رمان آنلاین تو سهم منی قسمت دوم
نویسنده:ماندانا بهروز
ازآن روز به بعد علاوه برانجام کارهای خانه،به باغچه نیز رسیدگی می کردم.قسمتی ازآن را دوبوتۀ کوچک گل وقسمتی دیگررا نهال های نخل،توت،لیموترش وموز کاشته بودم.ازآن جایی که اواخرفروردین ماه بود وهوای بندرعباس روز به روز گرم ترمی شد،برای این که باغچه خشک نشودهر روزآن راآبیاری می کردم.
عصریکی ازروزهای پنج شنبه که مشغول آب دادن به باغچه بودم،درحیاط بازشد ومهندس داخل آمد.
اوبازهم ازمعمول به خانه بازگشته بود!
به شدت عرق کرده بودودرحالی که بادستمال،صورتش راپاک می کردبه سمت من آمد وگفت:
– سلام خانم بهار،خسته نباشید!
– سلام آقای مهندس،شما هم خسته نباشید!
– ممنون. باید ازبابت زحمتی که برای باغچه کشیدید ازتون تشکرکنم.
– خواهش می کنم. این خواسته ی خودمن بوده وهست.
– به هرحال ازتون ممنونم.
این راگفت وبه طرف ساختمان به راه افتاد.
چند دقیقه بعد کارمن هم به اتمام رسید.شیرآب رابستم وبرای برداشتن کیفم به سوی ساختمان رفتم اما جلوی دراز حرکت بازایستادم. می دانستم مهندس درخانه است وبه نوعی برای داخل شدن تردید داشتم.
عاقبت پس ازگذشت چندلحظه،آرام به درزدم،کمی بعدمهندس آمد ودرراکاملاً گشود.
آهسته گفتم:
– عذرمی خوام،کیف من توهال مونده.
مهندس خودش راکنارکشید وگفت:
– بفرمایید!
باگفتن ببخشید،داخل شدم وکیفم رابرداشتم وخواستم بازهم بیرون بروم که اوصدایم زد:
– خانم بهار!
ایستادم وبرگشتم:
– بله؟!
– شما باوسیله ی ثابتی به منزل برمی گردین؟!
– خیر.معمولاً بااتوبوس وگاهی هم باتاکسی.
– پس صبرکنید تامن شماروبرسونم!
بی آن که نگاهش کنم،گفتم:
– ازلطفتون ممنونم، اما من هرروزاین مسیرروطی می کنم.
خداحافظ!
خواستم در رابازکنم که اوادامه داد:
– می دونم، ولی امروز من هستم وشما رومی رسونم!
– ممنونم آقای مهندس،اصرارنکنید.
این راگفتم ودیگرمنتظرحرفی ازجانب اونماندم ومنزلش راترک کردم.
به خانه که رسیدم،مهتاب کتاب به دست درحیاط قدم می زد.
– سلام مهتاب خانم.
– سلام،خسته نباشی.
– مرسی، چه خبر؟
– خبری نیست جزخبرای خوب!
ابروهایم رابالاانداختم وگفتم:
– به به! حتماً ازطرف سهندخان!
– یک قسمتش آره!همه ی حرف هایی روکه زدی به سها گفتم، اون هم به سهند گفته وقرارشده که موضوع روبامادرشون دمیون بذارن.
– خب پس به زودی یه شیرینی خورون حسابی داریم،آره؟!
– چرایکی؟…شاید دوتا!
– دوتا؟!
– بله،قسمت دوم خبرمال همین بود!پنج شنبه ی هفته ی آینده خاله فرشته وخاله فخری می خوان بیان اینجا که هم مامان روببینن وهم درموردتو فرامرزصحبت کنن.
اخم کردم وگفتم:
– کجای این خبرخوب بود؟
– یعنی توازاومدن خاله ایناخوشحال نیستی؟!
– خاله وبچه هایش اگه برای عیادت مامان می یان قدمشون روی چشم،ولی اگه موضوع دیگه ای درکارباشه من یکی حوصله ندارم!
– پس خداآخروعاقبت هفته ی آینده روبه خیرکنه!
با بی حوصلگی روی پله های حیاط نشستم.مهتاب درحالی که زیرچشمی حرکات مرامی پایید،پس ازچنددقیقه سکوت پرسید:
– راستی می گل،توتاحالا دکتررودیدی؟!
– منظورت همونیه که من توخونه اش کارمی کنم؟
– آره.
– خب اولاً باید به اطلاعت برسونم که اون مهندسه نه دکتر،دومـاًپله،دیدمش.
مهتاب باتعجب پرسید:
– دروغ نگو!!….واقعاً؟!!
– دروغم چیه ؟اقدس خانم اشتباهی اونو به جای برادرش که دکتره معرفی کرده بود.
– چه جالب!پس خانواده ی باکلاسی دارن!
– چون هم مهندس دارن وهم دکتر؟!
– آره دیگه!….حالا بگوببینم این آقای مهندس قیافه اش چطوره؟!
– آخه چه فرقی به حال تومی کنه؟
– فرقی که نمی کنه،محضی ارضای کنجکاوی!
پوزخندی زدم وگفتم:
– جذاب وخوش تیپ!
– اِه!جدی می گی؟…من نمی دونم چراهرچی مهندسه جذاب وخوشگله!
– حتی اون هایی که ۳۰ سال سابقه دارن؟!
– خب منظورم جووناشونه!
ازتعبیر بچه گانه اش خنده ام گرفت،بلندشدم وبرای عوض کردن لباس هایم به داخل رفتم.
