …تورو دید تو مجلس … زهره مادر سبحانه …
ببین مادر جون دوسال پیش بود که زن شیر ناپاک خورده سبحان اونو با این بچه گذاشت و رفت پی عشق جوونیش …
این پسر آقاییه برای خودش … با اون همه دب دبه و کب کبه خم به ابرو نیاورد و بچه شو یکه و تنها بزرگ کرد …
نبین انقد خاکیه … یه شرکت ساختمون سازی داره به چه بزرگی …دخترای تهرون براش سرو دست میشکنن اما خب اول اینکه خودش نمیخواست و دومم مادرش دلش رضا نبود به هر دختری…
تا اینکه دیروز تو رو دید …
مثله اینکه بد به دل خودش و سبحانش نشستی …. از من خواست وساطتت کنم … واسطه بشم بین اونو خودت تا بهت بگم تو رو میخوان برا سبحانشون …
از آقایی این پسر هر چی بگم کم گفتم مادر …اخلاقش …رفتارش .. خانوادش تحصیلاتش …. همه و همه عالیه … حالا همه اینا به کنار یه حرفیم هست حرف دل خودم و حاج آقا …..
با بهت خیره بودم به صورتش ….
من و میخواستن ؟…حتی تصورشم نمیکردم به این زودی بهم این پیشنهاد بشه … من هنوز از شوک طلاق و مادر نشدنم در نیومدم …
بی اینکه منتظر جواب من باشه شروع کرد
-ببین بحث سبحان ب کنار … گفتم که نگی مادر جون بهم نگفت و نذاشت خودم تصمیم بگیرم و از این حرفا…
راستش منو حاجی تو این مدت مهرت بد به دلمون نشسته …. فرزام منم که میدونی … اون خدابیامرز که خدا از سر تقصیراتش بگذره گند زد به زندگی و خوشبختیش …
فرزامم از اولم ترنم و نمیخواست ولی نه ام نگفت ….تا اینکه اون ماجرا پیش اومد … حالا بگذریم … ببین گل دختر نه فرزام من نه تو میتونید تا اخر عمرتون مجرد بمونید …
حاجیم حالا حالا ها دس رو هر دختری نمیذاره ولی انگار مهرتو بد به دلش افتاده که گفت امروز اینجا بگم لابه لای این فکر کردنات به فرزام منم فک کنی
با لکنت گفتم
-حاج آقا گفتن !؟
خدا خدا میکردم بگه نه فرزام …. کاش میگفت فرزام … کاش…
-حاجی گفته ولی من زیر زبون این پسررم بیرون کشیدم بدش نمیاد… انگار اونم زیر آبی میرفته برا ماها
به این حرفش خندید و منو انگار از بالای برج بیست طبقه پرت کردن رو زمین …
دستمو به دسته مبل فشار دادم تا نیافتم …
آب دهنمو قورت دادم تا از خشکیش کم کنم….
-خب حالا مونده نظر خودت … تصمیم با خودته حق میدم بهت اگه سبحان و انتخاب کنی ولی خب آرزومه عروسم باشی ….ولی خوشبختیت برام مهم تره ….
فرزام بچمه میشناسمش … خودشو میگیره و یکم خشکه ولی به وقتش مهربون ترین مرد دنیا میشه ….
به اخم و تخماش نگا نکن دلش خیلی نازکه … اونقدری که تا حاجی گفت اگه سر ظهری دیروز نیاد سر نهار براش هیچ وقت نمیره خاستگاری و عین بچه ها سریع اومد تو …
بازم اول آخرش پای خودته سبحان یا فرزام ….
فکراتو بکن و بهم بگو …
رنگ و روم حسابی پریده بود فک کنم … با لکنت گفتم
-آخه… آخه من … یعنی من نمیتونم بچـ…
اخم کرد … اخماش شبیه اخمای فرزام بود …
-ببین دختر جون ارزش یه زن و انقد پایین نیار … بچه دار شدن یه نعمته درست ولی خیلیا یکیش همین مادر سها که بچشو به دنیا آورد و فرار کرد مادر نیستن ..
فرزام منکه شرایطتو میدونه اگه راضیه یعنی اینکه از بابت بچم راضیه … سبحانم خودش یه بچه داره و اگرم بچه ی دیگه ای میخواد بیخیال تو میشه …
سرمو انداختم پایین … حتی باور اینکه فرزامم منوبخواد یه رویا بود …مات بودم از درخواستش … واقعا منو میخواستن ؟؟….
