رمان آنلاین تو سهم منی قسمت پنجم
نویسنده:ماندانا بهروز
ولی وضعیت مافرق می کنه. ما یه خونه داریم که وسایل اولیه ی اون کامله ، با این حساب ، دیگه آوردن جهاز چه معنی می ده؟ تازه حالا توجهازتم بیاری ، آخه کجامی خوای بذاری ؟ ما که جای اضافی نداریم ، ازت خواهش می کنم وقتمونو سوموضوعی که کاملاً روشنه تلف نکنیم.
به چهره ی معترض و ناراحتش نگاه کردم وبعد شانه بالا انداختم :
– باشه ، من حرفی ندارم ولی راضی کردن مامان با خودت .
رامبد لبخند زد وگفت :
– اون با من.
چند لحظه ای درسکوت گذشت وبعد من گفتم :
– رامبد ، همین امشب باخانواده ات تماس بگیر وتاریخ ازدواجمون رو بهشون بگو.
نگاهی معنی دار نثارم کرد وجواب داد :
– اصلاً ازاین خبرا نیست .
– به هرحال اونا خانواده ی توان . حتماً دلشون می خواد تومراسم عروسیت شرکت داشته باشن .
سرش راتکان داد وگفت :
– نه ، من این کاره نیستم ! اگه اونا دلشون می خواست توعروسی ماباشن همون وقت ها باازدواج ما موافقت می کردن.
از من اصرار وازرامبد انکار ، تااین که بالاخره راضی اش کردم با خانواده اش تماس بگیرد .
– باشه ، چشم هرچند فکرمی کنم این کار ، کار بیخودیه ولی به خاطر توانجامش می دم .
– ولی من امیدوارم کارت نتیجه داشته باشه .
به خانه که رسیدیم ، رامبد بامامان صحبت و او راقانع کرد خرید جهیزیه برای من ، باوجود وسایل کاملی که اودرخانه دارد کاری اضافه است . وقتی اطمینان پیدا کرد که مامان راضی شده ، اجازه گرفت تابرای فردا باقی کارها راانجام دهیم وخداحافظی کرد ورفت .
فردای آن روز وقتی ازرامبد ، نتجیه ی صحبت با خانواده اش راپرسیدم ابرودرهم کشید وپاسخ داد پدرش همراه بیتا برای یک سفر کاری به مسکو رفته اند ومادرش وبهرخ هم دعوت اورا نپذیرفته اند. بعد هم گفت که از اول می دانسته تماس باخانواده اش کاری بیهوده است . با دیدن ناراحتی اودیگر حرفی نزدم وترجیح دادم خریدمان راانجام دهیم .
خوشبختانه پس ازگذشت مدتی کوتاه دوباره اخم هایش بازشد وبا خوشی وخنده آن روزرا به پایان رساندیم . حالا تاخوشبختی فقط دو روز دیگرفاصله داشتیم .
با کمک مهتاب وسحر وشهداد ، کار تزیین اتاق خوابمان هم به اتمام رسید وکلی عکس یادگاری باهم انداختیم .
سحر وشهداد بعدازشام خداحافظی کردند ورفتند ومهتاب راهم با خود بردند . من ورامبد هم ساعتی بعد به راه افتادیم . وقتی جلوی در خانه ، ماشین ازحرکت ایستاد ، رامبد روبه من کرد وگفت :
– هرچه به روز ازدواجمون نزدیکترمی شیم طاقت من هم کمترمی شه وحس می کنم زمان دیرترمی گذرد . حالا فقط دوشب دیگه باید بگذره وفردا که بیداربشیم فقط یک شب دیگه ، اون وقت توبرای همیشه مال من می شی می گل !
سکوت کرد وبالبخند به چشمهایم خبیره شد. آهسته گفتم :
– به خاطر همه چیز ممنونم رامبد .
بعد درماشین را بازکردم وضمن خداحافظی ، پیاده شدم . هنوز چند قدمی به سمت خانه برنداشته بودم که باصدای باز وبسته شدن در ماشین به عقب برگشتم.
رامبد ، پیاده شده وبه ماشین تکیه داده بود ومرا می نگریست . نمی دانم چرابادیدن او وحالت نگاهش دلشوره ای ناگهانی دلم رافشرد ، اما خیلی زود برشیطان لعنت فرستادم وپرسیدم :
– بامن کاری داری ؟
لبخندی محوبرلب آورد وگفت :
– نه ……. فقط نمی دونم چرایک لحظه وقتی خداحافظی کردی دلم گرفت !
با لبخند نگاهش کردم :
– دوست داری بیای خونه ی ما !
سر تکان داد :
– نه ، ممنون . فقط ……
– فقط چی ؟!