فردای آن روز جمعه بود.فکرمی کنم جمعه ها، مهندس خودش غذا می پخت.چون اون به غذای بیرون حساسیت داشت ودر مورد بهداشت آن مطمئن بود. درهرصورت من آخرهفته را فرصت داشتم تا کمی استداحت کنم.
شنبه بعدازظهردرمنزل مهندس،وقتی کارها را به اتمام رسانده واز خانه اش بیرون آمدم،سمند سرمه ای رنگ اوارا دیدم که از پیچ کوچه داخل شد.
بی توجه به اوبه راه خود ادامه دادم ودرهمان حال صدای بوق ماشینش را شنیدم اما به روی خودم نیاوردم وکمی برسرعت گام هایم افزودم تا این که اوبازدن دوبوق ممتد وتوقف جلوی پای من،توجه رهگذرانی راکه ازآن جا عبورمی کردند به خودجلب کرد.
نگاهش که کردم، شیشه ی سمت خودش را پایین کشیدوگفت:
– سلام خانم بهار،خسته نباشید.
– سلام،ممنونم.شماهم خسته نباشید.
– بفرمایید شما روبرسونم!
– مرسی آقای مهندس،من یک باربه شما…
اما اوحرف مراقطع کردوگفت:
– می دونم چی می خواهید بگید.شماکه قصددارید تاکسی بگیریدیاسواراتوبوس بشید،حالامن شما رومی رسونم وکرایه اش روهم می گیرم!
نگاهش که کردم دیدم کاملاً جدی حرف می زند،من هم مانند خودش بالحنی جدی پاسخ دادم:
– من بااتوبوس می روم،کرایه اش خیلی کمترازتاکسی!خداحافظ!
ومتعاقب این حرف بی آن که منتظرپاسخی ازجانب اوبمانم،راه خودم رادرپیش گرفتم. خوشحال بودم ازاین که موقعیتی پیش آمدتابه اونشان دهم درمورد من اشتباه می کند.
آن روزدرتمام طول مسیروبعدهم درخانه،فکربرخوردمهندس ذهنم رابه خودمشغول ساخته بود ورهایم نمی کرد.پس ازخوردن عصرانه،زمانی که جلوی تلویزیون درازکشیده وبه ظاهرمشغول تماشای برنامه ای که پخش می شد بودم،باتکان دستی به روی شانه ام برگشتم ومامان رادیدم:
– می گل؟چندبارصدات زدم،حواست کجاست؟!
مهتاب خندید وباشیطنت گفت:
– حواسش به آخرهفته اس!
با اخم نگاهش کردم. مامان هم نگاه معنی داری به اوانداخت تاملاحظه ی مرابکند،بعدروبه من کردوپرسید:
– قرص های منوگرفتی مامان؟
یکباره به یادآوردم که داروهای مامان رافراموش کردم. باشرمندگی گفتم:
– ببخشیدمامان،یادم رفت یک وعده ات هم گذشته، آره؟
– مهم نیست عزیزم!
– همین حالا می رم برات می گیرم.
فوراًازجابرخاستم ولباس عوض کردم،بعدبه نزدیکترین داروخانه رفتم ونمونه داروی مامان راتحویل دادم،اما مردفروشنده پس ازکمی جست وجوگفت: که داروی مذکوررادرحال حاضرندارند. باناامیدی آن جاراترک کردم واین باربه داروخانه ی مرکزی شهررفتم.
دقیقاًیک ربع طول کشید تا نوبتم شد وداروهای مامان راتحویل گرفتم. اما زمانی که قصدخروج ازآن جاراداشتم ناگهان چشمم به مهندس افتاد که اوهم مقداری موادبهداشتی رابافروشنده ی دیگرداروخانه حساب می کرد!ازدیدنش شوکه شده وبه سرعت ازداروخانه خارج شدم،دعاکردم که مراندیده باشد.خیلی سریع خودرابه ایستگاه اتوبوس رساندم وکنارجمعیت منتظرایستادم،اما لحظه ای بعدصدای مهندس ازپشت سرتوجه ام رابه خودجلب کرد:
– دختراتوبوس نشین اگه به تاکسی من افتخاربدی کرایه ی اتوبوس روباهات حساب می کنم!
برگشتم واورادیدم که درست کنارم ایستاده است،آرام گفتم:
– آقای مهندس،خواهش می کنم اصرارنکنید.مسیرمن وشما به هم نمی خوره.
– ازکجامی دونید؟!
لحظه ای به چهره ی جذاب اوخیره شدم.پوستی سبزه داشت با چشمهایی درشت وبسیارخوش حالت،ابروهایی کشیده وزیبا وبینی ودهانی خوش ترکیب که توجه هربیننده ای راحتی برای یک لحظه به خودجلب می کرد.
وقتی متوجه شد نگاهش می کنم،خیلی جدی گفت:
– تابلویی که پیش رودارید این قدرخوشگله که نمی تونید ازآن چشم بگیرید؟!
فوراً مسیرنگاهم راتغییردادم ودردل برخودم بعنت فرستادم. خودم هم نفهمیدم چرا به اوخیره شدم!ازانتظارکشیدن برای اتوبوس صرف نظرکردم ومنتظرتاکسی ایستادم.چندلحظه بعداوباماشینش جلوی پایم توقف کردوگفت:
– اگه سوارنشی،دیگ ههیچ وقت برات نمی ایستم!
– اگه این کارروبکنی ازت ممنون می شم!
مهندس باخشم نگاهی به چشمهایم انداخت،بعدپارابرپدال گازفشردوخیلی شریع ازآن جادورشد.
من هم تاکسی گرفتم وبه خانه برگشتم.
