رمان آنلاین تو سهم منی قسمت چهاردهم
نویسنده:ماندانا بهروز
صبح کلاس نداشتم. دراتاق نشسته بودم ونهایت سعی ام رامی کردم تاافکارم راروی درسم متمرکزکنم که صدای موزیک تلفن همراهم راشنیدم. ازجابلندشدم وگوشی رابرداشتم وبادیدن شماره ی بهرخ تصمیم گرفتم بازه مجواب ندهم اماناخودآگاه، نیرویی مرا واداربه فشردن کلیدبرقراری ارتباط کردو آرام گفتم:
– بله!
صدای گریه ی بهرخ ازآن سوی خط، مثل سوهانی برروحم کشیده شد. بانگرانی گفتم:
– بهرخ!
– سلام می گل. خواهش می کنم همین الان بیاخونه ی ما!
– چه اتفاقی افتاده؟!
– خواهش می کنم می گل. اینجا همه چیزبه هم ریخته. فقط تومی تونی کمکمون کنی!
– آخه چی شده؟
– بیاخونه مون، این طوری نمی تونم بگم.
باتردیدسکوت کردم اماصدای بهرخ باعث شدتردیدی که برای رفتن داشتم ازبین برود. آب دهانم رافرودادم وگفتم:
– باشه، الان می یام.
تماس راقطع کردم، سریع آماده شدم وبه خانه ی آقای محرابی رفتم. به محض این که پایم رادرون ساختمان گذاشتم وواردسالن نشیمن شدم، بهرخ باچشمهای گریان به سوی من آمد وخودش رادرآغوشم انداخت. حیرت زده به اطراف نگاه کردم تاشاید کسی راببینم، اماهیچ کس آنجانبود.
بهرخ رابه طرف یکی ازمبل هابردم وروی آن نشاندم، بعدخودم هم کنارش نشستم وپرسیدم:
– چی شده بهرخ؟! بهم بگو.
درمیان گریه نالید:
– دیشب که بابااومدخونه سراغ توروگرفت ومن جریان اومدن ورفتنت روبراش تعریف کردم. باباخیلی عصبانی شدورفت تواتاقش وامروزصبح هم بامامان مشاجره ی لفظی پیداکردن. بابامی گفت توبه خواست اون اومده بودی تابارامبدحرف بزنی. می گفت مامان مقصره وسبک سری های مهرنازبه خاطرحمایت های اونه، چون طوری برخوردکرده که خواهرزاده اش فکرکنه هررفتاری بخوادمی تونه داشته باشه وبین توورامبدفاصله ی بیهوده بندازه.
بهرخ به اینجا رسید، باچشمهای خیسش ره من خیره شد وگفت:
– می گل به خدارامبددوستت داره. خودم دیشب رفتم تواتاقش، اون خواب بودولی کنارش چندتاعکس بود؛ ازخودش وتو!
بی آن که چیزی بگویم سرم راپایین انداختم. بهرخ ادامه داد:
– دیروزبارفتن تو، من شکستن روتوچشمهای رامبددیدم. اون خارج شدن تورامی دیدامانمی توانست صدات بزنه وبهت بگه دوستت داره. می گل، اون هیچ وقت مهرنازرونمی خواسته ونمی خواد.
نفس عمیقی کشیدم وبانگاهی به دوروبرپرسیدم:
– حالابقیه کجان؟
– مهرنازرفت خونه ی دوستاش، باباهم باناراحتی اینجاروترک کرد. ولی قبل ازرفتنش به مامان ورامبدگفت یه روزی تقاص دل شکسته ی توروپس می دن. به رامبدهم گفت دیگه هیچ وقت دختری مثل می گل پیدانمی کنی. بعدبدون خداحافظی رفت.
– مامانت چی؟ مامانت کجاست؟
– مامان ازاون موقع که خودش روتواتاقش حبس کرده. رامبده هم تواتاق خودشه.
بهرخ هم چنان اشک می ریخت ومن درفکرفرورفته بودم. لحظه ای به دربسته ی اتاق رامبدوسپس به دربسته ی اتاق مادرش نگاه کردم. بایدیکی راانتخاب می کردم. بالاخره تصمیمم راگرفتم وازجابرخاستم. آرام درزدم وپس ازاین که هیچ صدایی نیامد، داخل رفتم. مادررامبدباچشمهایی قرمزومتورم، گوشه ی تخت نشسته بود وبه سوی درنگاه می کرد. بادیدن من حیرت کرد اماچیزی نگفت. دررابستم وگفتم:
– سلام. معذرت می خوام که بی اجازه واردشدم. می خواستم باهاتون صحبت کنم.
