رمان آنلاین تو سهم منی قسمت یازدهم
نویسنده:ماندانا بهروز
مهتاب وباربد برای گذراندن ماه عسل به شمال رفتند. ماهم برای فردای آن روز، قصدبازگشت به بندرعباس راداشتیم. خانواده ی محرابی بااصرارازمامان خواستندتامدتی دیگردرتهران بماند، اما مامان ضمن تشکرازمحبت هایشان خیلی مودبانه دعوت آنها راردکردودرحالی که به من نگاه می کرد بالبخند گفت:
– بابرنامه هایی که می گل داره هرچه زودتربرگردیم بهتره.
به جزرامبد، همه به سوی من نگریستند وبیتاباناباوری گفت:
– مگه می گل هم می خوادبرگرده؟!
زیرفشارنگاه های تعجب زده ی بقیه، لبخندکمرنگی زدم وجواب دادم:
– بله!
مادررامبدبلافاصله پرسید:
– چراعزیزم؟!
سعی کردم این موضوع رایک امرعادی نشان دهم وگفتم:
– مامان ومهدی تنهاهستن وبایدباهاشون برم. ضمناً قددارم خودم روبرای کنکورآماده کنم.
آقا محرابی گفت:
– همه ی شمامی تونیدتهران بمونید واینجایاهرجای دیگه ای که خواستید زندگی کنید.
بیتاادامه داد:
– می گل می تونه این جادرس بخونه وازکلاس های کنکورهم استفاده کنه.
نگاهش کردم وگفتم:
– ممنونم بیتاجون، ولی فقط این نیست. کارقبلی ام روازدست دادم وبایددنبال کاربگردم.
آقای محرابی گفت:
– دخترم، می خوام که ماروغریبه ندونی وازاون بابت خیالت راحت باشه.
– شماخیلی محبت دارید، ولی من می خوام کارکنم.
– اگه اینجابمونی می تونی توی دفترمن کارکنی.
– ممنون که به فکرمن هستید پدرجان، امابایدبرگردم بندر.
بهرخ که تاآن لحظه سکوت کرده بود وفقط باناراحتی به من نگاه می کرد، گله مندانه پرسید:
– یعنی توهیچ وابستگی ای برای موندن توتهران نداری؟
منظوربهرخ راازحرفش درک کردم وبرای لحظه ای نگاهم به جانب رامبدکه هم چنان سربه زیرداشت، چرخید، بعدروبه بهرخ کردم وگفتم:
– چندلحظه بامن بیا.
وقتی همراه یکدیگرازجمع دورشدیم، گفتم:
– بهرخ ازت می خوام من رودرک کنی. توخوب می دونی من چقدربه رامبدوابسته ام ودوستش دارم، اما این یه فرصتیه برای هردوی ماومخصوصاً برای اون. شایددرنبودمن راحت تربتونه باوضعیتش کناربیاد.
– اما من مطمئنم اگه توبری روحیه ی رامبدبه کلی بهم می ریزه.
– شایدهم دراین صورت انگیزه ی بیشتری پیداکنه!
بیتانیزهمان لحظه به ماپیوست وبالحن غمگینی گفت:
– فکرشم نمی کردم که بخوای بری.
درحالی که بغض درگلویم جمع شده بود گفتم:
– یه مدت دوری برای هردومون لازمه، من همیشه وهرجاکه باشم دوستش دارم، دلم خیلی براش تنگ می شه، امادرحال حاضراین به صلاح رامبده.
بیتاوبهرخ مرادرآغوش کشیدند وهرسه باهم به گریه افتادیم.
روزبعد، ساعتی قبل ازپرواز، تصمیم گرفتم بارامبدخداحافظی کنم. ازبیتاخواستم سری به اتاق اوبزندتااگربیداربودبه دیدنش بروم. بیتابه اتاق اورفت وکمی بعدبیرون آمد وگفت:
– رامبد بیداره، می تونی بری.