باورم نمیشد … ممکن نبود اون حتی یبارم نخواست خودشو به من ثابت کنه … حتی یبارم حرفی از علاقه کاری از سر عشق نشونی از یه احساس تعلق خاطر نسبت به من از خودش بروز نداده و حالا …
گیج بودم بین خواستن و تردید … نه اینکه نخوامش میخواستمش بیشتر از قبل حتی ولی …
ولی فکر اینکه این عشق نیست و ترحمه … فکر اینکه فرزام منو میخواد تا از زیر فشار حاج آقا در بیادو حال خرابمو خوب کنه راحتم نمیذاشت …
داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۳۰]
#تاتباهی
#قسمت۲۳۴
..فکر اینکه سبحان منو واسه خاطر بچش بخواد و من بشم یه پرستار برای بچش آزارم میداد …
فکر اینکه دلیلی واسه خواسته شدنم از طرفشون نداشتم آزارم میداد …
دستامو گره مشت کردم … نباید اینبارم اشتباه میکردم … نباید واسه خاطر احساسم اینبارم پشت پامیزدم به عقلم …
یه اشتباه دفعه اول اسمش میشه اشتباه … دفعه دوم میشه تجربه… دفعه سوم اسمش حماقته … وقتی حماقت بکنی نمیتونی برگردی … اگه برای بار سوم تکرارش کنی میشه حماقت …. نباید اینبارم حماقت میکردم …
کم سرکوفت نشنیدم سر امیر حسین … کم خودمو و خانوادم تحقیر نشد …دیدم زنیکه یه زمانی آرزوش بود با خانوادمون وصلت کنه چه حرفایی پشت سرمون در آورد… دیدم موهای مهیاری که روز به روز سفید تر میشه … دیدم برادری که غصه منو بیشتر از دل خودش میخوره…
سرمو گرفتم بالابا اطمینان گفتم
-مادر جون تصمیم اول و آخر من با پدرمو و مهیاره …. ولی خودم تا زمانیکه کنکورمو ندادم هیچ جوابی نمیدم … به هر دوشون بگید … هر کدوم که میخواد تا اون موقع صبر کنه … نمیتونم دوباره اشتباه کنم … اینبار باید فکر کنم … اینبار باید عاقلانه فکر کنم و تصمیم بگیرم … اینبار باید بفهمم منو برای خودم میخوان یا بچه ….
ایندفعه دیگه باید ثابت بشه بهم منو برای خودم میخوان …
با تموم شدن حرفم لبخند پر محبتی بهم زد …
-حق داری عزیزم … بهترین کارو میکنی … من به جفتشون میگم … شماره خونتونم بهم بده تا با خانوادتم صحبت کنم …
-اول به مهیار نمیگید؟
-درستش اینه اول پدرو مادرت بدونن …. امشب خودت با مهیار حرف بزن یا اگه سختته شام بیاید پایین حاجی باهاش صحبت کنه …
موهامو زدم پشت گوشم …
-چشم …
پیـ ـشونیمو بـ ـوسید دوست داشتم جنس محبت کردناشو .. بوی مادرانه میداد …
داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۳۲]
#تاتباهی
#قسمت۲۳۵
فرزام
کفرم در اومده بود … عصبی سر ستوان امیری داد کشیدم
-پس حواستون کجا بود …. سه تا ماشین گشت نتونستید یه جغل بچه رو گیر بندازین … اسم خودتونو گذاشتین پلیس …
امیری-قربان تصادف کردیم .. یه پراید پیچیـ…
بلند تر داد زدم
-توجیه نکن …. الان یه پرادو تا خر خره پر شیشه داره جولون میده و تو وایستادی اینجا چی تحویل من میدی ؟…. یه پراید پیچید جلوتون ؟… سه تا ماشین فرستادم همینو دارین بگین ؟…
امیری نگاش به روبه رو بود …
-چهل و هشت ساعت وقت بدین گیرش میاریم …
انگشت اشارمو گرفتم رو به روشون …
-فقط بیست و چهار ساعت … فقط بیست و چهار ساعت وقت دارین … اون بچه و اون پرادو با همه جنساشو تحویلم بدی … وای به حالتون یه گرم از جنسا کم شده باشه
همگی ساکت ایستاده بودن
-برین دیگه …
بی معطلی از اتاق رفتن بیرون … عصابم داغون بودو مقصرم فقط مهسیما بود … نمیسوختم از اینکه گفته باید فک کنه … نمی سوختم از اینکه به حسم مطمئن نیست از این میسوختم که به اون پسرم گفته میخواد روش فک کنه …
پوزخندی زدم معنی عشقم فهمیدیم یه زمانی مثلا عاشقم بود ولی تا دید که یکی بهتر از من براش پا پیش گذاشته شک کرد به حسش …
مشت محکمی کوبیدم روی میز حالم داشت از این دوست داشتنا بهم میخورد … پشیمون بودم از اینکه ازش خاستگاری کردم …
نمیخواستم بگم دختر بی لیاقتیه اما همینکه داشت منو مقایسه میکرد با سبحانی که قد دو تا جمله کاملم نمیشناستش زور داشت….