– خیلی مواظب خودت باش !
در صدایش نگرانی خاصی موج می زد . بی اراده پرسیدم :
– چیزی شده ؟ تو حالت خوبه ؟
دستی به موهایش کشید وگفت :
– آره … ، آره خوبم ! معذرت می خوام ، انگار تو روهم نگران کردم . اصلاً نمی فهمم چرایه دفعه این جوری شدم ! خیلی خب عزیزم ، دیگه برو تو . فردا می بینمت . خداحافظ .
– خدانگهدار .
اوسوارماشین شد ومنتظرماند تا من به داخل خانه بروم . وقتی وارد حیاط شدم ودر رابستم ، صدای حرکت ماشینش در گوشم پیچید .
باگام هایی آرام به سمت ساختمان به راه افتادم . در حالی که دلشوره ای عجیب تمام وجودم رااحاطه کرده بود .
****
صبح با صدای زنگ تلفن ازخواب پریدم ، مهتاب که زودتر ازمن بیدار شده بود به سمت تلفن رفت وگوشی رابرداشت . از بلند شدن ناگهانی صدای زنگ قلبم به شدت به تپیدن افتاده بود ، ازجابرخاستم وبرای شستن دست وصورتم به طرف دستشویی به راه افتادم . چند دقیقه بعد همزمان با بیرون آمدن من ، مهتاب نیز گوشی تلفن را گذاشت . نگاهش کردم وخواستم بپرسم با چه کسی صحبت می کرد که با دیدن چهره ی سراسیمه و رنگ پریده اش به شدت یکه خوردم . مامان که او هم با صدای زنگ تلفن ازخواب بیدار شده بود ، پرسید :
– کی بود مهتاب ؟
مهتاب باهمان حالت آشفته وناراحت ، نگاهی به من و مامان انداخت وجواب داد:
– رامبد !
با اضطراب پرسیدم :
– براش اتفاقی افتاده ؟
سرش راتکان داد وگفت :
– نمی دونم ، فقط خواست که تو به دیدنش بری !
احساس کردم چیزی در درونم فروریخت . بی آن که بخواهم ، یاد شب قبل در ذهنم زنده شد . نگرانی بی دلیل رامبد ودلشوره ی بی حد وحصر خودم…….
آهسته سربرگرداندم ونگاهم در نگاه مامان گره خورد . دلهره درچشمهای اوهم موج می زد ، به آرامی گفت :
– زودتر حاضرشو برو . انشاءا….. که چیزی نشده .
به زحمت راه اتاقم رادرپیش گرفتم ولباس عوض کردم . وقتی بیرون آمدم ، مهتاب که همچنان ناراحت بود ، گفت :
– می خوای من هم باهات بیام ؟
درحالی که بسیار نگران وپریشان بودم ، جواب دادم :
– نمی دونم ، بیا !
چند دقیقه بعد ، مهتاب هم آماده شد وآژانس گرفتیم وراهی خانه ی رامبد شدیم .
هزاران فکرمنفی از ذهنم عبور می کرد ومرا به شدت آزار می داد.
مسیرمان درنظرم طولانی تراز همیشه می آمد ودلم می خواست برسرراننده فریاد بزنم تاتندتر براند . وقتی بالاخره رسیدیم کم مانده بود ازشدت ناراحتی ونگرانی دیوانه شوم . زنگ زدم ولحظه ای بعد بی آن که کسی جواب بدهد ، در گشوده شد . همراه مهتاب به داخل رفتیم . جلوی در، رامبد با ظاهر بسیار آشفته وچشمهایی که از شدت بی خوابی واحتما لاً گریه پف کرده وقرمز شده بود ،منتظر ما ایستاده بود.
حس کردم پاهایم دیگر توانایی حرکت ندارند . همان طور که بهچهره پریشان اومی نگریستم ، پرسیدم :
– چی شده رامبد ؟
با صدایی که به زحمت از گلویش خارج می شد جواب داد :
– همه چیز خراب شد !
آهسته جلو رفتم ودرچندقدمی اوایستادم . زانوهایم سست شده بودند واحساس ضعف می کردم . فقط توانستم بگویم :– به من بگو چی شده ……..
با لحنی که پیدا بود به زحمت بغض را درپس گلویش پنهان می کند ، گفت :
– باربد تصادف کرده ، حالش خیلی وخیمه !
یک لحظه چشمهایم سیاهی رفت وبعد تلوتلوخوران به سمت یکی از مبل ها رفتم وبدن سست وبی حالم رابه رویش رهاکردم.
