رمان آنلاین تو سهم منی قسمت پایانی
نویسنده:ماندانا بهروز
پس ازبازگشت به تهران، ازصحبت های آقا وخانم محرابی متوجه شدم مهرنازقصدبرگشتن به آمریکارا دارد. اوکه ازمقصود خود ناامیدشده بودوایران نیزبرایش جاذبه ی خاصی نداشت، قراربودطی چندروزآینده بازهم راهی آمریکا شودوتاآن روزهم درآپارتمان دوستش زندگی می کرد.
رابطه ی من ورامبدپس ازپشت سرگذاشتن دورانی سخت وطاقت فرسا، بازهم مانند گذشته گرم وصمیمی شده بودوباعطشی سیری ناپذیرسعی درتلافی کردن لحظه های دوری وجدایی داشتیم.
یکی ازروزهای آذرماه وقتی برای دیداراوبه خانه شان رفته بودم، حس کردم که چشمهای اوحرف خاصی برای گفتن دارند اماچون درجمع بودیم نتوانستم چیزی بپرسم. پس ازناهاروقتی اوبرای استراحت به اتاقش رفت بلافاصله به دنبالش رفتم. مثل اکثراوقات کنارمیزش نشسته بود، اماباحالت دستش که باکلافگی به پیشانی اش زده بود فهمیدم اتفاقی افتاده است.
کنارش روی یک صندلی نشستم وپرسیدم:
– چیزی شده رامبد؟
دستش راازروی پیشانی برداشت ولحظه ای نگاهم کرد، بعدسرش رابه نشانه ی تایید تکان داد. بابی صبری گفتم:
– چی شده؟ برام بنویس.
رامبد دفتری راکه گوشه ی میزبود، مقابل من وخودش گذاشت ونوشت:
(( یکی ازدوستان باربد، یک پزشک ایرانی رومعرفی کرده می گن خیلی ماهره ودرفرانسه زندگی می کنه. باباوباربد می گن من بایدبرای درمان پاهام وحل مشکل گویاییم برم فرانسه، چون بعدازدوسال اگه قراربوداینجانتیجه بگیرم حتماً تاحالا گرفته بودم.))
دست ازنوشتن کشید ولحظه ای بانگاهی غمگین به چشمهایم خیره شد، بعددوباره گوشه ی دفتریادداشت کرد:
(( تحمل جدایی دوباره ازتوبرام سخته می گلم، امااین بارانتخاب روبرعهده ی تومی ذارم چون دلم نمی خوادناراحت بشی. مادوراه پیش روداریم؛ یااین که من همین جابمونم ومنتظرباشیم تاخوب بشم وازدواج کنیم، یااین که حرف باربدوباباروگوش کنم وبرم فرانسه. باربد درموردوضعیت من بااون دکترصحبت کرده واون امیدوارش کرده که من حتماً خوب می شم.))
هم چنان که به نوشته های اوچشم دوخته بودم، باصدای غمگین گفتم:
– دوری ازتوبرای من هم آسون نیست رامبد، اماسلامتیت ازهمه چیزبرام مهم تره. بابات وباربد حتماً باتحقیق این تصمیم روگرفتن. رامبد…… ماهمدیگه رودوست داریم ویک سفرماروازهم جدانمی کنه.
توبایدزودترخوب بشی.
رامبدچندلحظه نگاهم کرد وبعدروی کاغذ نوشت:
(( دوستت دارم می گل، خیلی دوستت دارم. بیشترازهروقت وهرزمانی!))
خندیدم وگفتم:
– من هم همین طوررامبد، من هم دوستت دارم.
طی روزهای آینده آقای محرابی بااشتیاقی که فکردرمان پسرش به اوداده بود، مقدمات سفرشان به فرانسه راآماده ساخت وبالاخره دریکی ازنخستین روزهای دی ماه، اوورامبد وخانم محرابی به سمت فرانسه پروازکردند.
آن روز، دیدن چشمهای غمگین رامبدباعث شد بغض خفته درگولی من نیزبشکند وبه شدت به گریه بیفتم. نگاه اوسعی دردلداری دادنم داشت امامن حتی بعدازپروازاوهم نتوانستم جلوی ریزش اشک هایم رابگیرم وبادلی لبریزازاندوه، فرودگاه راترک کردم.