اوسکوت کرده بود. ادامه داد:
– منو ببخشید که ناخواسته موجب ناراحتی ومشاجره ی شماشدم. قسم می خورم هیچ وقت راضی نبودم به خاطرمن، روابط شمااین طوربشه. ازاین که تموم این مدت من روتحمل کردید ممنونم. می خوام بدونیدکه من عاشق رامبدم ودوستش دارم ولی درحال حاضرهیچ چیزبه اندازه ی خوشی شماوسلامتی وسعادت اون برام مهم نیست. حتماً شماکه مادراون هستیدودراین مدت منوهم خوب شناختید، می دونیدکه خوشبختی اون کنارچه کسی تامین می شه. من هم بیشترازاین به اصرارهاوپافشاری هام ادامه نمی دم. بازهم به خاطرهمه چیزازتون ممنونم.
خانم محرابی هم چنان سکوت کرده بود. خداحافظی کردم وازاتاقش بیرون آمدم.
واردسالن نشیمن که شدم، بهرخ به طرفم آمدوبانگاهی پرسشگربه چشمهایم خیره شد. آهسته گفتم:
– خداحافظ!
بهرخ باناباوری نگاهم کرد. به طرف دررفتم وواردحیاط شدم. اوبه دنبالم دوید وگفت:
– جان رامبدوایسامی گل!
قدم هایم ناخودآگاه سست شد وازحرکت ایستاد. خودش رابه من رساند وپرسید:
– تومی خوای رامبدروترک کنی؟! چطوردلت می یاداین کارروبکنی؟! چطورمی تونی؟!
نگاهش کردم وجواب دادم:
– من بایدبرم! دیگه به جان اون قسم نخورودنبال من نیا! خداحافظ!
بهرخ فریاد زد:
– هم خودت رومی کشی هم رامبدرو!
بی آن که چیزی بگویم ازحیاط بیرون آمدم ومنزلشان رابه قصدرفتن به شرکت ترک کردم. بایدبرای قانع کردن پدررامبدکاری می کردم، این بودکه درطول راه یادداشتی به این مضمون برایش نوشتم:
((پدرعزیزم، سلام
ازاین که حضوراً خدمت نرسیدم مرامی بخشید، اما باورکنید که نمی توانستم. ازشماخواهش می کنم به خاطرمن، رابطه ی قشنگ بین خودتان ومادرراخراب نکنید. من بامادررامبدحرف زدم وتکلیف همه چیزروشن شد! ازاین که همیشه به من کمک کردیدازشماممنونم وامیدوارم بازهم کانون گرم خانواده تان رابه وضع سابق برگردانید. برایتان آرزوی سعادت وخوشبختی دارم.
کسی که هرگز محبت های شمارافراموش نمی کند، می گل.))
سپس نامه راتازدم ودرپاکتی قراردادم ووقتی به شرکت رسیدم، آن رابه آبدارچی شرکت سپردم تابه دست آقای محرابی برساند. خودم نیزآنجاراترک کردم وبه خوابگاه برگشتم.
وقتی وارداتاق شدم بچه هاهم بازگشته بودند. همگی ازدیدن چهره ی آشفته وپریشان من حیرت کردند. کیفم راگوشه ای انداختم وبی حال وبی رمق روی تختم درازکشیدم. باصدای موزیک تلفن همراهم، لاله کیف راآودبه دستم داد. شماره ی بهرخ بود. گوشی راخاموش کردم وخطاب به بچه هاگفتم:
– اگه کسی به ملاقات من اومد یاباخوابگاه تماس گرفت، بگیدخوابه وگفته بیدارم نکنید.
دوستانم به آن که جوابی بدهند، فقط نگاهم کردندو من هم پتوراروی سرم کشیدم وچشمهایم رابستم.
حوالی غروب بیدارشدم. سرم مثل کوه سنگین بودوبدنم مثل کاه، بی وزن وبی رمق.
لاله بادیدنم لبخندی زدوگفت:
– خوب استراحت کردی؟
به نشانه ی تایید سرتکان دادم. صدف گفت:
– ملاقاتی داشتی. ولی خب واقعاً خواب بودی. ماهم بیدارت نکردیم.