تاشب تمام حواسم به اتفاقات آن روز بودودست آخرنتیجه گرفتم که اودوست داره مرابه زانو درآوردتاماننددیگردختران بایک اشاره به دنبالش روان شوم.پوزخندزدم وباخودگفتم مگردرخواب این اتفاق رخ دهد!
شب وقتی همراه مهتاب مشغول شستن ظرف های شام بودیم،حسابی به فکرفرورفته بودم. مهتاب آرام به پهلویم زدوبا شیطنت گفت:
– راستش بگو،توفکرفرامرزی یا….
– یاکی؟
– یامهندس؟!
نگاهش کردم وباتعجب پرسیدم:
– مهندی؟!….چرااون؟!
– به چند دلیل که یکی ازاون ها هم حس زنونه ی منه!
– اوه!چه حس زنونه ی قوی ای!می شه دلایل دیگه ات روهم بگی؟
– درست نمی دونم!امایه چیزی به من می گه که….
حرفش رابریدم وگفتم:
– توروخدا ول کن مهتاب بی خودواسه ماحرف درنیار،من واون اصلاً تویک ترازنیستیم. مهتاب شانه بالاانداخت ودیگرچیزی نگفت.
روزبعددرشرکت،همان طورکه کارمی کردم برای سحرازاتفاقات دیروزحرف می زدم،سحردست ازکارکشیده بودوبادقت صحبت های مرادنبال می کرد،بعد هم باشیطنت خاص خودش گفت:
– دیدی گفتم: می گل؟غلط نکنم اون عاشقت شده!
نگاهی به سحرانداختم وگفتم:
– اون فقط دوست داره منوشکست بده!
– توهمیشه برداشت منفی می کنی!
– درتوهم زیادی خوش خیالی!
هنوزصحبتمان به اتمام نرسیده بودکه نامه ای ازرئیس،مبنی براین که من بایدمدتی رادراتاق مهندس کارکنم،دریافت کردم.سحربلندشدونامه راازدستم قاپید وپس ازمطالعه ی آن،باخنده گفت:
– واسه چی توفکری خوشبخت؟!بروکه بخت فقط یه باردر خونه ی آدمو می زنه!
وقتی متوجه شدمن هنوزمبهوت دستوررئیسم،گفت:
– شاید ازخوشحالی زبونت بنداومده!پاشووسایلت وجمع کن بروسرپست جدیدت تا نظرشون عوض نشده!
– سحر،بس کن توروخدا،توکه نمی دونی من به چی فکرمی کنم،چرابی خودی وراجی می کنی؟!
– اتفاقاًمی دونم به چی فکرمی کنی،زیاد قصه نخور!خیلی طول نمی کشه،بهش می رسی!
نیشگونی ازبازویش گرفتم که صدای جیغش درتمام اتاق پیچید،بعد مشغول جمع آوری وسایلم شدم.کارم که تمام شد روبه سحرگفتم:
– فعلاً خداحافظ،با من کاری نداری؟
بالحنی طنزآلودجواب داد:
– من که نه ولی اونی که توراخواسته،حتماً!بروبه سلامت!
خودکارم رابه طرفش پرت کردم وازاتاق بیرون آمدم وراه اتاق مهندس رادرپیش گرفتم.
وقتی رسیدم،آرام درزدم وباشنیدن صدای بفرماییدمهندس ،داخل رفتم.
– سلام آقای مهندس،خسته نباشید.
سربلندکرد ونگاه متجبش رابه من دوخت:
سلام،ممنونم….بفرمایید؟!
نگاه معنی داری به اوانداختم ونامه ی رئیس راروی میزکاریش گذاشتم. همان طورکه آن رامطالعه می کرد،گفت:
– پس کارمند منظم ومدیری که رئیس ازش صحبت می کرد،شمایید؟!
بالحنی جدی جواب دادم:
– آقای رئیس به من لطف دارن!می تونم بپرسم وظیفه ی جدید من چیه؟
به میزکاری که روبروی میزخودش،درسمت دیگراتاق بود اشاره کرد:
– فعلاً بفرمایید،بعداًدرموردش صحبت می کنیم!
وسایلم را درون کشوی میزقراردادم. کمی بعد،مهندس درباره وظایف جدیدم بامن صحبت کردکه البته خوب می دانستم به همین زودی ها راه نمی افتم وتامدتی به کمک اواحتیاج دارم.همین موضوع هم عذابم می داد وسعی می کردم حتی الامکان بااوهم کلام نشوم.
اکثرکارکنان شرکت به اتاق اومی آمدند ودرباره ی مسائل کاری مشورت می کردند که خانم صحرایی هم یکی ازآنها بود.آن روزوقتی داخل اتاق آمد وفهمید همکارجدیدمهندس من هستم،نگاهی پرغرور نثارم کردوبعد،بی آن که سلام کند به سوی میزمهندس رفت وپشت به من ایستاد.
او مدتی نسبتاً طولانی بامهندس به صحبت پرداخت،بعد اتاق راترک کرد ورفت.نمی دانم چرا ازاو به شدت بدم آمده بود!
به هرحال ساعات اداری آن روز هم به پایا نرسید ومن پس ازسرزدن به خانه ی مهندس،راهی خانه ی خودمان شدم.
صبح که ازخواب برخاستم،سردرد شدیدی داشتم.به سراغ یخچال رفتم ومسکن خوردم،بعدآماده شدم وخانه رابه قصدشرکت ترک کردم.
سحرخیلی زودمتوجه بدحالی ام شدوپرسید:
– توچیزیت شده می گل؟
– نه،فقط کمی سردرد دارم.
– می تونی کارکنی؟رنگت کاملاً پریده!
پس ازخداحافظی باسحر به سوی اتاق کارمان رفتم.