درغیاب آقا وخانم محرابی، بهرخ به خانه ی باربد ومهتاب رفت وهم چنین پس ازمدتی، به جای مهتاب، منشی مطب باربد شد، چون مهبد تازگیها واقعاً شیطان شده وامان مهتاب رابریده بودواونمی توانست هم به کارمطب وهم به کارخانه برسد.
رامبد که پزشک متخصصش تشخیص داده بود به جراحی اعصاب نیازدارد، همان ابتدا موردعمل جراحی قرارگرفت وهم چنان زیرنظرآن پزشک باقی ماند. یک شب درمیان یامابا آنها تماس داشتیم یاآنهاباماوازحال هم جویامی شدیم. آقای محرابی می گفت دکتراوراامیدوارساخته است که پس ازعمل جراحی، فیزیوتراپی وگفتاردرمانی بهترنتیجه می دهد. من روزوشب برای اودعامی کردم وبی صبرانه منتظرزمانی بودم که رامبد بدون ویلچربه ایران بازگردد وبرای بیان افکارش نیازی به خودکاروقلم نداشه باشد.
به همین ترتیب کم کم فصل زمستان نیزبه پایان می رسید وعیدهم آمد ورفت. من ورامبدازطریق اینترنت بایکدیگرارتباط داشتیم وبهرخ همیشه باشیطنت سربه سرمان می گذاشت ومی گفت:
(( به یادجوونی هاتون چت می کنید؟!))
اواخراردیبهشت ماه بودکه پدررامبد خبرداد، اومی تواندکمی پاهایش راتکان بدهد. خودرامبد هم این خبرراازطریق کامپیوتربه من دادوبرایم نوشت که وقتی صدای مراازتلفن می شنودباانرژی بیشتری به درمانش ادامه می دهد. من نیزهم چنان برایش دعامی کردم وازخداسلامتی اش رامی خواستم.
زمان به سرعت برق وبادسپری می شد. پس ازپایان امتحانات آن ترم، من وبهرخ بایکدیگربه خانه ی آقای محرابی رفتیم. یکی ازشب های تیرماه، وقتی بااومشغول صحبت بودم تلفن به صدادرآمد. گوشی رابرداشتم وگفتم:
– بله!
اماازآن سوی خط هیچ جوابی دریافت نکردم. دوباره گفتم:
– بفرمایین!
هنگامی که بازهم صدایی نشنیدم خواستم گوشی رابگذارم، اماناگهان کسی آهسته گفت:
– سلام می گلم!
باشنیدن آن صداحس کردم قلبم برای لحظه ای ازکارایستاد. خدای من، باورم نمی شد! یعنی….. یعنی واقعاً صدای رامبدبود؟ نه، این امکان نداشت. بهرخ که متوجه تغییرحالم شده بود، جلوآمدوگوشی راازدستم گرفت. من روی مبل نشسسته بودم وباناباوری به تلفن نگاه می کردم.
لحظه ای بعدلب های بهرخ به خنده بازشد وگفت:
– سلام داداش خوشگلم! توپاک ماروغافلگیرکردی، اصلاً نمی دونم چی بگم!
وبعد ازکمی مکث گفت:
– نمی تونستی یه جوردیگه ماروخبردارکنی که اینقدرغافلگیرنشیم؟ باورکن الانه که می گلت ازخوشحالی سکته کنه. مات ومبهوت نشسته وبه تلفن نگاه می کنه.
سپس بلند خندید وادامه داد:
– خودت روکنترل کن داداش من. اگه حالت روبفهمه برات کلاس می ذاره ها!
کمی دیگرصحبت کردوبعدگوشی رابه من داد. آهسته گفتم:
– سلام رامبد!
صدیا گرم وگیرای اودرگوشم پیچید:
– سلام می گلم، چراجوابموندادی؟! خوبی؟
– خوبم، فقط خیلی هیجان زده ام. توجداً ماروغافلگیرکردی!