ضمن تشکرازاووارداتاق رامبدشدم. روی تختش نشسته وطبق معمول زمان برخوردهایش بامن، نگاهش رابه پایین دوخته بود. کنارش نشستم وگفتم:
– من دارم می رم رامبد. آرزوداشتم درتمام مدتی که کنارتم برات مثمرثمرباشم، ولی همه چیزهمیشه اون طوری که مادوست داریم پیش نمی ره. فکرمی کنم دیگه دلیل منطقی ای برای موندن من وجودنداره. بااین که خیلی دلم برات تنگ می شه وحسرت نگاهت منودیوونه می کنه امابایدبرم. این یه فرصته که هم من وهم توبهش احتیاج داریم، امادلم می خوادبدنی قلب من فقط به عشق تومی تپه وهمیشه منتظرتم!
درهمان لحظه، دراتاق بازشد وبهرخ باحالتی عصبی وناراحت داخل آمد. دررابست وبه من ورامبدخیره شد، بعدبالحنی پرخاشگرپرسید:
– خداحافظی تون تموم شد؟!
درسکوت نگاهش کردم. به سوی رامبدرفت وگفت:
– مگه دوستش نداشتی؟ مگه عاشقش نبودی؟ پس حالاچرااجازه می دی بره؟ چرا؟!
رامبدبه اوهم نگاه نمی کرد. بهرخ ادامه داد:
– فکرنکن باپنهون کردن نگاهت می تونی رازدلت روپنهون کنی. اگربه من بگی حالاشبه باورمی کنم، ولی اگربگی دیگه عاشق می گل نیستم باورنمی شه.
باشنیدن حرفهای بهرخ، اشک به چشمهایم هجوم آورد. برای آخرین باربه چهره ی سردوبی تفاوت رامبدنگاه کردم، بعدبه سختی لبهایم راازهم گشودم وباصدایی گرفته گفتم:
– خداحافظ!
باگفتن این حرف، ازاتاق خارج شدم ومستقیم به اتاق خودمان رفتم، آنقدراشک ریختم که چشمه ی اشکم خشکید وچشمهایم متورم وقرمزشد.
یک ساعت باقی مانده نیزبه سرعت گذشت. آقا وخانم محرابی وبیتا برای بدرقه ی مابه فرودگاه آمدند وبهرخ کناررامبددرخانه ماند. بیتاوخانم محرابی مرادرآغوش کشیدند وخواستند که خیلی زودبه آنها سربزنم. آنها رابوسیدم وضمن تشکرازمحبت هایشان خداحافظی کردم.
مدتی بعد، من ومامان ومهدی درهواپیمانشستیم وبه سمت بندرعباس پروازکردیم.
******
به کم کشهداددراداره ی ثبت احوال که پسرعمویش مدیرآن بودمشغول بکارشدم. هرروزباخانواده ی رامبدتماس داشتم وحال اورامی پرسیدم. رامبدجلسات فیزیوتراپی وگفتاردرمانی اش رامی گذراند وهم چنان درخودفرورفته بود. مطب باربدنیزبه تازگی افتتاح شده ومهتاب هم به عنوان منشی درکناراومشغول کاربود. روزی که مهتاب این خبررابه من داد، خندیدم وگفتم:
– پس حسابی مراقبشی دیگه، آره؟!
مهتاب هم خندید وگفت:
– بهرخ می گه هروقت مریض، دخترجوونی بود، بایدباهاش برم تواتاق! من هم گفتم اصلاً نوبت ویزیتش رو می دم برای شش ماه بعدکه پشیمون بشه وبره دیگه نیاد!
بااین حرف، هردوبه شدت به خنده افتادیم ومن گفتم:
– نترس. اون باربدی که من می شناسم فقط خادم توئه!
درس خواندن رابه صورت جدی آغازوخودرابرای کنکورآماده می کردم. البته نیمی از روز رادراداره بودم وفقط بعدازظهرهامی توانستم درس بخوانم، به همین خاطربرای این که وقت کم نیاورم تاپاسی ازشب بیدامی ماندم.
بافرارسیدن ایام عید، ازطریق بهرخ باخبرشدم پسرعمویش که تازه ازروسیه بازگشته، قراراست به خواستگاری بیتابیاید. گویادرسفرآخری که بیتابه همراه پدرش به روسیه رفته، آرمین راحسابی شیفته خودساخته، طوری که اوقصدداشته همان زمان به خواستگاری بیتابیایدامابارخ دادن آن اتفاق برای رامبد، این موضوع نیزبه تعویق می افتد.