شب ها روزودتررود من،مهندس هم رسید.سلامش رابا بی حوصلگی پاسخ دادم ومشغول رسیدگی به کارهایم شدم. هنوزچند دقیقه ای نگذشته بودکه خانم صحرایی امد وازمهندس خواهش کردبه اتاق اوبرود تانگاهی به کامپیوترش که بامشکل مواجه شده بود،بیاندازد. چون من هم درموردی به مشکل برخورده بودم وباید ازاوکمک می گرفتم،مجبورشدم تابازگشت دوباره اش به اتاق صبرکنم. سرم راکه به سختی دردمی کردروی میزگذاشتم وچشمهایم رابستم.
نمی دانم چه مدت گذشت که باشنیدن صدایی،چشمهایم راگشودم وسربلندکردم.
مهندس سرجایش نشسته بودوبا خودکاری روی میزش ضربه می زد تامرامتوجه حضورش کند.
نگاهش که کردم به طعنه گفت:
– اگه کارمند منظم شرکت این جوری باشه،پس دیگران حتماًرختخوابشون روهم باخودشون می یارن!
– ببخشیدآقای مهندس،من منتظربازگشت شمابودم.
– شماتوخواب منتظرمن بودید؟!
– معذرت می خوام!
– مجبورنیستیدشب هابیداربمونیدوبه فکروقایع روزباشید! شب ها روزودتربخوابید تاصبح هاخوابتون نبره!
باحرص نگاهش کردم وگفتم:
– پس شما علم وغیب هم دارید؟!
واو باغرورخاص خودش پاسخ داد:
– البته! این ازخصوصیات مهندسیه!
دیگرجوابش راندادم وکمی بعد،درحالی که واقعاً ازبرخوردهایش عصبی بودم،با اجباربه سویش رفتم تادرموردمشکلی که داشتم ازاو کمک بگیرم. اوپس ازشنیدن سوالم شروع به توضیح دادن نمود ومن درهمان حال که ایستاده بودم به صحبت هایش گوش می کردم،اما ناگهان چشمهایم سیاهی رفت وتعادلم راازدست دادم. دستم رالبه ی میزگذاشتم تاازافتادنم جلوگیری کنم که متاسفانه دست چپم به دست مهندس برخورد کرد. سریع دستم راکشیدم وگفتم:
– عذرمی خوام آقای مهندس،ببخشید!
– شماحالتون خوب نیست خانم بهار؟!
– خوبم!فقط کمی سرم دردمی کنه….همین!
– اگه نمی تونید کارتون روادامه بدید،مرخصی بگیرید واستراحت کنید.
نگاهش کردم وبرای یک لحظه درعمق نگاه نافذش غرق شدم،اما سریع برشیطان لعنت فرستادم ودرحالی که چشم ازصورتش برمی داشتم،گفتم:
– ممنون،می تونم ادامه بدم.
– هرطورراحتید!درضمن من امروزبه تهران می رم وازامروزتاجمعه شمازاطرف من مرخصی دارید.
زیرلب تشکرکردم وسرجای خودم برگشتم.
آن روزمهندس دوساعت زودترازوقت رسمی تعطیل شدن شرکت وسایلش راجمع کردوبعدزاجایش برخاست وبه سوی دررفت،اما قبل ازخروج ازاتاق روبه من کردوگفت:
– حالا که من می رم شما هم باخیال راحت مرخصی بگیرید وبرید خونه بخوابید!خداحافظ!
باحرص رفتنش راازنظرگذراندم.واقعاً که استاد لجبازی بود! نمی دانستم چرا آن قدرمرا اذیت می کند.اما دلم می خواست هرطورشده نشان بدهم درآن موردکمترازاونیستم.
نفس عمیقی کشیدم واندیشیدم که تایک هفته ازطعنه ها وکنایه هایش خلاص خواهم بود،بعدسرم راروی میزگذاشتم وشقیقه هایم را دردست فشردم.
*****
صبح فردا،وقتی وارداتاق کارمان شدم چشمم به اولین چیزی که افتادجای خالی مهندس بود. حس کردم هنوزبوی ملایم ادکلن اودراتاق موج می زند. کیفم را روی میزگذاشتم وپشت صندلی ام نشستم ویکی ازپرونده ها راجولی رویم بازکردم.خطوط سیاه رنگ،یکی پس ازدیگری ازجلوی چشمهایم می گذشت اما عجیب بود که من قادربه متمرکزکردن ذهنم روی نوشته های پرونده نبودم.نگاهم بازبرای لحظه ای به سویمیزکارمهندس چرخید،بعدبابی حوصلگی پرونده ی جلوی رویم رابستم و به صندلی تکیه دادم.
بی آن که بخواهم ازذهنم گذشت که جایش حسابی خالیست!بعدبه تفکرخودم لبخند زدم واندیشیدم وقتی که هست سایه اش راباتیرمی زنم ووقتی که نیست دست ودلم به کارنیم رود….ولی انگاربه وجودش عادت کرده بودم وهنوزیک روزنگذشته،دلم برایش تنگ شده بود!
نفس عمیقی کشیدم بیشتربه آه شباهت داشت وبعد بی حوصله مشغول کارهایم شدم.
روزهای غیبت مهندس گویی فرصتی بودتامن باخودم روراست باشم واعتراف کنم آن چنان هم که در رفتارم نشان می دهم،نسبت به او بی تفاوت نیستم. حالابه وضوح بی تاب آمدنش بودم وچهره اش حتی لحظه ای ازنظرم دورنمی شد.
دلم برای نگاه نافذ و وحشی اش،چشمهای گیراوجذابش وحتی طعنه وکنایه هایش تنگ شده بود.