رامبد خندید:
– مدتی بودتمرین می کردم ولی به باباومامان گفته بودم چیزی نگن. می گل….. خیلی دلم برات تنگ شده!
واقعاً ازشدت هیجان نمی دانستم چه بایدبگویم وسکوت کرده بودم. رامبد به شوخی گفت:
– نکنه حالا که من می تونم حرف بزنم زبون توبنداومده؟
– اینقدرخوشحالم که نمی دونم چی بگم.
– پس خداروشکرکه سالمی! بعدازاین هم مواظب خودت باش چون دکتربهم قول داده تاپایان تابستون بتونم خوب راه برم واگرخدابخواد اوایل پاییزایران باشیم.
– خداکنه همین طورباشه رامبد.
– بعدش هم ملکه ی خودم رومی برم به قصرم!
تعبیرهای پشت پرده ی اوهمیشه برایم جالب بود. ناخودآگاه گفتم:
– خوش به حالش!
رامبد هم بالحن شیطنت آمیزی جواب داد:
– خب اگه دوست داری به جای اون، تورومی برم به قصرم، خوبه؟!
– خیلی بدجنسی شدی!
خندید:
– شوخی کردم. من ازمی گل نازم که ملکه ی خودمه خواهش می کنم رامبدبدجنس روبه غلامی بپذیره. قول می دم لیاقتم روثابت کنم ودرمدت زمان کوتاهی ملکه ام روعاشق خودم کنم وبعدباازدواج بااون بالاخره به مقام پادشاهی برسم!
– ملکه ی توحس می کنه مدت هاقبل ازاین که پابه دنیابذاره، وقتی خداازروح خودش به اون دمیده، عشق توروهم باروح اون آمیخته کرده!
رامبد چندلحظه مکث کرد وبعدگفت:
– یه کم فکرکردم تاتعبیرقشنگت روحفظ کنم. خیلی دوستت دارم می گل. بامن کاری نداری؟
– مرسی، مواظب خودت باش.
– توهم همین طور، خدانگهدار.
– خداحافظ.
بعد ازقطع ارتباطم بارامبد نگاهم به بهرخ افتاد که اشک درچشمهایش حلقه زده بود. وقتی دید نگاهش می کنم لبخند زد وگفت:
– بعدازاتفاقی که برای رامبدافتاد همیشه عذاب وجدان داشتم وهیچ وقت ازته دلم خوشحال نبودم. اماحالا….. حالابعدازمدتهاکمی احساس آرامش می کنم.
به رویش خندیدم وبعدازجابلند شدم واورادرآغوش کشیدم.
بعدازآن، رامبدهرشب بامن تماس داشت ووضعیتش رابرایم بازگومی کرد. وقتی دریکی ازروزهای شهریورماه خبروضع حمل بیتاراکه یک پسرزیباوملوس به نام آرش به دنیاآورده بود، به اودادم بی نهایت خوشحال شد وبعدبه شوخی گفت:
– من وتو زودترازهمه برای مامان وباباشدن تصمیم گرفتیم، ولی ازهمه عقب موندیم. من شدم دایی وعمو، توهم خاله وزن دایی، ولی هنوزداغ باباومامان شدن به دلمون مونده!
جواب دادم:
– حتماً قسمت مااین طوری بوده. توهم طوری حرف می زنی که انگارده ساله ازدواج کردیم وبچه دارنشدیم.
ورامبد باصدای بلند خندید.
کم کم به شروع ترم جدید وآمدن پاییز نزدیک می شدیم. قراربود رامبدوپدرومادرش هم درمهرماه به تهران بیایند. کارهای ثبت نام وانتخاب واحدترم جدید راانجام دادم وپس ازمدتی راهی خوابگاه شدم. تماس هایم با رامبدهم چنان ادامه داشت، اوهم مثل من به شدت دلتنگ بود ومرتباً امیدوارم می کرد که به زودی به تهران خواهدآمد ودوران دوری رابه سرخواهدرساند.