ازشنیدن این خبر، خیلی خوشحال شدم. به بیتاتبریک گفتم وبرایش آرزوی خوشبختی کردم. باوجوداصارخانواده ی محرابی نتوانستم درایام عیدبه تهران سفرکنم چون اولاً حجم درسهاخیلی سنگین بود ومن زمان زیادی نداشتم، دوماً احساس می کردم رامبدهنوزهم برای کنارآمدن باخودش به فرصت بیشتری احتیاج دارد.
روزهابه سرعت ازپی هم می گذشتند ومن آنقدرغرق درکارودرس بودم که این گذر رااحساس نمی کردم. کم کم به زمان کنکورنزدیک می شدیم که بیتاتماس گرفت وخبرهای مسرت بخشی رابه من داد.
درست دوازده روزتازمان امتحان باقی مانده بودکه ازطریق اوباخبرشدم رامبدبه تازگی دردست راست وپاهایش احساس دارد. فقط خدامی داند که آن لحظه چه حالی داشتم. ازشدت ذوق وهیجان، بلند بلند با بیتاحرف می زدم واوراسوال پیچ می کردم ومی گفتم که درمورد رامبدبیشتربرایم حرف بزند. دلم برایش یکذره شده بودوحرف های بیتارامانند تشنه ای درحسرت آب، گوش می دادم.
بیتا همچنین گفت که تاریخ ازدواجش برای اواخرشهریورماه تعیین شده است ومن بازهم به اوتبریک گفتم، اماتمام فکروذکرم حول وحوش رامبددورمی زد. شنیدن این خبرباعث شد روزهای باقی مانده تاکنکورراباروحیه ای بسیارخوب سپری کنم وامتحانم راخیلی بهترازآن چه فکرمی کردم پشت سربگذارم.
نتایج ابتدایی کنکوراعلام شد انتظاررتبه ی خوبی رامی کشیدم اما اصلاً فکررتبه ی دورقمی رادرمنطقه نمی کردم. بااین حساب خیالم راحت شد که دررشته ی موردعلاقه ام پذیرفته می شوم وتاماه بعدکه نتایج قطعی اعلام می شد روزهارابی هیچ استرسی گذراندم. سرانجام روزی که اسامی پذیرفته شدگان درسایت سنجش اعلام شد، یکی ازهمکارانم به نام خانم مجیدی که رابطه ی خوبی باهم داشتیم به اتاقم آمد وباشادی گفت:
– می گل، مژدگونی بده که قبول شدی.
به دنبال اوبه اتاقش رفتم ونام خودرادرسایت دیدم وازاین که دررشته ی موردعلاقه ام یعنی مهندسی هسته ای دانشگاه تهران قبول شده بودم خداراشکرکردم. تاساعتی بعدخانم مجیدی همه ی همکاران رامطلع ساخته بودوهمه برای گفتن تبریک نزدمن می آمدند. آقای بیانی، مدیراداره وپسرعموی شهداد نیزابتدابه من تبریک گفت وبعدگفت که این خبردرعین خوشحالی، اورابه دلیل ازدست دادن یک کارمند خوب ناراحت کرده است، ولی درهرحال برایم آرزوی موفقیت کرد ومن هم ازاوبه خاطر تمام محبت هایش تشکرکردم.
همان روزبعدازظهر، مهتاب وباربدبرای تبریک گفتن بامن تماس گرفتند وبعدازآنها هم بابهرخ وآقا وخانم محرابی صحبت کردم. آنها بلافاصله پس ازگفتن تبریک، ازاین که من دوباره به منزلشان خواهم رفت ابرازشادی کردند، اماخبرنداشتندکه من تصمیم دارم ازخوابگاه دانشجویان استفاده کنم. وقتی بیتا گوشی راگرفت، باشنیدن صدایش گفتم:
– سلام عروس خانم! چطوری؟
– سلام خانم دانشمند! خوبم، به خوبی شما.
خندیدم وگفتم:
– شلوغش نکن! حال رامبدچطوره؟
– خوبه، خیالت راحت. خبرقبولیت روبهش دادم. ضمناً یه خبرخوب هم ازطرف اون برات دارم. رامبدمی تونه کمی دست راستش روتکون بده.