درخانه،مامان باذوق وشوق برای آمدن خاله ها اماده می شد.قراربودآنها پنج شنبه ازکرمان حرکت کنندوغروب مهمان ماباشند.امامن اصلاً حال وحوصله نداشتم وبی آن که بخواهم،تنها به مهندس وبه احساس عجیب وتازه ای که دروجودم کشف کرده بودم،فکرمی کردم.
بالاخره پنج شنبه غروب ازراه رسید.باشنیدن صدای زنگ در،مهدی پیش ازما باعجله به سمت حیاط دوید ومن ومهتاب هم به دنبال اوروانه شدیم. درهمان نگاه اول متوجه شدم فرامرزهمراه مادرش نیامده است.اما حرفی نزدم ومشغول سلام واحوالپرسی شدم وبعدمهمان هارابه داخل دعوت کردم.خاله فخری لحظه ای چشم ازمن برنمی داشت ومرتب قربا نصدقه ام می رفت ومرا((عروس گلم))خطاب می کرد. بالاخره هم طاقت نیاورد وبعدازشام وقتی من تازه ازشستن ظرف هافارغ شده وبه هال بازگشته بودم،نگاهی به سرتاپایم انداخت وگفت:
– انشاءا….فرداعصرکه فرمرازبیادوشمادوتاجوون صحبت هاتونوبکنید،تاشب یک حلقه میندازم دست ویک شیرینی خورون خانوادگی راه میندازیم.
چشمم به مامان ومهتاب افتاد که هردورنگ عوض کرده ومنتظرعکس العمل من بودند.خاله فرشته لبخندبرلب داشت. نگاهی به خاله فخری انداختم وگفتم:
– می تونم بپرسم چرافرامرزامروزباشمابه بندرعباس نیومده؟
خاله خندیدوجواب داد:
– عجله نکن خاله جون!فرداهم که بیاددیرنیست!چشم به هم بزنی صبح شده وتاعصری فرامرزمی یاد.
– اتفاقاًهیچ عجله ای توکارنیست!فقط می خوام بدونم چرااون امروزباشما نیومده؟
خاله که ازلحن من کمی جاخورده بود،نگاهم کردوگفت:
– تو که می دونی فرامرزخجالتیه!ضمناًصبح جمعه به صورت فوق العاده توآموزشگاه ریاضی ندریس می کنه،بعدازاون حتماًتاعصرخودشومی رسونه اینجا.
– شما باید به مااجازه بدید که درموردآینده وخواسته هامون باهم صحبت کنیم.بعداگه به توافق رسیدیم باقی جریان به اختیارشمابزرگترهامی مونه.
خاله که کاملاً ازبرخوردهای من ناراحت به نظرمی رسیدگفت:
– ای خاله جان!چرابه توافق نرسید؟کی ازشمادوتابرای هم بهتر؟!
اگرحمل برتعریف وتمجید نکنید فرامرزمن اهل زندگیه ،اهل کاره. نه رفیق بازه ونه طرف دود ودم می ره خدای ناکرده!توهم که برای خودت خانمی شدی.
– همه ی اینها درسته خاله جان،ولی دلیل نمی شه که ماباهم تفاهم داشته باشیم.من مطمئنم که نظرآقافرمازهم همینه.
– نمی دونم والله….خداعاقبت همه ی جوونها روبه خیرکنه!
خاله به گفتن همین حرف اکتفاکردومن هم دیگربحث راکش ندادم.
وقتی تنهاشدیم،مهتاب روبه من گفت:
– فکرنمی کردم ازپس خاله فخری بربیای.حالا بااین حرفایی که زدی دیگه همه فهمیدن توبه فرامرزعلاقه نداری.
– من هم قصدم همین بود!
– حالا اگه دیدیش ونظرت عوض شدچی؟!
– این غیرممکنه.
– این وقتی ممکنه که پای کس دیگه ای درمیون باشه!
چشم غره ای نثارش کردم وبعدبرای عوض کردن بحث پرسیدم:
– ازسهندچه خبر؟معلوم نشد کی برای خواستگاری اقدام می کنه؟
– هنوزکه نه.مامانش گفته سهندفعلاً شرایط ازدواج نداره ولی ازنظرباباش اشکالی نداره اگه ماباهم نامزدکنیم تادرس اون تموم بشه.
– دیگه دراین مورد ازشون چیزی نپرس تاخودشون بگن.
– باشه.
– برای مردها هرچی دست نیافتنی ترباشی،عزتت بیشتره!
مهتاب لبخندزدو باتکان سر،حرف مراتاییدکرد.
*****
روزبعد درآشپزخانه،ظرف های ناهار راکه شسته بودم خشک می کردم ودرجایشان قرارمی دادم که زنگ تلفن به صدادرآمد.
کمی بعد،مهتاب قدم به داخل آشپزخانه گذاشت وگوشی رابه طرف من گرفت. پرسیدم:
– کیه؟!
لبخندمعنی داری زدوگفت:
– یکی ازهمکارات!
گوشی راازاو گرفتم وگفتم:
– بفرمایید؟
– سلام خانم بهار،حالتون چطوره؟
ازشنیدن صدای مهندس به شدت یکه خوردم چون سابقه نداشت اوبامنزل ماتماس بگیرد.درحالی که ازصحبت بااوپس ازیک هفته،هم خوشحال بودم وهم متعجب،سعی کردم بالحنی عادی حرف بزنم:
– سلام آقای مهندس!من خوبم،شماخوب هستید؟
– ممنون.حتماً ازتماس من تعجب کردید؟!
– خب اگر بگم نه که دروغ گفتم!بامن کاری داشتید؟
– بله،می خوام بیای برام غذا بپزی!