شیرین حرف اوراادامه داد:
-یه دخترخوشگل بودکه گفت بهت بگم بهرخ اومده.
تشکرکردم وبرای شستن دست وصورت وگرفتن وضوازاتاق خارج شدم. سپس به نمازخانه رفتم وبرای سلامتی وسعادت رامبدوالتیام قلب مجروح خودم دعاکردم وازخداخواستم به من صبری دهدتابتوانم بااین غم عظیم کناربیایم.
وقتی به اتاق برگشتم، یکی ازکتاب هایم رابه دست گرفتم وسعی کردم حواسم رابرمتن آن متمرکزکنم امانتوانستم. انگاریک نفرچهره ی دوست داشتنی رامبدرامقابل چشمهای من قرارداده بود ونام زیبایش رادرگوشم زمزمه می کرد. فکرازدست دادنش، فکراین که اودیگرمتعلق به من نیست ومن بایدباقی مانده ی عمرم رابه عشق اوولی دون اوزندگی کنم، ازتمام دنیا بیزارم می کرد.
بااین افکارمنفی وآزاردهنده دست به گریبان بودم که دراتاق بازشد وسارا داخل آمد وخطاب به من گفت:
– می گل، اومدن دیدنت. به سرپرستی گفتم صبرکنن ببینم هستی یانه.
– بگوخوابیده!
صدف وشیرین باتعجب نگاهم کردند وصدف پرسید:
– بازهم همون بهونه ی قبلی؟!
روبه سارا کردم وگفتم:
– برو!
اوبادرماندگی به من نگاه کردودررابست. چنددقیقه بعددوباره بازگشت وگفت:
– همون دخترقشنگه بودبایه مردمیان سال. ازظاهرشون معلومه ازاون مایه داران!
شیرین گفت:
– به نظرمن شبیه عکسسه که ازنامزدت به مانشون دادی! ببینم اون خواهررامبده؟!
صدف نگاهی به ساراکرد وبعدخطاب به من گفت:
– حق باشیرینه، ولی من وساراهرچی فکرکردیم یادمون نیومدچراچهره اش اینقدرآشناست!
بابی حوصلگی گفتم:
– بله، اون خواهررامبده.
شیرین بلافاصله گفت:
– پس چرااینقدر براشون نازمی کنی؟!
روی تختم درازکشیدم وجواب دادم:
– فعلاً حوصله ی توضیح دادن ندارم.
بعدچشمهایم رابستم ونشان دادم که دیگرمایل به صحبت کردن نیستم.
فردای آن روزبه دانشکده نرفتم چون فکرمی کردم ممکن است بهرخ وپدرش به آنجابیایندودلم نمی خواست باهم روبه روشویم. بچه هاکه فهمیده بودندمن حوصله ای برای سؤال وجواب ندارم، چیزی نپرسیدند وپس ازخداحافظی، اتاق راترک کردند.
بارفتن آنهابازهم تنهاشدم. بازهم هجوم افکارمغشوش وآزاردهنده، بازهم غم وبازهم اندوه ازدست دادن رامبد.
نمی دانستم تاآن لحظه مهتاب وباربددرجریان موضوع قرارگرفته بودندیانه، ولی بدون شک اگرمی دانستند حتماً تماس می گرفتند یاسری به من می زدندتاسعی کنندنظرم راتغییردهند. معلوم بود که بهرخ وآقای محرابی هنوزچیزی به آنها نگفته اند.
ظهروقتی بچه ها برگشتند، ساراگفت:
– خواهررامبداومده بود دانشگاه سراغتومی گرفت. وقتی گفتم نیومدی خیلی ناراحت شد.