یکی ازشبهاکه طبق معمول منتظرتماس رامبد بودم، هرچه صبرکردم صدای زنگ تلفن همراهم بلندنشد. به طرف گوشی ام رفتم وبادلتنگی شماره ی منزلی راکه درآن اقامت داشتند گرفتم، اماهیچ کس به تماسم پاسخ نداد. این کارراچندمرتبه ی دیگرهم تکرارکردم، امافایده ای نداشت ونتیجه مانندباراول بود. باناراحتی درفکرفرورفتم. امکان نداشت رامبدیک شب بامن تماس نگیرد. تلفن منزلشان راهم که جواب نمی دادند. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ هزاران هزارفکرمنفی وآزاردهنده به ذهنم هجوم آورده بود ورهایم نمی کرد. به ناچاربابهرخ تماس گرفتم وموضوع راگفتم. اوهم مانند من تعجب کردوگفت که همان لحظه باهمراه پدرش تماس می گیرد ونتیجه رابه من بازگومی کند، اما ده دقیقه بعدزنگ زدوبانگرانی گفت که پدرش نیزبه همراهش جواب نمی دهد.
ازشدت نگرانی کم مانده بود سکته کنم. خدای من، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیابرای رامبدمشکلی پیش آمده بود؟ خوب می دانستم که اگراین باربرای اواتفاقی رخ دهد، من زنده نخواهم ماند. تمام شب رادرطول اتاق راه می رفتم وبچه هاباحیرت ونگرانی نگاهم می کردند. تجربیات تلخ گذشته اجازه نمی داد آرامش داشته باشم ومرابه شدت می ترساند. دل توی دلم نبود وتاصبح ، صدباربامنزلشان وتلفن همراه آقای محرابی تماس گرفتم، امابی فایده بودونتیجه ای عایدم نشد.
صبح آماده شده بودم تانزدبهرخ بروم که صدای زنگ تلفن همراهم بلندشد. باهیجان به طرفش دویدم وشماره ی بهرخ رادیدم. جواب دادم:
– سلام.
– سلام می گل، کجایی؟
صدایش به نظرگرفته وناراحت می رسید. انگارسطلی آب یخ روی سرم خالی کردند.
جواب دادم:
– دارم حاضرمی شم بیام اونجا، چی شده بهرخ؟!
– الان نمی تونم توضیح بدم!
– یعنی چی؟! …… بهرخ من دارم ازنگرانی می میرم، توروخدابگوچی شده.
– پای تلفن نمی تونم. بیابیرون، جلوی خوابگاه منتظرتم.
– توجلوی خوابگاهی؟!
– آره، بیابیرون. بایدببینمت!
بی درنگ تماس راقطع کردم وازساختمان بیرون رفتم. ماشین بهرخ طرف دیگرخیابان پارک شده بودوخودش برایم دست تکان داد. خواستم بروم که صدایی ازپشت سرم گفت:
– سلام می گل!
باشنیدن صدا، مثل مسخ شده هابرجاایستادم.
برای لحظه ای احساس کردم درخیالاتم این صداراشنیده امااودوباره به حرف آمد وگفت:
– نمی خوای نگاهم کنی؟!
باتردید به سویش برگشتم و……. خدای من! چه داشتم می دیدم…… رامبد من، رامبدسال های قبل، سالم وسرحال رودرروی من روی پاهایش ایستاده بود وبانگاهی پرمهرولبخندی عاشقانه خیره به چشمهایم می نگریست. دهان بازکردم وخواستم حرفی بزنم امانتوانستم.
اوخندید وقدمی جلوترآمد:
– چی شده می گل؟ باورنمی کنی خودم باشم؟
با بی قراری سرتکان دادم وبعدبه سختی زمزمه کردم:
– رامبد……
خندید وگفت:
– جان رامبد؟!
اشک درچشمهایم حلقه زد ونگاهم به سمت پاهایش چرخید، بعدباناباوری دوباره به صورتش نگاه کردم وگفتم:
– باورم نمی شه! کی برگشتی؟
– دیشب، ببخش عزیزم اگرنگرانت کردم امادلم می خواست برات سورپرایزبشه. راستش خودم هم باورنمی کردم شدم همون رامبدسال های قبل وروبه روت ایستادم!