اینکه ..
دستمو فرو کردم تو موهام … دیگه نمیخواستم کاری بکنم اگه قرار بود بفهمه دوسش دارم میفهمید همونجوری که من فهمیدم … همونجوری که من داغون شدم و دم نزدم … اگه انتخابش سبحان باشه مثله دفعه قبل میام تو عروسیشو شاهد ازدواجش میشم …
دیگه نمیخوام کاری کنم که بعدا غرورم خورد بشه جلوش …حتی اگه انتخابش منم نباشم نمیتونم از زندگیش کنار برم چون میشه عروس عممو یه عمر چشمم تو چشمش می افته … باید جوری باشم که بعدا از هر بار دیدنش سر شکسته نشم …
من هنوزم همون آدمم … من تا وقتی بخوام برادرم برای مهسیمایی که شرط و شروط میذاره برای شناختنم
سویچمو برداشتم واز اتاق زدم بیرون … دیگه کافی بود هرچی خواستم و نشد … هرچی کردم و ندید …
کاراش نیم ساعت بیشتر طول نکشید … از در آموزشگاه زدم بیرون … گوشیمو از جیبم در آوردم … دستم رفت سمت اسمش … تردید نکردم و لمس کردم اسمشو …
سه تا بوق خورد تا صدای ضعیفش تو گوش پیچید …
-الو …
سعی کردم لحنم عادی باشه مثله همیشه …
-الو سلام …. خوبی…
نفس عمیقی کشید
-مرسی ممنون ..
بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب …
-مهسیما من یه مدت نیستم قراره برم به یه ماموریتی برای درسات توی آموزشگاه یکی از دوستام که نزدیک خونست کلاس برداشتم…. خودت اگه خوندی که هیچ نخوندیم پنج شنبه ها و چهار شنبه های کلاسای جمع بندی و رفع اشکاله میتونی بیای آدرسشو برات پیام میکنم …
یکم مکث کرد …
-چند وقته مگه ماموریتت ؟!…
خیلی خشک گفتم
-حدودا پنج ماه
-پنج مــــــــــاه؟
-آره پنج ماه … با دقت درساتو بخون … امیدوارم موفق بشی …
-اما …اما آخه…
نذاشتم حرفشو بزنه …
-الان باید برم … هر وقت کار واجبی پیش اومد تماس بگیر …
صداش رنگ ناچاری و غم گرفت
-باشه ولی آخه کجا میری؟
-کرمانشاه …. برای یکی از عملیات ..
-باش…باشه …
-خدافظ …
اینو گفتم و گوشی و قطع کردم … نمیخواستم رقابت کنم .. اون اگه قرار بود منو بشناسه تا الان باید میشناخت … نمیخواستم چیزی و ثابت کنم که ارزشش برام بالا تر از این رقابت بچه گانس …
بزار تا دلش میخواد سبحان و بشناسه … اگه قراره ظرف پنج ماه اونو بشناسه و تائید کنه بهتر … حاضر نیستم به خاطرش تمام این سه سالی که منوشناخت به باد بره…
خوشبختیش آرزومه چه با من چه بی من .
داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۳۳]
#تاتباهی
#قسمت۲۳۶
مهسیما
گوشی و قطع کرد …. حالم بد بود چراشو نمیدونم …صداش عادی بود ولی حس خوبی نمیگرفتم با این لحنش …
فکر میکردم زنگ زده تا علت شرطمو بدونه ولی حتی یه کلمم حرفی از این شرط و شروطا نزد … شاید حاج آقا و مادر جون مجبورش کردن به این خاستگاری … شاید …
گوشی و پرت کردم روی تخـ ـتم … سرمو بین دستام گرفتم … بدم میومد از این حس تردید لعنتی … بدم میومد از این حسی که الان اومده بود سراغم …
اگه بافرزام بودن و انتخاب میکردم یعنی تا آخر عمر داغ یه بچه که از خون خودم و خودش نباشه به دلمون میموند … اصلا شاید یه روزی دلش میخواست یه بچه از خودش داشته باشه اونکه ایرادی نداشت … اگه پسم میزد منطقی بود ولی سبحان …
سبحان بچه داشت یه بچه از خودش … یه بچه که باز برای من از خودم نبود ولی لااقل ماله شوهرم بود …
حداقلش میفهمیدم خونی که تو رگاشه از خونه کیه …
میفهمیدم محبت کردناش سر کوفت زدن نداره … منت نداره …
با صدای پیامک گوشی دستم و از سرم برداشتم … آدرس و شماره آموزشگاه بود بی هیچ حرفی نه سلامی نه علیکی …
دوست نداشتم این فرزامو … دوست نداشتم این دوست نداشتنشو …
دست بردم سمت جزوه هام … نمیخواستم فعلا بهش فکر کنم … باید ذهنمو دور میکردم از سبحان و فرزامی که یهویی افتادن وسط زندگیم و میخوان بیان تا تهش …
**
از در آموشگاه زدم بیرون … نگاهی به گوشیم انداختم … امروز قرار بود بیاد دنبالم …صدای بوق ماشینی گواه داد که اومده …
سرمو چرخوندم …
نگام موند روی سمند سفیدی که برام چراغ زد … اولش تعجب کردم … با تعریفایی که مادر جون میکرد فکر میکردم ماشین بلوکس تر از این باشه …
با قدمایی آروم ولی محکم راه افتادم سمت ماشینش … موهامو زدم توی مقعنه … دیشب که زنگ زد و گفت از مادر جون و پدرم اجازه گرفته برای قرار گذاشتن چاره ای جز موافقت برای این قرار نداشتم … درو باز کردم و نشستم توی ماشین ….
-سلام …
روشو کرد سمتم و بازم همون لبخند جذاب … خوشم میومد از طرز نگاهو لبخنداش بی شیله پیله بود …
-سلام خانوم مهسیما …. خوشحالم دوباره میبینمتون …
فقط لبخندی در جوابش زدم و اون ماشین و روشن کرد …. بوی کاپتان بلک تو ماشین پیچیده بود … تیپشو همون ثانیه اول از نظر گذروندم …
یه شلوار پارچه ای با یه پیراهن مردونه و تنگ … واقعا برام جای سوال بود این مرد سردش نمیشه؟…
تیپش در عین سادگی بهش میومد … جلوی یه کافی شاپ نگه داشت …
-بریم تو یا توی ماشین راحت ترین ؟…
لبخندی زدم-فرقی نمیکنه …
درو باز کرد …
-پس بریم تو …
خم شدو سویشرتشو از صندلی عقب برداشت و به خاطر نزدیکیش بوش بیشتر رفت توی دماغم ….
هردو پیاده شدیم … بی اینکه سویشرت و بپوشه کنارم راه افتاد سمت کافی شاپ … درورودی و باز کردو کنار ایستاد تا اول من وارد شم…
رفتارش در نهایت احترام و متانت بود …
صندلیمو کنار کشیدم و نشستم… نشست رو به روم … گارسون که اومد هردو سفارش نسکافه دادیم … نگام خیره به انگشتای دستام بود …
دستاشو قلاب کرد توهم
-خب من شرمندم از اینکه وقتتونو گرفتم …
-نه بابا این چه حرفیه …
-راستش بهتر دیدم قبل اینکه با خودتون قرار بزارم اول از پدرتون اجاره بگیرم …
-ممنون …
یکم خم شد به جلو
-راستش مهسیما خانوم من …
-آقای سبحان آسایش؟
با صدای دختری که اینو گفت سرمون چرخید سمتشون …. صدای دوتا دختر کناریشم که با هیجان دستاشو کوبید بهم باعث شد شوکه بشم …
-وای من عاشق شمام … استایلتون فوق العادس …
دوستش رو کرد سمت من …
-ای وای دوسـ ـت دخترتونه …
قبل اینکه اجازه بده سبحان حرفی بزنه فلش دوربین خورد تو صورتمون …
با بهت خیره بودم بهشون … سبحان سریع از سر میز بلند شد …
-خانوم این چه کاریه سریع اون عکس و پاک کن ببینم …
دختره با صدای لوسی گفت
-وای شما مدلام که همش رنگ به رنگ دوسـ ـت دختر عوض میکنین … بابا دیگه عادی شده از چی میترسین …
سبحان با خشونت گوشی دخترو از دستش کشیدو قبل اینکه دختره کاری بتونه بکنه فک کنم سریع عکس و پاک کرد..