حرفی نزدم وسعی کردم بی تفاوت باشم امافقط خدامی دانست درونم چه غوغایی برپابود. بچه هاکنارم آمدندوخواستند مشکلم رابه آنهابگویم تالااقل کمی سبک شوم. آنهامطمئن بودند مشکل من مربوط به رامبداست امانمی فهمیدندعلت اصلی ناراحتی ام چیست. من هم علی رغم اصرارآنهاچیزی نگفتم وفقط به خاطرمحبتشان تشکرکردم. دلم می خواست تنهاباشم وبه گذشته ی زیباوعاشقانه ای که بارامبد داشتم بابیاندیشم، بنابراین کمی بعداجابلنشدم وبه حیاط خوابگاه رفتم وگوشه ی دنجی نشستم. لحظه ای باخودفکرکردم، ((آیا دراین خوابگاه بزرگ ودرمیان این همه دختر، کسی دل شکسته ترازمن وجوددارد؟)) همزمان بااین تفرکسوزسرمای پاییزاندامم رابه لرزه انداخت. شایداین هم جوابی بودبه پرسش تلخم. دلم به شدت برای رامبد تنگ شده بودونمی دانستم آن روزوروزهای بعدراچگونه بایدتحمل کنم. نبایداحساس پشیمانی می کردم. به هرحال آن قول رابرای بازگشت آرامش به خانه ی آقای محرابی به مادررامبدداده بودم، اماهرچه می کردم دلم آرام نمی گرفت وهوای اوراداشت.
دراین افکارسیرمی کردم وبه مروردلتنگی هایم می پرداختم که باشنیدن صدای آشنایی که نامم رامی خواند، سربلندکردم. باورم نمی شد…..
لحظه ای چشمهایم رابرهم فشردم وبعددوباره گشودم، اماانگاردرست دیده بودم. کمی آن طرف ترازمن به فاصله ی چندقدم، مادررامبدایستاده بودونگاهم می کرد. لبخندی گرم ومهربان برلب داشت. به آرامی گفت:
– سلام می گل! خوبی عزیزم؟
نگاه حیرت زده امراازچهره اش گرفتم وازجابلندشدم. زیرلب جواب دادم:
– سلام! ممنونم!
اوجلوآمد ودرست روبه روی من ایستاد وصورتم رابالاگرفت. نگاهمان که بایکدیگرتلاقی کرد، اوتنهاگامی که فاصله ی میان مابودرابرداشت ومرادرآغوش کسید ودرکنارگوشم زمزمه کرد:
– توکجایی دخترم؟ می دونی چندباربهرخ وپدرش اومدن دنبالت؟
جواب دادم:
– منوببخشید، امابه خاطرقولی که به شماداده بودم……
حرفم رابرید:
– من فقط یک قول روازجانب تومی پذیرم؛ اون هم این که قول بدی هیچ وقت پسر منوتنها نذاری!
از آغوشش بیرو نآمدم وحیرت زده ترازقبل نگاهش کردم. به نگاه مات ومبهوتم لبخندزد وگفت:
– من حلقه ی نامزدی بارامبدروبه دستت انداختم، پس حالانمی تونی زیرش بزنی! یادت که نرفته؟!
برای چندلحظه همان طورساکت وبی حرف به اوخیره ماندم، بعداحساس کردم گرمای مطبوعی زیرپوستم دویدودرآن هوای سرپاییز، به یکباره داغ شدم. آهسته گفتم:
– مامان……
امانتوانستم حرفم راادامه دهم وتنهاازسربی قراری وناباوری سرتکان دادم.
خانم محرابی خندید:
– توباپسرمن چه کارکردی؟ ازدوروزقبل تاحالالب به غذانزده. یک چشمش اشکه، یک چشمش خون. بایدخودت اونوببینی تاباورکنی چقدردوستت داره!
لبخند برلبهایم جان گرفت وگفتم:
– باورم نمی شه!
– وقتی دیدیش باورمی کنی، اماامروز نه! چون اینقدرچشمهاش قرمزوپف کرده وصورتش رنگ پریده است که اگه ببینیش هم نمی شناسی! فردابیتا همه رودعوت کرده دماوند. صبح زودباربدومهتاب می یان دنبالت وباهم می رید اونجا. اونجامی تونی رامبدروببینی.
پرسیدم :
– باربد ومهتاب چیزی می دونن؟
– نه، پدررامبدمی گفت هرطورشده بایدتوروبه جمع خانواده برگردونیم واصرارداشت که هیچ کس حتی باربدومهتاب وبیتاازاین ماجرابویی نبرن.
بعدنگاهی به ساعتش انداخت وادامه داد:
– بایدهرچه زودتربرم تاخبردید نتوروبهشون بدم. فرداصبح زودحاضرباش. دیگه بامن کاری نداری؟
– مرسی مامان. به خاطرهمه چیزممنونم.
گونه ام رابوسید وگفت:
– کاری نکردم عزیزم. مواظب خودت باش، خداحافظ.
– خدانگهدار.
مادررامبدرفت ومن باشوقی وصف ناشدنی به سمت ساختمان به راه افتادم. وارداتاقمان شدم، بچه هاهمه لبخندبرلب داشتند.