ازشادی شنیدن این خبر، جیغی کوتاه کشیدم که باعث خنده ی بیتاشد وگفت:
– خانم مهندس، خودت روکنترکن! رشته ای که قبول شدی اصلاً بااین روحیه ی رمانتیک، هم خونی نداره!
باهینجان زدگی گفتم:
– تومی دونی که اون خانم مهندس شدن ازاین خانم مهندس شدن برای من خیلی مهم تره!
– بله، مشخصه!
خندیدم وپس ازمدتی صحبت باوخداحافظی کردم.
ثبت نام من دردانشگاه وعروسی بیتا، تقریباً همزمان بودومن برای سه روزبعد، برای خودم ومامان ومهدی بلیط تهیه کردم تابعدازماهها، عازم تهران شویم.
فردیا آن روزبه شرکت رفتم واستعفا دادم وباهمکارانم خداحافظی کردم، بعدبرای تحویل گرفتن مدارک لازم جهت ثبت نام به دبیرستان محل تصیلم رفتم. وقتی به خانه برگشتم تقریباً ظهرشده بود. مامان بادیدنم لبخندی زد وگفت:
– خسته نباشی، کارهات تموم شد؟
– بله، خداروشکرتموم شد.
همان طورکه لبخندبرلب داشت، باحالت خاصی نگاهم می کرد، پرسیدم:
– چیزی شده؟!
شانه بالا انداخت:
– نه، فقط دارم به این فکرمی کنم که توچطورنه ماه دوری رامبدروتحمل کردی؟! ای کاش حالاکه می خوای برگردی پیش اون وحال اون هم روبه بهبوده زودترعقدمی کردید.
آهی کشیدم وگفتم:
– تحمل دوری ازرامبد، بیتشربه خاطرخودش بود. اون به این فرصت احتیاج داشت. من فکرمی کردم شاید بدون حضورمن، راحت ترباوضعیت جدیدش کناربیاد. ضمناً علی رغم این که مایلم به عقد اون دربیام، اماقصدندارم به خونه شون برم.
مامان حیرت زده نگاهم کرد و من ادامه دادم:
– معلوم نیست که اون هنوزهم به من توجهی داره یانه. من قصددارم ازخوابگاه دانشجویان استفاده کنم.
مامان گفت:
– ولی خانواده ی رامبدخیلی ناراحت می شن، همین طورمهتاب وباربد.
لبخند تلخی زدم وگفتم:
– شماکه می دونید من وقتی فکرکنم چیزی درسته، همونوانجام می دم. فقط یک چیزمی تونه من روبه خونه ی اونا برگردونه اون هم دیدن برخورد دلخواهم ازطرف رامبده واین که به عقدش دربیام تاحضورم توی اون خونه دلیل موجهی داشته باشه. تمام مدتی که درلندن کنارش بودم به این خاطربودکه احساس می کردم به وجودم احتیاج داره وفکرمی کردم چون تازه به این وضع دچاره شده باهام برخوردخوبی نداره. امابعدازبازگشت مدتی، وقتی باهمه ارتباط برقرارکردبه جزمن، فهمیدم حتماً به این طریق می خوادبگه بدون حضورمن راحت تره. اگرتنهاش گذاشتم فقط به خاطرخودش بودواین که آرامش داشته باشه!
مامان فقط سرتکان دادوچیزی نگفت.
روزهای باقی مانده نیزگذشت ومن بعدازخداحافظی باسحروشهداد، به اتفاق مامان ومهدی، بندرعباس رابه مقصدتهران ترک کردم. فقط خدامی دانست که ازفکربرخوردرامبدپس ازماهها، چه آشوبی دردلم برپابود.
******
درفرودگاه تهران، مهتاب وباربد به استقبالمان آمدند وهمراه یکدیگربه خانه ی آقای محرابی رفتیم.
دیدن کسانی که دوستشان داشتم وبه وجودشان خوگرفته بودم پس ازنه ماه دوری، واقعاً لذت بخش بود. با آقاوخانم محرابی وبهرخ سلام واحوالپرسی کرده ودرآغوش بیتافرورفته بودم که ازبالای شانه ی اورامبدرادیدم. تی شرت نیلی رنگ زیبایی برتن کرده بود وجذابیتش صدبرابربه نظرمی رسید.