درمیان گریه خندیدم واونیزبه خنده افتاد؛ خنده ای ازسرشوق وازته دل. نگاهم به سوی دیگرخیابان چرخید تابهرخ راببینم امادرکمال حیرت متوجه شدم اورفته است. رامبد گفت:
– تعجب نکن. کارش روانجام داد ورفت!
– یادم باشه یه درس حسابی به بهرخ بدم که دیگه همدست داداشش نشه وبرای من نقشه نکشه!
– امانقشه هنوزکامل اجرانشده!
باحیرت نگاهش کردم واوگفت:
– یه سورپرایزدیگه برات دارم؛ بیاسوارشوتابهت بگم.
بعد خودش به سمت یک سمندسرمه ای که گوشه ای پارک شده بود به راه افتاد. باهیجان گفتم:
– رامبد، این…… این همونیه که……..
رامبد لبخندزنان گفت:
– بله عزیزم، این همون ماشین قدیمی خودمونه که سفارش کردم ازبندرعباس آوردن تهران!
باخوشحالی سوارشدم، رامبدهم درکنارم نشست واستارت زد، درست مثل همان روزهای خوش گذشته.
پرسیدم:
– حالاکجامی خواهیم بریم؟
نگاهم کردوبالحن بانمکی جواب داد:
– خونه ی بخت!
– لوس نشو. جدی پرسیدم.
– خودت می فهمی.
لبخند زدم وبه خیال این که شوخی می کند چیزی نگفتم، امازمانی که رامبدجلوی یک دفترثبت ازدواج توقف کرد، حیرت زده گفتم:
– رامبد، اینجا…….
حرفم رابرید:
– بهت که گفتم می ریم خونه ی بخت! …….. چرا این جوری نگاه می کنی عزیزم؟ یعنی نمی دونی می خواهیم چه کارکنیم؟
– حالا؟ بدون حضورخانواده هامون؟!
– بله، همین حالا وبدون حضورخانواده هامون. چون من دیگه طاقت ندارم صبرکنم. بایدهرچه زودترتوروبه نام خودم بکنم!
– اما من شناسنامه همرام نیست.
– شناسنامه ت پیش منه عزیزم!
باناباوری نگاهش کردم وبعدبه یاد آوردم چندروزقبل بهرخ شناسنامه ی مرابرای انجام کاری گرفته بود. گفتم:
– کاربهرخه، نه؟ امان ازدست خواهرت ک هشیطون رودرس می ده!
– چون من خواسته بودم شناسنامه روازت گرفت. مدافع حق داداششه دیگه!
هردوخندیدیم وبعدهمراه یکدیگرقدم به داخل محضرگذاشتیم.
وقتی روبه روی عاقدنشستیم، اوکه مردی روحانی بودبانگاه به ما پرسید:
– مهریه ی عروس خانم چیه؟
رامبدبه من نگاه کرد ومن که اصلاً به این موضوع فکرنکرده بودم نمی دانستم چه باید بگویم. عاقبت پس ازکمی تامل گفتم:
– یک جلدقرآن کریم، یک شاخه گل سرخ ویک شاخه نبات!
– پس بانام خداخطبه روآغازمی کنیم.
ناگهان رامبد گفت:
– صبرکنید حاج آقا! یک حج تمتع، یک حج عمره به علاوه سند خونه ای که دربندرعباس داریم وخونه ای که درآینده ی نزدیک همین جامی خریم وسندماشینی که کناردرپارک شده!!
حاج آقا بانگاهی متعجب به رامبدنگریست وبالبخند گفت:
– دیگه چیزی یادت نمی یاد؟!
رامبدهم خندید وادامه داد:
– به علاوه ی قلبم!
روبه رامبد گفتم:
– فقط سفرحج روقبول می کنم رامبد، بقیه روحذف کن.
رامبد بالحنی جدی جواب داد:
– امکان نداره.
بعد روبه حاج آقا گفت:
– حاج آقا مهریه معلوم شد، خطبه روبخونید.