ساراگفت:
– اون خانمه کی بود که بادیدنش اونقدرذوق زده شدی؟!
اخمی تصنعی برچهره نشاندم وگفتم:
– شماهایواشکی منومی پایین؟
شیرین خندیدوخطاب به بچه هاگفت:
– ازقیافه اش تابلوبودکه مامان اون دختره اس!
صدف حرف اوراادامه داد:
– پس این نازکردن هاواسه مادرشوهرآینده بود، آره؟! خوب بلدی ازحالاخودتولوس کنی!
خندیدم ودرحال نشستن روی تخت، گفتم:
– اولاً مودب باش، دوماً مادرنامزدمن خیلی هم خانمه!
ساراباژست خاصی گفت:
– چه رمانتیک! حالاوقتی مادرنامزدتبدیل به مادرشوهرشدهمه چیزمعلوم می شه!
خلاصه تاشب، بچه هاهرچه توانستند سربه سرم گذاشتند وبعدازمدتهابازهم باید یکدیگرگفتیم وخنیدیدیم.
باورم نمی شد، اماانگارپس ازدوسال انتظاروعذاب، دوران اندوه به پایان رسیده بودومن می رفتم تاباردیگرخوشبختی ازدست رفته ام راباتمام وجودلمس کنم.
*****
فردای آن روزجمعه بود. صبح، جلوی آینه درحال مرتب کردن روسری ام بودم که مهتاب تماس گرفت وگفت روبروی خوابگاه منتظرم هستند. کیفم رابرداشتم وپس ازخداحافظی بابچه هاازاتاق بیرون رفتم. بیرون خوابگاه، کناردراصلی نگاهم به بهرخ افتاد وازدیدنش تعجب کردم چون فکرمی کردم اوباپدرومادرش به دماوند خواهدآمد. مراکه دیدبه طرفم آمد وگفت:
– سلام خانم نازنازو! حالادیگه جواب تلفن های منونمی دی وقتی هم می یام می سپری که دست به سرم کنن!؟ این جوریه؟!
خندیدم وگفتم:
– سلام بذاراول همدیگه روببینیم بعد منوبزن!
بعدپرسیدم:
– توچرابامامان وبابات نرفتی؟
– برای این که کسی پیرمرد وپیرزن هارونمی بره مهمونی جوون ها!
– یعنی مامانت اینا نمی یان؟!
درجوابم خندید وگفت:
– برای تواصل رامبده که اونم بامامی یاد.
بعدبه سمت ماشین باربد که طرف دیگرخیابان ایستاده بوداشاره کرد. رامبدکنارباربدروی صندلی جلونشسته بود وعینک آفتابی برچشم زده بودکه درآن ساعت ازصبح باعث حیرتم شد.
بهرخ باشیطنت گفت:
– این نقشه ی من بود! گفتم بعدعمری ببینی رامبدداره نگات می کنه وبرات می خنده، ازشدت شوق سکته می کنی!
چپ چپ نگاهش کردم وبعدهردوبه طرف ماشین حرکت کردیم. هرگامی که به سوی رامبدبرمی داشتم، احساس می کردم قلبم ازجاکنده می شود ودوباره بازمی گردد. بی اراده دست بهرخ راکه دردست داشتم فشردم. اوبانگاه به چشمهایم لبخند زدوگفت:
– داداشم داره ازپشت قاب عینکش حسابی تورودیدمی زنه!
– اذیتم نکن بهرخ، بدجنس نباش.
به ماشین رسیدیم. اودرراگشود وروبه من گفت:
– سوارشو.
– اول توبرو، من می خوام راحت بیرون روتماساکنم.
درواقع عملاً می خواستم پشت سررامبدبنشینم تاازمعرض نگاهش دورباشم وتلافی استفاده ی اوازعینک دودی رادربیاورم. بدین ترتیب بهرخ داخل رفت وکنارمهتاب نشست ومن هم پس ازاوداخل شدم ودررابستم. خطاب به همه گفتم:
– سلام، صبح بخیر.
باربدومهتاب جوابم رادادند ومهبدکه حالا شش ماهه بودلبخندزیبایی به رویم زدکه باعث شد بدون یک لحظه تامل اوراازآغوش مهتاب گرفته وغرق بوسه سازم. باربد به راه افتاد وبهرخ کنارگوشم گفت:
– بیچاره مهبدکه نمی دونه عمو وخاله اش ازعقده ی چی وقتی به اون می رسن بوسه بارونش می کنن!