-خانوم لطفا مزاحم نشید …
-یکم مردمی بودنم بد نیست این چه طرزه حرف زدنه …
-خانوم چه ربطی به مردمی بودن داره شما الان جفت پا پریدین تو حریم خصوصی من …
مدیر کافی شاپ سریع اومدن سمتشون
-چه اتفاقی افتاده …
سبحان با عصبانیت گفت
-بهتره آرامش مشتریاتونو فراهم کنید آقا یعنی چی این خانوم به خودش اجازه میده از خانومی که همراه من بی اجازه عکس بگیره …
بحثشون داشت بالا میکشید … واقعا متعجب بودم … نمیفهمیدم چی به چیه …
سریع بلندش شدم …سبحان بی اینکه منتظرباشه ببینه دختره چی میگه کیف منو گرفت و رفت سمت در …
در ماشین و باز کردو بعد نشستم بست … همینکه سوار شد گفتم
-میشه بگید
داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۳۳]
#تاتباهی
#قسمت۲۳۷… من گیج شدم …
دستی بین موهاش کشید …
-من واقعا … واقعا بی اندازه متاسفم …
خیره نگاهش کردم که ماشین و کنار زد و چرخید سمتم …
-راستش من به دعوت یکی از دوستام چندتا کار مدلینگ براش انجام دادم … برای همین همه فکر میکنن مدل رسمی هستمو گاهی از این دردسرا برام پیش میاد …
باور کنید کاملا غیر قابل پیش بینی بود … اصلا نمیخواستم اینجوری بشه ..
گیج گفتم
-آخه مگه میشه … یهو پریدن وسط و انگار نه انگار که …
چشماشو بست و دستاشو به نشانه سکوت بالا آورد
-میدونم … میدونم … واقعا شرمندم من … خیلی از این مشکلات برام درست شده … باید حتما یه فکر اساسی بکنم …
من زندگی آرومی دارم … سعی میکنم دور از حاشیه باشم ولی همیشه این حاشیس که دنبال منه ….
ساده میگردم … ساده میپوشم …ماشین آنچنانی سوار نمیشم … ولی انگار همین دوری از حواشی برام بزرگ ترین حاشیس …
لبخندی زدم …
-عین فوتبالیستا و بازیگرا دیگه …
لبخندی زد و دستشو دور فرمون حـ ـلقه کرد
-نه من سعی میکنم تا میتونم دور باشم از این حواشی …. این کار و به خاطر علاقم میکنم نه نیاز مالی …
فقط سری تکون دادم و حرفی نزدم …
-خب قسمت نشد بریم کافی شاپ … موافقین ببرمتون یه جای دنج که این ساعت کسی مزاحمون نشه؟
با تکون دادن سرم موافقتمو اعلام کرن … مسافت زیادی رو طی نکرد… جلوی یه مجتمع تجاری که نمای شیکی داشت نگه داشت …
حدس زدم شرکت خودش باشه … پیاده شدیم …
-شرمنده آوردمتون اینجا … طبقه پایین اینجا با شراکت بقیه شرکتای این مجتمع یه رستوران زدیم برای راحتی کارمندا …
فک کنم ازاولشم بهتر بود میاوردمتون اینجا …
با راهنماییش رفتیم سمت رستورانی که میگفت … با دیدنش به این خوش فکریشون آفرین گفتم … فضای بزرگ و شیکی بود …
همه کارکنان رستوران با دیدنش بهش سلام میکردن و با خشرویی جواب تک تکشونو میداد … خوشم میومد که خودشو نمیگیره … شخصیتش جوری بود که ناخداگاه مجبورت میکرد بهش احترام بزاری …
نشستیم پشت یکی از صندلیا…یکی از گارسونا که پسر جوونیم بود اومد سمتمون ..
-سلام جناب آسایش …
با دیدنش لبخند عریضی زد
-به سلام آقا حمید … حالت چطوره ؟!
-ممنون آقا … به لطف شما خوب خوبم …
-وامی که برا ازدواجت گفته بودم و از حساب داری گرفتی ؟!