لحظه ای بعدعاقدبسم ا……. گفت وشروع به خواندن خطبه کرد. بله راکه گفتم وچهارنفرازکارمندان دفترخانه به عنوان شاهد، دفترراامضاء کردند وبه ماتبریک گفتند. حاج آقا کشوی میزش راگشود وجعبه ای کوچک ازداخل آن بیرون آورد وروبه رامبد گفت:
– این هم امانت شماآقاداماد!
رامبد تشکرکرد وجعبه راگشود. درون آن دوحلقه بودکه رامبدباخوشحالی، حلقه ی زنانه رادرانگشتم جاداد وحلقه مردانه رانیزمن به دستش کردم وهمه بازهم به ماتبریک گفتند.
وقتی ازمحضربیرون آمدیم، رامبدباهیجان گفت:
– دلم می خواددادبزنم به همه بگم رامبد ومی گل مال هم شدند!
خندیدم وگفتم:
– دیوونه شدی؟!
– آره، خیلی وقته. ازهمون سفراولی که اومدم تهران فهمیدم دیوونه شدم وعقل ودلم روپیش به دختربندری جاگذاشتم.
سرتکان دادم وگفتم:
– باشه آقای دیوونه، بهتره زدتربریم به همه بگیم چه دسته گلی به آب دادیم!
رامبد خندید ونگاهم کرد:
– همه چیزتموم شد می گل. همه مشکلات وسختی هاگذشت. حالا دیگه ماتاابدباهمیم.
باعشق نگاهش کردم وحرفش رازیرلب زمزمه کردم:
– ماتاابدباهمیم…….. تاابد!
لذتی عمیق زیربندبندوجودم دوید.
*****
به خانه که رسیدیم همه با دیدن ماذوق زده ازجابلندشدند، ولی قبل ازاین که به طرفمان بیایند رامبد دست مرادردست خود گرفت وانگشتهای هردویمان راکه حلقه ی ازدواج درآنها می درخشید به همه نشان داد. به جزبهرخ بقیه باحیرت به ماخیره شده بودند که رامبددست درجیبش کردو شناسنامه هایمان رابیرون آورد، سپس هردوراگشود ومقابل آنها گرفت.
چندلحظه ای سکوت برقرارشد، بعدیکباره باربدسوتی کشید وآقای محرابی لبخندزنان دست زد وگفت:
– مبارکه!
لحظه ای بعدهمه برای تبریک گفتن وروبوسی جلوآمدند. مادررامبدکه انگارشوکی شدید بروجودش واردشده بود، مرتب می گفت(( جواب دوست وآشناروچی بدیم؟))، امابالاخره بااین حرف که برای عروسی مان جبران خواهدشد خیال خودش راراحت کرد.
مدتی بعدرامبدشغل مناسبی دریک کارخانه ی تولید موادبهداشتی پیداکرد وبه عنوان مهندس استخدام شد. بعدازآن هم باآمدن مامان ومهدی به تهران همگی مشغول فراهم آوردن مقدمات ازدواجمان شدیم، وبالاخره دریکی ازروزهای آبان ماه، من ورامبدبه آرزوی دیرینه مان رسیدیم وزندگی کناریکدیگرراآغازکردیم.
آن روزقبل ازرفتن به آرایشگاه، رامبدکلی سفارش کرد وگفت:
– نمی خوام چهره ات روخیلی عوض کنی می گل. موهات ورکه اصلاً خوشم نمی یادجمع کنی بالای سرت، بایدشونه کنی وبریزی روی شونه هات! به جای تاج فلزی هم یک تاج ازگل یاس می ذاری روموهات! صورتت هم دوست ندارم خیلی رنگ کنن، فقط یک آرایش خیلی ملایم!
همه با لبخند به رامبد نگاه کردند وبیتا گفت:
– بااین حساب خودت ازپسش برمی یای! دیگه لازم نیست بره آرایشگاه!
همان لحظه صدیا زنگ آیفون بلندشد وبهرخ که ازهمه نزدیک تربود، جواب داد:
– کیه؟
لحظه ای بعدناگهان چهره اش درهم رفت وباحالتی آشفته ونگران گوشی راگذاشت وبه مانگریست.