چشم غره ای نثارش کردم واوبا خنده گفت:
– دروغ که نمی گم.
باربد گفت:
– به من بگوتابهت بگم حرف دروغه یاراسته؟
– نمی شه به توبگم. مربوط به رابطه ی دونفردیگه باپسرتوئه.
بااین که لبخندباربدنشان می دادمتوجه قضیه شده است، امابه شوخی گفت:
– پسرمن آزاده که بادوست دخترهاش راحت باشه!
ازحرف اوهمه به خنده افتادیم وبه همین ترتیب تارسیدن به دماوند، ساعت خوبی راگذراندیم.
مهمانی بیتادرویلای زیباوبزرگ پدرشوهرش یعنی عموی رامبدبرگزارمی شد. وقتی مارسیدیم اکثرمهمانان آمده بودند وویلا حسابی شلوغ بود.
بیتابادیدن ما باخوشحالی جلوآمد وسلام واحوالپرسی کرد وبعدمارابه اقوام ودوستان نزدیکشان معرفی نمود. دراین میان حواس من بیشتربه جانب رامبدمعطوف بودواحساس می کردم که نگاه هایش مانندگذشته ها، گرم ومشتاق شده است. ازاین احساس انگارمیان ابرها قدم برمی داشتم ودرپوست خودنمی گنجیدم، امادرتمام مدت بابدجنسی نگاهم راازاومی گرفتم ودردل می گفتم:
(( نشون به اون نشونی که چقدرمنواذیت کردی رامبد!))
دلم نمی خواست تازمانی که اوبرای برقراری ارتباط پیشقدم نشده جواب نگاه هایش رابدهم.
کمی بعد، بیتاکنارم نشست وگفت:
– خب خانم مهندش، چه خبر؟ دلم حسابی برات تنگ شده بود.
خندیدم وگفتم:
– منم همین طور. مثل همیشه خبری نیست جزدرس وامتحان های سخت سخت! توچه خبر؟
خندید:
– یه خبردست اول برات دارم که هنوزبه هیچ کس غیرازآرمنی نگفتم.
– جداً؟! چی؟!
حالا علاوه برلب هایش، چشمهایش هم می خندیدند. باخوشحالی گفت:
– قراره تاچندماه دیگه زن دایی بشی!
بانگایه حیرت زده وپرسشگربه اوخیره شدم که گفت:
– چراماتت برده؟ خب وقتی رامبددایی بشه توهم زن دایی می شی دیگه!
من تازه متوجه منظوراوشده بودم، به هیجان آمدم وباخوشحالی گفتم:
– راست می گی؟ یعنی…….
– بله که راست می گم. بهم نمی یاد مادربشم؟
– وای، خدای من! کی متوجه این موضوع شدی؟
– چندروزپیش.
– پس چرابه کسی نگفتی؟
بیتا خندید وجواب داد:
– آخه اصلاً نمی دونم چطوری بایداین موضوع رومطرح کنم!
من هم خندیدم وگفتم:
– به باربدبگو، اون راهش روبلده!
هردوخندیدیم وبعد، من کلی سفارش کردم که مراقب خودش باشد وبعضی ازتجارب زمان بارداری مهتاب رابرایش بازگوکردم.
آن روزتاوقت ناهارهمه دورهم بودیم ومن وبیتابیشترکناریکدیگربه سرمی بردیم. بعدازناهاراکثرافراد، ساختمان داخلی راترک کردند وبرای استفاده ازهوای عالی بیرون، ازویلا خارج شدند.
مهتاب پسرش راداخل یکی ازاتاق هابرده بودوسعی می کرداوراکه ذره ای خواب درچشمهایش دیده نمی شد، به زوربخواباند. وقتی داخل اتاق رفتم، باربدکه مشخص بودحوصله اش ازداخل ویلاماندن سررفته است، گفت:
– اومدی می گل؟ بیااین خواهرت روببین! نه به من اجازه می ده برم بیرون، نه حاضره بابچه بیادبیرون، نه می تونه بخوابونتش! حالاتکلیف چیه که بایدتوخونه حبس بشم؟
خندیدم وجواب دادم:
– تکلیف این که پیش خانمت بمونی وبدون اون قدم ازقدم برنداری!