ازلحنش خنده ام گرفت.انگارازیکی ازنزدیکانش تقاضا می کرد. طرزصحبت کردنش نیزیطوری بودکه انگارازموضع لجبازی وغرورکناره گیری کرده بود.
خنده ام رافروخوردم وگفتم:
– نمی خوام فکرکنید به خاطراین که امروزجمعه است نمی خوام براتون غذا درست کنم،ولی امیدوارم درک کنید ضمن این که مهمان داریم،منتظرمهمان دیگه ای هم هستم.
– پس مهمان عزیزی داریدکه نمی تونید ترکش کنید؟!
– بله آقای مهندس.
– بااین حساب چون من ازغذای بیرون خوشم نمی یاد،امروزبایدبی ناهاربمونم!
– می تونم بپرسم جمعه های دیگه روچه کارمی کردید؟
– وقتی منوببینیدحتماًجوابتون رومی گیریدخانم بهار!
– چندلحظه فکرکردم وبعدگفتم:
– اگرقبول کنید براتون ازخونه ی خودمون غذامی یارم.ما امروزمهمان داشتیم وغذای زیادی پختیم. البته اگرغذای بندری دوست داشته باشید.
– می تونم بپرسم غذاتون چیه؟!
– کتلت ماهی وغلیه ماهی.
مهندس بالحن طنزآلودگفت:
– حالاازهیچی بهتره!بیارمی خورم!
باهمان لحن جوابش رادادم:
– این جوری نگیدکه پشیمون می شم ها!
– خب ببخشید!غذای خوشمزه ات روبیارتامن باکمال میل بخورم!
– پس صبرکنید تامن بیام.فعلاًخداحافظ.
– مرسی!خداحافظ.
گوشی راسرجایش گذاشتم وبه این فکرکردم که اوچطوریکباره تغییررفتاردادوحاضرشدغرورش راکناربگذارد.مهتاب که همچنان به من خیره مانده بود،گفت:
– آقای مهندس خان شما بودند؟!
– بله.آقای مهندس ،نه مهندس خان شما!
– می خوای بری خونه اش؟!
– آره،امااین موضوع بایدبین من وتوبمونه!من می رم براش غذامی برم وزودبرمی گردم. اگرهم کسی پرسید،بگویه کارفوری داشتم رفتم خونه ی سحر،خودم بعداً به مامان توضیح می دم.
– باشه.
مامان وخاله هاخواب بودند واین کارمراآسان ترمی کردکمی بعد آژانس گرفتم وراهی منزل مهندس شدم.
وقتی رسیدم دکمه ی آیفون رافشردم ومنتظرماندم.
چند لحظه بعد اوجواب داد:
– بله؟
ازشنیدن صدایش قلبم بنای تپیدن گذاشت.پس ازکمی مکث وقتی اودوباره حرفش راتکرارکرد،گفتم:
– منم آقای مهندس،لطفاً بازکنید.
درباصدای آرامی گشوده شدومن باسبدغذاواردشدم. همان لحظه اوهم ازساختمان بیرون آمد وقدم به حیاط گذاشت.ازدیدنش بادست باندپیچی شده حس کردم چیزی دردرونم فروریخت.
خواستم بپرسم چه اتفاقی افتاده اما نتوانستم. دلم نمی خواست اواحساس کندبرایم مهم است یا این که توانسته مرابه زانودرآورد.جلوتررفتم وگفتم:
– سلام آقای مهندس!
بالبخندزیبایی پاسخ داد:
– سلام.منو ببخشید که باعث زحمت شماشدم!
– خواهش می کنم.
خواستم سبدغذارابه سویش بگیرم اما باخود اندیشیدم اوکه دست راستش رابسته است،چگونه می تواند بایک دست برای خودش غذابکشد؟
انگارافکارم راازنگاهم خواند که لبخند زدوگفت:
– متاسفانه هنوزبه وضعیت جدیدم عادت نکردم!اگرلطف کنید وغذای منوبکشید،یک دنیا ممنون می شم.
واقعاً نمی دانستم چه باید بکنم؟! ورودم به خانه ی یک مردنامحرم درحضوراواشتباه بود،اما موقعیت من درآن لحظه فرق می کرد.
مهندس وقتی مکث مرادید،گفت:
– من می رم تواتاقم! وقتی غذاروکشیدی صدام کن،ازت ممنونم.
پس ازرفتن اووارد خانه شدم ومستقیم به آشپزخانه رفتم ومیزغذا راکه چیدم،باصدای نه چندان بلندی گفتم:
– آقای مهندس،غذاتون آماده اس.
ازاتاقش بیرون آمدوگفت:
– ازلطفت ممنونم.
بی آن که نگاهش کنم،جواب دادم:
– خواهش می کنم…..من می رم توحیاط به باغچه آب بدم.
– مگه خودت نمی خوری؟
لحظه ای نگاهش کردم.تی شرت سفیدی به تن داشت که حسابی به اومی آمد وجذاب ترنشانش می داد.چهره اش هم برخلاف هفته های قبل،سردوعبوس نبود.بااین فکرکه چرایکباره این قدراخلاقش تغییرکرده.
آرام گفتم:
– من غذا خوردم،شمابفرمایید.
وبی آن که منتظرحرفی بمانم به حیاط رفتم.
یک ربع بعدمهندس هم به حیاط آمد وگفت:
– منون،غذای خوبی بود.یادت باشه این غذاروبه لیست غذاهای هفتگی من اضافه کن!
– ازتعریفتون ممنونم!
– مطمئن باش این تعریف ازاون تعریف ها نیست! من هیچ وقت بیهوده ازکسی یاچیزی تعریف نمی کنم.