آقای محرابی پرسید:
– چی شده بهرخ؟ کی بود؟
اوبه دیوارتکیه زدودرحالی که آب دهانش رافرومی داد، گفت:
– یکی ازدوستای باربد. می گه باربدتصادف کرده!
حس کردم چیزی دردرونم فروریخت. همه باناراحتی ازجابرخاستیم وآقای محرابی گفت:
– آدرس بیمارستان رونداد؟
بهرخ به علامت منفی سرتکان داد وگفت:
– نه.
حرف بهرخ وقع اتفاق بدی رادرذهن همه انداخت. آنقدرآشفته بودیم که حتی نمی توانستیم صحبت کنیم. ناگهان بیتاباچشمهای گردشده ودهانی بازبه نقطه ای چشم دوخت وگفت:
– باربد!
همه ی ما برگشتیم وباربدرادیدیم که دوربین فیلمبرداری به دست، کناردرایستاده وبالبخندبه مامی نگرد. بعدجلوآمد وهمان طورکه دوربین راجلوی صورت تک تکمان می گرفت، گفت:
– قیافه های همه تماشایی ودیدنیه! مخصوصاً عروس خانم وآقا دادماد!
رامبد گفت:
– اگرجرات داری وایسا تابیام حالتو جابیارم!
باربد دوربین راروی مبل گذاشت وبه سوی حیاط دوید ورامبد هم به دنبالش! بهرخ نیز دروبین رابرداشت وپشت سرآن دورفت.
وبالاخره درآن شب زیبای آبان ماه جشن عروسی من ورامبدبرگزارشد. مدتی بعد، برای گذارندن اولین سفرمشترکمان به زیارت خانه ی خدارفتیم وهمان جابااوعهدبستیم که درجهت رضایتش بکوشیم وعمرمان رادرراه خدمت وکمک به خلق اوسپری کنیم وخدای مهربان که همیشه مارادرسایه ی الطافش نگاه داشته بود، تقریباً همزمان بااولین بااولین سالگردازدواجمان بهترین هدیه ی دنیایعنی دخترزیباوسالم رابه مابخشید.
روزبه دنیاآمدن فرزندمان همه دربیمارستان بودندومن که پس ازتحمل دردی عظیم وطاقت فرسا، تازه فارغ شده بودم، به پیام های تبریک اطرافیانم بالبخند پاسخ می دادم.
باردب که کناررامبدایستاده بود وبه دختربرادرش می نگریست، گفت:
– توهم مثل عوخوشگل شدی عزیزم!
بهرخ گفت:
– گفتی بچه ی خودت شبیه خودت شده، هیچی نگفتیم! چه کاربه بچه ی مردم داری؟!
باربد باقیافه ی حق به جانبی گرفت وگفت:
– بچه ی مردم کیه؟ بچه ی برادرمه!
حرف اوهمه رابه خنده واداشت بیتاروبه من ورامبد پرسید:
– اسمشو چی می ذارید؟
من انتخاب اسم رابرعهده ی رامبدگذاشته بودم واوهنوزچیزی به من نگفته بود. بانگاهی پرسشگربه اوچشم دوختم که خندید وگفت:
– مه گل!
باربد بلافاصله اعتراض کرد:
– بیخوداسم دخترت روشبیه اسم پسرمن نذار!ما نمی آییم خواستگاریش!
رامبد جواب داد:
– حالاکی خواست دخترش روبده به پسرتو؟
باربد، مه گل راازآغوش رامبدگرفت وپیشانی اش رابوسید، بعدخطاب به رامبدگفت:
– من عروس خودمو ازخواهرم می گیرم. توچه کاره ای؟!
همه خندیدند ومن گفتم:
– ازحالا بهت بگم که اگه صداش کنی مه گلم من حسودیم می شه!
رامبد سربه آسمان بلند کرد:
– خدابه داد من ودخترم برسه!
اما لحظه ای بعدبالبخندی زیبا به چهره ام خیره شد وگفت:
– قبلاً یک باربهت گفتم که دخترمال آدم نیست! وقتی ازدواج کنه می شه مال یکی دیگه. اماتوهمیشه مال منی ومایه ی آرامش من، می گلم!
پایان