مهتاب باحرف من، روبه شوهرش خندید وباربد گفت:
– باشه، من که مظلومم! هرچی شمابگید.
مهبدراکه مشخص بودخیال خوابیدن نداردازمهتاب گرفتم وگفتم:
– این بچه اصلاً خواب توچشماش نیست. شمابرید، من خودم مواظبش هستم.
مهتاب وباربد هردومخالفت کردند وگفتند که مهبداذیتم می کند، من اماقبول نکردم وبالاخره با اصرارمهبدراپیش خودم نگه داشتم. کمی بااوبازی کردم وپس ازمدتی من نیزهمراه اوازویلاخارج شدم. مهبد باشوق وذوق می خندید وباکنجکاوی کودکانه اش به پرندگان وجست وخیزآنها روی شاخه ی درختان نگاه می کرد. گوشه ای ازحیاط میزی چوبی گذاشته ودورش راصندلی چیده بودند. جلورفتم وروی یکی ازآنها نشستم وکاپشن مهبدراروی اندام کوچکش مرتب کردم، بعداوراطوری روی میزنشاندم که چشمش به پشت سرمن باشد.
اوهم ازشوق هوای آزادی که درآن قرارگرفته بودذوق می کردودستهایش راتکان می داد وکودکانه می خندید. کمی بعددیدم مهبدنگاهش رابه نقطه ی ثابتی دوخته ومی خندد. سرم رابرگرداندم تامسیرنگاه اورا دنبال کنم که ناگهان چشمم به رامبدافتاد. درفاصله ی چندقدم ازمن روی ویلچرش نشسته بود ودرحالی که نگاهم می کرد، لبخندی کمرنگ برلب داشت. یک لحظه احساس کردم به دوسال قبل برگشته ام واین همان رامبدی است که عاشقانه دوستم داردوبرای ازدواج بامن بی قراراست. صدایش بالحنی پراشتیاق درگوشم طنین انداخت:
(( فقط دوشب دیگه می گل، فقط دوشب دیگه بایدبگذره. اون وقت توبرای همیشه مال من می شی.))
اشک شوق درچشمهایم حلقه زدوچهره ی زیبای اودرنظرم تارشد. چرخ های صندلی اش رابه حرکت درآورد وجلوآمد. نگاهش هم چنان باعشق به من دوخته شده بودوخون تازه ای دررگ های یخ زده ام جاری می کرد. اشک روی گونه هایم فروغلتید وآهسته نالیدم:
-دلم برای نگاه هات تنگ شده بود!
حالا درچشمهای رامبدنیزقطرات پرتلالؤاشک می درخشید وطولی نکشید که گونه هایش آرام آرام خیس شد. هردوی مادرنگاه یکدیگرغرق وازوجودمهبدغافل بودیم. اوکه به چهره ی گریان من می نگریست ووحشت کرده بود، یکباره شروع به گریه کرد وتازه آن زمان بودکه ماوجودش رابه یادآوردیم. همان طورکه گریه می کردم به خنده افتادم واورادرآغوش کشیدم وبوسیدم.
رامبدهم درمیان گریه، لبخندزد ودستهایش راازهم گشودومن، مهبدرادرآغوشش گذاشتم.
همان لحظه صدای پاهایی توجهمان راجلب کردوکمی بعدمهتاب وباربد پیداشدند. هردوباخوشحالی مارامی نگریستند ووقتی جلوآمدند، باربد گفت:
– نگاه کن توروخدا آشتی کردنشون هم مثل آدما نیست! چرا بچه ی منوترسوندین؟!
بعدمهبد راازرامبدگرفت وادامه داد:
– یادم باشه یه روزاین بلاروسربچه ی خودشون بیارم!
مهتاب لبخندزنان گفت:
– من اجازه نمی دم بچه ی خواهرموبه گریه بندازی.
باربد جواب داد:
– نسبت من ازدوطرفه. هم داییشم، هم عموش! پس بیشترازتودوستش دارم.
همان وقت بیتا وآرمین هم به ماپیوستند وباربد گفت:
– به به، مادر آینده هم ازراه رسید!
بیتااخم کرد وفهمیدم که قضیه رابه مهتاب وباربد نیزگفته است.
گفتم:
– اذیتش نکن باربد.
بیتا جلو آمد ودرحال بوسیدن گونه ام گفت:
– مگه زن داداشم ازم دفاع کنه!