مدتی درسکوت گذشت وبعدمهندس به داخل ساختمان رفت. این باروقتی برگشت،یک سینی کوچک حاوی دوظرف بستنی رابادست چپش حمل می کرد.شلنگ آب رازیرنهال توت انداختم. مهندس سینی راروی میزداخل حیاط گذاشت وگفت:
– خانم بهار،بفرمایید بستنی میل کنید!
نگاهش کردم وگفتم:
– مرسی،میل ندارم.
– خواهش می کنم،این یک مهمونی متقابله وکسی بدهکاردیگری نمی شه!شما من روبرای ناهاردعوت کردیدومن هم شما روبرای بستنی!
پرسیدم:
– شماناهارمنوبابستنی مقایسه می کنید؟!
خندید وگفت:
– نمی خواد بقیه شوبگی.خیلی خب،علاوه براین می ریم باهم پیتزاهم می خوریم،حالا خوبه؟!
اخم کردم وگفتم:
– منظورمن این نبودکه سطح پیشنهادتون روبالاببرید!
– پس منظورشماچی بود؟
– من بدون هیچ توقعی ازشماغذاآوردم،ولی شمابستنی روبرای این آوردیدکه اززیردین من بیرون بیاییدوبه قول خودتون،بدهکارمن نباشید!
– مهندس سعی کردعملش راتوجیه کند:
– نه،من وقتی دیدم بستنی روقبول نکردی این حرف روزدم.حالایک باردیگه ازت خواهش می کنم بیای تاآب نشده.
به سوی میزرفتم وروی صندلی نشستم.مهندس گفت:
– شروع کن .نترس،توش سم نریختم!
– نمی توسم!ولی هیچ فکرکردید اگه حالا یه نفرماروببینه چه فکری می کنه؟به چه مناسبتی من وشماداریم باهم بستنی می خوریم؟!
– مگه مناسبت می خواد؟!عسل وماست که نمی خوریم!
ازجابلندشدم وبه سوی باغچه رفتم.اوهم بلندشد وآمد ودرست مقابل من ایستاد.
– تاحالا دختری مثل شماندیدم!
– نبایدهم ببینید!چون تودنیاکسی باخصوصیاتی کاملاً شبیه دیگری وجودنداره!
بعدشیرآب رابستم وگفتم:
– من دیگه بایدبرگردم،خیلی دیرشده.
مهندس سینی رابرداشت وبه سوی ساختمان رفت.
چنددقیقه بعدکه بازگشت لباسش راعوض کرده بودو به جای آن تی شرت سفیدرنگ،یک بلوزآستین کوتاه به رنگ کرم پوشیده بود.
نگاهش کردم وگفتم:
– خداحافظ آقای مهندس!
– صبرکن!
– بامن کاری دارید؟
بالحنی گله مندگفت:
– فکرکردم علت پانسمان دستم رومی پرسی.
لبخندکم رنگی زدم وگفتم:
– براتون اتفاقی افتاده؟!
– نه….این جوری آدم اصلاًذوق تعریف کردن نداره!
خنده ام گرفت:
– پس لطف کنید بفرمایید چه جوری شما ذوق تعریف کردن دارید؟!
اوهم خندید:
– شوخی کردم!من همون روزکه به تهران رفتم باماشین برادرم تصادف کردیم. البته اون شیطون خودش آسیب ندید.فقط من زخمی شدم وچندجای دشت راستم باشیشه ماشین پاره شد.
– متاسفم،امیدوارم زودترخوب بشید….خب،حالامن می تونم برم؟
– خانم بهار!یه سئوال دیگه!…..من هنوزاسم شمارونمی دونم!
نگاهم راازچشمهایش گرفتم وگفتم:
– می گل!
چندبارنامم رازیرلب زمزمه کردوبعدگفت:
– چه اسم نازی!آدمویاددختربچه های تپل مپل می اندازه!می تونم توخونه می گل صدات کنم؟!
ازتعبیرش خنده ام گرفته بود،اما خودم راکنترل کردم وگفتم:
– نه!
– ولی تومی تونی منورامبدصداکنی!این جوری من راحت ترم!
هنوزحرف اوتمام نشده بودکه زنگ منزل به صدادرآمد.پرسشگرنگاهش کردم که گفت:
– آژانسه!من تماس گرفتم.
– برای من که نیست؟!
– چرا،برای هر دوتامون!
درمنزلش راگشودوهمانطور که جلوترازمن می رفت گفت:
– بیاسوارشو.
ازخانه بیرون آمدم وگفتم:
– برای همین منو نگه داشتید؟من نمی یام آقای مهندس،خودم تاکسی می گیرم!
نگاهم کردوباجدیت گفت:
– بهت گفتم سوارشو!این قدرهم بامن یکی به دونکن!من روزجمعه ای توروکشوندم اینجا،حالاخودم دارم جایی می رم توروهم می رسونم.دیگه هم نمی خوام چیزی بشنوم!
بعد درخانه رابست وبی آن که فرصت حرف زدن به من بدهد،درماشین رابرایم بازکرد.چون نمی خواستم برای راننده ی آژانس سوژه باشیم،سوارشدم.مهندس هم نشست وراننده پرسید:
– آدرستون کجاست آقا؟
مهندس به سوی من برگشت وگفت:
– آدرست روبگو.
نشانی منزل رادادم وبعدازآن،سکوت بین ماحکمفرماشد.
وقتی به منزل رسیدیم،همزمان بامااتومبیل دیگری هم جلوی خانه توقف کرد،جوانی که عینک آفتابی برچشم داشت ازآن پیاده شد و
کرایه ی ماشین راحساب کردوبه سوی منزل مارفت.