بادیدنش احساس کردم قلبم ازجاکنده شد ومثل همیشه به سوی اوپروازکرد. مامان به طرفش رفت وباخوشحالی گفت:
– سلام پسرم. خیلی دلمون برات تنگ شده بود. خوبی؟
رامبددرجواب مامان لبخندزیبایی زدوسرتکان داد ومهدی راکه جلورفته بودتااوصورتش راببوسد، آهسته بوسید. ازبیتا فاصله گرفتم وبه طرف اورفتم. تمام وجودم ازفرط هیجان به لرزه افتاده بود. آب دهانم رافرودادم وگفتم:
– سلام رامبد، حالت چطوره؟
اوپس ازمدتهادوری نگاهش رابه من دوخت وجوابم راباتکان سرداداماعطشم رابرای دیدن لبخندش برطرف نکرد.
مامان ومهدی روی مبلی درنزدیکی رامبدنشستند ومن هم کناربهرخ وبیتاجای گرفتم، مدام به این فکرمی کردم آیا دوران لجاجت وعناداوبه پایان رسیده است یااین که جواب مرافقط به رسم ادب ودرمقابل خانوده هایمان داد. اماپس ازساعتی، متوجه شدم علت پاسخ رامبدهمان حدس دومم بود چون بعدازآن دیگربه من نگاه نمی کرد.
بازهم همه ی امیدهایم به یاس تبدیل شد، اما سعی می کردم به روی خودم نیاورم که چقدرناراحت ومایوس شده ام. بعدازناهاروقتی بیتااورابه اتاقش بردتااستراحت کند وخودش ازاتاق بیرون آمد، سریع ازجابلندشدم ونزداورفتم. روی تختش درازکشیده بود وچشم به سقف دوخته بود. باشنیدن صدای درنگاهش به سوی من چرخید امابادیدنم فوراً چشمهایش رابرگرداند. لبخندکمرنگی زدم وگفتم:
– حالت خوبه؟
عکس العمل خاصی نشان نداد. کنارش رفتم وگفتم:
– رامبد، مانه ماهه که همدیگه روندیدیم. یعنی تو دلت برای من تنگ نشده!
سکوتش باعث شد بغضی که درگلویم جمع شده بودوبه سختی کنترلش می کردم، بشکند. درمیان هجوم اشک هایم گفتم:
– چقدرساده بودم که فکرمی کردم حالاکه بعدازمدتها قراره باهم باشیم توخوشحال می شی، امانمی دونستم که حتی یه لبخند خشک وخالی روازم دریغ می کنی. بیچاره مامانم….. به فکرعقدمن وتئه ونمی دونه که آقادامادهنوزراضی نیست به عروسش نگاه کنه. رامبد، آخه مگه توگذشته روفراموش کردی؟ مگه یادت رفته ماتاکجارسیده بودیم که اون اتفاق افتاد؟ اون حادثه فقط جسم من وتوروازهم جداکردولی روح من همیشه باتوبود. به خدامن هنوزهمون می گلم. آخه توچرا بامن این کاررومی کنی؟ چرا؟!
رامبدکماکان نسبت به من که به شدت اشک می ریختم، بی تفاوت بود. ازجابلندشدم وبادلی شکسته اتاقش راترک کردم. تحمل این موضوع که اوپس ازنه ماه دوری هیچ عکس العملی دربرابردیدارمجددمن نداشته باشد، غمی به وسعت تمام عالم بردلم می نشاند. یک راست به سوی اتاق خودمان رفتم وسعی کردم دلتنگی هایم راباسیل اشک بیرون بریزم.
****
بعدازشام همگی درسالن نشیمن نشسته بودیم ومن وبهرخ وبیتادرموردعروسی بیتاکه قراربود تاپنج روزدیگربرگزارشود، صحبت می کردیم. بهرخ سربه سربیتامی گذاشت وخطاب به من گفت:
– می گل، آرمین یکی یکدونه ست. بقیه اش روهم که حتماً خودت می دونی! ازاین نظربه بیتاخیلی می یاد!