پسره نگاهش پر شد از قدر دانی
-بله آقا … واقعا شرمندم کردین … شما نبودین الان نه کار درست وحسابی داشتم نه پولی برای ازدواج …
اخم ریزی کرد
-این حرفا چیه … پدرت بیشتر از اینا به گردن من حق داره … فعلانم زیاد حرف نزن دوتانسکافه ای چیزی بیار برامون وقت نیست ….
پسره با خنده دور شد
روشو کرد سمت من …
-پدرش نظافتچی شرکتمه … خیلی به گردنم حق داره چند باری کمکشون کرده بودم … سه سال پیش تا لب ورشکستگی رفتم جوری که لنگ پنجاه ملیون پول بودم …
باورم نمیشد خونه شصت متریشو واسه خاطر کمک به من بفروشه … درسته سی ملیون چیزی نیست اما تو شرایط بحرانی برام بیشتر از سی میلیارد ارزش داشت … یه هفته بعدش که حسابم پر شد یه خونه دوبرابر خونه قبلیشون نزدیک شرکت براش خریدم و پسرشم اینجا گذاشتم استخدادم کنن ….
نگام خیره به دستام بود…
-بهتون اصلا نمیاد انقد خیر باشین …
-همونقدری که به شما نمیاد خجالتی باشین …
با تعجب سرمو آوردم بالا … خندید … نسکافه هارو که گذاشتن روی میز .. دستاشو بهم قلاب کرد
-ببین مهسیما خانوم من آدم روک و روراستیم … اهل رو بازی کردنم نه زیرو رو کشیدن … نمیخوام دروغ بگم از همون لحظه اول که دیدمتون از فیستون خوشم اومد ولی از وقار و متانتتون بیشتر …
البته نمیدونستم شمام تو زندگی قبلیتون شکست خوردین وقتی مامان اینو گفت شوکه شدم و البته دروغ نگم یکمم خوشحال …
من زندگی عادی دارم … و فقط جای یه زن تو زندگیم خالیه … کسی که قبول کنه زن من بشه باید قبول کنه مادر بچمم بشه …
من و سها عین قلب و مغزیم … هر کدوم نباشیم اون یکی به هیچ کاری نمیاد …
امروز میخواستم سهارم بیارم … میخوام سنگامو وا بکنم … اگه قراره خودمو اثبات کنم بهتون ترجیح میدم خودمو کنار بچم اثبات کنم …
اگه قراره منو بپذرین باید سهارم بپذیرین … همین اول کار اینو میگم که نگین نه و نمیشه …
پریدم وسط حرفش…
-شما میدونین علت جدایی من از همسر سابقم چی بوده؟…
نگاهش رنگ تاسف گرفت
-بله متاسفانه … ولی من مشکلی با بچه دار نشدن شما ندارم …
صاف تو چشماش خیره شدم
-یه سوالی میتونم ازتون بپرسم رک و پوست کنده جوابمو میدین ؟…
-بفرمایید ..
-شما تنها دلیلتون سهاست برای ازدواج ؟..
لبخند جذابی زد
-من سها رو تو بد ترین برهه زمانی تنهاییم بزرگ کردم … حتی حاضر نشدم براش پرستار بگیرم … تو این دوسال زندگی و شب و روزم خلاصه شد تو وجود سها …. بعد از اینم میتونم
داستانهای نازخاتون, [۰۵.۱۰.۱۷ ۲۰:۳۳]
#تاتباهی
#قسمت۲۳۸
روال و ادامه بدم … من زندگیم یه نظم میخواد … یه آرامش …
-یه سوال … شما که از هر لحاظ ایده آلید پس چرا خانومتون…
باز خندید … انگار این مرد اخم کردن بلد نیست …
-آره شاید ایده آل به نظر برسم ولی خب این چیزیه که اطرافیانم فک میکنن اونا منو از بیرون میبینن … نمیدونم شایدکم بودم براش تو زندگی مشترک … البته نازلی یه اشتباه بود که خودم مرتکب شدم … مادرم همیشه میگفت دختری که نجیب باشه وخانواده دار هیچوقت سراز خیابونا در نمیاره …
من و نازلی بعد سه سال دوستی باهم ازدواج کردیم … البته اینم بگم همزمان بامن باهمون آقایی که معـ ـشوقشم بوده دوست بودن … یه جورایی من ساپورت مالیش میکردم و اون ساپورت احساسیش …
یک سال بعد ازدواجم یک میلیارد از پولمو برداشت و فرار کردن که خب زیادم مهم نیست …همش صدقه سری سهام … من الان بی نازلیم خوشبختم ولی دوست دارم سهام خوشبخت باشه …