بلافاصله فرامرزراشناختم وازماشین بیرون آمدم.مهندس هم پیاده شد وپرسید:
– مهمونی که منتظرش بودی،این آقاهستند؟!
نگاهش کردم. ابروهایش درهم گره خورده بودوچهره اش رابه گونه ی دیگری جذاب نشان می داد.
جواب دادم:
– بله! همین آقا!
– من هم اگرجای شما بودم برای دیدن هرچه زودترهمچین مهمانی عجله می کردم!
مهندس این راگفت وسپس بدون این که منتظرجواب من باشد،دراتومبیل راگشودوسوارشد.لحظه ای بعدماشین به راه افتاد ومن درحالی که دورشدنش راازنظرمی گذراندم،به برخورداواندیشیدم.
غرق درافکارم بودم که باصدای فرامرزبه خودم آمدم:
– سلام دخترخاله!
برگشتم ونگاهش کردم:
– سلام،حالت چطوره؟
– خوبم،توچطوری؟
– مرسی!
– می تونم بپرسم این آقاکی بود؟
درنگاهش موقع پرسش این سئوال،هیچ چیزخوانده نمی شد.جواب دادم:
– یکی ازهمکارام بودکه باهم آژانس گرفتیم.
فرامرزدیگرچیزی نگفت.
داخل که رفتیم،خاله فخری بادیدن ما،کل کشیدوبقیه دست زدند.
چشمم به فرامرزافتادکه مانند یک کودک،دست وپایش راگم کرده ورنگ به رنگ شده بود.خاله که لحظه ای لبخند ازلبهایش دورنمی شد گفت:
– بچه ها مازیادوقت نداریم.بایدهمین امشب برگردیم کرمان.پس شماها زودتربرید حرفاتونو باهم بزنید تااگه خدابخواد دهنمون روشیرین کنیم!
– باآنکه حال خوشی نداشتم،اما به هرحال کاری بودکه باید انجام میشد. باهماهنگی مامان وخاله تاکسی گرفتیم وبه پارک رفتیم،بعدبه خواست فرامرزداخل کافی شاپ پارک نشستیم واوسفارش بستنی با کیک داد.
– مقابل هم نشسته بودیم وهیچ یک نمی دانستیم چگونه سرحرف رابازکنیم. نگاهی به اوانداختم که قاشق بستنی اش رابی هدف درون ظرف می چرخاندوسربه زیرانداخته بود.عاقبت تصمیم گرفتم خودم سکوت رابشکنم:
– می شه حرف هاتوبه من بگی؟!
نگاهم کرد وسرتکان داد:
– نمی دونم چی بگم.توبرای آینده چه نظری داری؟!
– کدوم آینده؟!
باتعجب به من خیره شد:
– کدوم آینده؟!…..خب آینده ی من وتو!آِینده ای که قراره باهم بسازیم!
خداراشکرمی کردم که قدرتی به من داده تافرق بین نگاههای رابفهمم.
نگاه اوبه من سردوبی تفاوت بودوکلماتش درست ماننداینکه جملاتی رابرایش دیکته کرده باشند واو فقط آنها راتکرارمی کرد.
بالحنی جدی گفتم:
– فرامرزبه من نگاه کن! من قبل ازهرچیزدخترخاله ی توئم درت که اسم ماروازبچگی روی هم گذاشتند امااین دلیل نمی شه دوتا آدم عاقل وبالغ زندگی شون روفدای روسم کهنه وپوچ قدیمی بکنند.فرامرزتویک مردی!چی تورومجبورکرده به خواستگاری من بیای؟….خواسته ی مامانت؟!
– مامانم هیچ وقت من رومجبوربه پذیرفتن چیزی نکرده!
– آیا تابه حال شده بهش بگی نسبت به من علاقه ای نداری؟شده بگی من می گل روفقط به چشم یه دخترخاله نگاه می کنم؟آره؟شده؟!
– نه،نشده!هیچ وقت!
– چرا؟!
– چون مادرم توروخیلی دوست داره!اون همیشه اسم توروبه عنوان عروسش می یاره.هروقت صحبت ازدواج هرکس می شه فوری آرزومی کنه هرچه زودترمن وتوازدواج کنیم،من نمی خوام دلشوبشکنم!
خنده تمسخرآمیزی سردادم وگفتم:
– چه رمانتیک!یه مردروشنفکروتحصیل کرده ی امروزی آینده ی خودش،زن وفرزندان احتمالیشوبه خاطرنشکستن دل مادرش تباه می کنه…..به من بگوتاکی می تونی به خاطردل مادرت بامن زندگی بکنی؟فرامرز…..توباید آن قدرشجاعت داشته باشی که حرفات روبه مادرت بزنی ومجبورنباشی این همه راه روبی خودوبی جهت تا بندرعباس بیای!
– من هیچ وقت این چیزهاروبه مادرم نمی گم!من….من حاضرم باتوازدواج کنم می گل!بیاهمه چیزوفراموش کن!بیا….
– بس کن!توفکرکردی من ازت عشق گدایی می کنم؟حالاکه این قدرشهامت نداری که حرف دلت روبزنی،مهم نیست خودم یه جوری این قضیه روفیصله می دم.
سربلند کردو به چشمهایم نگاه کرد:
– چی می خوای بهشون بگی؟
پوزخند زدم:
– لازم نیست نگران باشی!
بعدازجابرخاستم وادامه دادم:
– بهتره برگردیم تاهرچه زودتراون بیچاره ها روهم ازخواب ورویا دربیارم!
فرامرزبی آن که چیزی بگوید ازجابرخاست وسپس هردودرکارهم ولی بادنیایی جدااز هم به سمت درخروجی پارک به راه افتادیم.