بیتا گفت:
– خب معلومه دیگه. یکی یکدونه، گل گدونه!
بهرخ باشیطنت گفت:
– نه خیر، یکی یکدونه، خل ودیوونه!
بیتا ابرودرهم کشید:
– مزه نریزبی نمک!
من وبهرخ به یکدیگرنگاه کردیم وخندیدیم. مهتاب وباربدکنارهم نشسته بودند وباربدآهسته درگوش اونجوامی کرد. چهره ی مهتاب کمی هیجان زده به نظرمی رسید.
بهرخ که متوجه آن دوشده بود، گفت:
– شمادوتاخجالت نمی کشید؟ مگه توخونه وقت کم می یارید که حرفهای خصوصی تون رومی یارید جلوی ما، درگوشی می گید؟!
باربد ومهتاب خندیدند وبعدباربدخطاب به مادرخودش ومادرمن گفت:
– یادتون باشه اسپنددودکنید که نظربدمارونگیره!
بهرخ گفت:
– وای، چقدربانمک!
باربد نگاهش کرد وگفت:
– آخه توخواهرشوهرفضول هستی! نیم تونی مثل می گل باشی؟
بیتا به تلافی حرفی که بهرخ درموردآرمین زده بود، وقتی باربداین راگفت حسابی خندید وبهرخ چپ چپ نگاهش کرد.
لحظه ای بعدباربد گفت:
– لطفاً گوش کنید. می خوام یه خبرخوب بهتون بدم.
همه باکنجکاوی به اوچشم دوختیم. باربدازجابلندشد وباقیافه ای جدی، یکی یکی به همه نگاه کردوگفت:
– یک پدربزرگ، دومادربزرگ، دوعمه، یک دایی ، یک عمو، یک خاله!
سپس به مهتاب نگاه کرد وگفت:
– یک مامان خوشگل!
بعدبااشاره به خودش ادامه داد:
– ویک بابای خوش تیپ!
همگی حیرت زده به اوخیره دشده بودیم. باربدخندیدوگفت:
– چیه؟! یعنی باورتون نمی شه من ومهتاب داریم باباومامان می شیم وشماهم هرکدوم یه نسبت جدیدپیدامی کنید؟!
بهرخ بالحنی سرشارازهیجان گفت:
– خدای من، اینقدرذونق زده ام که نمی دونم چی بایدبگم!
باربد گفت:
– نمی خوادچیزی بگی، ذوقتوبکن!
بهرخ بی توجه به حرف اوباخوشحالی ادامه داد:
– الهی من فدای اون کوچولوی نازبشم که ازحالادلم برای عمه گفتنش ضعف می ره!
همه به حرف اوخندیدیم وبعدباناباوری، هیجان وشادی به آن دوتبریک گفتیم. رامبدهم باربدرابوسید وبه روی مهتاب لبخندزد.
خانم محرابی باخوشحالی پرسید:
– حالاکی متوجه شدید؟
باربدگفت:
– چندروزپیش. یعنی چندوقتی بودکه من به حالت های مهتاب شک کرده بودم، بعدبه یه بهونه ای ازش خون گرفتم وبردم آزمایشگاه ودیدم بله، مثل این که شکم بی راه نبوده!
بهرخ گفت:
– همیشه زنها به خودشون مشکوک می شن وبعدازاین که آزمایش دادن وجواب مثبت گرفتن باهزارنازوادابه شوهراشون می گن تومی خوای پدربشی، مال اینابرعکس شده!
باربد گفت:
– خب این نشونه ی هوش سرشاربرادرته!
بهرخ باتظاهربه بدنجسی خندید:
– منظورت اینه که مهتاب کم هوشه دیگه، آره؟!
باربد بااخم نگاهش کرد:
– من هیچ وقت به خودم اجازه ی همچین جسارتی نمی دم. توهم حرف توی دهن من نذار.
خانم محرابی باخوشحالی گفت:
– هداروشکرکه این چندوقت هرخبری شنیدم، باعث شادیم شده. قبولی می گل درتهران وبازگشتش به خونه ی ما، بهترشدن حال رامبدوحالاهم نوه ای که ازالان برای اومدنش لحظه شماری می کنم.