رامبد نگاه غمگینش رابه من دوخت وادامه داد :
– دیشب بعداز برگشتنم به خونه ، بهرخ تماس گرفت وبهم خبرداد .
الان فقط یکی ازدوستای باربد که همراهش بوده بالای سرشه وهمون هم به خانواده ام اطلاع داده . بهرخ می گفت حال مامان هم باشنیدن این موضوع به هم خورده وچون بابا وبیتا تهران نیستند به وجود من احتیاج دارند . من باید برم پیششون .
– ناباورانه گوش به صحبت های رامبد سپرده بودم وذره ذره شکستن خود را به چشم می دیدم .باورم نمی شد ! یعنی همه چیز خراب شده بود ؟ …. نه ، مگرمی شد ؟ فردا روز پایان جدایی ما بود ، روزجشن ازدواجمان . تمام کارت های دعوت پخش و تمام کارها انجام شده بود . من واوتاخوشبختی قدمی بیشترفاصله نداشتیم …… تنها یک قدم …..
صدای به بغض نشسته ی رامبد ازفکربیرونم کشید :
– منوببخش می گل ، نمی دونم باید چی بگم .
نگاهش کردم . پرده ای از اشک چشمهایش راپوشانده بود . دوباره گفت :
– منو ببخش ، من شرمنده ی تو وخانواده ات هستم . نمی دونم جواب مردم رو ، جواب مادرت روچی می خوای بدی ؟ همه اش تقصیر منه .
آب دهانم رافرو دادم وباصدایی گرفته گفتم :
– حضور تودرکنارخانواده ات مسلماً مهم ترازحضورت درکنارمردمه ، مادرمن هم حتماً تورودرک می کنه .
رامبد با درماندگی به من نگاه می کرد . این بارمهتاب به حرف آمد وگفت :
– توتقصیری نداری رامبد . اتفاقیه که افتاده وبه قول می گل حضور تودرکنارخانواده ات خیلی مهم ترازاین جاست . مطمئن باش مامان هم با این موضوع ، منطقی برخورد می کنه .
رامبد سرش را پایین انداخت ونالید :
– شما منو شرمنده ی خودتون می کنید .
– اصلاً همچین چیزی نیست . ما محبت وفداکاری تورو فراموش نکردیم .
رامبد به سختی ازمهتاب تشکر کرد وبعد باگام هایی آرام به طرف من آمد وکنار پاهایم روی زمین نشست . نگاهش روی چشمهایم ثابت شده بود . اشک درچشمهایش می لرزید .آهسته گفت :
– باورکن می گل که دلم نمی خواد برم اما مجبورم . دارم دیوونه می شم . ازطرفی نمی دونم باربد الان چه حالی داره ، ازطرفی می دونم با رفتنم بازهم برای مدتی توروازدست می دم .
اشک روی گونه هایش سرخورد ووجودمرابیش ازقبل به دردکشید . درحالی که خودم نیاز به دلداری وهم دردی داشتم ، گفتم :
– خواهش می کنم گریه نکن رامبد . من امیدوارم حال باربد بهتربشه اما ازطرف خودم ، مگه تو به عشق من شک داری ؟ مطمئن باش که یه سفرنمی تونه ماروازهم جداکنه چون روح ما به هم پیوند خورده . توباید الان فقط به فکرباربد باشی . همه ی ما هم برای اون دعا می کنیم . حالا هم بلند شو، بایدبرای رفتن به تهران بلیط رزروکنی .
رامبد روبه من باچشمهای خیسی سرتکان داد وخواست حرفی بزند اما نتوانست . سرش راروی دسته ی مبل گذاشت وشانه هایش آهسته به لرزش افتاد .
ازشدت بغض به حال خفگی افتاده بودم . بلند شدم ، گوشی تلفن راآوردم وبه طرف رامبد گرفتم وصدایش زدم . سربلند کرد ونگاهم کرد ، صورتش از گریه خیس بود . آهسته گفت :
– می گل ……
گوشی را جلوبردم وفقط گفتم :
– خواهش می کنم بگیر.
بعد خودم به آشپزخانه رفتم ودر آغوش مهتاب یک دل سیرگریه کردم . وقتی کمی سبک شدم ودوباره همراه مهتاب به هال برگشتم رامبد ازطریق آقای بهتاش برای دوساعت بعدبلیط رزرو کرده بود.
به اودرجمع کردن وسایلش کمک کردم ، بعد برای بستن ساک لباس هایش به اتاقی که قراربود ازروزبعداتاق خواب مشترکمان باشد قدم گذاشتیم .