همه خندیدیم وکمی بعدهمراه یکدیگربه داخل ساختمان رفتیم. بهرخ هم به جمع ماپیوست وباشیطنت هایش لحظاتمان راشیرین ترساخت. مشغول صحبت بامهتاب بودم که بیتاکنارگوشم گفت:
– آرمین می گه رامبد روبرده تودومین اتاق سمت چپ پذیرایی.
نگاهش کردم وگفتم:
– منظور؟!
– بدجنس نشو!
خندیدم وگفتم:
– یه ورق وخودکاربهم بده. می خوام باهاش حرف بزنم.
بیتابه سوی یکی ازاتاق هارفت وکمی بعدبادفترچه وخودکاربازگشت وآنهارابه دست من داد.
بلندشدم وبه اتاق رامبدرفتم. وقتی داخل شدم اوکناریک میزنشسته وازپنجره به بیرون خیره شده بود. باصدای دربرگشت ووقتی نگاهش به من افتاد، لبخندزیبایی برلبهایش شکل گرفت. آرام دررابستم وروی یک صندلی مقابل اونشستم.
دفترچه وخودکارراروی میزقراردادم وگفتم:
– رامبد، هرچی به ذهنت می رسه برام بنویس.
رامبد خندید ودفترچه راگشود. سپس خودکاررابه دست گرفت. تصویریک قلب راکشید ودرون آن نوشت:
(( دوستت دارم می گلم))
بی اختیارلبخندزدم وخودکارراازدستش گرفتم وداخل همان قلب، کنارجمله ی اونوشتم:
((دوستت دارم رامبد.))
خودکارراگرفت وگوشه ی دیگه ای ازورق نوشت:
((حس می کنم دوباره متولدشدم. زندگی کردن کنارتونهایت آرزوی منه.))
من هم برایش نوشتم:
((باورکن که منم همین احساس رودارم. خیلی خوشحالم رامبد، خیلی!))
رامبدخندید ونوشت:
(( توچرامی نویسی؟! حرف بزن، می خوام صداتوبشنوم.))
نوشتم:
((این جوری خیلی بهتره. آدم کمترخجالت می کشه!))
نوشت:
((چقدرهم که توکمرو و خجالتی هستی!))
نگاهش کردم . باشیطنت می خندید وبه چشمهایم می نگریست. بالحنی کنایه آمیزگفتم:
– مرسی، خیلی محبت داری!
بعدنگاهم راازاوگرفتم. رامبددفترچه رامقابلم گذاشت ونوشت: (( منوببخش می گلم، می خواستم باهات شوخی کنم. هرچی می خوای بهم بگوولی باهام قهرنکن که من می میرم.))
جواب دادم:
– حالا می تونی بفهمی تواین مدت که نگاهتوازم پنهون می کردی من چندبارمردم؟
رامبد نوشت:
(( من تموم مدتی که ظاهرم سردو بی تفاوت بود، دیوونه ی عشقت بودم ودلم برات تکه تکه می شد، امانمی خواستم بااین وضعیت خودموبه تحمیل کنم.))
بادلخوری نگاهش کردم وگفتم:
– تحمیل؟! تودرموردمن چی فکرکردی؟
نوشت :
(( دلم نمی خواست به اون شکل باهات ازدواج کنم وبعد هم یک عمرسربارتوو پدرم باشم.))
پرسیم:
– حالاچی؟
بلافاصله نوشت:
(( وضعیت من تغییرزیادی نکرده ومن هنوزم دلم نمی خوادبااین وضعیت ازدواج کنم. ولی قول می دم به محض این که پاهام خوب شد وتونستم حرف بزنم، برم خواستگاری!))
باخنده پرسیدم:
– واون دخترخوشبخت کیه؟
رامبد هم لبخند زد ونوشت:
(( بدون شک می گل نازم که حالا روبه روی من نشسته وداره بانگاهش منودیوونه می کنه.))
همان طورکه به نوشته ی اونگاه می کردم لبخندم پررنگ ترشد. ازجابرخاستم وگفتم:
– من می رم پیش بقیه، توهم بیا.
بعد به طرف دربه راه افتادم وتازمانی که ازاتاق خارج شدم سنگینی نگاه عاشق اورااحساس می کردم. بیرون اتاق لحظه ای ایستادم، چشمهایم رابستم وسعی کردم لذت بازگشت اورا با تک تک اعضای وجودم لمس کنم وبه خاطربسپارم.