-اگه یه روز برگرده …
خیلی عادی گفت
-هیچ جایگاهی تو زندگیم نداره … من همون شیش هفت ماه بعد ازدواج که فهمیدم نازلی حرص پول داره نه عشق دلسرد شدم از زندگی باهاش … سها تنها دلیلی بود که تحملش میکردم …. که خب اونم خدارو شکر حل شد …
خود سهام که قانونا ماله منه ولی اون زن هیچ وقت برنمیگرده
ابروهامو کشیدم توهم
داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۱:۲۳]
#تاتباهی
#قسمت۲۳۹
چرا؟
شونه ای بالا انداخت و فنجونشو گذاشت رو میز
-من بعد رفتنش پرونده سرقت یک میلیاردی شو تشکیل دادم و نذاشتم بسته شه خودشم خوب میدونه هر موقع برگرده باید مـ ـستقیم بره زندان برای همین دیگه دورو بر من و زندگیم آفتابی نمیشه …
-خب شما به خاطر شکستیکه خوردی همیشه ممکنه به من و زندگیتون بامن شک داشتـ…
دستشو به نشانه سکوت بالا گرفت
-ببین مهسیما خانوم من سی و سه سالمه …اونقدری عاقل و بالغ هستم که همه رو به یه چوب نزنم … نازلی بد بود قبول دلیل نمیشه همه بد باشن … من با وجود خیانتی که نازلی کرد هنوز هم که هنوزه خرج پدر و مادرشو میدم هرچند اونا نمیدونن من کیم ولی خب من حالیمه که اونا مقصر نیستن …
نازلی گند زد به آبروشونو باباش یه روز بعد رفتنش سکته کردو الان فقط تنها کارایش دیدنشه … مادرشم پیر تراز اونیکه بتونه خرج خودشو شوهرشو در بیاره …
اگه قرار بود بین این همه آدم آدم بد وجود نداشته باشه که دیگه ما قدر آدم خوبا رو نمیدونستیم …
با تحسین نگاهش کردم … واقعا تو دلم تاسف خوردم برای زنی که همچین کسی و از دست داد …
نگاهی به ساعتش انداخت … –ببین خانوم مهسیما … من میخوام بشناسمت و توام منو بشناسی … در آخر تصمیمت هرچی باشه … هرچی … کاملا به نظرت احترام میذارم …
فکر نکن چون فرزام پسر دایمه اینو میگم …
فرزام یکی از با لیاقت ترین پسرایی که دورو برم دیدم … اونم مثله من شکست بدی خورد من از اول ترنم و میشناختم دختر درستی نبود ولی نمیخوام منکر علاقش به فرزامم بشم … خدا بیامرزدتش ولی به درد فرزام نمیخورد …
فرزام لیاقت خوشبختی و داره … مطمئنم هستم کنار تو میتونه این خوشبختی و بدست بیاره ولی مهم اینکه تو کنار کی خوشبخت باشی …
لبخندی به روش زدم و نسکافمو سر کشیدم … سبحان خوب بود …ولی شاید به قول خودش از بیرون خوبه ….
نسکافمو خوردم …دلم یه خواب میخواست … یه خواب تو ظهر زمـ ـستونی که آفتابی بود … دوست داشتم روزای آفتابی زمـ ـستونو … آرومم میکرد …
نشستم روی تابی که توی حیاط بود … پس فردا عید میشد ولی هوا بد جوری سوز داشت … ژاکتمو پیچیدم دور خودم و خیره شدم به ماه تو آسمون …
“تو ماه را دوست داری و من ماهاست که تورا”
سرمو چرخوندم سمت مهیار … نشست کنارم …
-چیه خواهر کوچیکه فاز عشقی برداشتی … نکنه عاشق سبحان شدی ؟…
خندیدم …
-یه چی میگی ها …
خندید و دست انداخت دور شونم …
-تصمیمت چیه …
-هنوز خیلی مونده تا جواب بدم …
-آره خیلی مونده ولی خب حق دارم به عنوان برادرت برام پارتی بازی کنی و جوابتو بدونم..
صادقانه گفتم …
-تصمیمی نگرفتم مهیار … میترسم از اینکه باز اشتباه کنم
نگام کرد
-از چی میترسی … امیر حسین و خانوادشو نمیشناختی ولی داری سعی میکنی سبحان و بشناسی فرزامم که کم نشناختی ….