نگاه مامان به سوی من چرخید وباحالتی معناداربه چشمهایم، چشم دوخت. به خانم محرابی نگاه کردم وبعدبالخندی کمرنگ گفتم:
– شمالطف دارید مامان، ولی من قصدندارم مزاحم شمابشم!
باربدفوری گفت:
– مگه من می ذارم می گل جزخونه ی ماجای دیگه ای بره؟
بهرخ بادلخوری گفت:
– یعنی تومی خوای بری خونه ی باربد ومهتاب؟
نگاهش کردم وگفتم:
– منظورمن این نبود بهرخ، من قصددیگه ای دارم.
همه بانگاهی پرسشگربه من خیره شدند. مهتاب پرسید:
– می شه بگی تصمیمت چیه می گل؟
لحظه ای مکث کردم وبعدجواب دادم:
– می خوام ازخوابگاه استفاده کنم.
سکوتی سنگین برجمع حکمفرماشدوهمه باحیرت به من خیره شدند. دست آخربهرخ این سکوت راشکست وگفت:
– شوخی بی مزه ای بود می گل، اصلاً خوشم نیومد.
– شوخی نمی کنم بهرخ، کاملاً جدی ام.
آقای محرابی که تاآن لحظه ساکت بود، پرسید:
– چرادخترم؟! مابه توقول می دیم که اینجاراحت باشی وازبابت درس خوندنت هم مشکلی نداشته باشی. تومثل دخترمن وعضوی ازاین خانواده هستی.
آرام گفتم:
– من به خوبی می دونم که شما چقدربه من محبت دارید وباورکنید ازصمیم قلب سپاسگذارشماهستم، ولی ازتون خواهش می کنم اجازه بدیددراین مورد، تصمیم خودم رااجراکنم.
برای لحظه ای متوجه نگاه های بیتاوبهرخ به رامبدشدم که سرش راپایین انداخته بود. حتماً آنها فکرمی کردند من به خاطربرخوردهای برادرشان این تصمیم راگرفته ام. امادرهرحال من باکلی فکرواندیشه این تصمیم راگرفته بودم وبه آسانی حاضرنبودم ازحرفم عقب نشینی کنم.
می توان بگویم آن شب همه ازمن دلگیربودند ولی من وانمودمی کردم هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است وآرامشم راحفظ می کردم.
روزبعدبه دانشگاه رفتم وبارائه ی مدارکم، خودرامعرفی کردم. وقتی برگشتم، آرمین نامزدبیتا، مهمان خانوادۀ محرابی بود. اوپسری بودمؤدب ومتشخص که رفتارهایش بی نهایت مرابه یادرفتارهای رامبدمی انداخت. ازنظرظاهری، صاحب قدی بلندواندامی لاغربودوچهره ی نسبتاً خوبش هم بازیبایی بیتا هماهنگی داشت. مدرک دکترای داروسازی اش رادرروسیه گرفته بودوحالادردماوند زندگی می کرد.
بااوسلام واحوالپرسی کردم وازآشنایی اش ابرازخوشحالی نمودم. چندروزباقی مانده راهمگی درتب وتاب عروسی به سرمی بردیم وعاقبت دریکی ازشب های پایانی شهریورماه، بیتاوآرمین به عقدیکدیگردرآمدند.
عروسی آنها درباغ بزرگی دردماوند برگزارشدورامبدنیزتاپایان جشن حضورداشت.
آخرشب وقتی که همه مشغول خداحافظی بودیم، بیتا ازمن خواست حالاکه ازرامبددورشده، من مراقبش باشم وتنهایش نگذارم وبیشتربه اوسربزنم. اورابوسیدم وگفتم که هیچ وقت رامبدراتنها نخواهم گذاشت. بیتاهم مرابوسید وبعدازخداحافظی بابقیه، داخل ماشین نشست.
لحظه ای بعدعروس وداماد درمیان صدای دست وسوت حاضرین ازآنجادورشدند وبه این ترتیب بیتانیزبه سوی سرنوشت وآینده اش رفت.
همان سرنوشتی که فعلاً برای من، جدایی ازرامبدرارقم زده بود!