رامبد بالحنی تلخ گفت :
– انگارحسم به من دروغ نمی گفت ! دیشب وقتی ازماشین پیاده شدی وخداحافظی کردی یه حسی به من می گفت قرارنیست جدایی ما به این زودی ها تموم بشه ، برای همین دلم گرفت وباهات پیاده شدم . اما هیچ وقت فکرنمی کردم این طوری بشه .
آب دهانم را به زورفرودادم وگفتم :
– حتما ً خواست خدا این بوده . خواهش می کنم اینقدر ناراحت نباش ، تواگراین طوری بری تهران روحیه ی خانواده ات روهم به کلی به هم می ریزی .
– می گل ! زود برمی گردم ، بهت قول می دم .
– به قولت اطمینان دارم ومنتظرت می مونم .
همان لحظه مهتاب داخل اتاق آمد وگفت که قصد دارد برای اطلاع دادن موضوع به مامان به خانه برگردد و که رفت من و رامبد در سکوتی دلگیر و غمگین مشغول جمع کردن باقی لباس ها شدیم .
نیم ساعت بعد زنگ خانه به صدا در آمد . رامبد آیفون را جواب داد و چند لحظه بعد مامان و مهتاب به همراه سحر و شهداد وارد شدند . سحر مرا در آغو ش کشید و شهداد با رامبد مشغول صحبت شد . مامان که از حالت چشمهایش پیدا بود گریه کرده ، از قضا و قدر حرف می زد و برای سلامتی باربد دعا می کرد و رامبد در مقابل او فقط و فقط اظهار شر مندگی می کرد .
همه چیز خیلی سزیع اتفاق افتاد و در چشم بر هم زدنی زمان رفتن رامبد از راه رسید . همگی مانند افراد خواب زده در حالی که هنوز گیج بودیم با ماشین شهداد راهی فرودگاه شدیم . در طول راه هیچ کس هیچ چیز نمی گفت و سکوتی تلخ و جانگاه میانمان حاکم شده بود . وقتی رسیدیم با دیدن فرودگاه و افرادی که یا قصد سفر داشتند یا در انتظار بازگشت سفر کرده ای به سر می بردند ، انگاز تازه باورم شد باید از رامبد جدا شوم . انگار تازه آن زمان بود که از خواب بیدار شدم و به واقعیت مطلب پی بردم . رامبد از مامان عذر خواهی کرد ، از مهتاب و سحر و شهداد هم به خاطر کمک هایشان تشکر کرد و بعد از آنها خداحافظی کرد . وقتی مقابل من رسید با ناباوری نگاهش کردم .
چشم های غمگینش را به چهره ام دوخت و گفت :
هیچ وقت فداکاری تو رو فراموش نمی کنم می گلم . منو ببخش .
در حالی که اشک راه را بر نگاهم بسته بود گفتم .
من همیشه مدیون تو ام رامبد . منتظرت می مونم .
با لحنی بغض آلود گفت :
خیلی دوستت دارم !
بعد چند قدم به عقب برداشت و ناگهان چرخید و با سرعت از من دور شد . در حالی که از پشت به قامت بلندش می نگریستم زمزمه کردم :
من هم دوستت دارم .
وقتی از نظرم دور شد ، انگار تمام توان و نیرویی که در وجود من باقی مانده بود ، تحلیل رفت و به اتمام رسید .
روی یکی از صندلی ها تا شدم و هق هق گریه ام را سر دادم . من او را تکیه گاه خود می دانستم . تکیه گاهی که در مواقع سختی و رنج تنهایم نمی گذاشت و همیشه با من بود ، و حالا با نبودنش من شاهد شکسته شدن ذره ذره ی و جودم بودم .
وقتی هواپیما باند فرودگاه بندر عباس را ترک کرد ، چشم هایم را با دست پوشاندم و سخت تر از قبل گریستم . مهتاب ، مامان و سحر هم اشک می ریختند . سحر کنار من نشست و سرم را روی شانه اش گذاشت . در میان گریه نالیدم :
چرا این طوری شد ؟ چرا ؟
سحر شانه ی مرا فشرد و گفت :
این خواست خدا بوده می گل . تو که همیشه صبور بودی ، این بار هم صبر کن ! مطمئن باش خدا پاداش صبر تو رو می ده .
سحر حرف می زد و دلداری ام می داد اما قلب من زخمی تر از آن بود که به این زودی ها آرام شود . دلم آن قدر گرفته بود که احساس می کردم غم تمام عالم را در وجود خود دارم . رامبد می رفت تا کیلومترها از من دور شود و من تنها به عذابی که در نبودن او می کشیدم فکرمی کردم .
انگار مقدر بود که با هر سفر خواسته یا ناخواسته ی او ، من بیشتر از پیش به این موضوع واقف شوم که تا چه حد دوستش دارم .