-تو جای من بودی کدوم و انتخاب میکردی …
شونه ای بالا انداخت …
-خدا رو شکر که جای تو نیستم و نمیخوامم باشم ولی اگه عاقلانه فک کنیم جفتشون خوبن ولی اگه پای احساس بیاد وسط من نمیتونم نظری بدم …
فرزام و میشناسم اونقدریکه بدونم بلده یکیو عاشق کنه و خوشبختش کنه سبحانم این چند وقته شناختم … بلده زندگیشو منطقی بچرخونه …. بلده راضی کنه طرفشو …
نگامو دوختم به ماه
-مهیار گاهی از اینکه انقد سریع بزرگ شدم بدم میاد …
نگاهش هم جهت با نگام چرخیدو با صدای آرومی گفت
-من گاهی از اینکه به دنیا اومدم بدم میاد …
-مهیار
-هوم؟!
-برام شعر میخونی ؟…
سرشو چرخوند سمتم
-از کی ؟!
– فروغ …دوست دارم امشب بسازم تو ذهنم چیزی که تو شعرشه …
با لبخند برادرانه ای منو بیشتر غرق کرد تو بغـ ـلش
تو امدی زدورها و دورها
زسرزمین عطرهاو نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
زعاجها,زابرها,بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببربه شهر شعرهاو شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب ازستارگان تب شدم
چوماهیان سرخ رنگ ساده دل
چشمامو بستم و زمزمه کردم همراهش …. هوای امشب سوز داشت سوز آخر سال … سوز آخرای اسفند … سوزی که بوی عید میداد … بوی تب و تاب و دلشوره … بوی زندگی … سوزی که گرم بود با همه سردیش
چوماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چهدور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره میرسد
صدای تو …
ساکت شدو تنهایی ادامش دادم ….
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من به کجا رسیده ام
به کهکشان,به بیکران,به جاودان
کنون که آمدیم تابه اوجها
مرا بشوی به شـ ـراب موجها
مرا بپیچ در حریر بـ ـوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
یاد آقابزرگ افتادم وقتی این شعرو با احساس میخوند برامون
داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۱:۲۳]
#تاتباهی
#قسمت۲۴۰
گوشی مهیار زنگ خورد …. هردو حواسمون رفت پی گوشی … گوشی و از جیبش در آورد … نگاهی بهم کردو یه تای ابروشو داد بالا
-سبحانه …
تماس و وصل کردو زد رو اسپیکر صدای مردونش تو گوشی پیچید …
-الو
-سلام سبحان جان …
-سلام آقا مهیار خوبی ؟ بچه هات خوبن؟
مهیار نگاهی بهم کردو جواب داد
-شکر همه خوبیم … خیر باشه تماس گرفتی …
-راستش علت اینکه مزاحمت شدم این بود که یه پیشنهاد بدم بهتون … برنامتون برا عید چیه؟میرین تبریز ؟..
-معلوم نیست هنوز شاید رفتیم …
-ما و چند تا از فک و فامیل داریم تا پنجم میریم دماوند … میخواستم پیشنهاد بدم اگه برنامه ای ندارین شماهم بیاید …
مهیار نگاهی به من کرد که بی تفاوت شونه ای بالا انداختم براش …
-کیا هستن ؟…
-غریبه نیستن همشونو دیدین ولی خب اکثرا جوونان فعلا معلوم نیست کیا اوکی شن صد در صد … تا فردا قطعی میشه اکیپمون …
-باشه پس منم همون فردا جوابمونو میدم بهت …ر استش باید اول با بچه ها هم هماهنگ کنم میدونی که …
-نترس برای اونام یه فکری کردم … مربی مهد سها که بیشتر وقتا اونجا میزارم تا مواظبش باشه مادر یکی از دوستامه که اونم باهامون میاد خیالت از بابت بچه ها راحت باشه …
-باشه بزار به مهسیمام بگم خبرشو بهت میدم
-باشه منتظرم پس ..
-سها رو ببـ ـوس …
-ممنون توام بچه ها رو ببـ ـوس و سلام برسون فعلا
-فعلا …
گوشی و قطع کردو چرخید طرفم
-خب اینم از برنامه عیدمون پایه ای بریم یا نه ؟
شونه ای بالا انداختم
-نمیدونم … اگه تو برنامه خاصی نداری بریم …
-نه برنامه خاصی ندارم …. اتفاقا بدم نمیشه حال و هوامونم عوض میشه …